آقای ترکانی! زیاد پشت "پست مدرن مُست مدرن" نگرد
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
"کوچِ" من، کودکی ست شوخ، شرور و شیطان که حس می کنم هرگز دست از سرم بر نمی دارد. آن گاهی که در اوج لذت و زن باره گی آب و آهن می شدم، به ناگاه آبستن "کوچ" شدم و این نوزاد شلیته یک باره از من سر برکشید. آن گلگمش زیبا و زنبوریی که با خود داشت، در زیر- پوش هم سایه ها نیز موریانه سان موج های آفرید؛ همسایه ها زیر - پوش هاشان را کشیدند تا موج ها را به هوا بزنند که ناخواسته لکانه های خواب آلودشان پدیدار شدند و نیامه های خشم آلود شان سپیدار!
بارها به این همسایه های عجول گفتم تا "شُل بند" هاشان را ببندند و "روبنده" ها را بپوشند که این لکانه های خوآب آلودِ شرم گین، آب هاشان را از رُو نبرند و نیامه های تب آلودِ خشم گین، قاب هاشان را هرسو ندرند. نشد که نشد! در پیچ و خم این حوالی، شعر من زاده شد و با افتخار نامش را "کوچ" گذاشتم. برای من کوچ همیشه کوچ است. این نوزاد برای من یک "مذهب" است، راهی ست که باید بروم. آن چنان که همه گان خواهند رفت. مذهبی ست که ماهیت اش از این راه آفریده شده است و هویتِ "گونه ادبی دگردیسه" را از آنِ خود کرده است. بر "مندلیف هنری" رایج پا گذاشتم و "مندلیف هنری" جدید آفریدم؛ از این مندلیف هنری نو، عنصرهای جدید برداشتم و آن گونه که خواستِ دلِ آفتابِ زمانم بود، در کنار هم چیدم تا هویت جدید "کوچ"، "ساختار دگردیس" اش را روح بگذارد و جان و جهان ببخشد.
به این همسایه های ایستا نامه ها نوشتم و این نامه ها را پیاپی خوانده اند و اصرار کرده ام که بخوانند. "شعر فارسی افغانستان در دهه هشتاد، شعر پست مدرن، نگاهی به کوچِ پس از تولد و ..." همه در رده ای همین نامه های خوانده شده اند. پیام های نمازین و روتین در خانه های شعر، نیرو - زاهای هستند که در کاسه ای داغ تر از آش شان انداخته می شوند تا بخورند، بنوشند، بال بکشند و به پرواز درآیند. بدبختانه که این ها می خورند، می نوشند، می خوابند و می ریزند.
چیزهای زیادی از "کوچ" نوشته ام. فشرده – گام، آن را واکاوی ها کرده ام. تا جای که کوچ را داد زده ام و فریادم را در انترنت گذاشته ام تا ضریبِ آیینه گی آن را بالا ببرم. با این همه، هنوز پرسش ها تکرار می شوند و صادقانه این که سوادِ هنری و دانش شعری ما تا آن جا محدود، مصلوب و ته مانده است که شرحِ شرحِ شعر را نیز باید شرح بدهم و این کار را نیز کردم، کوچ را شرحه شرحه کردم تا اصل فراق را به وصل اشتیاق پهلو دهم. من از کسانی که دانش شعری و سواد هنری شان قد راست کرده اند، می خواهم تا یک بار تنها به صدای من که کوچ را خوانده ام، گوش دهند. مطمیینم که کوچ را واقعن کوچ می دانند و با او یکجا می کوچند.
با این حال من در این نوشته، یک بار دیگر به پرسش های جناب نعمت الله ترکانی می پردازم که از پیش در "نگاهی به کوچ پس از تولد" به آنها پاسخ گفته ام. هرچند بانوی شعر عزیز - "زینت نور" نیز از زاویه های بازتری خیلی زیبا به آن پرداخته است که من آن دُرواره ها را در آخرین نقطه ای این قلم، این جا نیز می آورم. وقتی نوشته ای آقای ترکانی را در صفحه ای فیس بوک خودم خواندم، از بس آن را ضعیف یافتم، تصمیم گرفتم به آن نپردازم. در نهایت کار با پیام های دوستان فیس بوکی کنجکاوشدم. بر برداشت خودم شک کردم! با خود گفتم که ایشان حتمن دو آتشه تر از من پست مدرن باشد! در وبلاگ جناب ترکانی رفتم تا او را بیشتر بشناسم و این که چرا راجع به "کوچِ" من نه با دست که با پای نوشته است. شک را دوباره از برداشتم برداشتم. من به داوری ام در مورد پست مدرن، هیچگاهی شک نکرده ام و نمی کنم. به این مایه سخت باورمندم. آقای ترکانی در وبلاگش نوشته ای دارد به نام "مدرنیزم و پست مدرنیزم در شعر فارسی دری". این نوشته از دیدگاه من شاید مزخرف ترین نوشته ای باشد که تا حال در مورد پست مدرنیزم خوانده ام! ترکانی بزرگوار بر رُک گویی من خرده نگیرد که خیلی احترامش بر ما باقی ست. وی دست پدری بر ما کشیده است که هیچگاهی از ما کم و کوتاه مباد! اما این نوشته ای ایشان صادقانه ضعیف تر و بی مایه تر از آن چیزهای بود که من می اندیشیدم. باری نوشته بودم که در سرزمین من آدم های نفس می کشند که پست مدرن تر از لیوتار، ریچاردمیر، هارولدبلوم و ... اند و در کنار آنها، انسان های هستند که در سده های بین پنج تا پانزده میلادی روزگار می گذرانند. و نیز گفته بودم که از جهانِ سخت جانِ شعرِ امروزِ ما به دور باد خدا! این چی حالی ست که من دارم می بینم و تجربه می کنم!
ترکانی عزیز و یاران همراه، از "کَلَک" بودنم به هیچ باور برداشت وارونه نداشته باشند. من عاشق نقدگری، واکاوی و طرح مسایلی هستم که "آگاهانه" و با "شعورِ آگاهی!" توام باشد. نقد این چنینی در تاریخ راه می رود، در لایه های نامکشوف اثر زنده گی می کند، آن را بازمی آفریند و در آیینه ای قدنمای اثر به داوری می نشیند. هر نوشته ای که این ویژه گی ها را داشته باشد، نام آن نقد ادبی ست و در کنار آن نقد هنری نیز است. در این نوشته جناب ترکانی به مکتب های ادبی سه صد سال اخیر غرب می پردازد. کلاسیسمِ فرانسس بیکن، جانسون، میلتون راسون و ... را ناآگاهانه پشت پا می زند و یک باره به رمانتیزم پوشکین، روسو، گوته، ویکتورهوگو و ... می پرد. ریالیزم داستایوفسکی، تولستوی، بالزاک، چارلز و صادق هدایت... را پس از داداییسم و سورریالیزم می چیند، سمبولیزم، ناتورالیزم، امپرسیونیزم، پارناسیزم، اومانیزم و فوتوریزم را با همه ای اثر گذاری های شان که بالنده گی مکتب های ادبی امروز مرهون وجود این هایند و تا حال در قلب آثار ادبی ما می چربند را، فراموش می کند! انگار آبی از آب تکان نخورده باشد. با بردن ادبیات و هنر در قربان گاه دست آوردهای عصر روشنگری!، وی در حق کتله آب دیده و آفتابی بخشی از تاریخ بشریت جفای بزرگ و نابخشودنی می کند. شاید از دید من "قربان گاه" خواندن این تحول، بی هیچ بار ادبی – هنری آن، نه تنها سخن نیکو و پسندیده نیست، بل کنشی ست نابخردانه. خطا نیست که ویلیام کارلوس و الیوت که از رهبران جنبش نوسازی شعر به شمار می روند و در شعرهای شاعر و نویسنده ای نخست مردم امریکا زنده نفس می کشند و دومی جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرده است را در رده ای کسانی بدانیم که تنها پس از نوشیدن الکول و استفاده مواد مخدر بیایند و دو سه جمله ای را بنام شعر نو در کنار هم بچینند و آن گاه ادعا کنند که ما شعر گفته ایم؟! و چه بسا مایه ای مباهات خواهد بود که پست مدرن امروز از درون لایه های اندیشه های این غول های ادبی دنیا سر بر آورده باشد که بی شک چنین بوده است. به نظر شما پست مدرن را "محصولی از فرایند رشد سرمایه داری، جنگ های جهانی و تقسیم سرمایه" در جهان غرب خواندن، گناه نابخشودنی نیست؟ آیا معنویات شاعران غرب را محصولی از تکامل کار خانه های تولیدی، سربازگیری، جنگ و کشتار و پدیده های علمی خواندن، جفا به ارزش های یک تمدن نمی پندارید؟ چرا غرب را همیشه ضد ارزش می دانیم و شرق را با بیشتر بی ارزشی هایش، ارزش؟ ارزش ها و بالنده گی های را که من امروز در غرب یافته ام، در هیچ قلبی از شرق اسلامی ندیده ام و نشنیده ام! در کدام کتاب نوشته است که کمونیزم جو اطمینان را برای خلق آثار ادبی فراهم کرده بود که آقای ترکانی ادعا می کند؟ کدام جوان سره در آوانی که حرف نخست از زبان کمونیزم زده می شد، جرات داشت تا شعر و یا داستانی خلاف آرمان های کمونیزم بنویسد، نشر کند و سپس زنده بماند؟ در نمونه زنده آن که کشور من و توست، مگر چند در صد از سره - شاعران و نویسنده گان ناحزبی ما که نوشتند یا ننوشتند زنده ماندند؟ کی می گوید پست مدرنیزم تنها محصول ادبیات شعری جامعه ای امریکاست؟ کدام کوردل پست مدرنیسم را فرایند روشن گری و اعتماد به توانایی عقل انسان نمی داند؟ کی می گوید پست مدرنیزم تبارز فرهنگ سرمایه داریست؟ در واقع رنسانس کجا و پست مدرنیزم کجا؟ مانیفیست پست مدرنیزم آن گونه که من بارها نوشته ام با مولفه های به روزش، برای بار نخست در سال 1960 توسط مهندس ریچارد میر مطرح شد که در سال 1972 با چاپ کتاب پنج معمار در شهر نیویورک امریکا در معماری رسمی شد و پس از آن در سال 1967 با نشر کتاب ادبیات فرسوده / مرگ ادبیات جان بارت به گونه مانیفیست ادبی وارد ادبیات گردید و اصل پساساختارگرایی / ساختارشکنی / سنت گریزی در بازار ادبیات آن روز بال گرفت و رونق یافت. اما رنسانس که دقیقن از سال 1300 میلادی آغاز و تا سال 1637 ادامه می یابد، با نشر کتاب "گفتار در روش" دکارت بر آن نقطه آخر گذاشته می شود و جریان های دیگری سربلند می کنند. هدف این که تا سده ها پس از رنسانس، پست مدرنیزم هنوز زاده نشده بود و حتا مدرنیزم به بارهای امروزش هنوز در قاموس ادبیات غرب جای پای مشخصی نداشت. صادقانه، تاریخ منهای موسیلینی و هتلر چه کسانی دیگری ناسیونالیزم افراطی را شاخص فرهنگی شان می پنداشتند و قهرمان داستان و معشوقه ای شعرشان را از لایه های این پدیده ها بر می گزیدند؟ چرا باید چشم تاریخ را ببندیم و یا کورش کنیم تا کم بختی های ما را نبیند؟ کدام ظالم می گوید که روابط معنوی انسان از طریق مبارزات توده های ورشکسته از جنگ نه، بل از طریق ایدولوگ های که در خدمت این دستگاه ها قرار دارند تغییر می پذیرند؟ به راستی اگر این گونه است، پس ایدیولوگ های رنسانسی و پس و پیش از آن چه بدی در تاریخ می کرده اند؟! و تاریخ چرا گاو گونه شاخش را به سنگ و دیوار حوادث کور می زند؟؟...
آقای ترکانی در ادامه می نویسد: " عده ای از شاعران افغانستان با الهام از تعدادی شاعر و نویسنده ایرانی بازار پست مدرنیزم را به نام شعر سپید و نیمایی گرم کرده اند. اینها نا دانسته روی خط تقلید از این شاعران ایرانی به نام شعر کاغذ سیاه میکنند. کتاب چاپ میکنند یکی دیگرش را تقدیر میکنند و سخت مخالف فورم شعر کلاسیک عزل، مثنوی، رباعی، قصیده و مخمس اند. البته باید گفت که شاعران نامبرده ایران گاهی ادعا نکرده اند که ما مدرنیزم را و یا پست مدرنیسم را آورده ایم بلکه اکثر این شاعران با تقلید از جریانات ادبی غرب مثآثر بوده اند و گاهی هم خیلی بهتر از شاعران غربی شعر سپید سروده اند. درک معنی اشعار شان معلول یکی از وقایع تاریخ، سیاست، روانشناسی، جامعه شناسی، زیبایی شناسی، اومانیسم در هنر است."
من از جناب ترکانی صاحب می خواهم تا مهربانی کنند از آنانی که در رد قالب های شعر کلاسیک فارسی سخن زده اند، به مخالفت برخاسته اند و یا چیزی نوشته اند، نمونه ارایه کنند. کدامین شاعر جوانی از افغانستان با الهام از شاعران ایرانی بازار پست مدرنیزم را به نام شعر سپید و نیمایی گرم کرده است؟ کی می گوید که هر شعر نیمایی یا سپید حتمن پست مدرن است و یا هر شعر پست مدرن سپید؟ کدام نامرد یا نازنی برای پست مدرن معیار می گذارد که باید چنین باشد یا چنان؟ اصلن از همین پاراگراف شما جدا از همه ای اشتباهات دستوری که دارد و سخت می لنگد، چی معنای یک دستی می توان برداشت؟! آقای ترکانی ادامه می دهد: " ولی عده ای از شاعران وطن ما که در مسایل جامعه، روان انسانی و ساختدار اجتماعی نا آشنا اند شعر را به نام پست مدرنیزم بازی با کلمات و معانی تلقی مینمایند... در بسا موارد حتی در شعر مطلقگرایی بخرچ میدهند و من حتی عنوان یکی از کتاب های چاپی عنوان( دو پانزده یک سی) را خوانده ام که میشود آنرا مطلق گرایی گفت: این بخاطریکه اگر شعر احساس انسانی است پس تداعی عدد سی از دو پانزده و یا پنج و بیست و جتی بیست وده همان یک مطلق سی است و احساس درینجا چه چیزیرا میتواند عیر از یک مطلق خشک ریاضی برساند." ... خدای من! این ترکیب "روان انسانی" یعنی چی؟ مگر ما روان حیوانی هم داریم؟ یا روان سنگی، چوبی، آهنی...؟ "ساختدار اجتماعی" به چی معنا؟! مطلق گرایی در شعر یعنی چی؟؟ و به راستی آیا آن دادایسم غول پیکر و عظیم الجثه ای که شما می شناسید، معنایش همین ( چیدن کلمات متفاوت پهلوی هم) است؟ ... به نظر شما این نوشته ها مزخرف نیستند؟ برداشت آقای ترکانی از نام کتاب "دو پانزده یک سی" را که حتمن خوانده اید! من از میان دهها مزخرفات این چنینی، چند نمونه دیگر و بی هیچ توضیحی می آورم تا سرآغاز خوبی شود برای ورود به پرسش های جناب ترکانی عزیز در مورد شعر کوچ. جناب ترکانی چنین ادامه می دهند:
1. "شب را پک میزنم
روز جاسیگاری منست…
جتی اگر پک زدن یک بی اعتقادی به اصول و قواعد احساسی شعر باشد. شب را نمیشود مثل سیگار پک زد. زیرا شب وروز دو متضاد هم اند نه مثل سیگار و جای سیگاری لازم و ملزوم هم."
2. "پکه میکند
طبیعت
کتاب شدن آدم را…
کتاب شدن آدم و پکه کردن طبیعت ظاهرن یک نفی اقتدار دیدگاه ما به کتاب و آدم است بگذریم از طبیعت که به آدم سازش دارد وکتاب با آدم."
3. " زنی ریخت تمام تنش را
آنطرف
مردی آبیاری شد…
ریختن تن یک زن و آن هم برای ابیاری کردن مرد البته تناقض گویی است. زیرا آبیاری به مفهوم ریختن آب در گلدان است نه تمامی تن و اندام زنی. و یا به ترکیب های چون( سردردی دستانم)، ( چشم چشمه پوسید)، ( کتاب شدن آدم را)…
و چنین است سرنوشت شعربنام پست مدرن که واژه های معصوم در یک حادثۀ غیر طبیعی به صلیب کشیده میشود.
4. من در حالیکه شعر پست مدرنیزم را رد نمیکنم تاکید روی این مسله دارم که آیا میشود قبل از گفتن شعر مدرن به پسا مدرن بپردازیم. و سوال دیگری که در نزد من است؛ آیا پسامدرنیزم محصول و فراورده ای از شعر کلاسیک بوده میتواند یانه!
به نظر من ما وقتی میتوانیم از مدرن سخن بگویم که بنیاد ها و ساختدار های کلاسیک نتواند عواطف انسانی ما را بیان کند. البته منکر آن هم نیستم زمانیکه ما در اوج ترقی اقتصادی ـ سیاسی قرار بگیرم و بنیاد های فرهنگی ما محصول و یا بازده از این سیستم ها باشد. میتوانیم احساس مدرن تر و بنابرآن عواطف بازتری داشته باشیم. یک مثال ساده آن در اروپا اینست که عاشق های رومیویی و ژولیتی دیگر نمیتواند مطرح باشد زیرا هم رومیو و هم ژولیت بعد از هژده سالگی برای عشق ورزیدن آزاد اند. اما در افغانستان هنوز هم رابعه و بکتاش نمیتوانند بهم برسند و قتل های ناموسی جریان دارد.
5. بنا بر اینها باید ابعاد هنری شعر، داستان، موسیقی، نقاشی و حتی پیکر تراشی ومعماری از ساختدار هماهنگی با روحیه فرهنگ و ادبیات مردم داشته باشد و نمادی از شیوه زندگی و خواست های مردم را پیگیری کند.
6. کوه حلق آویز شدم
من حلق آویز شدم
تو حلق آویز شدم
ما حلق آویز شدم
این کوه و این من، تو و ما در حلق اویز شدن همدیگر چگونه ارتباط منطقی دارند بر علاوه دانش اموز زبان و ادبیات فارسی دری ازین شعر چه استنباط میکند. حتی اگر بگویم کوه حلق آویز شد ذهن را به بیراهه میبریم چه رسد یه اینکه بگویم کوه حلق اویز شدم و تو حلق آویز شدم. و اما بعد گوش کنید با این احساس پست مدرنیستی!
7. رفتی و عکسهای سیاه و سفیدت جاده های قیس را لیلایی کرد
لیلایی کردن جاده های قیس که مسلمن یک نام است از انسان را خواننده چطور میتواند به نام لیلی ، لیلایی بخواند. و
شعر حلقه حلقه حلقه حلق آویز شدنت را
سرنوشت
بی باکانه نوشت!
سه بار تکرار حلقه چه هنری را برای حلق آویز شدن درین شعر ابقاء میکند.
اگر نیما یوشیج شعر کلاسیک فارسی را در بوتۀ ازمایش روندی نو قرار داد و شاملو آنرا ادامه داد و سپهری چهره ای تازه ای از مدرن سرودن شعر را به تجربه گذاشت و خسرو گلسرخی شعر مدرن را غنایی ساخت و فروغ فرخزاد طرح موسیقایی تازه به ریتم واژه ها داد باید خیلی توجه کرد که بعد از آنان دیگر تکلم به زبان شعر چقدر پر از ابهام و سرگشتگی است که بشنویم مقلدین آنان میگویند:
8. معشوقهی من هزار سر دارد و یک سودا
این هزاربا سر با یک سودا چه کسی میتواند باشد. قدیمی ها میگفتند یک سر دارد و هزار سودا ولی وقتی پای پست مدرن میاید افاده ها هم باید سر چپه شوند و یک سودا باشد و هزار سر. و باز میگوید:
حجم خاطراتم کم کمک پدر میشود
9. این خاطرات که مثل تن شاعر حجم دارد یکباره پدر میشود و مولودی است از افکار بی ربط کسیکه آنرا به ریشخند گرفته است. درین شعر که مسوول انجمن آشیانه شاعران سروده است ابهام وفرار از دستور زبان، بهم پاشیدن عبارات و هجو نمودن احساس نمودار است چه هنری را میتوان اشاره کرد.
10. این اقایان روی همه موازین شعر فارسی دری ادرار میکنند و باور های خرافاتی خود را بر بستر فرهنگ پر بار شعر فارسی دری میریزند و میخواهند نامی از آنان به جای ماند. شگرد زبانی درین محدوده متلاشی کردن معنانی رسمی و مقرر زبان است.
11. پستان های پندیده ی مادرت را
و با چنین رویکرد ها بخاطر بسط و توسعه مفاهیم تعبیر های اخلاقی، سیاسی؛ فلسفی و ادبی کنار گذاشته میشود. با چنین طرز دیدی احساسات ذهن بر مشاهدات عینی، چیره میشوند.و تاکید مفرطی بر فروپاشی واقعیت هاست.
12. من با مراجعه به و یبلاک آقای محمد یاسین نگاه تنها دانستم که ایشان زیادتر از اینکه به شعر فکر کنند به ساختدار های ذهنی ارجعیت میگذارند. در ویبلاک شان به نام دستهای خودم در اضافه از هفت پارچه شعر پست مدرنیستی خود جمعا پنج بار به نوبت از چای سیاه و سبز، زن روسپی، پستان های زن را به یاد میاورد.
جناب ترکانی عزیز! مگر ما چند تا شاعری مانند "یاسین نگاه" داریم؟ چند تا کتاب شعری مانند دو پانزده یک سی داریم؟ همین شعرهای را که جناب شما به سخره گرفته اید، نبض زنده ای شعر زمان ماست. وقتی من انگشت راستم را روی هر تک واژه ای آن می گذارم، قلب زنده ای ادبیات ما در آن می تپد! مهم این است که ما درسِ درست انگشت گذاشتن را بر این قلب های زنده ادبی بیاموزیم و یاد بگیریم! پست مدرنیزمی را که جناب شما در خورجین دارید، اگر تعبیر و تفسیرش بر همین سکوها کشانده شود، هیچ عیبی نیست!... پیشنهاد می کنم ترکانی بزرگوار، یا چشم ها باید شسته شوند و دگرگونه نگریسته شوند و یا بگذارید که نگاه، من و نمونه های ما برای شما هم چنان "خط سوم" و ناخوانده بمانیم. زیاد پشت "پست مدرن مُست مدرن" نگردید که حال طفلان خراب می بینم!
یاران هم دل، این توضیح - گونه های آغازین را برای این آوردم تا بدانیم که جناب ترکانی بزرگوار در کجای از دانش پست مدرنیزم قرار دارد. دوباره و از ته دل می نویسم که هدفم از واکاوی و گاهی بازکاوی این طرز تفکرها، تنها و تنها اطلاع رسانی و روشن گری ست. من جناب ترکانی عزیز را خیلی دوست دارم و همین دوست داشتن هایند که خواستم صدای او را دگرگونه فریاد بزنم.
اینک به گونه خیلی فشرده، تک - تک و آفتابی، بی هیچ الزام نقد انگارانه که چنین جوی در این پرسش و پاسخ مطرح نیست، به پرسش های ایشان در رابطه به خوانش وی از شعر کوچ، می پردازم. یادآوری می کنم، به آن بخش از پرسش ها که پاسخ های شان را از پیش در دو سه نوشته ام پرداخته بودم، نمی پردازم. در اخیر تنها نشانی آن نوشته ها را می گذارم، تا خوانش گر عزیز، با مهربانی به آنها مراجعه کند.
بدبختانه که در نخستین گام آقای ترکانی از موقف همه ای "مردمان چیز فهم و صاحب نظر" به یک قضاوت و داوری اشتباه می نشیند و می نویسد که "نود و نه و نه دهم" در صدِ او و دیگران از شعر کوچ چیزی نمی فهمند و از آن چیزی نمی دانند! سپس از من معذرت می خواهد که به چنین داروی رسیده است. نه آقای ترکانی عزیز! من خیلی حقیرم که از من پوزش بخواهی! لطفن از جامعه ادبی ما پوزش بخواه که آنها بار بار به من نوشته اند که شعرم را خوب فهمیده اند و در آن نفس کشیده اند! من در "نگاهی به کوچِ پس از تولد" نوشته بودم که زبانِ تعریف در شعر امروز زبان منطق نیست و این ویژه گی از شعر امروز کاملن رخت بربسته است. از همین روست که لیوتار عصر امروز را عصر مردن تعاریف منطقی می داند. من از آقای ترکانی می پرسم، کدام نفهم! زبان شعر را زبان منطق می داند؟ لطفن همان لوده را به من نیز نشان بده که شعر را با زبان منطق تعریف می کند؟! وقتی فردوسی می سراید که "ز سُم ستوران در آن پهن دشت / زمین شد شش و آسمان گشت هشت"، کجای این شعر در ترازوی منطق قابل پیمایش است، ها؟ به لحاظ خدا آقای ترکانی!! نقدگر، باید سواد نقدگری داشته باشد. این بار من به پاسخ های شما می پردازم. هرچند باربار دلم می شود تا از ارایه پاسخ دست بردارم! این سیاهک های که حالا از خودت نقل می کنم چی اند جناب ترکانی عزیز؟ "...همچنانکه ایشان نظر میدهند اگر شعر فرو رفتن در عمق زبان است پس لاجرم زبان منطقی باید چه خصوصیاتی را دارا باشد؟ و یا اینکه اگر زبان نوشتار هر چند گاهی شعر شمرده نمیشود پس شعر از زبان نوشتاری خارج است و اگر شعر نوشته ای نیست پس چیست که میگوید؛ شعر نه نوشته است و نه هم تفکر و اظهار احساس انسانی!! آیا زبان عادی یا زبان آفرینشگر شعر عاری از تکنیک، روش، قاعده و قانون است؟" من چه نامی را باید بر این سیاهک ها بگذارم؟؟ قضاوت نهایی به آنی که اکنون می خواند!
من در "نگاهی به کوچ پس ازتولد" نوشته بودم: " شعرگذشته ای ما که از سده ی سوم هجری با سبک خراسانی آغاز می شود تا سبک های عراقی، هندی، نیمایی و حتا تا پیش از شعر شکست خورده ی تندرکیای شاهین که آغازگر جریان های جدید شعری در حوزه ایران شد، شعرهای هستند که در مقایسه با شعری که ما امروز در فضای آن نفس می کشیم، زبان شان ویژه گی ها و قواعد زبان گفتار و نوشتار امروز را دارند. جدا از وزن که در سبک های پیشین وجود دارند و با همین معیار شعر ویژه ای آن دورها خلق شدند، من هیچ ویژه گی خاصی نمی بینم که آنها را از زبان گفتار و نوشتار عادی ما جدا سازد. در واقع هنر شعر آن دوره ها جز همان تشبیه، مجاز، استعاره و آرایه های مشخصی که از دستور مشخصی فرمان می گرفتند، چیزی بیشتری نبودند. جدا از پیام های انسان ساز و بزرگی که در متن آنها وجود دارند. اگر همان تکنیک های مشخص و معین نه کم و نه زیاد از آنها برداشته شوند، زبان آن از زبان گفتار امروز نیز پایین تر می افتد."
آقای ترکانی از این نوشته ای من این چنین تعبیر می کند که من غیر از همان "گاو" آخرش! صادقانه دیگر هیچ چیزی ندانستم: "آقای ادیب میگویند « شعر سده های سوم هجری با سبک خراسانی، عراقی و هندی که ما در فضای آن نفس میکشیم ویژگی ها و قواعد زبان گفتار و نوشتار امروزدارند جدا از وزن...» یعنی اگر وزن را از گفتارشعر دیروز به کنار بگذاریم همه گفته ها آنچیزی است که حالا ما آنرا زمزمه میکنیم. این حرف کاملن بجاست که واقعیت هرگاهی رنگ تازه ای نمیگیرد . سرخ ، سیاه و سپید همان رنگهای است که ما از خلقت بدان آشنا و آنها را از هم تمیز میکنیم؛ دو جمع دو میشود چهار و دوپانزده یک سی را نمیشود کشف تازۀ پنداشت. آری هنر شعر آن دوره استعاره، مجاز،تشبه ودر یک کلام صنعتی در زبان بود ولی اینکه ما این صنعت را به خاطر تبدیل کلام به گفتار عادی فراموش کنیم عینن مثل آنست که بگویم خوب اگر خانه ای میسازیم تفاوت نمیکند که در آن گاو زندگی کند یا آدم و یا اگر بگوییم بدون پل میشود دریایی خروشان را عبور کرد."
من نوشته بودم: " شعر امروز ما در دنیاهای جدیدی آفریده می شوند. دنیای که آن را پیکاسو خیلی پیشتر از امروز آغاز کرده بود و به همین خاطر هم بود که او می خواست هنر را از بند تقلید طبیعت رهایی بخشد. پیکاسو در هنرش هیچگاهی نخواست به تشریح، تفسیر و یا حتا به بازسازی هستی دست بزند، او همیشه با هنرش پدیده های جدیدی می آفرید و خلق می کرد. او کمبود های را که در آفرینش وجود داشتند و خدا نتوانسته و یا نخواسته است آنها را بیافریند، آفرینشگری می کرد و خود خدا می شد. حتا آنچه را که من در شعر "کوچ" ام گفته ام، "آزاد تر از خدا". بی جای نیست که زبان هنر از جمله شعر را، زبان نگفته ها و نبودن ها می خوانند و از خواننده می خواهد تا بیندیشد و به آفرینش چیزهای جدید بپردازد و خود در موقف آفرنیشگر اثر هنری زانو بزند."
ترکانی بزرگوار از این نوشته ای من چنین برداشت دارد: "علی ادیب نمی دانم دانسته و یا نادانسته میگوید: « شعر امروزما که در دنیا های جدید آفریده میشوند دنیای که آن را پیکاسو!! خیلی پیشتر از امروز آغاز کرده بود...» اول اینکه پیکاسو یک نقاش بود نه شاعر و نقاشی، معماری، تصنیف سازی و موسیقی را نمیشود با شاعری ارتباط مسلکی داد و هر چند هنر نقاشی و شاعری قسمن مسلک است و ای بسا نقاشانیکه با رنگ حالت میسازند و ای بسا شاعرانی که با واژه حالت میافرینند. اما میدانم مراد اصلی علی ادیب نقس پیکاسو در بوجود آوردن مکتب کوبیسم است. بحث در مورد این مکتب درین نوشته خارج از موضوع است اما همینقدر کفایت میکند که بگوییم مجسمه سازی، پیکر تراشی،نقاشی و معماری بخش جداگانۀ از هنر است که با شعر ارتباطی ندارد و هنر بخش های متفاوت دارد. کوبیسم مکتب خاصی در نقاشی است که..." جدا از توان و ظرفیت نوشته آقای ترکانی، شما "توانایی برداشت" ایشان را از متون خوب بررسی کنید! کی می گوید آفرینش چیز جدید در شعر و نقاشی با هم متفاوت است؟ حکم می کنم آن که این چنین باور دارد، بی سواد و نفهم! است. روند و چگونه گی آفرینش یک شعر درست به همان جا ختم می شود که تابلوی نقاشی منتهی می شود. آنچه متفاوت است، ابزار "پرت" شعر و نقاشی به جهان بیرون است نه آفرینش یا روند آفرنیش آن. کدام بی سواد مدعی ست که نقاشی را نمی توان با شاعری ارتباط مسلکی داد؟ و در این حوزه عزیز این "ارتباط مسلکی" شما، به چه معنای به کار رفته است جناب ترکانی؟ در کجا من گفته ام که منظورم از پیکاسو، نقش آن در بوجود آوردن مکتب کوبیسم است؟ چرا اشتباه وکالت می کنی آقای ترکانی؟ من به وضاحت نوشته بودم که پیکاسو می خواست هنر را از بند تقلید طبیعت رهایی بخشد! من نوشته بودم که پیکاسو در هنرش هیچگاهی نخواست به تشریح، تفسیر و یا حتا به بازسازی هستی دست بزند، او همیشه با هنرش پدیده های جدیدی می آفرید و خلق می کرد. او کمبود های را که در آفرینش وجود داشتند و خدا نتوانسته و یا نخواسته است آنها را بیافریند، آفرینشگری می کرد و خود خدا می شد... آقای ترکانی با قصی القلبی تمام می نویسد: "قضاوت منتقدین در کار های پیکاسو نه مثل قضاوت جناب علی ادیب از کهنه به نو بلکه در تمایلات و احساسات او بود با گذشت زمان و تهییج امیالش نسبت به زندگی که روز تا روز رنگ تازه ای بخود میگرفت."
می خواهم بگویم، کدام منتقد بی عرضه ای! به کارهای پیکاسو غیر از " ستیز و گریز او از کهنه و دست یافتنش به نو" به چیزهای دیگری متوسل می شود؟ از ادبیات پیش از تاریخ گرفته تا امروز همین بحث "کهنه و نو" را بردارید، دیگر چه چیزی در جان و جهان ادبیات می ماند؟ مگر همه ای راهکارها و رویکردهای ما تنها بخاطر همین جدال پیوسته ای کهنه و نو نیست؟ فرهنگ های ما مملو از جریان های "کهنه و نو" نیستند؟ به گفته شما مگر همین تمایلات و احساسات نیستند که کهنه و نو می شوند؟ چرا کور می خوانی و کج می نویسی جناب ترکانی عزیز؟ آیا نگرش و داوری این چنینی به پیکاسو گناه بزرگ نیست؟: "او امروز عاشق زنی بود و فردا در نفرتی عجیب از دست نیافتن به معشوق رنج میکشید... او یک روز رنکها را با تپانچه روی یک تابلو فیر میکرد و دوستدارانش میگفتند مرحبا اینست تابلوی که من میخواستم."! پیکاسو را از شعر بردار، جهانی از ترکانی ها را به آن علاوه کن، سرنوشت شعر به کجا می انجامد جناب ترکانی؟ حال آن که به باور شما او نقاش بود نه شاعر!
از کجا به این داوری رسیده ای آقای ترکانی که نظر من در مورد سبک ادبی" متفاوت با بینش ریالیستیک است!" چنین مفهومی را که من به آن اشاره کرده ام، لطفن به من و دیگران نشان بده! و اصلن این "سبک ادبی متفاوت با بینش ریالیستیک یعنی چی؟! کی می گوید که سبک نیمایی برخاسته از محتوای فرهنگ سرزمین های ما (حوزه تمدنی زبان فارسی) نیست؟ آقای ترکانی این ها جریان های بومی حوزه تمدنی زبان عزیز فارسی ست. کدام "ابتر" مدعی ست که سبک نیمایی از مکاتب هنری دنیای غرب آن هم از دادایسم، سورریالیزم، فورمالیزم! و اگزیستانسیالیزم... زاده شده است؟ چرا نوشته مرا این گونه اشتباه نقل کرده ای: ":«سبکی که در شعر امروز جریان دارد ساختدار مشخصی ادبی است ... که سبک های پیشین را در زمرۀ سبکهای آثار متنی میشمارد...این پیمایش و معیار های دیگران نیست که بر ما تحمیل گردد..» این "ساختدار مشخص ادبی" یعنی چی؟ نوشته ای من این گونه بود که باید با امانت داری کامل حفظ و نقل می شد: "سبکی که در شعر امروز جریان دارد، فنون، کارکرد و ساختار مشخصی که در جغرافیای مشخص ادبی امروز (زمین ما) وجود دارد، سبکی ست که سبک های پیش از خود را در زمره ی سبک های آثار متنی می شمارد. از این روست که خواننده و بیننده اش را نیز به آموزش سبک های امروز دعوت می کند. ورنه بی چنین گذرنامه ای، مانع ورودش به این مملکت پهناور ادبی می شود. مایاکوفسکی شاعر قرن بیست روسیه، یک سده پیش، بارهای سبکی شعر دیروز را "متر و معیار دیگران و تحمیل کننده" می دانست که اندیشه ها را به سکوت و رکود می خواندند. اگر بنا شود به قضیه بسیار خوشبینانه هم نگاه کنیم و "شاعرانه گی ها" را در آن حفظ کنیم، خوب است بگوییم که شعر گذشته ی ما بیشتر با بازسازی واقعیت ها در پرتو اصول مشخص شاعرانه گی همدست بود. در حال که شعر امروز، با آفرینش واقعیت ها در یک تحول و انقلاب زبانی همراه و همدست است و آفریده می شود. واقعیت در شعر امروز چیزیست که از واقعیت های طبیعی و غیر طبیعی در شعرهای پیشین، از زمین تا آسمان تفاوت دارد. تعریف واقعیت های نو خلق شده ای امروز، زبان جدید و امروزی می طلبد و به قول آندره برتون پیشوای سورریالیسم، زبان در شعر امروز، عشق بازی واژگان با هم دیگرند نه چیدمان اصولی محض آنها. بنا بر این، گونه ای نگاه به شعر امروز نیز باید دگرگونه باشد. "چشم ها باید شسته شوند و به جهان به گونه دیگر باید دیده شود." این گونه هم نیست که شعر امروز با گذشته کاملن قطع رابطه و علاقه کرده باشد. ارزشها در جای خودشان باقیست، کوه گونه حضور دارند. مایه های هنری گذشته چربتر می شوند و هسته ها بارورتر می شوند و آنگونه که الیوت باور دارد، درون مایه شعر امروز بازنماینده ی قدرتمند پدر/مادر شاعران ماست، اما با زبان و نگاه امروزی و متفاوت."
من در پژوهش قبلی ام در جای این چنین نوشته بودم که تعبیر غلط و اشتباه جناب ترکانی باعث می شود تا آن بند را دوباره نقل کنم: "عده ای مرا در این شعر به فلسفه بافی و حتا سفسطه چینی متهم کرده اند. صادقانه باید بگویم که من در این شعر نه فلسفه بافم و نه سفسطه چین. من فقط خواسته ام سرنخی بدست فیلسوف و مستدلل بدهم. که یکی از ویژه گی های شعر است. و اگر ویژه گی شعر نیست، دیگران این ویژه گی را برای شعر می آفرینند. درست است که خواننده در نخستین برخورد با شعر امروز، آن را یک مشت فلسفه می بیند که گویا در اخیر هیچ چیزی از آن بدست نمی آید و به قول خداوند گار بلخ پای های که در این راه برداشته می شوند، همه "چوبین و بی تمکین" اند، اما با چند بار حضور، اندیشیدن و تفکر به وضاحت روشن می شود که واقعن پاهای شعر بی تمکین نیستند، چون چوبین نیستند و در نتیجه دور باطل استدلال را با خود ندارند. تنها کافیست که با شعر برخورد هرمنوتیک صورت گیرد و خواننده در نقش یک پژوهشگر به تفسیر آنها بپردازد و این بهترین متودولوژی در شناخت شاعر امروز است که در قیافه ی شعرش حضور یافته است. نزدیکی شعر با فلسفه در دیر رسیدن مخاطب به هسته و پیام آن است که برجسته گی ویژه ی شعر امروز است. چیزی را که ژاک دریدا در "میتافزیک حضور" خود مطرح می کند و به تاخیر معنا در آثار، بخصوص در اثرهای هنری باورمند است. اگر اینگونه نباشد، دغدغه های انسان پیچیده ای امروز با چنان وسایل و ابزار ساده امکان پذیر نیست. دغدغه های انسان امروز پیچیده تر از فلسفه است. از همین رو، راه بیان این دغدغه ها نیز پیچیده گی ها و ناهمواری های بیشماری را می طلبد. انسان "بیدل" امروز، اگر مملو از کوهها و کوتل هاست و معناهای بلند دارد، مانند "سرآهنگ" خواننده ای هنرمند نیز می طلبد تا با فهم تند خویش در قشنگ ترین راگ موسیقی آن را به سُر بنشاند و از خراش برداشتنِ گوشِ اندیشه ها پیشگیری کند. اگر خواننده ای استاد در اینجا "حاجی هماهنگ" شد، شعر بیدلانه که در راگ سرآهنگ به سُر نشسته بود نیز، به بازی و مسخره گرفته می شود، گوشِ اندیشه ها را می خراشد که این واقعن وحشتناک است. در نهایت اینکه من وقتی فرمالیسم را در سورریالیسم پیوند می زنم و "تغییر شکل در واقعیت" که محور اصلی فرمالیسم است را از آن بر می دارم به گونه ای از تعریف برای شعر امروز نزدیک می شوم و کماکان شعرهای من چنین ویژه گی های را در بطن خود دارند. ورنه پشت پا زدن به زبان معمول، آشنایی زدایی و آفرینش واقعیت های جدید در فراواقعیت ها به استثنای تفاوت های که در تکنیک های این پشت پا زدنها وجود دارند، همان چیزهای است که بین شعر امروز، فرمالیسم و سورریالیسم به گونه مشترک وجود دارند."
این جا آقای ترکانی آمده و محتوای نوشته ام را این گونه تحریف کرده است: "آقای علی ادیب در باره ای شعر « کوچ » اش نظر میدهد که گویا عده ای او را به فلسفه بافی متهم کرده اند. میخواهم بدانم که ایشان مثلن درین شعر کدام فلسفه و از کدام نوع برخورد علمی و یا هم اجتماعی با پدیدۀ « کوچ» نظر انداخته اند: میگویند من فورمالیسم رابا سوریالیزم پیوند زده ام... چرا این پیوند نمیتواند مثلن مطابق به ذهنیتگرایی از کوج و یاهم مفهوم ارزشمندی از آنرا بدست دهد." جناب ترکانی ادامه می دهد: "درین شعر آمده است: آنجا کسی هستم که کوچ میدهم چشمهایت را / کسی هستی اینجا / اینجاکسی هستی که کوچ میدهی چشمهایم را / می بریم هردو را در یک درخت ... "این همآمیزی کسی که چشمها را کوچ!! میدهد با تو و او که هر دو یکی شده اید واز دویی و دوگانگی گپی در میان نیست را چگونه میشود فهمید؟ و یا:" ما کوچ میافرینیم در خدایی که او نیست. " ما « من و تو» و یا او( صیغۀ جمع) آفریننده ای « کوچ » ایم در خدای که « او» نیست." ایشان از این بند شعر این گونه تعبیر می کند: "حالا من و تو و او جمع یکدیگر را چگونه میتوان به من، تو و بلاخره « او» که خدای در او نیست یکجا فرض کنیم و بعد از خدا آزادتر!!. با کمال احترامی که به آقای ترکانی عزیز دارم، من این برداشت هایش را جز ویرانی شعر کوچم و یک مشت مزخرفات چیزی بیش نمی دانم!
این هم توضیحی که من درباره این بندهای شعرم نوشته بودم: شعر خود با یک "هم آمیزی" آغاز می شود. این هم آمیزی غیر ممکن است جز با یک عزیزی که تو او را و او ترا مانند نفس در همدیگر می کشید و در واقع تو او شده ای و او تو شده است، همدیگر و یکی شده اید. دویی و دو گانه گیی در میان نیست. وقتی می گویی که کسی هستم آنجا که چشم هایت را در خود کوچ می دهم و او چشم هایش را در تو کوچ می دهد، شما چقدر در همدیگر حل شده اید! عین یکدیگر شده اید در واقع. چقدر این جدایی ها و دوری ها از میان رفته اند! و این کوچ دادن چقدر نمره ی منطقِ تفسیریِ شعری اش بالا می پرد که وقتی شما چیزی را کوچ می دهید و یا خود از جای به جای دیگری کوچ می کنید، چیزی از شما در آنجا باقی نمی ماند و این اصل درباره ی چشم ها، چقدر مصداق پیدا می کند! نهایت این کوچ چشم ها، درختی است که که ریشه هایش همان نازنین همراه و هم کوچ شماست که خود سراپا "رفتن" شده است. بعنی تنها چیزی که شما از او می بینید، پیوسته رفتن او با شما و در شماست که دیگر شما او را در تندیسه ی یک "رفتن" کامل می بینید، نه آن صنم زیبا رویی که از پیش می شناختید. جالب اینکه شما این کوچ را که خود کوچ شده اید، در جای می آفرینید که خدای وجود ندارد! اگر شما کوچ را می آفرینید و شما آفریدگارید، پس طبیعیست که ثنویتی در کار نیست. بنا بر این، در جای که شما خدا شده اید و دست به آفریدن کوچ می زنید، خدای دیگری وجود ندارد و شما خود خدا شده اید. افتادن کوچ در رفتن او که سینه ات به عنوان پناهگاه امن دل، راهِ رفتن اوست، بیانگر زیباترین و آزادترین هم آمیزی است که حتا برای خدا نیز میسر نیست. زیرا خداوند در هستی خویش مسوولیت های دارد که کنار آمدن با این مسوولیت ها، از او سلب آزادی می کند، که برای تو هرگز چنین نیست. در این بخش از شعر و در بخش های پسین، تکنیک های جانشینی و همنشینی دگرگونه به کار برده شده اند. وقتی که شما می گویید: "کسی هستم آنجا که کوچ می دهم چشم هایت را" و یا "کسی هستی اینجا که کوچ می دهی چشم هایم را" از صنعت جانشینی محتوایی حجمی استفاده شده است. خواسته ام بگویم که من در آنجا بجای تو تصمیم می گیرم، چون تو شده ام و چشم هایت را که چشم های من شده است، کوچ می دهم به اینجای که من هستم و متاسفانه که تا حال نبوده ای. به همین گونه بردن چشم ها به یک درخت که ریشه هایش راه رفتن تو بر سینه ای من است و افتادن کوچ در این رفتن و زمین، نیز آمیخته با همین تکنیک است. که هرگز منزوی و برون افتاده از بدنه ی کلی شعر نیست."
آقای ترکانی در جای از نوشته اش این گونه می نویسد: "اینکه شاعر گرامی ما چشمها را کوچ میدهند نمیدانم با کدام ذهنیت؟" اگر حضرت ترکانی هم زمان با رودکی سمرقندی می زیست و آن پیر چنگ نواز می خواند که : میر ماه است و بخارا آسمان / ماه سوی آسمان آید همی، بدون شک وی رودکی را کافر هستی و واقعن او را کور می دانست. زیرا به قول ترکانی، بخارا را آسمان خواندن و شاه را ماه گفتن، با هیچ ذهنیتی! جور در نمی آید! می پندارم رودکی خق داشته است تا در بخشی از روزگار حیاتش جهان را سیاه ببیند! توصیه می کنم آقای ترکانی عزیز! وقتی به جنگ شعر می روی، سلاح منطق را بگذار، که با این حال ما را نیز روزگاری کور خواهی کرد!
از ابتدا تا انتهای نوشته از بسکه به بدیهیات و مسلمات پرداخته ام، واقعن خسته شده ام. پرونده این بحث را می بندم و تنها معنای واژگانی "قوطان" را شرح می دهم که در نوشته های پیشینم به آن نپرداخته بودم. در اصطلاح بومی هزاره ها، به ویژه هزاره های جاغوری، "قوطو یا قوطان" نام پرنده ای ست که هر ساله در آغازین روزهای فصل بهار، گله گله و جوپه جوپه در ورای کوه پایه های طبیعی و آسمان هزارستان پدیدار می شوند و در قطارهای منظم و هماهنگ سینه ای فضا را می شکافند و به سوی سرزمین های حاصل خیز و پر آب و نان، بی هیچ درنگی پیوسته بال می زنند، می خوانند و از قحطی سرزمینی که کوچیده اند، با هم قصه ها می گویند. این پرنده های کوچی را هزاره های بومی هزارستان بنام "قوطو یا قوطان" می گویند. از آن جای که این پرنده گان همیشه به گونه دسته جمعی و در صفوف منظم و همراه پرواز می کنند، در میان هزاره های جاغوری که من نیز اهل آن جایم، بیشتر به "گَلَه قوطو یا گله قوطان" معروف است. اگر خودم به آوردن این واژه زیبا در شعر کوچ به لحاظ نقد مدارانه نگاه کنم، طبیعی است که هم از نقطه نظر پیوند تاریخی، هم از نگاه باز آفرینی و هم از نظر داوری که از جایگاه یک خوانش گر از آن باید داشته باشم رابطه های قشنگی می یابم. این که با این واژه ای بومی و قشنگ سرزمینم چگونه راه رفته ام و چسان در ساختار شعرم از آن استفاده کرده ام، زبان گویای نسل و زمانم آن را داوری خواهد کرد.
آن چنان که در بالا نوشته بودم، می خواستم بخش های از پیام های بانو زینت نور را از فیس بوک که در ذیل نوشته ای جناب ترکانی نوشته بود، بی هیچ دخل و تصرفی این جا نیز بیاورم که متاسفانه قصه روده دراز شد. از این رو از یاران همدل می خواهم تا به پیام های عزیز زینت در فیس بوک مراجعه کنند. بی شک که به خواننده عزیز در فهم بیشتر "کوچ" کمک می کند و مایه های ارزنده و زیبای را در بطن خود دارد. من با حضور فعال و پر رنگ یارانی مانند زینت عزیز به آینده نقد ادبی کشورم امیدوارم. زیرا اینان "آن گاهی می گویند که می دانند" و نیز می دانند که نادانسته لب گشودن و سخن پراندن، به روی جهان تف انداختنی بیش نیست!
نوشته های من در توضیح شعر کوچ، شعر فارسی افغانستان در دهه هشتاد و گفتگوی من با کاشانه نویسنده گان افغانستان در رابطه به پست مدرنیزم را در صفحه های انترنتی آسمایی، کاشانه نویسنده گان افغانستان، وبلاگ خودم و بعضی سایت های دیگر می توانید دنبال کنید. آن گاه مطمینم که مشکلی باقی نمی ماند.
شعر کوچ
کسي هستم آنجا
آنجا کسي هستم که کوچ مي دهم چشم هايت را
کسي هستي اينجا
اينجا کسي هستي که کوچ مي دهي چشم هايم را
مي بريم هردو را در يک درخت
که ريشه هايش رفتن توست در زميني که سينه اي من است
ما "کوچ" مي آفرينيم در خداي که "او" نيست
افتاده است کوچ در رفتن تو و زمين من
از خدا آزادتر
کوچ چقدر ما شده است
ما چقدر کوچ شده ايم
کوچ چگونه زمين ما شده است
ما چگونه زمين کوچ شده ايم!
کوچ! که کوچ، که کوچ،
شاملو در کوچ بي سواد است، رفتن!
"روزگار غريبيست نازنين"
حال مي دانم، رفتن!
از کوچ هاي که ماهيان خودکشي مي کنند نارسيده در جمجمه هاي آبشار
از خلاي که قوطان ها منفجر مي شوند در صليب برفها
از گوزن هاي که خدايان شان پلنگ شده اند در آمازون کوچ هاشان
ارسطو را در ريچاردمير پست مدرن باش در اليوت
کِي مي گويم که جمجه ها "لوده" نبودند در خدا؟
کِي مي گويم؟
چقدر دروغ بوديم در خود!
چقدر در نفهميدن ها جشن شديم!
و نوشيدند ما را دروغها!
کوچ در ماييم که آدمهاي قاموس وجود ندارد
من زبان شده ام در او که تو هستي
تو زبان شده اي در او که من هستم
ما زبان شده ايم در او که ما هستيم
ما نگاه شده ايم در او که ما هستيم
ما در همه يي ما شده ايم
هستي آغاز مي شويم از کوچ در همه يي ما
همه يي ما با همه کس در همه چيز آغاز مي شود که کوچ نيست
در آغازي که او نيست
خدا نيست در آغازي که ما نيستيم
همه يي ما با همه کس در همه چيز مي ميرد که کوچ هست
تنها ما مي ماند که هست
همه چيز در ما مشروع مي شويم
ما مي شويم آخرين مدل در سکس که نيست سکس
ما مي شويم طولاني ترين بوسه که نيست بوسه
جاي که سکس ها مي شويم در بوسه
آغاز مي شود سکس ترين خدا با سکس ترين ما در سکس ترين بوسه
دوشيزه گان وحي زاده مي شوند در ما
سکس مي شويم در مست
خيام در کوچ بي سواد مي شود که شراب مي شود در مست
مي شويد انديشه اي هفتاد و دو ملت را با خون انگور
ما خيام نمي شويم در انگور
خيام مي شويم در سکس
تا بشوييم انديشه اي هفتاد و دو ملت را بي خون سکس
سکس شاه بيت شعر خدا مي شود که ما هستيم
ماهيان مي کوچند تا سکس شوند
قوطان ها مي کوچند تا سکس شوند
گوزن ها مي کوچند تا سکس شوند
***
بر کوچياني که سکس شده اند درود باد
در طلوع سکسي ترين خورشيد