باز گشت کبرا به زاد گاهش
صعود عشق، داستان یک دختر فراری/ فصل چهارم
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
قربان زوار همراه کبرا دستکول های سفر شان را به قصد وطن بستند و در تویوتای دبل سیته نشسته کم کم از شهر کویته دور می شدند. به همان میزانی که موتر به سرعت از شهر فاصله میگرفت، دل کبرا برای ترک کردن این شهر می تپید. زیرا او به این شهر به جهان دیگری آشنایی یافت و معتقد شد که درین جهان کسانی هستند که دل شان برای او می سوزند. او از «تنظیم نسل نو هزاره» خاطره یاد گار و بیاد ماندنی با خودش برد، خاطره ای که موجب از هم گسیختن زنجیر اسارت و بردگی او شد و هنوز برای یک زندگی ایده آل میتوانیست در خیالات زیبا و لذت بخش غرق باشد. وی با وجودیکه مثل قبل نمیتوانیست چشمان زیبایش را بنام پسر در هر نقطه ای که دلش میخواست بدون اضطراب و واهمه جولان دهد؛ اما از سوراخ های کوچک چادری جالی دار دنیای بیرون را بسیار زیبا و دوست داشتنی تصٌور میکرد.
قربان زوار که معتقد بود اگر با اطراف دور بنگرد از شر موتر گرفتگی نجات پیدا خواهد کرد، همیشه به دور ترین نقطه و بر فراز کوهای سر به فلک کشیده نگاه میکرد و به فکر تاکید یکی از اعضای تنظیم بود که او را در رابطه با کبرا مسئول معرفی کرده بود. وی برای اینکه از عهده چنین مسئولیت برآید عزمش را بیش از پیش در جهت ارایه کمک برای کبرا جزم کرد و بر تصمیمش محکم و استوار بود.
موتر حامل کبرا و قربان زوار بعد از دو روز سفر در انگوری توقف کرد و قربان زوار معه دختر بردارش با موتر سرآچه روانه ناوه پشی شد. وقتی سرآچه در محل آنها توقف کرد دو ساعتی به وقت غروب آفتاب باقی بود.
قربان زوار کبرا را در خانه خود پذیرایی کرد و برای مردم محل پلان خود و کبرا را در میان گذاشت. همسایه ها و اقارب قربان زوار و کبرا به سلام آنها آمدند اما پدر و مادر و فاملین کبرا به خانه قربان زوار نیامدند. پدر کبرا به برادرش پیام داد که او گفته است که آن دختر را همرایش نیاورد. زیرا او دختر فراری اش را آق کرده و دیگر چنین دختری بنام او وجود خارجی ندارد. قربان زوار با این پیام برادرش خوش حال شد و امیدوار بود با سعادت و سرفرازی؛ کبرا را گله نموده شوهر دهد.
آن روز وقت کافی برای ملاقات با جوانان و متقاعد کردن آنها نبود و قربان زوار به جوانان پیام داد تا فردا آنها را دیده از پس فردا پروسه انتخابات صورت گیرد تا هر کسی را که کبرا پسندید، همان روز مراسم عروسی را افتتاح کند. وقتی این خبر در میان اهالی محل پیچید، واکنش ها و انعکاسات مختلفی پیرامون این پدیده جدید بجا گذاشت.
کبرا از سرنوشت خود که در واقع شخصیت او بازاری شده بود، آگاه بود. وی میدانیست که با هر کسی که او انتخاب نماید، آینده درخشانی نخواهد داشت. چرا که مردم به دیده او بعنوان یک دختر فراری نگاه خواهد کرد. بناً پروسه انتخاب شوهر برای کبرا یک پوششی بود که کبرا همراه دوستان کویته گی اش از آن بعنوان یک تاکتیک استفاده کرد تا موضوع عشق با حبیب مکتوم بماند و حسن ازدواج آنها را یک امر طبیعی بداند. البته قربان زوار نیز ازین راز بی خبر بود و بهین لحاظ در اقداماتش از خود صداقت نشان میداد.
کبرا نیز دست بکار شده صابره دختر قربان زوار را مامور کرد تا به دوستش گل شاه پیام دهد که فوراً اینجا بیاید. گل شاه وقتی پیش کبرا رسید، به وی سفارش کرد تا جریان آمدن خود را به حبیب بگوید و به او حالی کند که پس فردا کبرا از میان جوانان یکی را بعنوان شوهر انتخاب خواهد کرد. چون کبرا با حبیب پیرامون عشق شان چیزی عیان نساخته بود، به گل شاه تاکید کرد تا این خبر را از جانب خودش به او بگوید نه از طرف کبرا. هدف کبرا از قاصدی گل شاه برای حبیب این بود که اولاً گل شاه این پیام را به حبیب برساند تا نظر حبیب پیرامون کبرا دانسته شود. هر گاه حبیب با فرار کردن کبرا موضعش تغییر کرده باشد، حتماً واکنش اش را گل شاه می فهمد. وثانیاً اینکه گل شاه از جانب خود باید حبیب را آگاه سازد که انتخاب او فقط در مجمع عمومی امکان پذیر است.
گل شاه ماموریت اش را بخوبی انجام داده به کبرا مژده داد که حبیب از شنیدن آمدن او از شعف و شادی دست و پایش را گم کرده است. گل شاه گفت: وقتی حبیب را مشغول سنگ چیدن زمین دیدم؛ روحیه اش گرفته و مضطرب به نظر میرسید. بعد از احوال پرسی وی سوال کرد که چه خبر هاست. من گفتم که خبر تازه و جالب این است که کبرا دختر هستا کریم که از خانه فرار کرده بود، برگشته است!
حبیب با شنیدن این خبر از جا پرید و به طرف من دویده پرسید: راست میگویی؟ جواب دادم: من همین اکنون پیشش بودم. حبیب سوال کرد که او شنیده است که کبرا بعد از اینکه طلاق اش را گرفته در کویته پاکستان شوهر کرده است. من در جواب گفتم:
نه او شوهر نکرده. بنظرم او کسی را درین ناوه دوست دارد. حبیب در حالیکه اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود نگاهی به اطرافش انداخته پرسید: تو خودت کبرا را با چشمان خودت دیدی؟
جواب را با تیسم و اکت معنی داری به او داده گفتم: بلی، به چشمانم نگاه کن تا تصویر کبرا را ببینی! از کمرویی صورتش سرخ شد و نگاهش را از من گرفته بسوی تپه بلندی انداخت. گل شاه به کبرا اطمنان داد که اطلاعات لازم را به او داده است.
پس از ترک گل شاه، حبیب در حالیکه هیجاناتش را تحریک میکرد و سرا پای او را خوشی و لذت پوشانده بود، با خود زمزمه میکرد: «از معرفت عشق به مقصود رسیدم». حبیب نمیدانیست که به همان پیمانه ای که او از معرفت عشق به مقصود رسیده وعشق شان بلند ترین قله های مشکلات را می پیمود و به اوج سعادت و خوش بختی صعود میکرد، به همان پیمانه نیز بخت و اقبال زندگی او در حال نزول و افول بود. او در همان لحظه ای که پیام آمدن کبرا را از گل شاه شنید و از شوق در پوست نمی گنجید، نگرانی و دلهره این شادی را از ضمیر نا خود آگاهش نیز دریافت کرد.
قضیه ازین قرار بود که مادر آندر گل شاه در طویله مشغول علف بردن به ماده گاوش بود که صابره از راه رسید و با گل شاه چیز های خصوصی را در میان گذاشت. بعد از رفتن صابره گل شاه را مورد تعقیب قرار داده تا قریه حبیب دنبال کرد. وقتی گل شاه با حبیب در تماس شد، قوه تحلیل و کنجکاوانه مادر آندر گل شاه توانیست چیزی در مورد راز آنها کشف نماید. وقتی گل شاه حبیب را ترک گفت، مادر آندر او وی را تعقیب کرد که به خانه قربان زوار رفت. وی نیز به بهانه ای وارد خانه قربان زوار شد و بعد از دیدن کبرا، پلان و توطیئه را روی دست گرفت.
مادر آندر کبرا که خدیجه نام داشت و مردم محل او را خجی مینامید، زیرک تر و با تجربه تر از کبرا، حبیب و حتی از قربان زوار بود. وی ابتکار تخریب را در دست گرفته و در تاریکی شب به خانه حسن نامزد قبلی کبرا رفت و از چند و چون قضیه او را آگاه ساخت. او به حسن توضیح داد که فرار کبرا بنا به دستور حبیب آگاهانه و نقشه مندانه طراحی شده بود تا با اشاعه آبرو بری و لکه دار شدن خانواده شما، از تو طلاق گرفته بصورت قانونی و شرعی با حبیب ازدواج کند. با وجودیکه حسن نیز جوان با هوش و ذکی ای بود اما اسیر و مجاب حرف های خجی شده بود.
قربان زوار از فردا با جمعی از جوانان محل صحبت کرد و آنها را تشویق نمود که از صبح به مسجد محل آمده در صف بایستند تا کبرا یکی از آنها را انتخاب نموده همرایش عروسی کند.
فردا صبح وقتی آفتاب ساحات سمت شرق ناوه را پوشانید، جوانان خود را مرتب نموده بطرف مسجد روانه شدند. عده ای از آنها که از ترس طالبان ریش های نازک و نا منظم شان را دراز گذاشته بود؛ چپه تراش کرده بودند تا جلو کبرا زیبا جلوه کنند؛ هر کدام شرکت کننده امید وار بودند درین لاتری برنده شوند. چون جوانان قادر به پرداخت هزینه ازدواج شان نبودند، هریکی تلاش داشنتد لاتری بنام او بیرون شود. البته آنها تنها به چانس و طالع خود اکتفا نمیکردند بلکه هر کدام شان به شکلی از اشکال از طریق مستقیم و غیر مستقیم با قربان زوار و کبرا تماس میگرفتند که در وقت انتخابات او را برگزیند. قسمیکه این ارتباطات و قاصد پراگنی تا نیمه شب از منزل قربان زوار فارغ نبود. بعضی همراه خود مقدار پول و اجناس بعنوان رشوه نیز می آوردند اما قربان زوار یک آدم پاک نفس بود. وی از تحویل گرفتن پول و اجناس قیمتی سر باز میزد و میگفت این پروسه انتخاباتی یک چانس آزمایی است که هر کسی را که کبرا آزادانه انتخاب کند، نوش جان برنده.
قربان زوار نیز معه کبرا که عده ای آنها را بدرقه میکردند روانه مسجد شدند. کبرا در عین حالیکه پلان و نقشه خود را داشت، احساس میکرد که برای یک لیلام شخصیتی به بازار عرضه می شود. چون او این تاکتیک را بعنوان پوشش استفاده میکرد؛ خود را دلداری و نوازش می داد و افکارش بیشتر بر محور حبیب می چرخید. با وجودیکه از بابت حبیب خوش خبری های دریافت کرده بود اما هنوز کاملاً مطمئن نبود که در نقشه اش حتماً برنده است. لذا از خود سوال میکرد که در صورتیکه حبیب آنجا در آنجا شرکت نکند چه سر نوشتی را باید در پیش بگیرد؟ برای اینکه خود را تسکین قلبی و روانی بدهد؛ میگفت: خیر است، دوباره در کویته پیش زکیه می روم. وقتی توانستم خود را از شر هیولای مثل حسن نجات دهم، از این بازار لیلام نیز نجات خواهم داد. اینکه پدر و مادرم مرا در خانه شان نمی پذیرند؛ دلیلش این است که به آنها اهانت کرده ام. اینکه آنها با فروش نمودن فرزندش اهانتی در حق من مرتکب شدند؛ از آنها گناه نیست بلکه فرهنگ و ارزشهای جامعه سنتی چنین حکم می نماید. برای اینکه طلسم و تا بوی سنت های خرافی و ستم گرانه شکسته شود؛ لازم است کسانی باید درین راه مبارزه کنند. اگر این مبارزه منجر به بی سرنوشتی من هم شود؛ به قیمت اش می ارزد.
کبرا دوست داشت خود را از نظر روحی پالش دهد اما زن کاکایش رشته تخیل او را پیرامون نقشه اش که در پیش داشت مختل نموده به کبرا دعا میکرد تا یک پسر خوب نسیب او شود.
وقتی جلو مسجد رسیدند، جمعیت بزرگی از جوانان و فاملین آنها را دیدند که انتظار رسیدن کبرا را داشت. جوانان با دیدن کبرا خود را مرتب و جمع و جور کردند. یکی از آنها به دوستش به آهستگی گفت: آمدند. دوستش حاجی قنبر که در سعودی کارگری میکرد، یخن پیراهنش را منظم کرده دید که کبرا لباس گلدوزی شده کویتی سبز رنگی به تن کرده؛ روسری سرخ پوشیده و با کمال ناز و خرامان قدم بر میدارد. وی که بلحاظ موقعیت قشری گری حاجیانه کمی مغرور به نظر میرسید از کبرا خوشش آمد و قصد داشت با قربان زوار خصوصی کند. درین ایام قربان زوار از صحبت کردن خصوصی با هر کسی خود داری کرده جمعیت را مورد خطاب قرار داده گفت:
برداران و دوستان گرامی، همانطوری که میدانید؛ این دختر به قصد اعتراض از شوهر دادن اجباری خود از خانه فرار کرده به پاکستان رفت. من رفتم او را دوباره به زنگی اش باز گردانم. تنظیم نسل نو هزاره در پاکستان مانع آوردن اجباری او توسط من شد. من مجبوراً باز گشتم و از نامزد او طالب مشوره شدم. نامزد او بدلیل فرار اواز خانه طلاقش را داد. من دوباره به پاکستان رفتم تا اینکه موفق شدم او را باخودم اینجا بیاورم. البته من با تنظیم تعهد سپردم که او را بشکل آزادانه به شوهر دهم. چون فامیل وی از تحویل گیری او به خانه شان سر باز زدند، با مشوره خودش مصمم شدیم که درین جا آورده هر کسی را که او پسندید؛ همرایش عروسی کند. حال همه شما درین انتخاب حاضرید؟
جمعیت جوانان صدا زدند: بلی. قربان زوار گفت: خیلی خوب همه کنار دیوار مسجد ایستاده شوند. همگی خود شان را کنار دیوار کشیدند و یک صف طولانی تشکیل دادند. قربان زوار از باقی جمعیت تماشا چی خواست تا کمی دور تر مقابل آنها نظاره کنند. بعد قربان زوار خطاب به کبرا صدا زد:
بیا دخترم خدا کند که با انتخاب هر یکی ازین جوانان برای زندگی مشترک تان خوش بخت شوی. کبرا که تحت تاثیر چنین فضا قرار گرفته بود، از کنار زن کاکایش آمد و زیر چشمی یک نگاه سریع به صف جوانان اندخت تا حبیب را ببیند. وقتی مسیر دید اش به آخر صف رسید، حبیب را پیدا نتوانیست. دوباره سرعت نگاهش را کاهش داده صف جوانان را دقیقتر نظاره کرد اما از حبیب خبری نبود. کمی خودش را تسکین داده بدون اینکه بصورت رسمی اقدام به نگاه کردن جوانان نماید، با قربان زوار مشوره خصوصی کرد و از او خواست تا چند دقیقه ای موضوع را به تعویق اندازد. قربان زوار نیز پذیرفت و خطاب به جوانان گفت: ببخشید این دخترک بیچاره اشک در چشمانش است، اجازه دهید چند دقیقه دیگر وقتی حالش خوب شد، شروع میکنیم.
کبرا را در جستجوی می سپاریم؛ می رویم سراغ حبیب که این بلازده در وقت این شرایط حساس کجا نقروب شده که پیدایش نیست. نکند کدام حادثه ای برایش رخ داده است.
راویان اخبار و ناقلان شیرین سخن و شکر گفتار حکایت ازین دارند که حبیب بعد از شنیدن خبر آمدن کبرا؛ از شعف و شادی مثل گوسفند های آرو به هر طرف می دیوید؛ وی بدون اینکه ابتکار یک رابطه گیری غیر مستقیم با کبرا را فراهم کند؛ غرق در خیال پلو بود. او دیگر مطمئن بود که درخت وصال به کبرا در حال ثمر است. برای همین نیز هیچ موانعی را پیش پایش احساس نمیکرد.
صبح روز موعود پیش از اینکه روانه مسجد شود، ریش تار تارش را که در چانه اش از نازکی حساب میشد و بخاطر ترس از طالبان دراز گذاشته بود، ماشین نموده و بروت هایش را منظم قچی کرد. لباس نو دامادی پوشید و ادکلن چارلی را در یر بغلش پوف کرد. وقتی آرایش تمام شد خود را در آیینه دید و با خود زمزمه کرد: حبیب بچیم والله گه د جوانی بد باشی!
خانه حبیب تا مسجد بیست دقیقه پیاده روی فاصله داشت. او طوری گام هایش را بر میداشت که این فاصله را در پانزده دقیقه طی کرد. در دوصد متری مسجد که رسید؛ اندکی از سرعتش کاست تا ضربان قبلش حالت نورمال بخود بگیرد. خواست از راه باریکی که دوسنگ عظیم الجسه به دو طرف راه قرار داشت بگذرد که صدای دریش را شنید. تا میخواست قدم دیگر بردارد که مرد مسلح میله کلاشنکوف را به سینه او نشانه گرفت و صدای خشن و و حشت انگیزی در هوا پیچید که گفت:
اگر قدم بگذاری غار غارت میکنم. حبیب وحشت زده به صورت بسته او نگاه کرد دید حسن است. پرسید چه گپ است؟ حسن فریاد زد حرف نزن! و اشاره کرد که بطرف راه فرعی ایکه در میان سنگ ها و شاخسار درختان زرد آلو منتهی شده است برود. حسن به آن طرف رفت، وقتی به انتهای راه فرعی و به بن بست رسید؛ حسن میله تفنگ را بطرف او نشانه گرفته صورتش را باز کرده ادامه داد:
بی غیرتی بی ناموس! خودت یک انسان پست و بی غیرتی هستی فکر کردی من هم مثل تو هستم؟ حبیب که کله اش کار کرد چه گپ است؛ با ملایمت جواب داد: ببین حسن تو میتوانی هر لحضه فیر کنی و مرا از پا در بیاوری، من میخواهم تو پس از کشتن من پشیمان نشوی که کار غلط را مرتکب شده ای.
حسن نعره زد: چُپ احمق بی غیرت، تو فکر میکنی مرا گول زده میتوانی؟ تو اگر غیرت مردانگی داشتی چرا آن شلیته را قبل از من خواستگاری نکردی که پس از آن توطئه چیدی؟ فکر کردی من از نقشه های توطئه گرایانه ات بی خبر ام؟ سزای هر آدم رذیلی مثل تو همین است که حالا سی مرمی را به سینه ات خالی میکنم و مثل سگ لاشت را درینجا می اندازم. حبیب هر باری که میخواست چیزی بگوید، او حرفش را قطع نموده دشنام داده میگفت: چب باش بی شرف. حبیب وقتی دید گفتگو با او سودی ندارد فریاد زد: با غیرت احمق چرا معطلی؟ چرا فیر نمیکنی؟ من میخواستم تو گول اشخاص فتنه انداز و توطئه گر را نخوری و به واقعیت ها آنطوریکه که هست برخورد کنی اما تو احمق تر از آنچه من فکر کردم هستی. زود باش فیر کن! فیر کن تا مرا بجرم قضاوت غلط ات بکشی اما خودت نیز سرنوشت بهتر از من در پیش نخواهی داشت. چرا که بعد از پی بردن به حقایق عزاب وجدان خواهی کشید. البته اگر آدم های بی خردی مثل تو دارای وجدان باشد.
حسن که کاملاً عضب ناک شده و انگشت خود را روی ماشه گذاشته بود؛ هر دم تصمیم میگرفت تا ماشه را فشار دهد اما تهدید نمودن حبیب مبنی بر در پیش گرفتن آینده تاریک و خطر ناک برای او که گفت عزاب وجدان خواهد کشید، او را مردد کرد تا ماشه را دیر تر بکشد. حسن با اندکی سکوت به حبیب فرصت داد تا کـُفت دلش را خالی کند. حبیب که فکر میکرد آخرین سخن ها را در زندگش اش رد وبدل می نماید، هیچگونه نزاکت را مراعات نکرده با خشم و غضب آنچه در دل داشت حواله حسن کرد. وی ادامه داد: تو هم به این می نازی که دارای غیرت هستی. این غیرتی که تو تعریفی از آن داری چیزی جز پامال نمودن حقوق دیگران و ریختن خون به ناحق نمیتواند باشد. تو با آن منطق بیمارت بیچاره دختر مردم را با زور و نیرنگ و به فریب داشتن پول و جایداد مثل حیوان دهن بسته میخری و بنام صاحب ناموس به آن فخر میفروشی. وقتی او فرار میکند فوری او را طلاق میدهی و میگویی که آبروی خانواده تان را برده است. حال که او در معرض نمایش، هم چون کالای لیلامی قرار گرفته تا یکی او را ازین حالت نجات دهد؛ تو مسئله غیرت را پیش می کشی و میگویی با وجود دادن طلاق هنوز او در انحصار مالکیت ناموسی شما قرار دارد. بچه ها تو را بنام حسن گاو می شناختند اما من معترض این لقب زشت برایت بودم. حال دانستم که تو واقعاً گاو هستی. فیر کن و گاو بودن تان را ثابت کن.
حسن که میان دشنام دادن حبیب و ارایه منطق او در تصمیمش تزلزل از خود نشان میداد، با کمال غرور و اعتماد به نفس گفت: ببین احمق رذیل، من برای زنده ماندن تو یک شرطی بنظرم رسید. اگر چنین شرطی را پذیرفتی بی گناهی تان را ثابت میکنی و میروی دنبال زندگی ات اما اگر قبول نکردی، همین لحضه کارت را یک سره میکنم. حبیب پرسید چه شرطی؟
حسن گفت: از همین جا میزنی میری دنبال کارت. در مسجد شرکت نمیکنی. بگذار آن دختر ایله گشت را هر کسی گرفت، گرفت. بتو مربوط نیست، اما اگر باز دنبال او رفتی و طمع ازدواج را با او کردی، باز همین کلاشنکوف است و همین سینه نجس تو.
حبیب فریاد زد: من به زندگی ام معامله نمیکنم. تو ممکن است این را فعلاً قبول نکنی اما بعد ها خواهی فهمید که من چه قبل از نامزد شدن او به تو و چه بعد از آن کوچکترین پیشنهادی در باره ازدواج با او نکرده ام. همین امروز نیز نمیدانم که او چه کسی را برای زندگی اش انتخاب خواهد کرد. اگر مرا انتخاب نماید؛ بدون شک حاضرم با او عروسی کنم اما اگر کسی دیگری را انتخاب نماید؛ مثل تمامی جوانان راهم را گرفته به خانه ام بر میگردم.
حسن که سخت غضب ناک شده بود؛ اسلحه را محکم تر به دستانش گرفت و کنداق او را به سینه اش چسپانده نعره زد: بی عقل نفهم! این آخرین راه نجات تو از خشم گلوله ها بود و بس. مثل اینکه تو لیاقت زنده مانده را نداری و من مجبورم خون کثیف تو را مثل سگ رختانده لاشت ...
حبیب بی توجه به تهدیدات حسن تصویر کبرا را در ذهن مجسم میکرد. من نیز برای آگاهی خواننده عزیز از وضعیت کبرا، این دو دشمن قسم خورده را اینجا رها نموده به صحنه های هیجان انگیز آنجا سری میزنم.
بعد از اینکه مدت انتظاری بسر رسید، قربان زوار به کبرا اشاره کرد تا تماشای جوانان را آغاز نماید. کبرا از دلهره و نگرانی ضربان قلبش به سرعت می تپید و رگنگش سفید و کبود گشته بود، برای آخرین بار به راه باریکی که احتمال داشت حبیب از آنجا سر رسد نظر انداخت اما، جز شاخه های درختان را که باد به آرامی به این سو و آن سو حرکت میداد، چیزی ندید. آهی سردی کشید و بسوی آسمان روشن و شفاف آبی رنگ نگاهی انداخت و به دل گفت: کبرا قمار دوم را باختی. تو باید زندگی را فدای احساسات نمیکردی. دیدی چه شد، کسی را که ادعا کرده بودی دوستش داری و معتقد بودی او نیز ترا دوست دارد؛ اصلاً حاضر نشد در خراج شخصیت تو شرکت کند. خنده و مسخره کردن ناظرین در تنظیم بجا و بر حق بوده است.
وی در عین حالیکه به شکست اش درین شرایط حساس اعتراف میکرد؛ هنوز هم گوشهء چشمش به راهی دوخته میشد که او فکر میکرد؛ ناجی اش هر آن لحضه سر خواهد رسید. کبرا دیگر فرصت اندیشیدن را نداشت. روسری اش را منظم کرد. قدم هایش را به آهستگی برداشته بطرف صف جوانان نزدیک میشد. جمعیت نیز با علاقه خواصی کبرا را نظاره میکرد. وی از سمت راست صف شروع کرده به چهره جوانان میدید، بیشتر جوانان را می شناخت اما سیمای آنها امروز جذاب تر از آنچه در ذهن تصٌور داشت؛ خود نمایی میکردند. مادامیکه به صورت انها نظر می انداخت؛ هر یکی از آنها با تبسم خاص، نگاه ظاهراًعاشقانه و دوست داشتنی به کبرا میکرد تا توجه کبرا را بخود جلب کند. کبرا که به فکر حبیب غرق بود ازین وسیله به منظور تعویق افتادن وقت استفاده میکرد. اما عقربه ثانیه گرد ساعت دیگر در حال آخرین تک تکه اش بود؛ زیرا مرحله اول نظاره گر بچه ها در صف به پایان رسیده بود و فقط چند ثانیه مانده بود تا به مرحله دوم به آخر صف و اخر خط بازی سر نوشت برسد.
حسن نیز به آخر خط رسیده بود؛ زیرا با قاطعیت حبیب مبنی بر شرکت اش در معاله مسجد؛ معتقد شده بود که آنچه در باره او شنیده درست است. وی برای بار آخر خشمگینانه فریاد زد: احق ابله! این آخرین بار است که به تو میگویم دست از سر آن دختر بر میداری یا ماشه را....
کبرا که به لحظه پایانی رسیده بود با خشم نا امیدانه ای؛ جیغ زد: حبییییییییب! حبییییییییب!
حسن که ماشه را نیمه کشیده گذاشته و هنوز سوزن جرقه به بدنه مواد انفجاری گلوله اصابت نکرده بود؛ با شنیدن جیغ زدن کبرا دستش از ماشه سُست شد. حبیب فریاد زد: ای احمق با غیرت! من حاضر نیستم از جلو رویم از دست آدمی مثل شما مرمی بخورم. من رفتم از پشت سرم فیر کن! حبیب از جلو حسن پرش کنان دور شد و فریاد کنان صدا میزد: فیر کن! فیر کن!
او هم چنان که انتظار اصابت گلوله ها را داشت تا قلب عاشقانه او را از پشت تکه پاره نماید؛ پرواز کنان به مسیرش بسوی کبرا ادامه داد. کبرا بعد از فریاد خشمگینانه اش که مایوسانه به سمت راه کوچک چشم دوخته بود؛ ناگهان دید که حبیب مثل کبوتر سفیدی از منظر نگاه او، بالهایش را گسترانیده در حال نزدیک شدن به کبرا است. کبرا که اشک های نا امیدانه او به اشک شوق و ذوق زدگی بدل میشد آغوشش را باز کرده بسوی حبیب دوید و در یک چشم بهم زدن به همدیگر را در آغوش کشیدند.
کبرا که حبیب را محکم در بغل گرفته بود، چشمانش را بست تا گرمی عشق او را در سینه خود احساس نموده قلبش را از بابت رسیدن به معشوقش نوازش بدهد. خواست چشمانش را باز نموده احساساتش را تکرار و تقویت دهد که دید، حسن آنها را نشانه کلاشنکوفش گرفته در حال ماشه کشیدن است. تا چشمانش را بست که فریاد بزند، صدای صفیر گلوله های کلاشنکوف، همچون امواج ساعقه ای از میان تپه های بلند گذشت تا صدای فریاد کوه ها را نیز انعکاس داده پیام نوی را به اهالی نوید دهد.
حبیب که صورتش در جهت مخالف حسن بود؛ با شنیدن شلیک گلوله ها، کبرا را محکم در بغل فشار داد تا قبل از او نقش زمین نشود. وی که احساس عشقش ارضا شده بود و سر نوشت عشق نا فرجام لیلی و مجنون را در پرده تصویر نگاری ذهنش بشکل سیاه و سفید نظاره میکرد؛ انتظار میکشید هر دو نقش زمین شود و تپش قلب های عاشقانه آنها از حرکت باز ماند اما با توقف شلیک صدای اسلحه، صدای گرم و آشنای دیگری نیز بگوشش رسید که فریاد میزد: به افتخار هر دوی شان کف بزنید! صدا را تعقیب کرد که باز شنید: به افتخار هر دوی شان کف بزنید!
کبرا را محکم در بغل گرفته خود را تکان داد که هنوز قدرت و توان ایستادن دارد. کمی خود را به سمت راست حرکت داد و دید که حسن از بند کلاشنکوف گرفته آن را حلقه کرده میخواهد بعوض گُل در گردن حبیب اندازد. فوراً به پا های خود و کبرا نگاه کرد تا خون های شان را ببیند اما نشانه از خون در بدن آنها دیده نشد.
حسن وقتی دید حبیب به بدن احتمالاً سوراخ سوراخ شده خود و کبرا می بیند؛ نوازش مندانه صدا زد: من به افتخار شما دو دلبرده فیر هوایی کردم. زیرا عشق پاک و از خود گذری را صرفاً در وجو شما شناختم و از شما یاد گرفتم که عشق و دوستی یعنی چی!
حبیب با شنیدن این پیام، بازوان کبرا را گرفته صدا زد کبرا کبرا، کبرا چشمانش را به آرامی باز کرد. حبیب گفت: وارخطا نباش، حسن برای ما فیر هوایی کرده!
کبرا نا باورانه خود را تکان داد و دید که او و حبیب هیچ صدمه ای ندیده اند، درین زمان حسن دستان آنها را بهم گره زد و بند کلاشنکوف را بعنوان هدیه به گردن آنها انداخت. وقتی جمعیت بهت زده مشغول تماشای صحنه بودند، حسن صدا زد: چه شده شما را، به افتخار شان کف بزنید! صدای کف زدن جمعیت مثل صدای صفیر گلوله ، قله ها را نیز با خود هم نوا ساخت تا درین شادی شریک شود و تپه های همجوار نیز امواج این صدای شادی و هلهله عروسی را همچون صدای ساعقه ای در درونش انعکاس داد.
پيامها
30 جولای 2012, 14:50, توسط jumong
بنام خدا
واقعا داستان جالبی بود.حتی جالب تر از رمان های آقای مرتضی مودب پور!به راست و دروغ بودن داستان کاری ندارم.!
واقعا دم هزاره های کویته گرم،احتمالا آقای نویسنده از مردم کویته است که کویته را ناجی کبرا قرار داده، از فرهنگ هزاره ها انتقاد کردی من هم میگویم.من ایران زندگی میکنم از هزاره های ایران میگویم،هزاره های ایران که هنوز همان فرهنک کوهستانی خود را دارند.البته بهتر شده راستی دو سه سالی است که در ایران فرار کردن دختران با پسران لاابالی زیاد شده!البته اینجا بخاطر ظلم والدین بر آنها نیست،بلکه اکثر یا سرپرست درست ندارند یا اینکه بی سواد هستند،خلاصه انسان های تازه به دوران رسیده اینجا زیادند!
30 جولای 2012, 16:21
zeba naweshta shoda bood
omedwaram ke dastan dar haqeqat ham ba hamen gona payan yafta bashad
chi khob ast ke khanawada ha az ezdewaje ejbari parheez konand ta janjal haye badi gerayban gereshan nashawad
wa mohemtar az hama eenke dokhtar khanom haye hamwatanam ba chashman baz wa sanjeshe aqli tasmeem begerand na ehsasati
ok
30 جولای 2012, 20:53, توسط نادر شاه نظری
با سلام و آرزوی سلامتی برای خوانندگان و از جمله دوستانی مثل، بصیر احمد، شريفه، جمال الدین ظفری، کریم سروش، هادی باهنر، مبارک،jumong، و باقی دوستانی که بدون اسم نظرات شان را پیرامون داستان بیان کرده اند.
درین میان از آقای مبارک و جمال الدین ظفری تشکر ویژه می نمایم که که وقت بیشتر صرف نموده و نظرات ارزنده ای را طرح کرده اند. طبق ضرب المثل چینی ها، «اگر هزار نفر از یک اثر نقاشی دیدن کند»،هزار تعبیر ازین اثر خواهند کرد».
بناً این ضرب المثل در مورد هر داستان صدق می کند.همانگونه که آقای مبارک و جمال الدین ظفری از زوایای متفاوتی به این داستان نگرسته اند، باز هم میتوان از زوایای مختلفی با این داستان برخورد کرد و پیرامون آن به تبصره پرداخت.
یک موضوعی که آقای مبارک و جمال الدین ظفری هردوی شان وحدت نظر دارند این است که، نسبت دادن آگاهی و تحلیل های روشنگرانه به یک فرد بی سواد، درست نیست. البته در شخصیت های قهرمان داستان به وفور دیده می شود که نویسندگان قهرما نان شان را از اقشار و طبقات مختلف جامعه انتخاب کرده اند. در جنگ و صلح تولستوی، ده ها قهرمانی وجود دارند که از قشر پائین جامعه و از جمله ولگردان نیز می باشد. چرنیشفسکی در چه باید کرد، از روسپی ها نیز بعنوان قهرمانهای داستانش سود برده است. چون یادی از چرنیشفسکی کردم، بگذار درین قسمت به جواب جمال الدین ظفری نیز پرداخته شود. جمال الدین نوشته است:
«...كه چون حبيب از عشقش چيزي نگفت به دل كبرا تبديل به حماسه شد و قهرمان اين يعني چه من چيزي درين نگفتن از عشق و قهرمان شدن نيافتم و اخيلي موضوع سطحي است ولي به اين سادگي مردكه قهرمان عشق ميشود».
پاسخ به این دوست این است که چرنیشفسکی چنان همین عشق بی کلام و بی بیان را با سوز و گداز در داستانش پیشکش کرده است که نه تنها عاشق و معشوق این عشق را با تمام وجود احساس می کنند، بلکه شوهر معشوقه را نیز تحت تاثیر قرار داده و برای اینکه خانمش به معشوقش برسد، ظاهراً دست به خود کشی می زند!
چاپانی ها یک ضرب المثلی دارند که می گویند:«نگاه های سکوت، بهتر از هر کلام و بیانی ادای مقصود می کند!». هم چنان خیلی از فلم های عاشقانه، ابتدا از نگاه های سکوت آغاز می شود تا اینکه به رشد و تکامل می رسد. خلاصه عشق سکوت، در تمامی زبانها و ادبیات و از جمله در ادبیات زبان فارسی خیلی زیاد آمده است. از جمله:
سکوت می کنم و عشق در دلم جاریست
که این شگفت ترین نوع خویشتن داریست
یکی از نظرات دیگری جمال الدین عزیز این است که می باید در داستان از زبان محاوری و لهجه های محلی استفاده میشد تا داستان دلچسپ و جذاب می گردید. من هم امیدوارم که داستان نویسان محترم از زبان و لهجه های محلی استفاده کنند تا کم کم به زبان لهجه ای در نویسندگی آشنایی پیدا کنیم. تا زمانی که این سبک در میان خوانندگان و نویسندگان ما عام نگردد، لااقل من چنین ریسک را قبول نمی کنم که از میان صد نفر خواننده ممکن باشد تا ده نفر داستان را دنبال کنند. به این مفهوم که اگر داستانی به زبان هزارگی نوشته شود، من با خواندن آن مشکل دارم.
جذابیت هر داستان در این است که خواننده صد در صد به آن زبان مسلط باشد. اگر خواننده به زبان داستان مسلط نباشد، برایش کشش و جذابیت هم ندارد. لذا اگر نویسنده از زبان محاوروی در داستان استفاده می کند، از لهجه ی استفاده کند که در سطح عمومی آن زبان باشد.
در رابطه با نظرات آقای مبارک که گفته است، ادبیات به کار رفته داستان گاها شکل ادبیات انقلابی را به خود گرفته وعلایق فکری خاص در ادبیات داستان در نظر گرفته شده است. خدمت این خواننده عزیز عرض شود که محدودیت های معین و مشخصی در مورد علایق فکری گونه گونی درین داستان وجود داشت. یکی از محدودیت ها، صحنه های واقعی داستان بود و نمی شد علایق فکری گونه گونی را در حجم کمی که برای این داستان در نظر گرفته شده بود، ارایه و پیوند داد. اگر این داستان در مقیاس یک کتاب در نظر گرفته میشد، یقیناً دیدگاه فکری و علایق گونه گونی را که در جامعه رایج است بازتاب میداد. لذا کمی و کاستی های که این داستان دارد می پذیرم واز انتقادات سازنده دوستان و از جمله دیدگاه جمال الدین و مبارک عزیز استفاده بردم.
در اخیر از تمامی خوانندگان و دوستانی که پیرامون این داستان نظر داده اند تشکر می کنم و امیدوارم که این داستان واقعی، سمبل مقاومت برای زنان و دختران باشد و دیگر شاهد خود کشی ها، خود سوزی ها و تسلیم پذیری های زنان و دختران، از ستم و اجحافی که بر آنها اعمال می شود، نباشیم.
31 جولای 2012, 16:13, توسط Habib
Thanx for the beautiful story, you have very beautifully explaind the social and cultural problems of our society in this story. I am sure that writings such as this can widely bring awareness among the people. although I am not a critic to criticize the story and write about the charcters of the story. and the language the have used. But I can definitely tell that this story conveys a strong message to its readers about the problems our youths are facing in their daly life.
I am looking farward hearing form you.
God bless you.
31 جولای 2012, 19:25, توسط AFGboy
کلو نوربند بود
دیست نویسنده ی عزیز درد نکونه!
خدا کنه روزی به هدفخو که نبود ازدواج اجباری در جامعه است برسی!البت بگونه ای باشه کی جامعه را از طرف دیگر بام نیدازی یعنی دوتا کدو زیاد نشونه!