یتیم
قسمت هجدهم
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
معمولا صبح زود با صدای ماری جان از خواب بیدار میشدم . هر چند خواب صبح کیف خاص ی دارد، و من خیلی دلم میخواست تا باز هم یک کمی به درون لحاف ام دراز بکشم... اخ مگر این ماری... میگذاشت :
- جعفر ، چرا مثل مرده ها افتاده یی! مگر کر هستی، یا الله زود باش بلند شو! هله زود باش کفش ها را واکس بزن؛ خمیر به نانوایی ببر؛ دارد دیر میشود ها .. گاه حوصله اش سر رفته نزدیکم آمده و با نوک پایش تکانم میدهد..!. خدای من؛ مگر او نمیداند که من انسان هستم؟ با ناراحتی و اعتراض به وی میگویم:
- ماری جان مگر من توله ( جوجه سک ) هستم..؟ من هم مثل خودت انسان ام ها!! اما گویی به سنگ گفته باشم... نا گزیر از بستر م بلند میشدم..
چنین زنده گی یی اصلا برایم قابل قبول نبود. شا کو کو نیز همچون شفیقه خانم دیگری بود که در زنده گی ام ظاهر گردیدبود. تنها با این تفاوت که در این جا گرسنگی مدام نمیکشیدم، و کسی هم کتکم نمیزد. اما افسار و پالان تبعیض و تحقیر، همچنان بر گرده هایم سنگینی مینمود. آخ که این سنگینی چقدر تلخ بود و آزار م میداد ...اما از بد بدتر ش توبه. لحظه یی سخنان دختر عمه ام و شوهرش دنیای تلخ دیگری را برایم به ترسیم میگیرد : « در خانه مدیر حد اقل کسی زنگ و جامه در پایش نمی بندد...» خدای من؛ خدای بزرگ به دادم برس.. این مردم که این همه از خدا و پیغمبر میگویند، اما باطن شان چقدر کثیف و آلوده هستند..آخ از این همه نقاب و فریب..
دارم کفش ها را واکس میزنم ، و کوشش دارم تا همه گی خوب براق شوند. مهمانان مدیر هریک در اطاقی هنوز خواب اند . ماری جان از آشپز خانه صدایم میزند : - جعفر در اطاق خواب ما ، روی میز گوگرد هست؛ همو ر ه بیار تا اشتوپ « چراغ نفتی» را روشن کنم..
با شنیدن صدای ماری جان، به طرف اطاق خواب شان میروم . از درب اطاق که داخل میشوم ، میبینم مدیر در گوشه یی دارد نماز میخواند . با دیدن وی، دهن ام از تعجب باز میماند! خدای من ، مدیر دارد نماز میخواند؛ اما دست باز؛ درست مثل ما شیعه ها..
لحظه یی کوتاه خشک ام میزند؛ اما زود به خود مسلط گردیده، از روی میز گوگرد را گرفته و از اطاق خارج میشوم . با خود فکر میکنم : پس مدیر هم شیعه است. مثل ما. اما چراداماد هایش همه افغان« پشتون» و سنی هستند؟ چرا پس این همه پنهان کاری میکند و چرا های دیگر .... برای صرف چای صبح ،همه در اطاق خواب مدیر جمع شده بودند. هر کس از چیزی میگفت و میخندیدند. این تنها مدیر و فاروق خان بود که داشت راجع به زبان فارسی صحبت مینمودند. مدیر به فاروق خان : - جنرال صاحب ما را که همیشه فارسیوان های قندهار میگفتند. مه هیچ وقت از کسی نشنیدم که بیگن دری وان های قند هار...!
فاروق خان: - مدیر صائب؛ امر اکید سردار صائب است که بین زبان فارسی و دری تفکیک مانده شود! این یک امر سری و جدی از طرف رئیس صائب جمهور است. فارسی زبان ایرانی ها است. این جا افغانستان، سرزمین شیران است. این جا برای فارس و فارسی جایی نیست.. خوب است که شما این موضوع را همیشه در صحبت و پلیسی تان در نظر داشته باشید. میفهمید که مه چه میگوم مدیر صائب.. بعد نگاه معنی داری به طرف مدیر میندازد! مدیر با دست پاچه گی:
- بله بله جنرال صاحب، بله... فاروق خان ادامه میدهد:
- هفته پیش برادر خطیب روضه مزار شریف که معلم هست؛ سر درس صنف با شاگرد ها از زبان فارسی سخن گفته بود. بعد ما خبر شدیم. من خودم شکم لغت اش کردم. شانس آورد که برادر ش خطیب روضه بود؛ و الا جوان بی عقل سرش را برباد داده بود. ما جاسوس بیگانه در کار نداریم! ریشه های شان را قطع خواهیم کرد! افغانستان او افغان ملت! همین... در همین حال ماری جان به من داد میزند:
- جفعر چرا مثل چوب ایستاده یی! برو گم شو چای ته بخور و خمیر را به نانوایی ببر که ترش میکند...
ان روز در مسیر رفت و برگشت بازار، در نانوایی؛ موقع جاروب کردن خانه و حویلی؛ هنگام ظرف شستن؛ باغ و باغچه آب دادن و... خلاصه در تمام رو.ز سوال ها یی ذهن ام را به خود مشغول کرده بود. حتی این سوال ها آزار ام میداد . اگر با چشمان خود نه دیده بودم شاید هرگز باورم نه میشد ...
افتاب در پشت کو های سر به فلک کشیده پغمان ، آهسته ، آهسته داشت صورت پنهان مینمود ؛ و یک روز تفت دیده و داغ تابستانی داشت به پایان خود نزدیک میگردید.گاهگاهی وزش باد خاک آلود، خستگی گرما روزانه را از تن آدم ها میزدود .
هر چند گردو خاک سهم آدم های آن طرف چهار دیوار ی این محدوده میگردید. درون حویلی مدیر را کاملا گل و سبزه و درخت پوشیده بودند. این جا هر چند گاهی شمال نسبتا خنکی باغ و باغچه، و درخت ها را به بازی گرفته، و تن ساکنین این محدوده را به نوازش میگرفت . عصر ها بعد از آبیاری باغ و باغچه ، عطر و بوی دل انگیز ی در فضای این حویلی می پیچید.
همیشه بعد از آبیاری گل و سبزه ها؛ از دیدن آن همه زیبایی و طراوت، سرشار از لذت میشدم. میدیدم که بعد از آبیاری؛ سبزه و گل قامت راست نموده، و به گونه دل انگیز ی به تناز ی و عشوه گری آغاز می نمایند .
احساس می نمودم که گل و گیاه با شیطنت و شوخی خاصی دارند با من حرف میزنند و از ام سپاس گذاری مینمایند . به همین خاطر از کار آب دادن به ان ها هر گز احساس خستگی ننموده، و حاضر بودم تا ساعت ها ی ساعت مصروف این کار باشم .
در قطرات آب ، در زیبایی برگ و گلبرگ، در سبزه ، در وزیدن نسیم و جنبش درخت و... خلاصه در همه چیز ما حول ام حضور نیرو مند خداوند را در خلقت می دیدم. و همین امر، مرا به زنده گی و آینده ام امیدوار مینمود . به راستی که به غیر از لطف خداوند ، دیگر به چه چیزی میتوانستم امید وار باشم. وقتیکه در قانون خلقت هر چیزی به این ظرافت و زیبایی در سر جایش قرار دارد؛ پس من از چه باید در هراس باشم؛ ها.؟! اما؛ اگر در قانون خلقت این همه رمز و ظرافت نهفته است؛ پس ما آدم های این محیط را چه شده است؛ ها..؟!
ان روز نیز طبق معمول با شلنگ دارم به گل و سبزه ها آب میدهم. در گوشه دیگر دیوار حویلی، یک جفت فاخته، هی دارند آواز میخوانند . معمولا نزدیکی های غروب همین که هوا روبه سردی می گرایید ، چند عدد قالیچه را بالای صفه (بالکن) پهن مینمایم. مرسوم شده بود که مدیر همراه با فامیل اش در صورت نبود مهمان ، چای بعد از ظهری و نان شب را در همین جا صرف میکردند. در موقع که انها در صفه جمع بودند، از پنجره بزرگ اطاق خواب مدیر که مشرف به همین بالکن بود، صدای موسیقی و اخبار رادیو ، به طور یک نواخت پخش میگردید .
اما آن روز ، به جای رادیو فریبا بالای دوشک چه یی نشسته و داشت دایره ( دف ) می نواخت .
فریبا؛ لباس پنچا پی ارغوانی رنگ ی بتن کرده بود. دستان حنا شده اش با حرکات زیبا و موزون ی که گویی میرقصند ، به طور ماهرانه یی بر " دف" نواخته میگردید. که از این عمل وی ، صدای دل نشینی موسیقی فضا ی حویلی را آکنده می نمود .
از شنیدن صدای دلنشین و زیبای دف ، کیف سرشاری از " لذت و حماسه " روح و روانم را به نوازش گرفته بود . ریتم صدای دف، فراز و نشیب ها یی داشت . فریبا گاهی با هیجان و انرژی تمام بر دف می نواخت، و گاهی هم با انگشتان ظریف اش ضربه های نازک ی بر آن وارد مینمود ..
باد ، گاهگاهی دزدانه گیسوان مشکین و بلند وی را به بازی میگرفت. و گاهی هم صورت وی را با حلقه های از مو می پوشاند . اما فریبا، با حرکت زیبای صورت و گردن، موهای آبشار گونه اش را از صورت، به شانه هایش پرتاب مینمود ...
وی در هنگام ضربه های شدید بر دف ، چهار زانو از زمین بلند میگردید . ضربات و آهنگ موسیقی در این موقع به پیمانه دلکش و حماسی میگردید که روح و روان آدمی را به پرواز وا میداشت . شاید فریبا نیز در چنین موقع میخواست تا حقیقتا به پرواز در آید...
زیر چشمی به این دختر زیبا و تناز نگاه میکنم ؛ خدای من؛ او چقدر خوشبخت و آسوده؛ همچنان مستانه بر دف مینوازد. مینوازد، میرقصد و هم دارد میخواند :
الا شا کو کو جان قند ا ری ره قربان الا شاه کو کو جان
الا به گردن جیل مرواری ره قربان الا شاه کو کو جان .....
هنوز کار آب دادن به باغ و باغچه را تمام نکرده بودم ،که ماری جان از آشپز خانه صدایم میزند : - جعفر بیا کمکم کن تا برنج را دم کنیم ...
به آشپز خانه میروم ، ماری جان در حال که دارد برنج جوش داده شده را داخل چلو صاف میریزد ، میگوید : - جعفر ؛ یک کمی زغال قوغ کن تا بعدا سر دیگ برنج بریزیم ...
درحال که با مقوا یی دارم به آتش ذغال ها باد میزنم ، به خود جرات داده و از ماری جان می پرسم : - ماری جان شما شیعه هستید... ؟!
از حالت چهره اش می فهمم که از این سوال من اصلا خوشش نیامده؛ اما با آنهم به ملایمت جواب میدهد : - بله ما شیعه هستیم ! اصلیت ما هم از قندهار است..
- اگر شما شیعه هستید ، پس چرا همه دختر های تان را به افغان ها شوهر داده اید ها ؟
از سوال دوم من بر افروخته گردیده و با عصبانیت جواب میدهد : - دختر هایم را به افغان ها نه میدادم ، به شما هزاره های موش خور بینی پو چوق قلفک چپات میدادم؟! شما ها که حتی نمیتوانید شبش های تان را پاک کنید ! نی نان خوردن تان را بلد هستید و نی هم توالت رفتن تان را .خداوند برای حمالی کردن خلق تان کرده است . بغیر از حمالی و خانه سامان ی که چیزی دیگر بلد نیستید! حیف دختر های مقبول ام نیست؟
اما افغان ها ؛ امروز کشور ، مملکت، قدرت و همه چیز در زیر سایه سر آنها است. شاه و رئیس جمهور ، همه کاره این مملکت ان ها است. امروز از آنها است، و فردا نیز از ان ها میباشد . آنها هم حکومت را بلد اند و هم دولت داری را و هم سیاست کردن را . امروز همه کاره این کشور و مملکت ان ها هستند. تو اگه جای من بودی دختر ت را به کی میدادی؛ ها؟؟
از قدیم ها گفته اند که اگر هزاره ها قدرت پیدا کنند، سک را چپه نعل خواهد کرد ... دختر هایم شکر خدا یکی از دیگر خوشبخت تر اند و آرام دارند زنده گی میکنند . هر کدام از داماد هایم یک پایه دولت هستند ... اصلا این سوال ها به تو چی ربطی دارد . برو گم شو توالت کوچه را پاک کن..!
با صدای خنده فریبا متوجه حضور وی میشوم . وی با خنده و شوخی همیشه گی اش به ماری جان میگوید : - بو بو جان زیاد سوال های جعفر را جدی نگرید. بعد روبه من نموده و ادامه میدهد:
- خوب امکان دارد داماد اخیر مدیر صاحب کدام هزاره باشد. هزاره که کتاب و مکتب را دوست دارد. تو چی فکر میکنی جعفر جان ...! ماری جان با عصبانیت داد میزند :
- فریبا چتیات را بس کن ..... فریبا در حال که باز هم میخندد میگوید :
بو بو جان ده قاد چند تا داماد اوغان ، یک داماد هزاره جای کسی ره که تنگ نمیکند . و بعد ..هه..هه ..هه...
نزدیکی های شام با مختار نوا سه مدیر به طرف بازار افشار دنبال خرید میرویم . ان روز ها افشار این که قدر بزرگ نبود . کوچه های خاکی و آدم ها ی خاکی تر. چند کوچه و رسته خانه بود و دیگر تا چشم کار میکرد زمین های زراعتی بود و تمام . خدای من چقدر تر کاری ، ( سبزی خوردن ) گندم ، باغ و باغچه و...
نرسیده به بازار افشار مختار با دختر خانمی گرم احوال پرسی میشوند . و من ، در گوشه یی منظر می مانم.
دختر خانم با اشاره سر به من، از مختار میپرسد : - ای بچه گگ کی هست؟ مختار :
- مزدور ما است ؛ در کار های خانه به بو بو جانم...
خدای من؛ کلمه ( مزدور ) اتش ام می زند و خاکستر ام مینماید . بی اختیار به مختار داد میزنم : - مختار من مزدور تان نیستم ... !
مختار با خون سردی تمام : - اگر مزدور ما نیستی پس چی ما میشی ها ؟ بعد دختر و پسر هردو با هم میخندند : هه هه هه..
خدای من ؛ از این حرف چقدر میشکنم، خورد میشوم و در زمین فرو میروم . دیگر ندانستم که چطوری به بازار رفتیم ؛ چی خریدیم و چطوری به خانه بر گشتیم . صدای مختار همواره در گوش ام طنین انداز بود :
- ای بچه گگ مزدور ما هست... دیگر دلم نه میخواستم در خانه مدیر بمانم. یک نوع کینه و نفرتی نسبت به این خانه و آدم های ان در وجود ام زنده شده بود و این کینه و نفرت بغضی بود که آزارم میداد..
آن شب با تمام خستگی های کار روزانه، تا دیر وقت ها ی شب خواب ام نه میبرد . نه میخواستم تا پایان عمر مزدور ی بنمایم . میبینم آینده ، همچون چاله وحشتناکی بر رویم دهن گشوده است.. خودم را تنهای تنها ، غریب و بیکس و در یک کلام " یتیم " احساس مینمایم . گریه ام میگیرد . اشک آلود به اسمان نگاه میکنم. مملو از ستاره ها است...
- خدا جان؛ تو هستی! کمک ام بنما و به دادم برس ...
صبح زود بازهم ماری جان دارد با پایش تکان ام میدهد و داد میزند :
- جعفر تو زنده یی یا مرده! تخم حرام بلند شو ؛ چقدر باید صدایت بزنم ، گلویم پاره شد..
باز هم شروع میکنم به واکس زدن کفش ها و ماری جان هی همچنان غر میزند... تصمیم گرفتم از این جا بروم! اما به کجا...؟