حسرتِ آهو بودن
داستان کوتاه/ ریسمانی هنوز هم مرد را به سویی میکشد. دستِ نیرومندی پوشاک از تنش میکَند و چشمانش را باز میکُند. زنِ پلنگی پوشی نوکِ چوبِ درازی را زیر شکمِ مرد میبرد و در میان دو پایش فشار میدهد. مرد تکان میخورد. موج خندهِ پلنگیپوشان بلند میشود./ گیجی و سردرگمی حواسِ مرد مینماید که معنایی در صداهای پیچیده در دور و برش نمی یابد. به سوی صدای آشنایی چنان سرش دور میخورد که گویی امیدی در آن جاری باشد. صدا بلند میشود به زبان خودش:" خم شو!… لعنتی!… خم شو! … روی زانو! روی زانو…"
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
شب است، شبی از شبهای شهری که قاتل ابومسلم خواب آبادیش را می بیند و در کنارِ بناهای زیبای دیگر، عمارتِ امارتش را با خون ابومسلم رنگین تر میکند. شاید هم گناه ابومسلم بود که شمشیرش قصر قیصر و عمارتِ امارت را بنیادی چنین گذاشت. کی میدانست در روزگاری که فریادهای خونخواهی ابومسلم در خرابههای خراسان میخشکد، این شهر شکوهِ افسانههای تیسفون و بابل را روایتی دیگرخواهدکرد؟
شب است، شبی از شبهای شهری که قاتل ابومسلم خواب آبادیش را میبیند و در کنارِ بناهای زیبای دیگر، عمارتِ امارتش را با خون ابومسلم رنگین تر میکند.
شاید هم گناه ابومسلم بود که شمشیرش قصرِ قیصر و عمارتِ امارت را بنیادی چنین گذاشت. کی میدانست در روزگاری که فریادهای خونخواهی ابومسلم در خرابههای خراسان میخشکد، این شهر شکوهِ افسانههای تیسفون و بابل را روایتی دیگر خواهدکرد؟
شب است، نه از آن شبهایی که سعدی در نظامیه به یاد شبهای شیراز چشم از ستارهگان برنمیدارد. نه خلوت حرمسراها و نه جلوت کاروانسراها. گلیم قدرت هلاکو پیچیده با ناله های مستعصم.
شب است، زنی میگرید در چند قدمی ناله های مستعصم.
صدای گریه در سرزمین ابومسلم هم پیچیده با صدای:مرگ!... مرگ… ! مرگ …!
که از نظامیه بلند است در تصویر.
گفتم نظامیه! نه، آن جا نظامیهیی که نیست ـ دانشگاه.
مردی که قبای یعقوب به تن کرده، در پشت میزِ خطابه میگرید ـ در کابل.
شاید از ناپسندی جامهِ آن رویگر بر تنش و یا …
مردی هم که از جایگاهِ دارالخلافه تفنگش را بیجا نشانه گرفته، بر دار میچرخد ـ در بغداد.
صداها را تیر باران میکنند. مرد، دنبال خبر میگردد. دکمه را فشار میدهد. راه پیمایان فریاد میزنند. صداها تیر باران میشوند؛ در جوزجان؟ بغداد؟ کابل؟ و یا…
مرد، درست نمیداند. دکمه را فشار میدهد: تهران، کابل، بغداد… الجزیره ، العربیه…
یک تن...
شش تن…
نه تن…
دار
ده تن…
صد تن…
هشتاد تن…
سه صد تن…
انتحار
دانشگاهِ…
بازارِ…
دهکدهِ …
شهرِ…
انفجار
…
شب است، شبی از شبهای هزار و یک شب؟
شهرباز مرده و فقط شهرزاد زنده است. می گویند، شهرباز هم زنده است و دستگاهِ شنواییاش در پیوند با ماهواره، روایتِ دیگری را نمی شنود.
صدای گریه زنی شب را به ستوه آورده است. و این گریه آن زن شوی مردهیی نیست که بنابر آیین شهرش، وی را با توشهیی چند روزه در چاهی فرودکنند و سرآن چاه را ببندند.
شب است و صدای گریهِ زنی.
مرد به دنبال خبر میگردد. زن می گرید.
صدای گریهِ زن با فریادِ دخترش میآمیزد:
"برادرم!...برادرم!"
مرد درنگی میکند. انگار چهرهِ خون آلود پسرش را در میان مشت و لگدِ پولیسهایی که راه پیمایان دانشگاه را میگیرند، شناخته.
دختر بازهم فریاد میزند:"برادرم!"
زن سرش را که گویی توانِ بلندشدن از بازویش را ندارد، یکباره بلندمیکند و به تصویر چشم میدوزد.
مرد دکمه را فشار میدهد.
پلنگی برای گرفتن شکار جست بلندی میزند. آهویی در چنگالِ پلنگ میتپد… خیلِ پرنده گان با شور از شاخساران میپرند. زن، از تصویر چشم میگیرد و سرش را دوباره روی بازویش میگذارد.
مرد دخترش را به خاموشی فرا میخواند.
دختر رو به مرد چیغ میزند:" برادرم!"
مرد:"نبود!"
ـ بود
ـ نبود
شبی سیاه تر از همه شبها، نه ماهی درخشان و نه ستارهیی.
مرد، رویش را بر میگرداند؛ حیرتزده و پریشان لب میجنباند:"بود!"
در قیودِ رفت و برگشت و در پهنای شب، دریچه های ترس بستهاند و فقط از پنجرهِ روشن انتظاری کسی به تیرهای آتش شده در هوا چشم دوخته.
صدایی میآید؛ صدای پای سربازان.
آتشِ چند تیر دیگر.
درِ خانه میشکند. تصویر هجوم سربازان پلنگی پوش در قابِ درِ شکسته.
چشمانِ مرد مانندِ دستانش بسته است. صداها را میشنود. ناله ها و ناله ها …انگار زمین ناله است، زمان ناله است، جهان ناله است و همهِ هست و بود انسان ناله است.
ریسمانی گردنش را می کشد؛ مرد نمی داند کدام سو. ناله ها دور میشوند.
دو سرباز از کنارِ دیوار قرارگاه به سوی جادهیی میروند. نوجوانِ دستفروشی به آن ها نزدیک میشود. سرباز سیاهپوست، نوجوان را نه با تفنگ ـ چون سربازانِ دیگرـ با اشارهِ دست میفهماند که پس برود. سرباز سفیدپوست رو به همراهش میگوید: "مایک، بگذار بیاید!"
مایک پس از سکوتی رو به قرارگاه میگوید:" ببین جان، همه به ما نگاه میکنند!"
جان شانه هایش را بالا میزند، چند گام پیش میرود و با لبخند دستی میکشد روی متاع نوجوان. چیزی میخواهد بگوید، که مایک هم نزدیک میشود. ناگهان صدای هولناکی بلندمی شود. همه سربازانِ قرارگاه به دودِ بلند و گردوغباری که سه تن را در خود گم کرده، چشم میدوزند.
فرمانده، کنار بستر مایک میایستد. یادداشتی را از روی میزِ مایک برمیدارد. یادداشت را به چشمانش نزدیک میکند:
" ساعت ده شب، تازه چراغ ها خاموش شده بودند. در تاریکی به سربازی فکر میکردم که ساعتی پیش از آن پرسیده بود: تأریخ چیست؟
و من گفته بودم: کشتن کشتن!
و بعد افزوده بودم: درین کشتار هر کسی معنایی جستجو میکند و همین جستجو سرخی خطهای تأریخ را بیشتر میکند…"
فرمانده به فکر فرو میرود و یادداشت را با خود میگیرد. با شگفتی و به صدای نه چندان بلند میگوید:" این درست بوده که مایک تیرهایش را بالاتر از قدِ آدمها شلیک میکرده!"
چشمانش را کوچک میکند، انگار سخنِ شنیده از کسی را به یاد آورده باشد.
فرمانده، خوابگاهِ جان را زیر و رو میکند. کمپیوتر کوچکی را مییابد و آن را روشن میکند. صفحه، ساده و بدون دادن رمزی خود به خود باز میشود. فرمانده به چندعکس چشم میدوزد و آخرین اِیمیل رسیده را که پاسخی به نامهِ فرستاده شده است؛ سرسری میبیند و در زیر، نامهِ جان را با دقت میخواند:
" عزیزم،
روزهای زیادی به تعطیلاتم نمانده، تصمیم گرفتهام که برای همیشه برگردم و در کنار شما بمانم. شاید هم برایم گران تمام شود، ولی به هر صورت بعداً درین مورد برایت مفصل مینویسم.
راستی یادم نرود بگویم، عکسِ تازهیی را که ضمیمه کرده بودی بسیار زیباست. حالا فقط برایت مینویسم که چه وقت این تصمیم را گرفته ام:
چند روز پیش سربازان، مردان یک دهکده را دست بسته با خود می آوردند، پسرکی به دنبال ما میآمد. پسرک شاید یکی دو سال از بل بزرگتر بوده باشد. من نمی دانستم که کدام یکِ آن مردان پدرش بود. پس از حمله پسرک با سنگ به سربازی که مردی را با مشت و لگد میزد، پدرش را دیدم. هنوز سنگِ پسرک در هوا بود که سرباز دیگری تیربارانش کرد. پدرش می گریست. شبِ آن بار بار عکسِ بل را دیدم و گریستم. هربار که به آن پسربچه میاندیشم بل یادم می آید…
تا رخصتیها روزشماری میکنم…"
غرشِ جنگنده ها نگاهِ فرمانده را از نامه به هوا میکشد؛ گامی به پنجره نزدیک میشود و از پشت شیشه به سوی جادهِ بی رهگذری چشم میدوزد که دیگر دود و غبارش فرونشسته.
زنی تنها چشم به راهِ آخرین بازماندهِ خانواده اش میگرید.
زن که انگار یکبار دعایش قبول شده و تنِ زندهِ پسرش را از زیر آوار یافته، می گرید. نوجوانِ دستفروش، مرغبانگ پیش از آن که مادرش برخیزد، رفته، و شاید هم چیزی او را از نگاهِ مادرش فرارداده.
ریسمانی هنوز هم مرد را به سویی میکشد. دستِ نیرومندی پوشاک از تنش میکَند و چشمانش را باز میکُند.
زنِ پلنگی پوشی نوکِ چوبِ درازی را زیر شکمِ مرد میبرد و در میان دو پایش فشار میدهد. مرد تکان میخورد. موج خندهِ پلنگیپوشان بلند میشود.
گیجی و سردرگمی حواسِ مرد مینماید که معنایی در صداهای پیچیده در دور و برش نمی یابد. به سوی صدای آشنایی چنان سرش دور میخورد که گویی امیدی در آن جاری باشد. صدا بلند میشود به زبان خودش:" خم شو!… لعنتی!… خم شو! … روی زانو! روی زانو…"
فشار سنگینی سرش را به زمین نزدیک می کند. خم می شود و یا شاید نمی تواند خم نشود.
صدای بلندِخندهها …سر چوبی را به پشتش … سر چوب بزرگ تر از آن است که ….
خندهها و خندهها… انگار زمین خنده است، زمان خنده است، جهان خنده است، همهِ هست و بودِ انسان خنده است.
پلنگیها دورتر میروند. مرد به سختی مینشیند، به دیواری چشم دوخته. صدای خستهیی از لبانش برون میشود:" کاش... آهویی... آهویی بودم!"
انگار تصویر پلنگ گرسنهیی که گلوی آهویی را میدرد، در برابر چشمانش جان یافته. صدا بازهم بیرمقتر و خستهتراز گلو تا لبها میرسد و در لرزشِ لب ها گم میشود.
چیزی محکم به سرش، یا به پشتش، یا به سر و پشتش میخورد… چکههای خون پیشانیاش را گرم میکند و از کنارِ لبهایش میچکد.
مرد، چنان چشمانش را میبندد که گویی تصویرها هم ـ تیره، تیره، تیره و محو میشوند.
سویس ـ 5/5/1386 خورشیدی