بوف کور؛ در یک نگاه دیگر
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
از این جهت «بوف کور» در تاریخ ادبیات فارسی از معدود شاهکاری است که « محرک تمام نیکی ها است». و این اثرماندگارهدایت در گونه خود به عنوان یک رمان سورئال زبان عصیان قرن علیه فجایع، بربادی و هرزگی جامعه بشری، زبان خون آلود مصبیت مرگ اخلاق انسانی، زیبایی و انسان دوستی و نفیر فریاد انسانی است که پاکی و طهارت انسان را فریاد می کشد و شاید این بزرگ ترین پیامی است که هدایت در سراسر زندگی زخمین اش در تلاش بیان آن بود.
حیف است چراغی به روشنی هدایت خاموش شود.
«ریشاربلوک»
نقد ادبی در تاویل پساساختارگرایانه در پی کشف حقیقت نه، بل در جست-و-خیز نقد و خلق حقیقت است. از آنجاکه که «حقیقت بزرگ ترین ابهامی است که بشر توانسته است [برای فریب خود] خلق کند»، این دست تاویل متن، زهدان مناسب برای آبستن، پرورش و خلق بستری است که اندیشه در آن تکوین و تطور می یابد. به سخن دیگر، در تاویل پساساختارگرا، «حقیقت» به عنوان برساخت مطلق دیگر در بازنمای هستی، تفسیر تکین و بی چون و چرایی نیست که بتواند تمام پرسش بشر را پاسخ دهد. در چنین تاویل قاعده تفسیر- پیش از آن که بر عرف و سنت مرسوم «مرجع محور» استوار باشد- بر پارادایم «دال محور» تکیه دارد. در چنین رویکرد است که می توان تبیین و بسط شالوده شکنانه متن را در «مرگ مولف» بارت، «مرگ خدا»ی نیچه و «مرگ نویسنده» فوکو پی گرفت؛ در این تبیین به فهم نیچه یی آن «دیگر خدا به عنوان گزاره و حتی پیش فرض فلسفی در فهم و درک پدیده ها زنده نیست.» و به قرائت بارتی آن فهم و درک متن مستلزم« مشارکت فعال خواننده در مقام دستیار نویسنده» است که براساس آن متون از «خواننده نامحوری» به «خواننده محوری» تقلیل یافته، اسباب «مرگ مولف» و «تولد خواننده» می گردد.
برعلاوه، آنچه در نقد ادبی نباید دست کم گرفته شود، بررسی چند بعدی اثر است. از این منظر نقد تک پارادایمی اثری چون «بوف کور» با الگوهای مشخص یونگی و فرویدی تا حدی خواننده را کٌدهای روانشاختی و اسطوره شناختی اثر نزدیک می کند، اما تاویل صرفا تک اولگویی الزاما به فهم زییاشناختی- فلسفی اثر مدد نمی رساند. با این همه، هرمنوتیک مدرن همزمان که در الگوی پل ریکوری محک تایید گفتمان نقد ادبی است، خالی از اختلاف نظر هایی هم نیست. بدین ترتیب، «بوف کور» در مقام متن ادبی و تاویل پساساختارگرا از هیچ متنی مستثاء نبوده و تاکنون به رغم دها نقد ناهمگون- که خواننده رابه درک و فهم حقایق متضاد کمک می رساند- محل بحث و تفسیر های زیاد است.
«بوف کور» رمانی است سورئال و آکنده از مفاهیم سورئالیستی توام با چاشنی اگزیستانسیالیسم، ردپای شوپنهاور، فروید و نیچه. دغدغه کانونی هدایت در این رمان سرنوشت انسان در این جهان ناشاد است، جهانی که او خود را در قلمرو آن آواره، بیگانه، غریب و تنها می یابد در واقع سرزمینی است که راوی «بوف کور» طی تجربیات زندگی ورطه هولناک میان خود و دیگران دریافته است. تنهایی که هدایت از آن یادآور می شود تنهایی وحشت ناک انسانی است که می ترسد باکسی درمیان بگذارد. ازهمین رو، تمام تلاش او صرفا معرفی روای به سایه اش است، راویی که پس از سالها زیست دردآلو در ناکجاآباد، درد هایی دارد که نمی تواند به کسی اظهار کند؛ چون «اگر کسی بگوید و بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خود شان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند- زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده» است. (ص،9)
به کلام دیگر، «بوف کور» هدایت همانند «گل های شر» بودلر آینه ای است که در قامت آن عشق، عاطفه، نفرت و انزجار زمان و مکان انعکاس یافته است؛ آینه ای که می شود عصیان و نفرین زمین را در هر تک واژه آن حس کرد. در این نگاه، «بوف کور» عصیانی است در قالب واژه، واژگانی که بر خلاف جریان معمول سنت و زیبایی شناسی کلاسیک از اعماق روح عاصی راوی در برهه ای از تاریخ جان گرفته و در عینی ترین عینیت خود عکس جهان وحشی و تصویر تاریک خانه هایی است که فضای نمادین سورئال داستان مولود آن است. در این رمان، خواننده ژرف کاو نمایشی از «تضاد های آشتی ناپذیر» را در می یابد که در کاراکتر های آنتی گونیستیک «زن اثیر»، «لکاته»، «راوی» و «پیر مرد خنزیرپنزیر» به نمایش در آمده اند. «زن اثیر»ی که نماد عشق گمشده راوی به انسان است در آشتی ناپذیر ترین شکل اش آنتی گونیسمی است در تقابل «لکاته»- زنی که در بخش دوم داستان نماد ابتذال، کریگی، و پلیدی اخلاق و تجسم ناخودآگاه فرویدی انسان است- و «زن اثیر» در تقابل «لکاته»-که اسم ندارد- با «اندام اثیری، باریک و مه آلود، با دو چشم متعجب درخشان که در پشت آن زندگی راوی آهسته و دردناک می سوزد- دیگر متعلق به دنیای پست، فقر و مسکنت زده نیست، از همین رو، راوی می نویسد:« اسم او را نباید آلوده به چیزی های زمینی بکنم.» (ص،14)
تقابل هستی های آنتی گونیسیک شیطان و خدا در برساخت اسطوره ادیان ابراهیمی و اهمریمن و عشق در فرم های سبژیکتیف از جمله هستی هایی اند که در محور گفتمان اگزیستانسیالیست ها قرار دارد. در فهم کیرکگاردی «وجود» محل وحشناک ترین تضاد ها است و «هستی آدمی هولناک ترین چیزی است که بیرون از قدرت خودآگاهی انسان حرکت می کند.»[1] کیرکگارد درست همانند هدایت، انسان را در روند هستی «وجود» فیزیولوژیک میان تنش های متضاد می داند. « وجود همیشه بر من تاثیر شگرف داشته است، خصوصا وقتی که مطلق به زبان می آورم، بی هیچ ارجاعی به هیچ چیزی، چون این گونه به زبان راندن آنها خبر از امکان وحشت ناک ترین تضاد های در عمل می دهد.»[2]
از این منظر، انسان در نگاه هدایت «وجود» ی است در گیر-و-دارد «زن اثیر» و «لکاته». اثیری که در نظر او هیچ چیز اش معمولی نیست: « حالت افسرده و شادی غم انگیزش همه اینها نشان می داد که او مانند مردمان معمولی نیست، اصلا خوشگلی او معمولی نبود، او مثل یک منظره رویایی افیونی به من جلوه کرد، مثل ماده مهر گیاه بود که از بغل جفتش جدا کرده باشد.»(ص،15) «همه اینها را فهمیدم، این دختر- نه، این فرشته- برای من سرچشمه تعجب و الهام ناگفتی بود. وجودش لطیف و دست نزدنی بود. او بود که حس پرستش را در من تولید کرد. من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه، یک نفر آدم معمولی او را کنفت و پژمرده می کرد.» (ص،18)
اما تراژدی این تباین در «بوف کور» سرانجام به مرگ «زن اثیر» پایان می پذیرد. قطعه قطعه کردن «زن اثیر» در بخش اول رمان فرجام فاجعه بار و نکته اوج این قسمت است. شاید بتوان گفت که فهم و درک تباین هستی انسان توام با خفقان فضاء قی آور محیط زیست هدایت همراه با واماندگی و پلشتی انسان عطشان خون انسان است که هدایت را عملا در ورطه بی باوری پرتاب کرد. در نظر هدایت، افکار پوچ انسان را بیشتر از هر حقیقتی شکنجه می کند: «افکار پوچ باشد ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می کند. آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیست؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من به وجود آمده اند؟ آیا آنچه که من حس می کنم، می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟» (ص،10)
توهم، تنهایی، عجز و گمشدگی انسان موضوع حزن انگیزی است که بیش از هر حقیقتی روح نویسندگان قرن را شکنجه می دهد؛ حقیقتی که مولود درد و دلهره اگزیستانسیال انسانی است که تا کنون هیچ مرهمی برای تسکین درد هایش دست-و-پا نکرده است. در این نکته، تبانی گسست ناپذیر میان هدایت و کافکا و هدایت و کامو به چشم می رسد. در نزد کافکا و کامو انسان موجود غریب، فراموش شده و «مهمان ناخوانده» ای است مانند قهرمان «مسخ» کافکا- قهرمانی که در باتلاق مناسبات اجتماعی جامعه سرمایه سالار به سوسک قهوه یی تناسخ می یابد- و در «افسانه سیزیف» کامو سرنوشت او دسخوش دست خشین طبیعت است. در نگاه کامو، ناتوانی فلسفه یا عدم فهم پذیری جهان و هستی توام با عدم مهار آنتی گونیسم ها خالق بحران عقلانیتی است که مخلوق آن وضعیت کنونی بشر است.
در درک و فهم اگزیستانسالیست ها درست برخلاف سنت متافیزیک دینی، نگاه انسان برای فهم پذیرکردن هستی بر محور دال ها می چرخد؛ چرخشی که اگزیستانسالیست های چون هایدگر و سارتر «وجود» را در «هستی زمان» فهم می کند؛ « هر موجودی بدون دلیل زاده می شود، از روی ضعف خودش را امتداد می دهد و به تصادف می میرد. به پشت تکیه دادم، پلک هایم را بستم. ولی صورت های تخیلی که فورا خبر دار شدند، پریدند، آمدند و چشم های بسته ام را پر از وجود کردند؛ وجود پٌری است که انسان هرگز نمی تواند ترک اش کند.»[3] از این نظرگاه، خلقت در ذات خود عاری از هر نوع مفهوم است. سارتر در «تهوع» فهم و درک چیستی خلقت را به دور از هر گونه پیش فرض و برساخت متافیزیک دینی به بحث گرفته، قلمرو «وجود» واقعی (رئال) را از «وجود» تخیلی مجزاء می سازد. در این وصف، هستی عاری از هرنوع التزام اسطوره و متافیزیک دینی است که در قلمرو آن «جهان تخیلی وجود ندارد.» سارتر جهان را یک کل اندام وار(ارگانیک) می داند که در آن هر شی جای ویژه اش را دارا و به اشیاء دیگر منسوب و پیوسته است. به بیان دیگر، وجود تخیلی «جهان اشیاء ناواقعی» درک خود را وام دار تخیل انسان است. ازهمین رو، امکان ندارد در جای رئال اش باشد، زیرا تخیلی که وجود خود را بدان وام دار است ناواقعی است و در نتیجه «این وجود ناواقعی به منزله امر ناواقعی و به منزله امر نافعال وجود دارد.»[4]
شرح حال انسان در «بوف کور» مبتنی بر جهان رئال است. راوی در بخش اول داستان، نقاشی است با مزاج آشفته و مبهوت در بحر حیرت جهان واقعیت ها. جهان در نزد راوی سرشار از رازهای ناگفته، اتفاقات ماوراء الطبیعه است که او را وادار به پرسش های خیامی می کند: « آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراءالطبیعی، این انعکاس سایه روح که در حال اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه می کند کسی پی خواهد برد؟ ... زندگیم مربوط به همه هستی هایی می شد که در درون من بودند، به همه سایه هایی که در اطرافم می لرزیدند، وابستگی عمیق و جدایی ناپذیر با دنیا و حرکت موجودات طبیعی داشتم که به وسیله رشته های نامرئی جریان اضطرابی بین من و همه عناصر طبیعت برقرار شده بود، هیچ فکر و خیالی به نظرم غیر طبیعی نمی آمد- من قادر بودم تا به آسانی به رموز نقاشی های قدیمی، به اسرار کتاب های فلسفی و به حماقت ازلی اشکال و انواع پی ببرم.» (ص،26)
در بخش دوم رمان، روای بر خلاف گمان همیشگی بوتیمار بودن دیگر نمی خواهد خاموشی اختیار کند. او که اکنون دیگر آن جوان مغموم نه، بل مرد پیر است، می خواهد شراب زندگی خود را قطره قطره در گلوی خشک سایه اش بچکاند، می خواهد پس از رفتن تمام دردهای که او را خرده خرده مانند خوره در گوشه اتاق می خورد، روی کاغذ بی آورد و می خواهد به دور از هر کسی زندگی خود را به سایه خود معرفی کند، سایه شومی که نوشته های او را به دقت می خواند و می بلعد. در این بخش، رگه های از شوپنهاور و ردپای نیچه و فروید به وضوح دیده می شود.هدایت همانند نیچه، ابهام حقیقت را با زبان هنری به هتاک کشیده و دست به ابهام زدایی می برد. در دنیایی که او به سر می برد، حکایت های پارادوسکال راجع به عشق، جماع، عروسی و مرگ شنیده می شود که هیچ کدام حقیقت ندارد: « برای اینکه بتوانم زندگی خودم را برای سایه خمیده ام شرح بدهم باید یک حکایت نقل بکنم- اوه- چقدر حکایت های راجع به ایام طفولیت، راجع به عشق، جماع، عروسی و مرگ و جود دارد و هیچ کدام حقیقت ندارد- من از قصه ها و عبارت پردازی ها خسته شده ام. من سعی خواهم کرد که این خوشه را بفشارم ولی آیا در آن کم ترین اثر حقیقت وجود خواهد داشت یانه- این را دیگر نمی دانم- نمی دانم کجاهستم و این تکه آسمان بالای سرم، یا این چند وجب زمینی که رویش نشته ام مال نیشابور یا بلخ و یا بنارس است- در هر صورت من به هیچ چیز اطمینان ندارم.» (ص،47)
بی کرانگی پهنه هستی و محدودیت عقل انسان، هدایت را در دنیای پارادوسکال یک رشته استدلالات انتزاعی مواجه می کند که هیچ کدام نمی تواند آغاز و پایان هستی را استدلال کند. از همین رو، او دقیق نمی داند که موجود مجزاء و مشخصی است؟ درست درهمین ورطه تناقض است که نمی داند از کجا شروع کند، زیرا سراسر زندگی قصه و حکایت است و لاجرم به نوعی جریان سیال ذهن سورئال پناه می جوید: « از کجا باید شروع کرد؟ چون همه فکر هایی که عجالتا در کله ام می جوشد مال همین الان است. ساعت و دقیقه و تاریخ ندارد. یک اتفاق دیروز ممکن است برای من کهنه تر و بی تاثیر تر از یک اتفاق هزار سال پیش است.» (ص،47-48)
تکیه بر حالیت و دنیای دوداندود پیرامون در «بوف کور» به مفهوم پردازش مبتنی بر تسلسل علت و معلول است تا توالی سلسه رخداد ها. و دراین نگاه هدایت بیشتر خود را به آنچه می بیند و حس می کند مستلزم می داند تا آنچه روایت از رخداد است؛ در نتیجه وی نیک می داند که از رهگذر بازگفت روایت های متناقض نمی توان به فهم و درک هستی نزدیک شد، بلکه درست همانند سارتر یگانه راه شناخت هستی را در خود هستی جست-و-جو می کند. از این دید، پیوند ژرف میان هدایت و نیچه به نظر می رسد، پیوندی که نیچه در نقد متافیزیک همانند هدایت از غوطه ور شدن در دام پیش فرض های برساخته اجتناب می کند.
در سراسر بخش دوم «بوف کور» خواننده فضایی را استشمام می کند که در عینی ترین نگاه عکاس جهان آکنده از فساد و تباهی است. جهانی که والتر بنیامین در اشعار بولر آنرا زشتی و کثافت بورژوازی غرب می داند در سورئالیسم هدایت ژرف کاوی دنیایی است که در چهره های متفاوت سیرابی فروش، جگرکی، رئیس داروغه، سوداگر، فیلوسف و فقیه ظاهر می شوند. تبیین ریالستی هدایت از وضع مبتذل انسان در «بوف کور» مبتنی بر واقعیت انکار ناپذیری است که بر مبنای آن زشتی ها و پلیدی های اجتماعی زایده خود اوست و در واقعیت امر تصویر انسانی است که به جزء قوای شهوانی هیچ محرکی ندارد.
اما تقابل قهرمان ها در آثار هدایت از جمله در «بوف کور» برعکس، تجلی از انسان بلند مرتبه و پاک دامنی است که هماره در «حال فرار از زشتی و پلیدی است.» بر این سیاق قهرمان «بوف کور» درست همانند خود هدایت مدام از همه آنهایی که« یک دهن بودند و یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتهی به آلت تناسلی» در حال فرار است، و او در واقع انسانی است که هر کار را برای تداوم حیات و ادامه زندگی جایز نمی داند و هماره با نیروی اهمریمنی انسان در حال ستیز و تلاش دارد تا جهان و طبیعت را نجیب، زیبا، جامعه را انسانی تر و برای همگان زیست پذیر سازد. در نزد هدایت دوری از جهان «رجاله» ها چنان حیاتی و شایسته است که حتی نمی خواهد پس از مرگ ذرات تن او با تن «رجاله» درهم آمیزد. از این جهت «بوف کور» در تاریخ ادبیات فارسی از معدود شاهکاری است که « محرک تمام نیکی ها است». و این اثرماندگارهدایت در گونه خود به عنوان یک رمان سورئال زبان عصیان قرن علیه فجایع، بربادی و هرزگی جامعه بشری، زبان خون آلود مصبیت مرگ اخلاق انسانی، زیبایی و انسان دوستی و نفیر فریاد انسانی است که پاکی و طهارت انسان را فریاد می کشد و شاید این بزرگ ترین پیامی است که هدایت در سراسر زندگی زخمین اش در تلاش بیان آن بود.*
* تفاوت در شیوه نگارش نگارنده این نوشته و متن «بوف کور» عمدی است.
پاورقی ها:
1- سوزان اندرسون، فلسفه کیرکگارد، ترجمه خشایار دیهیمی
2-همان
3- ژان پل سارتر، تهوع، ترجمه جلال الدین اعلم
4-کیت گور، شرحی بر تهوع ژان پل سارتر
پيامها
26 آگوست 2012, 23:18, توسط ار مان
شماه مردم از كدام ملت هستيد در هر جاه هر مكان از شوراي نظار يا د ميكند در وقت جنگ روس در وقتي طا ليب
در وقتي فيلي اگر همين شو رأي نظار نه بود شماه را مرد م سليمان كو برا بر دو تي پشه حسا ب نه ميكند
وقتي جنگ روس در كتل حا جيگگ غير چهپا ول يك چاي سرد ده برا بر با لا هي مر دم فرو ختن كا ر ديگر نه
دا شديد در وقتي طا ليب از ديكندي ودي زنگي هم شماه را كشيد همين شو را ي نظار بود كو به كو براي تان خرج
روان مي كرد امر وز هر سك كثيف در پشت كمپيو تر نشسته شو رأي نظار ميگو يد
28 آگوست 2012, 20:56, توسط زهره شاملو
سلام و صد سلام به شما همزبانان افغان.
«وای به حال مملكتی كه من بزرگترین نویسندهاش باشم!»
(صادق هدایت)
در شرایط کنونی مملکت های مون ما چقد نیاز به خواندن آثار زیبای صادق داریم.
روح هدایت شاد باد.
19 آگوست 2013, 14:44, توسط ناصر گلستان
با سپاس فراوان از زحمت و تلاش کوشای عزیز، به نظرم این نوشته یکی از درخورترین نوشته های است که روح هدایت را آرامش می بخشد. هدایت در شرح حالش می نویسد:
"من همان قدر از شرح حال خودم رم میکنم که در مقابل تبلیغات امریکایی مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی میخورد؟ اگر برای استخراج زایچهام است، این مطلب فقط باید طرف توجه خودم باشد گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجمین مشورت کردهام اما پیش بینی آنها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقهٔ خوانندگانست باید اول مراجعه به آراء عمومی آنها کرد چون اگر خودم پیش دستی بکنم مثل این است که برای جزییات احمقانهٔ زندگیم قدر و قیمتی قایل شده باشم به علاوه خیلی از جزییات است که همیشه انسان سعی میکند از دریچهٔ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیدهٔ خود آنها مناسب تر خواهد بود مثلاً اندازهٔ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر میداند و پینه دوز سر گذر هم بهتر میداند که کفش من از کدام طرف ساییده میشود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان میاندازد که یابوی پیری را در معرض فروش میگذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزییاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل میکنند. از این گذشته، شرح حال من هیچ نکتهٔ برجستهای در بر ندارد نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشتهام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بودهام بلکه بر عکس همیشه با عدم موفقیت رو به رو شدهام. در اداراتی که کار کردهام همیشه عضو مبهم و گمنامی بودهام و روسایم از من دل خونی داشتهاند به طوری که هر وقت استعفا دادهام با شادی هذیان آوری پذیرفته شدهاست روی هم رفته موجود وازدهٔ بی مصرفی قضاوت محیط دربارهٔ من میباشد و شاید هم حقیقت در همین باشد." اما شاید خواست هدایت همان بود که آقای کوشا نوشته است.
19 آگوست 2013, 14:50, توسط ناهید گلشهری
مشهورترین اثر صادق هدایت نویسنده معاصر ایرانی، رمانی کوتاه و از شاهکارهای ادبیات نه تنها ایران بلکه جهان است. بوف کور را برجسته ترین اثر ادبیات داستانی معاصر ایران است. این کتاب تاکنون از فارسی به چندین زبان ترجمه شدهاست.این رمان به سبک سورئالیستی نوشته شده و مونولوگ یا تک گویی یک راوی است که دچار توهم و پندارهای روانی است. کتاب با این جملات مشهور آغاز میشود:در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره آهسته روح را در انزوا میخورد و میتراشد. اين دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که اين دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پيش آمدهای نادر و عجيب بشمارند و اگر کسی بگويد يا بنويسد، مردم بر سبيل عقايد جاری و عقايد خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آميز تلقی بکنند -زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برايش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید. . .رمان که تماما از نظرگاه متکلم وحده تعریف میشود از دو بخش نسبتاً مستقل تشکیل شدهاست. این دو بخش گاه با استفاده از شباهت توصیفها و اشارهها به هم مربوط میشوند.
خلاصه بخش نخست:در بخش نخست که با جملات اشارهشده در بالا آغاز میشود راوی (که ساکن خانهای در بیرون خندق شهر ری است) به شرح یکی از دردهای خورهوار میپردازد که برای خودش اتفاق افتاده. وی که حرفهٔ نقاشی روی قلمدان را اختیار کردهاست به طرز مرموزی همیشه نقشی یکسان بر روی قلمدان میکشد که عبارتست از دختری در لباس سیاه که شاخهای گل نیلوفر آبی به پیرمردی که به حالت جوکیان هند چمباتمه زده و زیر درخت سروی نشستهاست هدیه میدهد. میان دختر و پیرمرد جوی آبی وجود دارد.ماجرا از اینجا آغاز میشود که روزی راوی از سوراخ رف پستوی خانهاش (که گویا اصلاً چنین سوراخی وجود نداشتهاست) منظرهای را که همواره نقاشی میکردهاست میبیند و مفتون نگاه دختر (اثیری) میشود و زندگیاش به طرز وحشتناکی دگرگون میگردد تا اینکه مغربهنگامی دختر را نشسته در کنار در خانهاش مییابد. دختر چندهنگامی بعد در رختخواب راوی به طرز اسرارآمیزی جان میدهد. راوی طی قضیهای موفق میشود که چشمهای دختر را نقاشی و آن را لااقل برای خودش جاودانه کند. سپس دختر اثیری را قطعه قطعه کرده داخل چمدانی گذاشته و به گورستان میبرد. گورکنی که مغاک دختر را حفر میکند طی حفاری، گلدانی مییابد که بعدا به راوی به رسم یادگاری داده میشود. راوی پس از بازگشت به خانه در کمال ناباوری درمییابد که برروی گلدان (=گلدان راغه) یک جفت چشم درست مثل آن جفت چشمی که همان شب کشیدهبود، کشیده شدهاست.پس راوی تصمیم میگیرد برای مرتب کردن افکارش نقاشی خود و نقاشی گلدان را جلوی منقل تریاک روبروی خود گذاشته و تریاک بکشد. راوی بر اثر استعمال تریاک، به حالت خلسه میرود و در عالم رویا به سدههای قبل باز میگردد و خود را در محیطی جدید مییابدکه علیرغم جدید بودن برایش کاملاً آشنا است
خلاصه بخش دوم: بخش دوم،ماجرای راوی در این دنیای تازه (در چندین سده قبل) است. از اینجا به بعد راوی مشغول نوشتن و شرح ماجرا برای سایهاش میشود که شکل جغد است و با ولع هرچه تمامتر هرآنچه را که راوی مینویسد میبلعد. راوی در اینجا شخص جوان ولی بیمار و رنجوریست که زنش (که راوی او را به نام اصلی نمیخواند بلکه از وی تحت عنوان لکاته یاد میکند) از وی تمکین نمیکند و حاضر به همبستری با شوهرش نیست ولی دهها فاسق دارد. خصوصیات ظاهری «لکاته» درست همانند خصوصیات ظاهری «دختر اثیری» در بخش نخست رمان است. راوی همچنین به ماجرای آشنایی پدر و مادرش (که یک رقاصهٔ هندی بودهاست) اشاره میکند و اینکه از کودکی نزد عمهاش (مادر «لکاته») بزرگ شدهاست.او در تمام طول بخش دوم رمان به تقابل خود و رجّالهها اشاره میکند و از ایشان ابراز تنفر میکند. وی معتقد است که دنیای بیرونی دنیای رجالههاست. رجّالهها از نظر او «هر یک دهانی هستند با مشتی روده که از آن آویزان شدهاست و به آلت تناسلیشان ختم میشود و دائم دنبال پول و شهوت میدوند».پرستار راوی دایهٔ پیر اوست که دایهٔ «لکاته» هم بودهاست و به طرز احمقانهٔ خویش (از دید راوی) به تسکین آلام راوی میپردازد و برایش حکیم میآورد و فالگوش میایستد و معجونهای گوناگون به وی میخوراند.در مقابل خانهٔ راوی پیرمرد مرموزی(پیرمرد خنزرپنزری) همواره بساط خود را پهن کردهاست. این پیرمرد از نظر راوی یکی از فاسقهای لکاتهاست و خود راوی اعتراف میکند که جای دندانهای پیرمرد را بر گونهٔ «لکاته» دیدهاست. به علاوه راوی معتقد است که پیرمرد با دیگران فرق دارد و میتوان گفت که یک نیمچه خدا محسوب میشود و بساطی که جلوی او پهن است چون بساط آفرینش است.سرانجام راوی تصمیم به قتل «لکاته» میگیرد. در هیاتی شبیه پیرمرد خنزرپنزری وارد اتاق لکاته میگردد و گزلیک استخوانیی را که از پیرمرد خریداری کردهاست در چشم لکاته فرو کرده و او را میکشد. چون از اتاق بیرون میآید و به تصویر خود در آیینه مینگرد میبیند که موهایش سفید گشته و قیافهاش درست مانند پیرمرد خنزرپنزری شدهاست.
منبع:http://sadeghedayat.blogfa.com
19 آگوست 2013, 15:00, توسط امیر
من با این جور اغراق ها اصلن موافق نیستم! در این که دوست افغان مون مطلب عمیق نوشته باید کار اشیون را ستود. اما هدایت یگانه بزرگ ترین نویسنده ما نیست!! تازه در هدایت چیز های است زیادی اشمئزاز آور و هیچ هم جذاب نیست. از جمله نوشته اولیه او و دید نژادپرستانه هدایت کجایش انسانی یه؟؟
19 آگوست 2013, 22:02, توسط آصف آشنا
من نمی دانم هدایت دقیقا در کجایی ادبیات فارسی قرار دارد. بنابراین در این مورد نمی توانم چیزی بنویسم. لیکن یک نکته نباید فراموش شود که نشر و باز خوانی آفکار هدایت ما را (ما افغانستانی ها) به جای نمی رساند. برای آقای کوشا من یک پیشنهاد دارم و آن این که به جای بازی با کلمات و به خورد دادن نیهیلیسم اگر می خواهی از قلمت یاری بگیری در راستای ادبیات مثبت اندیش چیزی بنویس. و همین طور خوب است کمی هم به علامت گذاری در نوشته هایت توجه کنی. من از قلم شما بعید می دانم که علامت (؛) را قبل از حرف اضافه ی (در) به کار می برد.
19 آگوست 2013, 22:27, توسط هدایت
هدایت با آن سبیل هیتلری ما را آدم نیز حساب نمیکند، نه اینکه هدایت خود آدم است، کسیکه با اشباح و سایهها حرف میزند نمیتواند از تبار آدم باشد، مخصوصا که اگر سبیل هیتلری نیز داشته باشد، مشکل ما در بی هویتی است، ما سنگ هدایت را به سینه میزنیم، در حالیکه هدایت با آن سبیل هیتلری آریائی ما رابه مغول خواهد چسباند. ایکاش این زبان فارسی را نمیدانستیم.
21 آگوست 2013, 19:43, توسط ناشناس
از: صفحه خسرو مانی
این یادداشت شاید بی ربط نباشد در این مورد نوشته کوشا.
1
. خردسال بودم و بیپول. در یکی از کتابفروشیهای بلخ، مجموعهای از کارهای هدایت را دیدم. یکی دو ماهی گذشت و پولمولی نیافتم. برنامه ریختم که مجموعه را بدزدم. صبح زود یکی از روزهای زمستانی، بالاپوش چرمیام را پوشیدم و رفتم کتابفروشی. وقتی بیرون آمدم، کتابها با من بودند.
2. کارهای هدایت را زودتر از آنچه فکر میکردم، خواندم. آنقدر از او گفته بودند که خواندنش به نظرم اجتنابناپذیر میآمد. با این حال، کارهایش اصلاً چنگی به دلم نزدند. آنوقتها، این را گذاشتم به حساب نوجوانی و جاهلی. بعدها دوباره رفتم سراغش. همان بود که بود. گهگاه فکر میکردم شاید این حس زادهی آشتیناپذیری من با پدیدههایی باشد که ناگهان بازارشان گرم میشود و هیاهو برپا میکنند. هدایت هم از همین دست بود. از وقتی که با ادبیات آشنا شدم، هدایت اول و آخر کار بود در افغانستان.
3. این آخرها، مجموعهای از نامههای هدایت به دستم افتاد. دل و نادل، آغاز کردم به خواندنش. تکاندهنده بود. چندان که ناچارم کرد برخی از کارهایش را بازخوانی کنم. حالا کاری ندارم به اینکه زندگی هدایت میتواند به کارهایش ربط داشته باشد یا نه. دریافت من این بود که ما، دستکم «ما»ی افغانستانی، هدایت را از بیخ و بُن غلط شناختهایم. او نه قدیس بود و نه تجسم شر. تا اعماق جانش شکنجه و سرکوب دیده بود و تمام. به همین سادگی، مثل همهی ما «دوزخیانِ زمین».
«جای شما خالی، امروز اتاقم سیوهفت درجه است. درجهی یک بدن سالم. اما خودم مثل ماهی روی خاک افتاده پرپر میزنم. آنوقت توی این هوا چه میشود کرد. وسط زمستان هم مثل ... حلاجها میلرزم. این برنامهای است که میهن عزیز برای ما تهیه کرده. آنوقت مضحک است یکی دو هفته پیش که سری به خانهی محمد زدم ... آنجا بود و به من سخت حمله کرد که چرا میهن تلفظ کردهام و خشتکش را سرمان کشید... من تمام روز را در خانه هستم و وقت را یک جوری میگذرانم. حالت محکومیتی است...»
نامههای هدایت به حسن شهید نورایی
22 آگوست 2013, 16:26, توسط مهتاب فروغ
آقای خرده گیر!
هدایت را به عنوان متن باید خواند، نه به عنوان یک فرد. ورنه او هم مانند تمام بنی بشر خطاهایی داشت/ دارد.
23 آگوست 2013, 00:49, توسط هدایت
هدایت با آن سبیل هیتلری فقط عمق دردهای ما را صد چندان میکند، ما که در افغانستان زیر هجوم فاشیزم ملتی دیگر هستیم، نیازی به پناه بردن به فاشیزم فارسی که سبیل هیتلری بر چهره دارد نداریم. ادبیات فارسی مملو از نفرت و تنفّر از مغول، ترک و عرب است، هدایت اگر یک نویسندهٔ واقعی بود، خود را به فاشیزم هیتلری نزدیک نمیکرد. اصلا تو افغانی را به سبیل هیتلری چه کار بدبخت نگون بخت؟ بابا کاری نکنید فردا که از کشور فرار کردیم، یک عده یا یک کشوری پیدا شود بگویند اینا عاشق کسی هستند که سبیل هیتلری دارد، بعد بیاند به چهره ما نگاه کنند که هیچ شباهتی به چهره اریائی ندارد، فکر نمیکنند که ما یک چیزمان ناقص باشد؟
23 آگوست 2013, 12:12, توسط هدایت
" سهراب کشون " فرهنگی و سیاسی پان فارسیسم ,,,,,,,رستم سهراب را نمی شناسد. ماهیت نوآور و ساختارشکن نسل نو برای کسی که یک عمر مدافع بی چون و چرای سلطه و اجبار و افراطی گری بوده تهدیدی ویرانگر محسوب می شود. یک بچه ننۀ لوس و ننر که اتفاقن تیپ توپی هم دارد موی دماغ جاه و جبروت قبلۀ عالم و درگاهیان و نوکران دربار شده است.
" فرهنگ کشون " پان فارسیسم از " سهراب کشون " در شاهنامه آغاز می شود. سهراب محصول سکسی است نه از سر عشق و پایبندی. رستم یک شب با تهمینه به هم می ریزد و صبح که از خواب بیدار می شود مهره ای به تهمینه داده و سخنانی حکیمانه و اندرزگونه را تحویل معشوق چند ساعتی خویش می دهد. رستم می گوید چنانچه فرزندش دختر بود مهره را به گیسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازوی او، پس از آن رستم روانه ایران می شود و این راز را با کسی در میان نمی گذارد. کانون و بنیان محکم خانواده در سهراب کشون شاهنامه این چنین آغاز می شود. مردی با زنی در شبی همبستر می شود، تخم ریزی می کند و صبح فردایش که کام دل ستانده، به سراغ زندگی خویش می رود. سهراب در آغوش زبان و هویت دیگر رشد ونمو می کند. در حقیقت رستم به غیر از آن تجاوز شرعی شده، به سبک ازدواج صیغه ای چند ساعته چیزی به سهراب نداده است. البته این هم در حد حدس و گمان است. سمنگان بین مرز ایران و توران قرار دارد و فرهنگ و زبانش ترکی است. کل ماجرای عاشق شدن دو نفر در عرض چند ساعت کاری است که تنها از دست کارگردانان بالیوود و فردوسی بر می آید. نیمه شب دختر تورانی پادشاه سمنگان دزدکی وارد خوابگاه رستم میشود و بدون فوت وقت و احتمالن با پیش در آمدی از چند تا ماچ آبدار می گوید من عاشقتم رستم. رستم هم که فرق بین عشق و تخلیۀ اطلاعاتی را نمی فهمد عاشق دیوانه اش را تنگ بر آغوش می کشد. داستان وقتی خنده دارتر می شود که بعضی از پان فارسیست های محترم صداقت و شجاعت تهمينه در ابراز عشق به رستم را حتي در مقياس زمان حاضر بيهمتا قلمداد می کنند. ما اما از پنهان نگهداشته شدن این راز از سوی رستم و تهمینه به یاد جاسوس بازی های هنرپیشه های زن و مرد فیلمهای هالیوود می افتیم. بگذریم از اینکه فردوسی با ترفندی خاص این عمل غیر اخلاقی و مغایر با شئونات قهرمانی رستم را راز می نامد. سهراب درحقیقت مولود و قربانی زیاده خواهی های قدرت است. و از آنجا که در بسترۀ فرهنگ ایرانی رستم بزرگ نشده یک تهدید محسوب می شود. دررادیکالیسم ملی گرایی فردوسی جایی برای امثال سهراب ها نیست. برای همین سهراب باید بمیرد.
رستم در خدمت شاهان و دربار است. او بادیگارد قدرت و سیاست و زور می باشد. تمام نیروی رستم در حفظ سلطنت و سلطه و استبداد صرف می شود. این اطاعت کوکورانۀ او از قدرت باعث می شود که مثل راست های افراطی حکومت های مشرق زمین بر ریسمان تئوری " درود بر " و " مرگ بر" چنگ بیندازد. جهلی مرکب بر بلندبالای او سایه افکنده است. برای همین سهراب را نمی بیند. شم شناسایی او ضعیف است. فرهنگ و زبان و تفکر سهراب برای او مهاجمی بیش نیست. و او در برابر این تهاجم گارد و موضعی سرسخت می گیرد. سهراب بی جهت او را به سخن گفتن وا می دارد. او نمی داند که زبان شمشیر، زبان گفتگو نیست. که جهل و شمشیر، زبان جوانمردی و گذشت و مردانگی سرش نمی شود. تساهل وتسامح در قلمرو شمشیر و شاه به منزلۀ تسلیم و سقوط است. برای همین سهراب باید بمیرد.
وقتی سهراب رستم را بر زمین زد و خواست سرش را با خنجر از تن جدا كند، رستم گفت در آئین ما كشتن در نخستین نبرد رسم نیست. پس سهراب او را رها كرد. دلیل واضح بر دیگری بودن سهراب تاکید رستم بر جملۀ " در آئین ما..." می باشد. آئین سهراب آئین دیگری است آغشته به رنگ جوانمردی. در جدال این دو آئین، سهراب بی دوز و کلک وارد کارزار می شود اما رستم به حیله و نیرنگ دست می یازد. رستم البته بدون مطالعه این کار را نمی کند. اوجهت شناخت سهراب یک عملیات شناسایی ترتیب داده و به اردوی تورانی ها می رود. رستم به پوشالی بودن خود پی میبرد. او خود را در مقایسه با سهراب، پهلوان پنبه یی بیش نمی بیند. به خودش ایمان ندارد.
زدش بر زمين بر، به كردار شير
بدانست كو هم نماند به زير
سبك تيغ تيز از ميان بركشيد
بر شير بيداردل، بردريد
رستم می دانست که سهراب در زیر نخواهد ماند برای همین کار را یکسره میکند. تیغ بر پهلوی سهراب می زند. نژاد پرستی یک بار دیگر پیروز می شود. فراموش نکنیم اسفندیار نیز که مادرش دختر قیصر روم است به همین دلیل توسط فردوسی و رستم از بین می رود.
رستم با چنگ زدن بر ساختارهای استبدادی آئینش از چنگال مرگ می گریزد. اما در این داستان سهراب تنها نماد دیگربودی و دیگراندیشی نیست. بلکه او را می توان سخنگوی نسل نوی روزگارش نامید. نسلی که می خواهد سیطرۀ پدرسالاری سیاست و قدرت را لوله کند و به دور اندازد. ولی مگر ساختار خشن و نفوذ ناپذیر استبداد به این راحتی ها ساختارشکنی را تاب می آورد؟
رستم سهراب را نمی شناسد. ماهیت نوآور و ساختارشکن نسل نو برای کسی که یک عمر مدافع بی چون و چرای سلطه و اجبار و افراطی گری بوده تهدیدی ویرانگر محسوب می شود. یک بچه ننۀ لوس و ننر که اتفاقن تیپ توپی هم دارد موی دماغ جاه و جبروت قبلۀ عالم و درگاهیان و نوکران دربار شده است. البته ذهن سهراب درگیر رویایی نه چندان زیبا می باشد. اوتصمیم دارد به ایران رفته، كیكاووس را بركنار و رستم را به جای او بنشاند. سپس به توران تاخته و خود به جای افراسیاب بر تخت بنشیند.
چو رستم پدر باشد و من پسر
نباید به گیتی كسی تاجور
یعنی سهراب نیز به تاجوری میاندیشد. اما هرچه باشد او در پی رساندن یک طبقۀ دیگر به قدرت است. طبقه ای که همیشه نوکر و چاکر دربار بوده است. هر چه باشد آئین سهراب بهتر از آئین پوسیده و ریاکار آنهاست. هم افراسیاب و هم کیکاووس این نکته را در یافته اند. آنها در کشتن سهراب به دست رستم نوعی اشتراک فکری دارند. به خصوص کیکاووس از ترس آن كه با زنده ماندن سهراب پدر و پسر او را از تخت به زیر خواهند آورد ، از دادن نوشدارو خودداری می کند و سهراب می میرد.
نگرش کلی حکومت های مسلط بر سرنوشت مردم خویش، و ملت ها و فرهنگ های دیگر پیوسته تابع سیاست کیکاووسی استبداد بوده است. آنها ابتدا می کشند و سپس دنبال نوشدارو می فرستند.
و بدینسان " سهراب کشون " فرهنگی و سیاسی پان فارسیسم آغاز می شود.
27 آگوست 2013, 14:47, توسط شهرام
سلام بر آقای کوشا. باسپاس از تلاش تون برای شناسایی بیشتر هدایت. استفاده بردم. دست میرزاد.