حق پادشاهی
هفته آخر زندگی حبیب الله کلکانی: پرده اول، صحنۀ دوم/ دربیرون همهمۀ مردم بالا گرفته است. هزاران تن از سپاهیان قومی سردارمحمد نادر که تازه از جنگ شمالی برگشته اند، با پشتاره های خردو کوچک، اسلحه بردوش، درامتداد دریای کابل و خانه های اطراف دریا تجمع کرده اند.
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
بازیگران:
1. امیرحبیب الله کلکانی - پادشاه اسیر
2. سیدحسین - نایب السلطنه امارت امیرحبیب الله کلکانی
3. سردار محمد نادر - پادشاه برسر اقتدار
4. سردار هاشم خان - برادر سردار محمد نادر
5. سردار شاه محمود - برادر سردار محمد نادر
6. شریف خان کنری - یاور سردار محمد نادر
7. شیرجان خان صاحب زاده - صدراعظم ووزیردربار امارت حبیب الله
8. محمدصدیق خان صاحب زاده - سپه سالار امیرحبیب الله کلکانی
9.. عطاء الحق خان صاحب زاده – وزیرخارجه امارت حبیب الله
10. عبدالغنی «غندمشر» - نایب سالار حکومت نادری
11. سرور خان ارغنده وال - حاکم ولایت خوست
12. جانباز خان نایب سالار - فرمانده محافظان
13. میراحمدمولایی - معاون جانبازخان
14. دوست محمد خان - کندک مشر محافظان ارگ
15. عبدالغنی - قلعه بیگی ارگ
و ... عمله وفعلۀ دربار و لشکر قبایل
پرده اول/ صحنۀ دوم
عبدالغنی غندمشر به تازه گی به رتبه نایب سالاری رسیده و به حیث نایب الحکومه قندهار مقرر شده است. وی به جانباز خان می گوید که از حضور سپه سالار نادر خان اجازه گرفته است تا حبیب الله کلکانی ( بچه سقاء) را ملاقات کند. برایش اجازه ورود به اتاق امیرحبیب الله داده می شود.
وقتی عبدالغنی خان وارد اتاق می شود، امیرحبیب الله کلکانی به رسم احترام از جا بر می خیزد و دست به سینه می گذارد:
عبدالغنی غندمشر: مرا شناختی؟
حبیب الله کلکانی: ( با اندکی تردید) نی صاحب... شاید از خانواده شاهی باشید!
عبدالغنی غندمشر: امید نداشتم روزی برسد که تو درچنگ قانون افتاده ای و من از کار وکردارت از تو سوال کنم!
حبیب الله کلکانی: ( چشمان کوچکش کوچک ترمی شوند) کی هستی نامت را بگو! اصل ونسبت چیست؟
عبدالغنی غندمشر: نشناختی؟ خود را به در نافهمی می زنی؟
حبیب الله کلکانی: ( روبه سیدحسین) چه آدمی! مثل منصب دارشخ وترنگ ایستاده... مگر مثل سائره می خواند!
عبدالغنی غندمشر: عبدالغنی غند مشر هستم که از ظلم تو کوه به کوه آواره بودم. بعد زخمی شدم ونفر های تو خانه به خانه پشت من می گشتند که مرا دستگیر کنند!
حبیب الله کلکانی: درحکومت چه منصب داری، کی روانت کرده؟
عبدالغنی غندمشر: رتبه ام نائب سالاراست برای این که خوب به جا بیاوری، نایب الحکومه قندهار پیشت ایستاده است!
حبیب الله کلکانی: خوب... فهمیدم. اسبت را کجا بسته کنیم؟ برای چه پیش من آمده ای؟
عبدالغنی غندمشر: آمده ام پرسان کنم که از من چه می خواستی؟ مرا که دستگیر می کردی چه می کردی؟
حبیب الله کلکانی: ( به خنده می افتد) حیف این قواره که خدا به تو داده. به خیال من که ازبرادران اعلیحضرت هستی. حالا فهمیدم که یک آدم چولر هستی که مثلت در هر کوچه و پسکوچه یافت می شود!
عبدالغنی غندمشر: مثل آدم گپ بزن. می خواهم از زبان خودت بشنوم که از دستگیری ام چه پلان داشتی؟
حبیب الله کلکانی: تو وقتی پیش من آمده ای که دست وپای من در بند است. اگر وقتی که من زنده بودم درگیرم می آمدی، مثل سگ های ایلا گرد کوچه ها، می کشتمت!
عبدالغنی غندمشر: ای خاین، ای بی سواد رهزن!
حبیب الله کلکانی: بیرون برو قرمساق دیوث...
میراحمدخان میان آن دو حایل می شود. اما درگیری بدنی رخ نمی دهد.
عبدالغنی غندمشر: پدر لعنت خانه خراب... وطن را خراب کردی... چیزی به هست وبود مملکت نماند و...
حبیب الله کلکانی: از اولی که به اتاق در آمدی، دردلم گفتم که بروت هایش به آدم بی غیرت می ماند. خدا این هیکل قوی را به یک خر می داد که بار می برد. گپ حکومت معلوم نیست، فرم ونشان سرشانه انداخته آمده پیش نر خود نخره می کند!
عبدالغنی غندمشر: حالا به جزایت می رسی! ترا مثل حیوان درقفس می اندازند تا مردم از نزدیک چهره ات را ببینند. می فهمی مردم چرا جمع شده اند؟
حبیب الله کلکانی: اگر جزا به دست تو واری آدم ها باشد، همین حالی خود را می کشم!
عبدالغنی غندمشر: چهار صباح دپ وسامانه چشم هایت را گرفته بود. کسی را درجمله مخلوق خدا شمار نمی کردید. تاوان قتل وکشتار ها را خواهد دادی!
حبیب الله کلکانی: بیا حالا هم سر وقت است. یک شرط دارم؛ اگر مرد هستی به جا کن... ( اشاره به میراحمدخان) این ها هم شاهد باشند که دغلی نشود.
عبدالغنی غندمشر: یک جاهل بی سواد چه شرط دارد؟ هنوزهم شرط می مانی؟ هنوز هم دعوای شرط و شرط بازی داری؟ با این داره بازی ها، درخانه های مردم گلیم غم انداختید ... شرط هم داری؟
حبیب الله کلکانی: دمبک نزن...آدم های خانه نشین مثل تو خوش دارند دریشی منصب داری بپوشند؛ بروت های شان را چرب کنند و بف بف گپ بزنند. بیا اگر مرد هستی، شرط مرا قبول کن.
عبدالغنی غندمشر: ( روبه میراحمدخان) باش ببینم که شرط این جاهل چیست... شما گپ نزنید!
حبیب الله کلکانی: شلیته گری نکن، صحیح گپ گوش کن!
عبدالغنی غندمشر: او سقو، این جا میدان قمار و داره بازی نیست... فهمیدی؟
حبیب الله کلکانی: گفتم یک دفعه سر شور بده که شرط را قبول داری یا نی؟
عبدالغنی غندمشر: بگو!
حبیب الله کلکانی: شرط من ساده است. یک چوب را به دست من بدهند و تفنگ به دست تو باشد، اگر کشتمت نوش جانم اگر مرا کشتی شیر مادر حلالت! بعد از آن مردم خواهند فهمید که مرد کیست و نامرد کیست.
عبدالغنی غندمشر: بی تفنگ خفه ات می کنم... ای دزد! تو هیچ کمالی به غیر از آدم کشی نداشتی!
حبیب الله کلکانی: آدم های بگیل و دار داری مثل تو را که جمع کنند، یک فرقه نفر می شود، مگرغیر از خایه مالی کدام چیزی از شما مردم ندیده اند. خدا را معلوم ... حتماً نفر ها من ترا به حساب کدام بی عزتی و دله گی پیش انداخته بودند. مرد در میدان می باشد. تو در کوه ها چه می کردی؟
عبدالغنی غندمشر: انشاءالله که اعلیحضرت قناعت کند، در یک قفس می انداختمت و چهره مردارت را درکوچه وبازار به خلق خدا نشان می دادم.
حبیب الله کلکانی: آدم های مثل تو اگر زن و دختر خود را اداره کرده بتوانند، کمال کرده اند.
عبدالغنی غندمشر: بی عزتی بی ناموسی را نفر های تو شایع کردند. ( اشاره به سیدحسین) ازین ظالمی که درپهلویت نشسته پرسان کن که برسر خلق خدا چه آورده است؟ تو بی سواد از چه خبر داشتی؟
سیدحسین: ( برافروخته) برو او قوچ بروت که پاچه بز را از دهانت می گیرم! راست می گویی، من گوش آدم های فحاش مثل ترا به دیوار میخ می کردم. اما اگر ترا گیر می کردم چوب را در... می زدم.
حبیب الله کلکانی: دل من وقتی به کفیدن می آید که آدم های لجمرغ مثل این مرغ گریزی می آیند و از غیرت و
زدن گپ می زنند. در جنگ و جبهه ازین رقم آدم ها کجا بودند؟
عبدالغنی غندمشر: من قدم به قدم بر ضد تو خاین جنگیده ام!
حبیب الله کلکانی: آدم جنگی این طور غروفش نمی کند... برو پیش زنت لاف بزن! غیرت داشته باشی، بیا مرا تیل داغ کن. از کدام تنور برآمدی و حالا...
سیدحسین: لالا اوقاتت را تلخ نکن. ما وتو نوکرمرد هستیم. نفرهای شخ گردن قندهاری غندشاهی را ایلا کردیم که مرد واری جنگیده بودند. حالی با این گردن پت، خود را برابر نکن!
عبدالغنی غندمشر: ( درکشاکش با میراحمدخان) فحاشی می کند؟ والله اگر زنده بمانمت... هی
حبیب الله کلکانی: مثل زن بیوه خلق تنگی نکن. ما سر کلان هایت خبر نیستیم ... تو که یک بقچه بردارهستی.
عبدالغنی غندمشر: نام زن را نگیر( خیز می اندازد اما میراحمدخان او را به سوی در بیرونی می کشاند) این ها را چرا این جا نگهداشته و مثل گوسفند پرورش می دهید؟
حبیب الله کلکانی: با میراحمد خان چه کار داری؟ این سوال را از سرکرده های مثل خودت کن!
عبدالغنی غندمشر: نکشمت ازین جا نمی روم!
حبیب الله کلکانی: ( به لسان پشتو می گوید) این ها ( اشاره به میراحمدخان) اگر چیزی بگویند حق دارندکه دوماه مردانه در مقابل ما جنگ کردند. اگر نادر خان و برادرهایش چیزی بگویند حق دارند که قدم به قدم جبهه به جبهه با هم جنگ کردیم. ( اشاره به عبدالغنی غندمشر) این آدم ها به غیر ازین که درگوشه ها پت شدند، چیز دیگری از دست شان نیامد. حالا دهانش قف کرده!
عبدالغنی غندمشر: اگر خودم در کشتنت نیامدم، نامم را می گردانم!
حبیب الله کلکانی: برو... دروازه را ایلا بمان که باد بیاید!
میراحمد خان، عبدالغنی غندمشر را به سوی در بیرونی تعمیر می کشاند.
روز بعد سرور خان ارغنده وال حاکم خوست از جانباز خان اجازه می گیرد تا با حبیب الله کلکانی صحبت کند. وی با میراحمد مولایی معاون جانباز خان به اتاق حبیب الله کلکانی وارد می شود. بی آن که سلام بدهد، روی فرش می نشینند. حبیب الله کلکانی اعتنایی به حضور آنان نمی کند.
سرورخان: حبیب الله خان مرا شناختی؟
حبیب الله کلکانی: نی، کی هستی تو؟ کوچه و بازار پر از مردم است... چه بفهمم کی هستی!
سرورخان: پادشاهی کردی ولی گپ زدن یاد نگرفتی. پوزت را بالا نگیر... حالا از تخت به زمین افتاده ای!
حبیب الله کلکانی: ( باخنده تلخ به سوی سیدحسین دورمی خورد) این ازکجا آمده؟ وقت جنگ ازین رقم آدم ها را نمی دیدم. حالا از کدام سوراخ ها پیدا شده اند؟
میراحمدخان: ( به سرورخان) آرام صحبت کنید حاکم صاحب... مسئولیت دارم که سروصدا وبی نظمی نشود!
سرورخان: ( روبه حبیب الله کلکانی) تو به حساب خود پادشاهی کردی، هه؟ چه کرنیل های خودمختارت؟
سیدحسین: پادشاهی کردن به زوربازو است به گپ زدن نیست...بادار!
سرورخان: راست گفتی... مگر خبر نداشتی که زور بالای زور است.
حبیب الله کلکانی: ( روبه میراحمدخان) این نفر کی است؟ موهای پس سرش دم بودنه واری است... نی که از همان مرغک های کاکلی است که فقط چرچر کردن را یاد دارد؟
سرورخان: برای این که مرا بشناسی... من حاکم خوست و برادر سربلند خان ارغنده هستم. سربلند خان که تو او را به حبس انداختی و خانه وجایدادش را تاراج کردی.
حبیب الله کلکانی: ( به بالش تکیه داده) درجواب تو چه بگویم؟ تو درمقابل من سلاح برداشتی وجنگیدی، برادرت غیر از پروپاگند و غلطی هیچ کار دیگری یاد نداشت. درمقابل شما چه می کردم؟ کسی که قصد کشتن ترا می کند، می توانی قرآن به دست گرفته به عذر وزاری پیشش بروی؟ تو هم عجب عقلی داری!
سرورخان: حیران هستم چرا با پای خود به این جا آمدی؟
حبیب الله کلکانی: حالا به حساب پادشاهی نیامدم. یک راز است که گفتنش به تو واری آدم های چاپلوس بی فایده است.
سرورخان: یک آدمی که روزدر کوه ها بود و شب مردم را لچ می کرد، چرا باید دعوای پادشاهی کند... چطور به خود روا دانستی که پادشاه باشی و حق دیگران را زیر پاکنی!؟
حبیب الله کلکانی: لاحول والله ... بخیز بخیز... ( روبه میراحمد خان) این هندو صفت را از زیر کدام بوریا کشیده ای و این جا آورده ای...دهان این رقم آدما از چاک کردن است...این لوده خبرندارد که قباله پادشاهی از طرف خدا به هیچ کس داده نشده... شمشیر بزن بگیر و با شمشیر نگایش کن!
سرورخان: مردم بیچاره را تباه کردی! نه حکومت توانستی و نه حق حکومت کردن داشتی...کارتان فقط زدن وکندن ومرغ جنگی و بچه بازی بود و...
حبیب الله کلکانی: پر گویی زیاد نکن. پوز وچانه ترا که می بینم، والله اگر تفنگ در دست گرفته باشی... مگر گپ های کلان می زنی. بروت که ماندی غیرتت هم زیاد می شود؟ نی... برو اول غیرت پیدا کن... بروت هایت خود به خودشخ می شود!
سرورخان: می خواستم قواره ات را از نزدیک ببینم که چطور آدمی مثل تو چیزی کم یک سال مملکت را زیر پا کرد. حالا که دیدمت... به خود گفتم: وای به حال این مملکت!
حبیب الله کلکانی: قواره من چه کم دارد؟ او چاقو بروت؟! در کدام کتاب نوشته کرده اند که پادشاه باید قواره اش این طور باشد و آن طور نباشد؟ درکل طایفه ات مثل من پیدا می شود؟
سرورخان: اوه... هو... هنوز هم قسمی گپ می زنی که سر تخت باشی... بی نسب و خرچران نمی تواند پادشاهی کند... اصلیت تو چیست؟ از کجا پیدا شدی؟
حبیب الله کلکانی: ( با تمسخر) حیران هستم که مردم خوست همراه تو واری آدم کم عقل چطور گذران می کنند...اصل و نسب در میدان معلوم می شود. کسی که پادشاهی می کند، نسبش، مردی و شمشیر است... زدی، میدان را می بری، زده شدی، تسلیم تقدیر باش! در کله خشکت لنگی کلان مانده ای و فکر می کنی دنیا را فتح کردی...مردی و نامردی درین گپ ها معلوم نمی شود.
سرورخان: معنای نسب این که، خان زاده باشی... سرشناس و عالم باشی... قوم دار و نان ده و درخیر و شر مردم دست خیر داشته باشی وخلص ... اصلیت داشته باشی... تو از کجا پیدا شدی که همه چیز را گدوود کردی و کاسه مردم سرچپه شد.
حبیب الله کلکانی: اوغانستان را به همین نام ها به کون شاندید... هرکسی زیاد تر سرمردم ظلم کرد و دروغ گفت و بی دینی کرد. بروت بی غیرتی ماند، نامش اصیل زاده و خان وملک است و کسی که شمشیر کشید که به لحاظ خدا ظلم و بیداد نکنید، باید زیر پای شود...هه؟ مقصدت همین است؟
سرورخان: طایفه ظالم شما هستید. سنگ وچوب مردم را چور کردید. هرچه از دست تان آمد، صرفه نکردید... مکتب ها را خراب کردید و وظیفه تان غیر از مرغ جنگی سگ جنگی چیز دیگر نبود.
حبیب الله کلکانی: خوب وخراب درهر طایفه یافت می شود. اگر مسلمان هستی به خدایت راست بگو... از روز هایی که ما از ارگ برآمدیم و خداوند نوبت ما را به نادرخان داد، کدام قلفی درخانه مردم مانده که لشکر شما نشکستانده باشد؟ خبر دارم قطار نفر هایی که مال حکومت و مال مردم را ولجه کرده و طرف خانه های شان طرف جنوبی می روند چنان دراز است که فقط بگویی قطار مورچه روان است... دهانم راشور نده... نامرد... بخیز برو... بخیز...قرمساق تتو!
دست اندازی و کش و گیر شروع می شود؛ اما میراحمد خان سرور خان حاکم خوست را با فشار از اتاق بیرون می برد.
حبیب الله کلکانی: ( روبه میراحمدخان) شما مرا مثل مرغ در قفس انداخته و مردم را به تماشا می آورید؟
میراحمد خان: تو شیرهستی. وقتی شیر به قفس شد، هرکس می خواهد او را تماشا کند، شما دق نشوید.
حبیب الله کلکانی: خوب فارسی گپ می زنی، از کجا هستی؟
میراحمدخان: بچه میرمسجدی خان بیات هستم از غزنی و...
حبیب الله کلکانی: اوه... شناختمت... من زمین های شما را از ضبطی خلاص کردم و محمد کریم خان جرنیل مرادبیگی که به جای تو به علاقه داری مقرر شده بود، از ظلم هایی که سر شما شده بود، به من قصه کرده بود.
میراحمدخان: بسیار تشکر که کمک کردید مگر تمام قلعه های ما سوختانده شد، مال وهستی ما هم به تاراج رفت.
حبیب الله کلکانی:( با خنده) در جنگ حلوا بخش نمی شود!
میراحمد خان: شنیده ایم یک نفر از مردمان سرحد را که به کشتنت آمده بود، بخشیده بودی.
حبیب الله کلکانی: تو چه خبر داری؟
میراحمدخان: از خود سرحدی ها شنیدم.
حبیب الله کلکانی: وقت پادشاهی یکی را پیشم آوردند که این نفر به کشتنت آمده. فکر کنم، نامش عمراخان بود؛ ازباجور سرحد. پرسانش کردم... بنده خدا تا این جا زده زده آمدی که مرا بکشی؟ یک دم گفت:
آمده بودم بکشمت، نشد. گفتم: اگرایلایت کنم، چه می کنی؟ این آدم سرتمبه گفت: باز به کشتنت می آیم. والله جوابش خوشم آمد وگفتم تو که این طورازگپت نمی گردی و مثل مرد گردنت را شخ می گیری، اگر بکشمت اوبال دارد. برو برادر... یک تفنگ و چند روپیه خرجی دادمش و گفتم برو کاکه هستی!
میراحمد خان: زیاد دل و گرده کردی... قاتل جانت را ایلا کردی.
حبیب الله کلکانی: البته به خیر ما بود. وقت های مسافری، نان ونمک شان را خورده بودم!
میراحمد خان رشته صحبت را قطع کرده به سرعت بیرون می رود.
دربیرون همهمۀ مردم بالا گرفته است. هزاران تن از سپاهیان قومی سردارمحمد نادر که تازه از جنگ شمالی برگشته اند، با پشتاره های خردو کوچک، اسلحه بردوش، درامتداد دریای کابل و خانه های اطراف دریا تجمع کرده اند. آن ها ناگهان از طریق صد ها محافظ قومی که دراطراف نظارت گاه حبیب الله کلکانی موقعیت گرفته اند، خبر شده اند که حبیب الله کلکانی در یک خانه رهایشی به سر می برد. جنگجویان به سوی خانه دست تکان داده و فریاد می زنند که بچه سقو را بکشید.
درین موقع، میراحمد غندمشر نفس زده از راه می رسد:
میراحمدخان: ( روبه محافظان) یک قطار ایستاده شوید. هیچ کس را نمانید نزدیک بیاید.
حبیب الله کلکانی: ( نیم خیز)چه گپ است؟
میراحمدخان: خیر خیریت است...( روبه یک محافظ) کسی اجازه انداخت ندارد!
حبیب الله کلکانی: مردم نعره می کشند... کی هستند این ها؟
سیدحسین: می شنوی؟ ما و شما را دو و دشنام می دهند!
میراحمدخان: مردم آمده اند پشت خانه و می گویند که بچه سقاء را می بینیم!
حبیب الله کلکانی: دشمنی شان با من است؟ برای شان بگویید که مرد باشید و دشنام نگویید. صدای چتی گویی می آید!
میراحمد خان: هرچه تمبه و تیله کردیم ... نشد. شما پریشان نشوید... نفری محافظ زیاد است.
حبیب الله کلکانی: ( رو به سیدحسین) ساخته کاری است!
سیدحسین: معلوم دار... تا پیشتر یکه یکه خود شان می آمدند... حالی مردم را شورانده اند.
حبیب الله کلکانی: فهمیدم. کار همین دو نفری بود که این جا آمدند و بی آبی کردند. حالا رفته اند راه جوری دارند.
سیدحسین: کار یک نفر و دو نفر نیست!
میراحمدخان: نادیده قضاوت نکنید. هیچ کسی درین کاردست ندارد. مردم خود شان جمع شده اند.
حبیب الله کلکانی: میراحمدخان... خانه ات آباد که ما را خاطر جمعی می دهی... مگرمی فهمم که جمع کردن نفری ازکجا آب می خورد! مردم چه خواب دیده اند که ما این جا زندانی هستیم؟
سیدحسین: چه می خواهند؟
میراحمد خان: هرچه من وجانباز خان عذر شان را می کنیم و محافظان میله تفنگ را طرف شان می گیرند، جری تر می شوند و آن ها تفنگ در دست شان است!
حبیب الله کلکانی: قصد شان این است که ما را بکشند؟
میراحمدخان: نی... گپ کشتن شما نیست!
سیدحسین: دو زدن و کشتن که نیست، چه است؟
میراحمد خان: بمانید یک دعوا را حل کنیم، شما هم دعوا دارید؟
حبیب الله کلکانی: ( دست به دست می زند رو به سیدحسین می گوید) نگفته بودم سرقول وقرار این مردم حساب نکنی؟
سیدحسین: ( سکوت)
فریاد های خشمگین و کلمات رکیک این بار واضح تر به گوش می رسد. میراحمد خان به اشاره جانباز خان به سرعت ازدهلیز به سوی در بیرونی گام برمی دارد. لحظه ای بعد جانباز خان نفس زده روی بام می رود.
جانبازخان: ( به سوی جمیعت مردم دست تکان می دهد) او مردم نزدیک نیایید... اجازه نیست.
صدای ازپائین: ما بچه سقو را می خواهیم. او را بیرون بکشید. بکشید...
صدای دیگر: اگر نکشید... خود ما داخل می آئیم!
صدای یک مردمحلی: خبر داریم که سقو را در همین خانه پت کرده اید... دروغ نگوئید!
جانباز خان: دروغ نمی گویم. سقو همین جاست. اعلیحضرت گفته است که او را چیزی نگویید!
چندصدای آمیخته: اعلیحضرت از دل گرم خود گفته است... ما اعلیحضرت را به کابل آوردیم وحالا بچه سقو را به ما تسلیم کنید!
جانباز خان: برادران... بی حوصله نشوید... اعلیحضرت را آزرده نسازید. بروید!
چندصدا: ما نمی رویم. می خواهیم بچه سقو را از نزدیک ببینیم!
جانبازخان: گفتم برای فعلاً اجازه نیست که بچه سقو را کسی ببیند!
صدای دیگر: ما انتقام خون برادران خود را از او می گیریم!
جانباز خان: برادران... شما صدای مرا می شنوید؟
چندصدا ازپائین: می شنویم... بگو چه می گویی؟
جانباز خان: من وظیفه دارم که امر اعلیحضرت را اجرا کنم. اعلیحضرت گفته است که مردم بچه سقو را حتماً از نزدیک خواهند دید... اما حالا اجازه نیست.
یک جنگجوی محلی: ما ازین جا نمی رویم.
جانباز خان: وعده می دهم که صباح بخیر... بچه سقو را دریک میدانی کلان می آوریم که همه شما او را ببینید!
صداهای معترض: دروغ نگوئید...
جانباز خان: قسم می خورم که دروغ نیست. حالا نا وقت است... بروید.
صف جمیعت تفنگ به دست و پشتاره بردوش اندکی متفرق می شود.
اما فحش ودشنام همچنان ادامه می یابد.
حبیب الله کلکانی: ( روبه سیدحسین) صدیق خان و شیرجان خان را می بینی؟
سیدحسین: ( طرف کلکین می آید) درآن اتاق رو به رو؟
حبیب الله کلکانی: دست چپ سیل کن... شیرجان دستک می زند... دیدیش؟
سیدحسین: دیدمش... اسلم و حمیدالله هم همان جا هستند... ( دست تکان می دهد) همگی تان جمع هستید؟
شیرجان خان: ( با اشاره می فهماند که همه در یک اتاق هستند)
سیدحسین: سرتان زنده باشد!
حبیب الله کلکانی: برای شان بگو که صدای مور و ملخ درگوش شان می آید؟
سیدحسین: برادرزاده ات وارخطا شده!
حبیب الله کلکانی: ( از پشت شیشه فریاد می کشد) چرت تان را خراب نکنید... ما وشما این رقم زاغ و زنبور را زیاد دیده ایم.
سیدحسین: لالا... این طرف بیا که پهره دارها طرفت آمدند!
حبیب الله کلکانی: ( دست دعا بلند می کند) خداوندا... چرخ فلک دردست توست... مرگ برای ما بهتر است که یک مشت خسک دور ما را بگیرند!
جانبازخان وارد می شود.
حبیب الله کلکانی: چه دندوره جور کرده اید نائب صاحب!
جانبازخان: کسی دندوره نساخته... سرکرده گان و حتی کشران جنوب که از تو و رفقایت خبر شده اند، می گویند که حبیب الله و رفقایش را به سران قومی تسلیم کنید!
حبیب الله کلکانی: درین مملکت ازین رقم دندوره ها بسیار ساخته اند که همه را خراب کرده... ما آمده ایم که به نفری قومی تسلیم داده شویم؟ نائب صاحب... به بی عزتی کسی خوش نباشید.
جانباز خان: حبیب الله خان...سر به خود چه گپ می زنی... تو با مردم کم دشمنی کرده ای؟
حبیب الله کلکانی: این رقم دشمنی نکرده ام... دشمنی هم از خود یک طریقه دارد. کاری را که شما پیش گرفته اید... دشمنی نیست... من هم نمی فهمم که چه است؟!
جانباز خان: اجازه دلیل ودلایل با تو ندارم... حوصله دعوا و دنگله با مردم را هم ندارم... گردن خود را ازین غم خلاص می کنم!
میراحمد غندمشر وارد می شود.
میراحمدخان: ( بیخ گوشی) قضیه را حضور اعلیحضرت عرض کردم. فرمودند که آمادگی بگیرید بچه سقو و سیدحسین به ارگ برده شوند!
جانباز خان: ( او را گوشه دهلیز می کشد) دیگرنفرهای سقوی چطور؟
میراحمدخان: برای فعلاً همین دونفر مهم است... برای دیگر توقیفی ها هم جای درنظر گرفته می شود.
جانباز خان: چه وقت دست به کار شوی؟
میراحمد خان: اعلیحضرت فرمودند که طرف های شام دم نقد سررشته آوردن حبیب الله و سیدحسین گرفته می شود.
جانباز خان: به شام چیزی نمانده... کسی از ارگ می آید یا خود ما ترتیبات بگیریم؟
میراحمدخان: نفری قومی در اطراف خانه کم شده می رود. تا وقت شام شاید ازین جا بروند. بعد گپ معلوم می شود.
جانباز خان: تیاری بگیریم بهتر است... من ازین وضع به بینی رسیده ام... زود ازین جنجال خلاص شویم که کدام حادثه یخن گیر ما نشود.
میراحمد خان: راست می گویی. صد رقم خوف و خطر است. آدم باید پیش بین باشد. چه ضمانت است که وقت تاریکی، نفر های خفیه حبیب الله به نام لشکر قومی حمله نکنند و آن وقت سر ما و شما به دار خواهد رفت.
جانباز خان: غیر از نفر های خفیه حبیب الله، این قدر لشکری قومی که جمع شده، هرکاری از دست شان پوره است. سرشان امر انداخت کنی، مصیبت است، اگر نکنی...
میراحمدخان: ( ازروی بام به اطراف خانه نگاه می اندازد) بسیاری ازنفرهای قومی هنوز هم انتظار اند!
جانباز خان: محافظان را صد متر دور تر از خانه وظیفه دار کن.
هوا تاریک می شود و ساعتی بعد، صدای موتر ها از بیرون به گوش می رسد. یک محافظ خبرمی دهد که دو موتر از ارگ آمده است. جانباز خان و میراحمد خان به پیشواز دوست محمدخان کندک مشر ارگ رفته و چند لحظه صحبت می کنند. دوست محمد خان ورقی را به جانباز خان می سپارد. میراحمد خان به عجله به حبیب الله کلکانی وسیدحسین خبر می دهد که اعلیحضرت آن ها را به ارگ خواسته است. حبیب الله کلکانی وسیدحسین درسیت عقبی موتر اول جا داده می شوند. سپس بیست تن از محافظان قومی سوار بر دو موتر حامل زندانیان به سوی جاده مقابل چمن حضوری حرکت می کنند. وقتی موتر ها از پل محمودخان می گذرند، جنگجویان محلی قومی به سوی یکدیگر فریاد می کشند که « بچه سقو را بردند.» درپی عبور موترها به سوی ارگ، جنگجویان قومی «جهاریارگویان» به سوی ارگ روانه می شوند. تا رسیدن آنان به دروزاه شمالی ارگ، در بزرگ به روی شان بسته شده و محافظان به جنگجویان قومی هشدار می دهند که اگر لجاجت کنند وبه سوی دروازه ارگ نزدیک شوند، بالای شان تیراندازی خواهد شد.
منابع استنادی:
1. زمامداری امیرحبیب الله کلکانی/ نوشته دکترخلیل وداد بارش
2. سرنشینان کشتی مرگ / خاطرات مرحوم عبدالصبور غفوری
3. افغانستان درمسیر تاریخ ( جلددوم)/ اثر میرغلام محمد غبار
4. جرقه های آتش درافغانستان/ ریه تالی استیوارت
5. ظهور مشروطیت و قربانیان استبداد/ اثر سیدمسعود پوهنیار
6. افغانستان؛ از سلطنت امیرحبیب الله تا صدارت سردارهاشم خان – خاطرات ظفرآیبک
7. حقیقت التواریخ - اثرمشترک حضرت علامه عبدالحق مجددی ودکترفضل الله مجددی
8. خاطرات و تاریخ ( جلددوم)/ اثر مرحوم جنرال میراحمدمولایی
9. نادرخان و خاندان او/ اثرمرحوم استاد عبدالحی حبیبی
10. ازعیاری تا امارت/ نوشته عبدالشکورحکم
11. عیاری ازخراسان/ اثرمعروف استاد خلیل الله خلیلی
12. نادرچه گونه به پادشاهی رسید؟/ نوشته سیدال یوسفزی