یتیم
قسمت سوم
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
هنوز شش ماهی از تولد م سپری نگردیده بوده که شفیقه خانم نامادر ی ام را نیز خداوند پسری برایش عطا مینماید. پسر وی را نقیب نام میگذارند. کمتر از یک سال ام بوده که مادرکلان ام وفات میکند..
تا موقع که مادر کلان زنده بوده ، در خانه ما آرامش نسبی حکم فرما بوده است. اما بعد از وفات مادر بزرگ، جنجال و کشمکش های خوانواده گی میان مادرم و شفیقه خانم شدت میگرد . مادرم برای گریز از جنگ و جدال های خوانواده گی، خانه تابستانی مان را با تمام نا مناسب بودن ش برای زنده گی مان بر می گزیند. و پدرم نیز توافق میکند...
من دیگر سه سالم شده بود. نمیدانم این خوب هست یا نه، که ایام کودکی هایم از ان زمان ها در خاطره ام کاملا نقش بسته اند. شاید اگر این خاطره ها را فراموش میکردم، حال راحت تر زنده گی می کردم! اما یادم هست، چه میشود کرد . در این زنده گی خیلی چیز ها است که دست خود آدم نیست. مگرنه؟!..
..... چشما هایم را باز میکنم، من ام و مادرم ! ..مادر،نمازش را ختم نموده، و مثل همیشه دارد دعا ها یی زیر لب زمزمه میکند ..
لحاف را کنار میزنم و میخواهم بلند شوم ..
مادر دعا خواندن اش قطع میشود و دستی به موهای پر پشت و سیاهم کشیده، میگوید :
- جعفر جان بخواب هنوز زود است، جان مادر! خود تو لوچ نکن، نه میبینی که خانه چقدر سرد است؟ ! بعد مرا دوباره بدرون لحاف می پیچاند..
من که نمیتوانم آرام و قرار بگیرم . یک حسی برایم میگوید که بیرون برف آمده است...
اخ خدای من، چه روز های زیادی را که منتظر آمدن اش نبودم . پائیز از موقع که درخت ها جامه رنگارنگ میپوشیدند و آهسته آهسته می رقصیدند و همه جا را با برگ های هزار رنگ جادویی اش رنگین مینمودند ، من هر روز صبح موقع که مادر از خواب بیدار ام مینمود ، با اولین خیز خودم را دم پنجره کوچک خانه مان میرساندم و بیرون را نگاه میکردم. از این که زمین هنوز سیاه مینمود ، نه میدانید که چقدردلم میگرفت..گاهی هم قله های بلند، کلاه سفیدی از برف برسر میکردند. آخ که دلم میخواست من نیز آن جا بودم ....
مادرم که به سجده رفته بود، موقع را مناسب دیده به خیز خودم را پشت پنجره می رسانم !. آخ جان؛ همه جا سفید! چه کیف و لذتی! سفید ی سفید.. .
برف آمده بود. خدای من برف! بی اختیار به طرف درب میددوم . اما مادر در آغوشم گرفته و با مهربانی تمام میپرسد:
= جعفر جان، کجا بچیم.. ؟!
و من در حال که از هیجان نفس ام بند آمده بود، بریده - بریده میگویم :
مادر جان برف آمده ، برف.. ! همه جا سفید است نگاه کن چقدر پاکیزه و سفید... مادر صورت ام را میبوسد و باز در بغل اش میفشارد...
پدرم در خانه نبود. وی در سال یکی دو مرتبه سر وکله اش پیدا میشد و بعد دوباره میرفت..
میگفتند : پدر در " قوه کار " همرا با ما ما هایم ، در لین ترکستان کار میکنند ..
تا اون جایی که در یاد دارم، تقریبا همیشه بین مادرم و شفیقه خانم بگو مگو و جنجال ها یی رخ میداد . گاهی هم این بگو مگو ها به برخورد فیزیکی میان ان هردو می انجامید . مادر و نا مادری ام هیچگونه گذشتی نسبت به هم نداشتند.
اما جنجال و کشمکش های اصلی زمانی شروع میگردید که پدر مرخصی به خانه می آمد .
من که کوچک بودم و عقل ام قد نه میداد تا بفهمم که اینهمه کشمکش و جنجال ها برای چیست، و کی خاتمه خواهد یافت؟ اما از سایه آن بر زنده گی مان رنج میبردم و سخت هم رنج میبردم..
به دفعات نیمه های شب با صدای گریه مادرم از خواب بیدار شده بودم. میدیدم که پدر، مادرم را با چوبی دارد لت میکند .و مادر ، به آرامی دارد اشک میریزد... گاهی در بگو مگو ها مادر به پدرم میگفت : - = ...من طلا قم را میخواهم ...
پدر در حالیکه از خشم میغرید : - = میمیرم ، میکشم ات! اما طلاق ات نمی دهم... ! بعد ی حدود یک ماه، پدر میرفت و من می ماندم و مادرم ...آخ که گریه های مادرم برایم تلخ بود؛ و گاه اشک های مرا نیز در میاورد...
ده ما ، شلوغ بود! بچه های قد و نیم قد ، نو جوانان ، جوانان ،بزرگ تر ها و ریش سفید ها و... خانه های گلین تنگ به هم چسپیده، با درب و پنجره و دریچه های جور وا جور ! این که خانه ها ان قدر تنگ به هم چسپیده بودند ، فکر میکنم دو علت داشته است ! خویشاوندی و قرابت خونی نزدیک، و احساس ترس و وحشت از هجوم نا گهانی اوغان ها..
ده ما بیشتر به قلعه های جنگی شباهت داشت، تا به یک ده معمولی. دیوار های بلند و محکم تا به ارتفاع شش هفت متر و در چهار گوشه ان ، چهار برج بلند ، با سوراخ های متعدد جهت نگهبانی و شلیک تیر. و در کنار قلعه ، مسجد ده مان را ساخته بودند ..
تابستان ها مسجد ده مان تقریبا همیشه خالی بود و قفل بزرگی بر دروازه ان آویزان. اما زمستان ها این مکان حال و هوای دیگری داشت.
زمستان ها " تابه خانه " مسجد را گرم میکردند و ما همگی ان جا جمع میشدیم ! وقتی میگم ما، این یعنی ما پسرها همراه با مردهای ده مان . چون برای خانم ها به غیر از محرم و عاشورا، و یا روضه خانی ها، دیگر اجازه ورود به مسجد را نداشتند
در روز های بارش برف و یخبندان، همگی در مسجد جمع میشدند. بعد هم که خواندن حمله حیدری و شاهنامه فردوسی . خدای من با چه قیل و قالی هم که نمیخواندند..
هر ان کس که شهنامه خوانی کند
اگر زن بود ، پهلو ا نی کند ....
یکی دیگر از حکایت ها ی پر هیجان و وحشت بر انگیز زمستان در مسجد مان، حکایت از جنگهای خونین ی بود که در گذشته ها ی نه چندان دور به وقوع پیوسته بود. جنگ میان / اوغو و آزره ( افغان و هزاره ) ...... هرگاه پای صحبت از این گونه جنگ ها به میان کشیده میشد، همه یی اهل مجلس با سکوت و دلهره تمام بدان گوش فرا میدادند...این جنگ ها که واقعیت یک دشمنی سخت عمیق و خطر ناکی را بیان میداشت، گاه نفس ها مان را در درون سینه مان به بند میکشید... صد البته قهرمان این حکایت ها گل مامد بودند و، پیضو خان، و بخصوص برگید اسحاق مرحوم و ...
برف بازی را دو.ست داشتم و بی نهایت هم دوست داشتم . راستش از شما چه پنهان. اصلا عاشق برف و برف بازی بودم ! آخ که ما بچه ها ساعت ها با برف بازی میکردیم . تابستان اسباب بازی مان خاک بود و زمستان ها هم که برف. برف را کلوله کرده به شکل تخم مرغ در می آوردیم . بعد نوک ان را به سنگی به گونه دورانی مماس می چرخاند یم و بعد از مدتی قشر ضخیم ی از یخ در نوک برف کلوله شده به وجود می آمد و بعد کلوله ها را به هم ،به جنگ می انداختیم و نام این بازی را هم ، پغنده چنگی گذاشته بودیم... گاهی با کلوله های برف همدیگر را هدف قرار میدادیم که این نیز پغنده چنگی نام داشت
آخ که چقدر دلم میخواست تا همچون بزرگ تر ها ، لباس گرمی به تن نموده و در میان برف ها به جا های دور تری قدم بگذارم. برف های ترد در زبیر قدم هایم بشکنند و من راه بروم و محیط و ماحول بیشتری را به تماشا بنشینم.
یکی دوبار این کار را امتحان هم کردم . هنوز چند قدمی نرفته، در میان انبوه از برف گیر افتاده بودم. در حالیکه از وحشت و سرما سخت می گریستم ، مادرم به دادم رسیده بود. بعد هم که یک کتک کوچولو از مادر ..
ان روز نزدیکی های ظهر هنگام برف جنگی و پغنده بازی ، احساس گرسنگی می کنم. آنگاه خانه و مادر یادم می آید! آخ اگر گشنه نمیشدم، شاید همه روزم را با برف ها و بچه ها به بازی مینشستم! به خانه می آیم ، میبینم پشت در کفش مرد غریبه یی هست؟ خوب خنگه، معلوم است دیگه که کسی مهمان آمده ! کی ؟ نمیدانم !
درب خانه را می کشم، درب با صدای ناله یی باز میشود . در خانه پدرکلان ام را می بینم . آخ جان!!
دلم از شوق می طپد. پیش میروم و سلام میکنم . بعد دست پدر بزرگ را میبوسم و پدر بزرگ هم صورت ام را میبوسد و مرا در بغل اش میگیردو بعد پهلویش مینشاند. پدر بزرگ از جیب اش برایم کشمش و نخود میدهد ! اخ خدا جان آن موقع ها چقدر شیرینی کم بود و من چقدر دوست داشتم تا برایم خوردنی های شیرین هدیه بدهند... اما این اتفاق چقدر نادر بود..
پدر کلان از پیاله چینی چای شوب میکند و بعد دستی به ریش اش که بیشتر به سپیدی گراییده ، میکشد و به مادرم میگوید : - زیبا دخترم خانه تان خیلی سرد است ! نکند خدای ناخواسته ، بچه ات مریض شود....
مادرم : - بله پدر جان خانه سرد است! دیشب در دهلیز اب را در کوزه یخ زده بود...
پدر کلان زیر لب به پدرم ناسزا میگوید و من در دل می رنجم. اما بر رخم نمی آورم ...
پدر کلان برایم یک جفت موزه های پلاستیکی سوغات آورده بود ! چه خوب و به موقع ! زمستان و برف و آب و موزه ..
برای من این فقط یک جفت موزه آبی پلاستیکی عادی نبود. بلکه پدر کلان دنیا یی از شادی و ارزو را به من هدیه داده بود! آخر میان خیلی از بچه های قد و نیم قد که اکثر اون ها کفشهای شان سوراخ بودند و یا هم / کیرو چوبی / در پا داشتند، داشتن چنین موزه یی حقیقتا چه کیف داشت.. آخ که بچه ها با چه رشک ی به موزه هایم نگاه که نمیکردند، و من هم با چی غرور و نخوت ی میان انان راه که نه میرفتم ...
پدر کلان قبل از رفتن اش مقداری هیزم نیز برای ما خریداری نمود . موقع خدا حافظی به مادرم سفارش نمود : - دخترم سال دیگه تابستان بیشتر متوجه باش ! سرگین و پشقل پیشتر خشک کن تا زمستان بچه ات سرما نخورد ..! شب ها مادرم در زیر نور ضعیف و کم رنگ چراغ فتیله یی نفت سوز چیز ها یی می بافت ! گاهی برای من جوراب پشمی ، گاهی جا کت و گاهی هم شال گردن و... ! در آن هوای سرد مادر مرا در لحافی می پیچاند . و من در پهلوی مادرم ساعت ها به چراغ کوچک نفتی و نور ضعیف ان خیره میشدم . در نور آن شعله کوچولو ، رنگهای فراوانی را که پیدا نمیکردم. رنگ سرخ ، زرد ، بنفش ، آبی و در نهایت سیاه و.... مادرم با آهنگ خوشی چیزهای زیر لب زمزمه می کرد ، و میله های کوچک آهنی ، ماهرانه میان انگشتان وی پیچ و تاب میخوردندو و کم کم جورابی ، دستکش ی و... شکل میگرفت. به مادرم نگاه میکنم ، اوخ که چقدر عزیز است! و بعد به وی میگویم :
- مادر !
مادرم جواب میدهد : - آ بچیم بگو جان مادر !
- مادر ! کی برای من یک برادر و یا خواهر کوچک پیدا میکنی ؟ !
مادر دست اش را به طرف سنگ های بزرگی که در نزدیکی های ده مان قرار دارد نشان گرفته و میگوید : - وقت که پدر ات آمد اون جا میرویم و برایت برادر و یا خواهر می پالیم و بعد می خندد و مرا میبوسد و من باورم میشود...
تابستان ها معمولا پیش مادر کلان میرفتیم ! دره سرسبز و زیبا ، با توت و زرد آلو ی بینهایت فراوان. چاکه و.... در کنج هر قول چشمه یی و در زیر هر چشمه حوض پر از آبی و ما بچه ها هی توت بخور و هی آب بازی بکن. بزرگ تر ها گاهی سر بسر دخترخانم ها میگذاشتند. اما این سر بسر گذاشتن ها هم جدی بود و هم با شوخی و مزاح . اما هیج گاه کار به جاهای باریک نمی کشید .. کمی پایین تر ارغند آب سرکش و خروشان ترانه شادی و ترنم میخواند.. آخ که زمزمه هی این رود خانه را دوستش داشتم...
با یونس پسر عموی مادرم خیلی رفیق بودیم ! از موقع که به خانه مادر کلان میرسیدم بعد از لحظه یی بی اختیار از خانه پرواز میکردم و در هر گوشه و کنار ،دنبال وی میگشتم، تا بلا خره وی را میافتم. وی معمولا مصروف چراند ن گوسفند هایش میبود ...
این جا دره یی است که، در سه جانب ان ، کو ها، سر به فلک کشیده اند ! طوریکه اگر میخواهی به قله ها ان نگاه کنی، باید کلاه ات را محکم نگهداری تا از سرت نیفتد .
ان روز یونس را کمی دورتر، در ارتفاعات با گوسفند هایش میبینم. صدا اش میزنم، دستی برایم تکان میدهد. و من با تمام نیرو و شوق به طرف وی شروع میکنم به دویدن..
از سینه کوه نفس زنان بالا میروم. فاصله نزدیک معلوم میشود، اما در عمل دور است و خسته ام میکند. به یونس نزدیک میشوم وی گوسفندی را خوابانده و مصروف کاری هست!. به دقت نگاه میکنم ، میبینم با چپلک اش گوسفند زبان بسته یی را دارد لت میکند ! با هر ضربه یی که بر گوسفند وارد مینماید با صدای بلند ی میگوید : « ایش بیه » با تعجب به وی نگاه میکنم ! وی منظورم را میفهمد. گوسفند را رها میکند و بعد با خنده به من میگوید : جعفر جان سیل کو ! بعد با صدای بلند داد میزند : « سیاه گوش ، ای ی ش ب ی ه !» می بینم ، گوسفندی که مقداری از رمه دور شده است، به سرعت راه اش را عوض نموده و بر میگردد...! هر دو میخندیم ...! یونس ، برای هریک از گوسفند هایش اسم ی انتخاب کرده بود و گوسفند ها این را می دانستند و از یونس فرمان میبردند..
از ان ارتفاعات ، خانه ها بیشتر به خشت ها یی شباهت داشتند ، که به گونه نا منظم پهلوی هم قرار گرفته بودند . تمام پشت بام ها را توت و زرد آلو پوشانده بود ! آخر فصل توت خشک کردن و کیشته بود . ها..!
ظهر که گرمی هوا مقداری غیر تحمل میگردد ، یونس گوسفند هایش را از ارتفاعات به درون دره میراند .
دره مملو بود از درختها ، تنگ بهم چسپیده . از هر قسمت چشمه ساری از دل زمین می جوشید و آب زلالی در رود خانه جاری بود همه جا بوی مست کننده پو دینه وحشی ! صدای شر ،شر آب رود خانه و گاهی رقص منظم درختان چنار در نوازش نسیم . و از عمق تاریکی درخت ها ، گاهی زنی- دختر خانم ی مستانه غزل خواندن اش به گوش میرسید . گاهی دسته ای از دختر خانم ها و زنان جوان در حین درو نمودن علف غزل می گفتند.... آخ خدای من ، این دره و آدم هایش همیشه ، برایم شیرین و افسانه یی بوده است ! این جا آدم هایش ساده ، صمیمی و درشت تر نسبت به ده و منطقه ما ، به نظر می آمدند ...
به ده بر میگردم ! بوی پو دینه ،بوی بیده « علف های خشک شده کوهستانی برای زمستان تیول» و بوی هوای کوهستان...آخ خدای من! شیرین است و فراموش ناشدنی..
در خانه میبینم مردی غریبه ای مصروف خرید خسته و کیشته میباشد ! با ترازو هی وزن میکنند و به داخل جوال می ریزند ...
فامیل مادر کلان هم که ماشاالله یک کندک بود. پنج ماما و فامیل و بچه های قد و نیم قد ، و خانم های شان ، با پدر کلان و مادرکلان .
از مادر کلان ، همه گی حساب می بردند و کسی جرات نمی کرد تا با وی ، حریف شود . اما همین بانوی سخت برای دیگران، برای من چهره یی بود به مهربانی فرشته و اقیانوسی از محبت.. در آن جا هر یک از ماما هایم میخواستند تا در بغل گرفتن و نوازش نمودن من از دیگران سبقت بگیرند ... اوه خدا جان چه سعادتی..
* * *
در خانه خودمان هستیم. صبح از خواب بیدار میشوم . خانه مان به نظرم شلوغ وغیر عادی می خورد . تعداد از خانم های ده و رفت امد های زیادی و...! میخواهم خودم را در بسترم پهلو بدهم. دستی مرا محکم می گیرد و میگوید :
جعفر ، عزیزم مواظب باش ! صدای مادرم است ...
به دقت نگاه میکنم . آخ خدا جان! یک کوچولو ی نازنین پهلویم خوابیده است...و خواهرم متولد شده بود ..
ادامه دارد ... م. لو مانی !
پيامها
14 جولای 2013, 22:14, توسط عزیز
تشکر اقای لومانی , ما داستان زندگی مشابه داریم مرا بیاد گذشته انداختی .در ضمن من هم از لومان هستم