Kabul Press, World Media Home, Associated with RAHA in exile

 

 

No Censorship!

Letter to Editor

RAHA PEN CLUB, Afghanistan Centre

English

Portuguese

Spanish

Pashto

E- Afghanistan/Web Hosting

پر خواننده ترين سايت اينترنتی افغانستان

کابل پرس من!

برای مطالعه ی تازه ترين اخبار جهان اينجا را کليک کنيد

خبری، تحليلی و انتقادی

کابل پرس می خواهد تحولی در عرصه ی ژورناليزم افغانستان باشد

سالک طریقتِ‌ آدورنو یا خادم دولتِ‌لیبرال؟

اسدالله احمدی(بودا)

اشاره: داکتر دادفر اسپنتا، هم وزیر خارجه‌ی دولت لیبرال است و هم ادعا دارد در سیاست از مکتب‌انتقادی و تئودور آدورنو پیروی می‌کند! آیا اساسا چنین ادعای معقول است؟ در این یاد داشت کوتاه سعی کرده‌ام به این پرسش پاسخ دهم که آیا دکتر اسپنتا « سالکِ طریقت آدونو است یا خادم دولت لیبرال؟»

نا گزیرم از هیچ شروع ‌کنم، یعنی از جهل خودم، این اعتراف نوعی «عجزجذاب» است که نفرت و ترحم شما را همزمان بر می‌انگیزد. نه، نه تنها از جهل خودم، بلکه از جهل‌همگانی و که ما مردم افغانستان در آن‌غرقیم، از نیستی و ظلمت‌ِ‌عظیم. بر خلاف دیگران که از نقطه‌ی عزیمتی آغاز می‌کنند، من در جستجویی هیچ نقطه‌ی عزیمتی نیستم، زیرا هر نوع نقطه‌ی عزیمتی آزادی را از ما سلب می‌کند. فی‌المثل وقتی نقطه‌ی عزیمت را «اسلام» قرار می‌دهیم، فقط برای حقانیت اسلام تلاش می‌کنیم، وقتی نقطه‌ی عزیمت ما مارکسیست است، تلاش می‌کنیم هر آن‌چه را مخالف آن است، انکار کنیم، و زمانی که نقطه‌ عزیمت ما «لیبرالیست» باشد، اسلام و مارکیسیسم هردو را به «ایدئولوژیک» بودن متهم کرده و باطل تلقی می‌کنیم. هر گونه نقطه‌ی عزیمت به نوعی سلطه منتهی می‌گردد که پیش از دیگران بر خود ما چیره می‌گردد، بنا براین باید از هیچ شروع کرد، وقتی هدف ویران کردن است نه خلق سلطه، چاره‌ی جز نفی همه چیز نیست. تنها در نفی و در «خلاء» می‌توانیم آزاد باشیم، تنها در خلاء است، که هیچ‌گونه تحمیلی وجود ندارد. اگر چنین چیزی امکان داشته باشد، پس بیایید از این بعد، نقطه عزیمت‌هایی را که بر ما ایجاد سلطه می‌کند، کنار گذاریم و از آن‌جا که این کار مستلزم ویران کردن همه چیز است، نام این روش را بگذاریم:«اندیشه‌ی برای ویران»، اگر می‌خواهی ویران کنی و هرگز ویران نشوی، باید از هیچ آغاز کنی، زیرا هیچ، خلاء کاملی است که  سخن‌گفتن از ویران کردن آن، مهمل است و بی‌معنا.

ما افغانستاني‌ها مردمي هستيم سرشار از بلاهت، به‌رغم آن‌که در جهان‌ِامروز کاملا بي‌نقش و در نکبت جنگ و جهل و فقر و بي‌سوادي غرقیم، ادعاهايي بزرگي داريم؛ بی‌ایمان‌ترین ما خود را «اميرالمؤمنين» تصور مي‌کند و حاشیه‌ی ترین ما مرکز عالم و آدم، برخي خود را «مجاهد» و حافظ دين خدا مي‌دانيم، عده‌ي هم پروفسور، روشنفکر و طرف‌دار انسان و حقوق بشر. علماء ديني ما با وجود آن‌که هيچ‌کدام از کوچه‌ي متون ديني از قبيل قرآن و احاديث گذر نکرده‌اند، خود را آگاه‌تر از« محمد(ص)» مي‌پندارند و روشنفکران ما بي‌آن‌که حتي يک اثر مهم فکري را تا پايان مرور کرده باشند، روشنفکرتر از هگل و کانت و کارل‌مارکس. افغانستان را «قلب‌آسيا» مي‌دانيم و ارزش‌ها و باورهايي مان را که عمدتا خصلت قومي دارند، کانون حقايق عالم. چنين تصورکاذبي باعث شده که هرچيز مهمي را از حقوق بشر و دين و جمهوريت گرفته تا مباحث‌فلسفي و مفهومي، همه را در يک ساحت مبتذل و مضحک فروکاهيم؛ ابتذالي که از چنان شموليت تامي برخوردار است که همگي به نسبتي در آن گرفتاریم.

يكي از نمونه‌هاي بسيار جالب اين ادعاهايي بزرگ، و البته بي‌پايه را مي‌توان در ادعاهايي آقاي داكتر اسپنتا وزير محترم خارجه يافت. آقای اسپنتا را اغلب مي‌شناسيم، او علاوه بر آن‌که وزیر است، ادعای روشنفکری دارد؛ از عفت و تقواي‌سیاسی دم می‌زند؛ از آن‌جا که چند سالي را آلمان بوده و از قضا با «مکتب‌انتقادي» آشنايي دارد، سعی می‌کند ایده‌هایی را در قالب پارادایم مکتب‌انتقادي مطرح نمايد. وی در يکي از داشت‌هايش که پيش دوران وزارتش منتشر شد، مي‌نويسد:«من به مثابۀ شهروند جمهوری که خودم را به ‏هیچ تبار و هویت گله‌ی منسوب نمی‌دانم، براین باورم که فقط انسانیت و تعهد او به همنوعان و ‏پاکیزگی و عفت سیاسی او است که اورا مورد قبول و یا رد مي‌سازد.» احتمالا او با به کار بردن تعبير«هويت‌گله‌»‌ـ‌ي و «گله‌هاي جهان متحد شويد» که شعار مارکيسيت‌هاي ارتدوکس است مي‌خواهد برائت خود از مکتب مارکسيستي را اعلام کند، زیرا به‌ دليل حاکميت‌فضاي اخته‌کنندة ليبرالي در جهان و   همچنین در افغانستان، این مکتب با بداقبالي فاجعه‌باري رو برو است و هر گونه انگ مارکسیستی بدبیاری سیاسی دارد، اما اين ادعايش که «من در علم‌سیاست از شاگردان مکتب فرانکفورت هستم، مکتبی که معروف به مکتب‌انتقادی است» مبين آن است که به مکتب نئو مارکسيستي تعلق دارد؛ ادعايي که  به دليل تعلق او به دستگاه حاکم غير واقعي به نظر می‌رسد و بايد آن را نوعي توهم، کلک و رياکاري‌سياسي به شمار آورد.

تردیدی نيست که سخن گفتن از مکتب‌انتقادی وآدورنو نه تنها عیب نیست، بلکه برای عبور از تصلب موجود و فاصله گرفتن از بن‌بست «فاشیسم‌قومی» براي ما راهگشا نیز خواهد بود. و همچنين ترديدي وجود ندارد که آقای داکتراسپنتا حق دارد «تئودورآدورنو»‌ـ‌ یی باشد و با منطق‌دياليکتکي«اورکهایمر» و «هربرت‌مارکوزه» و «والتر بنیامین» و «لوونتال» جهان ما را نقد کند، چنان‌که ديگران از منظر«مارکس»، «پوپر» و «هابز» و «نيچه»، يا «عبدالوهاب»، «سيد جمال»، «عبده» و غیره جهان مارا تبيين و تفسير مي‌کنند. متوسل‌شدن به منطقِ مکتب‌انتقادی نه تنها از منظر اخلاقی قابل توجیه است، بلکه از آن‌جا که هدف آن عدالت و برابری و آزادی و رهایی انسان معاصر از یوغ نظام سلطه است، می‌تواند به تاسیس اخلاق‌انسانی منجر گردد: اخلاق عاری از خشونت و دهشت و فاجعه، اخلاق مبتنی بر عدالت، برابری و آزادی؛ اخلاقی که به جایی سلطه به رهایی می‌اندیشد، به جای تطبیق و تسلیم به عصیان و انقلاب، به جای گناه به رستگاری و به جایی از خود بیگانگی به خود آگاهی.

تمسک به ارزش‌های مکتب‌انتقادی آن‌گاه مسئله آفرین خواهد شد که شان و موقعیت‌سیاسی مدعی در عمل آن‌را تکذیب کند و فرد منتقد همدست همان رسوایی باشد که پیروان مکتب‌انتقادی شدیدا از آن نفرت دارند. شکی نیست که افراد خارج در دستگاه نظامِ سرکوب‌کنندة قدرت حاکم می‌توانند از ارزش‌های مکتب‌انتقادی سخن بگویند و به شیوه‌ی آدورنو با قدم گذاشتن در شاهراه  نفی و روش نقد رادیکال، بر ضد وضع موجود طغیان کنند؛ در برابر بی‌عدالتی و نابرابری به هرشکلش به مبارزه برخیزند و ندای اعتراض سر دهند. اما زمانی که فرد خود جزء از دستگاهسلطه و به تعبیر آدورنو از«دسته کلیدهای عقلِ‌‌کاپیتالیست» به شمار می‌رود كه بر شالوده‌ي صنعت فرهنگ‌سازي استوار است، از آزادي، عدالت و برابری‌ِانسانی بر بنیاد نظرگاه مکتب‌انتقادی سخن می‌گوید، نه تنها با این مکتب نسبتی ندارد، بلکه در حقیقت پرده از رخسار ابتذال فکریِ بر می‌گیرد که به مثابه‌ی گسترش جعلی و ریاکارانه‌ی تفکر، فضای کشور ما را تیره‌گون ساخته است.

 تفکر انتقادی، تفکری است که نظام حاکم نمی‌تواند آن‌را در درون خود هضم کند؛ تفکر انتقادی به تعبیر«ریموند گاس»، «نسخه‌ی عمل‌ِ» است که سوژة انسانی‌ را به منافع و علایق‌ِحقیقی او آگاه می‌سازد؛ تفکر انتقادی از آن‌جا که گونه‌ي از معرفت و دارای محتوای‌شناختی است، خصلت رهایی‌بخشی دارد و سوژه را از بند اجبار و اضطرار تحمیلی رها می‌سازد و بالاخره تفکر انتقادی، تفکر رهایی و نفی است، هیچ اصل‌فکری قایم به ذات را نمی‌پذیرد. بر مبنای این تفکر اشکال گوناگونی شناخت ضرورتا در بر گیرندة مسئولیت خود اندیشی از سویی سوژه‌ها نیستند(Reymond Gouss,1981:1-2).

اگر تفکرانتقادی با وضعیت‌موجود و نظام از خودبیگانه کنندة دولت لبیرال در تضاد است، آقای اسپنتا که خود مهره‌ی از مهره‌های نظام سلطه می‌باشد بر اساس کدام منطق خودش را به آدورنو و مکتب انتقادی نسبت می‌دهد؟ بی‌گمان اين نوع پارادوكس گفتار و رفتار، يعني از یک‌سو ادعای روشنفکرانة پایبندی به اصول مکتب‌انتقاد‌ی و از سویی سر سپردن به هژمونی‌ نظام‌سلطه یا به تعبیر خود وی«ترجيح ذلت‌گوسپندي بر شرف‌شهروندي»، نه تنها با مكتب‌انتقادي كه كار آن ويران‌گري و براندازي و تخریب و مبارزه با سلطه‌ي «صنعت‌فرهنگ‌سازي» است که به پوچی، بی‌معنایی و شی‌گشتگی منجر می‌گردد، ربطي ندارد، بلكه به نوعي سقوط در اتبذال مضاعف و مخدوش نشان‌دادن پیام مکتب‌انتقادی نیز می‌باشد. چگونه منطقا امکان دارد کسی که ننگ وزارتِ نیم‌بند وابسته به نظام سرمایه‌داری را می‌پذیرد که در آن سخن گفتن از عدالت، برابری و آزادی از اساس بی‌معنا است، خویشتن را سکان‌دارِ ارزش‌های مکتب انتقادی قلمداد کند؟ اساسا فردی که «پیچ مهره‌»‌ـ‌‌ی نظام‌بروکراتیک تولید سلطه می‌باشد، هیچ نسبتی به تفکر رهایی بخش ندارد، زیرا بر اساس اصول مکتب‌انتقادی در جهان «کافکایی» بروکراتیک، عقل، توانایی رهایی بخشی خود را از دست می‌دهد.

آقای اسپنتا در يكي از مصاحبه‌هايش مي‌گويد:« من در علم سیاست از شاگردان مکتب فرانکفورت هستم، مکتبی که معروف به مکتب‌انتقادی است، مسئله آن‌چه که باید باشد یعنی عدالت و نبود ظلم، تامین حقوق بشر، برابری زن و مرد، عدالت‌اجتماعی، آزادی ملت‌ها و یا حق حاکمیت همه این‌ها ارزش‌ها، نورم‌ها و هنجارها هستند، انسان باید تلاش کند که به این‌ها برسد... سعی می‌کنم که سیر حرکت تحولات سیاست‌افغانستان را به سوی تحقق آن بایدها بکشانم که ظلم، ستم و زورگویی در این جهان کاهش پیدا کند(بی بی سی. دوشنبه، 16 اسد 1385) و در ادامه می‌افزاید:«ما سیاست‌خارجی افغانستان را یک سیاست‌خارجی غیر ایدوئولوژیک ساختیم. یعنی ما نمی‌خواهیم ارزش‌های‌سیاسی خود را به کشورهای دیگر صادر کنیم و نه هم اجازه نخواهیم داد کشورهای دیگر ارزش‌های‌سیاسی خودشان را به افغانستان صادر کنند!»

 او در بخش اول مصاحبه‌‌اش به  بر شمردن ویژگی‌های مکتب‌انتقادی می‌پردازد که  اگر این ویژگی‌ها را با محک پیش‌فرض‌های مکتب‌انتقادی بسنجیم نه  تنها در مورد آقای اسپنتا صدق نمی‌کنند، بلکه از آن‌جا که او خادم ‌دولت لیبرال است خود وی را نقض و نقد خواهند کرد. و همچنین اگر آقای اسپنتا آن‌چه را که در بخش دوم مصاحبه‌ی او آمده که «ما سایت خارجی افغانستان را غیر ایدئولوژیک ساختیم!» بر مبنای مکتب‌انتقادی مطرح ‌می‌کند، باید بگوییم که درک ایشان از بنیادهای‌‌نظری این مکتب بی‌نهایت ضعیف و حتی می‌توان گفت کاملا غلط است. کسی‌که با الفبای مکتب‌انتقادی آشنا است می‌داند که ایدئولوژی‌زدایی از سیاست مبتنی بر ارزش‌های‌لیبرال دموکراسی، ناممکن است، زیرا وقت که « لبیرال دموکراسی» به عنوان حقیقت غیر تاریخی طرح گردد و استقلال پیدا کند، به مقوله‌ی ایدئولوژیک و شی‌واره مبدل خواهد شد. تصور اینکه به این آسانی می‌توان سیاست را ایدئولوژی‌زدایی کرد، یا ایدئولوژی را که کلیت فرهنگ را در بر می‌گیرد و با خون و روان انسان «اقتدارگرا»‌ـ‌ی افغانستانی عجین است، بتوان در وزارت خارجه محدود کرد، و یا وزارت خارجه را تافته جدابافته‌ی از دستگاه‌سیاسی کشور تصور کرد، جز«مغز شویی» و ترفند سیاست‌مدارانه چیزی دیگری نمی‌تواند باشدکه به قول آدورنو به صورت فریب توده‌ی چهره خشن سلطه را پنها تر می‌کند.  افزون بر همه آقای اسپنتا خود مهره‌ی از مهره‌های نظامِ ایدئولوژیک است، بنا براین هرگونه اقدام او بخشی از فعالیت ایدئولوژیک به شمار می‌رود.

آنان‌که بر قله‌ی قدرت نشسته‌اند دیگر حتی علاقه‌ی به پنهان‌کردن نظام انحصاری ندارند؛ همچنان‌که خشونت این نظام آشکار تر می‌شود، قدرتش نیز فزونی می‌گیرد. حاصل کار همان مغز شویی و نیازهای از پیش ایجادشده‌ی است که در متن آن وحدت سیستم هر روز قوی‌تر و مستحکم‌تر می‌شود… هر نوع توجیه در حکم توجیه نفس سلطه است.

«تئودور آدورنو، 1380: 36»

آدورنو نه وزیر دولت، بلکه فیلسوف «نقد» و «نفی» و «اندیشه»‌ـ‌ی برای«ویران» است؛ فلسفه‌ای او بازتابی ادراکِ او از دنیای‌اجتماعیِ است که به عقیدة او« هروز  بیشتر و ببیشتر در توحش غرق می‌شود»؛ دنیای تیره از درخششِ فاجعه؛ دنیای مصیبت‌بار. او برای بیرون رفت از این جهان فاجعه‌بار، به بازسازیِ مارکسیسم پرداخت که در خشونت استالینی استحاله شده بود، نه اینکه با چسپیدن به دولتِ لیبرال جایگاهی را برای خود جستجو کند. به نظر آدورنو مارکسیسم‌ارتدوکس، به مسئله‌ی بی‌عدالتی در جهان معاصر خوب پرداخته، اما مسئله نهیلیسم را نادیده می‌گیرد، در مقابل اگزیستانسیالیست‌های چون نیچه و هایدگر غلبه بر نهلیسم را در دستور کار خود قرار داده، اما نسبت به بی‌عدالتی بی‌توجهی نشان داده‌اند.

آدورنو، برخلاف مارکسیسم ارتدوکس که همه‌چیز را به عوامل‌اقتصادی فرو می‌کاست، سعی کرد ریشه‌های معرفتی مشکلاتِ ناشی از تمدن جدید را پیدا کند. از نظر او بی‌عدالتی و نابرابری‌اقتصادی از پیامدهای عقلانی‌کردن اقتصاد است و از «خودبیگانگی» و بی‌معنایی پیامدهای اصلیِ عقلانی‌سازی فرهنگ. به عقيده وی مصائب و فجایع دهشتناک دنیایِ‌امروز، نتیجة ابزاری‌شدن« خرد» و ناشی از حاکمیتِ معرفت «مداخله‌گر» است که سلطه‌ی انسان‌ها بر طبيعت و سلطه بعضى انسان‌ها بر بعضى ديگر را تجویز می‌کند. ترس غيرمعقول از ناشناخته‌‌ها باعث شده که « اسطورة روشنگری» را امر معقول و طبیعی تصور کنیم. روشنگری، گریز از جهان ترسناک نا شناخته‌ها، به ناشناخته‌ها، یا از « اسطوره»ـ‌ی به «اسطورة» دیگر است، بنا بر این درک کانت از روشنگری، که آن را« خروج آدمی از نا بالغی به تقصیرِ خویشتن به کمک عقل» می‌دانست، اشتباه است، زیرا روشنگری در ذات خود «ناـ معقول» است. به نظر آدونو فاشیسم به عنوان بزگ‌ترین فاجعة قرن بیستم محصول عقل ابزاری و ادامه طبیعی تجدد است؛ نیروهای عصر روشنگری است که در مسیر خود به نیروهای مخرب، چون فاشیسم و استالینیسیم تبدیل می‌شود.  

پرسش‌ آدورنو، پرسش معرفتی‌ و اخلاقی بود،  از این رو پاسخش  به این مسایل نیز پاسخ معرفتی و اخلاقی است. به نظر او وحشى‌گرىِ فاشیسم ما را با يك پرسش مهم اخلاقى مواجه كرده است:«چه مى‌توان كرد تا آشويتس و حوادث مشابه تكرار نشود؟».از آن‌جا که صنعت‌فرهنگ، با استانداردکردن شیوة زندگی و نابود کردن «فردیت» به تحقق« هویت‌»ـهای کاذبی‌منجر گردیده، که فاشیسم یکی از آن‌ها است، بايد متافيزيك و فلسفه‌اى را بنا كرد كه بتواند پناهگاهى براى فرد فراهم كند و اين پناهگاه عبارت است از يك اتوپياى منفى. به لحاظ متافيزيكى فلاسفه بايد با توجه به تاريخ، راه‌هاى مناسبى براى سخن‌گفتن درباره معنا و حقيقت رنج پيدا كنند، نه نفى‌رنج و نه نسبت دادن آن به جهان‌ديگر كه اين هر دو مانع از توجه به مناسبات‌اجتماعى و عينى و ضرورت تغيير است. از آن‌جا که ترسیم آینده به لحاظ معرفتی ناممکن است، باید یوتوپیا آفرینی کرد؛ یوتوپیاها، فراتر از همسانی و تناقض‌اند، حاملان انگيزه‌های اخلاقى و امیدهایی هسند که باید آن‌ها را تحقق بخشید؛ یوتوپیاها، تئورى‌هايى هستند كه واقعيت را دگرگون مى‌سازند، آن‌ها تئورى و در عين حال عمل اند.

فلسفه‌ی آدورنو، فلسفه رهایی است؛ رهایی از هرگونه سلطه، حتی استبداد زبان. در زبان عناصر وجود دارند که اعمال سلطه می‌کند. فی‌المثل وقتی آقا اسپنتا انجام عملی را به خود نسبت می‌دهد و آن‌را در قالب ساختار زبانی چون: «سعی می‌کنم... بکشانم... ساختیم... ما نمی‌خواهیم... اجازه نخواهیم داد...»، بیان می‌کند، این کار در حقیقت تولید و بازتولید سلطه است. این ضمایر به اقتدار نمادین‌جامعه و به قدرت‌سیاسی یا مفهوم«لاکانی» به A بزرگ ارجاع داده می‌شود که بر a کوچک سلطه اعمال می‌کند، بر این اساس است که می‌گوییم قدرت و سلطه در زبان بازتولید می‌گردد، اگر گفتار حاوی نوعی سلطه نباشد، نا شنیده تلقی می‌شود. والتربنیامین ریشه این استبداد‌زبانی را « نخستین کلام‌انسانی» بر می‌گرداند و مفهوم«گناه نخستین» در کتاب‌مقدرس را ابداع داوری‌زبانی می‌دانست، زیرا داوری زمانی معنا دارد که قدرتی وجود داشته باشد. آدورنو اما این سلطه را در مفاهیم متضاد فلسفی می‌جوید. به باور او فیلسوفان با خلق مفاهیم متضاد و تقابل‌های زبانی چون «سوژه» و «ابژه»، «علم» و «عمل»، «کل» و «جزء»، «وحدت» و «کثرت» و «جمع» و «فرد» همواره تلاش کرده‌اند با «برتري» دادن یکی بر دیگری، نوعی فاشیسم‌زبانی را به وجود آورند، یعنی نوع زبانی یکدستِ که هر چه با آن قابل توصیف نباشد، معدوم تلقی گردد. این برتری زبانی و یکسان‌سازی در زبان به یکسان‌سان سازی جهان انسانی می‌انجامد: جمع بر فرد مقدم است یا چنان‌که در ساختار ذهنی و شناختی جامعه‌ی افغانستان حک شده است که،« قوم مسلط، به خاطر کثرت عددی شان حق دارد، حتی از طریق ارتکاب خشونت دیگران با خود همسان سازد» یا چنان‌که در مادة شانزدهم قانون‌اساسی آمده:« از جمله زبان‌های پشتو، دری، ازبکی، ترکمنی، بلوچی و پشه‌ی، نورستانی و پامیری و سایر زبان‌های رایج در کشور، زبان‌های پشتو و دری، زبان‌های رسمی دولت می‌باشند.»، زبان رسمی، یعنی خلق سلطه، انسان بی‌زبان، یعنی انسان گنگ و بی‌دفاع که از بی‌زبانی نا گزیر خواست‌هایش را باید در درون سرکوب کند، برمبنای همین سلطه هر گونه مخالفتی علیه کلیت‌کاذب، مخالفت با وحدت‌ملی تفسیر می‌گردد؛ اساسا وحدت‌ملی خود از آن مفاهیم یکسان کننده است، بر خور دار از بالا ترین درجه‌ی سلطه. اما به نظر آدورنو در عالم واقع« هيچ «برتري» مطلقي وجود ندارد» از این رو هر نوع فلسفه‌‌ی که در جستجوی«نقطة‌عزیمت(start_point)»، یا «معرفت‌جوهری» گام بر می‌دارد، حافظ و خادم گرایش‌های توتاليتاري و محافظه‌کاری خواهد بود. تنها راه بیرون رفت از این حصار «نفیِ‌مدام» است و مقاومت تخريب‌گرانه در برابر هر نوع تفکری تمامیت‌خواه كه جهان را در اصل «یگانه» و منفرد محبوس می‌كند.

یکی از مهم‌ترین دستاوردهای نظری مکتب‌فرانکفورت و نظریه‌ی‌انتقادی کتاب «ديالکتيکِ‌روشنگری» است که در سال‌های پس از جنگ، آدورنو و اوکهایمر، به صورت مشترک آن را نوشتند. هدف‌شان از نوشتن این کتاب تبیین این نکته بود که «چرا نوع بشر به‌عوض پانهادن به وضعیت حقیقتا انسانی، بیشتر و بیشتر در نوع جدیدی از توحش غرق می‌شود». به نظر آن‌ها روشنگری، که فاشیست‌های وقیح و کارشناسان دهن‌بین انسانیت، ریاکارانه آن‌را ستایش می‌کنند، رجعتی  است به  همان چرخه‌ی معیوب و فاجعه‌بار که «با عقلانی‌کردن طبیعت درون وبیرون با سلطه بر طبیعت وجامعه و صیانت نفس از راه تخریب دیگری» عمیقا گره خورده است. در همان فصل اول این کتاب تحت عنوان« مفهوم‌روشنگری» آمده است:« روشنگری در مقام پیشروی‌تفکر در عام‌ترین مفهوم آن، همواره کوشیده است تا آدمیان را از قید و بند ترس رها و حاکمیت و سروری آنان‌را بر قرار سازد. با این حال، کره‌خاکی که اکنون به تمامی روشن گشته، تابناک است از درخششِ ظفرمند فاجعه(آدورنو و اورکهایمر، 1384: 29)» یکی از مضامین عمدة این کتاب توجه به  فاجعه‌ی فاشیسم است.به عقیده‌ی آنان فاشیسم و نژادپرستی چیزی بیشتر از یک رخداد است، فاشیسم تجلی‌تاریخی عقل‌ابزاری است؛ ریشه‌ی معرفتی آن را باید در آغاز تاریخ بشر جسجو کرد؛ فاشیسم به تفکر جدایی انسان و طبعیت بر‌ می‌گردد، به زمانی که انسان خود را ارباب‌طبيعت تعریف کرد و تلاش کرد طبیعت را بشناسد تا بر آن چیره گردد، اين شناخت از طبيعت تنها به بهایی از دست‌دادن معنای‌زندگی ممکن بود؛ فاشیست پاسخ کاذب به بی‌معنایی زندگی است. روشنگری، بهشت‌تکنیک آفرید تا ما را در  آتش  جهنم‌فاشیست نابود سازد.

از آن‌جا که مکتب فرانکفورت و مخصوصا تفکر آدونو مرثیه‌سرای فاجعه‌های تمدن جدید است، نوعی یاس و بدبینی « شو پنهاوری» در آن به چشم می‌خورد. به نظر آدورنو در دوران معاصر تفکر نیز در قبال ریاضی‌کردن جهان معصومیت خود را از دست داده است، تفکر معطوف به تطبیق و سرهم کردن مفاهیم است در قالب کلیشه‌های بی‌معنا.« امروز هیچ واژة و اصطلاحی در دست‌رس نمانده که از قبل معطوف به سازش و تطبیق با جریان‌های مسلط‌فکری نباشد، و هر آن کاری که زبان نخ‌نما شده از پس‌اش بر نمی‌آید، به نحو دقیق از سویی دم‌ و دستگاه‌های اجتماعی جفت‌ـ‌و‌ـ جور می‌شود... نظامِ آموزشی دقیقا بیابان خشک را برای پذیرش حریصانه‌ی شارلاتانیزم و خرافه‌پرستی مهیا می‌سازد.( همان: 20)»

اما با وجود این بد بینی شو پنهاوری آنان طرف‌دار علم متعهدند، و به « بشارتِ رهایی بخشی» کارل مارکس کاملا ایمان دارند. مارکس می‌گفت:« فلاسفه‌، جهان ما را تفسیر کرده‌اند، اما کار فیلسوف نه تفسیر جهان، بلکه تغییر آن است.» از آن‌جا که  مکبت فرانکفورت ترمیم و باز سازی اندیشه‌ی مارکس است بنا براین متضمن جوهر آزادی‌خواهی و پایان دادن به «تقدیر نگون» و تاریخ پر از ظلم و ستم و  جنایتی است که با «مالکیتِ‌خصوصی» یا تولد سوژة  بیگانه گشته با جهان، پدیدار گشت و تا هنوز ادامه دارد. به نظر آنان عنصر آزادی‌خواهی ممکن است سرکوب شود چنان‌که معرفت جدید آن را‌ سرکوب کرده، اما «وضعیت تسلیم و انفعال» موجود که ما آن‌را طبیعی تلقی می‌کنیم کاملا جعلی و ساختگی است و باید نقد و تخریب گردد. با نقد ویران‌گر می‌توان لحظه‌های انفجاری خلق کرد، این حصارهای‌جعلی و فریبنده را فر رو ریخت و به محرومیت تحمیل‌شده‌ی تمدن جدید پایان داد. بنا بر این اندیشیه وظیفه‌ی خاصی دارد. تكليف بنيادين فاهمه انسانى و به خصوص فلسفه اين است كه يك موضع انتقادى در قبال اجتماع، فرهنگ و دولت بگيرد. «فرهنگ مدرن در جهت تحمیل محرومیت عمل می کند. در هریک از محصولات صنعت فرهنگ‌سازی، نا کامی‌ها و محرومیت همیشگی تحمیل شده‌ای از سوی تمدن بار دیگر به صورت قطعی و روشن اثبات و بر قربانیان خود اعمال می‌شود. عرضه‌کردن چیزی بر آنان و محروم کردن شان از آن عملا امر واحدی است.(آدورنو، 1380: 57» از این رو روشنفكران باید پیوسته از انسانيت در مقابل گرايش توتاليتر فرهنگ مدرن دفاع كنند. نقد طبقه حاكم، نقد نظام اقتصادى، سياسى و فرهنگى تكليف دشوار روشنفكران است. هوركهايمر، ماركوزه‌ و لاونتال همگی  در یافته بودند که‌ در دنیای جعلی‌جدید، در متن‌ تنهايي‌ و انزواي‌ شهري، نابودي‌ طبيعت‌ توسط‌ صنعت‌ و بحران‌هاي‌ اقتصادي، «خودها» تضعيف‌شده عصرما‌ ‌در معرض‌ افسون‌ جنبش‌هاي‌ فریبنده‌ اند كه‌ مدعي‌ احياي‌ جعلي‌ جامعه‌ي‌ ملي، بازگشت‌ كاذب‌ به‌ طبيعت‌ و پايان‌ واقعي‌ بحران‌ اقتصادي‌ از طريق‌ نظامي‌ كردن‌ اقتصاد هست. اما از طریق نقد ویران‌گر  می‌توان این خودهای تضعیف‌شده از جادوشدگی نجات داد.

به نظر آدورنو نظامی سرمایه‌داری چنان طراحی شده است که هر گونه فرار دو باره به همان نقطه‌ی شروع بر می‌گردد. همان گونه که خدای سرنگون‌شده در مقام بتی سرکوب‌گر دو باره باز می‌گردد، قدرت سرمایه‌داری در خشونت‌جمعی فاشیست ظاهر می‌گردد. تصورات‌حسی، زبان تعاملات‌اجتماعی و تاریخ خود شان منبع خطای‌سیستماتیک هستند. به نظر او از آن‌جا که «هنر» خارج از حوزه‌ی ضرورت قرار دارد، بنا بر این می‌تواند به این استبداد همه‌گیر عصر روشنگری  پایان دهد. فلسفه‌انتقادی، باید به «زیبایی‌شناسی» و هنر به عنوان دریچه‌هایی به سویی رهایی و رهایی، امید داشته باشد. هنر به عنوان صورت وحدت یافته ذهن و عین خارج از حوزه ضرورت قرار دارد و از سلطه عقلانیت ابزاری می‌گریزد. هنرمند به درون خود پناه می‌برد تا در پرتو خلوص و ضوح عنصر هنری، معرفت از خود بیگانه کننده پوزیتویستی، شی‌گونگی جهان و تیرگی وحشتی را که فاشیسم از درون آن سر بر می‌کشد، نفی کند.

اگر مکتب‌انتقادی در جستجوی رهایی از طریق نفی و ایستادگی در برابر گرایش‌های توتالیتر فرهنگ مدرن است، اگر جامعه‌ی ملی در نگاه آن‌ها خلق هویت‌جعلی برای توجیه محرومیت تحمیل‌شده و  ایمان به «عقل‌ابزاری» نوعی ساده لوحی به شمار می‌رود، اگر مکتب‌انتقادی در جستجویی پاسخ‌فلسفی به این پرسش است که:« چرا نوع بشر به جای پا نهادن به وضعیت حقیقتا انسانی، بیشتر و بیشتر در توحش غرق می‌شود»، اگر تنها راه بیرون رفت از این توحش تفکر انتقادی است و بالاخره اگر دولت‌لیبرال خود دستگاهی است که این توحش  را در مقام نظر توجیه، و در مقام عمل به اجرا می‌گذارد، آقا اسپنتا که خود خدمت دولت لیبرال می‌کند، چگونه می‌تواند در سیاست پیروی مکتب انتقادی باشد؟ البته صرف اینکه یک وزیر از مکتب‌انتقادی سخن می‌گوید و خود را سالک طریقت آدور می‌پندارد قابل ستایش است، اما آیا امکان دارد کسی که خود جزء دستگاهی است که سلطه تولید می‌کند آدورنویی باشد؟  آدورنو نفی تمام بود؛ مرد منزجر از تمدن‌جدید، ذهن بی‌خانمانی که از کوچه پس کوچه‌های جهان باستان تا حماسه‌های‌ادبی، از جزیره‌ی سیرن تا باغ نیلوفر خوران و تا سر زمین دهشتناک سیکلوپ‌ها انسان‌هایی یک چشمی(شبیه ملا عمر) که نماد عصر توحش به شمار می‌روند، از آثار هگل و مارکس و لوکاچ و شوپنهاور تا اشعار بودلر و برشت و تا سینما و تلویزیون، به دنبال پاسخی به این پرسش می‌گشت که «چرا نوع بشر به جای پا نهادن به وضعیت حقیقتا انسانی، بیشتر و بیشتر در توحش غرق می‌شود؟» تا شاید از این طریق بتواند به فاجعه‌های‌ انسانی دهشتناکِ که در هر عصر و زمان در چهرة جدید اما با همان ماهیت باز تولید می‌گردند و در عصر جدید قدرت‌مند تر گشته، پایان دهد. به همین دلیل من با ادعای آقای اسپنتا  که خود را « پیرو مکتب‌انتقادی می‌داند و از عدالت و برابری به مفهوم آدورنویی سخن می‌گوید» موافق نیستم، هرچند هدف من از این عدم موافقت تقبیح و تحسین اخلاقی او نیست، ایشان تا هنوز بهتر از وزیران دیگر عمل کرده‌اند، هدف من نقد نظری است، هم از آن‌رو که آقای اسپنتا تنها وزیری است که زبان نقد را می‌فهمد، و هم بدین دلیل که می‌ترسم  آدورنو در کشور ما در سیمای کسی متجلی گردد که « خادم دولت لیبرال است، نه سالک طریقت آدورنو»، و از این طریق چهرة واقعی او وارونه نشان‌داده شود، چنان‌که  «محمد(ص)» و مارکس و دیگران چنین شده‌اند.

اگر می خواهيد سايت اينترنتی مخصوص خود را داشته باشيد!

اگر بدنبال افزايش اعتبار می باشيد!

و اگر ارتباطات گسترده و ارزان می خواهيد

نوشته شده در روز  29 اسد سال  1385 - ساعت 11:30 به وقت کابل

آگهی و اعلان شما در اينجا

دريافت کتاب افغانستان الکترونيکی (ميزبانی وب)

ثبت قلمرو اينترنتی

طراحی وب

ميزبانی حرفه ای وب

پنج هزار مگابايت فضا

دوهزار و پنجصد ايميل

دارای تمام امکانات امنيتی

پهنای باند صد و پنجاه گيگابايت

تماس:      0799390025

 صفحه ی نخست

اشاره ی  کابل پرس:

کابل پرس خوشحال است که فضای انتقاد و گفتگو را ميان اهالی قلم ايجاد کرده است. در سايت کابل پرس چند مقاله درباره آقای سپنتا وزير امور خارجه کشور منتشر شده که لازم می دانيم عرض کنيم، چنانچه آقای سپنتا پاسخی به اين نوشته ها داشته باشند، در سايت کابل پرس نشر خواهد شد.  در کابل پرس برای همه ی آرا فرصت ابراز وجود دارد.

کابل پرس

Top Global Newspapers: Asia    Latin America    Africa   Europe   USA    Canada    Australia  

فقط با ذکر ماخذ، نام نويسنده و  تاريخ انتشار می توانيد از مطالب ، عکس ها و آثار ديگر در کابل پرس استفاده کنيد                Members Login

As the mind has no boundaries, the RAHA concept does not have frontiers and is opposed to information and cultural control by global communication entities whether media conglomerates, states or local governments, or religions


Kamran Mir Hazar: Editor-in-Chief / Afghanistan/ Kabul/ Mobile: 0093 799390025/ Email: editor at kabulpress.org

info at kabulpress.org   reader at kabulpress.org

Copyright© Kabul Press, World Media Home 2004 -2006

کليه ی حقوق بر اساس قوانين کپی رايت  محفوظ و متعلق به سايت کابل پرس می باشد