یتیم

قسمت سیزدهم
میراحمد لومانی
پنج شنبه 10 اكتبر 2013

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

بزرگ شدن و قد کشیدن هم که آرزوی قلبی هر کودک ی میباشد. مگر نه؟!. اما برای من که این طوری نبود. اصلا نمیدانستم از این که داشتم بزرگ میشدم ، باید خوشحال باشم یا اینکه ناراحت. اما به هر صورت کم - کم داشتم بزرگ میشدم و قد میکشیدم. دست خودم هم که نبود. به هر اندازه یی که جسماً بزرگ میشدم، به همان اندازه فهم و شعورم نیز قد می کشید و مسایل محیط و ماحول ام را بشتر درک میکردم. خوب معلومه دیگه که این موضوع باعث آزار م میگردید. از قدیم ها گقته اند، « هرکه کمتر میفهمد، راحتر میخوابد..» در یک محیط خوب و انسانی، بزرگ شدن آدم هم کیفی دارد ها! همه از این موضوع خوشحال اند و لذت میبرند. پدر، مادر، خویش، قوم و اقارب..همه و همه. اما عالم یتیمی من که این طوری نبود. همه چیز و همه کس برایم پیام آور درد بودند و رنج. حتی فهمیدن. گاه " حس کردن و شعور داشتن هم چه درد سر هایی با خود که ندارند.. کوچک که بودم، همین که کتک ام نمیزدند و تکه نان ی به دستم میدادند، یک عالمه خوشحال بودم. اما حالا از موقف ام ، از لباس ها، و از سرو وضعم داشتم خجالت میکشیدم، و این موضوع ، آخ که آزارم میداد... از همه مهمتر زور گفتن و کتک زدن های گاه و بیگاه شفیقه خانم بود که از زنده گی بیزار م ساخته بود.. و از اون هم درد ناکتر این که ، خودم را در خانه خویش و درون فامیل خویش، دسته دوم و حفیر احساس میکبردم..
دیگر به وضوح می دیدم که ،شفیقه خانم تحمل دیدن ام را ندارد. هر روز به بهانه های مختلف، هی دارد کتک ام میزند. و یا هم این که حق و نا حق کاری میکند تا پدر حسابی لت و کوب ام بنماید. کوچک که بودم، پدر زیاد کار ی بکارم نداشت،اما حالا دیگر در خیلی موارد با پدر و کتک زدن هایش طرف بودم. نبود مادر برایم یک فاجعه بود، و کتک زدن های پدر فاجعه تلخ و باور نکردنی دیگر...
گاه جرات میکردم، جوب ی را که شفیقه خانم با ان کتک ام میزد، از چنگال اش بدر آورده، و ان را در فاصله های دور پرتاب میکردم . آخ که عصبانی میگردید، و دیوانه وار با چنگ و دندان به من حمله ور میگردید . اما بزودی وی نیز تاکتیک عوض نمود. خیلی راحت ، جیره غذایی ام را کم میداد ... آه که سخت است، مدام گرسنه بودن ..
یکی دو روز ی بود که ده مان شلوغ شده بود و پر رفت و آمد. آخر چمن زوار و کربلایی حقداد باهم دعوا شان شده بود. چمن با دسته بیل چند تار از قبرغه های کربلایی را شکستانده بود. آخوند زوار هم ریش سفید های ده پایین و بالا را جمع کرده بود تا به قول خودش جلو این غایله را بگیرند. آخوند و ریش سفید ها در قدم اول به چمن زوار تکلیف کرده بودند، تا وی گوسفندی را حلال نموده، از گوشتش مهمانان هردو ده را غذا بدهد و با پوستش هم کربلایی را پوست بگیرد تا وی درد هایش تسکین بیابد...!
خبر های داغ و دسته اول ده و منطقه مان هم که همیشه در کنار چشمه بین خانم ها ردو بدل میگردید. من که وظیفه اوردن آب از چشمه نیز بدوشم بود، لذا خیلی سریع در جریان امور قرار میگیرفتم. برای خانم ها هم که خود مانی شده بودم. آن ها مرا در جمع خودشان و در جرگه کنار چشمه شان، پذیرفته بودند.. ان روز کنار چشمه منتظر نوبتم هستم تا کوزه ام را آب بنمایم. تنگ غروب، مثل همیشه این جا شلوغ ی شلوغ هست. اما چاره یی نیست، باید منتظر بمانم...
صغرا زن جمن زوار که گرم گفتگو با با مادر بخت بیگم هست ،چطوری که گریه نمیکند..
صغرا:

  • مادر بخت بیگم جان! خدا شاهید است که آخرین ته مانده های آرد کندوی مان را جاروب کرده و برای نان فردا باید خمیر بنمایم. حیران مانده ام که این چند ماه آینده، را تا رسیدن فصل گندم درو ، چگونه شکم بچه هایم را سیر بنمایم! نه میدانم دعای بد کی پشت سر ما هست. اون هم از چند هفته پیش که بزغاله مان را شغال خورد. و این هم از دعوا زوار...
    مادر بخت بیگم :
  • او خواهر جان؛ این زوار شوهر ت هم که کم غول نیست. آدم برادر کلان ش را این طوری لت میکند! حالا چه فرق ی داشت، به خوبی نه می شد زمین ها را بین خودشان تقسیم کنند؟ امان از جیفه دنیا. آخر خورد ی گفته اند و کلان ی و... راستی؛ برای افتابه طهارت آخوند زوار کدام چیزی در خانه زخیره دارید؟!.. امان از این حریصی آخوند زوار. با پول کم که دعوا را فیصله نمیکند. آنقدر کش میدهد تا آدم مجبور شود که گلم زیر پای اش را هم فروخته، و خرج مهمانی و دنگ و فنگ ملا و ریش سفید های همپارتی اش بنماید. خدا نکند کسی به شکار شان بیفتد،...
    صغرا :
  • زوار میخواست بره سیاه مان را برای آفتابه طهارت آخوند، به قمبر لنگ بفروشد.. قمبر لنگ هم که ناخن افگار گیر آورده، بره را نیم قیمت میخواهد بخرد. انصاف و مروت هم که مرده و از بین مردم رخت بسته است..
    مادر بخت بیگم :
  • او خواهر جان انصاف و مروت کجا بود! پار سال ندیدی که عزیز دادی، پدرش را از پشت گردن حلال کرد.... وقتی که ملا که کتاب خدا در دست اش هست بابت فیصله دعوا راسته و چپه از مردم پول جیبی میگیرد، از آدم های عادی دیگه چه گله یی هست، خواهر جان..
    سیما که تا آن زمان در سکوت به حرف ها ی این دو خانم گوش میداد، بلا خره به حرف آمده و میگوید :
    این آخوند زوار هم خوب کلکی هست ها. میگن وقتی داخل آفتابه اش پول کم بگذاری ، از طهارت گرفتن پس میاید و به صاحب دعوا گوش زد میکند که به اصطلاح آب آفتابه کم بوده ، و او طهارت ش نشده. یعنی باز هم باید پول داخل آفتابه برایش بگذارند .تا ملا دعوا را به نفع او فیصله بنماید..
    چشمه شلوغ بود و من دیر تر از حد معمول به خانه بر میگردم. شفیقه خانم که سخت عصبانی به نظر میرسد، لنگه کفش ی را به طرف ام پرتاب نموده، و با پرخاش میگوید :
    - تا حالا در کدام گوری گم بودی.. اصلن چرا رنگت را از این جا گم نمیکنی. نگاه کن، دیگر بچه ها به اندازه یک لنگ تو نیستند ، میروند ایران . ببین چه لباس های نوی برای شان میخرند . تو شادی مادر مانند ، هیچگاه رنگ ت از این خانه گم نه میشود.خدا هم ترا از ما نه میگیرد .تخم گندیده که در کار کسی نیست. کاش میمردی و در قبرستان گور ات میکردیم ..! حس میکنم که از حرف های شفیقه خانم بوی خوبی به مشام نمیرسد.بخصوص که حرف از قبرستان و گور کردن من به میان میاورد. اخر از این تیپ ادم ها هر کاری بدی ممکن به نظر میرسد... تنها ترین چیزی که مرا به ماندن به این خانه وا داشته بود، این همان درس و مکتب ام بود...
    مطمئن بودم که مسیر تداوم درس و تحصیل مرا به جاده خوشبختی رهنمون خواهد کرد. باور مند بودم که اگر درس هایم را به گونه درست ادامه داده و به اتمام برسانم، یک سرو گردن از دیگران بلندتر زیست خواهم کرد. تشکیل فامیل خواهم داد . به خود ، به وطن و... خدمت خواهم کرد . میخواستم به شفیقه خانم بفهمانم که تخم گندیده نیستم . انسانم و دارای قابلیت های فوق العاده .این موضوع وقتی برایم بیشتر روشن میگردید، که در مکتب و صنف، شاهد لطف و توجه مخصوص معلمین نسبت به خویش بودم.
    مکتب منطقه ما، در آن ایام متعلمین اش را از صنف ششم فارغ میداد. و من بیچاره دلم خوش بود که به زود ترین فرصت از مکتب فارغ گردیده و برای ادامه درس به لیسه مرکز خواهم رفت. دلم خوش بود که با فراغت از مکتب دیگر دست آزار شفیقه خانم از سرم کوتاه خواهد گردید اما این جا نیز شانس با من یار نبود. درست در همان سال های که باید مکتب را به پایان میرساندم، خبر شدم که بعد از این مکتب ما از صنف هشتم متعلمین اش را فارغ خواهد داد . خدای من ، این خبر برایم به منزله خبر مرگم بود .
    این دیگه برایم خیلی ناگوار بود . یعنی دو سال دیگر بازهم در زندان نا مادری. گرسنه گی ، عذاب و شکنجه و... وای خدای من!!
    در یکی دوسال اخیر دیگر شاگرد اول صنف مان نبودم . شرایط دشوار خانواده گی بر درس و تحصیل ام سخت تاثیر سو وارد نموده بود . غیبت ( غیر حاضری) های گاه و بیگاه ارتباطات منظم درسی ام را مختل کرده بود. همین غیبت در دروس، خود لطمه یی بزرگی بود بر درس ، و در نهایت بر نمرات ام . در مکتب رابطه ام با هم صنفی هایم نیز تغیر کرده بود . دیگر ان طفل آرام، گوشه گیر و منزوی نبودم . و اکثرا خشونت را با خشونت تمام تر جواب میدادم .
    اسب وحشی، سرکش، و رمیده ی را میماندم که با تمام ماحول و اطرافیان اش بیگانه و بیگانه تر میگردید. یک عصیانی و پر خاشگری یی در نهاد و ضمیر وجودم داشت شکل میگرفت! عصیان در برابر ماحول ام و بیعدالتی های وی..
    چون بعد از ظهر ها اکثرا در کوه و کوهپایه ها دنبال هیزم میرفتم . هوا و محیط کوهستان، بر اسکلت بندی وجود م تاثیر حتمی وارد کرده بود . و از همین زاویه بود که ، در ساعات ورزش ، در کشتی گیری ها تقریبا پشت همه هم صنفی هایم را به زمین مالیده بودم. که همین موضوع خود حس اعتماد به نفس ی را در وجودم زنده کرده بود
    هر گاه اگر با کسی دعوا ام میشد، به کتک خوردن خود اصلا فکر هم نمیکردم. بلکه با تمام قدرت هر دو تا مشتم را گره کرده و به حریفم حمله ور میشدم . ضربات پی هم و غافل گیرانه ، خیلی زود نتیجه میداد و در آغاز در گیری هامیدیدم حریفم گریه سر داده است...و آنگاه من پیروز مندانه وی را رهایش میکردم...
    شرایط زنده گی در خانه نیز هر روز برایم تنگ و تنگ تر میگردید.
    شفیقه خانم هر ان چه که در توان داشت ، بر ای بد کردن من و زنده گی ام به کار می بست.
    غیر تحمل تر از همه ، کتک کاری های بدون علت وقت و نا وقت پدرم بود . پدر موقع عصبانی شدن ، هر آنچه که دم دستش میرسید ، با ان به فرق ام میکوبید . و من میدانستم که این کار پدر ممکن به قیمت جان ام تمام شود . مثلا کتک زدن با پشت بیل...
    رابطه پدرم با من ، رابطه کاملا متضاد بود . در خیلی موارد احساس میکردم که ، پدر به داشتن فرزندی همچون من به خود میبالد . تقریبا تمام داد و ستد پدرم توسط من عملی میگردید. مثلا اجناس مورد نیاز خانه را به صورت نقد و نسیه از دکان های محل من خریداری مینمودم. و یا این که بالای هر کسی که پدر پولی قرض داشت ، این پولها با پیغام پدر ، توسط من جمع آوری میگردید.. .
    میدانستم اگر مادر در کنارم میبود ، رابطه من و پدر نیز به گونه دیگر میبود..

دیگر داشتم به این نتیجه می رسیدم، که باید خانه، زادگاه، و بخصوص مکتب را که آن همه دوستش داشتم ترک بنمایم .در زنده گی ، پدر یگانه امید و پشتوانه ام بود . و میدیدم که او نیز هر روز نسبت به من خشن تر و بیگانه تر میگردد. در گذشته اگر با نهال و یا هم سیلی کتک ام میز د ، حالا با بیل و چماق و دسته چوب یوغ ، سرو کار داشتم . خدای من حالا که فکرش را میکنم، با آن همه خشونت و کتک ، همین که زنده مانده ام ، خود معجزه یی بوده است بزرگ..
بدون ان که با کسی مشورت ی بنمایم ، مدت ها نشستم و با خود فکر نمودم که چه بکنم . میدانستم که با تحمل وضعیت موجود، وقوع هرنوع حادثه یی تلخ و ناگواری برایم ممکن خواهد بود . تا حالا چندین بار شفیقه خانم موقع عصبانیت، داس را به طرف ام پرتاب کرده بود ... خدای من... !
در نهایت به این نتیجه رسیدم که قید درس و مکتب را بزنم و از خانه برای همیش بزنم بیرون! کجا ؟ نه میدانستم .
برای فرار از خانه احتیاج به پول داشتم . چندین دفعه تصمیم گرفتم تا از ان های که به پدرم مقروض بودند، از قول پدر پول طلب بنمایم . اما باز فکر نمودم که اگر ان ها پول نداشتند و ندادند ، چی ؟ . اگر بعدا پدرم را دیدند و موضوع پول را برایش گفتند چی ؟. اون موقع گند کار بالا خواهد زد . نه خیر این پلان هم درست از آب در نیامد.
تصمیم گرفتم تا قفل صندوق ی را که همیشه در ان جا پول موجود بود ، بشکنم . میدانستم که در صورت عملی شدن این پلان به اندازه نیاز و ضرورت پول خرجی خواهم داشت . اما میدانستم که بعد از ان پوست از سر خواهرم کنده خواهد شد . چون در جریان روز نگهبان خانه، و دایه اطفال شفیقه خانم، خواهرم بود .
از این کار هم صرف نظر نمودم .
در حاشیه خانه نشیمن مان، اطاق ی موقعیت داشت که وی را گنج خانه می نامیدیم . میگویند که پدر بزرگ ام در موقع حیات پول زیادی داشته، که همه پول های وی از نقره ( قیران قاجاری ) بوده است. پدر بزرگ پول هایش را در همین گنج خانه محافظت میکرده است و... اما حالا دیگر از نقره و پول های پدر بزرگ بغیر از چند عدد قیران قاجاری، دیگر چیزی باقی نمانده بود. و گنج خانه هم محل نگهداری ماست ، روغن ، قروت ، پشم گوسفند نان و...بود. که بر درب سیا و دود زده آن همیشه قفل بزرگ چینی خود نمایی مینمود.. .
و در نهایت، تصمیم گرفتم تا از همین گنج خانه خرجی راه ام را تدارک ببینم . اما چطوری ؟ !
بعد از مدتی فکر کردن ها ، در نهایت نقشه یی در ذهنم خطور نمود ....
از پشت بام گنج خانه، سوراخ کوچکی به درون آن تعبیه شده بود که در زبان محلی به آن ( موری ) میگویند.
قطر سوراخ دریچه ( موری ) به اندازه یی بود که، انسان بزرگ در ان جای نه میگرفت . اما من میدانستم که به ریسک کردن ان میارزد و جسامت من زیاد بزرگ نیست... ! در یک بعد از ظهر گرم تابستان که همگی در کار های مزرعه مصروف بودند ، با کمک ریسمانی از دریچه به درون گنج خانه خودم را آویزان نمودم .سوراخ کوچک بود و به سختی از ان جا عبور کردم . هرچند سوزش و درد های را در پشت و کمرم احساس نمودم، اما به ان ها زیاد اهمیت ی ندادم . گوشه پیراهنم به چوبی گیر کرده و پاره گردید... بالاخره ، پا در کف گنج خانه گذاشتم . دست و پاهایم به شدت میلرزیدند و احساس کردم که قسمت های از پیراهنم خیس شده است . نگاه میکنم، میبینم پیراهنم خونی شده است. اما به آن زیاد اهمیتی نمیدهم...
وقت زیادی برای فکر کردن نداشتم . به طرف بکس زنگ زده یی که زمانی متعلق به مادرم بود رفته و درب ان را باز مینمایم . چندین کلوله بزرگ کره ( مسکه) به درون اش به چشم میخورد . پاکتی پیدا نموده و کره ها را به درون اش جابجا نموده و تصمیم میگیرم تا هرچه زود تراز ان جا خارج شوم.
برای خارج شدن نیازی نبود تا دوباره از ریسمان بالا بروم ، بلکه از درون گنج خانه درب کوچکی به درون برج باز میگردید که چفت ی ان (زنجیر) از درون گنج خانه محکم میگردید . چفت ی را باز نموده از راه باریک و مخروبه مانند ی به برج بالا شده و از ان جا در پشت بام ها خزیده و در نهایت خودم را در قول رسانده و از میان درخت ها با تمام توان و نفس شروع مینمایم به دویدن. کوشش دارم تا هرچه سریع تر از ان جا دور شوم .

هوا کم ، کم داشت تاریک میشد . و من بر وحشت و دلهره ام افزوده میگردید .
خدای من،کجا بروم و به کی پناه ببرم ! تازه ، سخت احساس گرسنگی هم مینمایم . نزدیک ها ی شام و خفتن دم درب خانه یی میایستم و با صدای محزون ی از صاحب خانه تکه نانی میخواهم:

  • گرسنه ام هست؛ به رضای خدا تکه نانی به من بدهید!.
    خانمی با دلسوزی تمام ، برانداز م نموده، و بعد هم تکه نانی که برای من خیلی زیاد هم بود ، به دستم میدهد . نان را از وی میگیرم و از آن جا دور میشوم. در حالیکه نگاه های وی را تا انتهای پیچ دیوار در پشت سرم احساس می نمایم .
    میدانستم که این ده مسجد و منبر دارد . چی جایی بهتر از پناه بردن به ابوالفضل . مقداری از نان را میخورم و بعد سرم را در پای علم ابوالفضل گذاشته و خوابم میبرد.. .
    صبح زود از خواب بیدار میشوم. احساس میکنم که سردم است ، زیاد به آن اهمیتی نمیدهم. بلند می شوم و باقی مانده نان شب را با کره میخورم و بعد به طرف مزار امام به حرکت میافتم .
    میدانم چون کوچک هستم ، در مسیر راه راننده ها برایم ماشین را نگه نه میدارند . اما در مزار امام « بازار غچور امروزی»، هر راننده یی برای ادای احترام به سید " تیرینگ " و گرفتن دعا از وی حتمن توقف مینمایند .
    مزار امام مقبره خاکی بود که پرچم سبز رنگ بلندی بران نصب گردیده بود و مردم محل از دور و نزدیک برای زیارت در ان جا می آمدند . و در کنار مزار، سید تیرینگ معروف...
    سید تیرینگ که تا هم اکنون اسم حقیقی وی را نمیدانم ، انسان معلول و معیوب ی بود که پاهای وی کاملا فلج گردیده بود . اما راننده گان ماشین های باری و مسافر بری اعتقاد و ارادت خاصی نسبت به وی داشتند
    از سید تیرینگ همیشه میترسیدم. ان روز نیز کمی دور تراز وی میایستم . سید درحال که از قوطی، ناس به دهنش می اندازد، زیر چشمی به من نگاهی نموده و بعد با صدای بغ بغو اش از من میپرسد : بچیم ، کجا بخیر میروی ؟ کوشش میکنم تا کاملن بر خو مسلط باشم و سید ترسم را نفهمد؛ جواب میدهم : - میخواهم برم کابل!
    از درون پاکت پلاستیکی ، مسکه توجه سید را به خود جلب مینماید ... سید میپرسد :
  • مسکه را برای کی میبری؟
  • مسکه خرجی راهم است .
  • مسکه را به من بده، من ترا در کابل میفرستم !.
    ساده لوحانه قبول میکنم و مسکه را به سید تحویل میدهم .
    سید مسکه را از من میگیرد. و بعد از جیب اش یک اسکناس ده افغانی ویک بیست افغانی بیرون کشیده و به من میدهد . بدون ان که حرفی بزنم پول ها را از سید ، میگیریم ..
    از دور سرو کله ماشین پیکپ ی میان گرد و خاک نمایان میشود . ماشین نزدیک گردیده و درست روبروی سید توقف میکند .
    سید با پرخاش به راننده :
  • او مرده گاو نذر مه کجاست..؟! راننده با احترام خاص چیزی در کف دست سید میگزارد و بعد سید با همان صدای بغ بغو به راننده میگوید>
  • اینها؛ ای بچه هم پسر برادرم است. اورا تا کبل به همرا تان ببرید...
  • راننده :
    بالای هر دو دیده ، آقا صائب ...! سید در حال که دستی به صورت و ریشش میکشد، زیر لب چیز هایی میخواند. بعد با صدای بلند:
  • خدا و جد م به همراه تان، به خیر بروید..! من نیز سوار ماشین میشوم .
    ماشین ناله کنان به حرکت میافتد . به اضافه درد یتیمی ، صفحه تلخ و نا معلومی دیگری از دنیای غربت نیز بر رویم گشوده گردید . از زاد گاه و آشیانه ام آواره گردیدم، بدون ان که بدانم به کجا خواهم رفت! اما باید ، رفت...
    بعد از لحظاتی ، ماشین حامل مان از جلو مکتب مان عبور مینماید. از دریچه کوچک ماشین ، هم صنفی هایم را می بینم. یواشکی طوریکه کسی نبیند، اشک هایم را پاک مینمایم . آخ خدا جان که مکتب ام را تا به کدام پیمانه دوست داشتم.. و حال برای همیش از مکتب و از معلم خوبم سید محمد بخش باید جدا می شدم ..... ادامه دارد
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید
Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس