انسان در" گلنار و آینه"
دید فلسفی نویسنده با هدایت نزدیک است، و در یک کلام وی در پیوند هستی انسان چنین نظر دارد: " گلنار زندگی کرد تا خودش را بسوزاند، برای این به جهان آمده بود که در آتش بسوزد، در همان سالهای کودکی، در زیر همان درخت کهن سال او تمرین سوختن را می کرد..."
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
"من آن هستم که هستی از اوست."
هایدگر
چگونگی پیدایش و سرنوشت انسان که از آوان تکوین فلسفه پرسش ذهن کنجکاو انسان بوده است، قرنها پدیده مافوق الطبیعی پنداشته می شد. اما این ایده پس از یافته های داروین در قرن نوزده چنان تنزل یافت که ناگهان انسان از ذات پاک مافوق الطبیعی به حیوان فزیولوژیک فرود آمده در قطار شمپانزه قرار گرفت.
با این همه و به رغم دست یافته های فلسفی هنوز هم چیستی و کیستی انسان به قول مولانا ایوان نه توی نقاش جادو است که کس نمی داند و یا همانا کوزه ای که همگی یعنی کوزه گر، گوزه خر و گوزه فروش حیران است که این موجود گمشده داغول و یا به پندار سارتر این "نای پوک"، به تعبیر کامو" مهمان ناخوانده" و به قول هدایت" شاگرد کله پز" کیست و چیست؟؟
همچنان انسان نوعی در" گلناروآینه" نویسنده گرانمایه و روشنگر متعهد ما رهنورد زریاب، موجودی است درست شبیه طفل گمشده میان کوچه و بازار، طفلی که نویسنده علی رغم گمشده گی و تنهایی آن امیدوار به شناخت آن است.
این اثر رمانی است ریالیست جادویی و در مکتب متذکره ادبی واقعیت عینی و تاریخی در ظرف علت و معلول خاص شکل گرفته با جنبه فرافلسفی علل در هم می آمیزد. در رمان مذکور، نویسنده سرنوشت انسان نوعی و تاریخی را به تصویر می کشد که طی آن دغدغه محوری وی همانند خیام زندگی و مرگ است و از همین اولین طرح رمان در گورستان خاموش آغاز می شود. طرحی که با هم زمان بودن سال تولد راوی و مرگ امیر بخارا، مرگ و زندگی را بیشتر تجسم می بخشد. و یا به زبان ساده هر تولدی توآم با مرگ و مرگ پایان شکلی هر هستی است و به همین سبب داستان در گورستان آغاز و هم در آنجا پایان می یابد.
باری ، از آنجاکه امروزه دیوار فلسفه رو به انهدام است، نقد و تفسیر آثار فلسفی و هنری بیشتر در چارچوبه دیدگاه نیچه یی و یا پسا نیچه یی صورت می گیرد و از منظر دید فوق تاویل اثر هنری-فلسفی بر اساس فهم و درک یا نقسیر بینامتنی شکل می گیرد که چنین تفسیر در نوع خود به ارزیابی اطلاق می شود، مبتنی بر برداشت خواننده ویا منتقد از متن. اما از آنجاکه زبان گلنار و آینه تاحدی زبان نمادین و توآم با کنش های روانی است، تفسیر و نقد اثر می تواند در قالب روانشناسی و سمبول شناسی انجام گیرد و در واقع چنین تفسیر یکی از وسیله هایی است ما را بیشتر به شناخت اثر نزدیک می کند.
به هر صورت، دغدغه راوی در پیوند هستی، زمانی آغاز می شود که او دختری را در میان پنجره می بیند. دیداری که توآم با پارادوکس یعنی با آنکه چهره او برایش آشناست، اما همزمان راز نگاه جادویی چشمان او را نمی داند. پیچیده گی و عدم شناخت دقیق انسان و هستی از تم های اصلی اثر است. این بغرنجی و گمشده گی در واقع طرحی است که در شخصیت های محوری داستان ترسیم شده است و تلون و گم شدن شخصیت های داستان نشانگر رمز جادویی اثر است. به کلام دیگر، این سن بیانگر آن است که انسان و طبیعت علی رغم رشد علم و فلسفه تاکنون در عالم نانشاخته گی به سر می برد و این پدیده ای است که باعث مردود بودن راوی در قضاوت او می شود. از همین رو وقتی "ربابه" (معشوقه، یکی از شخصیت های محوری داستان) از او می خواهد که قصه مادرش را(مادر ربابه) بنویسد. در جواب چنین می گوید: " هنوز نتوانسته ام شروع کنم... می دانی سالهاست که کوشیده ام شروع کنم ولی نتوانسته ام. " با این همه نویسنده به قول خودش شتابزده و ترسیده دست به خامه برده چنین می نگارد:" گورستان خاموش در زیر مهتاب چارده آرمیده بود. به نظر می رسید که مهی همرنگ نور ماه- همه جا را فراگرفته است. قبرها مثل آدمهای خسته به خواب رفته بود، بعضی راست و بعضی خمیده بالای سروپای قبر ایستاده بودند... در همین حال بود که من آواز شنگ شنگ زنگ پاهی را شنیدم. چه طنین سحرانگیزی داشت، آدمی را بی خود می کرد...بی درنگ دریافتم که آواز زنگ پاها از سوی آن تک درخت توتی می آید که آن سوتر، در میان قبرها، مغموم و خواب آلود ایستاده بود.
آهسته آهسته به سوی آن تک درخت غمگین رفتم. دیدم که زیر آن درخت توت کنار قبری، دختری ایستاده است و آرام آرام می خواهد پایکوبی را آغاز کند. برگ های انبوه و خاک آلود درخت توت، نور ماه را نمی گذاشت که به چهره دختر برسد...بی اختیار و شوقزده پرسیدم:" تو این همه سالها کجا بودی؟"
دختر خاموش بود. بازهم گقتم: سی و پنج سال می شود که ترا ندیده ام تو کجا بودی؟" بی آنکه به پرسشم جواب گوید، با نوعی التماس پرسید: " تو آن قصه را نوشتی؟" صدایش می لرزید. و با همین صدای لرزان افزود:" یادداری... وعده کرده بودی که بنویسی؟"...
اشاره کردم و گفتم:" می بینی که شروع کرده ام"...
دختر پرسید:" این چیست؟"
گقتم:" نام توست... ربابه!"
و ذوقزده افزدم:" نام این داستان هم ربابه است. می خواهم نام داستان ربابه باشد!"...
گفت:" نی،نی بنویس گلنار من گلنار هستم. نام من گلنار است.... نوشتم:"گلنار".
در جای دیگر می نویسد: دختر از تخت خواب پایین شد و بر زمین نشت. ورق های سپید کاغذ را یکی یکی نگریست و گقت:" اما اینجا که چیری نیست. در این کاغذ ها هیج نبشته یی نیست!"
شرمیده و خجل گفتم:" هنوز نتواسته ام شروع کنم... می دانی سالهاست که کوشیده ام شروع کنم، ولی نتواسته ام."
معشوقه شخصیتی است که در وجود او رمز و چگونگی هستی انسان پدیدار گردیده است. چشمان یاقوتی، موهای خاکستری و حال پریشان دارد و با آنکه چهره اش برای راوی آشنا است، اما همزمان راز نگاه و جادویی او را نمی داند. موهای خاکستری از یک سو بر کهن بودن ماجرا و از دیگر طرف بر آشفتگی روانی او دلالت دارد.افزون بر این، معشوقه سمبول روح و یا به تفسیر دقیق تر همانا روح یا (self) انسان نوعی است که به چشم انداز راوی اگر نباشد زندگی معنی ندارد.
چشم در فرهنگ سمبولها وسیله شناخت است و نگاه، رمز ارتباط . و یا به دیگر بیان " روند دیدن بیانگر عمل روحانی و ممثل درک است". (1)
چنانچه ذکرش رفت، نویسنده به قول خودش شتابزده و ترسیده دست به قلم می برد که این امر دال بر عدم اطمینان او است و هنوز خوب مطمئن نیست که همه چیست.
و آنگاه می نویسد:" در آن زمان من بیست و یک ساله بودم و عادت کرده بودم که هفته یک بار بروم به زیارت تمیم انصار... یک شب همین که راه می پیمودم و سوی خانه می رفتم... در همین هنگام ، دیدم پنجره یی باز شد و من چهره دختری را دیدم. دختر روی گرد و مدوری داشت، رنگ صورتش گندمی بود و خالی بر پیشانیش دیده می شد... وقتی چشم هایش را دیدم...هرچه بود این چشمها افسونم کردند. از رفتار باز ماندم. ایستادم و به آن دختر چشم دوختم.
پنجره در ادبیات غرب نماد خودآگاهی و روزنه برای دیدن واقعیت های بیرون ذهن انسان است. این بار راوی آگاهانه به رمز هستی خیره می شود که خالی به پیشانه و خرمن موهای سیاه کنار گردن دارد. خال در سمبول عرفان هندو نماد عشق ، تقدس و امتزاج است. چشم و زلف سیاه در ادبیات ما بیشتر به مفهوم حیرت به کار می رود. برای شرح و بسط بیشتر اینک می پردازیم به شعر زیر از مولانا:
زمین چون زن فلک چو شو خورد فرزند چو گربه
من این زن و این شو را نمی دانم نمی دانم
مرا آن صورت غیبی به ابرو نکته می گوید
که غمزه چشم و ابرو را نمی دانم نمی دانم
راوی درست همانند مولانا مبهوت و حیرت زده است و این بهت زده گی چنان او را افسون می کند که که حتی از رفتار باز می ماند. دختر با همان مشخصات و گاهی با مشخصات روحی جدید در محل های گوناگون نظیر قبرستان، محفل رقص جلو چشم راوی ظاهر می گردد. در قبرستان او را با پاهای برهنه، خنده ای برلب که همزمان تمام رنگ های جهان در چشمانش گیرد آمده است، می بیند. پا برهنگی نماد بی بضاعتی انسان نوعی و رنگ های جهان هم رمز هستی و خنده گویای حالت روحی است.
و در جای دیگر آمده است:
...
"و بعد، دختری برای رقص برخاست، رویش را با چادر گلابی رنگی که کناره های زردوزی داشت، پنهان کرده بود. همین که او برخاست، دل من لرزید. گفتم:" خدایا!"... دختر پاهای برهنه وحنا رنگش را به حرکت در آورد. کناره های کف پاها و انگشتش رنگ آتشین حنای داشتند... دست هایش هم حرکت های دلنشینی آغاز کردند. هر انگشتش جداگانه حرکتی داشت . بعد پاهایش به زمین کوبید. زنگ پاهایش به صدا در آمدند: شنگ ...شنگ...شنگ...
... گاهی به چهره اش می نگرستم و گاهی به پا های حنای رنگش. آن روی مدور و آن لب های گشتالو و آن دهان زیبا و دل انگیز، یک پارچه خنده شده بودند و شگفته شده بودند. از شادی و نشاط می درخشید... آهسته از الیاس پرسیدم: " این دختر کیست؟"
گقت: " بار اول است که می بینمش. خواهرم می گوید ربابه نام دارد." ... زیر لب گفتم: " ربابه، ربابه"
ربابه، ربابه، ربابه... من ترا در چارچوب پنجره دیدم. من ترا در زیارت دیدم و حالا... حالا هم می بینم. تو آن شب مرا از پنجره دیدی، لبخند زدی یا روی در هم کشیدی؟ و آن روز دیگر در داخل زیارت چرا نگاه هایت سرزنشم کردند؟ ... چرا با چشمانت خندیدی و چرا با لبخندت مسخره ام کردی؟ ربابه ربابه می رقصید... و بعد، دیدم که اندکی خم شد. دست هایش به سوی من دراز کرد. انگار، می خواستم برخیزم و برقصم... یک پارچه آتش شده بودم نمی دانستم چه کار کنم..."
رقص در فرهنگ سمبول ها، رمز گذشت زمان است، اما در آموزه های هندو و عرفان اسلامی رقص ممثل اتحاد فضاء و زمان است. " از آنجاکه رقص یک شکل هنری موزون است، تمثلگر آفرینش است" (2) و همچنان رقص نمایشگر مسخ و تناسخ است و در کل مبین سمبول اشکال، وصل و پیدایش گیتی است.
آنچه فراخور تذکار است، این است که تتبع نزدیک میان "گلنار و آینه" و "بوف کور" به نظر می رسد؛ در بوف کور مادر راوی " بو گام داسی" رقاصه معبد لینگام در هند بوده است، مادری که هدایت او را در طول حیاتش ندیده است، امری که از یک سو نمانگر بغزنجی و از دیگر طرف نشانگرابهام کلی پیدایش حیات است. و همین طور، زریاب تولد، مرگ و عشق را پدیده مرموز و همزمان مبهم می داند.
در گلنار و آینه، شخصیت های داستان همگی یک اند، ربابه گلنار است و گلنار مادر ربابه و ربانه خواهر روای است. و هچنان سرنوشت گلنار موهوم است که در واقع گمشده گی گلنار همانا گمشده گی انسان نوعی است. به همین سبب راوی می گوید:" پرسیدم : تو قهمیدی که بالاخزه بلای گلنار چه آمد... پس از سوختن آن قصر او به کجا رفت؟" در جواب: پیرمردی گفت که پس از سوختن قصر، گلنار همراه با پندت نمین داس به حیدر آباد رفته همین و بس!"
در سطور فوق نماد های پیر مرد ، پندت نمین داس و حیدر آباد فراخور تمق است. پیر مرد نماد کهن سالی خرد انسان، پندت سمبول تقدس اخلاقی انسان از ایده روسویی و حیدر آباد حیات پس از مرگ است و یا به کلام دیگر نویسنده انسان را موجود ناشناخته توآم با با ذات پاک و حیات پس از مرگ را تجربه ناپذیر می داند. پیر مرد چنانچه ذکرش رفت همانا خرد انسان است که بعد تر چنانچه خواهیم خواند در کاراکتر خود راوی تجسم می یابد، در پایان داستان راوی تبدیل به پیرمرد سرخورده ای می شود و در این قسمت رمان در جواب سوال ربابه می نویسد : " چرا؟ این " چرا"ی او برای من سردرگم کننده بود، آری چرا؟ این "چرا"ی او را چه کسی می توانست جواب بدهد؟ روسو؟ هگل؟ مارکس؟ گاندی؟ چه کسی؟ چه کسی این سوال دشوار و دلازار ربابه را جواب می توانست داد؟" شاید این سوال، سوال بشریت بوده باشد.
گفتم : "نمی دانم... نمی دانم" اشک چشم هایش پاک کرد و آهی کشید.
در یک کلام، تا اکنون در حوزه فلسفه، نه ایدالسم و نه رئالسم قادر به پاسخ سوال مذکور بوده است. از این رو، اشک ها و آه ها را می توان اشک فلسفی و روحی خواند؛ سوالی که سالها نه بل قرنها بی پاسخ مانده است. درخت توت نماد حیات و رفتن ربابه به هندوستان برای پالیدن مادرش رجوع به خودآگاهی انسان است. گریان و نالان بودن همه و همه نشان درد و حزن دیرینه و شاید هم غم ازلی انسان است.
باری, اکنون جهت بسط بیشتر دید فلسفی گلنار و آینه به ادبیات کلاسیک و معاصر پارسی و همینطوربه ادبیات غرب رجوع می کنیم:
در پیوند چگونگی هستی حافظ می گوید:
عیان نشد که چرا آمدم و کجا بودم
دریغ و درد که غافل از کار خویشتن ام
و یا مولانا می نویسد:
من این ایوان نه تو را نمی دانم نمی دانم
من این نقاش جادو را نمی دانم نمی دانم
چو طفل گمشده استم من، میان کوی و بازاری
من این کوی و بازار را نمی دانم نمی دانم
در گفتار فوق، ایوان سمبول مخلوق و نقاش جادو نماد خالق است و مهمتر از همه مولانا گمشده گی انسان را به کودک گشمده بازار که نماد معامله و سودجویی است تشبیه می کند.
یا به تفسیر خیام:
در کارگه کوزه گری رفتم دوش
دیدم دوصد هزار کوزه گویا و خموش
هر یکی به زبان حال از من پرسید
کو گوزه گر، کو کوزه خر و کو کوزه فروش
بازهم مولانا:
پرکاهم در میان تند باد
می ندانم در کجا خواهم فتاد
زنده یاد سپهری شاعر برگ و آب در شعر " اهل کانشانم روزگارم بد نیست..."، چیستی هستی انسان نوعی چنین می پندارد:
اهل کاشانم.
نسب شاید برسد
به گیاهی در هند، به سفالینه ای از خاک" سیلک".
نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
و به تبیین نیچه در شعر "معما":
برایم بگشائید معمای پنهان در این سخن را:
" در حین اینکه مرد سرگرم کشف کردن است، زن اختراع می کند "معما".
و یا شکسپیر در " هملت" پارادوکسی را به تصویر می کشد که قابل یادآوری است :
What a piece of work is man!
How noble in reason!
How finite in faculty!
…
The paragon of animals!
…
What is this quintessence of dust?
Man delights me, nor woman neither, though by your smiling you seem to say so
.
زریاب درست همانند اسلافش نمی داند و صرفآ به اینکه انسان زاده می شود، می سوزد و سپس به دیار نامعلوم می روند. از دیدگاه او پدیده انسان ناشناخته و توآم با درد و سوختن است.
افزون بر این، پیرمرد در قسمت پایانی داستان نماد خرد و معرفت انسان تاریخی افغانستانی است و هکذا خود راوی در آخر داستان به مرد پیری مبدل می شود که در مرگ هنر در وطنش مویه می کند. جنبه تاریخی داستان تداعی گر شرنوشت انسان تاریخی است که در واقع خاطرات راوی بخشی از خاطرات مردم افغانستان است. نویسنده نشان می دهد که چگونه کوتای هفت ثور*، جنگ های داخلی و ظهور طالبان سرنوشت انسانها را به باد آواره گی و غربت می گیرد، جایی که چه روزها و چه لحظه های دشوارگذار بر همگی گذشت و می گذرد. اما او با این همه، در صحنه های فرجامین داستان یک خرابات نشین و عاشق باقی می ماند. لحظه های پایانی داستان به گونه آغاز آن در قبرستان به تصویر کشیده می شود. آسمان آبی و شفاف است و در دل او شادمانی گنگ و ناشناسی می پیچد. درخت های ارغنون گل کرده است.
او می نویسد: " نمی دانستم که این شادمانی گنگ و ناشناخته چیست؟ می خواستم در یابم که این شادمانی از کجا و از چه چیزی مایه می گیرد. در همین اندیشه بودم که ناگهان دیدم درویشی از سوی چشمه خضر می آید. درویش چپن درازی پوشیده بود و تبر رینی بر شانه داشت. مو های سر درویش بیخی سیاه بودند، درویش به سوی من می آمد، چهره اش به نظرم آشنا بود."
درویش نماد انسان بی نوای است که کنون عاجز به پاسخ سوالات است اما موسیاه او نشان جوان بودن و تبرزینش تداعیگر قدرتمندی فکری اوست که پس از مصاحفه از پسر گمشده ربابه خبر داده می گوید:" من می دانم پسر ربابه کجاست." راوی پس از شنیدن خبر شگقت زده می شود و با قلب مملو از شوق توآم با امید او را دنبال کرده فضای پایانی داستان چنین ترسیم می کند:" این آواز با صدای نیی که از دور دست ها می آمد، گد می شد و می آمیخت. من دنبال درویش تبر زین برشانه گام بر می داشتم و آرام آرام زمزمه می کردم: " خرابات... خرابات... خرابات" و این واژه در ذهنم با گلنار در آمیخته بود و ما به خرابات نزدیک می شدیم. به نظر رسد که هوا کم کم روشن می شد، باران هنوز هم می بارید . من آواز تک تک ساعت دیواری را می شنیدم.
خرابات در ادبیات کلاسیک ما نماد روشنگری است، نویسنده به بیان دیگر روشن می کند که کم کم به یافتن پسر ربابه که همانا انسان نوعی نزدیک می شود. روشنی هوا نشانه شناخت و معرفت بیشتر انسان از خویشتنش است و باران نماد تنهایی او. آواز نی صدای آرزو های بربادرفته و تک تک ساعت سمبول گذر زمان است که به گونه ثانیه گرد می گذرد.
مضافآ دید فلسفی نویسنده با هدایت نزدیک است، و در یک کلام وی در پیوند هستی انسان چنین نظر دارد: " گلنار زندگی کرد تا خودش را بسوزاند، برای این به جهان آمده بود که در آتش بسوزد، در همان سالهای کودکی، در زیر همان درخت کهن سال او تمرین سوختن را می کرد..."
و سخن پایانی اینکه به باور این قلم، اثر مذکور داستانی است ماندگار و خواندنی و بی گمان شاهکار صاحب اثر.
پی نوشت ها:
1- کارل یونگ، انسان و سمبولهایش به نقل از داستان یک روح، سیروس شمیسا
2- همان
* در متن "انقلاب ثور" آمده است.
* با تآسف سالهای قبل در جریان یادداشت برداری " داستان یک روح" یادداشت شماره صفحه ها را از یاد بردم، از همین رو در ذکر منابع یادآوری شماره از قلم مانده است.
پيامها
4 آگوست 2011, 11:10, توسط همایون محمد
کوشای عزیز سلام!
مقاله ات بسیار پر محتوی بود، بسیار! از زحماتی که برای مطالعه و آموزش فلسفه کرده یی، یک جهان ممنون. اما یک مشکل عمده در کارت می بینم: این که متافیزیکی فکر می کنی. در درک متافیزیکی، همه اشیا و پدیده ها با یک قدرت برتر و خارج از شی و پدیده فرض می شود. علیت از اساسی ترین ارکان تفکر متافیزیکی است. در اسلوب متافیزیکی، روابط درونیی اشیا و پدیده ها از یک سو و ارتباط متقابل اشیا و پدیده ها در همدیگر، جنبه ثانوی پیدا می کنند. فقط رابطه لازمی و سازنده، از بیرون است که بر شی یا پدیده اثر می گذارد. اما از آنجایی که نیروهای خارجی بی اندازه متنوع اند، لازم است که پدیده را در طیفی وسیعی از اثر عوامل خارجی بررسی کرد. این در حقیقت کاریست که تا حال از عهده هیچ کسی برنیامده.
نقطه مقابل ادراک متافیزیکی، اسلوب تفکر دیالکتیکی است. منظور از اسلوب تفکر دیالکتیکی، معنی کلاسیک درک دیالکتیک نیست. در مفهوم جدید دیالکتیک، نیروی تعیین کننده حرکت و باز آفرینش در درون اشیا و پدیده ها قرار دارد. نیرو های خارجی فقط جنبه ثانوی دارند. این درست خلاف آن اسلوب تحقیق متافیزیکی است. مثلا در فیزیک برق، عمده ترین نیروی تعیین کننده، حرکت الکترون ها از قطب منفی به سوی قطب مثبت است. شرایط خارجی را میتوان گاه در یک اجاق برقی جا داد و یا در درون یک گروپ برق و یا هم در درون یک کمپیوتر. در اجاق برقی، حرکت الکترون ها به سوی قطب مثبت در سیم گرم کننده باعث ایجاد حرارت می شود. چون الکترون ها باید به راه شان ادامه بدهند، سیم گرم کننده مقاومت معیینی در مقابل جریان برق نشان می دهد و حرکت الکترون ها این مقاومت را می شکند و در نتیجه سیم گرم می آید.
در یک گروپ برق عادی، باز هم الکترون ها به سوی قطب مثبت حرکت می کند ولی در اینجا مقاومت بیشتر از سیم گرم کننده اجاق برقی است. اما الکترون ها باز این مقاومت را می شکند و سیمی که از تنگستن در درون گروپ جور شده، حدود 800 درجه سانتی گراد گرم می شود و درست در همین حرارت است که این سیم گدازنده نور سفید تولید می کند. در کمپیوتر، ترانزیستور ها گیت های منطقی خاصی را تشکیل می دهند و در یک کمپیوتر میلیارد ها از این گیت های منطقی وجود دارد که با عبور الکترون ها از این گیت ها، و وابسته به این که به کار برنده کمپیوتر توسط برنامه های مختلف، گیت های معیینی را سر راه الکترون ها می گذارند، یک نتیجه منطقیی معیینی بدست می آید.
دیده می شود که در هر صورت، نیروی تعیین کننده دو قطب متضاد در دو سر سیم برق است. شرایط خارجی در این جا مثلا: اجاق، گروپ برق و یا کمپیوتر است، اما بدون حرکت الکترون ها، نه اجاق و نه گروپ و نه کمپیوتر کار می کند. یا مثلا در مثال مشهور تخم مرغ، در درون این تخم امکانات تعاملات شیمیایی خاصی است که از این تخم یک جوجه ببار می آورد، و از سوی دیگر امکانات تعاملات شیمایی خاصی است که این تخم را می گنداند. اگر این تخم در شرایطی قرار گیرد که برای بیست روز حرارت 37 درجه بدست بیاورد و رطوبت معیین وجود داشته باشد، از این تخم یک جوجه سر می زند. در اینجا نیز می بینیم که امکانات دو شکلی از تعاملات شیمیایی متضاد است که نهایتا به دو حالت زندگی و یا مرگ می انجامد، در حقیقت شرایط خارجی که همانا حرارت و رطوبت باشد، جنبه ثانوی دارد. هیچ حرارتی نمی تواند از سنگ جوجه بکشد.
از سوی دیگر ما همه مالامالیم از پیش فرض های معیینی که همیشه در راه علم سنگ می اندازد. در تجارب روزمره هرگز نمی رویم مثلا به دانش فیزیک به دیدگاه یک دانشمند بی غرض نگاه کنیم. مثلا وقتی کره مریخ را رسد یابی کردند، در عکس هایی که از مریخ بدست آمد، ناهمواری های روی این کره سرخ رنگ اشکالی خاصی و به خصوص یک چهره آدم را می دیدند. همه پیش قضاوت می کردند که در این کره حتما حیات وجود دارد و انسان های این کره این چهره را ترسیم نموده اند. بعد ها دیده شد که این چهره آدم مانند چیزی جز از تل خاک و سنگ، چیزی دیگری نیست. در دانش فیزیک حرکت امواج الکترومقناطیسی در فضا، بنا بر پیش قضاوت دانشمندان آن زمان از درون یک عنصری بنام اتر صورت بگیرد. ده ها سال تجربه صورت گرفت تا مگر این پیش قضاوت حقیقت داشته باشد، تا این که اینشتین با پیوند دادن فضا - زمان این پیشفرض نادرست را از میان برداشت.
از جایی ما حق هم داریم که اینچنین پیش قضاوت ها را در درون خود داشته باشیم، درست مانند طفلی که به مجردی که به دنیا می آید دنبال پستان مادر می گردد. آخر ما سنت هزاران ساله یی در تفکر و فرهنگ ما داریم که در آن احساسات و عواطف انسانی جایی بسیار والایی داشته است. احساسات و عواطف بدن ما را گرم می سازد، مو ها را بر اندام راست میکند، حتی اشک را بر رخسار ما جاری می سازد. آیا می توان این تجارب ناشناس را یک باره کنار گذاشت و به دانش ماده گرا روی کرد.
اما دانش میکانیک کوانتوم، میکانیک اجرام آسمانی، میکانیک نسبیت عام و خاص، میکانیک منطقی ساختن مدارهای برقی در کمپیوتر، به شکل بسیار آهسته و بطی راه دیگری را پیش پای دانشمندان گذاشت. البته این برهه هایی از دانش فیزیک بسیار جوان اند. اما به هر صورت دانشمندان امروزی به ابهت و استحکام این چهار و یا پنج میکانیک آخری سر تسلیم فرود آوردند و از همین سبب است که بزرگترین دانشمند دوران حاضر - استیون هاوکینگ - در تازه ترین اثرش که شاید بیشتر از یک هفته از چاپ آن نگذشته، حکم می کند که جهان به خدایی ضرورت ندارد. در حالیکه وی قبل از این یک دانشمند مذهبی بود و با شرکت در طرح تیوریی خیالیی ابر ریسمان ها، همواره می کوشید تضاد های درونیی بوجود آمده در دانش میکانیک را از صحنه بیرون اندازد.
میکانیک کوانتوم یک محور سازنده و اساسی دارد و می گوید: در جهان زیر اتمی - که اساسی ترین دانش میکانیک از این جهان استخراج شده - علیتی وجود ندارد. در میکانیک وقتی بدانیم یک جسم در کجا قرار دارد و چی مقدار حرکت دارد، می توانیم در زمان های کوتاه و یا دور دست موقعیت دومیی آن را نیز کشف کنیم. اما در مورد الکترون ها، به طور یقین نمی توان موقعیت اولیی آن را دریافت. این مشکل کم بود که در کشف بعدی دریافتند که تعیین مقدار حرکت الکترون نیز ممکن نیست. وقتی ما موقعیت و مقدار حرکت الکترون را ندانیم، هرگز نمی دانیم که در زمان های کوتاه و دور در آینده، موقعیت دومیی یک الکترون را دریابیم. خوشبختانه دانش ریاضی در این جا به کمک دانشمندان حیرت زده رسید و شکلی جدید از مدل ریاضی بیرون زد که آن را (روابط عدم قطعیت) می نامند. ما می توانیم با عدم قطعیت معیینی موقعیت دومیی الکترون را دریابیم، اما هرگز نمی توان این موقعیت دومی را با قطعیت بسیار بالاتری تعیین نمود.
اینشتین بار ها در مقابل دانشمند بزرگ میکانیک کوانتوم (نیلس بور) قرار گرفت و خواست که در تجربه های خیالیی خاصی عدم قطعیت را رد کند، اما هر بار بور اشتباه تجربه اینشتین را کشف کرد و او را شکست داد. در سه سال اخیر زندگی، اینشتین همواره به این کوشش های بی نتیجه اش پرداخت. اما در عین زمان گفت: میکانیک کوانتوم بی اندازه پر هیبت است اما ندای درونی به من می گوید که روی هم رفته درست نیست. من امیدوارم که بشر روزی بتوانند دوباره به علیت برگردند.
مهم ترین معمای دانش فیزیک کوانتوم و میکانیک اجرام آسمانی، مسئله مهبانگ بود. سوالاتی که بیش تر باز هم به پیش قضاوت های ما بر می گردد از ما می پرسید؟ پیش از مهبانگ چی بود؟ زیرا در آن لحظه اول مهبانگ، زمان و مکان آنچنان متراکم بود که هیچ گاه ممکن نبود که زمان و مکان را اندازه گرفت. پس پیش قضاوت ها به میدان آمدند و از بشر خواستند که تعیین کنند که پیش از مهبانگ چی بود؟ این سوال بزرگترین سوالی بود که وجود یک ایده مطلق و یا یک قدرت مطلق را نمی توانست رد کند. هاوکینگ در کتاب اخیرش ادعا می کند که مهبانگ بر اساس یک سلسله قوانین فیزیکیی خاصی باید بوجود آمده باشد. اگر او توانست دیگران را از این قوانین خاص آگاه و قانع بسازد، به گفته خودش: (جهان خالقی ندارد) یک جمله منطقی و همه پسند خواهد شد.
فقط باید منتظر بود تا مخالفان این دیدگاه با چی سلاحی در میدان خواهند آمد. در آن صورت باید دیگر همه پیش قضاوت های مان را به کلی کنار گذاشت و همواره از دانش فیزیک پرسید که خوب، انسان چیست؟ جهان چیست؟ و غیره. . .