صعود عشق: داستان یک دختر فراری
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
مقدمه
داستان سرگذشت یک دختر فراری، داستان واقعی است که در سال 2000 اتفاق افتاد. خدمت عده ای از دوستانی که در جریان این واقعه موثق بوده اند، عرض شود که اینجانب قصد گزارش دهی این واقعه را ندارم تا موضوع را با حفظ امانت، دقیقاً مثل ژورنالیست ها گزارش دهم. این داستان سرنوشت واقعی یک دختر فراری را به برسی گرفته و طبیعتاً که در سبک داستان ، نویسنده دست باز دارد تا بتواند در بسا مواردی افکارش را از زبان قهرمان داستان بیان دارد.
ژورنالیزم و وقایع نگاری موضوع را آنطوریکه هست بشکل خبر ارایه میدهد و کاری به نتیجه آن ندارد؛ در حالیکه داستان بر علاوه پیش کش کردن وقایع موجود، انگیزه ها و راه کار ها را نیز طبق دید گاهش عرضه میدارد.
واقعه این داستان در سال 2000 اتفاق افتاده که اینجانب آن را از زبان «عبدالعلی مقصودی» فعلاً ساکن سعودی و «حاج ابراهم» ساکن کویته پاکستان شنیده ام. کسانی که در سال 2000 ساکن کویته بوده اند، در جریان این واقعه قرار دارند اما از جزئیات این موضوع مبنی براینکه مثلاً کبرا در موقع دیدن حبیب چه احساسی برایش دست میداد و یا در حین دست گیرشدن به چی می اندیشید؛ هیچ کسی اطلاع ندارند. این ابتکار نویسنده است تا آن را تحت قالب داستان؛ از زبان قهرمانش باز تاب دهد.
به استثنای « مقصودی» و «حاج ابراهم»، تمامی اسامی ذکر شده انتخاب نویسنده است.
فصل اول کــودکـی
آفتاب بتازگی، بال های زرین طلایی اش بر فراز تپه های ناحیه «ناوه پشی» گستراند . پسر خورد سالی به سراسیمگی دروازه های همسایه ها را میکوبید و به خانم های صاحب خانه پیام میداد که مادرش آنها را برای مساعدت وضع حمل طفلی خواسته است. خانم ها با عجله به محل حاضر شدند که صدای گریه طفل نوزاد؛ بر فضای گلخانه (آشپزخانه) می پیچید. مادر علی یاور که بیش ازباقی خانم ها مسن تر و مجربه تر بود، با نوزاد نزدیک شد تا ناف کودک را ببرد، یکی از خانم های جوان که کلثوم نام داشت؛ به طمع «سی بید» (مژده) خوردن به پدر نوزاد، صدا زد: مادر علی یاور ببین پسر است یا دختر؟
مادر علی یاور با اندکی معطلی جواب داد: دختر! با پیچیدن صدای دلخراش و بلند مادر علی یاور، فضای شادی و هلهُــله خانم ها به سکوت تبدیل شد و مادر نوزاد که نـُه ماه و نـُه روز با هزار زحمت و جگر خونی کودکش را پرورانده بود ؛با شنیدن پیام مادر علی یاور؛ حالت ضُعف به او دست داد. خانم ها با تهیه نمودن مقدار نوشیدنی ها و ادویه محلی، به دلداری مادر پرداخت. کلثوم که ماه ها انتظار کشیده بود تا از پدر نوزاد سی بید بخورد؛ با حالت افسرده به گوشه نامعلومی آشپزخانه خیره شده بود. فاطمه خانم جوان دیگری که همیشه با کلثوم بنای رقابت و آودرزادگی داشت؛ باطعنه گفت:
کلثوم تو که گفتی از پدر الله داد سی بید میخوری، برو نه چرا معطلی؟
کلثوم برای اینکه تظاهر کند از بابت دختر شدن نیز سی بید خواهد خورد؛ در پاسخ به فاطمه گفت: همین حلا می روم، پدر الله داد دو پسر دارد؛ این هم دومین دخترش است. برای اینکه پسر ها و دخترانش مساوی شده است، سی بید میخورم.
بعد از سه روز سپری شدن از زندگی نوزاد، مادرش ملای محل را برای نام گذاری وی دعوت کرد. آخند ابتدا به گوش های او آزان داد و بعد به اتفاق مادر و خاله او برایش نام های خوب و با طالع از لابلای قرآن جستجو کردند. پدر نوزاد که از بابت تولد دختر از خانمش قهر کرده بود در نام گذاری فرزندش شرکت نکرد. مادر وی نیز از بابت انتخاب هر نامی مردد بود و میگفت پدر او ممکن است ازین نام خوشش نیاید.
بلآخره انتخاب نام توسط خاله اش که از قرعه کشی قرآن بیرون شد به ماجرای نام گذاری خاتمه داد. خاله او این نام را به قرار قرائن نام دختر قبلی که صغرا نام داشت، کبرا گذاشت.
کبرا در مراحل ابتدایی کودکی بدلیل موقف جنسی اش ؛همواره مورد تحقیر و طعنهء جامعه قرار میگرفت و از بابت دختر بودنش هرگونه آرزو و موفقیت برایش به سراب تبدیل میگردید. یکی از آرزوهای کبرا تحصیل علم و فراگیری دانش سواد بود که بنا بخاطر موقف جنسی نمیتوانیست به این آرزو دست یابد؛ زیرا در محل او در آن مقطع مکتب دخترانه وجود نداشت. وقتی او هوس سواد آموختن را میکرد ؛ می دید که اگر پسر می بود میتوانیست به این ایدآل اش برسد و ازین بابت بیش از بیش از موقف جنسی اش بیزاری می جُست.
کبرا در یک خانواده دهقان متوسط چشم به جهان گشوده بود که پدرش با کار در زمین های خودش روز گار میگزراند. موقف طبقاتی کبرا او را سخت کوش، ضخیم و هوشیار ببار آورده بود که از عهده سختی و سردی روزگار بر آمده میتوانست. وی از صبح تا شب در کنار پدر به کار های زمینداری در بیرون و به امورات خانه همراه مادرش کمک میکرد.
وقتی کبرا کم کم به سن بلوغ میرسید؛ احساسات دوست داشتن نیز به گوشهء از قلبش جوانه میزد . این احساسات نه ناشی از یک انتخاب آگاهانه مبنی بر تعیین یک زندگی اشتراکی؛ بلکه ناشی از تابعیت عاطفی و دامن زدن به احساسات زیبا و لذت بردن عشق و دوستی نشئت میگرفت که کبرا در حال تمرین این احساسات بود.
زندگی سخت کوش و تلاش کبرا به او آموخته بود که قربانی احساسات نشود و اجازه دهد این عشق و دوستی های زود گذر سیر عبورش را از لحاظ زمانی طی کند تا به واقعیت های طبیعی نزدیک تر شود. کبرا تا خواست از این مراحل طبیعی بگذرد، با یک واقعه غیر قابل انتظار دیگر رو برو شد. این واقعه چنان تاثیری در زندگی کبرا گذاشت که کل سر نوشت اش را رقم زد.
در یک روز بهاری که آفتاب بتازگی اشعه های طلایی اش را از فراز کوه های سر به فلک کشیده ناوه پشی و ارزگان جمع می نمود و سایه در همه جا در حال گستردن بود، کبرا به منظرهء خیره شد که برایش تکان دهنده بود. وی که از بالکن منزلش در حال نظاره این منظره بود مشاهده کرد که آقای اخلاقی یکی از متنفذین محل همراه کربلایی موسی و جان محمد با در دست داشتن مقدار محموله هایی که در بین دستمال پیچیده شده بود، در حال رسیدن به منزلش هستند. کبرا با عجله و سراسیمگی مادرش را که در گلخانه در حال پختن غذا بود اطلاع داد. ولی مادر با کمال خـُنسردی او را متقاعد کرد که آنها برای خواسته گاری اش می آید! کبرا از شنیدن این موضوع یکه خورد و مثل کسیکه گلوله در بدنش اصابت کند شُل شد و به آهستگی از دیوار تکیه نموده به زمین نشست و زانوهایش را در بغل گرفت. مادر که وضع دخترش را وخیم دید، به توصیف و تمجید دخترش پرداخت و استدلال کرد که دخترش به خانه بخت خواهد رفت و بهترین پسری که از لحاظ اقتصادی و ضع اش خوب است و صاحب زمین و جایداد نیز است؛ او را برای همسری انتخاب و برگزیده است.
کبرا که نوید ها و اندرز های مادر برایش بی اهمیت تلقی میگردید؛ زانو هایش را در بغل گرفته و به آهستگی دستش را با لای قلبش گذاشت که در حال شدت ضربان بود. او دیگر کاملاً شوکه شده بود؛ قسمیکه توان مخالفت و گریه و شیون را نداشت. مادر دید که دخترش در گوشهء آرام گرفته است، از استدلال و نصیحت هایش خوشنود و راضی شده بود و فکر کرد که دخترش را مهار کرده است. کبرا مدتی قلب کوچک و داغدارش را با دستانش گرفته بود و از قماری که برایش زده بود خود را ملامت میکرد. افکار کبرا بشکل نا متوازنی جولان میکرد، گاهی سرنوشتی را که برایش تعیین کرده است؛ به تصویر میکشید و گاهی سیمای معشوقش حبیب را بسیار شفاف و رنگی در صفحه پرده های قلبش نمایش میداد. حبیب برایش بسیار معصوم و دوست داشتنی جلوه گر میشد؛ این معصومیت او ناشی از شور عشق واقعی حبیب نسبت به کبرا بود. شور عشقی که صرفاً به وسیله نگاه ها و ارتباط قلبی، منظورش را به معشوقه اش میرسانید و بس. کبرا به خاطرات نگاه های گرم حبیب می اندیشید که مادر رشته افکارش را برید و صدا زد که بیاید با او در تهیه غذا برای مهمانان کمک کند.
کبرا بدون اینکه جواب مادرش را داده باشد از خانه بیرون شد و در تاریکی شب در زیر درخت «چهار مغز» کنار خانه اش نشست و در فضای سکوت شب، افکارش را جولان میداد و وقبل از اینکه برای زندگی آینده بیاندیشد؛ برای حبیب می اندیشید و خاطرات او را تکرار میکرد. وی فکر میکرد که حبیب بدون او نمیتواند به زندگی اش ادامه دهد؛ با وجودیکه او و حبیب هرگز از عشق و دوست داشتن همدیگر یاد نکرده بود اما تمام اعمال و حرکات آنها به همدیگر ثابت نموده بودند که قلباً همدیگر را دوست دارند. کبرا بعد از ساعتی فکر کردن که از حالت شوکه خارج شده بود؛ به گریه رو آورد و زار زار میگرست. هنوز طغیان اشکش فروکش نکرده بود که مادر او را کشان کشان با خود برده و به مجلس خواستگاران به سر او شال انداخت و کربلایی موسی دعای نامزدی را به خوانش گرفت و مراسم شیرنی خوری به میل آنها به خوشی خاتمه یافت.
از فردا آن روز گرفته تا یک هفته دیگر کبرا به این فکر بود که در قدم اول وقتی با حبیب رو برو شود چه عکس العملی از خود نشان دهد؟ ادای حالت غمگینی را بخود بگیرد؟ بشاش و شادی خود را نشان دهد یا روش نور مال و عادی را در مقابل چشمان حبیب نمایش دهد؟ وی فکر میکرد با انتخاب هر یک ازین حالت های روحی و روانی که انتخاب خواهد کرد؛ درد دل معشوقش را زیاد نموده و به وی ستم خواهد کرد. بناً تصمیم گرفت موضوع را یک امر بسیار عادی و بشکل نورمال با وی روبرو شود. زیرا در صورت غمگینی بار دیگر آتشی در دل غمزده معشوق فروزان گردیده و وی را از پا در خواهد آورد. وی فکر کرد که اگر خود را شاد و مسرور جلوه دهد؛ در عین حالیکه خلاف وضع روحی طبیعی اش می باشد، اقدام شیادانه ای نموده و در واقع عشق پاک و احساسات زیبای گذشته اش را به مسخره گرفته است. در نتیجه مصمم شد در حین رو برو شدن با حبیب وضعیت اش را بسیار نورمال نشان دهد و قسمی وانمود کند که میان آنها پدیده بنام عشق و احساس زیبا اصلاً در میان نبوده است.
حبیب نیز با شنیدن نامزدی کبرا غمگین شده بود اما وی واقعیت ها اجتماعی را خوب درک میتوانیست و برای همین دلیل در طول یک سال از روابط عشقی میان او و کبرا؛ حاضر نشد به هیچ وجه آن را ابراز نماید. وی نه تنها علاقه اش را نسبت به کبرا همراه او در میان نگذاشت بلکه همواره سعی میکرد روابط دید و باز دید اش را از کبرا بسیار عادی و معمولی جلوه دهد. وی در عین حالیکه سعی میکرد شعله های این عشق را خفه نموده و اجازه ندهد زبانه بکشد؛ اما در بسا مواردی کنترول از دستش میرفت و نگاه ها و خنده های عمیق و ژرفی که از تی قلبش نشئت میگرفت و سر بلند میکرد نسبت به کبرا بروز میداد که بشکل نا آگاهانه پیام یک عشق پنهانی را در سینه حبیب میرساند.
حبیب جوانی بود که در یک خانواده دهقان میانه حال پرورش یافته بود، وی تا صنف هفتم مکتب درس خوانده بود که بعداً بخاطر بهبود وضعیت اقتصادی خانواده اش به ایران مسافرت کرده و از آنجا خانواده اش را خوب تمویل نموده بود. حبیب با عودت به وطن تمام حاصل اش را صرف سر و سامان دادن به خانواده و تهیه نامزدی برای برادر بزرگش کرده بود. وی که مسئولیت اعاشه خانواده را بعد از پدر و برادر بزرگش بعهده داشت نمیتوانست بفکر ازدواج خودش باشد و بهیمن لحاظ راه یافتن عشق کبرا را در دل به رسمیت نمی شناخت و همواره آن را بنام احساسات بولهوسانه در ضمیرش میکوبید و محکوم میکرد.
حتی بعد از اینکه حبیب احساس کرد که کبرا نیز همین احساس را نسبت به او پیدا کرده است نه تنها این واقعیت را همراه کبرا مطرح کرده و رسمیت نداد بلکه در ذهن خودش نیز درگیر یک مبارزه بسیار حاد و شدید بود تا از تلقین آن بعنوان عشق سر باز زند.
بعد از گذشت یک هفته که حبیب و کبرا برای رابطه گیری باهم لحضه شماری میکرند، حبیب تصمیم گرفت تا کبرا را ملاقات کند. چرا که فکر میکرد دیر شدن غیر عادی ازین واقعه ممکن است موضوع را افشا نموده و کبرا بفهمد که حبیب از نامزدی او خشمگین شده باشد. برای همین نقشه کشید تا بخانه کبرا برود. یگانه هدف این نقشه اولاً تجدید دیدار با کبرا بود؛ چرا که در طول این ایام واقعاٌ دلش برای کبرا تنگ شده بود و ممکن بود در صورت دیر شدن ازین ایام وضعیت روحی روانی او را خراب کند که این باعث افشاء این راز شود. هدف دیگرش این بود که به کبرا نشان دهد که او برای نامزدی شان کدام موضع خاص ندارد.
حبیب برای بهانه مشخصی روانه خانه کبرا شد. برای اینکه نگاه های شان بایگدیگر خوانده نشود عینکی دودی به چشمانش کرد و برای بی خیال جلوه دادن موضوع ساجقی را از جیب بیرون کشیده به جویدن شروع کرد. وقتی نزدیک خانه کبرا رسید با صدای بلند خطاب به مادر کبرا صدا زد:
خاله کجایی؟ کبرا با شنیدن صدای حبیب دست پاچه شد و به مادرش گفت مادر برو بیرون تا حبیب وارد خانه نشود چرا که خانه نا جاروب است. مادر کبرا به بیرون دوید و از حبیب استقبال کرد. کبرا ازین فرصت استفاده کرده وضعیت روانی اش را مرتب کرد و بعد از جمع و جور خانه در بیرون خانه دوید تا از حبیب بشکل طبیعی و در عین حال ماهرانه پذیرایی نماید. وقتی از دروازه خانه بیرون شد دید حبیب عینک سیاه پوشیده در حال احوال پرسی با مادرش است. حبیب سعی کرد با برخورد سرد تری با کبرا احوال پرسی نماید. وقتی کبرا در جلوی چشمانش ظاهر شد انگار یک دریچه دیگری از جهان آرزو ها و نوید برای حبیب گشوده شد. حبیب خود را جمع و جور نموده سلام داد و برای اینکه موضوع را طبیعی جلوه دهد به مادر کبرا گفت:
خاله مبارک باشد کبرا را پس بخت کرده ای! کبرا با شنیدن این جملات از حبیب؛ انگار آتشی از قلبش زبانه کشید و به زحمت خود را کنترول نموده گفت: بیایید خانه. حبیب و مادرش وارد خانه شدند و کبرا از فرصت استفاده کرده به گوشهء آشپزخانه خزید و عقده های دلش را با ریختن اشک تسلی بخشید. پس از اینکه مجدداً خود را جمع و جور کرد وارد مهمانخانه شد و نا آگاهانه مستقیماً چشمانش با چشمان حبیب گره خورد. حبیب که نتوانست بدلیل تاریک بودن خانه از عینکش استفاده کند بناچار به چشمان کبرا خیره شد اما هنرمندانه توانست نگاه های شان را سرد و بی روح جلوه دهد. کبرا که دید حبیب به او خیره شده صورتش سرخ شد و به یکی از خط گلیم ها چشم دوخت.
مادر کبرا که توان تشخیص روابط دوستانه و عاشقانه دخترش را با حبیب نداشت؛ شروع کرد به توصیف دامادش و خوش بخت شدن دخترش. حبیب و کبرا نیز تظاهر میکردند که به حرف های ایشان با علاقه گوش فرا میدهند اما در واقع افکار شان به خاطرات گذشته شان مشغول بودند. کبرا و حبیب هر چه میکوشیدند نگاه های شان را به همدیگر بسیار سرد و بی علاقه نشان دهند؛ به همان پیمانه رشتهء علاقه مندی میان شان بیشتر دوانده میشد ، جرقه های محبت شان به شعله های سرکش و زبانه داری تبدیل میگردید که در نهایت هر دو درین امتحان قربانی دادن برای همدیگر شان ناکام شدند و در نهایت انسانهای پاک و صبوری چون حبیب و کبرا به بیچارگان زبونی تبدیل شدند که عشق مثل گنجشک آنها را در پنچهء ستبراش خورد و له نمودند.
بعد از چند لحظه هنر نمایی های کذایی و جلوه گرایی های نمایشی، همان احساسات زیبا ولذت بخش که از نگاهای شان می بارید؛ بر تصمیم و اراده آنها مستولی گردید و در نهایت نگاه های شان همان نگاه های گرم و و عمیقی شد که قبلاً در میان شان برقرار بودند.
حبیب که قادر به اداره و مهار وضع موجود نبود؛ به ملاقات اش پایان داد و با جلوه گری و اکت شادابی و سرور، خانه کبرا را ترک گفته همراه کبرا و مادرش خدا حافظی کرد. وقتی از خانه کبرا فاصله گرفت وضعش بسیار وخیم شد و خود را از انتخاب این ملاقات درد آور و در عین حال لذت بخش؛ سرزنش میکرد.
وی خوب میدانست که بعد از نامزد شدن کبرا هرگونه رابطه گیری و ابراز احساس عاشقانه به مفهوم خود کشی برای او و کبرا بیش نخواهد بود؛ بناً این ملاقات را یک اقدام غیر عاقلانه و یک عشق نا فرجام دانسته و از بابت تداوم آن خود را ملامت میکرد.
حبیب با جنگ روانی ایکه در مدت چند روزی همرایش درگیر بود؛ به یک نتیجه مطلوب و قناعت بخشی رسید و تصمیمش را بصورت قاطعانه اعلام نموده که دیگر به هیچ عنوانی نباید با کبرا تماس و ارتباط داشته باشد. وی برایش مستدل میکرد که در صورت یک تماس و رابطه دیگر؛ ممکن است راز نهفته شده در اسرار پنهانی عیان گردد و بناچار بصورت علنی این راز را با کبرا فاش سازد. به این ترتیب با خود عهد بست آنچه او بنام عشق خاطراتی در سینه نهفته دارد با هیچ کسی؛ حتی در ضمیر آگاه خودش نیز آن را نشناسد و کم کم از حافظه ذهنش زایل سازد.
کبرا نیز بعد ازین ملاقات با جنگ روانی شدید مواجه شد. از یک جانب خود را از تجدید ملاقات مورد نکوهش و مذمت قرار داده بخودش میگفت چرا به بهانه اینکه در خانه نیست حاضر به ملاقات شده است اما از جانب دیگر حاضر نبود این احساسات لذت بخش و زیبایش را به هیچ قیمتی از دست بدهد. وی از ابتدای خاطرات رابطه عاطفی اش با حبیب لذت خاصی می برد و در موقعیکه که خودش را مورد سرزنش قرار میداد احساس خوبی به آن دست نمی داد. بهین دلیل عشق ورزیدن به حبیب به یک احساس زیبا و دوست داشتتنی تبدیل شد. از جانب دیگر از حبیب جُز همین احساس نیک هیچ خاطره بدی دیگری نداشت. وی فکر میکرد که حبیب یگانه مظهر و نماد خوش بختی برای اوست. چرا که حبیب حاضر نشد بخاطر اینکه مبادا فکر کبرا را پاشان سازد؛ حتی یک حرکت و کلمه ای در باره عشقش با او در میان بگذارد. همین ایثار و ازخود گذری حبیب سبب شد تا کبرا از او یک شخصیت قهرمان عشق در ذهنش خلق نموده و بیشترین وقت خود رادر باره او بیاندیشد.
کبرا بعد از ملاقات اخیرش با حبیب، بیشتر وقتش را با گریه و شیون و حالت افسردگی میگذراند. او برای اینکه به احساسات نیک و زیبایی دست یابد؛ همیشه به خاطرات مراجعه کرده و از بابت چنین احساسی لذت میبرد. کبرا روز ها را در کار و فعالیت امور کمک به مادرش اما شب ها همیشه افکارش را با خاطرات گذشته حبیب سپری میکرد . وی پس از اینکه به این نتیجه رسید که گریه و شیون یا بازگشت به خاطرات گذشته هیچ سود قابل ملموس برایش ندارد؛ عزم اش را جزم نموده و یک تصمیم بسیار خطر ناک و تعیین کننده گرفت. این تصمیم سرنوشت ساز بعد از دوهفته جدل ها و کش مکش های روانی گرفته شد. انگیزهء این تصمیم قاطع این بود که کبرا استدلال میکرد زندگی را دوست دارد. چون زندگی را دوست میدارد؛ بناً برایش باید سرمایه گزاری کرد. وی معتقد بود که زندگی او مربوط به خودش است. پدر و مادر نباید بدون رضایت و مصلحت او با سرنوشت او بازی کنند. کبرا میدانیست که باقی همسالان او اگر به زندگی ایده آلی دست یافته اند؛ محصول چانه زدن خود آنها با پدر مادر و باقی فاملین شان بوده است. وی خاطره چندین نمونه از دختران و خانم های محل را در ذهن داشت که تن به تقدیر و سرنوشت داده و برای انتخاب یک همسر خوب و ایده آلی تلاش و مبارزه نکرده بودند. بهمین ارتباط وقتی به موقع نتوانسته بود مخالفت اش را با همسر تحمیلی اش آغاز نماید؛ خود را نمی بخشید و همواره ازین بابت خود را به بی لیاقتی و بی کفایتی متهم میکرد.
کبرا برای اینکه در آینده بتواند خود را از جدل روحی - روانی نجات دهد؛ تصمیم گرفت خود را در معرض چانس آزمایی قرار دهد. انگیزه ایکه این آزمون بزرگ بر آن استوار بود، این بود که وی فکر کرد که هر گاه ازین امتحان سر بلند برآید به مرادش خواهد رسید؛ اما در صورتیکه شکست بخورد؛ میتواند درشرایط طاقت فرسا زندگی اش را ادامه دهد اما عذاب وجدان نخواهد کشید. یگانه نظام ارزشی و عقایدی که کبرا پلان و برنامه زندگی اش را بر آن عیار میکرد؛ آزادی وجدان و ضمیر آگاه او بود. ضمیر آگاه و سرکش کبرا همیشه علیه ضمیر نا آگاه و تسلیم طلب او میرزمید. ضمیری که کبرا را به سازش و تسلیم طلبی دعوت میکرد؛ کلیه نظم و سنت عرفی اجتماعی را تقدیس میکرد و علیه تجدد اندیشی،ابتکارات؛ نوآوری ها و ابداعات جدید مبارزه میکرد. همینطور ضمیر آگاه او به خیلی از سنت ها؛ آداب؛ رسوم و مناسبات اجتماعی می تازید و آن را نا عادلانه و مضر تلقی میکرد. آنچه باور ها و دیدگاه ضمیر آگاه او را تقویت میکرد؛ همین سلطه خانواده سالاری ای بود که موجب نقض حقوق او بعنوان یک انسان شده بود. طبق عقاید پدر سالاری؛ فرزندان او در تمام امورات و از جمله در امر ازدواج نیز می باید از پدر ومادر اطاعت کنند. اگر این اطاعت بر اساس ایجاد روابط صمیمی میان فرزند و والدین تنظیم گردد؛ که خوب است اما اگر تابعیت از آنها مشابه به اطاعت عسکر از افسر باشد؛ چیزی جزُ مالکیت بردگی ماآبانه نخواهد بود. بناً تعبیر برده شدن انسان حتی توسط پدر هم که اعمال گردد؛ برای کبرا درد ناک و رنج آور بود. همین احساس نمودن درد و رنج زمینه تقویت بخش ضمیر آگاه او و کمرنگ شدن ضمیر نا آگاه و تسلیم پذیر گردید که در نهایت توانست بر دولی و مردد شدن تصمیمش فایق آید و عزمش را بیش از همه در پلان و اقدامی که در پیش گرفته بود؛ جزم کرد.
در یک صبح بهاری که آفتاب امواج تابناک را در شاخسار برگهای درختان تنومند و گلُ های تازه شکوفه و معطر گستراند، کبرا پلان خطر ناکش را آغاز نموده از گل شاه یگانه دوست همرازش خواست که برای یک ماموریت خطیر آمادگی گرفته قبل از طلوع فجر خود را جلو آسیاب جان محمد برساند. گل شاه اصرار کرد که کبرا علت آمدن اش را در آن وقت شب و تصمیمی که اتخاذ نموده با او در میان بگذارد اما کبرا آن را به موعد معین موکول نموده بر گل شاه تاکید کرد که این راز را هرگز با کسی فاش نسازد. بعد از اینکه کبرا گل شاه را ترک گفت، گل شاه کوشید نقشه و پلان کبرا را پیش بینی نماید اما هر چه افکارش را در عرصه ها و امورات زندگی کبرا مامور کرد تا آن را مورد باز بینی و کاوش قرار دهد؛ موردی را نیافت که از عقلش مدد خواسته آن را تجزیه و تحلیل نماید، بناً به پاس دوستی و همراز بودن، خود را آماده یک ماموریت مهم و مجهول کرد. ماموریتی که ممکن بود به قیمت بر باد رفتن آبرویش تمام شود.
گل شاه آن روز غرق در تفکر از نقشه کبرا بود. شب که پدر و مادر و اعضای خانواده گل شاه دوشک های شان را برای خوابیدن پهن کردند، گل شاه نیز به بستر رفت اما نه تنها خواب را بر چشمانش حرام کرد بلکه اعصاب او نیز نا آرام و افکارش بصورت نا متمرکزی ازین شاخه به آن شاخه می پرید و هر چند دقیقه ای بر ساعت شاوبین دارش در زیر لحاف نگاه میکرد. پس از اینکه عقربه های ساعتش نوید طلوع فجر را میداد، به آهستگی از زیر لحاف بیرون آمد و صدای پاهایش را گرفته به آهستگی دروازه را فشار داد تا بدون انعکاس صدا باز شود، دروازه طبق خواست گل شاه بدون غیژ و پیژ باز شد و گل شاه بطرف آسیاب جان محمد که حدود ده دقیقه از آنجا فاصله داشت بسرعت روان شد. پس از مقدار سینه سوزی و شدت ضربان قلبش؛ بلآخره جلو آسیاب رسید. به آهستگی سرعت و شدت نفس هایش را کنترول کرده بطرف آسیاب خیره شده دید که کبرا در آنجا منتظر اوست. برای اینکه مطمئن شود به آهستگی صدا زد: کیستی؟
کبرا در جواب گفت: منم نترس. گل شاه با عصبانیت گفت: این کار هایی که تو میکنی کار ایلا گشتا است. زود تر بگو قچار کنده مرا درین جا برای چی خواسته ای؟
کبرا دست گل شاه را گرفته او را به آرامش دعوت نموده به داخل آسیاب برد. وقتی داخل آسیاب شدند، گل شاه دید چراغ الکین روشن است و دریچه آسیاب را پرده ضخیمی گرفته تا نور چراغ به بیرون نتابد. کبرا بطرف گل شاه اشاره کرد که به آن سمت نگاه کند. وقتی گل شاه متوجه شد که در آن سمت چیزی جز یک دست لباس مردانه و لنگی مدراسی ای بیش نیست، پرسید که زود تر بگو از من چه میخواهی؟ کبرا ابتدا او را به خنسردی دعوت نموده و نامزد شدن تحمیلی اش را به او توضیح داد. وقتی گل شاه میخواست چیزی بگوید کبرا تاکید میکرد که او را برای نصیحت یا دعوت به انصراف از تصمیمش نخواسته است. کبرا به او گفت که از او بعنوان یک دوست خواسته تا به او کمک کند و این تصمیم ربطی به زندگی خصوصی و کاری به آبرو بری گل شاه ندارد.
پس از اینکه گل شاه آرام گرفت، کبرا قیچی ای به دست گل شاه داد تا مو های او را مثل پسران کوتاه کند. گل شاه نیز با دلهره و چشمان اشک آلود دست به کار شد و مو های بلند و خرمایی کبرا را قیچی میزد. هر دفعه ای که صدای قیچی کرت میکرد و قسمتی از موهای کبرا پاشان شده و به زمین واژگون میشد؛ دل گل شاه کباب کباب شده و نا سزا گویی و دشنام های رکیک را نثار کبرا میکرد که چرا چنین روزی را بر سرش آورده و زندگی اش را خراب میکند. کبرا نیز با افتادن پارچه های بریده بریده موهاش به زمین؛ اشک هایش نیز مثل مروارید در بالای آن می افتاد اما سعی میکرد گل شاه را دلداری داده و چنین وا نمود کند که او ازین کارش چندان نگران نیست.
گل شاه بلآخره با وجود نگرانی گریه و افوس خوردن از اقدام کبرا، موهای او را مثل موهای مود روز پسران کوتاه کرد. پس از آن کبرا لنگی مدراسی را به او داد تا منظم قات نموده از بالای سینه های نیمه برجسته اش بپیچاند. یکی از چانس خوبی که درین ماموریت به درد اش خورد این بود که وی در کودکی مادرش را نگذاشته بود تا گوش ها و بینی او را به منظور محل آرایش زیبایی سوراخ کند.
پس از اینکه مراحل آرایش مردانه برای کبرا به پایان رسید و لباس و کفش مردانه پوشید، او واقعاً مثل پسران شباهت پیدا کرد. کبرا برای اینکه روحیه دوستش گل شاه را تقویت دهد، اکت پسر ها را در آورد و با صدای تون مردانه ای به گل شاه گفت : من این کار را برای این اقدام نمودم که عاشق تو هستم! من دوست دارم تو همسر من باشی، درست است عزیزم؟ خوب دست هایت را به من بده تا برویم به نقطه ای زندگی را آغاز نمائیم که به دور از هرگونه ستمگری و بی حقوقی باشد. کبرا هم چنان نقش پسران چشم چران را بازی نموده آنها را به مسخرگی گرفت که در حال شکار دختران هستند. گل شاه با پوزیشن گرفتن کبرا خنده و شادی برلبانش نقش بست و اشک هایی که برای کبرا ریخته بود به اشک شوق وشادی تبدیل شد.
البته خنده و مزاح آنها بدلیل کمبود وقت و ترس از روشن شدن هوا ادامه نیافت و به زودی همدیگر را با چشمان اشک آلود در آغوش گرفته خدا حافظی کردند. قرار به این شد که اول گل شاه صحنه را ترک نموده بطرف خانه اش برود و بعداً کبرا به مسیرش ادامه دهد. همین قسم کبرا چراغ را خاموش نموده همراه وسایلی که داشت تحویل گل شاه داده و در جلو آسیاب صورت همدیگر را بوسیدند که ابتدا گل شاه رفته رفته در میان علف ها و درختان در سیاهی شب از چشمان کبرا نا پدید شد. پس از اندکی معطلی، کبرا اولین قدم های قمار گونه و سر نوشت سازش را با اکت راه رفتن به روش مردانه آغاز کرد تا اینکه بعد از مدتی از مرز های ناحیه « ناوه پشی» وارد خطه «شب بخیر» گردید. وقتی از قریه ها و اهالی شب بخیر عبور میکرد هوا دیگر کاملاً روشن شده بود. کبرا از بابت افشا شدنش زیاد نگران نبود؛ زیرا اگر کدام شخصی آشنا با او برخورد میکرد؛ وی میتوانیست از فاصله خیلی زیاد که قابل رویت بود؛ تغییر مسیر داده و بعداً راهش را ادامه دهد. بیشترین خطر افشاء شدن از ناحیه شب بخیر ممکن بود؛ زیرا اهالی ناوه پشی شب بخیری ها را می شناسند. کبرا وقتی این منطقه را پشت سر گذاشت، دیگر از بابت برخورد کردن با آشناها زیاد نگران نبود. دلیل عدم نگرانی اش کوتل بزرگ و سر به فلک کشیده «قبرغه» بود که عابرین از فاصله خیلی زیاد قابل مشاهده و تشخیص بود و فرصت کج شدن از مسیر را میداد.
چند مسافر و عابری که درین مسیر با کبرا سر خورد؛ وی را مطمئن کرد که کسی قادر به تشخیص هویت جنسی او نمی باشد. تازه کبرا هنرمندانه اکت حرکات مردانه و از جمله صدا مردان را خوب تقلید و ادا میکرد. چانس دیگری موقف سنی او بود که وی را پسر حدود پانزده الی شانزده ساله نشان میداد.
کبرا که قبلاً چند دفعه ازین مسیر ها آمده بود؛ تمام قریه ها و قصبات جلو چشمانش آشنا بود. وقتی در بازار «چهل باغتوی پشی» رسید؛ ساعت دو بعد از ظهر را نشان میداد. وی از داخل شدن در بازار کمی نگران بود و تصمیم گرفت از پائین بازار عبور نموده مسیرش را به سمت «سنگ ماشه» مرکز جاغوری ادامه دهد. خوش چانسی تا این زمان به باور او مبنی بر موفقیت در مسافرتش تقویت میکرد. چرا که خواست مسیرش را بطرف پائین بازار کج کند؛ که صدایی بلندی را شنید که میگوید: سنگ ماشه – سنگ ماشه. دل به دریا زده داخل بازار شد دید موتر فلاند کوچ سفیدی در حال حرکت بطرف سنگ ماشه است. نزدیک موتر وان شد پرسید:
خلیفه کرایه تا سنگ ماشه چقدر است؟ موتر وان در جواب گفت: لالی جان چهل و پنج هزار. میری؟ کبرا گفت خلیفه کمی کمتر بگیر من زیاد پول ندارم. موتر وان در جواب گفت: بیا بنشین تو دو هزار کمتر بده اما با باقی مسافرین نگو. کبرا دست کولش را به موتر وان داد و سوار فلاند کوچ شد.
در موتر شش نفر دیگر نیز با او همسفر بودند که همگی آنها پسران جوان بودند. وقتی موتر حرکت کرد؛ شوخی ها و بزله گویی شروع شد که کبرا برای اولین بار این شوخی را می شنید؛ زیرا او قبلاً بخاطر موقعیت جنسی اش اینگونه شوخی ها را نشنیده بود. اگر اینگونه شوخی ها و جوک را در هیئت دخترانه اش می شنوید، موقیت او اجازه نمیداد تن به گوش کردن این شوخی ها بدهد اما حالا او باید خود را با این فرهنگ مردانه وفق دهد و او نیز چنین میکرد. یکی از مسافرین که کریم نام داشت خطاب به کبرا گفت: لالی جان تو درین شوخی ها شرکت نمیکنی،از حرف های ما قارت که نمی آید؟ کبرا میخواست جواب دهد اما ظاهر یکی از مسافرین پیش دستی کرده گفت:
نه قارش نمی آیه نمی بینی که همیشه لبخند میزنه؟ بیچاره با ما آشنایی نداره بیگانه است. راستی لالی جان از کجا هستی؟ کبرا با احتیاط پاسخ داد: «از شیرداغ». کریم گفت: خوب! من شیر داغ آمده ام. مردم آن بسیار مهمان نواز است. کبرا سرش را به علامت تایئد تکان داد و از بابت اینکه باز سوال پیچش نکردند؛ خدا را شکر نموده کم کم به مزاح های آنها شرکت میکرد.
موتر ساعت چهار بعد از ظهر در بازر سنگ ماشه رسید و مسافران تقاضا کردند که آنها را جلو «پشی هوتل» توقف دهد. کبرا برای اینکه در پشی هوتل با یکی از آشیایان و اقارب اش تصادف نکند، از موتروان خواست به اول بازار پیاده اش کند. پس از پیاده شدن که حالا جرئت سوال کردن پیداکرده بود از یک دکان دار پرسید: موتر های انگوری از کجا می رود؟ دکان دار جواب داد: از بازار پائین. کبرا با رهنمایی دکان دار محل موتر ها را پیداکرده سنگ ماشه را به مقصد انگوری ترک گفت.
پلان کبرا تا اینجا خیلی خوب و سریع پیش رفت. وی میدانست که در صورت توقف ممکن است فامیل اش بدنبال او بیاید و یا کدام آشنا او را بشناسد که همه چیز خراب شود.
کبرا همراه مسافرین عازم انگوری، در موتر نیز برایش خوش می گذشت. چرا که تبدیل موقف جنسی او منجر به تبدیلی آشنایی او به حیطه دیگری از جهان بینی مردانه و فرهنگ مزاح و بزله گویی نیز شده بود. وقتی موتر به بازار انگوری نزدیک شد؛ یکی از مسافرین از موتروان خواست تا او را به «هوتل خوجه» برساند. دلیل رفتن آن مسافر به هوتل خوجه این بود که این هوتل در یک گوشهء بازار قرار دارد و هوتل خلوتی است. کبرا نیز همراه آن مسافر در آن هوتل پیاده شد.
مسافرین تازه وارد اساس هایش را درین هوتل جابجا کردند و چاینکی فرمایش دادند. کبرا همان پول شیرنی خوری اش را که از بکس پدرش شکسته و خرچی راه کرده بود، در جریان مسافرت جرئت مندانه مصرف میکرد. وی که زیاد گرسنه بود نان شب را صرف نموده در همان اتاق پهلوی مسافران دیگر خوابید و شب را براحتی سپری کرد.
فردا وقتی چشمانش را گشود احساس کرد که کمبود خواب شب های گذشته را جبران کرده اما پاهایش بخاطر پیاده روی دیروز درد میکرد. بعد از صرف صبحانه همراه همسفرش در نمایندگی رفت تا تکت پاکستان را خریداری نماید. پس از یک سلسله مشاهدات فهمید که مسافرین توسط نمایندگی مورد استثمار قرار گرفته تقریباً نیمی از هزینه راه شان را به نمایندگی باج میدهند تا بتوانند از آنجا به مقصد پاکستان عبور نمایند. کسانیکه بصورت قاچاق از بازار انگوری تا بازارک «لشکری» بروند تا مستقیماً با دریواران ً پشتون که انحصار انتقال مسافران را بخود اختصاص داده بودند، معالمه نموده با قیمت نازلتری سفر کنند، مورد تعقیب و شکنجه نظامیان «باشی حبیب» قرار گرفته و جبراً به سوداگران مسافر فروخته میشدند. کبرا خیلی از ستمگری های نظام حاکم و طبقاتی را مشاهده میکرد که بر علاوه ستم بر زنان؛ بر محراق خیلی از ستمی که او قبلاً بدلیل موقف جنسی اش متوجه آن نبود، آشنا شد. وی که خود را در نقش و هیئت مرد متظاهر کرده بود، بیش از پیش حسرت و آرزوی مرد بودن را در ذهن خویش القاء نموده و فکر میکرد که او اگر یک مرد بود میتوانیست این نا ملائمات های اجتماعی را به کمک مردم ستمکش حلاجی نماید. زیرا وی معتقد بود که مردم زحمتکش اگر از عقل و منطق خود کمک بگیرد میتواند یک جامعه ایده آل برایش درست نماید که نه به جنس زن ستمگری شود و نه به مرد.
کبرا در چنین اندیشه ها و آرزو ها غرق بود که شخصی با سلام کردن به همسفرش، رشته تفکرش را مختل کرد. شخص آشنا ابتدا با همسفر او داوود و بعداً با وی احوال پرسی کرد. داوود کبرا را به عبدالعلی مقصودی بهادر معرفی کرد. پس از یک رشته صحبت های مقدماتی؛ هر سه هم سفر تصمیم گرفتند که تکت گرفته به اتفاق هم یک جا در یک موتر سفر کنند. آنها بعد از چند ساعتی سوار موتر تویوتای دبل سیته شده؛ انگوری را به مقصد کویته پاکستان ترک گفتند. موتر حامل ده نفر مسافر بود که پنج نفر شان در سیت نشسته بودند. بهادر، داوود و مقصودی نیز از جمله سیت نشسته گان بودند. مسافرت برای بهادر(کبرا) که تغییر جنسیت داده بود؛ علاوه بر نگرانی از آینده اش، دلچسب بود. دلیل رضایت اش این بود که از نقشه و اکت های هنر مندانه اش به خود میبالید و خود را در دل مورد ستایش قرار میداد.
مقصودی که یک شخص شوخ و اجتماعی بود؛ همراه بهادر شوخی و مزاح را آغاز کرد. وی از بهادر پرسید که برای چی منظوری عازم پاکستان است؟ بهادر در جواب گفت که برای کار کردن میرود. مقصودی نگاهی به سیمای بهادر انداخت و گفت چه کاری را در نظر داری؟ بهادر که جواب دادن این سوال برایش سخت بود گفت: نمیدانم اما هر کاری پیدا شد مهم نیست. مقصودی که به مقصد شوخی اش رسید با خنده بلند گفت:
بلی میدانستم برای مثل شما بچه لخشوم هرکاری باشد تفاوت ندارد. بهادر نمیتوانیست منظورش را درک کند، چون او در یک چنین فضایی بزرگ نشده بود و نمیدانیست جامعه برای پسر های نو جوان از چه نوع شوخی ها استفاده میکند. چون او قادر به درک و تشخیص دادن منظور ایشان نبود؛ پاسخ مناسب ارایه داده نمی توانیست. مقصودی وقتی دید پسرک بسیار کم رو و با حیا است؛ دست از شوخی همرایش برداشت و به دل گفت بیچاره از مجبوری مشکل اقتصادی خانواده تن به مسافرت داده است.
همچنان که موتر زوزه کشان دشت های بزرگ و وسیع و زمین حاصل خیز را می پیمود، بهادر ملک و جایداد اهالی قریه اش را در ذهن متصور میکرد که در مقایسه با این مالکیت ها بدرجه هیچ است. گاه گاهی نیز مشاهده میکرد که این مردم با وجود داشتن این همه ملک و مزرعه های وسیع و حاصل خیز؛ نسبت به اهالی ساکن خودش از یک زندگی عقب مانده تر و غیر رفایی برخور دار است، بناً نابرابری های اجتماعی را در همه جا مشاهده میکرد و ازین بابت رنج می برد.
بهادر دوست داشت ازین سفر آگاهی کسب نموده و برای همین هم کدام سوالاتی از همسفرانش میکرد اما پاسخ قابل رضایت بخشی دریافت نمیتوانیست.لذا ترجیح میداد ساکت باشد و به مسایل فکر کند. گاه گاهی که افکارش متمرکز به موضوع خاص میشد و میخواست روی آن مکث بیشتر کند، جمپ های خیز خیز پی هم موتر؛ افکار او را پاشان میکرد و مانع آن میشد تا به تحلیل مسایل به نتیجه مطلوب و نهایی برسد. وقتی کبرا متوجه قلعه ای که در نواحی اطراف «شاجوی» مستقر بود؛ شد، حس کنجکاوی او را بیشتر بر می انگیخت. وی می دید که قلعه های بزرگ از همان کسانی اند که مالک این مزرعه ها و جایداد ها هستند اما در اطراف این قلعه های بلند و طویل، سر پناه های کوچک و محقری نیز قرار دارند که مربوط به دهقانان است. دهقانانی که تمام این محصول را برای ارباب میکارند و تولید میکنند ولی خود شان شکم های شان گرسنه و دستان شان پینه پینه هستند. اینکه چرا این مناسبات ستم گرانه در جامعه مسلط است، فکری بود که بهادر قادر به تشخیص آن نبوده اما میخواست این مسئله برایش روشن شود و برای این غرق در تفکر بود که موتر وان صدا زد: پائین شوید درین هوتل چای و نان تان را بخورید بعداً حرکت میکنیم. همه مسافران پائین شدند از هوتلی چای خواستند و مشغول نوشیدن شدند.
مسافران در حال خوردن چای بودند و بهادر چشمش به شاگرد هوتلی دوخته بود که با پوشیدن لباس کارگر پنچر گیری ، همراه سماوات چی کمک میکند. وقتی فهمید که او کارگر پنچرگیری نیست بلکه شاگرد این سماوات است که قادر به پوشیدن لباس تمیز نمی باشد، دلش برای او می سوخت. بهادر مشغول چای ریختن در پیاله بود که دو نفر تفنگ بدستان طالبان در هوتل رسیدند و از دریور به زبان پشتو چیزی می پرسید. پس از یک سلسله پرسش ها رو به مسافرین کرده پرسیدند: چیری حٌی ؟ مقصودی جواب داد: مونژ خو غریبان خلگ یو؛ پاکستان ته حٌو، غریبی د پاره. طالبان به مسافران به دقت نگاه کردند و از جمله ازکبرا سوال کرد: چیری حٌی؟
کبراپشتو نمیدانیست و به طرف مقصودی نگاه کرد. مقصودی در جواب گفت: دا هلک پشتو نه پوئیژی. دا هم پاکستان ته حٌی . دا زمونژ ملگری دی. طالبان با خشم به مقصودی گفت: ته پریژده چه دا خپل حٌواب ورکوی. بعد خطاب به کبرا گفت: او بچه، تو کجا میره؟ کبرا گفت: پاکستان. طالبان پرسید: از تو نام چی است؟ کبرا پاسخ داد: بهادر.
یکی از رفیقش گفت: دا خو انجلی دی! دیگری در جواب گفت: حٌه هلکه. وی برای اینکه رفیقش را مطمئن بسازد به صدای بلند گفت: په خدای که دا انجلی دی!
طالبان با یک سلسله گفتفگو همراه مقصودی استدلال میکردند که بهادر دختر است اما مقصودی ابتدا به خنده و شوخی گفت که نه خیر، ایشان وی را می شناسد که پسر است اما طالبان موضوع را جدی گرفتند و از همسفران او خواستند تا بهادر را برای معاینه تحویل آنها بدهند. مقصودی پافشاری کرد و گفت که ایشان موضوع را همراه مسئول طالبان در آن بازار مطرح خواهند کرد. کبرا که خیلی نگران و وحشت زده شده بود از روی تظاهر، گاه گاهی لبخند میزد و چنین وانمود میکرد که ادعای طالبان را به مسخره گرفته است. بلآخره طالان با مسافرین به این توافق رسیدند که آنها مسئول و ملای کلان خود را آورده تا موضوع همراهش مطرح شود.
طالبان هوتل را ترک گفته به موتر وان دستور داد که اجازه حرکت کردن ندارد. مقصودی ازین فرصت استفاده کرده به باقی مسافران مشوره کرد که همگی آنها شهادت بدهند که بهادر را از دیر زمانی است که می شناسند که پسر است. مقصودی از پسر بودن بهادر اطمنان داشته و ترس و واهمه اش از این بود که طالبان بهادر را به بهانه خوش گذراندن بچه بازی خود شان با خود ببرند.
مقصودی مسافرینی که از جاغوری و مالستان همراهش بودند متیقن کرد که او بهادر را می شناسد و طالبان به منظور بچه بازی چنین بهانه را مطرح میکنند. مسافرین نیز تعهد کردند که برای ابطال این ادعای ناروا و بیجا؛ حد اکثر تلاش شان را خواهند کرد. کبرا برای اینکه همسفران اش را مطمئن سازد گفت: شما نگران نباشید، اجازه دهید من را معاینه کند، بعد از اینکه دانیست که پسر هستم رهایم خواهند کرد. مقصودی ازین پیشنهاد بهادر بسیار عصبانی شده داد زد: او احمق تو میفهمی یانه؟ طالبان به این بهانه به شما تجاوز نموده و برای عیاشی شان تو را می برند. آنها بچه باز هستند!
این جملات برای کبرا کاملاً نو و بسیار متحیر کننده بود. چرا که او تا حال هیچ نمی دانست که پسران نیز درین جهان نا عادلانه مورد تجاوز جنسی قرار میگیرند. او با تغییر دادن شکل ظاهری و اینکه وانمود کند پسر است، فکر میکرد از تجاوز جنسی و حمله چشم چرایانه و طمع مردان نجات یافته اما مقصودی بسیار روشن به او حالی کرد که او با وجود پسر بودنش نیز ازین خطرات مصئون نیست.
مسافران مشغول درد دل شان بودند و استدلال میکردند که طالبان سناریو قتل عام هزاره را به بهانه های گونه گونی رو دست گرفته از جمله به گور های دسته جمعی «کاندی پشت» اشاره داشتند که بیش از ده ها مسافر را در آنجا به قتل رسانده است. یکی از مسافر صادقانه مطرح کرد که اگر طالبان خواست بهادر را معاینه کند، او را در حضور ما رو به بیابان و پشت با ما ایستاد کند تا شاش کند. این عمل بدون اینکه به آبروی او صدمه برسد اثبات می نماید که پسر است. باقی مسافران همه تائید کردند اما کبرا صورتش سرخ شد و اما ماهرانه در جواب گفت که او بتازگی شاشیده است. مقصودی به شوخی پرسید: یگان قطره هم نمانده؟ کبرا گفت نه. مقصودی گفت: بلا بزنه تورا، چرا مقداری برای طالبان نماندی!
همه در حال خندیدند بودند که گروپ طالبان سر رسیدند. در میان آنها یک ملای قد بلندی دیده میشد که معلوم بود سرپرست گروپ است. وقتی آنها نزدیک مسافران شدند؛ با اندکی احوال پرسی پرسید کدامش است؟ طالب قبلی که آمده بود به کبرا اشاره کرد. مقصودی ازین فرصت استفاده نموده به ملا سلام داده به خنده گفت: مولوی صاحب نظامیان شما فرق پسر از دختر را نگرفته به این بچه که از محل ماست و ما سالها او را می شناسیم، دختر خطاب میکند. مولوی که قیافه نورانی مثل امام زمان داشت و ریش اش مثل لنگی سفیدش می درخشید خطاب به کبرا گفت:
او بچه چه نام داری؟ کبرا جواب داد: بهادر. مولوی به چشمان بهادر خیره شده اما کبرا نیز تا زمانی که مولوی از او چشم بر نگرفته بود؛ با کمال جرئت و چشم سفیدی با چشمان مولوی نگاه کرده و تبسم میکرد. مولوی بلآخره پلکان چشمانش را پائین انداخت و خطاب به نظامیانش گفت: لیوانیه دا خو انجلی نه دی. بعد خطاب به مسافرین با برخورد نوازش مآبانه گفت: اینها(نظامیانش) بچه و بی عکل اند، نمیدانند.
طالب مدعی به مولوی اعتراض کرده گفت: تر اوسه پوری خو مالوم نشته... مولوی حرف او را قطع کرده برای اینکه همه بدانند به فارسی گفت: خدای تعالی، جٌزمه حزمتُه، به ما عکل و منطک داده، باید از منطک ما استپاده کنیم. وکتی از عکل ما استپاده کینم؛ لازم نیست آبروی یک مسلمان را برده او را بی عزت کنیم.
مولوی برای اینکه تحلیلش را علمی و منطقی جلوه دهد چنین ادامه داد:
اگر چشمان یک مرد مسلمان به چشمان یک زن بیافتد، او حتماً خجالت کشیده نگاهش را از چشمان مرد گرفته و به زمین بر میگرداند. اما اگر یک مرد مسلمان به چشمان مرد دیگر نگاه کند، او خجالت نکشیده و به نگاهش ادامه میدهد که همین بچه نیز چنین کرد!
بناً مولوی به جنجال ها خاتمه داد و مسافرین با خوشحالی اجازه حرکت یافتند. مسافرین و از جمله مقصودی نیز تحت تاثیر سخنان ملا قرار گرفته و استدلال او را تائید میکردند. کبرا که موفقانه و سر بلند امتحان ملا را پشت سر گذشتانده بود، ابتکار خود را مورد تحسین و تمجید قرار داده به دل میگفت خیلی ازاعتقادات مردم مثل همین استدلال از باور های خرافی آنها نشئت گرفته و بر بنیاد بینش ها و تفکر غیر حقیقی استوار گردیده است. وی معتقد شده بود که اگر کسی جرئت کند این تابو ها و طلسم یک نواخت اندیشی ایمان گرایانه را زیر سوال ببرد، بسیار شکننده و ترک بردار است.
مسافرین در مسیر راه بنای شوخی را همراه کبرا گرفته و با وجودیکه از جنسیت او شک نکرده بود؛ اما بعضی اوقات او را بنام دختر صدا میزد. مقصودی باز به شوخی پرسید: خوب دختر جان بگو در پاکستان چه کار خواهی کرد؟ کبرا در جواب گفت: در کان کوله رفته کار میکنم. مقصودی در جواب گفت: در کان کوله؟! کان کوله مرکز تکری هاست که امکان ندارد از دست آنها سالم بمانی. کبرا فکر کرد مقصودی این خطر را برای دختر بودن او پیش بینی کرده جواب داد:
من از تکری ها چی چیزی کمبود دارم؟ همگی خندیدند و مقصودی به باقی همراهانش گفت: این بچه خیلی ساده است که بعضی اوقات آدم فکر میکند او واقعاً دختر است. بعد کبرا را مخاطب قرار داده ادامه داد: او بچه تو از محل تان هنوز بیرون نشده ای و این اولین مسافری شماست. باید هشیار بوده بدانی که تکری ها از دختر کده پسر را بیشتر خوش دارند. پسرانی که هم سن و سال شماست، در کان کوله همراه برادر یا پدر و اقارب نزدیک شان کار میکنند. اگر پسری تنها باشد به هیچ عنوان از دست تکری ها تیر نخواهد شد. آنها یک عمر را در بچه بازی و همجنس گرایی بسر برده و پسر های نو آمده و بی کس را به زودی شکار میکنند. وقتی مقصودی مسئله را توضیح میداد با قی مسافرین حرف های او را قسمی تائید میکردند که برای آنها یک امر عادی تلقی شده و هیچ تعجبی نمیکردند.
تنها کسی که این صحبت ها و اطلاعات برایش تازگی داشت کبرا بود. هر قدر که دامنه صحبت ها وسعت می یافت؛ کبرا کم کم از اقدامش پشیمان میگردید که چه کار خطر ناکی را در پیش گرفته است. او از مقصودی خواست که باید مشوره دهد چه کار کند و کجای پاکستان جای قابل امن است که مشغول کار شود و بدون واهمه به زندگش اش ادامه دهد. مقصودی به شمول مسافران به او پیشنهاد کردند که وی باید همراه یک آدم خودی و دلسوز به ایران برود و در آنجا کدام کار مناسب پیدا نماید.
یکی از همراهان به وی گفت که حیف است عمر اش را بیهوده به ایران یا پاکستان بگذراند و آخر هم صاحب چیزی نشود. وی به کبرا توصیه کرد که ابتدا به ایران رفته بعد از مدتی کار کند تا مصارف اروپا را تامین نموده به آنجا برود.
ادامه دارد...
پيامها
22 جولای 2012, 12:41, توسط ظهیر
آقای نظری ، بسلامت باشید . داستان بسیار عالی ، باکیفیت وبرخوردار ازواقعیت تهیه دیده اید . تنها مورد ایراد بنظر من طولانی بودن آن است که بهتر بود دردوقسمت ترتیب داده میشد . بهر رو ایام به کام شما باد
22 جولای 2012, 13:12, توسط نادر نظری
ظهیرگرامی درود بر شما!
از آنجائیکه فرار این دختر واقعیت دارد، من آن را بشکل داستان در آوردم. کوتاه کردن این داستان درین صورت امکان داشت که فقط آن را گزارش گونه می نوشتم. لذا از آنجائیکه فرار این دختر شکل داستان را بخود گرفته است، طبیعی است که کمی طولانی شده است.
البته این داستان قسمت قسمت درین سایت نشر خواهد گردید که اکنون شما قسمت اول اش را خوانده اید. قسمت های بعدی این داستان توسط مدیریت محترم سایت کابل پرس? بعداً منتشر خواهد شد.
22 جولای 2012, 13:38
جوره بای
نادر نظری گرامی درود بر شما،
بعد از مدتهاست که پیامی را از شما می خوانم. آرزو میکنم جور و سلامت باشید.
22 جولای 2012, 13:50, توسط نادر نظری
سلام جوره بای عزیز، کجا هستی درک هایت نیست. من هم در جستجوی شما بودم. اگر ممکن است آدرس ایمل تان را روان کنید تا با هم تماس بگیریم. دلم برای خودت و آن نوشته هایت تنگ شده.
22 جولای 2012, 15:12
جوره بای(ودود)
با درود دوباره نظری عزیز و گرامی،
شادمانم که به این زودی به پیامم پاسخ یافتم. داشتن تماس با شما مایهء شادمانی بیشتر من است.
اینهم ای میل من:
a.wadood btinternet.com
22 جولای 2012, 15:20, توسط نادر نظری
آقای جمال الدین ظفری درود بر شما!
تشکر از اینکه داستان را تا اینجا خوانده اید. اگر چه من داستان را بصورت مکمل برای کابل پرس? فرستاده ام. چون حجمش زیاد است امکان درج کامل آن شاید وجود نداشته باشد. در قسمت اینکه نوشته اید «وقتي كبرا خواستگارانش را ميبيند اول صبح است» باید عرض کنم که شما خوب دقت نکرده اید. اول صبح نیست، بلکه سایه پریدو است. به جمله توجه کنید:
«در یک روز بهاری که آفتاب بتازگی اشعه های طلایی اش را از فراز کوه های سر به فلک کشیده ناوه پشی و ارزگان جمع می نمود و سایه در همه جا در حال گستردن بود، کبرا به منظرهء خیره شد که برایش تکان دهنده بود...».
دیگر اینکه جمال الدین عزیز قلاب انداختن بلحاظ زمانی و یا اینکه اگر کسی اصلاً وقت را در داستان رعایت نکند نیز در داستان نویسی بی منطقی تلقی نمی گردد. تازه رعایت نکردن زمانی و مکانی در داستان نویسی یک سبک است که آن را «طلسم جادویی» می نامند. چنانچه ما در فلم های جیمز بانی نیز مشاهده می کنیم.
در قسمت اینکه یک دختر کوه بند نمی تواند چنین تحلیل کند، باید عرض کنم که این استدلال شما در رابطه با تحلیل های سیاسی – اجتماعی درست است اما در داستان درست نیست. وقتی نویسنده داستان می سراید؛ می تواند از هرکسی که در داستانش ذکر شده است قهرمان بسازد. لذا جمال الدین عزیز نقد داستان را باید با زبان و منطق داستان نویسی ارایه کند.
بهرحال تشکر می کنم و من هم امیدوارم که آقای ظفری و سایر دوستان، این داستان را از زوایای متفاوتی نقد کنند. اگر از زاویه تحلیل های سیاسی و اجتماعی هم نقد شود اشکال ندارد؛ منتها من نیز نظر خود را در باره نقد و بررسی دوستان ارایه می دهم.
26 جولای 2012, 09:21, توسط جمال الدين ظفري
باسلام و درود بر نظري عزيز ! داستان را تا آخر خواندم تشكر كه مرا به انتظار كابل پريس نگذاشتي و برايم فرستادي ازين بابت متشكرم.
از انجايي كه من علاقمندي بيشتر نسبت به اين داستان دارم نقد من بر حسب كمال و بهتر شدن كار است ورنه اين داستان خيلي نكات برجسته و باتصوير دارد كه من به ان نمي پردازم. من به عنوان كارگردان اگر بخواهم اين داستان را به فيلمنامه تبديل كنم و بعد آنرا فيلم بسازم. در بسا موارد دچار مشكل خواهم شد و اينگونه اينگونه نقدم را آغاز ميكنم:
اگر ديالوگ ها كه بين افراد و شخصيت ها ي داستان ردو بدل ميشود از حالت كتابي به لهجه تبديل شود بهتر است من زيبايي خاصي در ديالوگ هايي طالبا در حين بگومگو برسر دختر بودن كبرا مي بينم. اگر اين ديالوگها ازجاغوري گي شروع تا فارسي طالباني و كويتگي با همان زيبايي هاي لهجه يي ادامه يابد بر زيباييش افزوده ميشود.
جريان عشق حبيب و كبرا پردازش داده نشده و ما شاهد هيچ صحنه ي رمانتيك عشقي نيستيم. كه اين عشق به همان سادگي كوه بنديش تا چه حد پيش ميرود ؟ اصلا از كجا شروع ميشود؟ در كدام جاها به ملاقات هم ميايند؟ و غيره
و اينكه چه نسبتي بين حبيب و كبرا وجود دارد نيز مشخص نميشود كه چرا وقتي حبيب به خانه كبرا به عنوان احوال پرسي ميايد مادر كبرا را خاله صدا ميكند. ايا اين خاله گفتن همان خاله ي عادي است؟ وقتي نسبت فاميلي ندارد چرا مي آبد؟ چنين چيزي معمول نيست در جامعه ي ما و شما.
از طرفي پدر الله داد يا هستا كريم كه همان پدر كبرا هست چرا در اول معرفي نميشود اگر اين تعليق و گره هم باشد نادرست است چون فعليق و گره كه در ادبيات داستان نويسي معمول است عمل و اتفاق است . نه گنگ ماندن وابستگان شخصيت داستان. واين پدر كبرا دو پسر دارد و اصلا نقش آنها مشخص نيست و اصلا در صحنه نيست و كاري نكرده حتي در امدن حبيب در خانه كبرا هيچ كدام آنها خانه نيست و حتي صغرا خواهر بزرگ كبرا نيست و مشخص نيست مرده زنده كجا است؟ منطورم مجهول الهويت بودن خانواده كبرا است كه حتي در اول اين مادر اندر ندارد اين كبرا مادر دارد نه مادر اندر ولي پسان ميبينيم كه مادر اندري پيدا شد و همراه مادر اندر گل شاه توطئه چيد و حسن را متقاعد به انتقام كرد!!! اينجا تناقض است ،گنگ است موضوع.
مادر اندر همان خديجه يا خجي است كه پسان سرو كله اش پيدا ميشود.
بعد چيزي كه زيبايي ندارد اينست كه چون حبيب از عشقش چيزي نگفت به دل كبرا تبديل به حماسه شد و قهرمان اين يعني چه من چيزي درين نگفتن از عشق و قهرمان شدن نيافتم و اخيلي موضوع سطحي است ولي به اين سادگي مردكه قهرمان عشق ميشود.
بعد وقتي كبرا از پرداختن به خاطرات و متوسل شدن به گذشته به راه حلي نميرسد تصميم به فرار ميگيرد؟ اصلا چرا؟ چرا حبيب را درجريان اين تصميم نميگذارد؟ اصلا تصميمي رفتن به پاكستان را ميگيرد كه چه عايدش شود؟ چرا حبيب به پاگستان نميرود تا كبرا به دنبال او رود؟ چرا يك كاري حادثه ي براي حبيب خاق نكردي كه دخالتي در امر پاكستان آمدن كبرا داشته باشد؟
اينجا موضوع عشق مطرح شده واو بخواطر عشقش دارد فرار ميكند پس چرا پاكستان؟ چرا به خانه بي حبيب نه؟
آقاي نظري ميدانم كه اين داستان بر مبناي واقعيت است ولي شما گفتيد كه دست به سر وصورت اين داستان كشيديد و و دخل و تصرف كرديد كه من دارم اين چيزهارا ميگويم . شما اگر ميگفتيد كه اين داستان بدون كم و كاستي آنچه بوده نوشته شده كه اعتراضي نبود.
ممكن يك شخص خواه از روي بي عقلي و نابلدي و هر مسئله ي ديگر دست به فرار از خانه بزند . ولي شما دخل وتصرف كرديد بايد به شخصيتي داستاني تان كه مثبت جلوه داده ايد و فرار آنرا بر حسب نابرابري هاي جامعه ،خانواده و سنت هاي حاكمه و برده گي قلمداد كرديد ؛بايد منطيقي بر فرار او از منزل و ربط اين فرار بر عشق و ارتباط او با حبيب و رسيدن به حبيب نيز ميداديد.
ااين پوشيدن لباس مردانه در دختران كه آنرا بچه پوش هم ميگويند در افغانستان زياد است و اما نقطه فراق اين موضوع با ديگر بچه پوش ها سفر پرمخاطره ي او در پاكستان است. اين داستان بعضي اشتراكاتي با فيلم اسامه هم دارد.
موضوع قابل بحث ديگر اين است كه چرا كبرا با وجودي كه راضي نيست به وطن بازگردد ؛ ناگهان متقاعد بر اين ميشود كه كاكايش را قانع سازد تا او را به خانه بازگرداند؟ اصلا كجا المده بود؟ باز چرا برميگردد؟ باوجوديكه پدر و مادرش راضي به امدنش نيست. اينجاست كه همان موضوع فراموش شده ي حبيب به داستان بازميگردد و نويسنده مجبور است براي بازگرداندن شخصيتش به زادگاه از جبيب كمك بگيرد و به داستان منطق دهد.
و ديگر اينكه اين جوانان درست است كه در امر ازدواج مشكلات دارد ولي اين بدان معني نيست كه همه بدون مخالفت فاميلش بيايد براي يك دختر فراري كه خانواده اش اورا حتي نزديك خانه نگذاشته صف بگشد. مگر انها هيچ از بدنامي او آگاه نيست ؟ مسئله ي شريك زندگي نيست و موضوع ساده نيست مگر اينكه يگ دست ادمها ي بدون حسن انتخاب ،ساده بي خانواده و بريده از همه چيز باشد. و خدا كند رفيق من ازين جمله صف ايستادگان نباشد! و اگر باشد كه يك جوك قرضدارم است.
چرا اين موضوعات را پيشكش ميكنم ؟ بخواطر اين كه شما منطقه ي كه اين اتفاقات دارد مي افتد مشحص كرده ايد
و مادام گفته ايد كه ناوه پشي و اينها...
تناقض ديگري كه وجود دارد اينست كه دوره دوره ي طالبان است و سال دوهزار ميلادي و درين شرايط بر همه معلوم است كه اگر در انگوري باشي حبيب حكمراني ميكرد كه شما از ان ياد كرده ايد، در سنگماشه كارلوس بود و هكذا در مالستان شفق سياه كه اينها بر همه معلوم است كه چه ها كه نميكردند.
اصلا كسي كه تفنگ داشت شلاق ميخورد بندي ميشد و اذيت ميشد جريمه مشد.
با وجود شفق سياه چطور حسن با تفنگ حبيب را تحديدي به مرگ ميكند؟ و فاير هوايي ميكند؟ شفق سياه آنقدر سياست داشت كه مردم جرئت حمل چاقو را نداشت چه رسد به تفنگ! دوره طالب بود ديگه و انها به زور طالب داشتند ظلم ميكردند. و اين هم تناقض است.
آقاي نظري ببخشيد ازينكه فرصت نيافتم تا به نكات قوت و مثبت داستان نيز اشاراتي داشته باشم . به هرحال تشكر از شما و خداحافظ تان.
27 اكتبر 2012, 20:00, توسط omid wafa
salam bar tu aziz omid waram ki sari hal bashid rasti hamin dastn dukhter farari ra natawnistam ki ta akhir ash ra bikhanm metanid rawan koonid
آنلاین : http://faceboo.com
27 جولای 2012, 08:12, توسط mubarak
به نظرم چند نکته قابل توجه است:
آنگونه که داستان در اول از نابرابری اجتماعی و جنسیتی حرف میزند.(نبود مکتب دخترانه و بی سواد بودن کبرا یا قهرمان داستان) و بعد در ادامه داشتن تحلیل های عمیق اجتماعی آنهم با ابزار طبقاتی ، قلعه های بزرگ که اشاره اش معلوم دار در مناطق پشتون نشین است و مقایسه آن در مقطع از لحاظ تاریخی و اشاره به مسله (ملی) یعنی همان که چرا اینها با داشتن این همه زمین ولی باز هم عقب مانده تر اند و غیره......مسایل است که حتی کمتر آدم با سواد جامعه افغانستان میتواند آنرا تحلیل نماید.و خود این بی سواد بودن وتناسب سندی وجنسیتی این دختر در یک جامعه سنتی با مناسبت قبیلوی که خود نویسنده هم به آن اشاره دارد ، با قهرمان سازی شخصیت داستان در تناقض قرار میگیرد.اگر بنا باشد که قهرمان سازی هم شود که باید شود در داستان نویسی ، به نظرم رعایت این اصول حد اقل شرط است.و اینجا این مسله رعایت نشده است.
میشود کبرا را قهرمان از جنس خودش ودر وضع که زندگی میکند ساخت. از آنجاییکه داستان به شکل واقعی آن اتفاق افتاده است، گر چند نویسنده در اول اشاره به آن داشته که میتواند "افکار خود را آزادانه در درون داستان بیاورد" اما این تصرف از طرف نویسنده، در داستان جایگاه قهرمان داستان را افکار خودش میگیرد تا قهرمان داستان.ساده اینکه قهرمان سازی شخصیت داستان متناسب به آنچه باید باشد نیست.و چون داستان واقعی هست تصرف داستانی هم به نظرم محدوده های را دارد.
ادبیات به کار رفته داستان گاها شکل ادبیات انقلابی را به خود گرفته و گاها خارج از آن شده.یعنی واضح تر این که فضای کلی که تصویر میکند از منظر ادبی خاص میتوان به آن نگاه کرد.و معلوم میشود که شاید خود نویسنده قصدا چنین کار کرده است.یعنی معلوم است که علایق فکری خاص را در ادبیات داستان در نظر گرفته است.و اما این روال در مقاطع قطع شده است.
شخصیت های داستان آنگونه که دوست اشاره کرده است بیشتر نا معلوم است.البته من در همین بخش که خوانده ام منظورم هست.
داستان میتوانست بیشتر راه برود.اگر نویسنده قصد داشت که مسایل اجتماعی و مناسبات خاص را در قلب داستان به تصویر بکشد، که بدون شک چنین حس میشود از لالبای داستان،به نظرم نیاز بیشتر داشت تا خواننده را در ا بتدا وارد یک فضای خاص نماید. گو اینکه شاید برای خواننده های خاص داستان نوشته شده است.خواننده که با روابط اجتماعی و بافت اجتماعی خاص در گیر است.و تا حدی خودش از این مسایل میداند. و نویسنده نیاز به آن فضا را ندیده است.یعنی انگار نویسنده با تصویر خواننده نویندگی کرده است.وآنهم خواننده های خاص.
30 جولای 2012, 01:29, توسط Mahdi
salam bar ham,ai dustan ,va belkhosos az jenabe Nawesinda in dastan zenda bashe ellahi 100% degar khili jalib va ham bahall ham khanda dar va ham kame ghamgin belakhera khili mostafed sakhte ma 4nafar dar yak khana bodem dar Finland astem man mikhandom rafeqayom gosh midad ham bayade Watan va khateratash va duball kardane in dastan khili khili lizzat bordem azen dastan , aomidvarom ki fasllhai 2 ya 3 ta akharesh ham zod zod mara sharek saze ki az khandan va ba nateja rasedani in dastan paiborda va berasem movaffaq bashed
آنلاین : http://facebook.com
30 جولای 2012, 18:40, توسط علی شریفی
سلام دوستان: داستان بسیار جالبی است و مطلقآ از نابرابریها و حقارتها اشاره میکند. اگر امکانش است به متن کامل داستان را لطفآ به آدرس زیر ارسال نمایید. در ضمن اگر بتوانید این داستان را به فلمنامه تبدیل کنید بسیار جالب خواهد بود. موفق و سرفراز باشید
niknaam28 yahoo.co.uk
31 جولای 2012, 14:33, توسط محمد هادی باهنر
سلام آقای نظری، واقعأ داستان زیبا و خواندنی نوشته ای؛ امید که هر چه بیشتر بنویسی و اینگونه دردهای جامعه ما را انعکاس بدهی. در این داستان میشود از دیدگاه های گوناگون نظر انداخت و به آن پرداخت؛ اگر از دید اجتماعی به این داستان نگاه کنیم نیز میتوانیم به موارد گوناگونی از جمله فرهنگ سنتی و عقب مانده را در آن یافت؛ درد کسانی که به نام دختر موجود دست دوم خطاب شده که هیچ قدرت انتخاب ندارند و همچنان شاهکاری دختری که بر علیه وضع موجود ایستاد می شود و یکبار از وجود خویش یعنی زن بودن خویش بیگانه میشود تا بار دیگر به شکل اصیلش خودش را باز یابد و به زن بودنش و به انتخابش افتخار نمایند. این داستان از طرفی می رساند که اگر کسی جرئت انتخاب داشته باشد، می تواند خود را باز یابد اما باید مشکلات فراوانی را متحمل شوند.
از طرفی اعتراض علیه فرهنگی که فرصت انتخاب بر افراد آن بسته است و این بسته بودن فرهنگ انتخاب می تواند دلایل مختلفی داشته باشد از جمله به ناآگاهی فامیلین، سنت منحط و از رونق افتاده گذشتگان.
اگر از زاویه ادبیات داستانی نگاه کنیم، این داستان دارایی فرجام بس نیکو دارد و در اخیر که حالت خیلی تراژیدی دارد و خاننده احساس می کند، که نکند فرجام ناکام داشته باشد، برعکس دشمنش که انتظار میرفت هر دو عاشق و معشوق را ضرب یک گلوله کند، به گردنش تفنگش را به رسم گل می اندازد و فیرش را شادیانه می نامد که از شوق هوای فیر کرده است تا شادی را بیشتر نمایند.به هر صورت یکجای این داستان خیلی جالب است و آن اینکه باز دختر مجبور است از میان افراد که در مجلس به رسم اینکه همسر آینده اش را انتخاب نمایند شرکت نموده، انتخاب نمایند و دختر باز عصیان می کند و فرایندش را نمی داند که به کامیابی منجر می شود و یا ناکامی اما قمار می زند و از جمع گرد آمده سرباز می زنده و حبیبش ومعشوقش صدایش را میشنود ولیلی به مجنون میرسد.
در کل به نظرم داستان زیبا، جذاب، روایت فرهنگ عقب افتاده و مرد سالار، وضعیت فقر و بی روزگاری مردم ما را نشان میدهد که در چنین فرهنگی نیز دختری می تواند اعتراض نمایند و تمامی بند های موجود را بگسلد و سربلند بیرون آیند و اگر نتواند نیز همین اعتراض تاثیر شان را برای نسل جدید که احساس می نمایند که خفه شده اند، دارد و آنها فرهنگ اعتراض وی را زنده نگهمیدارد.