Kabul Press, World Media Home, Associated with RAHA in exile

 

 

No Censorship!

Letter to Editor

RAHA PEN CLUB, Afghanistan Centre

English

Portuguese

Spanish

Pashto

E- Afghanistan/Web Hosting

پر خواننده ترين سايت اينترنتی افغانستان

کابل پرس من!

برای مطالعه ی تازه ترين اخبار جهان اينجا را کليک کنيد

خبری، تحليلی و انتقادی

کابل پرس می خواهد تحولی در عرصه ی ژورناليزم افغانستان باشد

زمستانِ فرهنگ

اسد بودا

 آقای میر هزار سلام!

چندی پیش نامه ای سرگشاده ی را که از طرف دانشجویان به کرزی نوشته شده بود، برای تان ارسال کردم تا نشر گردد. البته نه تنها به این دلیل که آن نامه منتشر گردد، بلکه حس کردم از آن جا که سایت شما که با نگاه انتقادی می نگرند، با این نگاه انتقادی تناسبی بیشتری دارد. پس از انتشار آن نامه یکی از دوستان با به رخ کشیدن تمام فضلیت هایش آن نامه را تکذیب کرد، در حالیکه خودش در جریان بود که جمعی از دانشجویان آن را نوشته است. من چیزی نگفتم، زیرا به نظر من وارد شدن در این آب و ریزی ها، هرچند به قول ایشان آدم تند روی هستم، جز بازتولید ابتذال نتیجه ی در پی ندارد.

دیشب اما مسابقات جام جهان 2006 تماشا می کردم، وقتی آن همه شور و شوق را در آن دیار دیدم، دلم به حال مردم افغانستان که هنوز با گاو زمین را شخم می زنند و بزرگترین دغدغه شان گیر آوردن یک لقمه نان خشک با هزار بدبختی است، سوخت. «با خود گریستم، گریستن از سر درد.» خواستم در این باره چیزی بنویسم، تند و تند مطلبی را نوشتم تحت عنوان:« زمستان فرهنگ» تا حد اقل توانسته باشم پاره از دلتنگی های دیشبم را که دلتنگی همه ما است بیان کنم. این مطلب را برای سایت تان می فرستم، تا هم دیگران را نیز در این دلتنگی ها شریک کرده باشم و هم در توان خود پرده از رخ این ابتذال همه گیر و گیج کننده  بر گیرم که دامن ملا و عام، دانشجو و غیر دانشجو، زن و مرد و صوفی و ملحد افغانستان را فرا گرفته یکسان فرا گرفته است.

اسد بودا

زمستانِ فرهنگ

 در اين روزها جام‌جهاني فوتبال 2006 در آلمان برگزار است. مردماني از چهارسوي عالم در آلمان گرد آمده‌اند تا از نزديك فوتبال را تماشا كنند. آن‌هاي كه نتوانسته‌اند به آلمان بروند، در گوشه و كنار جهان از طريق رسانه‌هاي عمومي اين بازي‌ها را دنبال مي‌كنند. هرچند بازي فوتبال به يك معنا  تداوم جنگ گلادياتورهاي عصر باستان است كه چهره جديدي به خودگرفته؛ گلادياتورهاي سوسول و نه چندان با شكوهي از نوع‌جديد كه حتي با هجوم«رونالدينيو»‌ي خود هيچگاه به پاي اسپارتاكوس نخواهد رسيد. با اين حال گلادياتورهاي بازي فوتبال، از آن‌جا كه به زندگي پوچ و افسردة عصرجديد شادي و خماري تزريق مي‌كند،  از شكوه و منزلتي خاصي بر خودارند.  فوتبال آيين جديدي است كه ما را به معبدهاي از نوع جديد فرا مي‌خواند و بازيگران فوتبال ستارگان زمانه ما هستند؛ قهرمانان كه با عرق‌ريختن ما را به وجد مي‌آورند، يا كشيشان از نوع ديگر كه ما را در معبدهاي تازه به سرخوشي و سرمستي و به يك نوع عبادت تازه ي دعوت مي كنند. آنيلي  در سال 2000« دل پيرو» را  «گودو» ـ شخصيت اصلي نمايشنامه سموئل بكت ـ‌ خطاب كرد، امسال اما، پيرو، خود را «آشيل» ياد كرد و گفت:« براي من و آشيل مهم نبوده كه چه جنگي و چه وقت باشد. در فينال هكتور حريف اصلي‌ام را خواهم ديد. من دوست دارم به فينال برسم.» آشيل براي ما نام آشنايي است، فاتح جنگ تروا جنگجوي افسانه‌ي كه هومر آن را خلق كرد تا هكتور را به قتل برساند. به هر صورت مهم نيست كه آن‌ها گلادياتور‌ـ‌اند، گودو، آشيل، هكتور، اسپارتاكوس يا هر موجود افسانه‌ي ديگر، آن‌چه مهم است اين است كه فوتبال در جهان امروز به ابژه مسرت‌بخش همگاني بدل شده كه اكثر مردم از آن لذت مي‌برند، ابژه مسرت‌بخش نيرومندي كه حتي حسادت سازمان ملل را نيز بر انگيخته است. آقاي كوفي عنان دبير كل سازمان ملل در باره‌ي جام جهاني امسال مي‌گويد:«حقيقيت امر اين است كه جام‌جهاني موجب شده حسادت ما در سازمان ملل به شدت بر انگيخته شود. به عنوان نقطه اوج تنها واقعا مسابقه جهاني، كه در تمامي كشورها به وسيله تمامي نژادها و مذاهب بازي‌هاي مربوط به آن انجام شده است...  جام جهاني مناسبتي است كه همه كس در روي كره زمين علاقمند است در باره آن صحبت كند... براي هر كشور، بازي در جام جهاني موضوعي است كه به گونه‌اي مطلق به غرورملي ربط دارد، براي بعضي كشورها افتخار و براي بعضي حسي همراه با نو سازي ملي به ارمغان مي‌آورد.»

به رغم اين شور و شادي عظيم‌جهاني، جامعة افغانستان اما هنوز در عصر يخبندان «زمستانِ‌فرهنگ» و فرهنگ‌زمستاني به سر مي‌برد، در يك نوع انجماد و يخ‌زدگي مطلق. بايد عمیقا تامل كرد كه اين قلمرو با آن‌كه خاستگاه تمدن‌هاي بزرگي بوده است، تمدن بوديسم، تمدن بلخ كه فرقة معتزله تنها جريان عقل‌گرايي اسلامي از بطن سر بر آورد و مكتب بلخ كه بي‌شك مظهر خرد و عرفان تمدن‌اسلامي به شمار مي‌آيد، اكنون چرا در چنين انحطاطِ‌عظيمي فرو رفته است؟ سال‌ها است كه نه تنها در اين سرزمين پيشرفتي صورت نمي‌گيرد، بلكه حركت معكوس به سمت توحش را شاهديم، مخصوصا در سال‌هاي‌اخير آشوب‌هاي منبعث از جنگ و خشونت مارا در ظلمت و تباهي دهشتناكي فرو برده است. كدام سيرسه(Circe) عصارة توحش را در جام ما ريخته است كه اين‌گونه مسخ شده‌ايم؟ زمستان‌فرهنگ است، سرما و سياهي فراگير برهمه جا سايه افگنده:« توفان انهدام در حال وزيدن است... اين توفان بر هركسي و هر شهروي مي‌وزد، خانه‌ها و انديشه‌ها را در هم مي‌كوبد، از درون ويرانه‌ها مي‌گذرد و فرياد بر مي‌دارد: خود را آماده كنيد! جنگ است! جنگ است!( نيكوس كازانتزاكيس)» ما نه تيم فوتبالي داريم كه احساس كنيم در اين جشن جهاني شريكيم و نه حتي رسانه‌ي فراگيري كه حد اقل مردم ما بتواند اين جشن‌جهاني را كه انسان‌هاي بي‌شماري را به ديدار خود فراخونده، از طريق رسانه‌هاي تصويري تماشا كنند. قصة ما قصة «شهرسنگستان» است. آن‌چه به عنوان يك كليت‌فراگير در كشور ما وجود دارد مرگ است، ما با شبح مرگ دست‌ـ‌‌ وـ‌پنجه نرم مي‌كنيم. آن‌گاه كه در رسانه‌هاي جهان سخن از مرگ و كشتار به ميان آيد، ما در صدر جدول قرار داريم، اما جايي كه حرف از زندگي است، ما در غيبت مطلق به سر مي‌بريم. گويي ما را تقدير آن است كه قربانيان صحنه مرگ باشيم، نه بازيگران عرصه‌ي زندگي. به بيان ديگر نوعي كرختي و رخوت همه‌گيري بر جهان‌حياتي افغانستان سايه افگنده كه فضاي زندگي را تيره‌گون ساخته؛ قصرامل‌زندگي، در اين كشور كه در «زمستان‌فرهنگ» فرهنگ به سر مي‌برد، سخت لغزان است و سست‌بنياد؛ با كوچك‌ترين اشارتي فرو مي‌ريزد. از آن‌جا كه فرهنگ‌زمستاني فاقد هرنوع پويايي است، هيچ تغييري به چشم نمي‌خورد، همه‌چيز در قالب كليشه‌هاي كهنه حيات دو باره مي‌يابد. همان‌گونه كه كمونيست عاري از درك تئوريك، ارمغانش مرگ و تباهي بود، و همان‌گونه كه جهاد‌مقدس فاقد‌آگاهي به جنگ نا مقدس بدل گشت و حاصلش جز دهشت، هراس، كشتار، غارت و بي‌خانماني چيزي ديگر نبود‏ و همان‌گونه كه طالبان، اين لشكرخداوند به عنوان مبشر مرگ و تباهي ظاهر گشتند، اكنون دموكراسي تكرار همان حكايت ديرين و سرشار از هراس و وحشت و تباهي است.«آه! چه بد باز هم همان حكايت كهنه.» هر روز كه مي‌گذرد زواياي پنهان و ناكار آمد دموكراسي پوشالي آشكارتر مي‌گردد. پيش ازاين دموكراسي مضحك وقلابي، جنگ بزرگ‌ترين عامل تهييج احساس و عاطفه ما بود؛ جنگ، اين هيولاي دهشتناكي كه به گفته‌ي افلاطون:«تنها چيزي كه در پايان آن ديده مي‌شود مرگ است.» مدتي است كه دموكراسي در ما هيجان خلق مي‌كند، اما در دوران به اصطلاح دموكراتيك كنوني كه روزي كلة عده‌ي را پر باد كرده بود و از سر شادي هورا مي‌كشيدند، نيز مثل دوران جنگ هر جرم و جنايتي عادي به نظر مي‌رسد: آدم‌كشي‏، فقر‏، خشونت، آتش‌زدن مدارس، تجاوز ناموسي، رشوه‌خواري، تبعيض و چپاول و زورگويي، آوارگي و... . كمتر كسي است كه از كشته‌شدن يك يا چند نفر، از اين همه جرم و جنايت و بي‌كاري و حتي تجاوزناموسي كه اكنون دامنه آن خواب‌گاه دخترانة دانشگاه‌را نيز در بر گرفته، كسي تعجب نموده و آن‌را غير اخلاقي تلقي  كند. ما با جهل مطلق زندگي‌ مي‌كنيم. دموكراسي پيش از آن‌كه پايه‌هاي انسان‌شناختي و اپستمولوژيك آن درك شود، به اسطوره‌ي بدل شد كه پيامي مخدوش و كاذبي آن در پشت سيماي اسطوره‌ي آن پنهان گرديد. ما توجه نكرديم كه در زمستان‌فرهنگ به سر مي‌بريم و فرهنگ ما فرهنگ زمستاني است كه سرما و يخبندان عظيمي آن‌چنان همه جا را فرا گرفته كه در تصلب كامل گرفتاريم. ميان و ما و دموكراسي مغاك دهشتناك دهان گشوده است. برخي تا هنوز باور ندارند كه ما در خواب اصحاب كهفي فرو رفته‌ايم، حتي اگر بيدار شويم باز هم غريبه‌هاي عهد قديمي هستيم كه توش و توان زندگي در جهان جديد را كه دموكراسي مشخصه‌ي بارز آن است، نخواهيم داشت.

بي‌گمان تنها «مردبيگانه‌»ـ‌ي از اين وضعيت وحشت خواهد كرد كه مرغ نگاهش بتواند فراسوي بنيش سطحي معمول و رايج، بال گشايد؛ سطحي‌نگري كه بيش از همه دامنگير افرادي است كه با كمال بي‌شرمي ادعايي روشنفكري دارند؛ يك مشت افرادا مضحك و مقلدي كه بي‌آن‌كه ربط به دنياي انديشه داشته باشند، يا با تحليل‌هاي بي‌مايه و بي‌بنياد شان وضعيت موجود را توجيه مي‌نمايند و يا بي‌دليل تمامي خشم و نفرت‌شان را نثار آن مي‌كنند. اما به رغم برخي خوش‌بيني‌ها و ذوق‌زدگي‌ها شتاب آلود و به رغم بدبيني‌هاي‌سياسي كه به هدف تيره‌كردن فضا صورت مي‌گيرد تا اهداف سياسي‌شان را با انگشت گذاشتن روي ناكامي‌ها و ضعف‌هاي موجود دنبال كند، آن‌چه مسلم است اين است كه واقعيت‌هاي دهشتناك و تكان دهندة از بطن « فرهنگ‌زمستاني» ما در حال زايش و سر بر آوردن است؛ واقعيت‌هاي كه در اين فضاي همه‌كس‌گونگي و هر روزينگي، كمتر به آن‌ها توجه مي‌شود. فاشيسم هر روز قدت‌مند تر مي‌گردد، طالبان دارند تقريبا همه‌جا، مجلس، دولت و حتي كاخ رياست‌جمهوري را تسخير مي‌كنند. به قول مرد بيگانه:

 

 هيولايي هولناكي از خواب بيدار شده و از غار خوييش بيرون جسته است. اين هيولا با استفاده از غوغا و غفلت اهالي شهر كه به تماشاي بازيِ بازي‌پيشگان قدكوتاه سرگرم اند، آرام و بي‌صدا، اما شتابان و خروشناك همه چيز راـ حتي روح آدم‌ها را در درون كالبد شان‌ـ فرو مي‌بلعد. دهشت واقعه، عميق‌تر از آن است كه بتوان سخن گفت. فقط مي‌توان گفت:« هيولا هولناك است.» آه! برادران اين همان دوران دهشت‌بزرگ است، دهشتي كه پيش از اين نه در رؤيا، بلكه حتي در كابوس‌هاي نيز گذر نكرده است. اينك، نفس اين هيولا، همه‌جا را دمناك كرده است. هان! چه كار از اين واجب‌تر كه بيني‌هاي تان را محكم ببنديد، تا تعفن نفس اين هيولا شامه‌هاي تان را به بيماري ترس و دروغ نيالايد.برادران! اينك دوران بي‌اشتهايي گوش‌ها است. شايد بتوان از دهليز سكوت راهي به تاكستان رستگاري و رهايي گشود. آري! سكوت. بايد آن‌قدر هنر مند باشيد كه با سكوت سخن بگوييد و با نگفتن گويا باشيد. سكوت در انتظار نشستن نيست، بلكه گوش‌جان را به نداي فاجعه گشودن و هيبت و دهشت آن را با تمام وجود آزمودن است. سكوت تنها نيايشي است در معبد هستي كه به ما تاب و توان رويارويي به هيولا را مي‌دهد.

«پيغام مرد بيگانه از شهربيگانه، براي ياران بيگانه، كابل، 1385»

 

 بيگانه بيش از اين چيزي نگفت. پيام مردبيگانه براي ما آن است كه در وراي اين پرسوناژ غوغا و ابتذال کودکانه و همه‌گيري كه بر رسانه‌هاي کشور سايه افگنده، هيولايي هولناكي به صورت پنهان زندگي ما را در كمين نشسته است. ما بي‌آن‌كه بدانيم، نه آهسته، بلكه با شتاب به سمت توحش روانيم. اين يک واقعيت است، هرچند واقعتي کشنده و تلخ. ديوارهاي بلند از ترس و هراس در برابر ما قد بر مي افرازند. اين بار اما نه حكومت، بلكه خود مردم به اين کار اقدام کرده است، يعني قرباني خود به محراب آمده تا جلاد او را گردن زند. چرا اين گونه است؟ شايد بتوان گفت، ما به جنگ عادت‌كرده‌ايم؛ در پناه هراس، احساس امنيت مي‌کنيم. جنگ وخشونت لذت براي ما لذت به ارمغان مي‌آورد، زيرا جنگ و خشونت تنها راه ساده ي است که حس مي‌کنيم مرگ را از خود دور کرده ايم. فرويد در ياد داشت تحت عنوان« انديشه‏هاي در خور ايام جنگ و مرگ»توضيح مي‌دهد كه جنگ، در حقيقت، معلول تنفر و انزجار از خاطره مرگ است و فاتح تصور مي‏كند با كشتن ديگري مرگ را از خود دوركرده است:«ضمير ناخودآگاه درست مانند انسان ماقبل تاريخ‏، نمي‏تواند مرگ خود را بپذيرد‎‎؛ جنايت‏كارانه خواهان مرگ غريبه‏ها است(فرويد‏، 1383: 173.» جنگ، معرف «انكار خواست‏زندگي» است و با وحشي‏گري دروني و ميل غريزي انسان به مرگ و جنايت ارتباط دارد‏. تاريخ بشر از آغاز تا زمان حاضر مملو از جنايت بوده و جنگ برگشت به وضعيت طبيعي و توحش عصر بربريت است كه هنوز ميل غريزي توسط تمدن سركوب نشده بود:« جنگ رشد و نمو كه تمدن بعدها براي ما امكان‏پذير ساخته است، از ما پس مي‏گيرد و ذات ماقبل تاريخي ما را آشكار مي‏سازد. جنگ دو باره ما را وا مي‏دارد قهرماناني شويم كه نمي‏توانند مرگ خود را باور كنند؛ جنگ بر بيگانگان انگ دشمن مي‏زند‏، دشمني كه بايد بميرد يا آرزوي مرگش را داريم؛ جنگ به ما مي‏گويد كه بايد به مرگ عزيزان مان بي‏اعتنا باشيم(همان:173)»

اين چرخه باطل تا کجا ادامه خواهد داشت؟ چندان روشن نيست. ولي اکنون ظلمت فراگير همه جا را فراگرفته و نوري بر نمي تابد. به قول مردبيگانه:« هيولا هولناك است.» ابوالهول مرگ در کشور ما  گرد نيستي مي‌پاشد. افغانستان قربان‌گاه آدميان است و کابل «شهرگناه»ـ نام فيلم سينمايي فرانک ميلر_. آن چه در زير پوستين شهرگناه جريان دارد، مرگ و خشونت است... ما در عصر زمستان‌فرهنگ به سر مي‌بريم. کابل همان شهرگناه است که جهان خاکستري مرگ را به ياد مي‌آورد. افغانستان، «چاله هرز» – نام تابلوي نقاشي اشر نقاش هلندي_   است که همه چيز به شکل وارونه هستي مي يابد: دموکراسي، حقوق بشر، رسانه، روشنفكر، دولت، دانشگاه، نهادهاي‌مدني و هرچيزي ديگري، زيرا در آن انسان هاي زندگي مي کنند که از خويشتن درک باژگون دارند؛ درک باژگون و اندوهبار که درک انساني را نا ممکن ساخته است. چه بايد کرد که  بتوانيم انساني بيانديشيم تا انسانيت در پرسوناژ قوميت و مذهب پنهان نگردد؟ بايد در اين باره عميقا تامل كرد. ما بي‌هيچ تامل به وضع جديد خوشامد گفتيم. اما نتوانستيم  منطق رخداد جديد را درك كنيم. آن چه که منطق دنيا را دگر گون مي‌كند در آغاز يک رخداد(event) است؛ رخدادي که البته ريشه در تاريخ دارد. مشکل ما در افغانستان آن است که نميتوانيم يا نميخواهيم منطق رخدادها را درک کنيم. سقوط نظامشاهي، انقلابکمونيستي، حضور اقليتهاي قومي دركابل، حادثه 11 سبتامبر رخداد‌هاي بودند كه اگر منطق اين رخدادها درگ مي‌شد، مي‌توانستند زمينه تحول‌عميق گسست از مباني‌قومي را فراهم سازند. اما از آن‌جا كه ما در «زمستان‌فرهنگ» و نوعي كرختي ويخ‌زدگي به سر مي‌بريم، نتوانستيم منطق اين رخدادها را درک کنيم. يا به مدح و ثنا پرداختيم و يا به نکوهش و دشنام. روح جامعه ما روح توسعه نيافته است؛ حماقت در قالب وراثت بسط پيدا مي کند. ما هرکدام به نسبتي بار اين حماقت را بر دوش مي کشيم. ما عاري از بلاهت نيستيم، يعني من که مي نويسم و شما که مخاطب من هستيد، هركدام برخي از بلاهتهايي را که تار و پود فرهنگ ما را تشکيل ميدهند، با خود داريم. اما آن چه مهم است اين است که نسبت اين حماقت و بلاهت را در افراد مختلف درک کنيم. برخي از ما ها نه تنها در بلاهت غرقه گشته اند، بلکه بلاهت و حماقت و تحجر را افتخار مي‌دانند. بايد سعي كنيم بنيان هاي معرفت شناختي و اپيستمولوژيک اين حماقت را درک کرده و اين جامه‌اي ژندة را زمستان‌فرهنگ را از تن خودبه دور اندازيم و به نداي مرگ‌آلودِ گورزادان لاابالي پايان دهيم. تا شايد از اين طريق بتوانيم بر جهان سراسر ظلماني افغانستان پرتو افگنيم. اما در اين باره تامل جدي لازم است، زيرا در افغانستان هرچه هست لاف و گزاف است، نه حرف آن چنان جدي. وقتي ملالي جويا يك روشنفگر تلقي مي‌گرددـ البته شهامت او را بايد ستود ـ ، يا كساني به انديشيه به عنوان فرصت پناهندگي مي‌نگرند و الهه انديشه را در پاي غوغاهاي مضحك و متبذل قرباني مي‌كند، يا براي شهرت‌طلبي از خود «شومن» مي‌سازند، بايد به حال اين سر زمين كه خاطره ابومعشر بلخي، بيروني، فارابي، ابن‌سينا، رازي و از همه مهم‌تر مولانا كه در جهان امروز هركسي از ظن خود يار اوست، را در خود دارد، افسوس خورد و از غصه مرد.

خوشامدگويي نا آگاهانه ما به وضعيت جديد، بي‌آنكه منطق اين رخداد را درك كنيم، موجب‌ شده كه مغاك ميان انتظارات و آرزوهاي ما و دموكراسي بي‌پايه و تخيلي هروز آشكارتر گردد. از آن‌جا كه برد نگاه ما ازهمان اول به ظاهر محدود بود، وقايعي كنوني كه از چهرة مستور ماياي دموكراسي دروغينِ كه ديروز براي ما قابل درك نبودند، نقاب بر مي‌گيرند، ايمان ما به دموكراسي را متزلزل كرده و وحشتِ‌ديدار قضاياي نهاني كه چند صباحي در حجاب دموكراسي از ديده‌ها پنهان مانده بود، برخي را چنان نا اميد كرده كه آرزوي جنگ را در دل بپرورانند. اما بازهم واكنش‌هاي ما كودكانه، احساسي و فاقد منطق تئوريك و مثل گذشته تمامي طرح‌هاي پر طمطراق و رنگين ما نقشي است افگنده برآب كه با وزش بادي در هم مي‌شكند و با خيزش موجي نابود مي‌شود. اگر صلح بي‌دليل براي ما ارمغاني در پي نداشته، جنگ بي‌دليل قطعا نخواهد داشت. فرض كنيد جنگي ديگري راه اندازي كنيم وبه خشونت‌هاي تازة دامن زنيم آن وقت به كجا خواهيم رسيد؟ مسلما جنگ و خشونت‌ـ به هرشكلي آن‌ـ‌ جز مرگ‌ و بدبختي چيز به ارمغان نمي‌آورد. عقب‌ماندگي و انحطاط فراگير كنوني كه در آن وا مانده‌ايم، ويران‌هاي كابل، قرباني‌شدن مليون‌ها انسان و آسيب‌هاي بي‌شماري كه بر ما وارد كرده، پرده از سيماي زشت و مخوف جنگ‌هاي بر مي‌دارد كه روز ما را از شوق سر مست مي‌كرد و وحشيانه عربده سر مي‌داديم. اگر اين بار جنگي صورت گيرد، مرگ امر محتمل و استثنايي نخواهد بود. زيرا چنان‌كه فرويد به درستي مي‌گويد در جنگ‌هاي جديد:«انسان‏ها واقعا مي‏ميرند‏، آن‏هم نه ديگر يك به يك، بلكه بسيار، غالبا دهها هزار تن روزانه جان مي‏دهند. مرگ ديگر پيشامد محتمل نيست‏. بي‏ترديد اينكه گلوله به اين فرد اصابت خواهد كرد يا به ديگري، هنوز هم بستگي به احتمال دارد؛ اما به هرحال گلولة ممكن است به فرد دوم اصابت كند و بدين ترتيب بيشتر شدن موارد مرگ‏، جاي براي اين تلقي باقي نمي‏گذارد كه مرگ پيشامد محتمل است.« فرويد،1383: 16»

بايد رؤيايي هرگونه جنگي از سر دور كرده  و تلاش كنيم به كمك «خردانتقادي»  و توسل جستن به الهه‌ي خرد،  به اين تقديرنگون و دور باطل فرهنگ‌زمستاني كه بر بنياد نيستي و مرگ استوار است، پايان دهيم. پايان دادن به جنگ نه از سرخستگي و ناچاري، بلكه آن‌گاه كه تا به دندان مسلح‌ـ‌ايم، يعني زمان قدرت بر جنگيدن داريم، صلح را انتخاب كنيم.  دست يابي به صلح و امنيت نه از راه نيست‌كردن و نابودي ديگري هرگز ممكن نخواهد بود. صلح، و دل‌كندن از وابستگي‌هاي گذشته آن‌گاه ميسر خواهد شد كه به جاي تفوق بر ديگري، خود پذيراي دگرديسي  گرديده  و به نداي روح‌انساني گوش فرا دهيم. نردباني نيست كه بتوان از پله‌هاي آن بالا رفت و چون فاتحي پايان فرهنگ‌زمستاني و زمستان‌فرهنگ را جشن گرفت، بايد با بي‌رحمي و قساوت تمام اين فرهنگ را ويران كنيم. تنها با ويران كردن اين فرهنگ است كه مي‌توانيم از وضعيت اكنون خود فراتر رويم: آن‌سو تر از فرهنگ‌زمستاني؛ جايي كه زندگي جريان دارد. نفي كامل و چيرگي مدام بر اين زمستان‌فرهنگ كه غريزة مرگ را در ما شعله‌ور مي‌سازد و سپس آري گفتن به زندگي با تمامي سختي‌ها و دشواري‌هاي آن. آن‌گاه  است كه مي‌توان به اين فرهنگ‌مرگ آلود زمستاني پايان داده و در «نيمروز جاودانگي» جشن زندگي بر پاكرد و مثل انسان‌هاي دگر به شور و شادي پرداخت.

 برای نوشتن نظرات اينجا را کليک کنيد

اگر می خواهيد سايت اينترنتی مخصوص خود را داشته باشيد!

اگر بدنبال افزايش اعتبار می باشيد!

و اگر ارتباطات گسترده و ارزان می خواهيد

نوشته شده در روز بيست و سوم جوزای سال  1385 - ساعت 14:30 به وقت کابل

آگهی و اعلان شما در اينجا

دريافت کتاب افغانستان الکترونيکی (ميزبانی وب)

ثبت قلمرو اينترنتی

طراحی وب

ميزبانی حرفه ای وب

پنج هزار مگابايت فضا

دوهزار و پنجصد ايميل

دارای تمام امکانات امنيتی

پهنای باند صد و پنجاه گيگابايت

تماس:      0799390025

 صفحه ی نخست

Top Global Newspapers: Asia    Latin America    Africa   Europe   USA    Canada    Australia  

فقط با ذکر ماخذ، نام نويسنده و  تاريخ انتشار می توانيد از مطالب ، عکس ها و آثار ديگر در کابل پرس استفاده کنيد                Members Login

As the mind has no boundaries, the RAHA concept does not have frontiers and is opposed to information and cultural control by global communication entities whether media conglomerates, states or local governments, or religions


Kamran Mir Hazar: Editor-in-Chief / Afghanistan/ Kabul/ Mobile: 0093 799390025/ Email: editor at kabulpress.org

info at kabulpress.org   reader at kabulpress.org

Copyright© Kabul Press, World Media Home 2004 -2006

کليه ی حقوق بر اساس قوانين کپی رايت  محفوظ و متعلق به سايت کابل پرس می باشد