یتیم

قسمت چهاردهم
میراحمد لومانی
جمعه 18 اكتبر 2013

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

ماشین پیکب، ناله کنان ، جاده خاکی و پر پیچ و خم ی را از میان تکه زمین های کوچک زراعتی، و خانه های گلین همچنان طی می نمود. گردو خاک همراه با بوی و دود خفه کننده بنزین از پرده نیمه باز عقب ماشین که هم زمان درب ورودی ان نیز به حساب میرفت، داشت خفه ام مینمود. این گردو خاک زمانی بیشتر میگردید که، در دست انداز ها ی متواتر؛ راننده از سرعت ماشین می کاست. ماشین بیشتر همچون گهواره یی را میماند که در دست طفل شوخی افتاده ارام و قرار ندارد..
جاده خاکی به گونه مارپیچ از میان کوها ، کوهپایه ها، تپه و زمین های نیمه هموار همچنان امتداد یافته بود. و من برای اولین بار مناطق نا آشنا و دور دست ی را مشاهده مینمودم
ماشین همچنان یک نواخت و بدون وقفه مسیر راه راطی مینمود. و من به اندرون سینه ام دلهره و ترس ی همراه با امیدوار ی موج میزد. احساس می نمودم از درون قفس و اسارتگا هی پریده و رها شده ام. حس یک عصیان، عصیان در برابر محیط و بی رحمی های وی شعف و شوری را در وجودم زنده نموده بود .. اما اینکه در آینده، و در بازی های تلخ ایام، چی در انتظارم خواهد بود سخت بر نگرانی هایم می افزود، و آزارم میداد.. باخود میاندیشم : آیا من نیز حق دارم و میتوانم خود صاحب و مالک زنده گی خویش باشم..؟! خیر! تو در برابر محیط و بی رحمی ها ی این جمع، هنوز کوچک و ضعیف هستی. خیلی کوچک....! اما نه! « عصیان و کیفیت ان در همین کوچک بودن تو و نترسیدن ات ، نهفته است...» ایکاش به گونه ییبتوانم به درس هایم ادامه بدهم....

در ده و قریه مان از جبار آدم کش بار ها برایم قصه شده بود. جباری که چندین انسان را در کابل صرف به جرم هزاره بودن آنان به قصابی گرفته بود. اخر چرا جبار در میان این همه آدم این قاتل همیشه دنبال هزاره ها بوده اند؟! چه نیرو و کشش ی وی را بر این قتل و کشتن ها وا میداشته است؟ چه ایمان و باوری...؟
از قصه های مفقود شدن دختران و پسران جوان و نوجوان هزاره در شهر ها، بخصوص در مسیر قندهار و اسپین بولدک، بارها مو بر اندامم راست گردیده بود . از تجاوز ، بی عفت ی و قتل های مرموز جوانان هزاره به اندازه کافی واقف بودم. میدانیستم هرگاه ممکن من نیز چز از این قربانی ها باشم .. اما چه میتوان کرد؟ من در چنین جامعه یی تولد یافته بودم! این امر که دست خودم نبود.. اما عصیان در برابر چنین جامعه و مردم هرچند سخت و ناممکن به نظرم میرسید، اما باید از یک جایی ان را آغاز می نمودم. و این آغاز همان « نه » در برابر بی عدالتی های نا مادری ام بود.. لذا از ان جا میرفتم؛ شوق رفتن و رها شدن در دلم جوانه زده بود . نه میخواستم تا در زیر بار ظلم نا مادری ، زانوی غم بر سینه گرفته و گرسنگی مدام را به تحمل بنشینم. هر چند میدانستم گرگ های بی رحم تر از نا مادری من در درون اجتماع نقاب انسانیت بر چهره کشیده اند و حیات به سر می برند . میدانستم که ، جامعه و مردم ما، با همه خوبی ها و ساده گی هایش ، گرگ های سخت درنده یی را به اندرون اش به پروریدن میگیرد... با ان هم داشتم میرفتم و احساس رها شدن ، روح و روانم را به نوازش گرفته بود...

حوالی ظهر ماشین حامل مان در بازار ی توقف نموده و مسافرین ان یکی بعد از دیگری شروع نمودند به پیاده شدن. من نیز نا گذیر از ماشین پیاده میشوم. از پیر ه مردی که در پهلویم است میپرسم:

  • کاکا جان این جا کجا است. ؟!
    جواب میدهد :
    - بچیم این جا بازار جنده است ..! به بازار نگاه میکنم. اصلا به بازار نه میماند. کثیف ، خاک آلود و دود زده و دیواره های گلی . هیچ تفاوتی با بازار و دکان های محله خود مان ندارد. توقع داشتم که این جا دیگه باید به گونه دیگری باشد ..
    نه میدانم چه کنم و به کجا بروم ؟! لذا ؛ پهلوی ماشین میاستم . میبینم کسی در ماشین نه مانده است و همه پیاده شده و پی کار شان رفته اند ..
    بعد از سپری شدن لحظاتی کوتاه، کمک راننده در حال که ناراحت به نظر میرسد . به من غر میزند:
    - تو چرا این جا ایستاده یی! برو دنبال کارت ... به وی میگویم : -این جا که کابل نیست . آقا صاحب (سیدتیرینگ) به شما گفته بود که مرا تابه کابل برسانید ... شاگرد راننده با ترش رویی و پرخاش به من جواب میدهد :
    - برو گم شو تو هم با آغا صائب ات .. شما سید ها همین طوری هستید . تا این جا هم که بدون کرایه آوردم ات، خدای تو شکر کن... برو گم شو، تا ...
    حس یک نیرو نامریی مرا به همین ماشین، و ادم های ان که همه هزاره بودند، با ده و دیار م پیوند می زند .. و من نمیخواهم تا این پیوند بریده گردد.. گذشته از آن بی تکلیفی و بی سرنوشتی خودم بود که آزارم میداد.. به هر صورت، تهدید کمک راننده را جدی میگیرم و از ان جا دور میشوم .
    از دور صدای موسیقی یی توجه ام را به خود جلب میکند و به ان طرف میروم . موسیقی توسط بلند گو ی کوچک، و از دکان دود زده یی در حال پخش شدن است. در بالای دکان تابلو یی به این مضمون به چشم میخورد ( ده غنی خان سماوات )
    به داخل آن نگاه میکنم ، پر است به اصطلاح ما هزاره ها از ( او غو) ! لنگی های سیاه و ریش های بلند . راستش از شما چی پنهان ، میترسم و جرات نه میکنم تا در ان جا داخل شوم . و کسی هم زیاد به من توجه یی نمیکند .
    دوباره پهلوی کمک راننده بر میگردم . به من نگاهی میاندازد .فکر میکنم این دفعه دلش برایم می سوزد . وبا لحن و کلام ملایم تر از قبل ، میپرسد:
  • باز چه گپ شده بچه قوم ؟!
    از وی میپرسم :- از کجا باید به کابل بروم؟
    جواب میدهد : - بعد از همین پیچ ، کمی آن طرف تر ، جاده پخته است . طرف دست راست به قندهار میرود و طرف دست چپ هم به طرف کابل ...
    به همان طرفی که کمک راننده نشان ام داده بود میروم . با عبور از پیچ دیوار ، برای اولین بار در زنده گی ام چشمم به جاده آسفالت شده یی بر میخورد..
    در این قسمت بازار نیز چند عدد ماشین در چلو کافی های رنگ و رو باخته توقف نموده بودند .
    به یک اتوبوس مسافربری نزدیک میشوم. کمک راننده آن مصروف ی است. اتوبوس به این بزرگی نیز برایم تازه گی داشت. از کمک راننده سوال میکنم : - خلیفه کابل میروی ؟
    کمک راننده توجه یی به من نه میکند . و به سوالم هم جوابی نمیدهد . بعد در حالیکه دستمال بالای شانه اش را جابجا مینماید، شروع میکند به چیغ زدن:
  • مسافرین قادری بس کابل سوار شوند که بخیر حرکت است... !
    همراه با دیگر مسافرین من نیز به اتوبوس بالا میشوم. شاگرد راننده در قسمت اخیر اتوبوس صندلی خالی یی را برایم نشان میدهد و من ان جا مینشینم.. .
    این جا دیگر از دود و گرد و خاک خبری در کار نبود . اتوبوس 302 بنز با تمام سرعت به طرف کابل در حرکت بود . و من در داخل آن حس می نمودم که به اندرون تمدن جدیدی پا گذاشته ام.. .
    کوشش ام بر این است تا بر خودم کاملا مسلط باشم . نه میخواستم تا اطرافیانم از یتیم بودن، آواره بودن، و بیکس بودنم واقف شوند. میدانستم که در آن صورت خطر ها ی جدی تهدیدم خواهد کرد ...
    همراه با من یکی دوتا بچه قد و نیم قد دیگر نیز در داخل اتوبوس بودند . با بچه هاخیلی زود باهم زبان مشترک پیدا میکنم. در گفتگو میان مان باز میشود. یکی از پسر بچه ها از من میپرسد : - نامت چیست ! جواب میدهم :- جعفر..!
    سوال میکند :- جفعر کجا به خیر میری ؟! جواب میدهم :- جفعر نی ، جعفر درست است ! بچه ها میخندند و بعد میگویند :- چی فرق میکند جفعر ، یا جعفر ... میخواستم توضیح میدهم که خیلی فرق میکند ؛ اما از خیرش میگذرم و بدون تامل جواب میدهم :
    - میرم کابل! خانه عمه ام . عمه ام در کابل زنده گی میکند. بعد از ادای این سخن ، مقداری غرور و آرامش ی در وجود م احساس می نمایم .
    با بچه ها گرم گفتگو هستیم که ، سرو کله کمک راننده پیدا میشود . رو برویم توقف میکند و بعد خطاب به من میگوید :
  • تو که از خانه نه گریخته یی ، بچه ؟! با آرامش کامل جواب میدهم
  • نه خیر این حرف ها چیه که میگویی !
  • : خوب ! اگر نه گریخته یی ، پس تذکره ات را همراه داری ؟!
    دست میبرم در جیبم و تذکره ام را به وی نشان میدهم . تذکره را از من می گیرد و لای صفحات ان شروع میکند به ورق زدن . از شما چه پنهان ، چند روز قبل در خانه گفته بودم که اداره مکتب از ما تذکره های مان را خواسته است . با همین بهانه حالا تذکره ام در جیبم بود .
    کمک راننده تذکره ام را برایم پس میدهد . و بعد با لحن ملایم تری میگوید :- خیلی خوب حالا کرایه ات را بده .
    میگویم :-
    من که پول ندارم.. !
  • : گدا بازی نکن ، کرایه ات را بده و الا ماشین را نگه میدارم از ماشین پیاده ات میکنم . اون وقت تا کابل سوار مگس ها برو... هه.. هه.. هه ... لحن کلام اش کاملا جدی است . و بی اختیار دستم به طرف جیبم میرود ؛ سی افغانی را که سید تیرینگ بابت مسکه اداد ه بود، و این پول همه دار و ندارم بود، ان را کف دست کمک راننده میگذارم ... و او پول را از من میگیرد و پی کارش میرود ..... در میان مسافرین ماشین ، افسری نظامی که با خانم اش دز صندلی جلوتر از من نشسته بودند، توجه ام را به خود جلب مینماید . مدت ها بدون ان که کسی متوجه ام گردد، لباس، سر شانه یی، کلاه.. وی را به دقت نظاره مینمایم. در دل آرزو میکنم کاش من هم که بزرگ شدم، افسر شوم . چه کیفی دارد، بودن در چنین یونیفورم ی .. در دنیای تخیلات خودم هستم که ناگاه طفل ان ها بیدار میشود. خانم کمی خود را به عقب بر می گر داند، و بعد گوشه چادری « برقع » اش را بالا میزند، و بعد شروع میکند به شیر دادن طفل اش... با دیدن صورت وی، خدای من! از تعجب دهن ام باز میماند. خدای من این زن چقدر مقبول است دیگه ! در صندلی عقب ان ها که همزمان انتهای اتوبوس نیز بود ، به غیر از من کسی دیگری نه بود. افسر و خانم اش هم که به به من زیاد اهمیتی نه میدادند. و من به این زیبایی توصیف ناپذیر همجنان دزدانه نگاه میکنم. چشمان شهلا سیاه، صورت سیمین گون همچون مهتاب . موها و ابرو های مشکی... خدای من؛ گویی خداوند وی را نقاشی کرده است . با خود فکر میکنم: خدای من تفاوت خوشبختی آدم ها از کجا تا به کجا میباشد... داشتن زن و همسر مقبول نفس خوشبختی های ادم را تکمیل مینماید! مگر این طوری نیست؟!

نا وقت های بعد از ظهر کم ، کم سرو کله شهر پیدا میشود . میدانم این جا باید کابل باشد . مغازه ها، ساختمان ها و.. همه و همه حکایت از کابل بودن را دارند. از پشت شیشه اتوبوس ، با دقت همه چیز را زیر نظر دارم و کوشش میکنم تا چیزی از نظرم نیفتد .
ماشین مقداری از شهر را عبور نموده و بلا خره در گوشه میدان نسبتا بزرگی توقف مینماید .من و سایر مسافرین از آن پیاده میشویم .
برای اولین بار است که شهر و ان همه شلوغی های ان را میبینم ! خدای من آدم ها، ماشین ها، سرو صدا ، بوق و عجله ها و سرعت و....
فضای شهر مقداری گیج ام میکند . نه میدانم چی بکنم و به کجا بروم. در گوشه دیگر میدان ، اتوبوس های شهری را میبینم که جمعیت زیادی به طرف ان ها در حرکت اند. من هم بی هدف بدان سو کشیده میشوم . برای رفتن به اتوبوس ، باید از جاده رد شوم ، اما نه میتوانم . ماشین یکی پشت سر هم دیگه بدون وقفه ، میایند و با هارن (بوق) از جلو ام رد میشوند . چند دقیقه یی سراسیمه میشوم . اما یادم میاید که ، در مکتب« مدرسه» به ما آموخته بودند که ، در هنگام عبور از جاده و خیابان، اول با دقت دست چپ مان نگاه نموده و بعد از عبور از یک قسمت ی از جاده، بعد طرف راست مان را زیر نظر ، داشته باشیم و.... من با رعایت چنین قاعده ، بدون مشکل از جاده عبور مینمایم..خدای من، مشکل بود، اما بلاخره عبور مینمایم...
نگران «کمک راننده ها ی» ملی بس ( شرکت واحد ) با سرو صدا چیزها یی دارند چیغ میزدند. که من هر چه دقت مینمایم تا بفهمم که چی میگویند؛ اما چیزی سرم نمیشود...
افتاب دیگه داشت به غروب نمودن نزدیک میگردید. و من در سینه ام دلهره یی داشت مشتعل میگردید. خدای من! دیشب در پای علم ابوالفضل پناه بر دم . امشب سرنوشت م به چه گونه خواهد بود... ؟ جمعیت انبوهی در ماحول ام در حرکت بودند. اما من گویی در بیابان برهوتی هستم. در میان این جمع وحشت تنها بودن سراپا وجودم را فرا گرفته بود. گویی نه در میان آدم ها، بلکه این دسته یی از گرگ ها اند که در ما حول ام در حرکت اند...آخ خدای من نکند کسی مرا بدزد و....
از راه رفتن زیاد دیگه پا هایم خسته شده بود و سرم داشت گیج میرفت . اما با آن هم ، با تمام وجود کوشش مینمایم تا حواسم را جمع بنمایم و توجه کسی را نسبت به خود جلب نکنم .
میدانستم که هزاره ها در این دیار سرنوشت تلخی داشته اند. میدانستم برای خیلی ها همین که هزاره هستم، همین خود دلیل بر جرم ام محسوب میگردد. میدانستم هستند خیلی ها که بدون عذاب وجدان ، به خود اجازه میدهند تا هر ظلم ی را در حقم عملی بنمایند.. در ان دم تمام انسان های ماحول ام تبدیل به "جبار " میشوند. خیلی انبوهی از جبار ها که با دستان خون آلود شان دارندخفه ام میکنند و با چشمان خونین و شیطنت بار شان ، قصد تجاوز به حیثیت م را دارند... و من از میان این جمع " گرگ صفت " رو به فرار میگذارم.. صدا و صدا هایی فریاد بر میدارند که : « بگیریدیش....» از بی کسی ، تنهایی و ترس، گریه ام میگیرد . اما، کوشش میکنم تا اشکها یم را نیز از ازاین مردم پنهان بنمایم. اشک این گوهر گرانبها که در سخت ترین شرایط های غم و شادی به دادم میرسند.. میدانم اگر اشکم را ببینند ، بر ضعف ام پی خواهند برد. و آنگاه سر آغاز فاجعه هاخواهد بود .. اخ که چقدر گرگ گونه های شغال صفت در این جمع زیاد اند...

در میان انبوه جمعیت که هر یکی به سویی روان اند ، پیر مردی توجه ام را به خود جلب مینماید . پیر مرد لباس های محلی مناطق خودمان را در بر دارد ! چهره صاف و ساده هزاره گی و آشنا. با همان لنگی « دستار » مد را سی فیروزه یی...! نیرو نا مر یی مرا به طرف وی میکشاند. گویی وی را در جا یی دیده ام و میشناسم. در کجا؟ نه میدانم! بی اختیار و اراده به دنبال وی راه میافتم . کوشش میکنم تا فاصله ام را با وی طوری تنظیم بنمایم تا وی را گم نکنم و همچنان وی نیز متوجه حضورم نگردد ... پیر مرد سوار اتوبوس شهری میشود و من نیز با عجله خودم را به درون همان اتوبوس میاندازم . . بعد از فاصله یی پیر مرد از اتوبوس پایین میشود > من نیز پیاده میشوم . پیر مرد مقداری پیاده رو ی میکند و بعد سوار اتوبوس شهری دیگری میشود و من همچون سایه یی قدم به قدم در تعقیب وی.
پیر مرد در ایستگاهی از اتوبوس پیاده میشود و من نیز به دنبال وی .... در سر پیچی ناگهان پیر مرد را درست روبرویم میا بم .
خدای من، دستم رو شد ! پیر مرد از م میپرسد :

  • بچیم،کجا بخیر روان هستی؟! این چند ساعت است که مرا تعقیب میکنی! خیریت خو هست؟ از من چی میخواهی؟!
    به چشمان پیر مرد خیره میشوم . آیادر عمق این چشم ها خشم است یا ترحم ؟ صداقت است یا فتنه ؟!! او دوست است، یا از دسته جبار ها..؟!
    در یک لحظه پیر مرد را آدم با خدایی میا بم ! و در چشمانش یک عالمه صداقت. و چهره اش حکایت گر از خودی بودن، و هزاره بودن وی...
    با ان هم غافلگیر شده بودم. با دست پاچه گی ، من و منی میکنم . اما؛ زود به خود مسلط شده و میگویم :
  • من میخواهم خانه عمه ام بروم . اما گم شده ام..
    - عمه ات در کجا زنده گی میکند پسرم ! ؟
  • عمه ام در کابل زنده گی میکند!
  • در کجا ی کابل !
  • نه میدانم .. ؟
    پیر مرد لبخندی بر لبانش نقش میبندد و بعد گویی باخود دارد حرف میزند،میگوید : - چه عجب ! پس خانه عمه ات میخوای برروی! عمه ات هم که در کابل زنده گی میکند و تو، هم نه میدانی که در کجای کابل هه هه هه...! بعد با حرکت سریع خم گردید و در مقابل من قرار گرفته و ازم میپرسد:
    - از من میخوای که ترا به خانه عمه ات برسانم ها؟!
  • آری !
  • ببینم از کدام منطقه هزارستان هستی ؟!
    - از جا غوری !
  • از کجای جا غوری ؟!
    - از ده احمد علی خان !
  • نام شوهر عمه ات چیه ؟
  • نام شوهر عمه ام قربان مهتر !
    پیر مرد میایستد و به دقت نگاهم میکند . و بعد میگوید :- پس تو پسر احمد علی خان هستی ؟!!
    خدای من ! دلم از شوق در سینه ام به تپیدن میگرد و امیدی در دلم جوانه میزند. پس این مرد پدرم را میشناسد، چقدر خوب ... .
    خوشحالی ام را نه میتوانم از وی پنهان بنمایم . سرا پا شوق جواب میدهم :- بله من پسر .... از من میپرسد :
  • مرا میشناسی ؟! جواب میدهم : - نه خیر ترا نه میشناسم !
    پیر مرد در حالیکه به راه میافتد ، آدامه میدهد : - من عمه ات را میشناسم . میدانم که خانه ان ها در کجا است . بیا تا ترا به خانه ان ها برسانم .....
    حرف های پیر مرد باورم می شود . یعنی شانس دیگری برایم وجود ندارد. در حالیکه دیگر هوا رو به تاریکی میرفت ؛ پیرمرد از جلو و من از دنبال اش راه میافتیم .
    همین که داشتیم میرفتیم ، به خود جرات میدهم و از پیر مرد سوال میکنم :
  • میبخشید ، شما کی هستید ...؟! او در حال که لبخندی بر لب دارد، به من جواب میدهد:
  • من شوهر تاج بخت هستم !. خدای من ! چطوری پس من اورا تا حالا نشناخته ام . تاج بخت، این که دختر عمه ام هست...
    پیر مرد جلو مغازه بقالی توقف میکند . و از من میپرسد:
  • چی میخواهی تا برایت بخرم ! ؟ خجالت میکشم و تعارف میکنم:
  • تشکر چیزی لازم ندارم !
    پیر مرد نیمه خم میشود و با مهربانی یک دوست به من میگوید :
  • رفیق کوچولو ، تعارف نکن دیگه . بگو چی میخواهی؟!
    بی اختیار دستم به طرف آدامس ( ساچیق ) دراز میشود . و می گویم :- ساچیق ! پیر مرد یک بسته آدامس ی برایم میخرد و باهم راه میافتیم .از گرسنه گی دارم ضعف میکنم. آخر در جریان روز هیچی نخورده بودم..
    از دور ها صدای اذان به گوش میرسید. ما بعد از عبور از چندین کوچه خاکی، در مقابل دروازه یی توقف مینماییم . دروازه دو پله یی چوبی ، نیمه باز بود و ما به درون حیات خانه یی پا میگذاریم. درون حویلی خاک زده ، چند تا پسر و دختر کوچک در حال بازی بودند. از همان نگاه اول و میشد فهمید که در این جا چندین فامیل باهم دارند زنده گی می کنند!
    پیر مرد یا الله گویان و با چند تا صرفه از وسط حیات رد میشود و من نیز به دنبالش جلو درب ورودی خانه نشیمن ی توقف میکند . پیر مرد با پشت دست چند ضربه یی کوتاه به در وارد نموده و بعد یا الله یی گفته و وارد خانه میگردد . از دهلیز نیمه تاریک ی عبور نموده و به درون خانه ، من چشمم به عمه ام میافتد. خدای من، گویی در خانه خودم هستم... خدا جان سپاسگذارت هستم.... ادامه دارد
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید
Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس