بچه و حیوانات

داستانی از جوان ترين نويسنده افغانستان
پامیر مهرآیین
چهار شنبه 22 آپریل 2009

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

بچه و حیوانات

در یک زمانه های قدیم یک دنیای بنام اطلنطس بود. در آنجا یک بچه با والدینش زند گی می کرد. اسمش پامیر بود. او 2 برادر و 3 خواهر داشت. اسم برادرانش جک و دیرک بود و اسم خواهرانش جونو و بیط بود. او پسر کوچک در خانه و بچه کوچک در دنیا بود. آنها او را زیبا می گفتند. او زیباترین پسر در دنیا بود. در یکی از روز ها او در بیرون خانه یشان با دوستان و برادران خود مشغول بازی بود، ناگهان دزدان از دنیا قوت با بسیار یک کشتی بزرگ در آنجا رسید. آنها در 1 سال 5 ماه را آنجا می آمدند تا خوردسالان را بدزدند، بخاطری که آنها بچه ها را برای کار می خواستند و بعد آنها را می کشتند. هیچ کسی در دنیا اطلنطس کار کرده نمی توانستند، بخاتریکه آنها بسیار با قدرت بودند و پادشاه آنها با قدرت بود نسبت به پادشاه دنیا اطلنطس. خوب بدین وسیله بچه ها فرار می کردند به خانه یی شان، مگر آنها پامیر و نوید که دوست پامیر بود گرفتند و به کشتی آوردند و آنها را به دنیای قوت بردند. خانم پادشاهی دنیای قوت بسیار یک شخص خوب و دوست داشتنی بود، اسمش زینب بود، او دوست نداشت که آنها بچه ها را از دنیا های دیگر بدزدند. خوب بعد از 4 دقیقه کاپیتان کشتی پامیر و نوید را پیش پادشاه برد و گفت: ما دو تن از خوردسالان را دست گیر کردیم. پادشاه گفت: از کدام دنیا؟ کاپیتان کشتی گفت: از دنیا اطلنطیس. پادشاه گفت: اینها را در مرده خانه ببرید، اما خانم پادشاه گفت: نخیر، اینها را به اتاق من ببرید. کاپیتان آنها را به اتاق خانم پادشاه برد. پادشاه دفعتأ قهر شد و گفت: چرا این بچه ها را به اتاق خود خواستی؟ خانم پادشاه گفت: چند بار است که برایت می گویم که خوردسالان را از دنیای دیگر ندزدید من همیش برایت می گویم که دزدیدن کاری خرابی است پس چرا به من گوش نمی دهی؟ پادشاه با قهر جواب داد: این مربوط به شما نیست این کار من است. خانم پادشاه گفت: این مربوط من می شود من خانم شما هستم هر چیزی که من خواسته باشم گفته می توانم. پادشاه گفت: شما را در این کار تان کی کمک خواهد کرد؟ خانم پادشاه گفت: خدا مرا کمک میکند هر وقت هر جایی. پادشاه گفت: ما خواهد دیدیم.

در اتاق

نوید: پامیر من بسیار می ترسم...

پامیر: تشویش نکن آنها تو را افگار نمی کنند فقظ صدایت را کم کن.

نوید: آیا آنها ما را می کشند؟

پامیر: اش! کسی می آید بیا که خود را پنهان کنیم!

زینب: هی! بچه ها. نی، نی، نی پنهان نکنید من شما را افگار نمی کنم هله بیا اینجا.

پامیر: معلوم می شود که او هیچ کاری با ما ندارد بیا بریم.

نوید: هی! صبر کن، آیا دیوانه هستی، تو که می فهمی آنها هزاران خوردسالان در این قصر کشته اند، شاید آنها ما را هم بکشند.

پامیر: یک بار بریم و ببینیم.

زینب: سلام بچه های کوچک.

نوید: اهاهاهاها!

زینب: اوه پسر خورد آیا من ترا ترساندم، اوه من معذرت می خواهم، همه چیز خوب هست نه ترس.

پامیر: نوید آرام باش، او ترا نمی کشد.

زینب: شما انگلیسی صحبت کرده می توانید!

پامیر: بلی خانم، ما انگلیسی صحبت کرده می توانیم. نوید آرام باش! نوید!

نوید: درست است، درست است، درست است، لطفأ خانم، ما را افگار نکنید.

زینب: من ترا افگار نمی کنم من مانند پادشاه نیستم.

پامیر: ما اینجا چی کنیم؟

زینب: هله، من شما را به باغ آن پایین می برم.

در باغ

نوید: واو! پامیر این حیوانات را ببین آنها بسیار زیبا معلوم می شوند!

زینب: هی بچه ها! می خواهید بازی کنید، پس بروید با حیوانات!

پامیر: درست است! تشکر خانم، شما بسیار یک زنی خوبی هستید، ما ترا هیچ وقت فراموش نمی کنیم.

زینب: تشکر پامیر، تو اولین کسی هستی که این را به من گفتی، من بالا می رویم ببینم چی شده است درست است.

پامیر: درست است خانم.

نوید: هی! پامیر بیا بازی کنیم.

چورج: درست است اینه آمدم.

بعد از بازی

پامیر: به این شادی ها نگاه کن من این قسم را هیچ وقتی ندیده بودم.

نوید: اهاهاهاهاهاهاها! پامیر، آن را ببین!

پامیر و نوید: او خدای من!

شیر: نی، نی، نی بچه ها فرار نکنید، من شما را نمی خورم من یکی از شیر های خوبی هستم.

پامیر: هی! تو حرف می زنی، مگر چطور؟

شیر: در این باغ تمام حیوانات حرف می زنند.

پامیر: عالی ترین جای در این باغ کجا است؟

نوید: بلی او درست گفت.

شیر: بیایید من شما را آنجا می رسانم.

پامیر و نوید: درست است! بیا برویم.

در شهر

شیر: درست است بچه ها اینه ما در شهر هستیم.

پامیر و نوید: واو! عالیست.

شیر: درست است بیایید همراه من اجازه بدهید تا به شما بزرگترین حیوان را در این شهر است نشان بدهم.

پامیر: درست است.

نوید: درست است!

بعد از حرف زدن

نوید: اوه! مطلب شما از این بزرگترین حیوان بود، داینسور.

شیر: نخیر، آن بزرگترین حیوان در این شهر است، دیدید؟

پامیر و نوید: واو! آتش.

شیر: دیدید آتش آنها را.

نوید: من می دانم آن کدام حیوان است، آن یک هشدار بود آنها پرواز هم کرده می توانند.

شیر: بلی، و آنها فقط برای پادشاهان هستند.

نوید: من بسیار خسته خود را احساس می کنم آیا ما پس رفته می توانیم؟

شیر: بلی، بیایید برویم.

در قصر

نگهبان: هی! بچه ها شما کجا بودید!

زینب: ساکت باش! من آنها را گفتم به باغ بروند، بیایید بچه ها.

نوید: اه، خانم من بسیار خسته هستم آیا شما ما را پس به خانه ما برده می توانید، من می خواهم بخوابم.

زینب: اوه پسر من، من معذرت می خواهم، مگر من اجازه ندارم که شما را پس ببرم، مگر تشویش نکنید من آنجا اتاقی دارم شما می توانید آنجا بخوابید، نه ترسید شما خوب خواهد بودید.

در اتاق

پامیر: این اتاق بسیار زیبا است، نیست؟

نوید: بلی، هی ببین تخت های خواب، تو آنجا خواب کن و من اینجا می خوابم، درست است؟

پامیر: درست است.

در شب

نوید: در اول، من فکر کردم آنها ما را می کشند.

پامیر: بلی، من هم همینطور، اگر خانم پادشاه این جا نمی بود ما مرده گوشت می بودیم، خدا او را ببخشد او آدمی خوبی است.

نوید: بلی، خوب شب بخیر.

پامیر: شب بخیر.

در صبح

پامیر: هی نوید بیدار شو!

نوید: هی رفیق، صبح بخیر.

پامیر: صبح بخیر عجله کن بلند شو بیا برویم.

نوید: کجا؟

پامیر: برای پیدا کردن غذای صبح.

نوید: درست است، اینه آمدم.

زینب: صبح بخیر بچه ها.

نوید و پامیر: صبح بخیر خانم.

زینب: شما بچه ها جایی می رفتید.

نوید: ما می رویم تا غذای صبح پیدا کنیم.

زینب: شما ضرورت ندارید که غذای صبح پیدا کنید، من برای شما غذای صبح را می خواهم. گارسون!

گارسون: شما چیزی می خواستید ملکه من؟

زینب: بچه ها چی می خواهید؟

پامیر: من شیر با پنیر می خواهم.

نوید: و من شیر با ممپلی می خواهم.

زینب: اینها را بیاور.

گارسون: بلی خانم.

در غذای صبح

پامیر: هی نوید! آن را نگاه کن، یک توپ!

نوید: بلی، می خواهی بازی کنی؟

پامیر: بلی، مگر بعد از غذا.

نوید: این ممپلی بسیار خوب است، می خواهی یک کمی بگیرید؟

پامیر: نخیر تشکر، این پنیر بسیار خوب و خوشمزه است، یک کمی بگیر.

نوید: درست است، واو! این بسیار خوشمزه است! من هیچ وقتی اتن طور چیزی را نه خورده بودم.

پامیر: نوید، آیا تو شیر را به من داده می توانی؟

نوید: بلی حتمآ، چرا نی، اینه.

پامیر: تشکر.

نوید: قابل اش نیست، همیشه. درست است.

پامیر: درست است رفیق، هی من در باغ انتظارت می باشم، زود بیایی، ما توپ بازی خواهد کردیم ترا همان می بینم!

نوید: درست است، می بینیم.

در باغ

نوید: پامیر حالا کجا شد؟

پامیر: هی نوید اینجا بیا اینجا.

نوید: اینه آمدم.

پامیر: این را ببین، آیا می دانی چی است؟

نوید: بلی! این حیوان سکویک است.

پامیر: آیا با او حرف زده می توانی؟

نوید:بلی! تو هم می توانی و من می دانم آن چی می گوید.

پامیر: سکویک سکویکی، بهترین جای در این جا کجاست؟

سکویک: سکویک سکویک.

پامیر: او چی گفت؟

نوید: او گفت"بهترین جای در اینجا پشت آن دیوار بزرگ است".

پامیر: پس بریم و ببینیم.

نوید: نه! این غلطی را نه کنی، شاید آن جا چیزی بود که پادشاه دیوار گرفته است.

پامیر: بیا دیگه یک بار ببینیم.

نوید: ببین، اگر آنجا چیزی نبود پس چرا آنها دیوار گرفته اند؟

پامیر: بیا دیگه رفیق آن تنها یک دیوار است.

نوید: نه، نه من با تو نمی آیم.

پامیر: پس تو دوباره به قصر برو من خودم می روم و می بینم.

نوید: من مانع تو نمی شوم.

پامیر: درست است، پس نمی خواهی اینجا تنها باشی، می خواهی؟

نوید: اه، نه تشکر، من با تو می آیم.

پشت دیوار

پامیر: درست، من اول از دیوار خیز می زنم و بعدأ تو خیز بزن، درست است.

نوید: درست است برو.

پامیر: درست نوید، بیا خیز کن.

نوید: اینه پایین آمدم.

پامیر: واو! اینجا کجاست؟

نوید: مثلی که جنگل است.

پامیر و نوید: اهاهاهاهاها!

شیر بد: شما خارجی ها کی هستید؟

نوید: لطفأ ما را نخورید این نظریه از من نبود که پشت این دیوار بیایم این نظریه او بود.

پامیر: من فکر کردم پشت این دیوار چیزی دیگری است.

شیر بد: پس من یک یک شما را همین حالا می خورم.

پامیر و نوید: مگر چرا!

شیر بد: با امر پادشاه من شما بچه ها را می خورم.

پامیر و نوید: نه!

زینب: ایستاد شو!

شیر بد: ملکه من.

پامیر: شکر خدا او اینجا آمد.

نوید: من ترا اول گفته بودم که آمدن به پشت دیوار یک غلطی بزرگ است.

پامیر: معذرت می خواهم.

نوید: خایش می کنم.

زینب: کی ترا گفت که این بچه ها را مزاهم شوی!؟

شیر بد: معذرت می خواهم ملکه من، مگر من از طرف پادشاه امر شده بودم تا این بچه ها را بکشم.

زینب: واقعأ! درست است گم شو دیگه.

شیر بد: همان قسم که امر نمودید ملکه من.

زینب: بچه ها عجله کنید بیاید اینجا.

پامیر: تشکر خانم، اگر شما در سر وقت ایجا نمی بودید او قرار بود ما را بخورد.

زینب: شما بچه ها اینجا چی می کردید؟

نوید: من پامیر را گفته بودم که ما ضرورت نداریم اینجا بیایم مگر او به من گوش نمی داد.

پامیر: ما آنجا بازی می کردیم، ما یک سکویکی را دیدیمپس به او گفتیم، بهترین جای در این جا کجا است، او گفت پشت دیوار خوب همین سبب شد که ما اینجا آمدیم مگر این جا چیزی نیست.

زینب: اوه من فکر می کنم او به شما سرزمین (افتخار آمیز) را برایتان گفته باشد.

پامیر: سر زمین (افتخار آمیز) چیست؟

زینب: آن زیباترین جای برای بچه هاست تا بازی کنند، در آنجا بسیار بچه ها است کهد بازی فوتبال و غیره می کنند.

نوید: آیا ما آنجا رفته می توانیم؟

زینب: حتمأ، زور کنید من شما را آنجا می برم.

ادامه دارد...

واژه های کلیدی

طبیعت و محيط زيست

جوان تري« نويسنده افغانستان و همکار کابل پرس?

آنلاین :
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید

پيام‌ها

  • این بچه افتخار افغانستان و بخصوص فامیل شان باید باشد. ارزوی موفقیت بیشتر برایشان دارم. امید وارم ادامه بدهد. ولو که در شرایط قرار گیرد.

    زنده باشی ما را خوش ساختی به امید شنیدنی های بیشتر از شما!

    • سلام نبیل جان

      تشکر ازینکه مرا تشویق کردید، چشم برای تشویق و رهنمایی بیشتر شما هستم. موفق باشید.

      پامیر مهرایین

    • سلام پامیر جان

      نام خدا قدرت تخیل خوبی داری. ادامه داستان را بنویس تا بعد نظرم را برایت بنویسم. تا اینجا که نوشته ای صدآفرین داری.

    • متاسفانه این داستان توسط ویروس از بین رفت و درس ها هم بالای من زیاد شد. از همین خاطر نتوانستم ادامه این داستان را بنویسم... حالا این را بعد از سه سال اینجا دیدم... مشکلات تایپی بیشتر دارد... اما کوشش می کنم که داستان کوتاه دیگری بنویسم...

      با احترام

      پامیر مامون

Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس