شهروند جهان است!
گفتگو با کارمن کاستیو، روزنامه نگار، فیلم ساز و روشنفکر شیلیایی- فرانسوی
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
گفتگو و برگردان گفتگو: رضا معينی
می گويد: " شهروند جهان است"، در فرانسه نام اش با شیلي گره خورده است، همسر سابق عضو رهبری سازمان "میر"(Mir)، که در ماجرای کشته شدن همسرش در نبردی مسلحانه، زخمي و دستگير شد، به واسطه ی اعتراضات جهاني از زندان آزاد شد. یک پایش پاریس است وپای دیگرش بقول خودش "درجهان" .. سانیتاگو، چیاپاس، ماناگوا، هر کجا که باشد اما" داستانهای امريکای لاتين" را تعريف می کند آخرين فيلم اش، فیلم به یکی از توابین زن زندان شیلي اختصاص دارد، اما گویاتر از همه کتابي است که با مادرش نوشته و نامه های دو نسل در شيلي است. او اولین تصویرگر فرمانده مارکوس است و...
کارمن کاستیو کیست؟
کارمن: من دوست دارم بگویم امروز شهروند جهان هستم، جهانی را که دوست دارم و به من مربوط می شود. در پاریس زندگی می کنم، در مباحث و فعالیت های جنبش ها و انجمن های شهروندی به ویژه جنبش های "بدیل"شرکت می کنم وهمراه آنها از چگونه و چه باید کردها نيز پرسش ميکنم، اما این حضور بیانگر بسیاری از گفته ها و ناگفته های من است، در عین حال و همیشه چه با نوشتن و چه با فیلم رابطه ام را با منطقه- قاره امریکا- حفظ کرده ام و بیانگر آن چه که آنجا می گذردهم هستم، من همیشه داستانگوی تاریخ امریکای لاتین بوده و هستم.
با این که تبعیدی هستی هیچ گاه تبعید را نپذیرفته ای....
در نهایت می توانم بگویم به شکنجه گرانم این شادی را ندادم که از نوستالژی و درد دق مرگ شوم، ودر تبعيد جانم را بگیرند، تبعید آری در تبعید هستم اما واقعیت تبعید را تغییر دادم، با نچسبیدن به نوستالژی در تبعید و...
نوستالژی آیا همان حافظه نیست، چون بیشتر از هر چیز کار تو بر حافظه تاکید دارد، قبول دارم که مجموع فعالیت هایت واقعیت تبعید را تغییر داد اما حافظه...
ببین آن چه را که می گویم این است جمع بندی "تبعید" به نفع حرکت خودم. برای این که حافظه به جنبش درآید، ساکن نماند، در ذهن یخ نزند و متوقف نشود، باید مسیر خود را بیابد وبازتولید شود. همین فعال بودن در جنبش حمایت از زاپاتیست ها به نوعی در ذهن بازتولید حافظه است، من در شیلی تا آنجا که می توانم سعی می کنم بفهمم و بفهمانم. بگویم زن بودن، علیرغم همه چیز یک زن آزاد بودن یعنی یک اقدام و حرکت روزمره و لازمه ی این حرکت روزمره، تنها حرکت فیزیکی نیست.
پیش از بحث حافظه و تبعید می خواهم بدانم کارمن فیزیکی! کیست؟
راجع به شخص بگذاریم بعد اما در مورد مبارزه و آشنایی من با آن حرفم می زنم. دهه ی شصت در امریکای لاتین ، سال های جنبش های بزرگ اجتماعی و سیاسی جواناني بود که رویای جهانی دیگر را درسر داشتند، ما هم همراه با این انرژی جمعی "برده شديم" در شیلی چپ انقلابی و رادیکال بسیار خودمختار بود، در عین حال که می اندیشید که چه باید کرد، اما نه استالینست بود و در کشوری بوديم که. به قول انقلابيون کوبائي،" کشوری رفرمیست- دمکراتیک" بود. بهرحال شيلی در آن زمان نوعی پشت جبهه برای جنبش های چریکی قاره هم محسوب می شد. عمده ترين سازمان چپ مير بود، سازمانی سیاسی- نظامی که در عین حال نسبت به تئوری های کلاسیک آن زمان هم سرسخت و قاطع بود. بهر حال من هم مثل بسیاری از جوانان هم نسلم از طریق دانشگاه وارد مسائل سیاسی شدم، هر چند که در خانه هم به واسطه ی مادرم آن گونه هم از سیاست غافل نبوديم، ولی فعاليت سیاسي با معنای حرکت مشخص و شرکت در کارهای جمعی با ورود به دانشگاه بود، در اینجا باید از دوستی یاد کنم که تاثیرات زیادی برمن داشت، آتریس آلنده، دختر سالوادور آلنده بود، آتریس در تبعید و در اکتبر 73 یک ماه بعد از کودتا به عنوان اقدامی اعتراضی علیه آن چه در شیلی می گذشت خودکشی کرد، او چند سال از من بزرگتر بود، سال آخر پزشکی بود و ما با هم دوست شدیم. او بود که مرا با مسائل سیاسی آشنا کرد. و بعد هم آشنایی با "میر" و مخفی شدن. که روزهای پر خاطره ای بودند. درآن روزها خیابان ها پر از آدم بود وهمه جا تظاهرات و متینگ برگزار می کردند، ما هم در عین حال که می بايست درآنها شرکت می کردیم اما به نوعی زندگی مخفی خود را هم رعایت می کردیم. بهر روی من در دانشگاه آن موقع محقق جوانی بودم و استاد تاریخ معاصر امریکای لاتین، آن روزها زود با کودتا به پایان رسیدند. من آن موقع همسر میگایل اندریگو بودم و با دو دختر چهارساله ام زندگی می کردم. در همین شرایط بود که" میر" تصمیم گرفت که به ویژه رهبری آن در کشور بماند و مبارزه کند. قرار ما بر مقاومت بود. بهر روی زندگی مخفی کامل ما آغاز شد. در روزهایی که آسان نمی شد زندگی کرد، اما شور عشقی با ما بود که با آن همه مرگ و ناپدید شدن و زندان و... از سر برون نمی رفت، وقتی که مرگ در چند قدمی توست و تو به آن نمی اندیشی نه آنکه آن را نمی بینی، او همین جاست ولی تو فرصت فکر کردن به آن را نداری و هرچند که از اوست که می گریزی . و زندگی که در عمل تلاش برای سازماندهی و سرپا نگاه داشتن کمیته های مقاومت و انتشار روزنامه بود نمی گذاشت به مرگ فکر کنی، با همه ی این ها زندگی خصوصی ما هم ادامه داشت، من حامله بودم و خیلی هم خوشحال. درست 5 اکتبر 73 پلیس پینوشه خانه ما را محاصره کرد و درگیری شروع شد. ما در خانه چهار نفر بودیم که در همان 15 دقیقه اول دو نفر از رفقا توانستند، حلقه محاصره را بشکنند و بگریزند. و میگائل به مدت دو ساعت مقاومت کرد و در همین موقع با انفجار نارنجکی من و میگایل زخمی شدیم، زخم او سطحی بود و هم چنان به مقاومت اش ادامه می داد ولی من شدیدا زخمی شدم و بر زمین افتادم، حال نمی دانم چه موقع بیهوش شدم، ولی به ياد دارم میگایل برای شکستن محاصره بیرون رفت و در یک لحظه صدايش را برای آخرين با شنيدم که گفت: "یک زن حامله و زخمی در خانه است" ئ بعد با رگبار یکی از نظامیان کشته می شود. من را به بیمارستا ن و در همان حال به زیر بازجویی بردند. وبعد هم زندان. بهرحال در همان موقع جنبش همبستگی در شیلی و در خارج از کشور شروع شد که بالاخره پینوشه را مجبور کردند مرا آزاد و به اروپا اخراج کند.
و زندگی در تبعید آغاز شد؟
آری تبعید با همه سختی ها و نا اميدی هايش ، در این سالهای طولانی سعی بر وفادار ماندن بود، نه با اراده گرائی، که پاسخ به این پرسش که چگونه می توان وفادار بود اما در دام فرهنگ مرگ باوری و منطق مرگ نیفتاد. اين فرهنگ بعد از هر شکستی شروع بع رشد می کند، من در این سال ها بیشتر در طرف زندگی و ساختن قرار گرفتم تا فرهنگ مرگ. البته دراين سالها نه مرگ کم اهمیت بود و نه کم! مرگی که در پی شکست و کم شدن تعداد ما... به وجود آمده بود، می رفت که در ما نفوذ کند، اما چیره نشد، ما بر آن غلبه کردیم. چیزی که من در هنگام بازگشتم برای اولین بار و بعد از سالها تبعید به سانیتاگو مشاهده کردم که در نهایت حافظه ی اجتماعی و مردمی در شیلی، حافظه ای زنده بود،همان که من دوست دارم، زنده، مغرور، مغرور نه به آن شکل کاریکتاتورگونه با تکرار گذشته، من فکر می کنم دیگر کسی نمی تواند مبارزه مسلحانه را در شیلی دوباره زنده کند، اما باوری که با وفادار ماندن به ارزش و همراه با زمان رشد کرده، اين باورها متعلق به ما و مير بودند،باوری که از نطق های رسمی قدرت و رسانه های وابسته به آنها حذف شده اند و نمی توانی آن ها را ببینی، وجود ندارند! اين باور اما در بطن جامعه مقاومت می کند، و آرام، آرام دوباره مبارزه جوانه می زند.
در این سال ها "میر" در کجای مبارزه قرار داشت؟
"میر"، همان گونه که می دانی به شکل وحشیانه ای زیر ضرب قرار گرفت ، به ویژه در سال های هفتاد و پنج و هفتاد و شش، سپس نوعی از بازسازی را در داخل شروع کرد، در آغاز دهه ی هشتاد سیاستی را به نام بازگشت به داخل را پیش برد، این جا کمی از نظر سازماندهی جلو افتاد، اما متاسفانه در همان سال ها که جنبش عمومی رو به بیداری می رفت و امکان وسیعی برای میر به وجود می آورد با توجه به حضور همان اسطوره در همه ی بخش های جامعه، روشنفکران، دانشجویان، گودنشین ها و غیره...، اما از این همه استفاده ای نشد. میر به جنگ با نظامیان در همان شکل مخفی خود ادامه داد، متاسفانه این امر منجر به از دست دادن بسیاری از نیروها شد. در همان زمان اما نیروهای دیگری به وجود آمدند، مثل جبهه ی میهن پرستان میگائلو رودریگز که در چهارچوب فکری "میر" بود ولی از دل حزب کمونیست بیرون زده بود، همان ها بودند که طرح حمله به پینوشه را در سال 85 به اجرا درآوردند. ولی میر که بسیار ضعیف شده بود در دام همان شکل کلاسیک انشعاب در انشعاب افتاد، که به همان اندازه کلاسیک بودنش در بعد از هرشکست، بی خود و نامربوط است، حال با هر توجیه سیاسی و ایدئولوژیکی که باشد، بهرحال چهارتا "میر" به وجود آمد، بعضی خود به پایان رسیدند و برخی دیگر هنوز ادامه می دهند، "میر" یک جنبش اجتماعی است و بخش وسیعی از آن به پرسش نشسته است، درباره ی زمان و آینده همین فکر بسیار قوی است که فارغ از خود سازمان هنوز زنده و در میان مردم به پاس احترام به مبارزه و مقاومت و حضورشان در سال های سخت دیکتاتوری محترم و اسطوره وار حضور دارد.
این روند بازنگری یک پایش بر دوش سال های مبارزه و مقاومت است و یک پایش بر دوش پرسش و چرایی ها، این دو چگونه پیش در جامعه شیلی پیش می رود؟
فضای خاصی است، نیاز به دانستن از یک سو و در وحله ی اول درباره ی تاریخ، بازسازی حافظه از طریق گفته ها و یادآوری آن بخش هایی که از روایت رسمی حذف شده اند، انبوهی از کتاب، داستان، مقاله و کار تحقیقی و... به آنجایی رسیده و تاریخ این جنبش به آن اهمیت رسیده است که برای همگان شناخته شود و نه تنها شناخته که در دسترس نقد همگان قرار گیرد، من شخصا همیشه از تکرار وحشت دارم به ویژه تکرارهای کاریکتاتورگونه از این زاویه من گمان می کنم که پاسخ به معظلات پیش روی امروز، جز از طریق بازسازی حافظه و کندو کاو در آن میسر نیست، شخصا به این روند خوشبین هستم، در سفرم به سانتیاگو چیزی که در برخورد با مردم آنجا و به ویژه جوانان برایم جالب بود، این قدرت ابتکار و طرح نو دراندازی آنها، رشد فکری که بدون شک می تواند مانع از "ایثار" ها و کشتارهای غیرلازم برحذر می دارد.
پیوند این روند با مبارزه جاری که جریان دارد. چگونه است؟
خب به قول قدیمی ها "همه چیزی به همه چیز" ربط دارد اما جدی تر بگویم! در شیلی واقعیت هایی هنوز هستند که در نزد افکار عمومی ناشناخته مانده اند، ما هنوز در شیلی زندانی سیاسی داریم ، زندانی های که در زمان پینوشه دستگیر شده اند، این زندانیان بنابر قانون دولت تروریست هستند و به احکام بسیار سنگینی محکوم شده اند، بیست سال، سی سال، ابد، حتا اعدام، ، هنوز شکنجه وجود دارد. البته به آن شکل دوران ژنرال که شکنجه قاعده و سیستم بود ولی هنوز شکنجه وجود دارد. در اینجا به همان بحث حافظه می رسیم. این فراموشی همگانی که روایت رسمی مي خواهد عمومیت دهد، در مقابل آن، اعتصاب غذای گسترده زندانیان وجود دارد و مبارزه ی خانواده ها که حتا یک خط هم در رونامه ها نوشته نشد، نمی خواهند از آن گذشته و این عواقب اش صحبتی شود، و در مقابل باید حرف زد این زندانیان علیه دیکتاتوری نظامی حکومت غیر قانونی کودتا، مقاومت و مبارزه کرده اند، حال این قانون دادگاه های حکومت نظامی و حکم آن ها را تائید می کند! در جامعه امروز ما مثل این است که دو شیلی وجود داشته باشد. شیلی رسمی شيلی پول، شیلی چند ملیتی ها و پیروزمند! که باید بگویم به لرزه درآمده اند حکایت پینوشه در لندن که بهر حال حداقل یکی از نتایج آن این است که بخشی از خانواده ی سیاسی راست هم پذیرفتند که در دوران پینوشه شکنجه و "ناپدید کردن" و... وجود داشته است. ناکارایی سیستم نولیبرالیسم امروز خود را آشکار کرده است، سانتیاگو در روز سه تا چهار ساعت بدون الکتریسته می ماند، شرکت برق دیگر مطلق به شیلی نیست، زیرمجموعه یک چندملیتی است که نمی خواهد هزینه کند و... در مقابل جنبش های اجتماعی به سازماندهی شیلی دیگری پرداخته اند مثلا در مورد همین شرکت برق، دوباره خدمات عمومی بودن آن را طرح می کنند. از دکان داران کوچک گرفته که دارند به خاک سیاه می نشیند و به حلبی آبادنشین ها نزدیک می شوند تا کارمندان دولتی و... در اینجا هم چیزهای در درون جامعه می جوشد. آرام، آرام دروغ بزرگ شیلی قدرتمند اقتصادی دارد برملا می شود و ناکارایی سیستم در پاسخ دهی بیشتر و بیشتر خود را نشان می دهد.
اما با این حال "نمونه شیلی" حتا دهان بسیاری از به اصطلاح چپ را هم آب انداخته بود، بهر حال می گفتند جنایت سیاسی در سیاست بوده ولی در اقتصاد رشد سالیانه و غیره شیلی را نه تنها در امریکای لاتین که در جهان نمونه ای خوب می دانستند...
آری یک زمانی به ویژه در جریان فروپاشی "سوسیالیسم واقعا موجود" بخشی از" آ کاگ ب دمیسین"! ها هم از مدل شیلی فرمایشاتی کرده بودند، اما ورشکستگی آن همان موقع هم خود را نشان داده بود، بحران عظیم سال 82، نتيجه جمع شدن بحران در همه ی آن سالها بود و ورشکستگی ، دیگر نمی توان آمارهای رسمی خود دولت پینوشه را گریم کرد! شیلی کشور کوچکی است، قدرت اقتصادی اما دیگر متعلق به شیلی نیست، جالب است که بگویم حتا در رابطه با سازماندهی کار بین کارفرمایان هم این ورشکستگی نمود دارد، قدرت اقتصادی در دست کارفرمایان شیلی نیست چند ملیتی ها خود می برند و می دوزند، امروز ورشکستگی شرکت برق یکی از نمونه های بارز است، در سانتیاگو در روز چندین ساعت برق نیست! یا در جنوب مبارزه ای که دهقانان برعلیه چندملیتی هایی که مالکیت زمین را بدست گرفته اند و جنگل ها را درو می کنند "ماپوچست" ها، در عین مبارزه برای زمین برای بهداشت زیست محیطی نیز می جنگند، بهرحال این سیستم "نمونه" امروز با خیل بیکاران، با معظل بهداشت و درمان، آموزش و پرورش خود را نشان می دهد. البته حامیان این "الگو" هم از اول افرادی مثل تاچر بودند که او را سمبل نئولیبرالیسم معرفی می کردند. و هنوز هم می کنند در ماجرای پینوشه دیدیم که هنوز هم تاچر به خدمت ایشان رسید! و وی را مرود تفقد قرار داد. اما از آن سوی چیزی نمی گویند، به غارت سرمایه های کشور، به خطر انداختن آینده ی نسل جوان و نسل های بعدی.
حادثه ی پینوشه در رابطه با جامعه ی شیلی پیامی هم همراه خود داشت، من به دنبال آن ارزش هایی که در 1973 آلنده را به قدرت رساند می گردم! جامعه شیلی امروز چگونه است؟ به گذشته خود چگونه نگاه می کند؟ آیا هنوز آن "اتحاد مردمی" همچون الگویی برای مبارزه مورد قبول است.
ببین من فکر می کنم که امروز دیگر کسی یا لااقل کمتر کسی به فکر تکرار آن شکل "اتحاد مردمی" است، بهر صورت آن شکلی از مبارزه در آن شرایط بود و امروز از آن دوریم اما ارزش ها و شخصیت ها یا حتا مادی کردن آن اتوپیا از همان برمی خیزد. در بعد از دیکتاتوری این خواست با همان ارزش ها از سیاستمداران امروز درخواست می شود و چون پاسخگو نیستند به واکنش هایی می انجامد، پنجاه درصد مردم در انتخابات شیلی رای اعتراضی می دهند، یعنی رای نمی دهند. اگر پنجاه درصد از این مردم رای نمی دهند. به نوعی شاید وابستگی و علایق آنها به گذشته است و منظور از گذشته طبعا دیکتاتوری پینوشه نیست که همان "اتحاد ملی" و آن الگو و بیشتر ارزش و چهره های آن است، این را هم بگویم که بجز آن پنجاه درصد تعداد زیادی هم با همان اعتقادات رای هم می دهند و این در کل اکثریتی است که به دیکتاتور نه گفت. اما آیا این به معنای تکرار همان شکل ائتلافی است؟ من می گویم نه امروز همه می دانند که باید نوعی ديگر فکر کرد. به گمان ما بايد به شکل ریشه ای با گذشته برخورد کنیم، دلایل شکست را دریابیم، آن گفتمان توجیه ایی گذشته را در برخورد با شکست کنار بگذریم، در کنار اطن بازنگری، مبارزات جاری هم هستند که شرکت ما. در آنها نه تنها لازم که ضروری است، آیا باید به فکر یک بدیل چپ بود، من می گویم آری، و بايد تلاش کرد که حضور مردم را در ساختن اين بديل امکان پذير نمود اين مردم به راه افتاده اند، سال ها شیلی کشوری حزن انگیز بود، من آمار خودکشی را که نگاه می کردم، وحشت داشتم حتا باور کنم، مثل این بود که شب درازی بر کشور سایه افکنده بود، در روحیات مردم، عقب رفتن، تظاهر، خستگی، فرسودگی موج می زد، امروز شرايط بسيار با آن سالها متقاوت است مثالی ساده می زنم گروه "لامان پوچ"، گروه موسیقی است که در گودنشین های اطراف سانیتاگو کنسرت می دهد، سمبلی از مبارزه و مقاومت هستند. در روایت دیکتاتورها هیچ گاه تاریخ مبارزه و چگونگی این مبارزه تعریف نمی شود، در بعد از مقاومت سازمان های سیاسی میر، حزب کمونیست و... که بیشتر در اشکال مخفی و مبارزاتی بود، در دهه ی هشتاد و به ویژه پس از آن چه که معروف به بحران 82 شد. همه ی جنبش اعتراضی که بسیار هم گسترده بود به یک باره "قهرمانانی" گمنام در صحنه کشور پدیدار شده اند، این قهرمانان همان جنبش مقاومت گودنشین ها بودند، مثل گودنشینان مثل له وان، مقاومت مدنی و بر دوش خود اسطوره های ملی را حمل می کردند، آلنده، میگایل، ویکتورخارا و چه گوارا، کسانی که هیچ کس نمی تواند دست به آن ها دراز کند، و همه ی این ها در همان بازتولید حافظه است که به ماجرای پیروز رفرندام و نه به پینوشه می رسد. این همه سوار بر جنبش مقاومت مردمی است که بیشترین وجه آن مدنی بود.
چه مباحثی می تواند به ساختن اين بديل کمک کند در فضای امروز شيلی احزاب سنتی قادر به اين امر هستند ؟
اخیرا من کتابی خواندم یکی از متفکران تارس سولیان که نوعی پرده برداشتن از واقعیت است، نکته جالبی که در آن بود مقایسه ی وضعیت سیاسی کشور به ویژه در مقطع انتخابات با يک کارناوال بود! در کارناوال زیر ماسک ها و لباس ها و... هویت ها گم می شوند، امروز به ویژه در چپ شیلی این گونه وضعیتی است، کاندیدای سوسیالیست ها بعنوان چپ آن چه می گوید با راست خود تفاوت چندانی ندارد. یک عده هم هستند که از چپ چپ دفاع می کنند، آن ها هم همه ی عزم خود را جزم کرده اند تا کاندیدای سوسیالیست را سرنگون کنند! در این میان مسائل اساسی چون قانون اساسی پینوشه، سیاست های نئوالیبرال و... از بحث خارج شده اند قانون اساسی پینوشه و رعایت و قبول آن یعنی همان رژیم پینوشه با همان کارکرد اما بدون پینوشه، به قول آرماندو لیوه نویسنده شیلیایی "دیکتاتوری استمراری"! همین. اما در پایین جامعه حرکت می کند، زمان لازم است که این حرکت، به جایی برسد اما وجود دارد.
در اینجا بحث پینوشه برای من سوال است، جریان تعقیب وی در انگلستان به نوعی "جامعه" را به گفته ی مطبوعات غربی به دو دسته تقسیم کرد هواداران و مخالفان پینوشه، آیا واقعا این گونه است، من فکر می کنم این تقسیم بندی کمی اغراق آمیز یعنی من در یک سو خانواده ی قربانیان و از سوی دیگر خانواده نظامیان و وابستگان قدرت را می بینم؟
در این ماجرا به نظر من آن چه مهم بود اول آن که حرکت قاضی گارسون و تصمیم لردهای انگلیس منجر به پرده برداشتن از روی یک واقعیت شد. وجود یک راست فاشیست، راست پینوشه ایست، دیکتاتور و اقتدارگرا در کشور، از سوی دیگر آن چهره ی نامیرا، نادست یافتنی که از پینوشه نشان داده می شد، در جامعه شیلی در هم شکست، پینوشه برای مدتی معلق ماند! هیچ کس پینوشه را نمی خواست حتا در میان همان فاشیست بعضی ها نمی خواستند برگردد، موقع انتخابات بود و خود این ماجرا به بحث های جدی درباره ی حقوق بشر و... دامن می زد، اما کشور را هم از سکون خارج کرد. چیزی شکست، من فکر می کنم با این همه مسئله ی عدالت به مسئله ای ملی بدل شد، در همان موقع یکی از نظرسنجی ها با آماری نزدیک به 80 درصد با کمی تفاوت اما در هر حال خواهان عدالت بودند،عده ای این خواست عدالت و حقیقت را هميشه طرح می کردند ولی همواره در اقلیت بودند اما این امر به مسئله ای ملی بدل نشده بود، من در یکی از فیلم هایم در 1993 به خوبی نشان دادم که خانواده های تیرباران شدگان و "ناپدید" شدگان چقدر تنها بودند.
حالا فکر می کنی که این وضعيت تغییر کرده است؟
خب حالا آن گونه نیست که جماعت ملیونی در خیابان مرگ بر پینوشه بگویند، ولی بحث آن به شکل ملی و در ابعاد ملیونی طرح است. این را هم باید در همان چارچوب نبود بدیل چپ بايد جستجو کرد. ولی مثلا در کنسرت های گروه همبستگی که گروه موسیقی است و ترانه هایش بیشتر در حمايت ار خانواده قربانیاناست،تجمع های بیشتر از صدهزار نفر را هم دیده ایم. اما این به معنای آن نیست که آن ده بیست درصد موافق پینوشه را که قدرت اصلی و ارتش و نظامیان را زیر کنترل خود دارد نادیده انگاریم همان هایی که آن چنان در تلویزیون فریاد می زدند. طی سال ها آن چه را که خانواده ی قربانیان می گفتند نه کسی می دانست و نه باور می کرد می گفتند این ها دیوانه اند یا منظور خاص سیاسی دارند. یکی از دوستانم کنم که سال ها زندان بوده و شوهرش هم "ناپدید" شده است. یک روز در محل کارش با یکی از بازجویان و شکنجه گران خودش روبرو می شود، مثل این که او در طبقه ی سوم بوده و شکنجه گر در طبقه ی اول، با آن شوکی که به او دست می دهد و حالش بد می شود ولی کسی یا حداقل کسان زیادی حرف او را باور نمی کنند، "نه اشتباه کردی، این را می شناسیم، آدم خوبی است" می بینی این گونه وضعیتی بود. ولی بعد از جریان پینوشه همان آدم خوب تصادفی در تلویزیون و در تظاهرات طرفداران پینوشه دیده می شود و بعد هم در اثر بایکوت شدن در محل کار مجبورمی شود کار را ول کند، آن موقع است که همکاران آن دوست من از او عذرخواهی می کنند. در این شیلی "هم زمان" که همه چیز خوب پیش می رفت یک باره بسیاری پی می برند که نه در سال هایی اتفاقات ناگواری رخ داده، "ناپدید" کردن، شکنجه، اعدام، و... اهمیت دیگر ماجرا پذیرش خانواده های راست و طرف دار پینوشه بود که به این امر گردن نهادند.
ببین من که در خارج نگاه می کنم می بينم کودتا شده، آقایی به اسم پینوشه حکومت نظامی را بر علیه دولت قانونی علم کرده، شکنجه و ناپدیدکردن و اعدام را عمومیت داده است سال ها بعد مردم به او "نه" می گویند، ولی این فراموشی از کجا می آید؟
من فکر می کنم به همان سال های پیروزی "نه" برمی گردد. در این شکی نیست که "نه" حاصل جنبش مقاومت گسترده مردمی در برابر دیکتاتوری بود. در همان روزها نیرویی که به قدرت رسید. جنبش را رها کرد، به قدرت رسیده بود، شاید این طور بهتر باشد بگویم که اين نيرو در تقسیم قدرت شرکت کرد. از این جا و حتا کمی قبل از آن بخش عمده ی این رهبران با طرح مسائلی چون "فاق ملی"، "آشتی ملی" به استمرار فراموشی دامن زدند و آرام، آرام به نفی آن گذشته و جنایات پرداختند، چگونه می شود گفت که این ها جنایت کاران باید محاکمه شوند بعد هم خواهان تقسیم قدرت شد. آنهم حول همان قانون اساسی پینوشه که به او و همکاران اش مصونيت داده بود. بعدا از پیروزی "نه" در انتخابات واز آنجا که نمی توانستند در مقابل جنبش مردمی مقاومت کنند، یک سری دادگاه شروع شد ولی همزمان یکی از نزدیکان پینوشه ترورشد، همه هم می دانستند که این ترور کار سرویس های امنیتی پینوشه است. این امر دوباره به مسئله "آشتی ملی" دامن زد و عملا شعار فراموش کنیم، مسائل جدی تر در برابر ماست و... انجامید. بخشی از همان ائتلاف حتا شعاری با این مضمون می داد که "آدم ها را فراموش کنیم به نجات کشور برخیزم" و مسائل اقتصادی را عمده می کرد. پذیرش قانون اساسی پینوشه حول معامله ای بود که برای دستیابی به قدرت انجام گرفت، این قانون ادامه ی همان راه و روش سیاسی- اقتصادی و... حکومت پینوشه بود و "جهان" هم آن را همراهی می کرد، "جهان" که در داخل البته سرمایه گذاریش را عمده می کردند. در این لحظه است که جنبش را کسانی که به قدرت رسیده اند کنار می گذارند. و فرمان فراموشی صادر می کنند اما بهرصورت موفق نمی شوند. درست است که انگلیس پینوشه را با تقاضای حکم یک قاضی اسپانیایی گرفت؛ ولی قاضی گارسون با شکایات خانواده ها اقدام کرد. حرکتی از خارج نبود. ضمن آن که در رابطه با حقوق انسانی مسئله خارج و داخل نیست. چه کسی می تواند جلوی مرا بگیرد که از جنبش زاپاتیست ها در چیاپاس فیلم تهیه نکنم یا با خانواده ی قربانیان اعدام و شکنجه در ایران اعلام همبستگی نکنم، بهر روی آن جنبش ادامه دارد، ماجرای پینوشه شکست نخورد، همین بود، به سرانجام می رسد. من فکر می کنم آری برای همین فراموش نمی کنم و در برابر فراموشی مقاومت می کنم و با آن مبارزه می کنم.