حق پادشاهی
هفته آخر زندگی حبیب الله کلکانی: پرده سوم: صحنه دوم/ خداوراستی وقسم به قرآن پاک، گمراه نشدیم؛ مگر به حساب مسلک آدم های مثل تو، گمراه شدیم؛ سردرگم شدیم. کاری شد که نفهمیدیم؛ فقط درخواب گپ زدیم و راه رفتیم. آدم ازپیش نمی فهمدکه خواب می بیند. حتا بعضی وقت خواب فراموش آدم می شود. هرکس بعد از شکست خود را جمع وجور کند، دیگر خرابی ندارد. ما به جای جمع شدن دوباره، کار بی سنجش کردیم.
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
پرده سوم: صحنه اول || صحنه دوم
بازیگران:
1. امیرحبیب الله کلکانی - پادشاه اسیر
2. سیدحسین - نایب السلطنه امارت امیرحبیب الله کلکانی
3. سردار محمد نادر - پادشاه برسر اقتدار
4. سردار هاشم خان - برادر سردار محمد نادر
5. سردار شاه محمود - برادر سردار محمد نادر
6. شریف خان کنری - یاور سردار محمد نادر
7. شیرجان خان صاحب زاده - صدراعظم ووزیردربار امارت حبیب الله
8. محمدصدیق خان صاحب زاده - سپه سالار امیرحبیب الله کلکانی
9.. عطاء الحق خان صاحب زاده – وزیرخارجه امارت حبیب الله
10. عبدالغنی «غندمشر» - نایب سالار حکومت نادری
11. سرور خان ارغنده وال - حاکم ولایت خوست
12. جانباز خان نایب سالار - فرمانده محافظان
13. میراحمدمولایی - معاون جانبازخان
14. دوست محمد خان - کندک مشر محافظان ارگ
15. عبدالغنی - قلعه بیگی ارگ
و ... عمله وفعلۀ دربار و لشکر قبایل
پرده سوم، صحنه دوم
پرده سوم: صحنه اول || صحنه دوم
هوا سرد و صاف است. سردار محمد نادر در جایگاه دیشب
نشسته است. پردۀ خاکستری از روی کلکین کنار رفته و نورشفاف خورشید به داخل حلول
کرده است. نادر شاه کاغذ هایی را که شریف خان یاور روی میزگذاشته است، ملاحظه می
کند. سپس به یاور فرمان می دهد که شیرجان خان صاحبزاده وزیردربار حبیب الله کلکانی
را به حضورش حاضرکند.
شریف خان یاور، شیرجان خان را به داخل هدایت می کند.
در سیمای خسته و موزون شیرجان خان سایه اندوه نشسته است. اما ریش سیاه منظم
وکوتاه، حالت رسمی صورتش را مثل گذشته حفظ کرده است. به جای لباس وزیردربار، بالای
پیراهن وتنبان سفید، بالاپوش خاکستری در بر کرده است. با این همه، لنگی کوچکش،
همچنان نشانگرتشریفات وزارت دربار است.
نادرشاه سر از کاغذ ها بر می دارد.
سردارمحمدنادر: شیرجان؟ تو
چرا خود را به این حال وروز انداختی و با چند دزد ورهزن، دست یکی کردی؟ چه خواب
دیده بودی؟
شیرجان خان : ( با تبسم خشک)
سردار... چه جوابی برایت بدهم؟
سردارمحمد نادر: شیرجان
خان... جوابی اگر داری... صرفه نکن. می خواهم بفهمم که جوابت چه خواهد بود... نمی
توانستی انسان سالم باشی و به جای خرابی، برای وطن فکر کنی؟
شیرجان خان: مسیر زندگی هرکس
در دست خداست. سوال من از تو این است که چه کسانی را دزد و رهزن خطاب می کنی؟ از
روزی که به کابل آمده ای، همه چیز را به چشم می بینی... درارگ و تعمیرهای دولتی،
سطرنجی وبوریا هم نمانده است که تو خودت روی آن بنشینی. ارگ شاهی را کی غارت کرده
است؟ مگر این رهزنان که بیخ وریشه بیت المال را می کنند، ازکجا آمده اند؟ تو چرا با
آنان دست یکی کردی... چه خواب دیده بودی؟
سردارمحمدنادر: بنای ظلم و
نا روایی در ملک محکم کرده اید شیرجان... لاکن هنوز زبان درازت کوتاه نمی شود!؟ عجب
است! انتظار داشتم از شرم و ندامت چشم درچشم من نیاندازی... جواب سوال مرا بگو
شیرجان خان!
شیرجان خان: جواب شرعی همه
روزه مثل آئینه پیش چشمانت قراردارد. نفرهایت مال ودارایی حکومت به شمول چوب دستک و
فرش و حتی آفتابه گلی و کلاه های منصب داری را به غنیمت می برند. این است احوال
رهزنان. سوال من این است که توخودت این لشکرخانه ویران را از کجا آوردی؟
سردارمحمدنادر: این هم مثل
همان تقدیری است که شما ازآن گپ می زنید!
شیرجان خان: ما از تقدیری گپ
می زنیم که دردست خداست.
سردارمحمد نادر: لاکن خدا
برای بندگانش عقل وفراست را هم نصیب کرده است تا راه را از چاه تمیز کند.
شیرجان خان: بازهم مسیر
حیات، در اراده خداوند است.
سردارمحمدنادر: با این حساب،
از نعمت خداوند که عقل و تدبیر است، دست شسته ای؟
شیرجان خان: خدا نکند، این
چیزی است که تو می گویی سردار!
سردارمحمدنادر: چند دفعه
برایت پیغام دادم؟
شیرجان خان: هرپیغامی که
دادی، برایت جواب داده بودم.
سردارمحمدنادر: جواب هایت از
روی سرتمبه گی و نادانی بود. نمی فهمیدی روزی به ذلت وخواری دچار می شوید. تو حافظ
قرآن هستی... و نباید دروغ بگویی...یک سوال مرا از صدق دل جواب بده. اگر حقیقتاً می
فهمیدی دوره داره بازی ختم شدنی است و روزی می رسد که با من رو در رو می شوی، همان
جواب ها را می دادی؟
شیرجان خان: همه چیز را می
فهمیدم وحالا هم همان جواب ها را برایت می دهم که در دوره جنگ داده بودم.
سردارمحمدنادر: تا جایی که
در باره ات معلومات دارم، از تو مثل آدم کم سخن، خوش گپ و با ادب یاد می کنند، لاکن
گپ زدنت آن چیزی نیست که شنیده بودم.
شیرجان خان: ( اندکی
ناشکیبا) مطلب سردار ازین بگومگو چیست؟
سردارمحمدنادر: بگو مگو
درکار نیست. چرا در اغتشاش سقوی شریک شدی؟ شما صاحب زاده ها از سقوچه دیده بودید که
یکجایی با وی بازو دادید و سرنوشت خود را با وی یکی کردید؟ اگر بگویم بی سواد
بودید، بی سواد هم نبودید، علت چه بود؟
شیرجان خان: اگر حبیب الله بی سواد بود، نا روایی و ستم را می توانست به چشم
ببیند. این بی سواد، کف دست حاکمان شیطان صفت و بی ناموس را خوانده بود. من و
برادرانم بازوی حبیب الله بودیم و چشم بینا داشتیم که راه را ازچاه فرق کنیم. نام
حبیب الله بی سواد که با بدبختی ونارضایتی مردم یکی شد و تصادفی درین گیرودار شورش
مردم سر برآمد، یک طرف مسأله است. تا که امان الله پادشاه بود، ما با هر شورش وبلوا
مخالف بودیم. پادشاهی به خوبی امان الله درین ملک دیده نشده بود. شخصاً در زمان
امان الله حاکم کوهدامن، سرخ پارسا و نجراب بودم؛ بارها با حبیب الله وسیدحسین
مقابله کردم و آن ها را از منطقه فراری ساختم. شما آن وقت کجا بودید؟ درفرانسه به
چه کاری رفته بودید؟ مگرروزی رسید که چند جاسوس بی وطن، امان الله را سربه هوا
ساختند. به اعمال پیش از وقت، تشویقش کردند تا آن که همه چیز از اختیار بیرون شد.
حکومت از نفس افتاد. در جنوبی و مشرقی، مردم را به جانش انداختند. ملا های تنخواه
خور کوهدامن را به جان حبیب الله انداختند.
سردار محمدنادر: ملا های
تنخواه خور را آدم های مثل تو به جان حبیب الله بی سواد انداختند که آتش بلوا کلان
شود!
شیرجان خان: ما ملا های بی
خبر را به جان حبیب الله و امان الله نیانداختیم. کسانی این کار را کردند که دشمنان
افغانستان وامان الله بودند.
سردارمحمد نادر: یعنی که شما
به همدستی چند جاهل مشرقی و شمالی این گناه کلان را به گردن گرفتید!
شیرجان خان : نه، دشمنان
اسلام وافغانستان، همان هایی که دوستان تو اند، این کار را کردند... انگریز را می
گویم.
سردارمحمد نادر: یعنی که همه
ملا ها به شمول شما برادران صاحب زاده، درعالم بی خبری به انگلیس خدمت کردید...کسی
به انگریز خدمت کند، دوست اسلام وافغانستان است؟
شیرجان خان : سردار... مثلی
که به زبان خود اقرار می کنی که رشته گپ از اول کار، دردست کسانی بوده که تو هم آن
را می شناسی و برای ما هم نا شناخته نیست. پس مشکل ما و شما چیست؟
سردارمحمد نادر: چرا شما
مردم یک دم در زدن و گریختاندن امان الله پیش دستی کردید؟
شیرجان خان : چه چاره بود؟
فقط لشکر کوهدامن به حیث یک قوه غالب برای گرفتن حکومت درمیدان بود. من با برادرانم
حق خود می دانستیم در بین قوت غالب مقامی داشته باشیم تا افغانستان ازدست نرود.
امان الله فرار کرد. کسی دیگری هم نبود. سر روی بالش می ماندیم؟ حکومت امان الله
اگر از شمالی سقوط نمی کرد، حتمی از مشرقی یا جنوبی سقوط می کرد. سقوط حتمی بود.
مضمون شورش جنوبی، شینوار وشمالی یکی بود. خلق تحریک شده بود. مردم از چند طرف به
داد رسیده بودند. حکومت مثل درخت کرم خورده دیر یا زود می غلتید. درین صورت، انتظار
کی می ماندیم که بیاید سرتخت بنشیند؟ حکومت در دست کی می افتاد؟
سردارمحمدنادر: تو آدم عامی
هستی که نمی دانی خاندان من چرا به فرانسه تبعید شده بود؟
شیرجان خان: همه چیز برای من
روشن است. شما تمام عمر در تبعید مصلحتی زندگی کرده اید. این که کدام امتیازی نیست.
سردارمحمد نادر: گپ اصلی را
دور نده... فداکاری و جان نثاری من و برادرانم به مردم معلوم است. کمرامان الله را
بسته کردیم. لاکن این آدم گپ شنو نبود. هردم خیال وعصبانی ویک دنده بود. تدبیرش
ضعیف وتسلیم احساسات بود. پای خود را بند می کرد تا کار یک ساله را یک شبه انجام
دهد. از روی مجبوری از وطن برآمدیم. میدان برای شما واری درباری های بی مسئولیت
خالی ماند که غیراز خت کردن آب کدام کار دیگری نداشتید. شورش مردم نادان را درخفا
تشویق می کردید. ارکان حکومت که فاسد باشد، به حکومت چه می ماند؟
شیرجان خان: سردار... امان
الله هرچند احساساتی وعجول بود، مگرپسان ها پی برده بود که تو چه نیتی در دل داری و
آخرالامر به کدام طرف روان بودی! امان الله بارها گفته بود که نادرشاه آدم زیرک
وهوشیاراست مگر به درد ملت نمی خورد!
سردارمحمد نادر: مثلاً چه
چیزی را پی برده بود؟
شیرجان خان: درفکر گرفتن تاج
وتخت بودی! درزمان پدرش هم نیت شما برادران«مصاحب»همین بود. شما ازکابل دل کنده
بودید. عبدالرحمن خان به حساب شما فهمیده بود.
سردارمحمد نادر: یعنی
عبدالرحمن خان وامان الله علم غیب داشتند که از نیت خانواده ام با خبر شده بودند؟
شیرجان خان: علم غیب
نداشتند؛ مگر عبدالرحمن خان خودش وصیت کرده که اخلافم از نزدیکی با این خاندان
پرهیز کنند. امان الله هم نواسه عبدالرحمن خان بود که از دوره طفلی درباره خاندان
تو معلومات داشت. از کوایف زندگی تان در هندوستان باخبر بود. جوانان منوری که دورش
را گرفته بودند، ترا برایش شناسانده بودند.
سردارمحمدنادر: نام جوانان
منور را بگو!
شیرجان خان: از سر تا آخر
برایت معلوم است. شاید که لست کامل پیش خودت باشد.
سردارمحمد نادر: تو چرا نمی
گویی؟
شیرجان خان: من فقط نام خود
و رفقایم را گرفته می توانم که در چنگ تو هستیم. دیگران به من معلوم نیست.
سردار محمد نادر: چه نظر
داده بودند در باره من؟ کمی تفصیل بده!
شیرجان خان : خلص کلام این
بود که تو آدم زرنگ، کاردان و پرتلاش هستی مگر به درد ملت نمی خوری!
سردارمحمدنادر: آدم زرنگ،
کاری و پرتلاش به درد ملت نمی خورد؛ یعنی آدم های جاهل، دزد وخرابکار به درد ملت
می خورد؟
شیرجان خان: اگر اخلاص
نباشد، به درد ملت نمی خورد!
سردارمحمد نادر: توهم درجمله
همان جوانان منور بودی؟
شیرجان خان: آری من از همان
جمله بودم. چون که امان الله دشمن انگلیس بود... به همین خاطراخلاصمندش بودم.
سردارمحمدنادر: دراطرافش جای
گرفته بودی که بیخش را بکنی... و کندی!
شیرجان خان: بیخ امان الله
را کسانی کندند که امان الله می خواست ریشۀ آن ها را گم کند!
سردارمحمدنادر: بیخ کن ها
غیراز شما کس دیگری هم بود؟
شیرجان خان: این مسأله چند
نفر نیست. اگردست یک نفر باشد یا یک قوم... اهمیت ندارد. بیخ کن اصلی مملکت همیشه
یکی است. تو هم آن را می شناسی!
سردارمحمدنادر: می دانم
مقصدت انگلیس هاست. شما واری منورین امان الله را هم گمراه کردید. شما طریق دوستی
ودشمنی را یاد نگرفتید. درهر دو کار افراط کردید. در دوستی با مردم و در دشمنی با
انگلیس، زیاده روی کردید. ازدوستی زیاد، دهقان را کلاه شپو پوشاندید و در دشمنی با
انگریز، به گپ زدن خالی قانع شدید. مسلمانان ساده را به نام تجدد وترقی بی عزت
کردید. مردم عاصی شدند.
شیرجان خان: نه، مردم را
عاصی کردند ... برای این که به فایده تو تمام شود!
سردارمحمد نادر: کی ها مردم
را عاصی کردند. شما منورین این را کردید!
شیرجان خان: شک نیست که
منورین عجله کردند و نفهمیدند که مردم چقدر پس مانده اند؛ مگر انگلیس ازچهار طرف
مردم ساده را جادو کرد.
سردارمحمدنادر: تو و
برادرانت مگر جادوی انگیس نشده بودید؟
شیرجان خان : اگر جادو می
شدیم، درین جا دست خالی انتظارچوبه دارنبودیم!
سردارمحمد نادر: پس تو و
برادرت با همفری سفیر انگلیس چه راز و نیاز داشتید؟
شیرجان خان: همفری دراصل
رفیق توست. می فهمیدیم که انگلیس از هروسیله برای چپه کردن امان الله کار می گیرد.
می فهمیدیم که درلباس ملا ومولوی وملنگ بین مردم کوهدامن فتنه می انداختند. همان
کاری را که درجنوبی ومشرقی می کردند. روز های آخر حکومت امان الله همفری به ما
تبریکی می داد که حبیب الله ملک مقدس افغان را ازشر بی دینی خلاص کرد. حبیب الله می
گفت: سفیر انگریزبه خاطری خوش است که دشمنش فراری شده است. خوش نباشید. جنگ دوم ما
در هندوستان وجنگ سوم درلندن خواهد بود. از همان روزها فهمیده بودیم که وقایع دیگری
خواهد آمد. زحمت زیاد کشیدیم که امیرممالک خارجه را ازخود نترساند، افسوس که نشد.
سردارمحمدنادر: یعنی آمدن من
برای نجات مملکت از شراغتشاش به همان حساب است؟
شیرجان خان: آری، آوردن تو
ازنیس فرانسه به بمبی... وداخل شدنت به محاذ جنوب! حتی کشیدنت ازمملکت درزمان امان
الله پلان انگلیس بود. می فهمیدند که وضع خراب می شود ودهقان ومزدوروملا به ضدامان
الله بلوا می کنند، تو را مثل نفر احتیاطی ازمیدان کشیدند که بعداً بیایی و حالا
آمده ای!
سردارمحمدنادر: پس چرا امان
الله را تنها رها کردید وکمکش نکردید؟
شیرجان خان: حبیب الله کوشش
داشت با حکومت یکجا شود. می گفت که « غازی مرد» را از شر چند تا دله و دیوث خلاص می
کنم. مگر امان الله خاصیت شاهزاده گی داشت. حبیب الله درنظرش نمی آمد. وقتی گپ کلان
شد، به ناگاه روحیه اش شکست. دیگران را تنها رها کرد ورفت. مگر حقیقت قضیه این بود
که دربار امان الله پراز جادوگرانی بود که درظاهر، طرفدار استقلال ملک بودند؛ لاکن
دراصل تتخواه خوار انگلیس بودند. فشار جنگ کوهدامن وطلسمات چندطرفه دوستان و
رقیبان، امان الله را کم روحیه ساخت.
سردارمحمدنادر: به این
ترتیب، به خود حق دادید که تاج و تخت پادشاهی را برای خود غصب کنند؟
شیرجان خان: این که چه کسی
درقدرت می آمد برای هیچ کسی قابل پیش بینی نبود. فرار امان الله ازامکان به دور
بود. مگر دیدیم همه چیز پیش آمد.
سردارمحمدنادر: تو آدم به
گفته خودت « منور» نمی دانستی، که آدمی مثل سقو ملک را به آتش می اندازد؟
شیرجان خان: پیش از حبیب
الله خان، درآتش درمملکت افتاده بود؛ حاجت حبیب الله نبود آن را درآتش بیاندازد.
دست های مرموزآتش احساسات مردم را برضد امان الله خان پکه کرده بودند. درنظر عام
کافر معرفی شده بود. لعین خطاب شده بود. عکس های ساخته گی را به نام ملکه، بی سیرت
چاپ کرده و در جنوبی بین مردم تقسیم کرده بودند. از شما سوال می کنم که عکس های
ملکه در کجا چاپ شده بود؟ حکومت امان الله خودش این کاررا کرده بود؟
سردارمحمدنادر: با این دلایل بری الذمه نمی شوی وزیر دربار. راه های دیگری هم
وجود داشت که ازین اغتشاش خونین جلوگیری شود. شرط کار این نبود که یک گروه جاهل
بیاید و حق پادشاهی را غصب کند وآدم های مثل تو نیز کمرشان را بسته کنند.
شیرجان خان: چه راه هایی
وجود داشت؟
سردارمحمدنادر: بزرگان صالح،
خاندانی وچیزفهم درحکومت امان الله کم نبودند که با ایشان دست می دادید!
شیرجان خان: کدام بزرگ و
چیزفهم؟ هرکس گلیم خودش را از آب می کشید. اکثری شان ضد امان الله بودند. مردم برضد
حکومت تیغ کشیده بودند. مردم عام که به خرابی حرکت کنند، کی دم رویش ایستاد می شود؟
شما خود درآن وقت کجا بودید؟ شما چرا با امان الله خان بازو ندادید؟
سردارمحمدنادر: . من که با امان الله بازو ندادم، می فهمیدم که امان الله از
دست شما رسوا شدنی است و مردم قبولش ندارند. تو وبرادرانت از اغتشاش استفاده می
کردید که به پادشاهی برسید. شما نواسه های میرمسجدی خان درغصب حق پادشاهی شریک
هستید. به حساب مسجدی خان حس کلان کاری دارید و به امر حق تابع نیستید. شما از روی
نا فهمی بازوی سقو نشدید از روی سنجش این کار را کردید، شما نسبت به دیگران زیاد
ترشریک جرم سقوحساب می شوید
شیرجان خان: این طور نیست
سردار... هراندازه ای که امان الله با دسته های مخالف مشت ویخن می شد، تو فکر می
کردی که راه برای رسیدنت به قدرت باز می شود. چرا نمی گویی که دراصل، جوش وخروش
حبیب الله مقدمه آوردن تو به تخت وتاج قدرت بود. خودت نیز اغتشاش را غنیمت دانستی
وبرای گرفتن تخت، جنگ را شروع کردی. مقصدت از آدم های خاندانی، خودت هستی. از
نظرتو، باید یک خاندان سرنوشت میلیون ها نفر را در دست خود داشته باشد؟ پس
چرا از نام ملت گپ می زنی؟ سردار... از کدام حق پادشاهی گپ می زنی؟ ما درکتاب خدا و
سنت رسول نبی«ص» چیزی به نام حق پادشاهی به نام خاندان تو ندیده ایم. خداوند حق
پادشاهی ملک افغان را خاص به نام کسی سجل نکرده است.
سردارمحمدنادر: این گفته ها
را ازکی یاد گرفته اید؟ برای شما جاهل ها کی حق داده است که برای برائت خود کتاب
خدا را روی سینه محکم بگیرید. سقو نادان هم گپ های ترا تکرار می کند. از جوروستمی
که بر مردم کرده اید، یک نکته نمی گوئید. به جای شرمندگی وندامت، دلیل می تراشید.
شیرجان خان: سردار...من جاهل نیستم. فرزند یک خاندان با عزت ضد استعمار هستم.
در کمال آبرومندی زندگی کرده ودر راه جهاد برضد انگلیس سرها را به قربانی داده ایم.
حافظ قرآن مجید هستم و علوم مروجه را هم فراگرفته ام. چسپیدن به احکام کتاب خدا هم
جهالت نیست. جنگ برای بقا نادانی نیست...جز خدا میان من و تو درین اتاق شاهی کسی
نیست. بیا درحضور خدا راست بگوئیم.
سردارمحمدنادر: جنگ برای
بقا... مطلبت چیست؟
شیرجان خان: اظهرمن الشمس.
جنگ برای بقای خود، بقای مردم، بقای افغانستان. به تبصره ضرورت نیست.
سردارمحمدنادر: وقت تبصره
گذشته است. می خواستم قبل ازین که به سزای کردار تان برسید، فهمیده شود که درکله
تان چه خیالاتی را جای داده بودند. گناه تو و برادرانت بدتر از بچه سقو است. شما
مردمی هستید که بی خریطه فیر کردید وعالمی را به کشتن دادید تا شریک قدرت باشید
وبعد از چند وقت، سقو را به یک بهانه گم کنید ومیدان برای خود تان خالی بماند.
شیرجان خان: فهمیده شده است
که تو از سال ها به این سو، از روی خریطه ونقشه فیر می کنی. لاکن این را
بدانی که اسرار تو برای مردم برملا شده است.
سردارمحمدنادر: من گپ کتابی یاد ندارم. گپ آدم های مثل تو جداست. لاکن
مردم عام تا کی باید برضد انگلیس بجنگند؟ کسانی که درگذشته جنگیدند، آخرکار چشم های
یکدیگرخود را کور کردند و خانه خود را خراب ساختند. مردم را می جنگانند، بعد
درمیدان رهای شان می کنند تا از گرسنه گی و بی عزتی بمیرند. من که می گویم این مردم
راه دوستی و دشمنی را یاد نگرفته اند، به خطا نمی روم. میدان ازکشته های شان پر می
شود؛ بعد می بینی دست شان خالی، محتاج انگلیس می شوند. به جای آن که حکومت جور
کنند، به خرابی یکدیگرلشکرکشی می کنند وبه هزارخواری وذلت، درخفا دست دوستی به
انگلیس دراز می کنند. با این حساب نام خود را منورین می گذارند... لعنت خدا بر سر
این منورین!
شیرجان خان: تو به حساب خود راست می گویی سردار! حرف کسی که میدان را برده است،
درنظریک عده مردم راست می آید. پشت آب رفته، بیل نمی توان برداشت.
سردارمحمدنادر: چه کسی با
تقدیرمقابله کرده می تواند؟ حال وقت گله گذاری نیست. امان الله درجای پای پدرکلانش
پا گذاشته نتوانست. حال نوبت من است. ببینم خدا چه می کند.
شیرجان خان: صلاح مملکت خویش
خسروان داند!
سردارمحمدنادر: لاکن با شما
چه کنم؟
شیرجان خان: هیچ نکن! به
عهدی که کرده ای پایبند باش!
سردارمحمدنادر: من پایبندم.
اگر مردم قانع شوند، از وعده های خود تیر نمی شوم. این را گفته باشم وزیردربار...
اگر این منورین و ملابچه های بی تدبیر را سرجای شان ننشانم واز خر جهالت پائین
نکشم، به سرنوشت امان الله دچار خواهم شد. منورین گپ مفت می زنند. این طبقه اهل کار
نیستند. دعوای کلان دارند؛ لاکن به اندازه سرسوزن درکله شان تدبیرومصحلت نیست.
شیرجان خان: این نظریه خودت
است سردار...ازآینده چه گفته می توانیم! خدا می داند.
سردارمحمدنادر: مگر شیرجان
خان! درقدم اول، سقوی ها و نیمچه منورین همدست شان را از روی مجبوری قصاص می کنم!
شیرجان خان: می دانم.
سردارمحمد نادر: چه مشوره می
دهی؟
شیرجان خان: سردار از تغذیب
بیشتر من دست بردار شو. چیزی به گفتن ندارم.
سردارمحمد نادر: می خواهم
بفهمم درگوشه مغزت درباره من چه باقی مانده است!
شیرجان خان: خدای عزوجل
گواه باشد که تو حقیقت را نمی توانی قصاص کنی! روزی خودت قصاص خواهی شد!
سردارمحمدنادر: حقیقت از
شما...حساب وکتاب از من!
شیرجان خان: حساب وکتاب هم
به تو تعلق ندارد.
سردارمحمدنادر: به من تعلق
دارد. همین که قصاص تان می کنم، معلوم است حساب وکتاب پیش من است!
شیرجان خان: الغیب عندالله!
سردارمحمد نادر: بی شک،
الغیب عندالله. راست است که حقیقت را نمی توانم قصاص کنم. حقیقت بعد ازباطل می آید.
حقیقت فتح فرزندان وطن بر اغتشاش سقوی بود. این فتح بعد از شکست باطل حاصل آمد. پس
حقیقت قصاص شدنی نیست.
شیرجان خان: هر باطلی به
هنگام غلبه، نقاب حقیقت به رخ می کشد. اگر لشکر تو فرزندان وطن بودند، کسانی که
دربرابر تو جنگیدند فرزندان کدام ملک دیگر بودند؟
سردارمحمد نادر: اگر حق به
جایش برنگشته است، چطور حاضر شدید با پای خود آمده وتسلیم شوید؟
شیرخان خان: ( با لحن تأسف
بار) گمراه وخام طمع شدیم.
سردارمحمد نادر: گفتم طبقه
جاهل هستید، قبول نکردی... جاهل شاخ ودم دارد؟ کسی به دشمن تسلیم می شود؟
شیرجان خان: ( با لحن
سوگناک) فرصت نداشتیم در باره عاقبت این کار صحیح مصلحت کنیم! چند آدم نااهل گپ
زدند و دعا کردند وسوار موتر شدند!
سردار محمدنادر: روی دیگران
چندان حساب نمی شود. تو وفرقه مشر صدیق و عطاءالحق که خود رامغز بچه سقو معرفی می
کردید، چطور آب را نادیده موزه را از پا کشیدید؟ عاقبت کار را نسنجیدید؟ من دراصل
از شما واهمه داشتم. گفته بودم اگر همه تسلیم شوند، این سه برادر درکوه ها می
مانند.
شیرجان خان: اصل گپ این بود
که ما به حساب مردی وکاکی گی قرآن کرده بودیم که هیچ وقت دریک راه، تنهایی نمی
رویم. یک جایی پادشاهی می کنیم، یک جایی می جنگیم ویک جایی می میریم!
سردارمحمدنادر: لاکن پیشتر
گفتی که گمراه شدیم!
شیرجان خان: به حساب
خداوراستی وقسم به قرآن پاک، گمراه نشدیم؛ مگر به حساب مسلک آدم های مثل تو، گمراه
شدیم؛ سردرگم شدیم. کاری شد که نفهمیدیم؛ فقط درخواب گپ زدیم و راه رفتیم. آدم
ازپیش نمی فهمدکه خواب می بیند. حتا بعضی وقت خواب فراموش آدم می شود. هرکس بعد از
شکست خود را جمع وجور کند، دیگر خرابی ندارد. ما به جای جمع شدن دوباره، کار بی
سنجش کردیم. این که ما چرا غافل شدیم، خداوند خودش می داند. هرچند در مجلس سیدحسین
وخواجه بابو، من وفرقه مشرصدیق خان تا آخر به گپ خود ایستاد بودیم... مگر وقتی امیر
قبول کرد ودست بالا کردند به دعا، ما هم دست بالا کردیم. پنین بیگ نایب سالارفهمیده
بود. وقت خدا حافظی گفت: نروید پیش نادر. اعتماد نکنید. تباه می شوید. این اعتماد
شما مثل آن است که شمشیر بران را درکف زنگی مست بدهید!
سردارمحمدنادر: پنین بیگ هم
آدم بی جوهراست. حبیب الله مثل حیوان حبسش کرد؛ لاکن سرخم کرد ونوکرش شد. خبردارم
که شما صاحب زاده ها، او را به حبیب الله نزدیک کردید.
شیرجان خان: پنین بیگ
قوماندان ورزیده است. خودت لقب غازی برایش داده بودی. حالا چطور حیوان وبی جوهر می
گوییش؟امان الله چیزی فهمیده بودکه گارد شاهی را زیردستش داد.
سردار محمد نادر: تو افسقالی
دیگران را هم می کنی. می خواهم بفهمم که از کارت نادم هستی یا نه؟
شیرجان خان : به حساب قسم
وسوگند برادری ومردی هرگز پشیمان نیستم؛ اما به حساب این که به دست خود میدان را
برای تو خالی کردیم، سخت نادم هستم... خدا بر ما ببخشاید!
سردارمحمد نادر: صدیق فرقه
مشر هم همین گپ ترا می زند. ازش سوال کردم که آخرالامر نزدم آمدی، طرف برادر خواجه
بابو اشاره می کند که این مادیان گردن نماند ورنه بازهم ترا به انگریز فراری می
دادم. شما به همین گپ های کلان دل خود را خوش می کنید. یکی خود را «جرنیل» ساخته و
چندتای دیگر« کرنیل خودمختار» لاکن دیدید که خواست خدا چیز دیگر بود. مسلک من قراری
مملکت است. کشتن مگس های مردار است؛ ختم غائله واغتشاش است...
شیرجان خان : من که درین
چند روز نتیجه گرفته ام، مسلک تو پایمال کردن حکم دین خدا و رسم رواج مملکت است. می
ترسم که این رسم به نسل های بعدی هم برسد. خدا انصاف دهد حبیب الله و جمله رفیق ها
را...
سردارمحمدنادر: شنیده ام
حبیب الله مهر امارت خود را برای تو تسلیم داده بود.
شیرجان خان: حبیب الله مرد
نا ترس و آدم شناس است. آدم ناترس، اعتمادش محکم است. حبیب الله دریک چشم، مرد را
از نامرد تفریق می کرد. قدر آدم راستکار و با ناموس را می فهمد. اگردرزندگی یک دفعه
با تو رخ دررخ می شد، این مصیبت پیش نمی آمد.
سردارمحمدنادر: یقین... یقین
که مایۀ فساد تو بودی! چه کاری ازت سر زده بود که سقو سرت اعتماد کرده بود.
شیرجان خان: این را بپرس که
چرا من - حافظ قرآن- بازوی حبیب الله شدم؟ حبیب الله از نامرد وفاسد بد می برد.
همین خاصیتش مرا گرفت. مرد بالای مرد همیشه اعتماد می کند.
سردارمحمد نادر: چه مردی؟ آن
ها دزدی و غری می کردند، تو روایت می کشیدی. آن ها غرق مردم آزاری بودند وشما
منورین ها، درکمین محکم کردن خود درحکومت بودید.
شیرجان خان: نی سردار... از
روی نفس قیاس می کنی. ازچشم یک دشمن به قضیه می بینی. همین حبیب الله بی سواد درحق
تو بسیار مردی کرده است. مثلاً آل وعیال وزن وبچه شما در ارگ زندگی داشتند.
به گفته شما اسیر سقو بودند. خرج وخوراک وضروریات شان از دربار می رسید. حبیب الله
یک روز مرا پیش خود خواست وگفت: وزیردربار...این ها ناموس اسلام است. ناموس
افغانستان است. اول به خدا، دوم به خود سپردمشان! من به به حیث بنده خاکی، خدا
رادربالا و مردی و امر خادم دین را در زمین پیش نظر داشتم. از اهل وبیت خود سوال
کنید تا راست و دروغ گفته هایم ثابت شود.
حبیب الله امانت کاری ها بسیار از من دیده بود. این که، مهر
امارت را به من تحویل داده بود، یک حکمت بود.
سردارمحمدنادر: من که برای
نجات وطن کمرخود رامحکم بستم. از جمله علایق خاندانی وشخصی بریده بودم. دندان خود
را کنده بودم. همه را به خدا سپرده بودم!
شیرجان خان : سردار...بعد از
کامیابی بر دشمن، گفتن این گپ ها آسان است. قضیه این است که تو کاملا از بابت آل
وعیال وزنان وبچه های تان مطمئن بودی. همه روزه از داخل ارگ به شما راپور می رفت.
جنگ وبی نظمی بود. مخبرین هر روز خاطر تان را از وضع اعضای خاندان تان جمع می
کردند. تواز ته قلب می دانستی که حبیب الله اگر سرش برود، درحق زنان واطفال هیچ
تعدی و بی عدالتی نمی کند. می فهیمدی که امیرحبیب الله کوه ناموس داری است. خوب
واقف بودی که من شخصاً ناظر احوال اعضای خاندان شما بودم. حتا امیریک روز حکم داد
که: ریش سفیدان خاندان نادررا اجازه بده از آل وعیالش
خبرگیرباشند. خودم خبر بودم که ریش سفیدان آزاد پیش تورفت و
آمد می کردندو خرج وپیسه می آوردند.
سردارمحمدنادر:
آبرو وناموس شخص خودم درمیان نبود؛ ناموس کل ملک مهم بود. همه شان
را به قربانی حساب کرده بودم. سیدحسین و ملک محسن هرکدام چهل تا بچه وزن داشتند.
از چشم شان ترس بود. هر گاهی می توانستند جور وستم کنند.
لاکن فتح و عقوبت آمدنی بود. راهی دیگرنداشتید. می فهمیدید که لشکر نجات درچند قدمی
تان است. از عاقبت کار بیم داشتید. وگرنه از دست سقوی ها هر چیزی سرمی زد.
شیرجان خان : غلط می گویی
سردار!
سردارمحمد نادر: چطور غلط
می گویم؟
شیرجان خان: روزی امیرحبیب
الله کاغذی را برایم داد که علی شاه خان آورده بود. تو در کاغذ به حبیب الله پیغام
داده بودی که:« برایم درعوض دارایی ها وملکیت های مصادره شده ام، یک لک روپیه
بدهید وهمچنان خانواده و اقاربم را بفرستید که من بتوانم به خارج رفته وقبایل جنوبی
را ترک بگویم. درآن صورت تاج وتخت به شما می ماند.» مردم جنوبی را که با تو مردی
کردند، وحشی گفته بودی. حبیب الله لک ها روپیه برایت روان کرد؛ مگرقول خود را
شکستی. نه به کابل آمدی و نه جنوب را ترک کردی. فقط می خواستی اعضای خانواده ات را
آزاد کنی. حبیب الله خانواده ات را نگه داشته بود تا ترا به چنگ آورد. این را به من
نگو که آبرو و ناموس شخصی برایت مهم نبود.
سردارمحمد نادر: اگر می
توانستید، به اهل وبیت من تکالیف زیاد تحمیل می کردید؛ لاکن ترس داشتید!
شیرجان
خان:
چیزی که وجود نداشت، ترس بود. توهم می
فهمی. از سه طرف درجنگ بودیم. تفنگ و کمبود داشتیم.
به
یقین که هر طایفه وقوم آدم های اهل ونا اهل دارد. خاندان تو هم صد ها زن ودختر را
بی عزت کردند ورفتندو مردند... دراسلام چهار زن نکاحی جایز است. صد ها زن را چرا
درحرم سرا های خویش بی عزت می کردید؟
سردارمحمدنادر:
گپ را به جای باریک می کشانی وزیردربار... کسی که مرگ را
درنظر داشته باشد، مثل تو زبان بازی می کند. سقو شاخ وبرگ اغتشاش بود؛ لاکن شما
صاحب زاده ها، بیخ مشکلات بودید. شما دندان کرم خورده مملکت هستید. غیر از کندن
دندان فاسد، چاره دیگری وجود ندارد. اگر سقو چند وقت دیگر دوام می کرد، کار صاحب
زاده ها بالا می گرفت.
شیرجان خان: پادشاهی ما دوام
نمی کرد. راه از چهارطرف بند بود. خزانه خالی شده بود.مگر نفس تو تازه بود. هرچیز
از هند برایت می رسید... چیزی کم نداشتی.
سردارمحمد نادر: رویت را
سیاه نکن وزیر دربار!
شیرجان خان: غیرت شنیدن
حقیقت را داشته باش... نادرخان.
سردارمحمدنادر: از کجا به من
تفنگ وکارتوس می رسید؟ طایفه های مختلف لشکر نجات، خود شان از گذشته ها تفنگ
داشتند. مردم از ظلم شما به بینی رسیده بودند. اگر ثابت شد راست می گویی، ازقصاص
معاف هستی!
شیرجان خان: از بحث بی فایده
تیرشو، سردار... دراختیارت هستیم. فرمان بده، کارتمام شود!
گفتن دلایل بی فایده، برای من عذاب الیم و برای تو، ضیاع
وقت است. چه لازم می بینی که سرگذشت خودت را برای خودت حکایت کنم. وقت از دستت می
رود سردار نادر... فرمان بده حلقه دار برای ما آماده کنند.
نادرشاه در سکوت فرو می رود.
صحنه تاریک می شود.
پرده سوم: صحنه اول || صحنه دوم
منابع استنادی:
1. زمامداری امیرحبیب الله کلکانی/ نوشته دکترخلیل وداد بارش
2. سرنشینان کشتی مرگ / خاطرات مرحوم عبدالصبور غفوری
3. افغانستان درمسیر تاریخ ( جلددوم)/ اثر میرغلام محمد غبار
4. جرقه های آتش درافغانستان/ ریه تالی استیوارت
5. ظهور مشروطیت و قربانیان استبداد/ اثر سیدمسعود پوهنیار
6. افغانستان؛ از سلطنت امیرحبیب الله تا صدارت سردارهاشم خان – خاطرات ظفرآیبک
7. حقیقت التواریخ - اثرمشترک حضرت علامه عبدالحق مجددی ودکترفضل الله مجددی
8. خاطرات و تاریخ ( جلددوم)/ اثر مرحوم جنرال میراحمدمولایی
9. نادرخان و خاندان او/ اثرمرحوم استاد عبدالحی حبیبی
10. ازعیاری تا امارت/ نوشته عبدالشکورحکم
11. عیاری ازخراسان/ اثرمعروف استاد خلیل الله خلیلی
12. نادرچه گونه به پادشاهی رسید؟/ نوشته سیدال یوسفزی