یتیم

قسمت دوازدهم
میراحمد لومانی
پنج شنبه 19 سپتامبر 2013

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

دستمال ام را از پشتم باز نموده، کتاب و دفتر چه های بسته شده در لای ان را به درون طاقچه خانه مان میچینم ...
آخر میدانید؟ ان سال ها که از کیف و بکس مکتب خبری درکار نبود . ما بچه ها ، کتاب های مان را به درون دستمالی می پیچیدیم و بعد ان را محکم به پشت مان می بستیم و یا علی...
تا اون جا ی که یادم هست، کتاب همیشه شیرین ترین کس در زنده گی ام بوده است. رفیق تنهایی ها، مونس دل تنگی ها، رهنما و همدم، و مایه فخر و مباهاتم... اما در حضور شفیقه خانم زیاد به کتابها یم توجه یی نه میکردم!. میدانستم که شفیقه خانم چشم دیدن من و کتاب هایم را ندارد . نه میخواستم وی بداند که من به کتاب این چنین علاقه مفرط دارم... شاید به آنان اسیب برساند..
با هر سال ی که سپری میگردید، بر تعداد کتاب هایم نیز افزوده می شد. موقع که کسی متوجه نبود، یا بهتر بگویم ،مزاهم ی در کار نبود و من با کتاب هایم در خلوت هم بودیم، خدای من با چه غرور و لذت ی به کتاب ها یم نگاه که نه میکردم. گویی همه کاغذ نه، بلکه گنج فنا نا پذیری هستند..
با تمام دقت و توجه که به ان ها داشتم، اما بازهم اکثرا کتاب هایم کنده و پاره میشدند و کتابچه هایم نیز گاه گم میشدند. به همین خاطر تقریبا همیشه از ناحیه کتاب ، کتابچه و قلم در مکتب مشکل داشتم . معلمین جدید ، اغلب تنبیه ام مینمودند اما همین که یک مقداری بیشتر از من و سرنوشتم آگاه می شدند ، دیگر زیاد کاری به کارم نداشتند. میدانستم که در این امر بیشتر مدیون توجه و دلسوزی های پدرانه سید محمد بخش معلم مان هستم...
سر معلم مکتب مان تبدیل شده بود. سر معلم جدید هم که فوق العاده خودش را جدی نشان میداد. همیشه چوب کلفتی در دست داشت و شعار ش هم این بود: « بی ادب را هر کجا دیدی بکوب....» خدای من چه کوبیدنی! در یکی دوچوب اول که در کف دست بچه ها می زد ؛ چیغ شان در آسمان هفتم بلند میشد..
او بعد از ان که چند روزی را سپری نمود ، یک روز سر صف صبحگاهی ، در میان دیگر صحبت هایش چنین اعلان نمود :

  • بچه ها ، از فردا همگی شما ها باید پطلون ( شلوار ) پوشیده و به مکتب بیاید اگر کسی را من بدون شلوار رسمی دیدم، سخت تنبیه اش خواهم کرد..! ما بچه ها هم می دانستیم که جناب سر معلم شوخی نمیکند . چون در این چند روز ، حسابی به همه ضرب دست نشان داده بود . بعد از ختم مکتب ، یک راست میروم پیش پدرم . پدر، و دهقان مان سر زمین داشتند به گندم ها آب میدادند . چاره یی نداشتم باید موضوع را با پدرم در میان می گذاشتم . با آن که از پدر می ترسم، اما چاره یی نیست. به خود جرات میدهم و موضوع « پطلون » را با پدرم در میان میگذارم . پدر، ابتدا نگاهی به من میکند . از برق نگاه اش چیزی سرم نه میشود. به همین جهت عکس العمل وی را نه میتوانم تشخیص بدهم. پدر خشم گین است یا مهر بان؛ نه میدانم ...
    بعد از سکوت کوتاهی پدرم میگوید :
  • خیر است بچیم ، فردا پطلون مرا بپوش و به مکتب برو..! بعد هردو با دهقان مان می زنند به خنده . هه .هه هه ...
    فردای آن روز وقتی به مکتب می رسم ، درست جلو درب ورودی مکتب ، با سر معلم مان روبرو میشوم. خدای من دلم از ترس به درون سینه ام فرو میریزد. سر معلم با چوب ی که در دست دارد به من اشاره نموده و میگوید:
  • تو کر بودی؛ نشنیدی که دیروز من چی گفتم!؟
    میخواهم برایش توضیح بدهم که من به پدرم گفتم ...
    اما سر معلم با عصبانیت سخن ام را قطع نموده و من داد میزند :
    - خبیث ، کف دست ات را بیار جلو .. و بعد با چوب شروع میکند به کتک زدن! دست راست، و بعد دست چپ .... خدای من چه دردی دارد. اشک هایم جاری میشود . در همین موقع ، سید محمد بخش از ان جا رد میشود . او به سر معلم نزدیک گردیده و آهسته در گوشش میگوید :
    - سر معلم صاحب یتیم است ...
    بالاخره پدرم از دکان لیلا می فروشی داود کلول، شلوار مخملی جگر ی رنگی را برایم خرید...
    شلوار قشنگی بود . روز اول ی که با ان به مکتب رفتم، چی کیفی داشت خدای من ! حس میکردم که کلی عوض شده ام. درون بچه ها ی مکتب دیگه از سرو وضع ام خجالت نه میکشیدم ... کودکی همینه دیگه! دنیای ساده و بدون پیرایش. همین که شکمت سیر هست و تنت پوشیده؛ همین خود بخش اعظم از خوسبختی هایش را تکمیل مینماید...
    اما بعد از یکی دو روز، موقع پوشیدن شلوارم هی میدیدم که کسی قسمت های از آن را پاره کرده است.. میدانستم که کار شفیقه خانم است . اما چی میتوانستم بکنم ها!؟

آن روز نیز طبق معمول، بعد از تعطیل شدن مکتب به خانه بر میگردم. شفیقه خانم تکه نانی به دستم میدهد. و از مشک برایم دوغ میریزم و در گوشه نشسته و شروع به خوردن ان می نمایم. هنوز نان ام را تمام نه کرده ام که شفیقه خانم به من میگوید :

  • امروز پشت هیزم نه رو ! گوسفند ها را ببر به چراندن. چوپان مریض شده .. ! نان و دوغ را می خورم و بعد میروم تا گوسفند ها را از آغل شان بیرون بکشم.. جهار چوبه آغل را باز میکنم . گوسفند ها که خوابیده اند، به تنبلی شروع میکنند و بیرون شدن .
    سر گرم بیرون راندن گوسفندها هستم ؛ می بینم بخت بیگم نیز گوسفند هایش را دارد بیرون می کشد..
    مادر بخت بیگم که دارد پشم میریسد ، خطاب به دخترش میگوید :
  • آ غی جان ! با جعفر یک جایی گوسفند های تان را ببرید کوه.. بعد روبه به من نموده و میگوید :
  • جعفر بچیم ، مواظب دختر مه باش .. آغی نازدانه و یک دانه مه...
    رمه را به جلو مان انداخته و من و بخت بیگم از دنبال آن روان میشویم .
    گوسفند ها به تنبلی قدم بر میدارند و از این حرکت کند و آهسته ، توده خفیفی از گردو غبار به فضا بلند میشوند .
    راه رمه ، از میان قطعات کوچک زمین های زراعتی عبور نموده ، و در ان دور ها به دامنه کوه ها متصل میگردید.
    آسمان تفدیده و دم کرده بود ؛ و انبوهی از تکه ابرهای بزرگ سفید و نقره فام در پهنه سینه آبی آسمان ، میخرامیدند .
    تکه زمین های کوچک زراعتی ، تنگ به هم چسبیده بودند و در این قطعات کوچک ، تنوع زراعت به وفور به چشم میخورد ند.
    شبدر ، ریشقه (یونجه ) عدس ، باقلا ، مشنگ (نخود فرنگی ) شخل ، نخود ، لوبیا ، گندم و....
    آخ خدا جان، که برای بار ور ی این تکه زمین های کوچک، مردان ده مان چه خون دل ی که نمیخوردند..
    از دامنه دره سرسبز ، آهسته آهسته شروع به بالا رفتن می نماییم . گوسفند ها با اشتها ی تمام سبزه ها را میچریدند، و به آهسته گی به عمق دره ، میخزیدند ؛ و ما کم کم به پای صخره بزرگ ی نزدیک میشدیم .
    صخره یی که ، من همیشه عاشق زیبایی و ابهت آن بودم. در اوج بلندای این صخره، همواره آشیانه پرنده های بلند پرواز چشم و هوشم را به خود معطوف مینمود. این صخره بلند و پرغرور، همواره برای نگاه های من بکر و تازه مینمود...
    از ان بالا ، از سینه این صخره بزرگ ، آب سیمین گون ، همچون کمند گیسوان دختران شهر افسانه یی ، توام با نوازش و بازی دستان نسیم عطر آگین و فرح بخش کوهستان ، همچنان رقص کنان ، جاری بود .
    صدای شر و شر آب ، همراه با غزل های متواتر و دل انگیز سنگ کو یک ( بلبل سنگ شکن ) و صدای بع و بع گوسفند ها ، ریتم جادویی موسیقی دل انگیز طبیعت را در این دره به نمایش گذاشته بود . و آب چشمه ، همچون شیار سیمین گون ، در تداوم دره امتداد یافته و در آن پایین ها به ارغنداب خروشان وصل می گردید....
    به بخت بیگم نگاه میکنم ! همچون غزال ی سبک پا، از سنگی به سنگی ؛ از دل صخره ها هی به بالا میجهد.. سبک بال و شاداب..
    در مسیر مان ، در قسمت ی از کوهپایه خاکی ، به اندرون خیل از سنگ های بزرگ ، به منطقه یی از گل های شقایق بر میخوریم . نسیم میوزید و گلبرگ های سرخ شقایق به آرامی می رقصیدند .
    چند شاخه یی از شقایق را می چینم و به بخت بیگم هدیه میکنم .
    وی گل ها را از من میگیرد و لبخند خفیف و شیرینی بر لبان اش نقش می بندد . لبخند زیبای که ، تا ان روز هرگز در لبان وی ندیده بودم .
    این لبخند ، شوق مست کننده و سکر آوری را بر رگ های وجود ام به اهتزاز در می آورد . و همچون معجون جادویی ، مرا در آسمان بیکران شعف و شادی به پرواز در میآورد.. بعد از این لبخند شیرین ، در پهنه سینه کوه ، هر آن گلی را که میبینم، میخواهم آن را به بخت بیگم به هدیه بگیرم ...
    می بینم که بخت بیگم بالای تخته سنگ بزرگ ی نشسته و با گلبرگ ها ، لب و ناخن هایش را به رنگ نمودن گرفته است .
    به چشمان بادامی و غزال گونه اش نگاه میکنم ؛ زیبا است؛ و بینهایت زیبا! گونه های برآمده و لعل گون و لبهای ارغوانی، غنچه و گوشت آلود.. این در زنده گی ام برای اولین باری هست که تنازی و زیبایی توام با زنانه گی یک دختر خانم را کم و بیش دارم حس مینمایم..
    اما من که دیر نمیتوانم به این زیبایی وصف نا پذیر خدا دادی خیره شوم! بی اختیار شروع می نمایم بازهم به گل چیدن ...
    هر نوع گلی که دم دست ام میرسد ، میچینم! چه فرق میکند ، گل ، گل است دیگر! همه زیبا اندو ظریف... بعد از لحظاتی چند، با دسته یی از گلها رنگارنگ نزد بخت بیگم بر میگردم .
    بخت بیگم گلها را از من میگیرد و بر روی ماسه های نرم مینشیند و شروع میکند تا از گل ها، برایش گردن بند ، النگو ، گوشواره و تاج سر درست بنماید .
    درست روبروی وی من نیز بروی ماسه ها مینشینم و به وی نگاه میکنم. خدای من این موجود چقدر زیبا است دیگر . تا حالا بیش از صدها و شاید هزاران دفعه وی را دیده بودم ، اما هرگز وی را بدین پیمانه زیبا و جذاب نه دیده بودم . با خود میآندیشم : امشب خانه که رفتم، به پاهای پدرم میافتم ، و از پدر خواهش میکنم تا بخت بیگم را برایم خواستگاری بنماید .... آخ اگر بخت بیگم زنم شود، چه سعادتی بزرگی ... در فکر عمیقی هستم که صدای بخت بیگم مرا به خودم میاورد :
  • جعفر چرا این طوری به من نگاه میکنی ؟؟ چه شده خیریت خو هست ؟!! ...بعد شیرین و مستانه خنده یی سر میدهد هه هه هه .. با چشمان مشکی و زیبایش نگاهم میکند .. خدای من در برق جادوی این نگاه ، به درون خجالت آب میشوم ...
    دست و پاچه گردیده و در جواب وی م..ن و م..ن میکنم . خود هم نفهمیدم چه گفتم .. ..
    با باریدن قطرات ریز باران، به خود می آیم . به آسمان نگاه میکنم ، کاملا ابری ابری و باران هم دارد کم کم میبارد..
    سریع گوسفند ها را در زیر تخته سنگ بزرگی که در همان نزدیکی ها موقعیت دارد ، هدایت میکنیم . من و بخت بیگم نیز در گوشه یی بالای ماسه ها مینشینیم .
    باران به آهسته گی و ملایمت همچنان میبارید . بخت بیگم جیب هایش را میپالد و از جیب اش گوگرد ی بیرون کشیده ، و بعد به من میگوید : - جعفر ، میخواهی آتش روشن کنیم ؟!
    از جایم بلند گردیده و به وی میگویم : - من میر م تا هیزم جمع بنمایم ... بعد از لحظاتی ، با یک بغل از هیزم نزد بخت بیگم بر میگردم ...
    شعله های ارغوانی اتش ، خرامان و خرامان می رقصیدند. و، بخت بیگم با چوبک ی در دست با آن به بازی نشسته بود .
    هر دو ی مان به شعله ها ی آتش خیره شده بودیم و به صدای جرق و جرق سوختن هیزم ها گوش فرا داده بودیم . سکوت سنگینی در آن جا حاکم بود. و فقط گاه گاهی صدای غرش ابر ،از فضا بگوش میرسید!
    لحظات به کندی سپری میگردید و یا این که هم ما اصلا حضور زمان را احساس نه میکردیم . اما سکوت بود و سکوت مطلق .
    بعد از لحظه یی بالاخره بخت بیگم این سکوت را در هم میشکند :
    - جعفر ، میخواهی خاله ، خاله ( زن و شوی) بازی کنیم ؟!
    خدای من؛ چقدر منتظر این کلمه بودم دیگر! میگویم :
  • آری... !
    بخت بیگم آرام، و تخته به پشت بر روی ماسه های نرم دراز میکشد، و چشمان سیاه غزال گونه اش را می بندد . من به وی نزدیک گردیده و سرم بر روی سینه وی آرام می گیرد . بعد از لحظه یی؛ لبان ام را بر لبهای گلگون اش نزدیک نموده و ان را میبوسم . بوسه شیرین، اما ناشیانه... و دوباره سرم بالای سینه وی آرام میگیرد... لذت و کیف فوقالعاده خوش آیند و سبک ی، بر تمام وجود م چیره میگردد . صدای نفس، توام با صدای ضربان قلب و گرمای تن بخت بیگم ،مرا از محیط زمان و مکان به عالم دیگر و جهان دیگری سیر مدهد..
    نه میدانم که چه مدت زمان ی بدین شکل سپری گردید.. بخت بیگم چشمان اش را باز نموده و به من میگوید : - جعفر جان بازی بس است . ببین گوسفند ها کجا هستند ..!
    خدای من ، لعنت به این گوسفند ها ! کاش هرگز نه میبودند .
    میبینم آتش تقریبا خاموش شده است، و در بیرون هم باران بند آمده است .
    گوسفند ها از پناه گاه بیرون شده اند و دارند برای شان میچریدند . و در ان دور ها رنگین کمانی سخت زیبا، نمایان بود .
    بخت بیگم به من میگوید : - جعفر، نگاه کن، رنگین کمان! چقدر زیبا است . راستی چند رنگ است ؟
    .بعد شروع میکند به شمردن . یک ، دو ، سه ، چهار پنج .... هفت رنگ است . جعفر ، هفت رنگ . هر کسی اگر از روی رنگین کمان خیز بزند ، اگر زن باشد ، مرد میشود و اگر مرد باشد زن. و بعد از م میپرسد :
  • جعفر ! تو نه میخواهی از روی رنگین کمان خیز بزنی ؟!
    میگویم :
  • نه خیر! میخواهم مرد باشم و تو هم همیشه در پهلویم باشی ...و بعد هردوی مان میخندیم .هه.. هه ..
    افتاب دیگر داشت رو به غروب میرفت. ما باید دوباره به ده مان بر میگشتیم. آه که خوشی های زنده گی چقدر کوتاه است.. میدانستم که در آن جا دنیای تلخ یتیمی در انتظارم هست .... زنده گی با شادی و غم همره است/ غم چو دریا شادی هایش قطره است... ادامه دارد ... م لومانی مینسک بلاروس!
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید
Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس