یتیم

قسمت ششم
میراحمد لومانی
شنبه 27 جولای 2013

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

صبح ها معمولا با صدای چلم کشیدن پدر م از خواب بیدار میشو م
در همان لحظات اولیه بیدار ی ام در میان شک و تردید بود و نبود مادرم لحظاتی گم میشوم . دست ها و حواسم در چستجوی مادرم به اندرون بستر میگردند.. آ..ه.. خدا جان..! کاش نبود مادر ، یک رویا و خیال بیش نبوده، و من نیز همچون میلیون ها کودک دیگر ، در آغوش پر مهر مادرم خوشبخت و آرام غنوده باشم ... اما حقیقت به گونه دیگری بر من نیش و دندان نشان می دهد؛ بسترم از آغوش گرم و پر مهرمادر خالی است.. دلم به درون سینه ام فرو میرزد.. آ..ه..خدا جان کاش این حقیت نباشد...
اما منم و خواهرم و دنیا ی تلخ از یتیمی مان.... دلم میگرد و سخت هم میگرد.. خدا جان! از این تقدیری که برایم رقم زده یی، ازت شکایت دارم ... و من هر روز بدین شکل زنده گی ام اغاز میگردید.. تلخ است دنیای یتیمی؛ مگر نه؟؟!
با آغاز زمستان شفیقه خانم و زن عمو ام در فاصله زمانی خیلی کم، هریک دختری ، به دنیا آوردند ...
پدر به من وظیفه سپرده بود تا صبح ها بعد از نماز ، با صدای بلند قران بخوانم و همچنان به درسهای آقا نقیب به وی نیز کمک بنمایم .
هر کار کردم تا برادرم را از میان الفبا ، بیرون بکشم . اما موفق نه شدم که نشدم . یاد نه می گرفت. اخ که چی ذهن تنبلی داشت! گاه پدر قرآن را از دستم میگرفت و با چه اخلاصی که ان را بوسه نمیزد..پدرم با تمام اخلاص معتد بود که منبع تمام خیر و خوبی ها همین کلام الله مجید میباشد..
خواهرم ان موقع ، حدود دو - سه سال اش بود ! از خواب بیدار میشود و هی بهانه میگرد و گریه میکند و مادر اش را میخواهد .
شفیقه خانم کوشش میکند تا وی را آرام بنماید، اما موفق نه میشود .
پدرم شروع میکند به تهدید نمودن وی. اما طفلک که زبان تهدید را نمیداند. پدر حوصله اش سرمی رود ، شروع میکند به کتک زدن وی! من در حالیکه قران میخوانم ، دلم به درون سینه ام برای خواهرم کباب میشود و میبینم که ، خواهرم خودش را در میان کتک زدن های پدر تر نموده است.. نگاه میکنم و یواشکی اشک هایم را پاک میکنم..
دیگر هر گز در حضور جمع صدای گریه خواهرم را نشنیدم و اگر گریه یی هم بود، هق ، هق ی بود در تنهایی های خودش....
با بچه های ده مان ، صبح ها در یک ردیف از میان برف ها که در بعضی جاها ارتفاع آن به اندازه قد مان می رسید، برای درس خواندن ، پیش ملا میرویم ! بزرگ تر ها در جلو، و ما کوچولو ها از دنبال شان...
خدای من! شیطنت ها ، برف بازی ، گاهی هم جنگ و دعوا های بچه ها. ده پایین ده بالا طبرغانتو ، دلخک، نیم خانه، چار قلعه حاجی بنی.... اما من در دنیا ی تنهایی خودم بودم و بس...
ان روز از مکتب به خانه بر میگردم؛ جلو قلعه مان زن عمو ام مرا صدا میزند ! نزدیک اش میروم . او در حال که سخت سرفه میکند ، با خوشحالی به من میگوید :

  • جعفر ، شیرینی ام را بده ، تا خبر خوشی را برایت بگویم !
    من که در چانته چیزی نداشتم که به وی بدهم. با دستپاچگی از وی میپرسم :
  • مادر؛ مادرم آمده .. د..ر.. خانه .... وی در حال که میخندد ، میگوید :
  • نه خیر مادرت نیامده ، بلکه طفلی به دنیا آورده است. باز خدا به تو خواهری داده است ... و بعد در حالیکه سخت سرفه میکند از ان جا دور میشود ..
    یکی از بچه های همسایه که سرفه کردن های زن عمو ام را به سخریه گرفته است، به من میگوید :
  • زن عمو ا ت هم که دولک و دمبکی میزند ... و بعد.. هه.. هه .. هه...
    منتظرم تا بهار شود . معتقد ام که بعد از آب شدن برف ها؛ همین که راه ها باز شوند ، مادرم به خانه بر میگردد.. آخ که این زمستان لعنتی هم چقدر طولانی شده بود..
    شفیقه خانم وظیفه اب اوردن از چشمه را به من سپرده بود. برای یک فامیل ده پانزده نفری، آوردن آب که کار ساده یی نبود.
    من که زورم نه میکشید تا کوزه اب را با دست هایم انتقال بدهم . یاد گرفته بودم تا ان را بر شانه ام گذاشته و حمل بنمایم ! تابستان ها این کار زیاد مشکل نبود ، اما زمستان ها تا به خانه میرسیدم دست هایم از سرما ، کرخ میشدند.کفش ها یم هم که تقزیبا همیشه سوراخ بودند.. کفش های تیوبی مراد خانی را که یاد تان هست؟!
    پاییز ها همین که هوا رو به سردی میگرایید ، پدر از لی لامی ( دست دوم فروشی ) برای مان کر تی و لباس های زمستانی میخرید . همیشه بعد از یکی دو ماه بر اثر آب آوردن و اسطکاک کوزه سر شانه های کرتی ام سوراخ میشدند..
    آن روز برف و باد کولاک ی داشت و سر ما بیداد مینمود. من با کوزه یی از آب به خانه بر میگردم. جلو خانه خواهرم را میان برف ها ، نیمه برهنه و بدون کفش میبینم ! طفلک میان برف ها میلرزد و هی گریه میکند . شفیقه خانم از میان چهار چوبه در همین که چشم اش به من میافتد، با خشم به من داد میزند :
  • بگیر این تخم حرام ره بشوی ، خودش را مردار کرده است ....
    آب می آورم و خواهرم را میشویم ! خدای من گریه ام میگیرد ، گریه سخت تلخ ... ران و پا های خواهرم از شدت سرما کبود شده بودند..
    کوشش میکنم تا شفیقه خانم اشک هایم را نبیند ، اما میبیند. بعد یک کتک مفصل از وی که چرا برای خواهرم گریه کرد م....
    زمستان هم با تمام طولانی بودنش کم کم داشت به پایان میرسید. همیشه در اواخر بهمن ماه ( حوت ) برف ها به گونه معجزه اسا آب میشوند . به مجرد پیدا شدن لکه های ازسیاهی در کوه و کمر، شفیقه خانم سبد ی را بر پشت ام می بندد ، تا از کوها هیزم بیاورم ..
    بعد از عید نوروز و آغاز سال تعلیمی جدید ، با بچه ها قاطی گردیده و روانه مکتب دولتی میشوم...
    خدای من این جا دیگر اصلا حال و هوای دیگری داشت. دیگر از لنگی و دستار ملا هم که خبری نبود .. ما بچه ها نه روی گلیم ، بلکه برای خود مان میز و نیمکتی داشتیم. تعداد بچه های این جا هم که به مراتب بیشتر از مسجد بودند . بچه ها این جا خیلی شوخ تر و با جرات تر از مسجد به نظر میرسیدند...
    من که از سرو وضع لباس هایم خجالت میکشم ، کوشش میکنم تا در تنهایی های خودم؛ تنها باشم. نصف روز در مکتب میروم و نصف دیگر آن را در کوه و کمر دنبال هیزم سرگردان هستم..
    بعد از ظهری با بچه های ده مان دسته جمعی دنبال هیزم به کوه میرویم ! با یکی از بچه ها بگو مگو ام میشود. او چیز هایی میگوید و من هم چیز هایی در جوابش.... تا اینکه حوصله اش سر میرود و به من میگوید :
  • خاک بر سرت یتیم بد بخت! خبر نداری ، پدرت ، مادرت را طلاق داد ه است....
    خدای من؛ گویی ستون فقرات ام در هم فرو میریزند. پاهایم سست گردید و به زانو میافتم ... نه میدانید این خبر چقدر تلخ بود و ناگوار..
    به خانه بر میگردم . اشک هایم را نه میتوانم نگهدارم. پدرم را میپالم ، در خانه نیست. موضوع را از شفیقه خانم می پرسم و منتظر هستم تا بگوید دروغ است. اما وی سکوت میکند و هیچی نه میگوید. شب موضوع را به شکل مضحک ان برای پدرم میگوید . میبینم که پدر نیز سکوت مینماید و چیزی نه میگوید. تا آن موقع اگر نیمه امیدی برای باز گشت مادر به خانه وجود داشت ، آن هم دیگر کاملا به آتش کشیده شد و سوخت..
    بدون مادر خودم را همچون کالبدی احساس مینمایم که ، روحی در بدن ندارد ...
    بهار همین که برف ها کاملا آب میشوند ، مادر کلان ام به ده مان می آید و در خانه یکی از اقوام دور مان مهمان میشود !
    از مکتب به خانه بر میگردم . مادر کلان و خواهرم را زیر درختی در حاشیه ده باهم میبینم .
    نزدیک شان میروم . میبینم مادر کلان سر خواهرم را دارد شانه میزند ؛ خدای من شبش مثل مورچه همین طوری روان بود . مادر کلان در حالیکه اشک می ریزد، به پدرم و شفیقه خانم نفرین و ناسزا میگوید....تا ان موقع هر گز مادر کلان ام را تا این حد ضعیف و نا توان ندیده بودم.
    خواهرم دیگر ان طفل شاداب ، سالم و سرحال گذشته نبود . رنگ و رخ اش به سپیدی گراییده بود . میگفتند علت بیش از حد سپید شدن خواهرم این است که وی در خفا گل میخورد..!
    مادرم مقداری پول های قاجاری در کلا وی دوخته بود. کم ، کم از آن ها کاسته میگردید و بعد از مدتی نی پولی در کلاه وی ماند و نی هم زنگوله یی در پاهای وی.....
    من که گاهی در مکتب بودم و گاه هم در کوه و بیابانها؛ دنیای تلخ یتیمی تا سر حد مرگ تار و پود روح و روانم می آزرد . نه میدانم خواهرم که که همواره همچون زندانی یی در خانه گهواره جنبان طفل های شفیقه خانم بود، چی و چی ها از زنده گی و روز گار طفولیت و یتیمی اش کشیده است...
    اواخر ماه خرداد ظهر از مکتب به خانه بر میگردم . گرما ی بیش از حد آفتاب آزارم میدهد. جلو درب ورودی قلعه مان، میبینم خواهرم در زیر آفتاب میان خاک ها خوابش برده است. نزدیک میروم و دست ی به سر و صورت ش میکشم. گیج و وحشت زد از خواب بیدار میشود. وقتی میبیند من هستم مقدار ی آرام میگیرد . اشک عرق و خاک صورت اش را پوشانیده بود. چشمانش هم که سرخ ی سرخ ..
    خواهرم را بغل میکنم و گریه ام میگرد. آ..ه.. تقدیر تلخ من..! او که دیگر اشک ها یش تمام شده است، حتی دیگر گریه هم نمیکند. ارام و ساکت و بی خیال..
    از وی میپرسم :
    پیش آبی موری ؟ ( پیش مادر میروی ..؟!)
    منتظر جواب نه میمانم. وی را در پشتم گرفته و با سرعت خودم را در قول انداخته و همراه با جریان مسیر آب رود خانه روانه خانه مادر کلان ام میشوم .
    کو شش میکنم از مسیر ها یی بروم تا ، کمتر دیده شوم ! موقع که خسته میشوم خواهرم را به زمین گذاشته و نفسی تازه نموده و دوباره به راه خویش ادامه میدهم . تا حد ممکن کوشش میکنم که سریع تر از ده و منطقه مان دور شوم
    از مسیر رود خانه هرچه پیشتر میروم، به انبوه درختان نیز افزوده گردیده و خیالم راحت تر میگردد . با فشرده گی درخت ها بیشتر احساس امنیت و آرامش می نمایم. فکر میکنم که در میان انبوه درختان کسی ما را نه میبیند.. ناگاه در میان انبوهی از نوده ها، شفیقه خانم را درست در مقابل ام میبینم..
    خدای من! این دیگه چه عدالتی هست؟ پاهایم سست میشوند... تمام پلان هایم را نقش بر آب می بینم ! خواهرم را به زمین میگذارم و دستانم میان انگشتان قدرت مند شفیقه خانم قفل میشوند ...
    شفیقه خانم ابتدا درون آب هل ام میدهد ، تا کاملا خیس شوم . بعد با نوده یی( خیمچه ) شروع به کتک زدن ام مینماید . آخ خدا جان چه دردی دارد این نوده های لعنتی..
    صدای ناله و فریاد ام در میان صدای شر ،شر اب و انبوهی از درختان سر به فلک کشیده گم میشود ..
    شفیقه خانم میزند و هی میزند. چوب میشکند و تمام میشود ، چوب دیگری قطع نموده و شروع به لت نمودن مینماید ...بعد خواهرم را جلو اند اخته و از آن جا دور میشوند ! من که حال راه رفتن را نداشتم. در حالیکه دلم به سستی و ضعف میگرایید، در دنیایی از درد و یتیمی خویش تنها میمانم .خدای من؛ به دادم برس..!!
    ادامه دارد ...
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید

پيام‌ها

  • دلته په ارګ کي د پښتو ژبي ته قلف پروت دی
    څوک يې چي وايي د هغه ژبي ته قلف پروت دی

    د ارګ کیلي د خللي او د فهیم سره ده
    اوس د عطا دوستم سپنتا او د عظیم سره ده

    ویر واویلا او غمرازي په پښتو ژبه کیږي
    میدان ګټل او سربازي په پښتو ژبه کیږي

    پښتو څرخي پوري تړلي او د دار ژبه شوه
    پښتو فقت د جوالي او څوکیدار ژبه شوه

    تګ او راتګ او خوشحالي په بله ژبه کیږي
    طب اقتصاد انجینري په بله ژبه کیږي

    پښتو اخر هم د مجبور وزیریستان ژبه شوه
    پښتو په لوی لاس د مولا او طالب جان ژبه شوه

    پښتو د باد په سر سوره ده د باد سر ته خیژي
    ساه يې په وتو ده په سکندو د شمشاد سر ته خیژی

    د باد په نیلي به د باد سر ته ختلي وي خو
    منو پښتو به د شمشاد سر ته ختلي وي خو

    د ملکنډ او کڼماره ښکته اوغورځیده
    د لوړ پامیر له دنګ چیناره ښکته اوغورځیده

    حمزه ویل زه به د پښتو سره جنت ته ځمه
    زه به د واړه ګناهو سره جنت ته ځمه

    زه پکي وسوم په پښتو کي مي پوښتۍ ماتي شوي
    په خپل انګړ او خپلو غرو کي مي پوښتۍ ماتي شوي

    پښتو په ارګ کي د امیر شیرعلی خان ژبه وه
    پښتو په ارګ کي د وزیر محمد ګل خان ژبه وه
    پښتو په ارګ کي د ملا صاحب رباني ژبه وه
    پښتو هغي وخت کي سوچه مسلماني ژبه وه

    ددي دري مخي او ښاغلي نړۍ ندی خبر
    خو طالب جان د پرمختللي نړۍ ندی خبر

    په ارګ کي ژبه اوس د استاد رباني ژبه ده
    نیمه تاجکه ده او نیمه ایراني ژبه ده

    پښتون د ارګ د ننه ایله خپله کوپړۍ ساتلي
    یا خپله خیټه ساتي یا يې خپله چوکۍ ساتلي

  • آقا و یا خانم تراب؛ ترا به خدایت قسم که یک چیزی به زبان آدم ها بنویسید تا همگان از ان سر در بیاورند! من نمیدانم که این دغه پغه با عکس این عجوبه چه ربطی به مطلب دارد و چرا در این جا کمنت گذاشته شده است! ارواح قبر گذشتگانت توضیح بفرمایید تا بدانیم!!

Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس