سرنوشت شاعر
بررسی نسبت شعر و شاعر
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
پرسش از نسبت شعر و شاعر، از یکسو پرسش از نسبت هنر و انسان است و از سوی دیگر تامل در چگونگی رابطه و نسبت بین دو موجود زنده است. شعر و شاعر، هر دو، دو اندام تازه وزنده اند که دور از یکدیگر و مستقل از هم زندگی می کنند اما این دوری و استقلال به نوعی در سایه ی همدیگر و با هم دیگر زیسستن نیز می باشد. پاسخ به پرسش نخست، یعنی رابطه هنر و انسان، پرسش کهن سالی است که قرن ها ذهن شاعران و منتقدان را به خود مشغول داشته و پاسخ های متنوع و متفاوتی دریافت کرده است. اما پرسش دوم، پرسسشی است که شعرِ پس ازمدرنیته با آن مواجه شده است. رابطه بین شعر و شاعر به عنوان دو موجود زنده، یک رابطه زنده و ارگانیک است و تحلیل و توضیح این رابطه با دشواری های خاصی همراه می باشد.
سخن را با مثالی ادامه می دهم. حافظ می گوید: "دوش رفتم به در میکده خواب آلوده/ خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده". پرسشی که این نوشتار در پی طرح و سپس یافتن پاسخ آن می باشد این است که این سخن حافظ چقدر از خود حافظ است؟ به عبارت ساده تر، کسی که دیشب به میکده رفته، کیست؟ می دانیم که حافظ خود اقرار می کند که دیشب به میکده رفته است اما مسئله بر سر این است که این " رفتم" چقدر حافظانه است ، چقدر یکسره مربوط به حافظ است ،چقدر حافظانه مانده است و چقدر می توان آنرا غیر حافظانه خواند؟ اگر ضمایر فاعلی و چیزهای مشابه آن یکسره از آن حافظ و خطاب به اوست، پس مخاطب کجاست؟ اگر شاعران تنها موجودات زنده در دنیای شعرند، بی هیج تردیدی می توان گفت که شعر تاریخ خودی های و بی خودی های شاعران است و هیچ ربطی به خواننده ، " من" ، "تو" و"او" ندارد. در این صورت چرا و چگونه یک خواننده با شعر حافظ و با میخانه رفتن او ربط و نسبت پیدا می کند؟ چرا باید حافظ وپیمانه ی او به این پیمانه در ذهن و زبان ما ریشه داشته باشد؟اگر این ضمایر هیچ ربطی به منِ خواننده ندارد، چه چیزی باعث می شود که منِ "من"، نه تنها" من" حافظ را تحمل کند بلکه با او هم خانه نیز بشود و از حضور او و در حضور او لذت هم ببرد. برای این دسته از پرسش ها دو گروه پاسخ می توان یافت:
سنت و ارجاع خطاب ها:
در شعر سنتی و یا سنت شعری، شاعر آفریننده شعر است، با شعر خود و در شعر خود زندگی می کند و تمامی ضمیر ها و تعبیر ها به او باز می گردد. وقتی حافظ می گوید که " دوش رفتم به در میکده خواب آلوده" این واقعا حافظ است که سخن می گوید و این اوست که شب دوشینه به میکده رفته است. البته که می توان به استعاره، ایماء، کنایه و دیگر فنون ادبی همچنان وفادار بود و به مقام شامخ شان ادای احترام کرد و گفت که مراد حافظ از " دوش" نه دیشب که چیز دیگری بوده است. می شود گفت که " میکده" ی حافظ نه آن جایی است که در آن می می فروشند. این تصویر ها و ترکیب ها را می توان آن گونه " قرائت" کرد که توان فرهنگی و ادبی ما اجازه می دهد و به آسانی و خوبی می توان تنوع و تعدد این قرائت ها را دید. اما در یک مسئله نمی توان شک و تردیدی به خود راه داد و آن هم این که حافظ در این شعر همچنان و همیشه حافظ است و هیچ کسی نمی تواند به جای او بنشیند. در چنین خوانشی مولف محور و مرکز تصویر و تصور در شعر است و مخاطب نه تنها نقشی در آفرینش و زایش شعر ندارد بلکه باید شعر را آنگونه بهمد که شاعر می خواهد و تصویر را آنگونه ببیند که شاعر می پسندد. چنین وضعیتی را می شود وضعیت " مرگ مخاطب"نام نهاد. این وضعیت شعر ، دشواری های فراوانی را در زبان و با زبان می آفریند که بخشی از آنها چنین اند:
دشواری های زبانی مرگ مخاطب
1- اولین دشواری این خوانش این است که ما شاعر را در هر شعرش به وسعت و حجم همان شعر تقلیل داده ایم. به عبارت دیگر، هر شعر تصویر محدود و مسدود شاعر در یک مرحله زمانی- زبانی است. این تصویر محدود زبانی تمامت قامت شاعر را به نمایش می گذارد. اما تمامت قامت این تصویر، تمام قامت شاعر نیست. شاعر موجود زنده ای است که حس، عاطفه، رنگ و بی رنگی های بسیار زیادی دارد و نمی توان همه ی آنها را در پیاله ی یک شعر ریخت.
2- دومین دشواری این است که این فهم به شئی وارگی شاعر می انجامد، یا حد اقل فرض را باید بر شئی وارگی شاعر گذاشت. اگر شاعر، تنها آفریننده ی این شعر باشد و همه ی ضمیر ها و خطاب ها به او ارجاع یابد، در این صورت ضمیرها و خطاب ها به یک شخص- مرده یا زنده- باز می گردد و این شخص علی القاعده در متن شعر حضور ندارد و خارج از فضای شعر و دور از کنش و واکنش واژگان نشسته و مثلا مصروف نوشیدن چای و گذرراندن روزگار است. بنابراین این ضمیر ها و خطاب ها به یک نقطه ی ثابت باز می گردد. نطقه ثابتی که در تغییر و تحول معنایی و تصویری هیچ نقشی را نمی تواند بازی کند. در چنین وضعیتی ضمیرها و خطاب ها به جهان خارج از شعر ارجاع می شود اما این جهان خارج از شعر، جهان خالی از شعور نیز هست. این دقیقا به معنی مرگ مولف یا شاعر است. شاعری که نمی تواند جلو تعبیرهای ذهنی مرا از شعرش بگیرد و نمی تواند تعبیر و تصویر مورد نظرش را در چشم و ذهن من بریزد، در جهان شعر عملا مرده است.
3- سومین دشواری این است که ضمیرها و خطاب هاعملا به هیچ نقطه ای ارجاع نمی شوند. وقتی که نیما می گوید"درکجای شب بیاویزم قبای ژنده خود را؟"، اگر ضمیر متصل فاعلی "م" و نیز حرف " خود" فقط به نیما برگردد، در واقع به هیچ جایی بازنگشته اند. چون نیمایی نیست که بتواند از قبای ژنده ی خود سخن بگوید. باید با صراحت توضیح داد که " زمان حال" ، " زمان حال استمراری" ، " فعل امر" و یا هر صورتی از فعل که به "امروز" و زندگی امروزه ارتباط دارد، زمان زنده است و فاعل آن نمی تواند به صورت کامل مرده باشد. " در کجای شب بیاویزم قبای ژنده خودرا؟" پرسشی است بسیار زنده و نمی تواند یکسره منسوب به کسی باشد که دیگر نیست. دهانی که چنین پرسش دشواری را مطرح می کند، آنرا نه مطرح که فریاد می کند و در پی این فریاد، گوش هایش برای شنیدن پاسخ باز می شوند. دهانی که دیگر نیست و گوشی که به گور تعلق دارد نمی تواند مالک کامل این فریاد باشد.
مدرینته و مسئله ارجاع خطاب ها
رولان بارت در سال 1968 در مقاله ی کوتاهی مرگ مولف را اعلام کرد، " مرگ مولف" هرچند عزایی را به همراه نداشت و کسی به سر و صورت نزد اما بهت و حیرت ناشی از این مرگ، تا سال ها بر ادبیات جهانی
سایه افگند. مولف کسی بود که به درازای تاریخ بشر، بر ادب و ادبیات و هنر جهانی حکمفرما بود و ادبیات چیزی جز قلمرو ادب و سلطنت او نبود. . اما امروزه می توان پرسید که رولان بارت و همه کسان دیگری که نظریه ی "مرگ مولف" را قبول داشتند ، منظورشان از قضیه مرگ مولف چه بوده است؟ به سادگی و راحتی می توان گفت که مرادشان مرگ فیزیکی مولف نبوده است. با کمی تقلا و تامل می توان گفت که مراد این گروه از " مرگ مولف" مرگ سلطه مولف بر گستره تالیفات شان بوده است. اما به " مرگ سلطه ی مولف" به راستی یعنی چه؟ چگونه می شود توضیح داد که شعر " آی آدم ها" دیگر از نیما نیست و یا " صدای پای آب" دیگرصدای سهراب سپهری نمی باشد؟ به راستی این قضیه را چگونه باید توضیح داد؟ نظریه ی مرگ مولف و تصادفات ادبی بعد از آن نوعی کودتای ادبی "مخاطب" علیه سلطنت بلامنازعه "مولف" بود. این کودتای خونین باعث شد که مخاطب به قدرت و سلطنت برسد و جلالتمآب "مولف" را به چوبه دار بسپارد. اما مولف کسی نیست که بشود آنرا به آسانی دار زد ، نابود کرد و ازشرش راحت شد. هیچ مولفی را نمی شود با دار زدن از دار دنیای اثرش قبض روح کرد و به عالم عامیان فرستاد. اگر فرض را بر این بگذاریم که " آی آدم ها" را نیما یوشیج سروده و بعد از سرودن این شعر زیبا، خود جامه و دستار خویش را برداشته و از دنیای " آی آدم ها" خارج شده است. این قضیه ی خروج را چگونه می شود توضیح داد؟ فرض کنید مادری طفلی را به دنیا می آورد و بعد از دنیا می رود. آیا با از دنیا رفتن مادر، می شود منکر نقش مادرانه او شد؟ می شود گفت که این طفل را هرکسی به هر شکلی که بخواهد می تواند به دنیا بیاورد؟ اما این طفل حی و حاضر است و در دنیاست و دیگر نمی تواند به دنیا بیاید. اگر نیما در " آی آدم ها" مرده باشد، باز آفرینی " آی آدم ها" چه معنایی می تواند داشته باشد؟ این متن- شعر قبلا آفریده شده است. متنی که هست و حضور دارد چگونه می تواند دوباره آفریده شود. قطعا می توان " آی آدم ها" را دوباره خواند و دوباره لذت برد و دوباره فهمید اما دوباره آفریدن آن به یک تناقض فلسفی خواهد انجامید. اگر حاصل باز آفرینش " آی آدم ها" کاملا با اصل خود متفاوت باشد و نهاد و بنیاد دیگری داشته باشد، در این صورت " آی آدم ها" ی دومی شعر تازه ای است که باید نام دیگری بر آن نهاد. در این صورت عمل باز آفریدنی صورت نگرفته است. آنچه اتفاق افتاده " آفریدن " بوده است که به خلق تازه منجر شده است. اما اگر حاصل این باز آفرینش چیزی شبیه اصل خود باشد و نهاد و اساس آنها یکی باشد، در این صورت " بازآفریدنی" صورت نگرفته است. آنچه که حاصل شده فهم تازه ای از همان شکل مالوف است و بس.
دشواری های مرگ مولف
1- مرگ مولف هرچند به سلطنت و پادشاهی مخاطب می انجامد اما " مرگ مولف" در واقع مرگ مخاطب نیزمی باشد. دلیل این قضیه روشن است. وقتی که مولف از دنیای اثرش رخت بر می بندد و اصطلاحا می میرد، مخاطب تنها موجود زنده ی این دنیا خواهد بود. طبق روایت مدرنیه، مخاطب هرقسم که بخواهد و بتواند می تواند دست به باز آفرینی شعر بزند. اما این باز آفرینی نوعی آفریدن و تالیف کردن است. اگر قرار است که هر اثری صاحب کش باشد و مولف و موثر خود را با ضربات چاقو به قتل برساند، مخاطب نیز نباید چندان بی خیال به این کوچه گام بگذارد. بعد از مرگ مولف، مخاطب هرکسی که باشد و هر قسم که اثر را بخواند و باز آفرینی کند، " مولف دوم" یا " مولف کوچک" است و نظر به نظریه عمومی " مرگ مولف" محکوم به مرگ است.
2- مخاطب دقیقا بر سریک دسترخان ( سفره) آماده می نشیند و از غذای آماده لقمه می سازد. کسی که " صدای پای آب" را می خواند، باید در فضایی نفس بکشد که و در جهانی قدم بزند که از قبل توسط سهراب سپهری تهیه شده است. کسی که شعر " نقاشی" سید رضا محمدی را می خواند، مجبور است که در فضای قدم بزند که از قبل توسط سید رضا طراحی و رنگ آمیزی شده است. سید رضا محمدی باشد یا نباشد، فضای شعر " نقاشی" از آن اوست و هرکسی که می خواهد این شعر را نقاشی کند باید با ابزار و ادواتی دست به باز آفرینی و نقاشی بزند که از قبل توسط شاعر در اختیار مخاطب گذاشته شده است. با چنین توضیحی، چگونه می توان از شر شاعر راحت شد؟ مگر می شود در فضایی که سهراب سپهری ساخته است قدم زد اما او را مالک آن فضا ندانست؟ مگر می شود از ابزار نقاشی سید رضا محمدی استفاده کرد اما مرگ او را- زبانم لال- اعلام کرد؟ مرگ مولف زمانی میسر است که این مرگ به معنی مرگ اثر نیز باشد. نمی توان در میان خانه مولف نشست اما حضور معنوی و مادی صاحبخانه را- در درون خانه خودش - انکار کرد؟
3- حضرت حافظ می گوید " چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد/ من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک". اگر حافظ در این شعر مرده باشد و ضمیرها و خطاب های این شعر به او باز نگردد، به هیچ کسی باز نمی گردد.دلیل این امر این است که مخاطب در فضای واژگانی – تصویری از پیش آماده شده می نشیند و دست به فهم یا باز تولید متن ادبی می زند. اما واقعیت این است که ابزار این باز آفرینی از آن خود او نیست. همان گونه که گفته آمد، وقتی حافظ می گوید: " ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک/حق نگه دار که من میروم الله معک" و الی آخر تا به همان بیت بالا می رسد، هیچ کسی غیر از حافظ مالک این فضا و این جهان وآژگانی نیست. چگونه میشود پذیرفت که ضمیرها، که بخشی از این فضاست، متعلق به حافظ نیست. اگر این فضا متعلق به حافظ است، که بی تردید چنین است، پس ضمیرها از آن اوست و وقتی که می گوید " من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک" این " من" کسی نیست جز حافظ.
سرنوشت ضمیرها
از مقایسه ی آنچه که در توضیح و تببین دشواری های زبانی و فلسفی " مرگ مولف" و " مرگ مخاطب" گفته شد می توان چنین نتیجه گرفت که هیچ یک از این دو خوانش، قادر به حل مشکل پیش آمده نیست. متنی بدون مخاطب همان اندازه دچار سرگردانی و سرگرانی است که متن بدون مولف. البته مراد من از متن بدون مخاطب، متنی است که مخاطب آن در سیطره قدرت قاهره مولف، نیمه جان است و متن بدون مولف متنی است که هر کسی ادعای تالیف آن را دارد و مخاطب آنچنان چاق و فربه است که جایی برای مولف نیمه جان نمانده است.
برای یافتن پاسخ، توجه مجدد شما را به این بیت حضرت حافظ جلب می کنم: " دوش رفتم به در میکده خواب آلوده/ خرقه تر دامن و سجاده شراب آلوده". همانگونه که توضیح داده شد، حافظ را به هیچ قسم و قیمتی نمی توان از این شعر جدا کرد. حافظ خونی است که در رگ رگ این واژه ها و ترکیبات جریان دارد و زندگی این واژگان بدون حضور جادویی حافظ میسر نیست. از سوی دیگر باید اذعان کرد که فهم، لذت وفضای این شعر در ذهن همه مخاطبان آن یکسان نیست. فضای شاعرانه ی بسیار متنوعی از این شعر در ذهن خوانندگان مختلف آن شکل می گیرد. تنوع فضاهای شعری نشان گر آن است که سرنوشت شعر تنها به دست شاعر رقم نمی خورد. در کنار شاعر باید از نقش پر اهمیت مخاطب نیز سخن به میان آورد. شاعر کسی است که خانه ای از جنس واژه می سازد و بعد مخاطب ساکن این خانه می شود. مخاطب در فضایی نفس می کشد که توسط شاعر ساخته شده است. مخاطب در دایره ی این فضا، آنچنان نفس می کشد که می تواند و می خواهد. مخاطب فارغ از قید و سلطه ی شاعر است اما در فضای فرهنگی و ادبی نفس می کشد که شاعر ساخته است.
به نظر من نه مرگ مخاطب می تواند واقعیت جاری بر دل و دامن شعر را توضیح دهد و نه مرگ مولف می تواند سرنوشت شعر و هنر را به درستی ترسیم کند. حضور مولف و مخاطب در کنار هم دیگر با واقعیت های ادبی سازگاری بیشتری دارد تا مرگ و دشمنی آنها. بنابراین با طرح " زندگی شاعر-مخاطب" در متن شعر و در فضای فرهنگی مشترک، می توان بسیاری از دشواری های زبانی- فلسفی حاکم بر روابط شاعر و مخاطب را حل کرد. به نظر می رسد که شاعر، به عنوان خالق فضای زبانی- فرهنگی خاصی، این امکان را به مخاطب می دهد که در بستان ادبی او به هر شکلی که دلش می خواهد قدم بزند. شاعر شعری را می سراید و با این کار یک " امکان" و فرصت زبانی را برای مخاطب فراهم می کند تا تا نحوه بهره برداری از این " امکان" و نیز نحوه حضور خود در این فضای زبانی- فرهنگی، فرصت تازه ای را در وادی زبان بیافریند.
با این توضیح اگر به آن تکه از شعر حضرت نیما بازگردیم به درستی در می یابیم که " قبای ژنده" از آن ماست نه از نیما. کاری که نیما کرده این است که شب را آنگونه خلق کرده که بتوان قبای ژنده ای – یا اصلا قبای تازه ای- را بر آن آویزان کرد. این شب، شب نیما و این فضا، فضای نیماست. ما در فضای متعلق به نیما، نیما نمی شویم و حتی تظاهر به نیما شدن نیز نمی کنیم. ما در فضای نیمایی، در خانه زبانی نیما، مثل خود، مثلِ مثل خودمان می نشینیم و به این می اندیشیم که چگونه می توان در حضور حضرت نیما نشست اما به شکل و شیوه ی باستانی خود سخن گفت.
با این توضیح ، به نظر من ضمایر هر شعر به مخاطب آن باز می گردد نه به شاعر اما به مخاطبی که در دل و دامن فضای زبانی- فرهنگی شاعر نشسته است. هم شاعر و هم مخاطب هم زمان در متن شعر حضور دارند اما نقش بخش های زنده زبان به مخاطب ارجاع می شود و مسئولیت فضای ساخته شده و زبان طراحی شده به عهده شاعر می باشد.
پيامها
15 آگوست 2011, 16:38, توسط ف. فردا
مرد ميخواهد که مالد خايه را!
مهدوی با سردبير کابل پرس? و جناب حسين زاهدی، دوستانی يک حجره و گرمابه اند، کامنت های ما در برابر ايشان ( يعنی آخند مهدوی ) خونسردانه حذف ميشوند!
کسی که مبلغ شيعه ۱۲ تايی در امريکای شمالی باشد ، حتما نقد شعرش نيز از هر عيبی، خالی باشد !
نقد شاعر کار هر نامرد نيست /
مرد ميخواهد که مالد خايه را!