یتیم

قسمت چهارم
میراحمد لومانی
چهار شنبه 17 جولای 2013

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

روز ها، هفته ها ، ماه ها، و سال ها هی همین طوری داشت سپری میگردید، من بودم و خواهر کوچولو ام و مادرم...
مادر، کم کم برای خود آشیانه یی دست و پا کرده بود . از دهن ما بچه ها میزد و روغن ، قروت، تخم مرغ و... را میفروخت، وسایل و اسباب خانه خریداری مینمود .. ظروف گلین جورواجور .. گاهی هم کته خرجی نموده و ظروف آلومینیومی خریداری می کرد....
پدر چند تا بز برای مان خریده بود، تا به اصطلاح قاتق ی داشته باشیم و از شیر آن حلق ما بچه ها تر شود . اما مادر، دایم از بز ها شکایت داشت! با ر ها شنیده بودم که گفته بود :

  • این بز های لعنتی بیش از حد شوخ هستند! شیر آن چنانی هم که ندارند... چرا احمد علی برای مان گاو نه میخرد. شفیقه خانم گاو دارد و من با این بز های « شیطان» سر و کله بزنم..؟ براستی هم غروب ها وقتی که چوپان رمه را از کوه به ده میاورد، جلو صفه خانه مان این بز ها یک عالمه شوخی و شیطانی داشتند...
    من یکی به هر صورت خوشبخت بودم، و بینهایت هم خوشبخت! همین که سایه مادر بالای سرم بود و شکمم از غذا سیر، و تنم نیز پوشیده، همین خودش یک عالمه خوشبختی هست! مگر نه؟
    خواهرم که کمی بزرگ شده بود، میتوانست راه برود. مادرم برای پاهای کوچولو ی وی ، از زنگوله های کوچک پا ی بندی درست کرده بود که هنگام راه رفتن، هی شرنگ و شرنگ صدا میداد...
    همین که افتاب کمی بالا می آمد ، ما بچه ها در قول جمع میشدیم. قول مملو بود از درخت و ماسه های نرم . خدا ی من ، ساعت ها ان جا با خاک و سنگ و ماسه بازی میکردیم . به هر چیزی که در ماحول ما ن بود ، دل مان خوش بود . از اسباب بازی و این جور چیز ها که خبری نبود . ان روزها حتی در زهن ما بچه ها هم نه میرسید که یک چیزی هم بنام اسباب بازی وجود دارد ....
    مرسوم ترین بازی مان هم که خاله خاله بازی بود. بازی خاله خاله ( زن و شو هر بازی ) با دختر خانم های کوچولو ی ده مان... ! چه راحت از خاک شیار و دیواره ای درست میکردیم. بعد این شیار حریم خانه مان بود و یکی از دختر خانم ها نیز همسر مان ...بله به همین ساده گی..
    بر خلاف معمول زنده گی بزرگ تر ها؛ این جا همیشه انتخاب همسر با دختر خانم های کوچولو بود . این ان ها بودند که از میان ما بچه ها یکی را به عنوان همسر انتخاب میکردند...! بازی سنگ گیر گ ! و بعد که کمی بزرگ تر شده بودیم ، توپ دنده و....
    بار ها دیده بودم که خواهرم تنها ترین دستمال گل سیب سرخ رنگ مادرم را به سر انداخته و با جارو یی که برای وی خیلی بزرگ به نظر می رسید ، هی خانه را جاروب میکند . این بازی دوست داشتنی وی بود . نمیدانم که در آن سن و سال وی از این کار چه تصوری در زهنش داشت. اما صبور و آرام و متواتر خاک های خانه را جاروب مینمود.
    ان موقع خواهرم شاید دو سال ی بیشتر سن نداشت ...
    هم زمان با تولد خواهرم،شفیقه خانم نیز پسری به دنیا آورده بود .
    جنگ و جنجال مادرم با شفیقه خانم هم که پایانی نداشت! طبق معمول از صحبت های تند و گلایه آمیز شروع گردیده، و بعد به فحش و نا سزا، و گاهی هم به کتک کاری ها ختم می گردید .
    اما شفیقه خانم زیرک و هوشیار تر از مادرم بود . مادرم آدم صاف و ساده یی بود، و یک کمی هم مغرور . غرور هم که با دیپلوماسی هم خوانی ندارد. از همین سبب در میان اقارب برد همیشه با شفیقه خانم بود . بر همین اساس در این کشمکش های غم انگیز؛ عمه، عمو و اقارب را اکثرا با شفیقه خانم می دیدم . ..
    شاید حدود پنج سالم بود. یک روز آغاز تابستان ودر اوج شکفتن گل گندم ، مادر دستم را گرفته و مرا پیش ملا ده مان می برد ، تا درس بخوانم و به قول خودش قران خوان شوم و از ین بابت صوابی نیز نصیب وی گردد...
    مادرم جلو ، و من به دنبال اش؛ داخل مسجد میشویم. مسجد مملو است از بچه های قد و نیم قد.. همگی بالای گیلمی چهار قات نشسته اند و با صدای بلند هریک چیز هایی را میخوانند و هی خودشان را به جلو و عقب تکان میدهند.. ملا که چوب درازی در دست دارد، در صدر بالای تشک چه یی نشسته و به بالشت نرمی تکیه داده است.
    مادر م در حلیکه با چادر ململ سفید صورت اش را کاملا پوشانیده بود ، نزدیک ملا میرود به وی چیزی میگوید و بقچه یی را که همرا داردجلو اش گذاشته و به عقب بر میگردد و در گوشه یی مینشیند .
    ملا با چوب دستی اش محکم به فرش میکوبد. در حالکه گرد و خاک خفیفی به هوابلند میشود، با صدای بلند میگوید :
  • بچه ها ، ساکت باشید! همچون معجزه یی مسجد در سکوت مطلق فرو میرود... اصلن باورم نمیشود که ان همه سرو صدا، یک ان چنین به خاموشی بگراید..
    ملا خطاب به خلیفه اش :
  • او بچه سخی همو گیلاس ره بیار... ! بعد شروع میکند به بازکردن بقچه .
    ملا محتوا ی بقچه را که عبارت از گندم بریان شده همرا با توت خشک و خسته، بود با گیلاس « لیوان » بین شاگردانش تقسیم میکند. دستمال و مقداری از محتوای ان را برای خود نگه میدارد . و بعد با صدای بلند شروع میکند به دعا نمودن :
    قبولی نذرات !
    شاگردان یک صدا و بلند :
  • الله آمین !
  • بر آمدن حاجات ! شاگردان : الله آمین ... دعا ختم میشود . مادرم از جا بلند شده و به طرف درب میرود . دلم به درون سینه ام فرو میریزد ، نیم خیز میشوم که دنبال اش راه بیفتم. اما دستی مرا نگه میدارد . نگاه می کنم ،غلام پسر دهقان مان است...
    ملا روی تکه کاغذ ی کوچک ی چیز ها یی مینویسد و آن را به من می دهد. بعد با نوک قلم حروف ها را نشان ام داده و میگوید :
  • الف ، ب ، پ، ت ... و من تکرار میکنم... ! خدا ی من چقدر مشکل اند این ها دیگه! اصلن عقلم قد نمیدهد..
    آخ خدا جان که ، چقدر تنبل بودم ! اصلا درس ها در حافظه ام نه می نشست ! روز های چهارشنبه که روز آخر هفته درسی بود ، در این روز ملا و خلیفه اش ، درس های گذشته ما بچه ها را میپرسیدند. کسانی که یاد نداشتند ، یک کتک و لت مفصل میخوردند .. و من همیشه میان دسته کتک خور هابودم ...
    مادرم که سواد خواندن و نوشتن نداشت تا درس ها کمک ام بنماید. همین که با خیل بچه ها صبح به مکتب میرفتم ،برای وی یک عالمه جای خوشی بود..! خدای من، صبح ها با چه زبان از مهر که از خواب بیدارم نه میکرد. صورتم را میشست و صبحانه برایم میداد، موهایم را شانه میزد، گاه چشمهایم را هم سرمه میکشید... آخ که سرمه را دوست نداشتم بد جوری چشم هایم را میسوزاند.. بعد پنج سوره ام را با تکه نان روغنی، در دستمالی پیچانده و ان را محکم به پشت ام میبست. آن گاه مرا قاطی بچه ها نمود و به مکتبم میرفرستاد... آ.خ..؛ محبت مادر مگر غیر از اینه...؟!
    کم کم با ملا و مکتب و بچه ها انس گرفته بودم . دیگر احساس غریبی نه میکردم . اما به درس ها هم حافظه ام قد نمی داد. اصول دین ، فروع دین ، دوازده امامی ، نماز خواندن و ....! و من سخت میان الف با و اصول دین و فروع دین گیر کرده بودم ... چوب دستی ملا و روز های چهار شنبه هم که کمکی به حالم نمیکرد..
    درس و مشق در مسجد هم که تمام روز بود. یعنی حدود ساعت (9) صبح آغاز یافته، و تا ختم روز ادامه داشت .
    ظهرها که یکی دو ساعت آزاد بودیم، معمولا کنار چشمه ساری جمع گردیده و نهار مان را که عبارت از نان و اب بود، صرف میکردیم.. خدای من، با چه ولع و اشتها یی .. ان ها یی که به اصطلاح دست شان به دهن شان میرسید، و وضع اقتصاد خانواده گی شان کمی خوب تر بود، نان روغنی با خود می آوردند. به اصطلاح هزاره گی (تیکی ووی تو) و در داخل بوتل ی هم مقداری دوغ و یا ماست... اما اون هایی که فقیر بودند، همان نان خشک و خالی را هم بزور با خود داشتند...
    یک روز سرد پاییز، غروب از مسجد به خانه بر میگردم . خانه غیر عادی و بهم ریخته است و مادرم در گوشه یی افتاده، و مقداری لخته های خون .. دلم فرو میریزد! به طرف مادرم میدوم و وی را بغل میگیرم. مادر با دستان اش نوازش ام میکند .. آخ خدا را شکر مادر زنده هست ...گریه میگیرد و چه هم سخت برای مادرم که گریه نمیکنم . برای وی روز گار وی...! باز هم جنگ بی پایان مادر ام با شفیقه خانم ، که این بار عموام دخالت کرده بوده، و نتیجه ان شکستاندن سر مادر بیچاره ام بوده .....
    فردای ان روز مادرخواهرم را بغل نموده و دستم را گرفته ، هر سه نفری به طرف خانه مادر کلان ام روان گشتیم! راستش من یکی که باغ ام گل کرده بود. مادر کلان و آدم های ده و دره یی شان را بیش از حد دوست داشتم .بخصوص آقا یونس را.
    فاصله ده ما تا به خانه مادر کلان تقریبا یکروزه راه پیاده روی بود. ما نیز نزدیکی های غروب ، خسته و خاک زده ، به خانه مادرکلان می رسیم.. میدانستم که آن جا برای من و مادر و خواهر ام پناهگاه امنی است. میدانستم که در این جا همگی دوست مان دارند، و کسی مارا به چشم بد نمی بیند ....
    از شانس خوب من، ان سال زود تر از حد معمول برف به زمین نشست، و راه ها مسدود گردید . با نشستن اولین برف، مادر بزرگ به مادرم میگوید :
  • زیبا دخترم! فردا جعفر را با بچه ها بفرست بره مسجد پیش ملا درس بخواند. حالا تا بهار، و تا اب شدن برف ها و باز شدن راه ها فکر میکنم این جا ماندنی شدید... !
    اخ جان! خدا جان ممنونت ات هستم از این برف به موقع! چقدر عالی، زمستان را در خانه مادر کلان ماندنی شدیم. این جا دیگه از جنگ و جدل مادرم با شفیقه خانم خبری نیست... اخ که دوست داشتم یواشکی از کندو بالا رفته توت خشک و / تل خوان/ « تر خونه» مادر بزرگ را کیش برم! میدانستم مادر بزرگ میفهمد، اما هر گز به رخش نمیاورد و به من چیزی نمیگفت. اما بچه های دایی ام حتی جرات نگاه کردنش به تل خوان را هم نداشتند..
    این جا دیگه هرگز روز های چهارشنبه بابت درسها کتک نخوردم . روز ها در مسجد ملا درسم میداد و شبها برادر بزرگم که از شوهر اول مادرم بود و پدر اش وفات کرده بود، در یاد گیری درس ها به من کمک میکرد. اگر برادرم نبود و یا حوصله کمک کردن را نداشت، زن دایی ام این لطف را جبران میکرد..
    ( الم نشرح ، لک صدرک ) ! آخ که برایم مشکل بود اما یاد میگرفتم...
    شبها ده پانزده نفری در یک خانه زیر نور ضعیف چراغ فتیله یی نشسته و ما بچه ها درس روزانه مان را تکرار میکردیم..
    قانون زنده گی همینه دیگه. همه چیز زود میگذره، پلک به هم نزده، زمستان گذشت...
    بهار به مجرد آب شدن برف ها ، پدر به دنبال ما ن آمد .من و مادر و خواهرم، سوار بر الاغ زبان بسته دوباره به ده مان برگشتیم...
    پدر تصمیم گرفته بود تا همگی مان یکجا و در زیر یک سقف زنده گی کنیم! ما ، یعنی من و مادر و خواهرم و شفیقه خانم با بچه هایش و عمو ام با زن و فرزندانش. همگی حدود ده پانزده نفری میشدیم ! پدر تصمیم گرفته بود تا در خانه بماند. او کار در قوه کار را ترک نموده و درخانه ماند ...
    دوباره پیش ملا ده مان میروم. اصلن باور اش نه میشود ، در چند ماه زمستان کلا عوض شده بودم ! نی تنها میتوانستم قران بخوانم ، بلکه به راحتی چیزها یی هم می نویشتم ! دیگر هر گز بابت درس ها لت نخوردم ! به زودترین فرصت قران را یاد گرفته و پنج کتاب را شروع به آموختن ، نمودم. دیگر در مکتب نه تنها احساس حقارت نداشتم، بلکه غروری توام با اطمنان به من ریشه دوانده بود.... اما وضعیت خانه مان هر روز خراب و خراب تر میگردید. جنگ جنجال و لت کوب های متواتر خسته ام کرده بود. میدیدم همه چیز و تمام جریان ها به مخالفت مادر بیچاره ام رقم میخورد ..
    میدیدم که دیگر مادرم آشیانه خود را نداشت. در خانه یی که زنده گی مینمود،حتی اختیار نان خوردن اش نیز در دست خوش نبود .. جنگ ، جنجال و سرو صدای متواتر و.. بارها شاهد لت و کتک خوردن مادرم بودم و پدر با هر چیزی که دم دست اش میرسید، با آن به فرق مادر بیچاره ام می کوبید و هیج گاهی از کتک زدن وی مضایقه نمیکرد . مادرم هم که هر گز تسلیم نه میشد و زبانش را نه میبست. لجوج و یک دنده...پدر هم عظم اش را جزم کرده بود تا از طریق زور و خشونت خوانواده اش را اداره بنماید. آخر مرد باید هیبت داشته باشد...
    کم کم مادر م مریض شده بود، و این مریضی دوام پیدا نمود. مادرم دوباره به خانه تابستانی مان پناه برده بود . اما این بار نه به عنوان خانه نشیمن و زنده گی مستقل ، بلکه به عنوان مریض و بیمار ...و من نگران بودم، نگران خود و مادرم ؛ سخت هم نگران! بدون ان که کسی به این نگرانی و تشویش اهمیتی قایل گردد..
    نزد یکی های غروب که از مسجد و درس به خانه بر میگشتم، یک راست پیش مادرم میرفتم . میدیدم مادرم است و خواهر کوچولو ام و نوازش ها ی مادرانه وی ! گاهی هر دو به آهسته گی اشک میریختیم .. در دل آرزو میکردم کاش زودتر بزرگ شوم و به مادرم کمک بنمایم. اما کوچک بودم و خیلی هم کوچک! به خواهرم نگاه میکنم ، طفلک ، به چیزی دل خوش نموده و بازی میکند.. مادر هر روز ضعیف و ضعیف تر میگردید و کسی نبود که حتی یک تابلت (قرص ) برای وی بخرد. دلم در سینه میتپید ، خدای من ! مادرم دارد از دست میرود ، مادر عزیزم..
    به طرف مسجد میروم ، میگویند مسجد خانه خدا است ! درب مسجد بسته است و قفل زنگ زده بر آن آویزان. قفل را میکشم، باز میشود و داخل مسجد میشوم. در گوشه یی منبر و علم ابوالفضل قرار دارد. علم را می گیرم و سخت می گیریم.. دیگر هوا رو به تاریکی میرفت! درون مسجد تنها بودم و ترس ام گرفته بود . آهسته و بدون صدا از مسجد به طرف خانه مان راه میافتم.
    نزد یکی های خانه در میان تاریکی ها صدای گفتگویی را میشنوم . دقت میکنم ، شفیقه خانم است و عمه اش..
    عمه ، به شفیقه خانم میگوید :
  • به خاطر قدم همین زن است که حالا الحمدلله دوتا بچه داری.... هر دو تا زنده اند ، مثل دو غنچه گل میمانه..!
    شفیقه :
  • قبر پدر وی...! دیگه چیزی نمانده که یا طلاق شود، و یا هم انشاالله سقط! من دیگه بچه هایم زنده است احتیاج به بودن این ....نیست! من میخ هایم را محکم میکوبم ...
    من که چیزی از این صحبت ها دست گیرم نشده بود؛ راهم را کج نموده و به خانه بر گشتم..
    اواخر تابستان بود. طبق معمول ، نزدیکی های غروب از پیش ملا به خانه بر میگردم. یک راست به سراغ مادرم میروم، اما مادر و خواهرم نیستند.خانه را به دقت میپالم ، اما پیدا شان نمیکنم ! سراسیمه از خانه بیرون میشوم ، در اطراف ده ، هر جا که عقل ام میرسد ، جستجو میکنم ! اما مادر و خواهرم نیستند ..
    هوا دیگر تاریک شده بود ، در گوشه یی مینشینم و به آهستگی اشک میریزم . چطور میتوان بدون مادر بود. حتی تصورش برایم مشکل هست.. کجا یی مادر عزیز ، مادر خوبم . اشک هایم همین یک راست میریزند... در همین موقع یکی از دختر های ده مان از کنار ام رد میشود او وقتی مرا می بیند، بر میگردد و میپرسد :
  • جعفر ، مادر ات را گم کرده یی ؟؟!
    اشک هایم را پاک میکنم ، میگویم ، آری، شما مادر م را نه دیدید ؟!
    دختر :
  • دیدم ، مادر ات امروز صبح به طرف خانه مادر کلان ات رفت ... ادامه دارد
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید

پيام‌ها

Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس