صفحه نخست > فرهنگ، ادبیات و هنر > حاشیه ی سپید «آفتاب تعطیل!»

حاشیه ی سپید «آفتاب تعطیل!»

(نقدی بر مجموعه ی شعر «آفتاب تعطیل!»)
یعقوب یسنا
چهار شنبه 9 جون 2010

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

انسان دو گونه می اندیشد: عقلانیت منطقی که یک قرارداد معمول است به این معنا: انسان دارای دو پاه است و به روی زمین راه می رود. در این عقلانیت، جمله ها همیشه باید از دستور زبان و منطق پیروی کند. دیگر عقلانیت اسطوره ای است. این عقلانیت از منطق دستور و از منطق عقلانیت معمول سرباز می زند و هیچ قرارداد و التزامی برای درک آن در کار نیست، اصلا مصداق و مدلول نمی خواهد. نه برای چیزی در بیرونف بلکه برای خودش وجود دارد. در جهان بیرون نمی توان آن را پیدا کرد با آن که در جهان بیرون پیدا نمی شود اما وجود دارد. فقط نیاز به یک شعور اسطوره ای دارد که به آن نگاه کند و هستی آن را دریابد: مانند یک تابلو نقاشی، یک شعر و یک رقص، ساکت و خاموش، و در خود فرورفته.

شعر ارتباطی به عقلانیت منطقی ندارد و شاعر نماینده عقلانیت منطقی بشر نیست. شعر کشف یک جهان اسطوره ای در زبان است، و شاعر نماینده اساطیری بشر است.

زمان در شعر، زمان ازلی است. یعنی حال، آینده و گذشته در شعر وجود ندارد. واژه ها برای شاعر اشیا است؛ اشیایی که زمان بر آن نمی گذرد و این اشیا بی مرگند و فقط در شعر حقیقت دارند نه بیرون از شعر. برای همین است که زمان در شعر گذر ندارد و زمان خطی را نمی توان در منطق شعر یافت. این جا استکه شعر از نثر و منطق نثر تفاوت پدا می کند و جهان شعر و منطق اسطوره ای شعر از جهان نثر و عقلانیت منطقی نثر جدا می شود.

نثر برای برقراری ارتباط است و برای چیزی که در بیرون اتفاق می افتد؛ برای بیان آن ما نیازمند به نثر استیم. شعر نه برای ارتباط بلکه برای کشف و تصرف است؛ نه بیرون از بان بلکه فقط در زبان، شاعر به آن دست می یابد:

سرخ و گداخته و خواستنی!

بگذار جنون هماغوشی ما را ببرد

فرو شو! تا غرق شویم

دانه بارانی که دردانه شد می داند (زیبا کرباسی)

یا

دریا

نشسته سرد

یک شاخه

از سیاهی جنگل

به سوی نور

فریاد می کشد (شاملو)

در شعر منطق دستوری به هم می خورد بنابراین عقلانیت منطقی هم به هم می خورد. واژه ها مدلول شان را از دست می دهد و مصرع ها در پی مصداق نیست. دانه باران، حس پیدا می کند. دریا می نشیند و شاخه نور را صدا می کند.
نثر مانند رفتار است. به این معنا که هرکس که می رود به جایی می خواهد برود و قصدی دارد. پس هر کس که می نویسد، می خواهد چیزی را آشکار کند، در باره چیزی توضیح بدهد و بنویسد، قصدی را بیان کند، در نتیجه می خواهد ارتباط برقرار کند. اما کسی که می رقصد، جایی نمی رود، قصد ارتباط برقرار کردن را هم ندارد. هرچه هست، برای خودش و در خودش است. شعر هم با نثر همین تفاوت را دارد. رفتار و نثر ارتباط و سودمندی و پیروزی، در پی می آورد. شعر و رقص؛ زیبایی، کشف و شکست را در پی دارد.

پریشانی و غم ها را میان بوتلی انداخت

و بعدا مثلی چیزی سرکشیدش، تک وتنها زد (آفتاب تعطیل!/42)

در نثر التزامی در کار است. موقعی که می نویسیم: «آدم»، از نظر منطقی التزام آن: ناطق بودن، دو پاه داشتن، روی زمین راه رفتن، و ابزار ساختن است. موقعی که در شعر: «آدم»، را می آوریم، این آدم، فاقد هرگونه التزامی منطقی و نثری است. این آدم می تواند: بال درآورد، پرواز کند، با هرچیزی سخن بگوید، از چشمان اش آتش ببارد، کاملا امری غیر قابل پیش بینی می تواند ازش سر بزند:

تو رسیدی که خدا خشک کند زمزم را

با دو چشمت مگر آتش زده ای عالم را

تو رسیدی که فقط در دل من خانه کنی

یا رسیدی که به این خانه بیاری غم را

عاقبت دست خدا و یخنت خواهد شد

به خدا طعنه زدی طعنه زدی شبنم را (آفتاب تعطیل!/ 56)

سارتر هم موقعی که التزام را در ادبیات مطرح می کند، شعر را از این التزام مبرا می داند و از واژه در شعر به عنوان شی هنری یاد می کند. به این معنا که واژه در شعر به یک شی تبدیل می شود. این وازه حادث نیست بلکه قدیم است و فاقد مدلول می باشد. بنابراین موقعی که واژه فاقد مدلول شود، هیچ التزامی را دربر نخواهد داشت: واژه «سقف»، در شعر، همیشه دیوار را با خود ندارد. زیرا این سقف، می تواند بدون دیوار، معلق باشد.

اما تعداد از دوستان در افغانستان، نادانسته، آرای سارتر را در ارتباط به شعر، واژگونه کرده به تعهد و التزام نسبت می دهند بی آن که توجه کرده باشند که سارتر شعر و ادبیات را آنهم در رابطه به تعهد و التزامف جدا از هم دانسته است. این دوستان شاعر با این نسبت دادن شعر به تهعد و التزام، می خواهند بگویند که شاعری همه گارگی است و شاعر ناف خرد و اندیشه آدمی است یا به گفته نیچه: خیال می کنند، زندگی شان (شاعر) برای بشر، حادثه ای بزرگی است!.

برداشت من از شعر همین بود که به طور فشرده در این مقدمه بیان شد. شاید گفته شود که این برداشت از شعر خیلی انتزاعی است اما تصور من از شعر، تبارز یک امر انتزاعی روانی بشر در زبان، است.

بنا به همین برداشت، من می خواهم، حاشیه ی سپید مجموعه شعری «آفتاب تعطیل!» را سیاه کنم:

واژه های محوری در این مجموعه: زن، شراب، آدم، خدا، شیطان، بهشت، سیب، سکس و فلسفه است. 31 بار، واژه زن به نام های متفاوت در این مجموعه، آمده، و 5 بار واژه سکس آمده است. می توان این واژه را هم -بنا به دیگاه این مجموعه-، به زن نسبت داد، و به واژه سکس دیدگاه بخشید.

واژه زن، 7 بار به نام مادر، 21 بار به نام مریم، 4 بار به نام دختر، 7 بار به نام زن، و 1 بار به نام خانم آمده است.
من این نام ها را، در دو مفهوم می گنجانم. که در نتیجه هر دو مفهوم به یک مفهومی دیگر یا مفهومی سومی تکامل می یابد:

زن-مادر

زن-ایزد

زن-معشوق

از یک دیدگاه روان شناسانه به این دو مفهوم و تکامل آن به زن-ایزد، می توان توجه کرد: سارتر با آن که به ناخودآگا فردی فروید و به ناخودآگاه جمعی یونگ، باور نداشت. اما به این باور داشت که در ذهن آدمی، حاشیه ای وجود دارد که همیشه از گفتن و بیان شدن سرباز می زند اما علاقه دارد که آشکار شود. من این برداشت را از ذهن، به یک متن ادبی، آنهم به شعر، ارتباط می دهم. به این معنا که در یک شعر هم (شعر به عنوان یک مخلوق)، حاشیه ای وجود دارد که از بیان شدن و گفتن، سرباز می زند و به طور سپید نمایان می شود. اما علاقه به افشا شدن دارد. طوری که فروغ فرخزاد می گوید: معنای یک شعر نه در نوشته شعر بلکه در فاصله کلمه ها، بندها و سپیدی و حاشیه صحفه شعر، همیشه مخفی است. اگر شعر، با یک زبان مستقیم، واضح و توضیحی ارایه شود، شعریت شعر، از میان می رود و شعر به منطق نثر نزدیک می شود. برای همین است که هایدگر می گوید: شعر بیان بزرگ ترین مساله است با زبان غیر مستقیم و اندک ترین توضیح، (چه بهتر که هیچ توضیحی در آن نباشد) اما نثر بیان کوچک ترین مساله است با بیش ترین توضیح: دلیل، استدلال، تعریف، جدل و برهان.

من چندان به حاشیه ی ذهن شاعر، کاری ندارم، فقط به حاشیه ی سپید شعر به عنوان یک آفریده مستقیل از شاعر می پردازم. حتا امکان دارد که نقد به استقلال از متن (شعر) نیز بینجامد. البته در این نقد بیشتر توجه روی روان شناسی متن، صورت گرفته است.

در آغز این مجموعه، با زن-مادر، و با زن-معشوق، رو به رو ایم. در مثنوی «مادر» با آتن که با زن-مادر، رو به رو ایم اما این زن-مادر، موقعیت زن-ایزد را هم دارد:

تاسف از گناه و ابراز این گناه در برابر زن-مادر، و پوزش از گناه در برابر زن-مادر، به زن-مادر، موقعیت زن-ایزد، می بخشد:

مادر! گپی برای من از زندگی بگو

دیگر نیاز نیست به تحقیق و جست وجو

...

بازآمدم که باز نصحت کنی مرا

وقتی که شیطنت بکنم لت کنی مرا

چیزی به آن نصحت خوبت نمی رسد

دردی به دردی سیلی و چوبت نمی رسد

بازآمدم که پیش تو راحت شوم کمی

پندی بده مرا که خجالت شوم کمی

آغوش تو حقیقت دنیا و زندگی است

این زندگی بدون تو دنیای گندگی است (آفتاب تعطیل!/5)

زن-مادر، در بیت آخر، موقعیت یک زن-ایزد را پیدا می کند. یعنیف حقیقت دنیا و زندگی و آخرین پناهگاه برای شاعر می شود.

در یک بیت این مثنوی به زن-معشوق نیز رو به رو می شویم:

یک سو فرار و نفرتی از هرچه آدم است

یک سو دلی که سخت گرفتار مریم است (آفتاب تعطیل!/2)

شاید تصور شود که این مثنوی، نظم است تا شعر اما آنچه که این مثنوی را شعریت بخشیده است، توضیح نیافتن مساله مادری، و نومیدی متن و شاعر است که به متن عاطفه و حس زیبایی بخشیده است.

پس از این مثنوی، زن به عنوان زن-معشوق، عرض وجود می کند:

قد کشیدی، عاشقی کردی و عاشق تر شدی

قلب نامرد ترا در چنگ مریم ساختند (آفتاب تعطیل!/9)

زن-معشوق در این مجموعهف زیر نام «مریم» تکرار می شود اما عدم ارتباط و تصرف نشدن زن-معشوق، سبب نفرت به زن-معشوق می شود که این جا دیدگاه اساطیری و دینی نسبت به زن ماهیت می یابد، آنهم در مفهوم سکس. به این معنا که سکس، مفهوم خستگی و نفرت مرد را از زن-معشوق، به میان می آورد:

فلسفه، شعر، شراب و زن همسایه و سکس

همه اش مثل خودم حاصل سرگردانی (آفتاب تعطیل!/20)

یا

صد سال شعر و فلسفه و سکس و زندگی

خیرش کسی ندید... و حالا به زیر خاک (آفتاب تعطیل!/24)

در این جا نفرت به زن-معشوق، با رویکرد سکس در مفهوم دینی آن اوج می گیرد:

وقتی خدا بهشت مرا آفریده بود

یک سیب در هوای تو کم کم رسیده بود

یک سیب –نی- مرا لب یک زن فریب داد

یک زن که سرنوشت مرا خط کشیده بود

حتا دروغ گفت که روحم دمیده است

از روح چشم های تو در من دمیده بود

شیطان که مرا سجده نمی کرد خوب کرد

زیرا که وصف روی خودت را شنیده بود (آفتاب تعطیل!/21)

در آغز این شعر تمام سرگردانی ها به زن-معشوق نسبت داده می شود. تقریبا به این برداشت فلسفی شوپنهاور، نسبت به زن «زن جانوری بلند موی است که برای سرگردانی مرد آفریده شده است» نزدیک می شویم. اما در آخر این شعر و در شعرهای بعد، نفرت از زن-معشوق، طوری تکامل می کند و زن-معشوق یک چهره آنیموسی و آرمانی پیدا می کند:

...

وقتی تو هم که خلق شدی باورش نشد

دیدی خودت که رنگ خدا پک پریده بود

من گفتمش بیا و سرم را بهش بزن

اما خدا که سمت چپم را دریده بود

با این رقم هنوز از این کار راضیم

مریم! خدای من که تو را آفریده بود (آفتاب تعطیل!/22)

از مریم گریزی نیست هم در این مجموعه و هم در مجموعه ی «یک روز مانده بود به پایان عاشقی».
شعر، شراب، سکس، سیب، شیطان، بهشت، خدا وجهنم، که از واژه های محوری (در واقع، به این مجموعه، وحدت مفومی می بخشد) این مجموعه است؛ ارتباط به گناه نخستین دارد که وجود زن-معشوق باعث شده است تا مرد مرتکب گناه شود. ارتباط این واژه ها بیانگر یک علاقه هم جواری نیز است. در متن های ادبی، همیشه برداشت از لذت ونوستالژی از لذت از کنار هم قرار گرفتن، و از هم جدا شدن: شعر، شراب و زن، و واژهای مرتبط با گناه،- بوده است:

از این پنج شین روی رغبت متب

شب و شاهد و شمع و شهد و شراب (فردوسی)

شب است و شاهد و شراب و شیرینی

غنیمت است چنین شب که دوستان بینی (سعدی)

واژه سیب، شیطان، بهشت، خدا و زن، اشاره های تلمیحی است به متن ها و داستان های دینی. در این واژه ها و مفاهیم، کشفی نشده است اما بینش تازه و تاویل تقریبا متفاوت از اصل این مفاهیم به مفاهیم بار شده است.
در کل این مجموعه ی شعری، رابطه بینا متنی (درون انگاشتگی) عمیقی با متن های اساطیری و دینی دارد. می توان گفت: این مجموعه، دنباله متن های دینی است با برداشت متفاوت و با ایجاد تاویل در متن های دینی. بایست تا به این مجموعه، با یک نگرش هرمونتیک، دید:

آدم میان دوزخ و آتش هلاک شد

تا درج کارنامه او کشف تاک شد

اصلا، نمازهای خدا را گذاشت، رفت

یک عمر در هوای زنی سینه چاک شد

آدم که اعتماد خدا را شکسته بود

زن شد که با بکارت خود مهر ولاک شد

اول به شوق آدم و شیطان درست کرد

چون زد به گند، مانع این اشتراک شد

ماری در آستین خودش پروریده بود

یک نیش بعد ساکن دوش ضحاک شد

دیدی که شاهکار خدا شیطنت نمو

دوزخ برای حجم گناهش ملاک شد

شیطان به نام آدم و آدم به جای زن

اصلا بگو حقیقت شان زیر خاک شد (آفتاب تعطیل!/22)

برخی از شعرهای این مجموعه چنان دنباله متن های دینی است و متن های مرد سالار است که حتا واژه آدم، اختصاص به مرد است.

هم در این مجموعه و در مجموعه قبلی کاوه جبران، می توان بینش زن سالری و مادر سالاری را یافت که جنبه ناخودآگاه روان متن و روان شاعر را تبارز می دهد. در حالی که در خودآگاه شاعر و متن، بینش متن پدرسالار و مرد سالار مسلط است.

ناخودآگاه غزل و ادب غنایی، از توصیف، نیاز و نیایش زن-خدا، مبرا نیست. این مجموعه هم ادامه غزل و ادب غنایی استکه یک مرد سروده است و زن-خدایی در آن یک امر ماهیتی است.

در مجموعه «آفتاب تعطیل!»، زن-معشوق، پس از یک تنفر، تکامل می یابد و مفهموم سکس و زمینی بودن از زن-
معشوق زدوده می شود و زن-معشوق، تلطیف شده، با یک بینش عرفانی، موقعیت زن-ایزد را پیدا می کند:

بی تو دل تنگ ترین آدم دنیا هستم

پیری مردی شده ام، بی کس و تنها هستم

مثل یک کودک سه ساله فریبم دادی

مثل یک کودک سه ساله که حالا هستم

سر به پاهای تو ماندم که مگر برگردی

برنگشتی که چرا بی سر وبی پا هستم

بی ت دلگیرترین شعر جهانم مریم

مثل متنی که سرش خورده چلیپا هستم

من وتلخی شرابی که سرم سنگین است

تا به یادت زده ام خاک سر راه هستم

بی صد قافله خوشبختی از این جا رفته

آخرین عابر جامانده در این جا هستم

سر بگردان و ببین دختر زیبای جهان

من فقط منتظرم، منتظرت تا هستم (آفتاب تعطیل!/57)

کم کم زن-معشوق از مفهوم نفرت آور، تلطیف می شود و جایگاه یک زن-ایزد را پیدا می کند. بنابراین می شود گفت: بینش ناخودآگاه شعر در این مجموعه (با آن که شاعر نخواسته) عرفانی است، به دلیل این که نوعی از گریز از جسم و جنس و چیزی های زمینی و مرتبط با جسم و جنس، مطرح است. در نهایت به جسم و جنس، با انزجار و نفرت دیده شده و جنبه خوشبینانه اروتیکی به جسم و جنس، محو شده است.

شاعر می خواهد از زن-معشوق زمینی که ارتباط با جسم و جنس دارد، فرار کند و به چهره های تکاملی زن-معشوق (زن-مادر که موقعیت زن-ایزد را یافته، و به زن-معشوق، که تلطیف شده و واقعیت زمینی آن زدوده شده و به یک حقیقت آسمانی درآمده است)- پناه ببرد.

در مورد زبان شعر و رابطه بینا متنی شعر با متن های شعری دیگر می شود گفت: با آن که شاعر بر زبان تسلط دارد اما در زبان چندان ظرفیت آفرینی نشده، از بسیار واژه های در شعرها به کار رفته که خشن مانده و شاعر نخواسته یا نتوانسته این واژه ها را تلطیف کند و به آن شعریت ببخشد. از این نگاه، گاهی، زبان شعر ها سست و زمین گیر شده، جلوه می کند.

ارتباط بینامتنی این مجموعه غیر از متن های دینی، با دو متن دیگر نیز ارتباط اش قابل پیش بینی است: مثنوی مادر با شعری از سرگی یسنین، که این شعر را واصف باختری برگردان کرده است. در شعرها بینش خیامی قابل تصور است به ویژه در دوبیتی آخر کتاب که ساختار و تکنیک از خیام است، فقط واژه ها عوض شده است:

تا هستی این جهان غمناک شدیم

ناگا جوان و مست و بی باک شدیم

از آنچه که هر لحظه در این جا دیدیم

چیزی ننوشتیم و فقط خاک شدیم (آفتاب تعطیل!/80)

شعرهای این مجموعه با متن های نهلیستی و بدبینانه دوره مدرن نیز ارتباط دارد. البته باید گفت که از رابطه بینامتنی یک امر سازوکاری و حتا سازواره ای در متن ها است و این نظریه (بینامتنی) مساله تقلید را -یا کسانی که شاعری را به تقلید از شاعری دیگری متهم می کند-، بی اساس می داند.

در فرجام، چند بیت برازنده و ماندگار این مجموعه را به طور نمونه برای قوت این مجموعه، می آورم:

بگذار یاد مریم و افکار مسخره

کم- کم در این پیاله تیزاب حل شود

*

آن قدر گاهی حریصت می شوم

دوست دارم از وسط مثل سیبی نیمت کنم

*

پریشانی و غم ها را میان بوتلی انداخت

و بعدا مثل چیزی سرکشیدش، تک و تنها زد

*

یک سیب - نی – مرا لب یک زن فریب داد

یک زن که سرنوشت مرا خط کشیده بود

*

همیشه چرت زدم چهره قشنگت را

غرور مسخره و مست چون پلنگت را

*

وقتی خدا بهشت مرا آفریده بود

یک سیب در هوای تو کم کم رسیده بود

*

بگذار مان که نشه آدم دبل شود

دیوانگی و مستی امشب مثل شود

*

بی تو دلگیرتری شعر جهانم مریم

مثل متنی که سرش خورده چلیپا هستم

آنلاین :
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید
Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس