حکومت نو
زن سخنش را با گریه قرت میکند. به اتاق دیگر سرمیزند. پاپوشهای کهنه و پوشاک بازاریان را پیش روی مرد میگذارد. مرد باچشمان مردد به زن مینگرد. زن سخنان عذرآمیزش را باز میگوید. مرد به پوشاک چشم میدوزد. گویی با دل ناخواسته دستش پیش میشود و آن را میگیرد
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
زن از اُرسی بالا خانه نگاه میکند. انگار سراپا چشم است و فقط میبیند . کودک چیغ میزند. زن میبیند. آتشهایی گاه بلند و گاه خاموش میشوند . انفجار های بی صدا ... جرقه ها ... آ تش گلوله ها ... خاموشی... تاریکی. چراغ های خانه ها کم کم کم و گم گم گم میشوند. نه رونده یی و نه رهگذری.
زن گویی سردی باد خزانی را حس نمیکند . صدای رادیو و صدای چیغ کودک در اتاق پیچیده. زن چشمش را میبندد . آهی میکشد ونفسی. باز هم نفسی میکشد. گویی بوی خون، بوی زخمهای آدمهای افتاده در کوچه ها، بوی مردهها و بوی خاکستر خانهها را حس میکند. به زمین مینشیند . بینیش را میبندد. سرش را به زانویش میگذارد. به خود میپیچد؛ گویی تمام تنش بو میکشد.
زن اُرسی را میبندد. صدای چیغ کودک بلندتر میشود . زن به سوی در میرود ؛ پنداری صدای چیغهای دیگری را میشنود ویا صدای گامهایی را.... صدای در را میشنود. در را میگشاید و ازسردرد یا خوشی صدا یی از گلویش می برآید:
« تو... آمدی!...آه....»
مرد چهره وحشتزده و رنگ پریده زن را به سینه میفشارد. زن مضطرب به مرد که نگاه میکند ، کلاه نظامیش را از سرش میگیرد . کودک خاموش شده و انگشتش را در دهن برده و چوشیده به مرد مینگرد. مرد روی کودک را میبوسد. کودک میگرید . زن پستانش را در دهن کودک نزدیک میکند.
چشمانِکودک برقی میزند و با دستان کوچک پستان را محکم میگیرد و میمکد. کودک میخوابد و زن به سرعت بالا پوش نظامی مرد را از تنش میگیرد. مرد نمیگذارد. زن التماس میکند و مرد از مقاومت آخرین دسته سربازانش که در شهر میجنگند، سخن به میان می آورد. زن میگرید و میگوید:
« رادیو... رادیو گف ... شهر به دست قوای مهاجم افتاده....»
فرمانده خم میشود. دستش را به رادیو میبرد. صدای رادیو بلند میشود:
«... حکومت نو، ریشه های شر و فساد را از جامعه خواهد کند و ضامن امنیت ، مصؤونیت و سعادت شما خواهد بود ....»
فرمانده رویش را با دستان بزرگش میپوشد. زن به پای فرمانده دستی میکشد وبه زاری میگوید:
«ای خانه نقطه نیرنگی س... لا اقل ... لا اقل امشو در آن سوی پل ...خانه دوستت برو ... مه چیزای ضروری ره میگیرم و فردا ... فردا حتماً میآییم....»
صدای زن به گریه میانجامد . مرد پشت اُرسی میرود و میبیند که از آخرین برج و باروهای نظامی شهر آتش گلوله یی به هوا بر نمیخیزد.
زن نا آرام است. رو به مر د میگوید:
« فرصت تنگ اس ... به ما کسی کار ی نداره ... اما تو...تورا نمیگذارند...تو ...»
زن سخنش را با گریه قرت میکند. به اتاق دیگر سرمیزند. پاپوشهای کهنه و پوشاک بازاریان را پیش روی مرد میگذارد. مرد باچشمان مردد به زن مینگرد. زن سخنان عذرآمیزش را باز میگوید. مرد به پوشاک چشم میدوزد. گویی با دل ناخواسته دستش پیش میشود و آن را میگیرد . زن به عجله در پوشیدن کمکش میکند. مرد پوشاک را میپوشد . هردو به سوی درِ کوچه میروند. دمِ در ، مرد چیز نامفهومی به زن میگوید و نگاهی به خلوت کوچه میاندازد. چشمش به حصاری میافتد که در بالای کوهی میسوزد. از کوچه باد سردی میوزد. مرد دست کرخت زن را میفشرد و درتاریکی پهناور کوچه گم میشود .
زن در را میبندد و زیر لب دعایی میکند. کودک خواب است. زن سرش را به دیوار کنار گهواره کودک تکیه میدهد و چشمانش را چنان میبندد که انگار لحظه هايي از زنده گیش را از نظر میگذراند. به سوی ساعت چشم میگشاید . چراغ را خاموش میکند.
صدایی و صداهایی به گوشش میرسد. زن میپندارد که خواب دیده. چراغ را روشن میکند و میبیند که هنوزهم ساعتی به صبح مانده. در را آهسته میگشاید و میخواهد از درز در نگاهی به برون اندازد که چشمش به چند شبح ایستاده بالای دیوار خانه میافـــتد. چیغ میزند و تا در را ببندد، مرد دستار سیاهی در را گشاده نگهمیدارد. مرد به اشباح روی دیوار به زبان خودشان چیزی میگوید و آن گاه رو به زن دادمیزند:
« کجاست!؟...»
زن خودرا پس پس میکشد و تن لرزانش را چنان به دیوار میفشرد که گویی میخواهد دیوار عقب برود. ناله لرزانی از گلویش بلند میشود:
« کسی...کسی...نیس...»
صدای بلندِ به هم خوردن و بسته شدن درِ دهلیز، خوفناکی سکوت رابه صدامیسپارد. مردِ تازه وارد تفنگچه اش را در جیبش میگذارد. چشمان سرمه شده مرد به نیم رخ زیبای زن که زلفان افتاده و پریشان نیم دیگرِ آن را پوشیده؛ چنان با ولع خیره میشود که انگار سوراخ وحشتناکِ سیاهی برای بلعیدن نور دهن گشوده باشد. مرد آب دهانش را قرت میکند و گامی به سوی زن پیش میماند. صدای کودک از گهواره بلندتر میشود. زن به سوی گهواره میدود. مرد به زلفان زن چنگ میاندازد و زن فریاد میزند. مرد دستش را به کمر زن حلقه میکند. زن مرد را پس میزند و به زمین مینشیند. کودک چیغ میزند. مرد خودرا به روی زن میاندازد . دستار مرد ـ وشاید هم کلاه و آینکش ـ به زمین میافتد. نزدیکی نفسهای مرد- چون بادی از شگاف ِ گندی- سر زن را به گردش میآورد. زن دل بد میشود. به روی مرد استفراغ میکند و باریش قی آلود و در مشت گرفته، سرِ مرد را از خود دور میکند. مرد ریشش را از دست زن میرهاند و پایش را بلند میکند و لگد ی به شکم زن میزند. دستهای زن شُل میشود و مرد روی شکم زن مینشیند و دستش را به زیر دامن زن میبرد. پنجههای زن میجنبد و دستش لرزیده به جیبِ مرد فرو میرود. صدایی، صدای بلند و گوشخراشی درهوا میپیچد.
همه اشباح یکباره وارد خانه میشوند.
* این داستان با استفاده از دوتکه واقعییت ساخته شده است که اولی در نخستین روزهای حکومت طالبان درپروژه جدید خیرخانه صورت پذیرفت ـ تجاوز بر زنِ صاحب منصبی فراری و دومی در حمله برکوهستانِ کاپیسا ـ تجاوز بر دخترِ سیزده ساله که مردم صبحگاه جنازه اش را تا پیشگاهِ والی آوردند بی هیچ سودی.
** زن( که ازدفعِ تجاوز فردی محکومِ تجاوزِ گله یی میشود) وکودک (نسلِ آینده یی که هرگز نتوانست به پا ایستد) نماد های سراسر تاریخ مایند.
پيامها
19 نوامبر 2009, 22:14, توسط hazarbuz
هم وطن !
سر زخم مردم ما نمک پاش ندهید . خون خود را شوپ کنید و منتظر و منسجم باشید برای روزی که مردم افغانستان دست خود را مانند " ودان ء " بلند نمایند برای در هم کوبیدن هر چه طالب و امریکایی و کرزی و عرب و عجمی که کشورر ا به طویله و یا اسطبل تیدیل نموده اند .