یتیم
قسمت دوم
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
در این دیار،از قدیم ها هر گاه، صدای نوزادی به اندرون خانه یی پیچیده، و طفلی به مجرد تولد شدن اش ریه هایش را از هوا پر نموده و شروع به چیغ زدن کرده است، آن دم صدای هلهله یی از شادی و خوشحالی به درون اهل خانه، و ده پیچیده است. به خصوص اگر این نوزاد پسر بوده است ..!
حادثه خلقت ادمی ، یکی از اعجاز بر انگیز ترین صنعت صانع هستی در خلقت بوده ، و بیان گر قدرت و کمال مطلق خداوندی بر جهان ما حول ما میباشد . بخصوص در ان شرایط سخت دشوار کشور و سرزمین افغانستان، که در ان جا، و در ان مقطع از زمان ها، از ابتدایی ترین امکانات امداد رسانی پزشکی و کمک های اولیه دارو یی خبری در کار نبوده است. پروسه تولد نوزاد برای طفل و مادر وی، پروسه عبور از پل مرگ بوده است. و در این پروسه ، این همواره اعجاز ( مدد ) خداوندی، و توکل بر وی بوده است که به گونه اعجاز بر انگیز ی طفلی " سالم " تولد یافته،و مادرش نیز از چنگال مرگ جان سالم بدر برده است. اما چه بسا که در این دقایق حساس انسان ها یی به کام مرگ فرو غلتیده اند و طفل های قد و نیم قدی را در دنیای تلخ یتیمی از خود برجای گذاشته اند ....
در منطقه ما رسم بر این است که بعد از تولد نوزاد ( پسر) یکی از اهالی ده (هر که زود تر خبر شود )، چند تیر هوایی شلیک مینماید. ان روز هم طبق معمول عمو غلام حسین بعد از تولد نوزاد ، تفنگ اش را از پوش اش کشیده و گردو خاکش را پاک نموده و بعد چند شلیک شادیانه کرده بود. و به شکرانه این عمل عمو، عمه حکیمه کلاه خا مک دوزی شده یی را به وی تحفه داده بود...
با شنیدن صدای شلیک تفنگ، خبر تولد نوزاد به سرعت به درون ده پخش گردید ...
مادر احمد علی پیر ه زنی که قامت وی کاملا خمیده بود ، بعد از تولد طفل وضو گرفته و دو رکعت نماز حاجت به جا آورد . بعد نوا سه اش را در بغل گرفته و در گوشهای وی اذان و کلمه شهادت را زمزمه نمود. بعد به آخرین دخترش که هنوز شوهر نکرده بود و دختر جوانی بود ، رو نموده و گفت :
- حکیمه بچیم همو خاک کربلا ر ه بیار تا دهن طفل ر ه شیرین کنیم !
وی با دقت و توجه خاصی مقداری از خاک کربلا را به نوزاد خوراند . و هم زمان با آن دعا ها یی نیز زیر لب هی زمزمه مینمود . همه در سکوتی توام با احترام به این عمل مادر کلان می نگریستند . گو یی وی عمل با ارزش و مهمی ر ا به ا انجام میرساند ....
* * *
کمی دورتر از ده، در میان انبوهی از درختان بید و چنار سر به فلک کشیده ، از زیر تخته سنگ بزرگ ، چشمه ساری با آب شفاف و ضلال ی جاری بود. آب از دل زمین می جوشید و کمی پایین تر به درون حوض بزرگی سرازیر میگردید. اطراف حوض مملو بود از درختان بید ، چنار ، توت ، زرد الو و یکی دوتا هم سیب....
در فصل گرما و تابستان ، این چشمه سار همیشه ، میله گاه دوست داشتنی برای اطفال و جوانان ده بوده است .....
اخ خدای من ، تابستان و آب بازی به درون آب شفاف و خنک همرا با قیل و قال و سرو صدای کر کننده بچه ها، چه کیف و لذت ی که ندارد.
آب بازی ، توت و زرد آلو ، ریگ داغ و افتاب سوزان و بازی های شیطنت آمیز بچه ها... از سینه درخت توت همچون بوزینه یی زرنگ و جابک بالا رفتن و و هی توت های شیرین و آب دار را بعد از یک آب بازی درهوای گرم به دهن پرتاب نمودن و...
اما نزد یکی های غروب، این چشمه سار محل تجمع دختران ده بوده است ! همین که از گرما ظهر کمی کاسته میگردید ، آهسته ، آهسته سرو کله دختران ده با کوزه های شان ، در چشمه سار ، پیدا میشدند ! خنده ، شوخی و بذله گویی ها آغاز میا بید و گاه گاهی دختر خانم ها آواز و غزل دسته جمعی سر میدادند :
لب جوی آمدی رخ تازه کردی
یکک بوسه نه دادی ما ره کشتی
که یک بوسه میدادی کم نه میشد
ده فردای قیامت ، گم نمیشد .
ستاره در هوا یک صد و بیسته
کسی عاشق داره، جای شی ده بیشته ( بهشته )
همی ملا نا ملا نمو گیه
ده چل جای کلام الله نوشته . ...
ان روز دختر ها به اتفاق پسر ها تصمیم گرفتند تا شب را در خانه احمد علی به شب نشینی بروند .
شب نشینی « شو شینی» رسم دیرینه یی است، همان گونه که از نام اش پیداست ، یک برنامه شب نشینی کاملا تفریحی میباشد ...
از قدیم ها ، هر گاه طفل نوی متولد گردیده است ، شب اول تولد وی را اهالی ده جشن گرفته اند ! و این جشن را شب نشینی نیز نامیده اند...
* * *
فانوس کوچک نفت سوز ، با نور زرد رنگ اش، خانه را روشن کرده بود. زیبا زن احمد علی که خود را تا کمر در لحافی پیچانیده بود ، به طفل اش داشت شیر میداد .
بدن نرم و گوشت آلود ، همرا با بوی متبوع و خوش آیند نوزاد ، مادر را تا اوج های بی پایان ایثار و محبت به پرواز در آورده بود ! زیبا با ملایمت و با تمام عشق طفل اش را به قلب اش فشرد ... و کودک، با تمام هستی وجود اش، این عشق و محبت خداداد ی مادرانه را احساس می نمود و با ولع هرچه بیشتر سینه های پر شیر مادر را می مکید ...
خانه احمد علی ان شب بیش از حد شلوغ بود ! دوستان ، اقارب، رفت و آمد ها....
شفیقه که در ظاهر خوشحال و راضی به نظر میرسید ، اما از سرنوشت تلخ و شوم اش سخت در رنج بود. ا و ، حتی گاهگاهی در خلوت اشک می ریخت.اما گاه در دل به زنده ماندن فرزندان ش بعد ازین امید وار میگردید. و این موضوع کم و بیش بر درد هایش تسکین میبخشید. با خود می اندیشید: « شاید این نوزاد تولد یافته، سپر "بلا " طفل های وی گردد.» و همین موضوع گاه لبخندی از رضایت را بر لبان وی به وجود می آورد ...
شب نشینی !
شب نشینی ، رسم و فرهنگ شادی بخش مردمی یی است ، کاملا پسندیده و دوست داشتنی. به خصوص برای جوانان ! به همین خاطر این محفل بیشتر از طرف جوانان و نو جوانان ده و قریه سازمان دهی میگردد .
از قدیم ها، تعدادی از انسان ها در هنگام زایمان، و یا در شب های اول بعد از زایمان، بنا بر عدم موجودیت پزشک، و نبود کمک های پزشکی ، تلف می گردیدند. مردم محل معتقد بودند که این مرگ و میر ها توسط مادر " آل " « زن افسانه یی جگر خوار » ، صورت میگیرد! وی ز تاریکی شب، و ضعف و خونین بودن زائو استفاده نموده ، جگر وی را بدر آورده و با خود میبرد ... از همین سبب، مردم معتقد بودند که شب اول تولد نوزاد را باید بیدار بود و شب زنده داری نمود...
آن شب، بعد از صرف شام،شد کم کم سرو کله بچه ها و دختر های جوان و قدو نیم قد، درخانه احمد علی یکی پس از دیگری پیدا می شدند. در مدت زمان کمتر از یک ساعت، در خانه تقریبا جایی برای نشستن نبود ..
بزرگ تر ها ، آهسته ، آهسته ! جای شان را به جوانان داده و خانه را ترک مینمودند .
ابتدا همگی مقداری خجول و دست و پا گیر به نظر میرسیدند . اما مادر احمد علی با یکی دوتا فکاهی و چیستان به داد بچه ها رسید و..
شفیقه کاسه بزرگی را که در ان توت خشک ، هسته زرد آلو ، نخود و گندم بریان شده قرار داشت ،جلو مادر احمد علی گذاشت. مادر احمد علی نیز با پیاله یی شروع به تقسیم نمودن آن در بین بچه ها نمود ..
به هر اندازه که از شب میگذشت، محفل شب نشینی نیز رنگ و رونق بیشتر ی به خود میگرفت. کم کم گروپ هنری بچه ها و دخترها شکل میگرفتند و رقابت ها رو نما میگردید..
سر دسته گروپ دختر خانم ها حکیمه خواهر احمد علی بود و سر دسته گروپ بچه ها هم سلطان پسر عموی احمد علی ....
دختر ها ، دسته جمعی غزل میخواندند و پو فی میزدند . پو فی، این همان رقص محلی است که توسط بانوان به شکل مخصوصی در هنگام سرور وخوشی ها انجام میشود..
اجرا کننده پوفی صورت اش را با چادر ، کاملا می پوشاند و دو گوشه جلوی چادر اش را به گونه دستمال به دست گرفته ، در حالیکه همچون کبوتر و یا غاز های وحشی غمبر ، میزنند با حرکات مخصوصی به رقص و پایکوبی می پردازد ..
حکیمه خواهر احمد علی بیش از همه خوشحال به نظر میرسید. او کوشش مینمود تا به شکل ممکن به گرمی محفل بیفزاید ...
از میان بچه ها کسی صدا میزند :
- حکیمه عمی غزل بگو ...! و به تایید این صدا، چند صدای دیگر نیز بلند میگردد: .. ح---ک---ی---م---ه جان غزل بگو ...!
حکیمه :
مرا یک لعل و دو مرجان بگویید
مرا خواهر به ار باب جان بگویید
اگر از خاطر ارباب جان نباشد
مرا خاکستر دیگدان بگویید .
زبیده صدا میزند :- فاطمه ! پوفی بزن .
فاطمه دختر جوان با قد بلند ، ابرو های کشیده و چشمان بادامی سیاه همچون آهو ،و صورت گندم گون و لبهای غنچه ارغوانی، از جایش بلند میشود. وی خوب میداند که چگونه قلب و روح از جوانان ده ، برو باید ..
با بلند شدن فاطمه برای پوفی زدن، سکوت مطلق بر فضای جمع حاکم گردیده بود. بخصوص پسر های جوان عاشق تماشای رقص و پوفی زدن فاطمه بودند. فاطمه چیزی در گوش حکیمه گفت. حکیمه بعد لحظه یی دو عدد دستمال سرخ رنگی را برای فاطمه آورد .
فاطمه تنبان سفید ی که دهن پاچه های ان به گونه ظرافت مندانه یی نوار گرفته شده و خامک دوزی گردیده بود، همرا با پیراهنی به رنگ ابی روشن، که دامنه های دامن آن نیز به رنگ سفید خامک دوزی شده ، و بالای ان با نوار سفید نوار دوزی گر دیده بود ، بتن داشته، و چادر گاج سفید به سر. اطراف آستین های وی نیز با نخ سفید به کونه ظرافت مندانه یی خامک دوزی گردیده، و این خامک دوزی تا سر شانه های وی ، امتداد یافته بود ... فاطمه چادر اش را بر روی سرش جا به جا نموده،و شروع به چرخ زدن نمود. وی با زیبا یی خیره کننده یی می چرخید و می چرخید ! دست وبال میزد ! گو یی پرنده یی است که در اوج ها، همرا با ابر های سیمین فام و سبک بال دوش بدوش در حال پرواز و رقص میباشد . وی می چرخید و گاهی به راست و گاهی هم به چپ متمایل گردیده و خم میگردید. دستمال سرخ رنگ گاهی در اطراف سر وی می چرخیدند، و گاهی در امتداد دستان فاطمه ، که همچون " شاه پر ی " برای پرواز نمودن و اوج گرفتن وی گشوده میگردید...
صدای غمبر زدن وی بیشتر شباهت به دسته یی از غاز های وحشی را داشت! غاز وحشی را اهل محل (قو تو ) میگویند که بهار و پاییز به گونه یی دسته جمعی از ارتفاعات خیلی بلند از بالای مناطق هزاره نشین عبور مینمایند...
فاطمه می چرخید و غمبر میزد ! همرا با وی گویی خانه، و اطرافیان وی ، زمین و زمان به رقص و چرخیدن افتاده بودند ...
« او »گاه هم کبوتر ی را میماند که بال گشوده، و می چرخد و غمبر میزند ..
فاطمه در حالیکه غرق عرق گردیده بود ، به پوفی زدن ش پایان داده و به زمین مینشیند...
تا لحظات چند سکوت ی همرا با تحسین همچنان بر فضا ی خانه حاکم بود...
* * *
پیر مردی با موها و ریش سپید و بلند و عصا چوبی در دست به استانه در ب ظاهر گردید . جوانی سیاه چرده، که معلوم بودصورت اش را با ذغال سیاه کرده است، در پهلوی پیرمرد .
با دیدن ان هر دو کسی صدا میزند:
= اینه بچه ها؛ پیر ک با نوا سه اش آمده ، پیر ک..
با خبر شدن ی از امدن پیرک، همه چشم ها متوجه آن گردید...
پیر مرد، چند قدمی به جلو آمده، و بعد با با دست هایش گویی چیز ی را می پالید ، با نا راحتی و عصبانیت صدا میزند:
= او غلام، او بچه ، او سر چوک شده ، کجا هستی؟! منی کور را همین طوری رها کرده، و به کدام گوری رفته یی...؟
غلام با عجله و دست پاچگی : - با بی ، با بی اینه ، آمد و م.. بعد دست پیر مرد را در دست میگیرد . پیر مرد رو به غلام :
- او بچه ، او نوا سه ناز دانه و یک دانه مه! من کور را تنها مه گزار ! در همین پس پیری نواسه نازدانه و عصا چوب پیری من تو هستی! شنیده ام که برای صاحب این خانه خدا وند پسری لطف کرده است. هله زود باش مرا نزد مادر طفل ببر تا شیرینی مان را بگیریم؛ بچیم ! غلام در حالیکه برای پیر مرد شکلک در می آورد و بدون صدا وی را به سخریه میگرفت، و گویی پیر مرد شیطنت های نواسه اش را نمی بیند، دست پیر مرد را گرفته و او را نزد زیبا مادر نوزاد میبرد ! شیطنت و شوخی های غلام نوا سه پیرک بیشتر به یک هنر نمایی دلقک بازی شباهت داشت که حاضرین را به خنده وا میداشت...
پبرک جلو زیبا به زمین مینشیند : - شما مادر طفل هستید دخترم؟ !
زیبا : بلی با به جان
پیرک:
= خدا طفل تان را مبارک کند ، قدم اش انشاالله که نیک باشد، از بلا ها دور باشد ... کجا است شیرینی من پیر مرد دخترم...
پیرک با نوا سه اش ، ان شب با هنر نما یی و بذله گو یی ها یش حسابی همه گان را به خنده آورد! آن هردو در حالی که همگان را به خنده وا میداشت ، از تمام اقارب نزدیک نوزاد هدیه ها یی نیزاخذ نمودند ! تنها تفاوتی که در این اخاذی ها وجود داشت، با بزرگ تر ها با ملایمت و احترام بر خورد می گردید و با جوانان با خشونت و گاهی لت و کوب آنان. همچنان در بر خورد با جوان تر ها حرص و از پیرک نیز بیشتر گردیده و هدایای بیشتری را از آنان تقاضا مینمود، که همین موضوع خود بهانه یی بود برای کش و گیر و اسرار و سرو صدا ها ی بیشتر و هیجانی شدن این دلقک بازی ها ..بخصوص پیرک ان شب حکیمه عمه نوزاد را خیلی کش و گیر نموده و ازیت ازار نمود. که این کش و گیر ها با خنده های محفل بدرقه میگردید ...
احمد رضا برادر زیبا؛ ( دایی ) نوزاد از میان جمع میگوید : - = بچه هب حالا نوبت نام گذاری طفل است...
بعد وی قلم و کاغذ ی را آماده نموده و هر کسی نظر به خواهش خود، اسمی میگفت و احمد رضا ان را بر روی کاغذ مینوشت. بعد، تمام اسامی را جدا گانه قیچی نموده، کلوله کرده و به داخل کلاهی انداختند .
از کوچک ترین اشتراک کننده محفل خاسته شد تا به عنوان قرعه از میان کلاه یک اسم را بیرون یکشد ! داود کوچک ترین اشتراک کننده شب نشینی پیش آمد و از میان کلاه با چشمان بسته کلوله کوچک کاغذ را بیرون کشید .
همه سکوت نموده بودند و منتظر قرائت نام بودند
احمد رضا با صدای بلند اسم را میخواند : - = در قرعه نام بهنام بیرون شده بچه ها..
چند صدا یی به گونه اعتراض از میان جمع : - = بی نام؟ بی نام هم نام است مگر! دیگه نام قاط شده بود که بی نام ره نوشتند. کدام بی عقل.....
رسول که به تازه گی شامل دانشگاه گر دیده بود و بهنام را نیز وی انتخاب کرده بود ! خواست چیزی بگوید... اما صدای وی در میان هم همه یی دیگران گم شده بود ...
بعد از مقداری جر و بحث ها ، مادر احمد علی گفت : - من ، نوا سه ام را جعفر، نام میگذارم ! بگذار تا امام جعفر صادق نگهبان وی باشد... همگی با نام جعفر توافق داشتند. بعد ازمراسم نام گذاری بازهم ، مادر احمد علی برای حاضرین آجیل محلی که همان توت خشک ، کیشته ، خسته و گندم بریان شده بود توزیع نمود ..
بچه ها شتر درست نموده بودند
برای ساختن سر و گردن شتر از دسته قلبه و شال گردن، و برای ساختن گوش های وی از دو عدد کلاه استفاده گردیده بود .
دو نفر به حالت خمیده که لحافی بالای ان ها انداخته شده بود ، بدنه شتر را تشکیل می دادند .
دو نفر دیگر که به گونه ساربان در کنار شتر در حرکت بودند ، گویی با لهجه اوغانی آواز میخواندند و گاهگاهی با چماق های بزرگی که در دست داشتند بازی میکردند و شتر نیز به آهستگی راه میرفت و میرقصید و نعره ها یی از خود سر میداد ...
بعد از نیمه های شب ، کم ، کم همگی احساس خستگی و خواب الوده گی مینمودند. محفل از ان جمب و جوش اولیه اش باز مانده بود و تنها این دختر خانم های جوان بودند که در گوشه خانه تنگ هم دیگر نشسته و دسته جمعی غزل و آواز میخواندند. مهتاب با تمام زیبایی هایش از پنجره کوچکی به درون خانه میتابید، و صدای آواز دختر خانم ها تا دور دست ها در فضای ماحول دهکده بگوش میرسید.:
گل لالک گل بولو یه دختر.....
ادامه دارد....
م . لو مانی . مینسک بلا روس !
پيامها
14 جولای 2013, 08:19, توسط محی الدین
اوووو لومانی ده بلا روس چه میکنی خیال ده افغانستان هستی .