یتیم
قسمت بیست و یکم!
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
« تقدیم به آنان که بر بنیاد جبری از آشیانه ها شان پریدند و دیگر باز نگشتند!»
ماشین مینی بوس حامل مان در مسیر جاده کابل و جلال آباد ناله کنان به راه میافتد. که در نتیجه، هر لحظه یی ما را از کابل و شهر آن دارد دور و دور تر میبرد.. هم زمان با دور شدن از کابل، ترس و نگرانی ها یی بر وجود م سایه میافکند. " آ..ه. ای. خداوندگار.. ! ای صاحب تقدیر و مشیت ها؛ باز بسوی کدامین سرنوشت تیره و مبهم ی دارم گام بر میدارم..! در درون هاله یی از تشویش و نگرانی ها، کوشش دارم تا بر نگرانی هایم چیره گردم. خوب چاره یی جز این هم ندارم.. با خود میاندیشم : « خوب؛ توکل بر خداوند؛ هرچه بادا باد! تازه؛ پهلوان که خودی هست؛ همین که هزاره است، کافیه دیگه و جای ترس و شکی نیست. یک وقت دیدی که همه چیز عوض شد. خدا را چی دیدی..هزاره که نباید بر زخمهای هزاره دیگر نمک بپاشد. پهلوان با اون همه دلسوزی و دقت به حرف و درد هایم گوش فرا داده بود...
موازی با مسیر جاده، دکل های بزرگ پایه های برق بیش از همه چیز توجه ام را به خود جلب مینمایند.گویی این دکل های بزرگ بیانگر ابهت و عظمت انسانند. انسان خلاق و آفرینش گر! گاه هم با خودم این دکل ها را شروع مینمایم به شمردن شان : یک - دو - سه. چهار..اما این ها هم که پایانی ندارند. یکی میرود و یک دیگری اتو مات به جایش سبز میشود..
کابل دیگر در پشت گردنه ها و کوهپایه ها از نظر نا پدید میشود و هم زمان با آن " نغلو و ماهی پر " همچون دنیای دیگری و عالم دیگری بر روی من چهره میگشایند.
از بالای گردنه، جاده باریک و مار پیچ، سینه کوه ها را شکافته و از ان عبور نموده، و همچون شیار ی در دل دره، تا ان دور دست ها امتداد یافته است.. دریا کف آلود، و سیمین فام نقش دل انگیز از زیبا یی های وصف نا پذیر طبیعت را در دل این دره به ترسیم گرفته است. برای اولین بار، میبینم که دستان قدرتمند آدمی، سینه کوه ها را شکافته و از ان عبور نموده اند... آخ که این آدم ها اگر اراده کنند، چی اعجاز ها یی را که به ابداع نه میگیرند!
سرگرم دنیای تخیلات خودم هستم که صدای مسافری مرا به خودم میاورد. مسافر با هیجان، گذر پیچ تندی را به همگان نشان داده و میگوید:
- اینها، دیروز از همین بریده گی یک ماشین " ولگا " در آن پایین بین آبها پرتاب شده بود. میگفتند پنج نفر داخل ماشین بوده اند، که جسد سه نفر شان را پیدا کرده بودند دو نفر دیگر را آب برده بود..
مسافرین هریک چیزی میگویند، و من به محل سقوط ماشین نگاه میکنم و به ته دره، از ترس مو بر بدنم راست میشوند! خدای من؛ اگر ما از اینجا سقوط بنمایم، حتما تکه بزرگه مان همان گوش های مان خواهد بود ..
به پهلوان نگاه میکنم، خوابش برده است. با صورت پف کرده، به آهستگی دارد خر پف میکند.
از خود میپرسم: « من همراه وی در این جا چه میکنم! .. ها؟!»
از پیچ و خم های تند و پر خطر نغلو و ماهی پر میگذریم. و بعد، دنیای آبی سد «بند آب» سربی، مسحور م مینماید.
خدای من؛ تا حال در عمر م اینقدر آب زیاد و نیلگون را ندیده بودم. با ولع و شوق تمام به تماشای محیط و ماحول ام میپردازم و برای لحظاتی چند درد یتیم بودن و آواره گی ام را در پرتو از زیبای های طبیعت، و خلاقیت انسان، به دست فراموشی میسپارم...
نزدیکی های غروب به جلال آباد میرسیم.
از ماشین که پیاده میشویم، هوا گرم است و تفتیده. پهلوان جلو و من از دنبال ش به راه میافتیم. پهلوان از جیب واسکت ش قوطی ناس اش را بیرون میکشد. اول به آیینه کوچک آن صورت ش را نگاه نموده و لنگی اش را مرتب مینماید؛ بعد از داخل ان ناس به دهنش میاندازد..
در زیر صدای قدم های پهلوان ترس و وحشت ی نامریی بر سرم سایه میافکند . دلم گواهی بد میدهد. آرزو میکنم کاش از پهلوان عقب بمانم تا شاید وی مرا فراموش نموده و در پی کارش برود... اما وی که گویی ترس و دلهره ام را باز خوانده است، با یک چرخشی به عقب برمیگردد، در حالیکه سرم را به نوازش میگیرد، میگوید: - چیه بچه قوم؟ باز به کدام چرت غرق شدی؛ ها؟! راستی یادم رفته تا برایت بگویم که یک رفیق بسیار نزدیک مه در همین شهر دندان پزشک است. یعنی هم صاحب منصب نظامی است و هم دندان پزشک. امروز از میان گپ هایت فهمیدم که دوست داری به درس و مدرسه ا ت ادامه بدهی! این گپی خیلی خوبی هست. من راجع به این موضوع زیاد فکر کردم. یگانه کسی که میتواند در این کار ما را کمک بنماید، همین دکتر صاحب جبار خان میباشد. برادر دکتر صاحب در وزارت معارف آدم مهمی هست؛ فکر میکنم که وزیر است.. کوشش کن که در مقابل وی مودب و حرف شنو باشی ناراحت ش نکنی. اگر پسر خوبی باشی، آینده خوبی خواهی داشت. ها.. گاهی آدم باید زرنگ باشد و از موقعیت های پیش آمده درست استفاده بنماید...
از درون یکی از کوچه ها همین که داریم رد میشویم، میبینم چند تا پسر بچه کوچک با تن کاملا برهنه مشغول خاک بازی هستند. خدای من، تا حالا این طوری اش را ندیده بودم. دیگه...
جلال آباد را کاملا متفاوت از کابل میبینم. هم آب و هوای ش تفاوت دارد و هم آدم های ش. انسان ها ی با پوست تیره تر که همگان به زبان پشتو (افغانی) گپ میزنند...
پهلوان از جیب واسکت ش چاقو یی بزرگی را بیرون میکشد و چند بار ان را باز و بسته مینماید.
چاقو در هنگام باز شدن تق و تق پشت سر همدیگه صدا میدهد.
پهلوان بعد از ان که چند بار چاقو را باز و بسته میکند، بلا خره لبه ان را با دقت پاک نموده و دوباره در جیب واسکت ش میگذارد.من ندانستم که هدف پهلوان از این کار چه بود؛ اما با دیدن چاقو، بر ترس و دلهره ام افزوده میگردد. جواد به یادم میافتد، کاش این جا بودی جواد... بعد از عبور از چند خیابان، بلا خره پهلوان جلو مغازه پارچه فروشی یی توقف مینماید در طبقه دوم این مغازه، تابلو رنگ و رو رفته یی به چشم میخورد، که بالای ان نوشته شده است: « ده داکترعبدالجبار خان ارغندیوال معاینه خانه »
پلکان باریکی که به منزل دوم وصل میگردد، قفل بزرگی بر درب چوبی ان به مشاهده میرسد. پهلوان بعد از لحظه درنگ، بلا خره از صاحب مغازه میپرسد: - وطن دار؛ چرا معاینه خانه داکتر صاحب بسته است؟!
مغازه دار: - فکر میکنم کدام جایی کار داشتند، امروز زود تر معاینه خانه شان را بسته و رفتند!
پهلوان در حالیکه با سبیل هایش دارد بازی میکند، زیر لب چند فحش آبدار نثار اموات داکتر مینماید. بعد روبه به مغازه دار نموده و میگوید: - وطن دار؛ ما از کابل پیش داکتر صائب مهمان آمدیم. میشد از تلفن مغازه تان به داکتر صاحب یک زنگ بزنم..؟! صاحب مغازه :
- مهمان داکتر صائب مهمان ما هم هست! بفرمایید داخل، تلفن که قابل شما را ندارد، چای هم برای تان دم می کنیم...بعد از
صحبت تلفنی پهلوان، از جلو مغازه به راه میافتیم. بعد از طی مسافت ی، درشکه یی که از کنار مان در حال گذر بود، با صدای پهلوان توقف مینماید. پهلوان به درشکه چی چیز ها یی میگوید.. و ما سوار درشکه گردیده و براه میافتیم.
اسب سفیدی که درشکه بر ان بسته شده بود، با تنبلی تمام مسیر جاده باریک و خاکی را طی مینماید. درشکه چی گاهی با شلاق، ضربه های خفیفی بر پشت و پهلوی اسب میزند. که در نتیجه، اسب مقداری بر سرعت ش میافزاید. زنگوله های کوچکی که بر گردن و پهلوی اسب دوخته شده بودند، بدون وقفه و خستگی ناپذیر از خود صدای جرینگ و جرینگ ی را به فضا پخش مینمودند... پهلوان با درشکه چی راجع به چیز ها یی دارند صحبت مینمایند، که برای من اصلا جالب و مهم نبود. خسته بودم، خیلی دلم میخواست تا سرم را بگذارم و مقداری استراحت بنمایم.
هوا دیگر داشت روبه تاریکی میرفت و من بر ترس دلهره ام نیز افزوده میگردید.
بعدی عبور از چند خیابان، متوجه میشوم که از شهر خارج گردیده و داریم از ان دور میشویم...
اسب سفید نگون بخت، اسیر در بند درشکه و درشکه چی، با ریتم موزیک یک نواخت سم و زنگوله هایش مسیر جاده باریک و خاکی را که از میان مزارع و باغ ها عبور نموده بود؛ به آهسته گی طی نموده و به پیش می رفت. در این حال من میدیدم که دارم به جانب سرنوشت مشکوک و نامعلومی در حرکت میباشم.
خورشید در آن دور ها، گویی در میان هاله یی از خون جان می باخت؛. و در سوگ مرگ سرخ وی، مادر آسمان داشت چادر کبود بر سر میکشید.
بلا خره درشکه با صدای کلفت درشکه چی جلو درب باغی توقف میکند. من و پهلوان از ان پایین گردیده و درشکه چی دوباره به طرف شهر به راه میافتد.
پهلوان تکه سنگ کوچکی برداشته، و با ان به درب چوبی باغ چند دفعه ضربه میزند. بعد از لحظه یی توقف، این عمل را دوباره تکرار می نماید...
بعد از لحظه یی انتظار، بلا خره درب چوبی باغ باز گردیده و مرد بلند قد ی با چپن ابریشمی و کلاه پوست قره گل « قره قل» بر چهار چوبه درب آن نمایان میگردد.
مرد و پهلوان با دیدن همدیگر گرم احوال پرسی میشوند.... بعد از ختم گفتگو ها، پهلوان مرد ر ا به من نشان داده و میگوید: - اینه این هم داکتر صائب که میگفتم.. بعد رو به داکتر نموده و ادامه میدهد:
- داکتر صائب این هم جعفر جان خواهر زاده من که در تلفن برای تان گفتم.. داکتر با من احوال پرسی مینماید و هم زمان ما داخل باغ وی میشویم..
باغ مملو است از درخت های گوناگون، که در یک گوشه ان خانه گلی و دود زده یی به چشم میخورد. جلو این خانه که مقدار صاف و هموار گردیده شده است، چند عدد چهار پا یی الیاف به چشم میخورند.. ما بالای همین چهار پایی ها اطراق مینمایم. یک از چهار پایی ها که از همه کوچک تر است، من بالای ان مینشینم.
قسمت ها یی از باغ را سبزی احتوا نموده بود، و قسمت های دیگر ان را هم درختان میوه.
درون درخت های این باغ، درخت خرما بیش از همه چیز توجه ام را به خود جلب مینماید. آخر آن روز اولین باری بود که درخت خرما را به شکل واقعی ان از نزدیک میدیدم. از کوچکی به ما فهمانده شده بود که خرما میوه بهشتی است و مقدس. یادم میاد در ده مان در روز های عید فطر، و یا هنگام افطار در ماه روزه، ملا محمد علی به مردان روزه دار ده مان، خرما نذری توزیع می نمود. گاهی هم شانس با ما بچه ها یار میگردید و کدام دانه یی از این خرما ها نصیب ما ها نیز میگردید. آخ خدا جان که چه کیفی داشت همین یک دانه خرما..ملا که گویی عمل کاملا خیر و پر صوابی را انجام میدهد، از داخل پاکت پلاستیکی خرما به روزه داران تعارف می گرفت، و روزه داران با گفتن صلوات ی هر یک دانه خرما از داخل پاکت ملا بر میداشتند.. و در آن حال، من باور مند بودم که خیل از ملائک خاص خداوندی، در ماحول ملا و پاکت خرما وی در طواف، چرخش و تسبیح میباشند..
جبار« داکتر» در حالیکه کاملا مرا زیر نظر دارد، متوجه میشود که درخت خرما درون باغ وی توجه ام را به خود جلب نموده است. لذا به حرف آمده و میگوید:
- جعفر بچیم، مثل که از درخت خرما خیلی خوش ا ت آمده، ها؟!
سنگینی نگاه های هرزه این مرد، همراه با لبخند های موزی و معنی دار وی، روح و روانم را گویی نیش میزنند، که همین امر مقداری دستپاچه ام نموده، من و منی نموده بالاخره جواب میدهم:
- من تا حالا درخت خرما را فقط در عکس و پوسترها دیده بودم. این اولین بار ی هست که خرما را از نزدیک میبینم..
جبار: - خرما درخت زیبایی هست، مه هم این درخت را خیلی دوست دارم..
- اگر اشکالی نداشته باشد، من میتوانم از درخت برم بالا.
جبار رو به پهلوان نموده و میگوید: - این خواهر زاده قندولک شما چی میگه؛ پهلوان صائب! نه کنه خدای نا خواسته از آن بالا بیفتد پایین؛ او وقت بد میشه ها؛ خیلی بد..! بعد هر دو میخندند..ها ..ها..ها.
من دیگر منتظر نه میمانم. یک نیروی نامریی مرا به سوی درخت خرما بالا رفتن از ان فرا میخواند. میخواهم برای لحظه یی هم که شده از این جمع دور باشم.
در یک چشم بهم زدن به گونه حیرت انگیز ی از درخت خرما بالا میروم. طوریکه پهلوان و جبار از تعجب دهن شان باز میمانند.
از بالای درخت صدای پهلوان را میشنوم که میگوید: - به خدا شادی « میمون» نمیتواند این طوری از درخت ها بره بالا...ها..ها ..ها..
از لا بلای شاخه های درخت خرما، وسعت دید که گویی مرا از حصار این باغ به بیرونم کشانده است، برای مدت کوتاه، احساس شاد و فرح بخش آزاد بودن را بر وجود م جاری مینماید. اما خیلی زود متوجه میشوم که هنوز در درون باغ به سر میبرم.. از آدم ها و فضای این باغ، بوی خوبی به مشام ام نمیخورد..
از بالای درخت خرما میبینم که این باغ درست بر سر تپه یی موقعیت دارد. در قسمت بیرونی دیوار همین باغ، دره یی نه چندان عمیقی امتداد یافته، که در بستر آن دریای خروشان و کف آلودی سر به صخره و سنگ ها کوبیده، و تداوم یافته است. دو طرف دیگر باغ را نیز باغ ها یی احاطه نموده اند.. از سمت دره و دریا، نسیم نسبتا خنکی، گرمای تفتیده شبانگاهی را قابل تحمل تر می نماید.... بلا خره با اسرار زیاد پهلوان و جبار خان از درخت خرما پایین میشوم..
از لای شاخه های درختان، نور لامپ برق از درون باغ های همسایه ها سوسو میزنند؛ اما در درون این باغ، از لامپ و روشنایی آن خبری نیست. من و پهلوان و جبار، در زیر روشنایی کمرنگ نور مهتاب شام مان را میخوریم. جبار خان و پهلوان، راجع به اینکه کدام یک از ان ها اول با کبک بازی کنند، باهم سر گرم بگو مگو میشوند...جبار خان مقداری پول به پهلوان میدهد؛ اما پهلوان شاکی هست که این پول مبلغ کم است و ارزش کار او خیلی بیشتر از این ها است..
من که خسته هستم، بعد از صرف غذا؛ بالای همان چهار پایی کوچک سرم را میگذارم و خوابم میبرد..
در سنگینی عمیق خواب، دستها یی را بر صورت و بدنم احساس مینمایم.. حس خطری برق اسا تمام وجود م را فرا گرفته و از خواب بیدار م مینماید. اما عقل به خویشتن داری ام فرا میخواند! گوشه چشمی نگاه میکنم. میبینم جبار خان در پهلویم نشسته است. جبار خان با یک دست با باد بزنی دارد باد م میزند، با دست دیگرش بدنم را لاس میزند! مانده ام که چه کنم؟؟ میدانم و مطمئن هستم که با یک اشتباه، ممکن جانم را از دست بدهم. خدا جان..!« با تمام یتیم بودنم؛ تو فراموشم منمای..!!»
بعد از لحظه یی، جبار با اسرار از من میخواهد تا بروم در چهار پایی که بزرگتر است بخوابم! برایش میگویم که من در همین جا راحت هستم! اما وی با اسرار و تحکم از من میخواهد تا از جایم بلند شوم. میبینم که لحن گفتارش کم - کم دارد به تهدید میگراید. چاره یی نیست؛ در حالیکه خودم را کاملا خواب آلود وانمود مینمایم، بلند میشوم و بر سر جایم مینشینم. به اطراف ام نظری میاندازم، از پهلوان خبری نیست..! ای حرام زاده... ! میدانم که در چی تله یی گیر افتاده ام، و جبار خان از من چی میخواهد. اما طوری وانمود مینمایم که گویی همه چیز برایم معمولی و عادی میباشد. خمیازه یی میکشم و با تنبلی تمام به طرف چهار پایی که بزرگتر است براه میافتم. کمی ان طرف تر در بین سینی میان پوسته های خربزه در زیر نور خفیف ماه، درخشیدن کارد ی توجه ام را به خود جلب مینماید. ناگزیر، بالای چهار پایی که جبار خان گفته بود، دراز میکشم. میبینم جبار نیز میخواهد پهلویم دراز بکشد. همین که نزدیک میشود، میگوید:
- جعفر بچیم هوا گرم است، لباس هایت را در بیاور..! بعد خودش نیز لباس هایش را در آورده و پهلویم دراز میکشد. خشمی توام با نفرت سراپا وجود م را فرا میگیرد. آ..ه..انسان! گاه تو چقدر کثیف و پست میشوی.. و در محیط از لجن، چنین الوده شدن به آن، و فرو رفتن به اعماق از پستی ها و..؛ بسی راحت و بدور از نهیب و عذاب وجدان به وقوع می پیوندد. !! از خواب بلند شده و بر روی چهار پایی مینشینم. جبار با من دست بازی را شروع مینماید...عقلم به من حکم مینماید .که باید کاملا مطیع و رام وی باشم.. دستان مردانه و نیرو مند وی بر جا های حساس از بدنم شروع مینمایند به لاس زدن. میبینم هر لحظه یی آتش خواهش جبار خان شعله ور تر از قبل، زبانه میکشد.. با رضایت و تسلیمی تمام دستان وی را به آرامی کنار میزنم، وبا لحن ملایم ی برایش میگویم:
- جبار خان چه عجله داری! صبر کن شب که دراز است. من توالت بروم، بعدا..!. جبار خان :
- بچیم؛ همو ک....جان ا ت را با آب باز تمیز بشویی...
کاملا خونسرد و عادی از جایم بلند میشوم، بدون آنکه وی متوجه گردد؛ با سرعت هرچه تمام، کارد ی را که در میان پسته های خربزه افتاده بود بر داشته، و با تمام قدرت ان را بر پهلوی جبار خان فرو میبرم.. جبار خان درون درد، در خود پیچیده و ناله سر میدهد... و من با سرعت هرچه تمام تر از درخت خرما بالا رفته، و در میان سیاهی های شب، به جانب دره و دریا خودم را به پرتاب میگیرم..
.« یتیم؛ همچون عقابی در دل تاریکی های شب، از " بلندای درخت و صخره " بال بر گشوده ، و از محیط خدعه، خیانت و جفا ی خودی و بیگانه، به جانب رها شدن پرواز مینماید..!»
..... در درون سیاهی شب و خلا، رها میشوم. هم زمان با سقوط، وحشت و ترس، همچون عذاب مردن، روح و روانم را به آزار میگیرند. در میان انبوهی از درد و رنج، گویی روح از کالبد م جدا میگردد. پرده ها ی هر دو گوشم در غرش های مهیب، گویی حالا است که پاره میشوند؛ و قلبم را گویی به استفراغ گرفته ام...لحظه و ثانیه ؛ لحظات مرگ اند. و هرآن منتظرم تا به چیزی سخت ی اصابت نموده و جان دهم... در یک دم، دنیای ماحول ام تاریک و تار گردیده، و نفس کشیدن برایم دیگر مشکل میشود. در حالت کما گونه یی میان خواب و بیداری، سردی خفیف آب را در وجود م احساس مینمایم... یک نیروی مرموز، شریف، و مقدس ی در اعماق وجود و ذهنم، مرا به هوشیار بودن و بیدار شدن فرا میخواند. و من، با تمام وجود م به دست و پا زدن و شنا نمودن، و تکاپو آغاز مینمایم.. عقل؛ همچون نقطه رخشان، و حضور قوت خداوندی، در نهان و ضمیر ام، مرا برای تداوم حیات و زنده بودن به تلاش وا میدارد.....به هر چیزی که به دستم میافتد چنگ میاندازم. اما دریا، خروشان و عاصی همچنان مرا در کام خویش فرو میکشد..در هر فرصت ممکن کوشش دارم تا نفس بکشم و زنده بمانم.. گاه دست ها و پاهایم رو به ضعف میگرایند، اما نیروی مرموزی در درون نهادم مرا بسوی زنده گی و زنده بودن، باز هم به تلاش وا میدارد.. نبردی میان مرگ و زنده گی، اصل مهم راز بقا و تداوم حیات به شمار میرود. و من در این نبرد مرگ و زنده گی، تلخی ها، نا مردمی و نا ملایمت های زنده گی ام را به فراموشی سپرده؛ و با تمام امید و آرزو میخواهم زنده بمانم. زنده گی را دوست دارم و نمیخواهم تا آن را از دست بدهم... دریا عاصی و توفنده مرا با تمام آرزو هایم در کام خویش همچنان فرو می بلعد... دیگر رمقی در وجود م نمیابم، اعضای بدنم همه رو به ضعف میگرایند. لابد تقدیر من همین بوده که در دل شب و در میان امواج توفنده در یا، از نامردمی های ایام باید جان بدهم...دست و پاهایم شل میشوند..آ..ه.. خد..ا.. جا..ن..! میخواهم زنده بمانم.... ادامه دارد...م لو مانی! مینسک بلا روس !
پيامها
28 جنوری 2014, 04:51
یا الله مو بر بدنم راست شد این مهربانی و شفقت خداوند بود که این یتیم را از این گناه بزرگ که قرار بود اتفاق بیفتد نجات داد .
22 نوامبر 2014, 11:52, توسط عیدمحمد شریفی
جناب لومانی سلام !
چندین ماه شده که از آخرین قسمت نشر مجموعه خاطرات یتیم می گذرد. شما نوشته بودید که ادامه دارد . ولی می بینم که چند ماه شده متوقف شده است. هر بار در کابل پرس? سر می زنم به امید این هستم که داستان تازه ای از یتیم آمده باشد ولی نیست. لطفا ادامه دهید.