یتیم
قسمت یازدهم
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
چراغ فتیله یی نفت سوز به درون طاقچه خانه مان می سوخت، و با نور ضعیف و زرد رنگ ی به ماحول اش روشنایی می بخشید .
ان شب جان علی و سید حکیم برای گوش دادن به اخبار رادیو ، به خانه مان آمده بودند .
طبق معمول همیشه گی، اول به اخبار رادیو کابل گوش میدهند و بعدش هم که به رادیو بی بی سی...
اخبار دیگه تمام شده بود و از رادیو کابل موسیقی دل نشین در حال پخش شدن بود:
با دار چنگ میزنوم چنگ میزنوم چنگ ؛ به ان موهای خوش رنگ
آقا چنگ میزنوم چنگ میزنوم چنک ، به ان موهای شب رنگ
غم عشقت بیابان پرور و م کرد
مثال مرغ بی بال و پر و م کرد
به من گو یی صبوری کن صبوری
صبوری خاک عالم ، بر سر و م کرد...
راد یو می خواند و من هی تند و تند اشعار ان را در گوشه کتابچه ام به یاداشت میگیرم. همه فکر میکنند که دارم درس هایم را میخوانم . اما من بعد از ان همه کار خسته کننده روزانه ، دیگر حال و حوصله یی برای درس خواندن که نداشتم ...
پدرم به من میگوید :
- جعفر بچیم ، همو چلم ( قلیان ) را تازه کو !
من که یا د گرفته بودم تا چگونه توتون ( تنباکو ) را اول با آب نم بزنم و بعد آن را در کف دست هایم خوب بمالم، و سر انجام در سر خانه چلم جا به جا نموده، و بالای آن قوغ گذاشته و برای پدرم ببرم ...
سید حکیم در حالیکه دود تنباکو از میان لب هایش به هوا پراکنده میشود میگوید : - من که نه میفهمم ؛ چرا به خاطر پشتونستان و بلوچستان ما با پاکستان دشمنی بنمایم، ها!؟ از قدیم ها گفته اند که حق خدا و حق همسایه! . تازه؛ نگاه کنید چقدر مردم ما هرسال برای کار و غریبی به پاکستان میروند ...
جان علی :
- او جان برادر ای سیاست دولت است دیگه ..داود خان این طوری میخواهد. گذشته از ان، دخالت در امور دولت ، بازی با دم شیر است . از قدیم ها گفته اند شله تو بخور و پرده تو کن! زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد. نه میبینی مردمان زردک زاولی تا حالا آواره و در بدر هستند...
سید حکیم: - داود خان هم که حتمن آدم خوبیه دیگه! مگه نه میبینی که آخوند زوار همیشه سر مینبر دعایش میکند...
جان علی : - آخوند زوار کتاب خدا در دستش هست همه چیز را میداند...!
پدرم در حالیکه به ریشش دست میکشد ، رو به سید حکیم نموده و میگوید : - آقا صاحب ، جمعه خان قاچاق بر نفر جمع میکند. ایران نه میروی ؟ بیا تا زمستان نشده و راه ها هنوز باز هست، بریم ایران! سه ماه زمستان هم که بیکاری هست. مسجد و خانه ، خانه و مسجد خسته کننده است به خدا...
سید حکیم : - و الله کشت و کار را هم که جمع کرد یم ! خیلی دلم میخواهد برم ایر ان. کار و غریبی اش که به هر صورت ، همین که آدم به پابوسی امام هشتم میر سد، همی خودش یک عالم ارزش دارد. آخ که در داخل حرم ش آدم زنده میشود.. اما من که پول خرجی راه را نه دارم ، احمد علی خان !
پدرم : - آقا صاحب در فکر خرجی راه نه باش ، من برایت پول قرض میدهم، در ایران به خیر که کارکردی ، قرض ام را پس بده ..!
سید حکیم از پدرم میپرسد : - از این جا تا به ایران ، قاچاق بر چند میگیره ؟!
پدرم : - از بازار سنگماشه تا به مشهد مقدس چهار هزار افغانی با ضمانت ...
جان علی : - و الله اگر در همین چند سال خشک سالی، همی ایران نه میبود ،شاید خیلی مردم منطقه ما از گرسنگی تلف می شدند . از هر فامیل که ببینی ، یکی دو نفر در ایران هستند . به هر زحمت ی که هست، کار میکنند و چند قیران ی میفرستند. قربان دهلی که نفر کارگر در ایران ندارد، خیلی وقت ها شبدر تفت داده میخورند ! پناه میبرم بر خدا! بد بخت عیال وار هم هست. بیکار بوده ؛ هی شب خوابیده اند و صبح بچه به دنیا آورده اند..هه..هه...هههه..
یک هفته بعد از این گفتگو ها ، در یک روز بارانی پاییز ، تعداد زیادی از مردان و جوانان ده و منطقه مان، سوار بر ماشین ی گردیده و روانه ایران گشتند . که پدرم نیز در میان آن ها بود.
من که در دلم سخت حسرت میخوردم ؛ کاش بزرگ تر بودم و با مردان ده و منطقه مان از این جا رخت سفر بر میبستم . آخ که دلم میخواست برم ایران. احساس میکردم یک چیز گم شده یی را در ان جا باز خواهم یافت.
آخر ان روز ها رفتن ی به ایران برای ما بچه ها تبدیل به یک آرمان و آرزو گردیده بود. درست مثل حالا که همه کشته و دیوانه رفتن به استرالیا هستند. امروز ها هزاره ها خود شان را به هر آب و آتش میزنند، تا شاید به استرالیا برسند. ان روز حتی چند نفر از بچه های مکتب مان نیز درس و مکتب را به امان خدا ولش کرده و قاطی مرد ها گردیده و عازم ایران شدند .
میدانید! بچه های ده مان با سر و صورت چرکین و خاک زده به ایران میرفتند و بعد از مدتی در میان گل و سبزه عکس های شان را میدیدیم . خدای من اصلا باور مان نمیشد که این همان پسر بچه خاک زده ده و قریه خود مان باشد. از عکس های شان معلوم بود که کلی عوض شده اند . گل و سبزه زار و لباس های نو، و...خدای من؛ که شیفته مان میکرد...
چند هفته یی از رفتن پدرم به ایران نه گذشته بود ، که مکتب « مدرسه » مان هم تعطیل گردید.
پارچه نمرات ام را از مکتب گرفته و روانه خانه میشوم. اما دلم هرگز هوای رفتن به خانه را ندارد . یعنی خانه یی ندارم تا ان جا بروم . چگونه خانه یی که در ان مادر نباشد، آن را خانه نامید، ها ؟!
مدت ی را سرگردان و بدون هدف این طرف و ان طرف پرسه میزنم. اما یک موقع متوجه میشوم که ناخود آگاه به طرف قریه و ده مادرم روان هستم . میدانستم که دارم ریسک می نمایم و بابت این کارم بعدا یک کتک مفصل خواهم خورد . اما تصمیم گرفتم تا به دیدن مادرم بروم . کتک خوردن را نیز قبول داشتم. من که دیگه کتک خوردن برایم عادی شده بود.. با یاد و هوای مادر جان دوباره یی میگیرم...
بعد از پرس و جو فراوان در یک بعد از ظهر پاییز، مادرم را دوباره باز میابم!
از قضا مادرم در ان لحظه در بالای بلندی یی ایستاده بود که من از دور وی را میدیدم ..
در نگاه اول مادرم در نظرم بیگانه آمد ..
خدای من ! این مادر من است که عروس کس دیگر ی شده است..؟؟ میدانید این چه تجربه تلخی هست؟!
مادر عزیز ترین است و مقدس ترین و یگانه ترین ! چگونه میشود ان را با کس دیگری قسمت نمود ها!. این موضوع سخت آزارم میدهد.... اما؛ مادر در هر حالت ان مادر است و عزیز است و یگانه ترین و... !
جلو میروم ، مادرم با خانمی دارد صحبت میکند.همین که چشم اش به من میافتد؛ آغوش اش برایم همچون بهشتی باز میشود. مادرم به طرف ام میدود .
خدای من ؛ هم دیگر را بغل میکنیم ، و قطرات ا شکم بر دامان مادر جاری میگردد .
گریه میکنم ، خدای من چه گریه تلخی.ریه هایم را از هوای دل انگیز بوی متبوع مادر پر نموده و تلخ میگیریم . مادرم نیز اشک اش جاری میشود.. .
خدای من ؛ بوی مادر ! مادر عزیز و یک دانه ! مادر گم شده من...
مادرم ، به نوازش ام میگیرد و کوشش می نماید آرامم بنماید . نگاه میکنم ؛ خانم ی که داشت با مادرم صحبت مینمود نیز دارد اشک می ریزد .
به دهی که مادر ام زنده گی مینماید نظری میاندازم ، بیشتر به مخروبه یی میماند تا به یک ده
چند تا خانه خاکی تو در تو ، و اطراف ان یک عالمه مخروبه . معلوم میشود که یک موقع ی ده بزرگی بوده است که کم کم اهالی ان ، از ان جا کوچید ه اند.
مادر ام از جلو و من از دنبال اش ، به طرف خانه شان روان میشویم . پهلوی درب ورودی خانه ، گاو بند است. که دوتا گوساله در ان جا دارند چرت میزنند و نشخوار می کنند ...
از دهلیز تو در تو یی عبور مینماییم ! به سقف ها نگاه میکنم ، کاملا سیا . و چوب های تیرچه به گونه کج و کوله. داخل خانه نشیمن بیشتر به کاه دان شباهت دارد ، تا به خانه. تعجب میکنم که مادرم این جا چه میکند....
شب در پرتو نور کم رنگ چراغ نفتی ، با مادرم تا ناوقت های شب از هر دری صحبت میکنیم . از خلال صحبت های وی میفهمم که شوهر او نیز به تازه گی ها به طرف ایران رفته است > اما چی طوری یک زن را در یک همچنین قلعه مخروبه یی تنها گذاشته و رفته است؛ نمیدانم! بخصوص میبینم که ، مادرم چشم به راه نوزادی نیز میباشد .
صبح از خواب بیدار میشوم ؛ میبینم مادرم در بالای جا نمازش نشسته و دارد تسبیح میکند . همین که میبیند بیدار شده ام ، به نوازش ام میگیرد در حالیکه زیر لب دارد دعا ها یی را میخواند ، هم زمان به سرو صورت من نیز دست میکشد ! خدای من چه سعادت بزرگی...
مادرم بعد از مدتی به من میگوید :
- جان مادر بلند شو ؛ بیرون برف باریده! من هر کار کردم تا برف راه چشمه را بروبم، نتوانستم .خدا را شکر که تو این جا هستی....
از خانه بیرون میشوم و میبینم که ، براستی برف سنگینی باریده است. همه جا سفید و پاکیزه اند. تنها بعضی از قسمت های از ویرانه های اطراف، به گونه سیا هی های وحشتناک ی ، دهن باز نموده اند .
نگاه میکنم پارو در پهلوی درب است ، ان را میگیرم و شروع میکنم به برف روبی..
بدون وقفه و خستگی ناپذیر، برف را پارو میکنم و هی پارو میکنم! همین یک کلمه مادرم که برایم گفته بود: « خدا را شکر که تو این جا هستی...» به اندازه یک دنیا به من قوت و نیرو بخشیده بود . راه را پاک میکنم و بعد در پشت بام ها بلند میشوم و هی تند و تند ، برف ها را میروبم..
مادر صدایم میزند :
جعفر جان بیا جان مادر چای سرد میشود ...! راستی از شما چه پنهان سخت؛ گرسنه ام بود.. .
نزدیکی های بعد از ظهر دیگه تمام برف پشت بام ها را پاک کرده بودم > خانه نشیمن ، دهلیز ها گلخن ، قوتو و کاه دان و... با احساس رضایت کامل و غرور ، همچون مردی نزد مادرم میروم... خدای من! بوسه باران نمودن مادر، پاداش کار ان روزم بود . خدای من این دیگه چه کیفی دارد..
با مادرم گرم گفتگو هستیم که ، سرو کله مرد ی میان سالی پیدا میشود .
مادرم با دیدن مرد؛ سریع چادرش را جمع و جور نموده، ومیگوید :
- آته بخت بیگم لالی مانده نباشید ..
آته بخت بیگم :- بیکه ، سلام ... پیش از این که قدیر لالا به ایران برود از من خاسته بود که زمستان ، برف بام های تان را پاک بکنم... اما میبینم که پیش از آمدن من ، کسی برف ها را پاک کرده است.
مادرم :
- آه لالی جان! اینها، بچیم ماشالله برف ها را رفته است!
آته بخت بیگم نگاهی به من میکند و بعد میگوید : - بچه یی به این کوچکی و این همه بام و برف..؟! بیکی حتما برایش سپند دود کنید! ماشاالله ..... و من از این حرف ها چه غرور و رضایت ی به من دست میدهد! با خود فکر میکنم : به خاطر مادر؛ حاضرم تا برف های تمام روی دنیا را به جاروب بنشینم ....
دیگه در خانه مادر ماندنی شدم . در کار های خانه به وی کمک میشدم. و به زود ترین فرصت با بچه های ده های دور و نزدیک آشنا و رفیق شدم. صبح ها با ان ها قاطی گردیده و دسته جمعی پیش ملا میرویم. شاداب ، سر حال و کاملا خوشبخت بودم . اخ که چه سعادتی.. در مسجد در میان سرو صدای درس و سبق بچه ها ،" صرف میر " ام را قاط نموده و به درون ان ساعت ها غزل میخوانم. ملا هم که فکر می دارم درس هایم را میخوانم .....
شب ها معمولا با صدای دعا و ندبه های مادرم از خواب بیدار میشوم .مادرم با تزرع و التماس همواره از حضرت زهرا کمک و مساعدت می طلبید : « یا حضرت زهرا ، یا بی بی دو عالم، کمک ام بنما! به تو و به خداوند توکل دارم و ....»
ان روز مادرم بعد از چای صبح به من میگوید : - جعفر بجیم امروز پیش ملا نه رو ! من حالم خوب نیست. برای گاو و گوسفند آب و علف بده ....
نزد یکی های ظهر مادرم صدایم میزند .
به خانه میروم ! میبینم که مادرم یک قسمت از گلیم را جمع کرده است. مادر میگوید :
بچیم تو ، در همین قسمت بشین و زیاد به اطرافت نگاه نکن . فقط پشتت را به پشتم تکیه بده ..... و بعد مادرم ، تخته به پشت به من تکیه میزند. و من نه میدانم که چی خبر است و چی میگذرد . فقط مادرم تند و تند، از حضرت زهرا و حضرت زینب کمک میخواهد... بعد از مدتی صدای چیغ کودک نوزادی در فضا ی خانه می پیچید و در میان این چیغ زدن ها ، صدای مادرم را میشنوم که میگوید : خدا و حضرت زهرا خوشبخت اش نماید ، دختر است . و بعد مادرم از من میخواهد تا به هیچ چیزی دست نزنم و از خانه بیرون بروم ...
آری این چنین انسانی دیگری با به عرصه حیات گذاشت که وی خواهرم بود .... ادامه دارد...