یتیم
قسمت نهم
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
درخت ها جامه از رنگین کمان بر تن نموده بودند. و پاییز، با روح جادو یی خویش از کو ه و کمر، و از چهره طبیعت اخرین بقایای گل و سبزه را به فنا شدن فرا میخواند.. !
پرنده ها بعد از شور و مشوره و سرو صدا های زیاد، بلاخره دسته دسته ترک دیار و اشیانه نموده و رروانه دیار مهاجرت میگردیدند..
و باد ، هر روز با سوز و سرما ی بیشتر ، تر نم خواب و پیک جدا یی و افتراق ر ا بر دامان طبیعت به زمزمه گرفته بود .
برگ و برگها یی رنگین و حنایی گردیده، و از دامان شاخساران به پرواز آغازیدن می گرفت. و دست تقدیر باد ؛ این برگها ی معلق و بدون ریشه را در کوه و کمر، کوی و بر زن به بازی به بازی گرفته بود. که ؛ برگ و برگها را سهم از مهاجرت و آواره گی بر تقدیر و سرنوشت شان حک گردیده و رقم خورده بود... !
پاییز است و فصل برگ
فصل گل رنگی برگ
فصل تناز ی برگ
فصل پرواز و،
خدا حافظ ی برگ!
پاییز است و فصل " شیطنت " و " شوخی " و " رقص " و " مرگ " ؛ تد ..ر ..ی ج ی ... برگ...!
* * *
امتحانات اخیر سال مکتب مان به پایان رسیده بود؛ و دانش آموزان در پیشروی اداره مکتب پرسه میزدند. همگی منتظر نتایج امتحانات خود بودند .
هر نگران صنف به نوبت می آمد و نمرات متعلمین صنف خودش را اعلان مینمود . و بعد از لحظه یی نگران دیگر ی و .....
ناگاه در میان هم همه بچه ها کسی داد میزند :
- بچه ها سید محمد بخش ... و من و هم صنفی هایم ، در پیشروی اداره مکتب ، جمع میشویم .
سید محمد بخش ورق ها را د ر میان دستان اش جا به جا نموده و بعد شروع مینماید به خواندن اسامی : - جعفر ولد احمد علی نمره اول .....
خدای من! از این خبر چقدر زوق زده میشوم ..در میان انبوهی از تلخی ها؛ لحظات از شادی چقدر کیف دارد.
میخواهم حد اقل این خوشی را با کسی قسمت بنمایم . با غم ها یم که کسی شریک نمیشود
پارچه امتحان ام را گرفته و با سرعت به طرف خانه مان روان میشوم
نزدیک ی ها ی ده پدرم را میبینم که با دوچرخه اش سخت مصروف است و دارد ترمیم اش میکند .
در حال که نفس نفس میزنم، جلو رفته و نتایج امتحان را به دست پدرم داده، و با یک دنیا خوشحالی می گویم :
- آ تی اینه مه نمره اول شدم.. !
پدرم به نگاهی به من میاندازد و بعد با چهره کاملا بی تفاوت و عصبانی میگوید : - خوب، به من چی که نمره اول شدی! برای خودت نمره اول شده یی نی برای من ...
خدای من ! از تعجب دهن ام باز می ماند! اصلا منتظر چنین جوابی از طرف پدرم نه بودم. معلوم است که دوچرخه حسابی اعصابش را داغون کرده است..
از پدر سخت آزرده و دل گیر گردیده و قلبم در لای منگنه از درد فشره میشود. بیشتر از هر زمان دیگر درد تنهایی و یتیمی بر قلبم سنگینی مینماید. اما تحمل نمودن درد و الم را از زنده گی خوب یاد گرفته بودم ....
بعد از ان دیگر هر گز نتایج امتحان ام را به پدر نشان ندادم، و وی نیز هر گز از من نپرسید که شاگرد چندم کلاس ام شده ام ...
دلگیر از پدر و زنده گی، به طرف خانه مان روان می شوم. میبینم. در قول پیشروی ده مان تعداد زن و مرد جمع شده اند . از جان علی نو ا سه عموی پدرم می پرسم :
- کاکا جان در قول چه خبره ؟!
جواب میدهد :
زن کربلای جواد ، سر زن علی زوار را شکستانده است! می پرسم: - چرا !؟
جواب میدهد : - دیشب که باد از طرف جنوب بوده، برگ درخت ها ی علی زوار بالای زمین کربلایی جواد ریخته است. صبح زن علی زوار رفته تا برگ درخت ها ی شان را از بالای زمین کربلایی جمع کند ، زن کر بلایی مانع ا این کار وی گردیده و برایش گفته چون این برگ ها بالای زمین ما ریخته است، تو حق نداری انها را جمع کنی ...بعد هم که دعوا شان شده. زن کربلایی با چهار شاخ زده سر زن علی زوار را شکستانده است. خدا به طفل هایش رحم کرده که نمرده است! سر بد بخت غار شده و یک عالمه خون ازش ریخته است. حالاخوب است که کربلا یی و علی زوار با هم برادر هستند . و الا حالا فتنه بزرگ ی برپا شده بود. گذشته از اون، علی زوار هم که در خانه نیست، مسافر دیار ایران هست. راستی هم که این زن کربلایی هم عجب بد قار و قلچماق ی هست ها! کربلایی بیچاره هم که مثل موش از ش میترسد و چیزی نمیتواند برایش بگوید...
در همین حال میبینم که سرو کله قمبر پیدا میشود .
قمبر بعد از احوال پرسی مختصر، از جان علی میپرسد : - راستی؛ جان علی آقا، این دعوا حقیقتن به خاطر دوتا برگ درخت بوده؟ دو تا برگ درخت که این قدر اهمیت ندارد بابا! من که از نزدیک زن علی زوار را ندیدم؛ اما میگن خدا برایش رحم کرده که نه مرده است. میگن سرش بد جوری زخم برداشته! پناه بر خدا... آدم اگر در جاهای دیگه این موضوع را صحبت کند، کسی باورش نمیشه ها..
جانعلی: - مه بیشتر برای جعفر آقا هم همین را میگفتم! این زن کربلایی یک قلچماق به تمام معنا است. شما نگاه کنید که این کربلایی بدبخت بدون اجازه زنش حتی آب خوردنش را هم نمیتواند بخورد. خدا از زن ....
قمبر: - خوب اصلن زمانه خراب شده، و انصاف و مروت هم که از بین رفته است. بدی هم که مختص به زن و مرد نیست. پار سال جمعه خان سیاه با سنگ پاوی مگر بچه خوده نه کشت..
جان علی: - آخوند زوار میگفت که این کار تقدیر بوده.
- آخوند بیچاره اگر این طوری نگوید؛ پس چی بگه ها؟ باید یک طوری قال این قضیه کنده میشد دیگه.ا راستی هم که جمعه خان سیاه نه میخواسته کار به این جا ها بکشد. عصبانی بوده، لاحول نگفته و شیطان هم کار دستش داده دیگه...
قمبر بعد از لحظه سکوت دوباره از جان علی میپرسد: - جان علی چی کردی خرت را خمس دادی؟!
جان علی : - نه خیر، این لعنتی زیاد پیر شده و بیش از حد لاغر است. آقا سید هم که قبول اش نکرد. گفت زمستان به علف دادن اش نه می ارزد. امان از این سید ها. حالا سیر شده اند و دنبال الاغ جوان هستند. سابق هرچه میدادیم شان قبول میکردند...!
قمبر : - خوب چه میکنی با این خر بیچاره ؟! تابستان اون همه سنگ و بار سرش کشیدی ....
جان علی : - شب همین که هوا تاریک شد، از خانه بیرون اش میکنم. بگزار یک غذا شکم سیر برای گرگ ها شود. بلاخره این گرگ ها هم که روزی دارند..
قمبر : - امسال تابستان این قدر از این حیوان زبان بسته کار کشیدی که دیگه گوشتی برایش نمانده . گرگ های بد بخت مگر با دوربین گوشت هایش را بپالند . و بعد هر دو میزنند به خنده: هه..هه..هه...
شب همین که هوا کاملا تاریک میگردد ، جان علی خر اش را از قلعه برون میکشد . کمی دور تر از قلعه افسار را از گردن خر ، بدر آورده و بعد ضربه ای بر پشت وی میزند و خر را میان تاریکی ها رها میکند .
خر چند قدم ی میدود و بعد می ایستد!
جان علی یک مقداری از وجدانش خجالت میکشد، اما میداند که نگهداری الاغ در سه – چهار ماه زمستان علف میخواهد و وی این علف را ندارد. سرش را پایین می اندازد و به طرف ده بر میگردد .
جلو دروازه قلعه به عقب میگردد تا اخرین وداع را با الاغ اش نموده باشد .
اما الاغ را درست در چند قدمی اش میبیند که در عقب وی ایستاده و به وی ملتمسانه نگاه میکند .
جان علی ابتدا تعجب میکند، اما بزودی با عصبانیت داد میزند :
برو گم شو الاغ لعنتی.. ! بعد با افسار و زنجیر چند ضربه محکم بر پشت و پهلوی خر میکوبد..
خر فرار میکند و جان علی آسوده خاطر دروازه قلعه را میبندد .
اما بعد از لحظه یی صدای هق ، هق و ناله خر از پشت دروازه قلعه، خواب و آرامش را از چشم اهالی ده ربوده بود. طوری که جان علی مجبور می گردد تا برای وی دروازه قلعه را باز نموده و وی را به طویله اش باز گرداند..
هم ز مان با نشست اولین برف ، زن عمو ام نیز فرزند پسری به دنیا آورد .
هر سال با آغاز سرما و زمستان ، سرفه نمودن زن عمو نیز شدت بیشتر ی خود میگرفت. طبق معمول به این سرفه ها ها کسی توجه ننموده و به آن اهمیتی نمیدادند .
اما ان سال وی بیش از حد سرفه مینمود . تا این که سرفه و نفس تنگی ، وی را زمین گیر نموده و در بستر ش انداخت .
از دکتر و در مان که خبری نبود. حتی از یک عدد قرص! زن عمو، نظر به توصیه آن ها یی که تجربه یی داشتند ، تنها ترین دارا یی اش را که عبارت از مرغ اش بود ، ان را ذبح نموده و از گوشت و استخوان آن برایش سوپ درست نمود؛ تا شاید شفا یابد..اما شفا نیافت..
راستی یادم رفته بود تا برای تان بگویم که زن عمو ام در تمام دارایی هایش تنها یک دانه مرغ داشت. مرغ که تخم های ان را میفروخت و از پول آن بعضی چیز های ضروری برای خودش از سودا گر محله مان میخرید. مرغ زبان بسته هم که مصرف ی ندارد. همین طوری روی زمین خداوند برای خودش ول است. زن عمو تخم مرغ ها یش راجمع نموده، و به ازا سنجاقک مو، تخ، سوزن و...با سودا گر محله مان داود کلول آن را به معاوضه میگرفت. به اعتبار همین مرغ بود که داود کلول حتی به زن عمو نسیه هم میداد..
اما بخت با زن عمو یار نبود. شوربا مرغ نیز به دادش نرسید، و سرفه کردن وی بیشتر و بیشتر میگردید...
یک روز تنگ غروب ؛ پدرم و یکی دوتا از مرد های ده مان ، زن عمو ام را به درون لحاف ی انداخته و از چهارگوش لحاف گرفته و وی را در مهمان خانه مان انتقال دادند. اواخر پاییز حقیقتن مهمان خانه مان سردو بود. فردا صبح که ما بچه ها از خواب بیدار شدیم ، زن عمو وفات کرده بود . از زن عمو ام دو تا فرزند پسر به جا مانده بود. کوچک ان بیشتر از دو ماه سن نداشت، و بزرگ ان که هم سن و سال من بود ، شدیدا از کمبود حافظه و هوش، رنج میبرد.
زنده گی پسر بزرگ تر عمو ام که ، ( ظفتو) نام داشت، خود حکایت ی است! جکایت که چه عرض کنم، بلکه اقیانوسی از شقاوت بی عدالتی ها است.
مطمئنم، اگر به باز گو یی زنده گی ظفتو بپردازم ، بدون شک خواننده گان این سطور مرا به اغوا و یاوه گویی متهم خواهند نمود! همین قدر میتوانم بگویم که انسان ها هم در محبت و مرهم گذاشتن ها تا به سر حد لایتناهی مهربان اند و خدا گونه، و هم چنان در معکوس عمل نمودن ان. یعنی در قساوت و بی رحمی انسان ها نیز نمیتوان حد و مرزی را تعیین نمود. اخ خدا جان، اگر انسان ها در حیطه شرارت و قساوت سقوط بنمایند، آنگاه از این موجود شریف، چه هیولا ی بی رحمی ظهور نه خواهد کرد...
بعد از وفات زن عمو ، نگهداری از طفل وی شده بود کار عمو بیچاره ام. آخ خدای من نمیدانید که عمو برای انجام چنین کاری چقدر نا مناسب بود.کودک دوماهه ، همواره از عدم موجودیت آغوش گرم و محبت آمیز مادر، و گرسنگی رنج میبرد. به همین خاطر همیشه می نالید .
عمو هم که از صبح تا شب کارش شده بود تر و خشک نمودن طفل و تکان دادن ان بر روی دست هایش .
به عمو ام نگاه میکنم غم و اندوه از تمام وجود اش میبارد. قامت اش خمیده و چین و چروک ها یی بر چهره اش پدیدار گشته بود . ساکت و آرام، صبور و سر به زیر طفل دوماهه اش را تر و خشک مینماید...
عمو ام که ان موقع حدود سی سال اش بود ، دیگر تا پایان عمر بدون زن ماند .
خودش نه استعداد زن گرفتن را داشت و نی هم اختیار اش را . کسان دیگر هم که هر گز به زنده گی، سرنوشت، و خانه خرابی وی فکر نکردند..
معمولا در مناطق هزاره نشین اطفال را به درون گهواره ها می خوابانند ! اما از شانس بد عمو ام یگانه گهواره موجود در خانه را، نوزاد شفیقه خانم به اشغال گرفته بود .
از مدت ها قبل مقداری شیر خشک در پاکت ی به درون صندوق شفیقه خانم موجود بود .
میگفتند - شیر را موقع که پدرم در لین ترکستان کار می کرده، آورده است .
یکی دو مرتبه موقع که قفل بزرگ صندوق شفیقه خانم باز شده بود ؛ ما بچه ها یواشکی ان را مزه نموده بودیم. به ما توصیه شده بود که شیر خشک تاریخ تیر شده را نه خوریم، چون خطرناک است
اما از همین شیر خشک تاریخ گذشته ، پسر عمو ام را تغذیه مینمودند .
شیر را با آب حل نموده و به درون شیر چوش میریختند و بعد به نوزاد می خوراندند
خدای من هیچ گونه نورم و اندازه یی وجود نداشت به همین خاطر شیر غلیظ از سوراخ شیر چوش رد نمیشد . که در نتیجه طفل گرسنه ، بیشتر تحریک گردیده و به گریه می افتاد. گریه که چه عرض کنم؛ پسر عمو بیشتر ناله مینمود تا گریه.
به همین خاطر ، هر روز که سپری میگردید توسط عمو ام اندازه سوراخ پستانک شیر چوش بزرگ و بزرگ تر می گردید ؛ تا به اندازه یی که دیگر انگشت کوچک ما بچه ها به راحتی به درون سوراخ ان جا میگرفت.
نوزاد نا آرام و بی قرار بود ، گویی خداوند وی را برای نالیدن و گریه کردن آفریده است . اما عمو ام صبور ، آرام و با دنیا ی از حوصله مند ی خودش را وقف کودک اش نموده بود .
و این پدرم بود که ، هر موقع ی که از نالیدن بیش از حد طفل به تنگ می آمد ، پرخاش کنان به عمو ام داد میزد :
- او بچه؛ او جوان ه مرگ ! تو مرده یی که طفل این قدر ناله میکند ..؟!
حدوداً یک ما ه ی از وفات زن عمو ام نه گذشته بود .
صبح طبق معمول زمستان ها وضو می گیرم و نماز میخوانم و بعد از نماز با صدای بلند شروع میکنم به قرآن خواندن !
بر خلاف روز های دیگر پسر عمو ام گریه و ناله نمیکند، آرام خوابیده .
به درون خانه تنها این صدای قرآن خواندن من است که شنیده میشود .
این که میگویم طبق معمول زمستان ها به این خاطر ، که تابستان ها سرگردانی که ان را کار نامش گذاشته اند فرصت ی برای قرآن خواندن باقی نه میگذاشت .
ان روز من در میان قرآن خواندن ، صدای آرام و مظلومانه عمو ام را میشنوم که ، به پدرم میگوید :
- لا لی " نصر و " تمام کرده ...
و من بعدا فهمیدیم که پسر کوچولو ی عمو ام وفات کرده است .
معمولا بعد از مردن کسی ، کس و کسان دیگری هست تا بر جنازه او اشک بریزد و گریه بمینماید .
اما نصر و کوچلو ان قدر یتیم بود که در سوگ وی هیچ کسی قطره یی اشک هم نریخت ... ادامه دارد.... م لو مانی مینسک بلاروس
پيامها
20 آگوست 2013, 06:27
چقدر درد اور بود واقعا با خواندن این انسان نمیتواند که مانع اشک های خود شود