یتیم

قسمت هفدهم
میراحمد لومانی
پنج شنبه 28 نوامبر 2013

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

نا وقت های شب ظرف ها را میشویم و در جا ظرفی آشپزخانه جابجا ی شان مینمایم... ماری جان از راه پله های که به پشت بام منتهی میگردد، لحاف کهنه یی را به من میدهد و میگوید:
- اینه این هم لحافت! برو در صفه بخواب. دیر شده، صبح زود باید از خواب بیدار شوی، یک عالمه کار داریم..
لحاف را از وی می گیرم و بعد در وسط حیاط بین چمن ها شروع میکنم به تکاندن آن . یک عالمه گردو خاک از آن به هوا بلند میشود ..
حفیظ پسر بزرگ مدیر با پرخاش و عصبانیت به من داد میزند :

  • جعفر، تو دیگه چی آدم احمقی هستی! دلت برای این گل و سبزه ها هم نه میسوزد ؟ برو گم شو در کوچه خاک و گند لحاف ت را بتکان.. من در حالیکه به طرف کوچه میروم ، همچنان سخنان حفیظ را میشنوم که میگوید:
    - چقدر خون دل در کار هست تا این مردم تمدن یاد بگیرند. یکی از دیگرحیوان تر اند ..بو بو جانم هم که دیگه آدم گیرش نیامده..
    در گوشه یی صفه لحاف را دولا انداخته و در بین ان دراز میکشم. نصف ان دوشک ام است و نصفه دیگر آن هم لحاف ام. خسته ام، و سخت هم خسته، و ناراحت. مگر این دنیا و ادم هایش در هر قدم، و هر لحظه یی باید قلبم را بشکنند. کی به آنان چنین حقی را داده است، ها..؟؟
    گرمای مطبوعی از موزائیک های کف صفه، در زیر بغلم احساس می کنم. کوشش میکنم سخنان رکیک و آزار دهنده حفیظ را از زهنم بدور بریزم. این طوری راحت تر خواهم بود، مگه نه؟! نفس عمیقی میکشم و به کهکشان و راه شیری آن چشم میدوزم. در آن دور ها در دل آسمان کبود ، انبوهی از ستاره ها با شیطنت و شوخی خاصی دارند به من چشمک میزنند... آخ اگر من جای انها بودم! چقدر کیف دارد در ان بالا ها بودن. دست هیچ کسی بهشون نمیرسد. خوش به حال شان چقدر به خداوند نزدیک هستند. شفاف و درخشنده.. دستم را دراز مینمایم تا ستاره یی که از همه روشن تر هست، ان را لمس بنمایم. اما دستم همین طوری در فضای خالی، تهی و معلق میماند، و کوتاهی مینماید..
    لحظه یی به خود و به آینده ام غرق میشوم. خدای من، هیچ آینده یی ندارم! خود م را در لبه پرتگاه سخت وحشت انگیز و مبهمی حس می نمایم. حس ی که همواره قدم به قدم با من هست.. آخ که این یتیمی و بی سرنوشت بودن مدام چقدر آزارم میدهد.. خدا جان به داد ام برس... خدا جان نمیخواهم تا در ضعف و تیره بختی هایم بمیرم.. مرگ ی در ضعف ، پیامد حقیر بودن ادم میباشد. خدا جان از حقارت بتو پناه میبرم ...
    غرق خوابم، که صدای ماری جان از خواب بیدارم میکند:
    - جعفر چرا مثل مرده ها افتاده یی؟! یا الله زود باش بلند شو! چقدر باید صدا ت بزنم ... سراسیمه و خواب آلود سر جایم مینشینم .
    ماری جان ( شا کوکو ) چند جفت کفش و قوطی واکس ی را نشان ام داده و میگوید:
    - اینه ، همی کفش ها را رنگ بزن. کوشش کن تا خوب براق شوند . بخصوص کفش های مدیر جان را... بعد در دهلیز شروع میکند به خشک کردن موهایش با سیشوار. از چاک یخن نیمه باز پیراهن خواب وی، کلوچه های سینه سفید فام اش گاه گاهی نمایان میگردد.. و من کوشش میکنم تا کمتر به آنها نگاه کنم..
    سخت مصروف واکس زدن کفش ها هستم، تا به گفته ماری جان آنها را کاملا براق بنمایم؛ اما در همین موقع بالای سرم کسی را حس می کنم. نگاه میکنم ؛ فریبا با تمام تنازی اش بالای سرم ایستاده و چند جلد کتاب هم در دست دارد. با لبخندی زیبا یی کتاب ها را به من داده و میگوید :
  • بوبو جانم میگه، کتاب و مکتب را دوست داری! اینه این هم چند جلد کتاب بگیر و بخوان ...
    دلم از شوق به درون ام سینه به تپیدن میگیرد! آخ خدا جان، هنوز هم انسان های خوب وجود دارند! اری، انسانیت هنوز کلن نه مرده است... به سختی اشک هایم را نگه میدارم . ساکت و آرام، کتاب ها را از وی میگیرم ، بدون آنکه حتی از وی تشکر ی بنمایم..!
    از درون اطاق صدای ماری جان را میشنوم که به دخترش میگوید :
  • هزاره خر بار کش را چی به کتاب خواندن! اگر او بیشیند و کتاب بخواند پس کار های خانه را که باید انجام بدهد؛ ها..؟!
    فریبا در حالیکه کو شش مینماید تا صدایش شنیده نشود، به مادرش میگوید :
    - بو بو جان،ای کم بخت چی گناه کده که از پدر و مادر هزاره متولد شده است! حالا هر وقت بیکار شد میخواند..!
  • جان مادر تو هنوز خورد هستی و به ای گپ ها نه میفهمی! این مردم اگر برای شان فرصت داده شوند، سک را چپه نعل میکنند! بخود نیست که این مردم را راسته و چپه سرکوفتی میزنند. این ها....
  • مادر جان ما از میان همین مردم، رفقای خیلی خوبی داریم...
  • اینه بچیم آخر زمانه شده! حالا دختر ها هم برای شان رفیق دارند. پناه بر خدا... برو گمشو تا مکتب ات دیر نشده صبحانه تو بخور....
    دلم به درون درد ، فشرده میشود، و بغض تلخی گلو ام را میسوزاند! آخ که این هزاره بودن من هم مثل یتیم بودن ام درد تلخی هست ...
    کتاب ها را همچون گنج جاوید و فنا ناپذیری بر قلبم می فشارم، و از داشتن آن دنیای از سعادت و خوشی وجود ام را سرشار مینماید. در دلم احساس قدر دانی عمیقی نسبت به فریبا جوانه میزند .
    دیگر کوشش می کنم تا زودتر کار هایم را به پایان برسانم، تا فرصتی برای کتاب خواندن داشته باشم .
    تند و تند شروع میکنم به جاروب کردن سالن ها. بعد اطاق های خواب، دهلیز ، حیاط، راه رو ها،راه پله و... و بعد همین طوری ظرف ها را تند و تند هی می شویم....
    نزدیکی های ظهر دیگه کار هایم را تمام شده میدانم. عرق پیشانی ام را پاک نموده، دقت میکنم حواسم را جمع کنم تا کاری را فراموش نکرده باشم. نه خیر همه کار ها را انجام داده ام.
    ماری جان در اشپز خانه مصروف هست و دارد نهار درست میکند. از رادیو بزرگ چوبی ظاهر هویدا دارد آواز میخواند :
    سکینه مست و من مست سکینه
    شدم آواره از دست سکینه.....
    در گوشه یی مینشینم و لای کتابی را باز نموده و شروع میکنم به ورق زدن و خواندن آن.کتاب کوچکی هست، که روی جلد آن نوشته شده است « ماهی سیاه کوچولو »..شروع میکنم به خواندن آن. خیلی زود از دنیای ما حول ام به درون ورق های اعجاز کننده کتاب محو میشوم.. من نیز میشوم بخش لاینفک از ماهی سیاه کوچولو، در درون کتاب...
    غرق در دنیای خودم هستم که ماری جان با پرخاش و سروصدا از درون سالن صدایم میزند! نزدیک اش میروم . با چهره خشن و ناراضی، قالی های کف سالن را نشان ام داده و میگوید:
  • جعفر، این دیگه چطوری جاروب کردن است ؟ چرا همه جا چتل و کثیف هست...! برو زود جارو را بگیر و از نو سالن را جارو بزن! بعد هم میز و شیشه ها را پاک کن . تخم حرام یک عالمه کار مانده، نشسته برای من کتاب میخواند... میبینم قالی ها تمیز اند ، اما من که حق اعتراض و نه گفتن را ندارم! خوش به حال ماهی سیاه کوچولو...
    بعد از ان هم خیلی کوشش کردم تا در جریان روز فرصت ی برای کتاب خواندن بدست بیاورم، اما موفق نمیشدم . کار های روزانه ام را که انجام میدادم، بعد ماری جان تبری به دستم میداد تا چوب بشکنم . و یا هم پارچه کهنه ، و سطل ابی را دستم میداد تا شیشه پنجره ها را بشویم و ... گویی این زن لج عجیبی با کتاب خواندن من داشت..
    نا وقت های شب بعد از ختم کار ها هم که میخواستم کتاب بخوانم، نور لامپ صفه ماری جان و مدیر را در درون اطاق خواب شان اذیت می نمود.. با تمام سخت گیری های ماری جان، باز هم از هر فرصت ممکن، ولو اندک، برای خواندن کتاب استفاده می کردم. در محدوده چهار دیواری این خانه، این فریبا و نجیب بودند که مرا به خواندن کتاب تشویق می نمودند. فریبا گاه با مادرش برای اینکه با من زیاد سخت گیری ننماید، مدت ها جرو بحث مینمود. اما در عمل اصلن نتیجه مطلوبی از این گفتگو ها را من ندیدم. همیشه جواب ماری جان به دخترش همان یک کلام بود: « دخترم تو هنوز خورد هستی، نه میفهمی و این مردم را خوب نه میشناسی..! ایام همین طوری یکی پشت سر همدیگر داشت سپری می گردبد . من بودم و کار های خانه مدیر، و سخت گیری های ماری جان. کار ها هم که هر گز پایان ی نداشتند. صبح زود خواب آلود کفش ها را باید رنگ میزدم. و یا باید خمیر را در نان وا یی میبردم . بعد هم از بازار خرید می کردم. معمولا بعد از خرید که به طرف خانه بر میگشتم، میدیدم بچه ها دسته دسته به طرف مکتب روان هستند. خدای من، چقدر برایم درد ناک و مشکل تمام میگردید! میدیدم بچه های همسن و سال من به مکتب میروند، و من مشغول کلفتی در خانه مدیر. .برای لقمه یی نان، باید خانه جاروب بزنم، ظرف بشویم و توالت تمیز بنمایم و هی غر بشنوم...خودم را همچون کره خر ی حس می نمودم که ، بر وی افسار ی زده اند و بر پشت اش پالانی گذاشته اند . و تا میتوانند هی از وی کار میکشد...تنهایی و بیکس بودن آزارم میدهد، و سخت هم آزار م میدهد! حس می کنم حتی خداوند نیز فراموشم کرده است...
    ان روز چندین دفعه در بازار دنبال خرید رفتم .آخیر ماری جان تصمیم گرفته بود که شبی را همه اعضای فامیل دور یک سفره جمع شوند. به گفته وی، یادی از گذشته ها بنمایند .. قبل از همه فاروق خان با خانم اش ناهید جان زنگ درب خانه را به صدا در آوردند. آخر ان ها چند کوچه آنطرف تر در همسایه گی مدیر زنده گی می کردند.. بعد هم حفیظه جان با شوهر و بچه هایش پیدا شدند. نجیبه جان و شوهرش هم که در همین حیاط زنده گی میکردند . ظهر ماری جان بو لا نی گند نه، همراه با آشک درست کرده بود . راستش را بخواهید، در ده و منطقه ما از بو لا نی خبری نبود. به همین خاطر هم این اولین باری بود که بو لا نی میخوردم. صبح زود دختر عمه ام نیز آمده بود تا در کار های آشپزی به ماری جان کمک شود...از میان داماد های مدیر جان ، میدانستم که فاروق خان افسر ارتش است . به قول دختر عمه ام که میگفت:
  • فاروق خان صائب منصب کلان رتبه یی هست ...
    نجیبه جان هم که شوهر اش معلم بود. اما حفیظه جان را نه میدانستم که شوهر اش کاره هست .
    از میان دامادها ی مدیر جان، فقط همین شوهر حفیظه خانم بود که به فارسی روان صحبت میتوانیست. فاروق خان و شوهر نجیبه خانم با لهجه غلیظ پشتو، فارسی گپ میزدند. اما داماد های مدیر در بین خود همیشه به زبان افغانی « پشتو » صحبت مینمودند...
    افتاب تابستان با شدت هرچه تمام تر میتابید و من ظرفی ی در دست از بازار به طرف خانه بر میگشتم.
    فاروق خان اسکناس پنجاه افغانی را به من داده بود ، تا از بازار شیر یخ ( بستنی ) بخرم. به من گفته بودندکه موقع بر گشتن باید سریع حرکت کنم تا شیر یخ در راه آب نه شود.. به همین دلیل عرق پر و نفس زنان به خانه بر میگردم. داماد های مدیر با حفیظ پسر وی در برنده روی قالی بزرگ ی دارند ورق بازی مینمایند. فاروق خان همین که چشمش به من میفتد، صدایم میزند :
    هزاره گی بچیم آمدی؟ چی زود ، بیار ببینم چه آوردی..!
    با ظرف بستنی نزد اش میروم. ظرف را از ام می گیرد و داخل ان را نگاه میکند و بعد با خنده ازم میپرسد :
  • هزاره بدل بچیم؛ همه پول هارا شیر یخ خریدی؟1
    من که نه میدانم هزاره بدل یعنی چی؛ اما نا گزیر جواب میدهم :
  • بلی همه پول ها را...!
    شوهر نجیبه در حال که با ورق محکم به زمین میکوبد ، میگوید :
    همو بینی تو گرو میگذاشتی و یک کمی شیر یخ بیشتر می آوردی. هوا خیلی گرم است ، شیر یخ در همی گرما خیلی کیف دارد.. فاروق خان با خنده میگوید :
    ای بیچاره بینی هم که نداره تا گرو بگذارد. بعد همه میزنند به خنده ههههههههه....

با خود میاندیشم « این خداوند هم چه ظلمی بزرگی در حق من نمود است، که هزاره خلق ام کرده ....»
ادامه دارد... م لو مانی- مینسک – بلاروس!

آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید
Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس