هنرمندان در غربت
چسلا ملوش/ مراحلي در روزگار تبعيديان وجود دارند كه مثل ترس از پس فرستاده شدن يا نااميدي از دگرگوني و بهبودي در سرزمين مادري ، جانفرسا هستند. اين وقت ها آدم در مي يابد كه تبعيد فقط صرف دوري از مرزهاي موطن نيست. چه بسا هيولائي است كه برجان آدمي چنگ مي اندازد و به عقوبتي ناگوار بدل مي گردد.
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
هماهنگي، يكي از اجزاي زندگي انسان است. نخستين بازتاب هماهنگي در تن ما همان تپش قلب و گردش خون است. ما در جهاني تپنده و لرزان زندگي مي كنيم و همزمان در واكنش و وابسته به ضرب آهنگهاي آن هستيم. ما، همواره بامداد و شامگاه را تجربه مي كنيم و با آمد و شد فصل ها همراه مي شويم ، اما كمتر لحظه اي در وابستگي انقباض و انبساط قلب خود به گذر زمان تامل میکنیم. جمع و تكرار اين آهنگها باعث مي شود كه ما عادت هاي را پديد آوريم و جهان را همچون پديده اي آشنا و معتمد در نظر گيريم. شايد نياز به عادت در ساختار تن ما ريشه دارد. در شهر و روستائي كه از كودكي مي شناسيم ، با فضائي آشنا و دست پرورده سروكار داشته ايم. هر حركت و جا به جائي در اين فضا همراه است با جزئياتي كه احساس عادت ما را بال و پر مي دهند.
اما وقتي در محيط بيگانه اي قرار مي گيريم ، بخاطر ترس از ناشناخته ها با حس ناامني مچاله مي شويم.
آنچه در زمره ي بدبياري هاي تبعيد شمرده مي شود، حس عدم اعتماد است. آدم هجرت كرده در ديار بیگانه اي بايد زندگي كند و همواره با نگاه تحقيرآميز ساكنين آنجا روبرو شود كه در محيط اشنای خويش بسر مي برند. در واقع تبعيد از ابواب جمعي خود نشانه هاي آشنا را دريغ مي كند. امكان برنامه ريزي و تعيين هدف و تنظيم فعاليت را از آدم مي گيرد.
آدم تبعيدي در سرزمين خويش صاحب رابطه ي خاصي با بزرگترها و پيشكوت هاي هم صنف خود بوده است؛ اگر هنرمند باشد يا در زمينه هاي ديگر فعال ، با موسپيدان همكار رابطه اي مركب از حس احترام و تفاوت دارد. آن حس متفاوت بودن به او امكان تحركي را مي دهد كه خود را از گذشتگان متمايز كند و بسازد.
اما در سرزمين بیگانه، ديگر چنين رابطه و دادو ستد ميان نسل هاي متفاوت پيش نمي آيد. آدمي در تبعيد بيرون از روال و جريان تاريخي مي افتد كه نسل ها را در پي هم به روي صحنه مي آورد. تبعيدي بايد آن باري را بردوش حمل كند كه ميلان كوندراي تبعيدي و رمان نويس آن را "سبكي تحمل ناپذير هستي " خوانده است.
صدمات ناشي از ضربه ي گسست و درد تحمل ناپذير، به سختي التيام مي يابند. التيامي كه بسيار كند پيش مي رود و هرگز تكميل نمي شود.
مراحلي در روزگار تبعيديان وجود دارند كه مثل ترس از پس فرستاده شدن يا نااميدي از دگرگوني و بهبودي در سرزمين مادري ، جانفرسا هستند. اين وقت ها آدم در مي يابد كه تبعيد فقط صرف دوري از مرزهاي موطن نيست. چه بسا هيولائي است كه برجان آدمي چنگ مي اندازد و به عقوبتي ناگوار بدل مي گردد. آن رهنمود پيتاگورس يوناني را به سختي مي شود دنبال كرد. او كه گفته:" از سرزمينت كه بيرون زدي به پشب سر نگاه نكن ، والا خدايان انتقام دنبالت مي كنند." به واقع بهترين حفاظ از دست خدايان انتقامجو اين است كه هرگز به پشت سر خود نگاه نكنيم. اما اين كار ناممكن است. زيرا جدائي از سرزمين آبا و اجدادي ، فراموشي زبان مادري و دوري از خانواده و بستگان سخت و ناشدني است. اين ارتباطات ، گرانقيمت تر از هر ثروتي در جهان هستند. آن شكل ها، رنگها، صداها و گوشه و كنار خانه و كاشانه از بچگي در ما جاي مي گيرند و با احساسات ما عجين مي شوند. وقتي خاطرات در ما به سخن درمي آيند، تمامي آن حال و هوا را دوباره زنده مي كنند. البته در اين حين خدايان انتقام نيز به حركت درمي آيند. پس آدم تبعيدي با تناقضي دشوار روبرو است و بايستي ياد بگيرد با آن زندگي كند.
تبعيد، البته جنبه ي ديگري هم دارد كه به نام بيماري خاص قرن بيستم ميلادي معروف گشته است. "دانته آلگيري " نويسنده ي تبعيدي و معروف تاريخ ، مجبور بود از شهري به شهر ديگري برود. وقتي از شهر زادگاه خود فلورانس مجبور به رفتن شد، تبعيدي محسوب مي گشت. او درسرانجام سرگردانيهاي خود، در شهر "راوانا" در گذشت. تمام قصبات و شهرهائي كه او پس از فلورانس در آنها بود، حكم تبعيد را داشتند. در حاليكه آن جاها همه در ايتالياي امروزي واقع هستند و به يك سرزمين تعلق دارند.
آنچه امروزه ، در قياس با دوران "دانته " اتفاق افتاده ، ابعاد گسترده تري به امر تبعيد داده است. در زمانه ي ما، سرگرداني آدمي به اقصا نقاط كره ي خاكي راه مي برد. رهگذر مدرن ، در اين دوره كه دنيا در حال كوچك شدن است ، ديگر نه از كشوري به كشور ديگر كه از قاره اي به قاره ي ديگري مي گريزد. آن هم بخاطر سركوب سياسي يا شرايط اسفناك اقتصادي تا در آتيه ي نامعلومي با حضوري ايلياتي و كوچنده روزگار را سركند.
شايد اما اين فقدان هماهنگي با محيط اطراف و عدم راهيابي به ثبات در اين جهان ، براي هنرمند تبعيدي كه عزم سفر كرده يا از كشتار گريخته بصورت عجيب و متناقضي دريچه اي براي فهم و درك زمانه باشد تا موقعيت كنوني انسان و هستي اش را تعريف كند. آيا نكاتي كه ما در نمايشنامه هاي "ساموئل بكت " با آن روبر بوده ايم ، همين امر نيست ؟ آدمي در اين نمايشنامه ها موفق به برقراري ارتباط با جهان نمي شود. فضائي يكنواخت و مجزا كه از هرگونه نشانه ي زندگي تهي است. فضائي همچون كوير، برهوتي كه آدم را در برمي گيرد.
در لحظه اي كه من اين سطرها را مي نويسم ، آهنگ مذهبي و لهستاني به گوشم مي رسد كه با اين جملات شروع مي شود:" ما فرزندان تبعيدي حوا، التماس مي كنيم به ما كمك كنيد."
در واقع با زندگاني ما آن ماجراي هبوط ازلي از باغ عدن تكرار ميشود. منظور از باغ عدن فرقي نميكند كه رحم مادر باشد يا آن باغچه اي كه ما بچگي در آن بازي كرده ايم. پشت اين تمثيل ، سنت چندين و چند قرن خوابيده است كه زمين را همچون تبعيدگاه مي بيند. تبعيدگاهي كه اغلب چيزي جز يك كوير و زمين سترون نيست.
سرزميني كه آدم و حوا با سري خم شده از آن گذشته اند، زيرا آنان اخراجي از موطن رويائي خود بوده اند. موطني كه با جان و تن آنان در هماهنگي بود و كسي در آن درد جدائي و عارضه ي نوستالژي را نمي شناخت. البته اين تابلوي موجود در كتاب مقدس پيرامون تبعيد يك كليشه را مدام تكرار مي كند. كليشه اي كه در آن تبعيدي همواره به خاستگاه خود مي نگرد و آن را همچون چشم اندازي زيبا تحسين مي كند. ايراد و اشكال اين تابلو اما در اين است كه تفاوت زمان و مكان را در نظر نمي گيرد و نسبتها را در هم ميريزد.
بااين حال موقعيت تبعيد، به مفهوم جغرافيائي ، آنقدر واقعي هست كه ما از وجود تفاوت ميان زمان و مكان بي خبر نمانيم ، و موقعيت و مكان تبعيد را ملغا شده ندانيم ، زيرا كه مفهوم زماني تبعيد در تاريخ موجود هست. بخشي از اين تفكيك ميان زمان و مكان ، شكل دهنده ي آگاهي تبعيديان معاصر است كه براي روح آزرده ي خويش دنبال تسلا هستند. در روزگار ما بسياري از تبعيديان با پذيرش شهروند جهان بودن با التيام درد دوري از وطن برآمده و خود را در زمره ي انسانهاي پيشروي قرن محسوب داشته اند.
گذشته از اين مسائل عمومي ، براي هنرمند و نويسنده هميشه اين سوآل سخت مطرح بوده است كه وضعيت خلاقيت در تبعيد چگونه خواهد بود. به ويژه كه بسياري خلاقيت را در جائي ممكن مي دانند كه ارتباطي با گذشتگان ، و با زمين و هوا و صدا و زبانش برقرار باشد. حتا برخي مي گويند كه منبع و چشمه ي الهام ما در خارج به مخاطره مي افتد و خشك مي شود. البته بواقع شمار زيادي انسان با استعداد و پرتوان بوده اند، به رغم تلاشهاي فراوان ، كه در زمينه ي شعر و نقاشي و موسيقي در خارج از كشود خود ناكام و در گمنامي در گذشته و فراموش گشته اند. ترس و وحشت از خشكسالي سرچشمه هاي خلاقيت هنري همواره همراه تبعيدي است ، زيرا اين امر تا حدود زيادي حقيقت دارد كه در فضاي زبان مادري نيروي بالنده اي وجود دارد. اما براي آنكه در ياس و نااميدي غرق نشويم ، بيهوده نيست اگر كه نام آناني را به ياد آوريم كه به رغم تمامي مشكلات تبعيد و غربت به آفرينش هنري خود پرداخته اند و موفق بوده اند. بطور مثال بسياري از آثار اساسي شعر لهستاني و آمريكائي در خارج نگاشته و سروده شده اند. كساني چون "مارك شاگال " در نقاشي يا "ايساك باشويس سينگر" در داستانسرائي در خارج از موطن خود موفق بوده اند و بسياري از مضمونهاي وطني خود را در غربت دستمايه ي آفرينش هنري قرار داده اند و يا "جيمز جويس " نويسنده ي كتاب "دوبليني ها" و يا "استراوينسكي " كه با يادگارهاي روسي خود در خارج از زادگاهش آثار ماندگاري برجاي گذاشته است. آنان آن چيزهاي از كف رفته را با كيفيت والاتري در كار خود جان بخشيده و امكان حضور داده اند.
دوران تبعيد، امتحاني است براي آزادي دروني فرد، و اين آزادي پديده اي هولناك است. تمام آن به توانائي و امكانات شخصي انسان متكي است. ما گاهي تصميم به كارهائي مي گيريم كه نمي دانيم آيا توان انجامش را داريم يا نه ؟ ريسك در زندگي بالاست و فقط بوسيله ي زندگاني در جمع آشنا تعديل مي يابد. اما برد و باخت در تبعيد براي انسان تنها، بصورت بسيار واضحتري رخنمائي مي كند. تنهائي بيمارگونه يكي از مشخصه هاي تبعيد است. روزگاري "فردريش نيچه " گفته است كه حاصل آزادي از يكسو بلندي و سرفرازي است و از سوي ديگر، انزوا و كوير. آزادي در تبعيد اما بدور از هرگونه تهيج اشتباه است. مبارزه اي با ضعفهاي انسان است كه نتيجه اش مي تواند هم ويرانگر باشد و هم سازنده و تقويت كننده.
چسلا ميلوش: شاعر پرآوازه ي لهستاني ، متولد ١٩١١، برنده ي جايزه ي نوبل در سال ١٩٨٠. اين مطلب تلخيص شده ، ترجمه ي مقاله اي است از او.