Kabul Press, World Media Home, Associated with RAHA in exile

 

 

No Censorship!

Letter to Editor

RAHA PEN CLUB, Afghanistan Centre

English

Portuguese

Spanish

Pashto

E- Afghanistan/Web Hosting

پر خواننده ترين سايت اينترنتی افغانستان

کابل پرس من!

برای مطالعه ی تازه ترين اخبار جهان اينجا را کليک کنيد

خبری، تحليلی و انتقادی

کابل پرس می خواهد تحولی در عرصه ی ژورناليزم افغانستان باشد

اشك ندامتِ‏ آشيل

 

کار گرافيکی از سين کرنان، گرافيست يونانی

اسد الله احمدی(بودا)

سپاهي از ارواح سرگردان

زوزه‏اي دهشت‏بار به آسمان سر مي‏دهند

و صف طويل نعش‏كش‏ ها، بي‏ سنج و نوحه‏ خواني،

آهسته از خلال روحم مي‏گذرند،

اميد، شكست خورده مي‏گريد،

و زجر، اين جبار ددخوي، پرچم سياهش را بر سر خم‏ شده‏ ام فرو مي‏كوبد.

«بودلر، گلهای بدی»

قرن‏هاي بي‏شماري است كه انسان‏ها رذيلانه همديگر را در كام مرگ مي‏فرستند تا جهان را از آن خود سازند. در افسانه‏ ها وآثار به جا ‏مانده از انسان‏هاي ماقبل تاريخ، در متون ‏ديني و كتاب‏هاي مقدس، مرگ همچون «شمع ‏لرزاني در افق ‏تار» تاريخ آدمي مي‏درخشد، و سايه سياه مرگ و كشتار در هر آن‏چه مربوط به زندگي‏ جمعي است، به چشم مي‏خورد: يكي چون آشيل به حكم تقدير آدم مي‏كشد و كشته مي‏شود، يكي چون گلادياتورها به حكم بردگي، يكي براي معنوي‏ كردن جهان و گسترشِ دين‏ خدا و كساني هم به بهانة متمدن‏ كردن اقوام وحشي و غيره. همه‏ جا غنچه‏ هاي سياه مرگ مي‏رويند.احتمالا به اين دليل كه ما انسان‏ها سعي مي‏كنيم با كشتن، خويشتن‏ را از هراس هر آن‏كه «ديگري» تعريف مي‏كنيم و تصور مي‏رود ما را محدود مي‏كند، رها سازيم، با وجود اين در نهايت در همان دامي خواهيم افتاد كه از آن مي‏گريزيم. اشتباه است اگر تصور كنيم با جنگ مي‏توان خود را از شر خشونت«ديگري» يا غير نجات داد، زيرا جنگ از خون نيرو مي‏گيرد و كشتار، كشتار مي‏آفريند.

ما مردم افغانستان بيشتر از هركسي جنگ و خون‏ريزي و كشتن و كشته‏ شدن را تجربه كرده ‏ايم و  مي‏دانيم كه قلمرو آيندة كشتار، ظلمتِ‏ آشنايي است كه در آن ستارة مرگ است كه سياهي مي‏ پراكند و كلاغان‏ سياهِ بدشگون پس از هر جنگي سرمست از خوردن گوشت و خون قرباني‏ شدگان در ميان خرابه‏ ها و ويرانه‏ ها به اين سو و آن سو پر مي‏كشند و آواز آخرالزماني سر مي‏دهند. تباهي و دهشت جنگ براي ما مردم افغانستان آن‏قدر ملموس و عيني است كه بخشي از زندگي روزانه‏ ي ‏ما به شمار مي‏رود: 9 طالب در ولايت هلمند كشته شدند، نيروهاي آيساف با همكاري اردوي ملي 72 نفر طالب را در قندهار كشتند، يك استاد دانشگاه به قتل رسيد، 50 کشته و زخمی در لشکرگاه، هفت تروريست طالب در هلمند كشته شدند، 16 طالب در ارزگان کشته شدند[i]. از آن‏جا كه در وضعيتِ فعلي ستاره بخت طالبان تا حدودي افول كرده، معمولا شنيدن مرگِ طالبان ما را خوشحال مي‏كند، زيرا مي‏پنداريم كه مرگ طالب پايان شرارت‏ها است یا با کشتن طالب مرگ را از خود دور کرده ایم، چنان‏‏كه چند سال پيش كشتن مردم افغانستان، به آتش‏ كشيدن خانه‏ ها، و تباهي و دهشت و شلاق‏ زدن زنان و تبعيد آنان از جامعه، طالبان را از شادي سر مست مي‏كرد، و چنان‏كه مرگ‏ آفريني، بر افروختن آتش جنگ، كشتارهاي دسته‏ جمعي و فاجعه‏ هاي انساني براي مجاهدين مايه فخر و مباهات بود و يا جباران چون عبدالرحمن و غيره را شادمان مي‏ساخت.

اما آيا با مرگ‏ آفريني مي‏توان به جنگ مرگ رفت؟ آيا مي‏توان مرگ‏ آفريني را افتخار و شنيدن صداي انسان‏ها را، فرقي نمي‏كند، مسلمان موحد باشد، هندوي بت‏ پرست، غربيِ‏‏ خدانشناس، يا هزاره‏ ي جوالي، طالب‏ قندهاري، ازبك شمالي يا تاجيك پنجشيري و غيره، هنگام جان دادن و به خون‏ خفتن، شاعرانه و شادي آفرين دانست؟ حتي اگر افتخارآميز و شاعرانه باشد، آيا براي پايان دادن به كشتار بناگزير بايد جلاد شد؟

ترديدي نيست كه مرگ ‏آفريني جنايتي است كه نمي‏توان آن را توجيه اخلاقي كرد، جنايتي بس هراس‏ان گيز و هولناك، اما هولناك‏تر از آن، مقابله با مرگ، از طريق خشونت و مرگ و كشتار است، زيرا خشونت و رفتن به جنگ مرگ با ابزار مرگ، روند مرگبار را احياء مي‏كند و به آن نفس تازه مي‏دمد؛ اگر هدف ما زندگي‏ كردن است و اگر كشتن ديگران به نحوي«گريز از مرگ» محتوم و مقدري است كه خدا يا طبيعت بر ما مقدر كرده، با كشتار نمي‏توان مرگ‏ را از خود دور كرد. مرگ به سراغ ما خواهد آمد، مرگ، همواره ما را در كمين است، ما به اين دليل مي‏ميريم كه زنده‏ايم، همان طوري كه متولد مي‏شويم، در حاليكه پيش از تولد چيزي نبوده‏ ايم، نيست‏ خواهيم شد، حتي اگر با هدف به تاخيرانداختن مرگ ‏خود تمامي انسان‏هاي روي زمين را قتل عام كنيم. عبدالرحمان نتوانست با قتل‏ عام ديگران مرگ را از خود دوركند، جنگ‏هاي چندين سالة قومي كه در آن‏ها با كشتن ديگران مي‏خواستيم مرگ را از خود دور كنيم، به جز مرگ و مصيبت و اندوه ارمغاني در پي  نداشته‏ اند، ما نيز  نخواهيم توانست با كشتن طالب مرگ را از خود دور كنيم، چنان‏كه طالبان نتوانستند با كشتن ما از چنگ مرگ بگريزند. مرگ، تقدير محتوم ما است. اگر جامعه موجب پديدار شدن تفاوت‏ها و نابرابري ها است، اگر جامعه ما را به قوم و طايفه و تبار و گروه ‏ها تقسيم مي‏كند، مرگ، همه‏ ي اين تفاوت‏ها را نابود خواهد كرد، مرگ، ازبك و هزاره و پشتون و تاجيك نمي‏شناسد، مرگ، شيعه وسني نمي‏شناسد، همه ‏ي ما يكسان در هجوم مرگيم، حتي اگر «گيلگمش» باشيم كه در جستجويي گياهي براي جاودان‏ شدن همه‏ جا را بگرديم، درست در همان لحظه كه گياه را يافته‏ ايم، مي‏فهميم كه در دنيايي مردگان قدم گذاشته ‏ايم، مكان عميقا اندوهبار و جهان‏ تيرة كه نمي‏دانيم چه بر سر ما خواهد آمد، و يا حتي اگر مانند اوليس سال‏ها با مكر و حيله مرگ ‏را از خود دور كنيم، بازهم در در قلمرو هادس رفيق قديمي خود آشيل را ملاقات خواهيم نمود، قهرماني كه هرچند در ديار مردگان سرور و «پادشاه» است، اما دوست ‏دارد «خوك‏چران» جهان زندگان تا «پادشاه» جهان مردگان.

بنا براين مي‏توان اين فرض را مطرح كرد كه به جايي آن‏كه از مرگ چندتا طالب شادمان شويم، بايد در مرگ آنان بگرييم و سوگ‏وار باشيم، سوگ‏وار نه به اين دليل كه چند نفر طالب كشته‏ شده، بلكه به اين دليل كه چرا ما مردم افغانستان در دام ‏انفص ال‏حقيقيِ يا «من» يا «تو»يي گرفتارشده‏ ايم كه نمي‏توانيم راه سومي را كه با «هم‏‏زيستن» است تصور كنيم، از اين‏رو يا مجاهد یا طالب مي‏شويم، كسي‏كه كاسة سرش را كينه پركرده و تنها مرگ را مي‏شناسد، نه زندگي را. براي بيرون رفت از بن بست موجود ناگزيريم عليه اين واقعيت، در برابر اين تعين «تاريخي‏‏ فرهنگي» كه در آن دهشتِ متافيزيكي با هراس و جنايت‏ زميني در آميخته و جهان ما را مرگبار ساخته، قيام كنيم و همچون آشيل براي گذشته‏ ي پر از گناه و جنايت مان «اشكِ‏ ندامت» از چشمان خويش فرو ريزيم، تا لكة اين جنايت دامن آلودة ما را آلوده ‏تر نكند. تاريخ نشان مي‏دهد كه براي پايان دادن به خشونت، مقابله به مثل، راه حل مناسبي‏ نيست، بايد راه حل‏هاي اخلاقيِ‏ غير از مرگ جستجو كرد. به همان دليل كه كشتن خود را غير اخلاقي مي‏دانيم، كشتن ديگران را نيز بايد غير اخلاقي دانست، هيچ‏كسي زنده ‏تر از ديگري نيست، بنا براين همه‏ ي ما يكسان حق حيات داريم.  

براي آن‏كه منظورم قابل فهم باشد از افسانه ‏‏ي «آشيل» كه در ايلياد هومر روايت‏ شده، كمك مي‏گيرم. بر اساس اين افسانه، آشيل بعد از كشتن هكتور، نيمه شب آن‏گاه كه همه جا تاريكي در تاريكي بود و سياهي فراگيري جنازه ‏هاي سرگردان را در كام خود فرو برده بود، به اشتباه خود پي برد و به جاي بر پاي داشتن جشن‏ شادي كه رسم زمانه‏ ي او بود، بر سرجنازة «هكتور» گريه كرد. البته پيش از كشتن هكتور آشيل چندين بار تصميم گرفت از جنگ دست بردارد و به يونان بر گردد، اما عشق به جاودانگي، سودايي ‏افتخارات دروغين و پوچ قهرمان بودن، حس انسان‏ كشي را در دل او شعله‏ ور ساخت، چنان‏كه عشق به قدرت‏ سياسي، عشق به قوم و تيره و تبار، ايمان به باورهاي پوچ و بي‏ بنياد از ما مردم افغانستان جانوران وحشي و آگاممنون‏هاي ساخته كه فقط مرگ را مي‏شناسيم، پوليفيموس‏ هاي تك‏چشمِ كه از خوردن گوشت‏ ديگران لذت مي‏بريم و كيف مي‏كنيم. پيش از آن‏كه آشيل به جنگ تروا برود، روح مادرش به او ظاهر مي‏شود و مي‏گويد افتخار تو افتخار نفرين‏ شده خواهد بود، اما از آن‏جا كه آشيل تشنه ‏ي افتخار و شكوه و عظمت بود، تلاش مي‏كرد حتي به بهايي نفرين‏ شدگي خويش بدان دست يازد.

پسرم! اگر به تروي بروي صاحب افتخار مي‏شوي

و هزاران سال مردمان از قهرماني‏ها و پيروزي‏هاي تو سخن مي‏گويند.

اما اين افتخارت، افتخار نفرين‏ شده خواهد بود.

«برگرفته شده از فیلم troy، به کاگرداني w.peterson.» 

به هر حال آشيل بر اساس تقدير تراژيك كه خدايان المپ بر او مقدر كرده بودند، بايد اين جنگ را به پايان مي‏رساند، همچنان‏كه ما جنگ‏هايي را كه خدايان المپ زمانه‏ ي ما مقدر كرده ‏اند، يكي پس از ديگري به پايان مي‏رسانيم و نقشه‏ هايي را كه آنان براي ما كشيده‏‏ ‏اند، مو به مو اجرا مي‏كنيم و پس از هرپاياني چون «سيزيفوس» به نقطه‏ ي آغاز بر مي‏گرديم: براي همان بازي، در برابر همان افراد، در همان جنگ. با آن‏كه آشيل، قهرماني‏ها و هنرنمايي‏ هايي زيادي در اين جنگ از خود نشان داد، نتيجة جنگ نه تنها «مرگ» آشيل، بلكه نفرين‏ شدگي او نيز بود، چنان‏كه ما پس از هرجنگي با تمامي‏ افتخارات و ادعاها، خو د را نفرين‏ شده تر از گذشته در مي‏يابيم، مجاهدين‏ نفرين‏ شده تر از كمونيست‏ها است و طالبان نفرين‏ شده‏تر از مجاهدين. در نهايت آشيل نفرين‏ شده به صورت بسيار تراژيك جان سپرد و پس از مرگ او اين خدايان خدايان المپ بود كه بزم عيش و نوش گستردند تا پيروزي‏شان بر انسان را جشن بگيرند، جشني براي مرگ، جشني براي آن‏كه جنگي را به‏ شيوه نو در ميان انسان‏ها طراحي كنند، چنان‏كه خدايان اُلمپ‏ زمانه‏ ي ما بعد از پايان هرجنگي كه ما افغانستاني‏ ها قرباني آن هستيم، پيروزي شان را جشن مي‏گيرند تا در آن جشن شر تازه‏ ي را بيافريند كه ما به جان هم بيافتيم و رذيلانه همديگر را نابود كنيم: يكي را به نام كمونيست، ديگري را به نام مجاهد يا طالب و غيره، در حاليكه همه بازيچه‏ ‏ايم، بازيچه‏ ي نفت‏ خوران خليج، يا خدايان اُلمپ كه تقدير زمانه‏ ي ما را رقم مي‏زنند. در آخر همه نا بود خواهيم شد، همچنان‏كه نه تنها آشيل و هكتور، بلكه شاه تروي و فرمان‏روايي خون‏ آشام چون آگاه ممنون كه براي رسيدن به قدرت از هيچ جنايتي دريغ نمي‏كرد، همه كشته‏ شدند، و تنها خدايان بود كه پس از جنگ به بزرگ‏ترين هدف شان دست‏ يافته بودند: نيستي‏ انسان.

اما آشيل با ما فرق‏هاي زيادي دارد، او يك معماي اخلاقي است و پس از كشتن ‏هكتور براي او اشك ريخت، در حاليكه ما بعد از كشتن يكديگر وحشي‏تر مي‏شويم، به غارت و چپاول و تجاوز روي مي‏ آوريم و عربده مي‏كشيم: «ما تشنه‏ ي خون... هستيم»، آشيل بعد از مرگ هكتور به سوژة خود آگاه مبدل شد و  به خود آگاهي رسيد، اما بر عكس ما پس ارتكاب هر قتلي، در ظلمت مضاعف فرو مي‏رويم. آشيل در نهايت به اين راز پي‏برد كه كشتن‏ آدم‏ها چندان افتخار نيست، از اين‏رو آسايش از زندگي‏ او رخت بربست و هر لحظه چهرة كساني كه كشته بود، در پيش چشم او مجسم مي‏شد. همان‏گونه كه «مكبِث»، بعد از كشتن «دانكن» به خود آگاهي دست‏ يافت و به پوچيِ قدرت‏ طلبي خود پي‏ برد، شبح آن‏هايي را كه آشيل كشته بود در چشم او پديدار مي‏گشت و فريادها و نفرت‏هاي شان جهان مغاك‏ وار و هراس‏انگيزي را خلق مي‏كرد كه او  را در كام وحشت فرو مي‏برد، تا با اندوهي تمام‏ نشدني، بعد از آن همه قهرماني‏ها و رشادت‏ها شاهد نفرين‏ شدگي خود باشد، اما ما همه ‏ي آن‏هايي را كه كشته‏ ‏ايم، فراموش‏ كرده ‏‏ايم: كله‏ منارشدگان‏ را، گورهايي دسته‏ جمعي و قلع و قمع‏ها را، كشتارهاي فجيع عصر جهاد را، به همين دليل بعد از آن‏همه جنايت‏ هنوز «قهرمان»‏ـ ايم.

ما بايد ياد بگيريم كه همچون آشيل در برابر كشته‏ شدگان احساس گناه كنيم و اشك بريزيم، حتي اگر طالب باشد!« گناهان ما سخت‏ اند و توبه‏ ها مان سست/ تاوان اعترافات مان را سخت مي‏دهيم/ در اين پنداركه با اشك بي‏ مقدار خود لكه‏ ي از تن بشوييم(بودلر)»، زيرا طالبي كه دست به جنايت مي‏زند، خود معناي كارش را نمي‏فهمد، به همين دليل قابل ترحم است، زيرا اگر ماهيت كارش را درك مي‏كرد، طالب نمي‏بود. چنان‏كه آشيل تا آخرين لحظه‏ ها تصور مي‏كرد كه براي يونان مي‏جنگد، در حاليكه بازيچه ‏‏ي دست آگا ممنون بود، آن‏ طالبي كه مي‏كشد و كشته‏ مي‏شود‏ در اين توهم است كه براي خدا مي‏جنگد، اما نمي‏داند كه حيلة شيطان در كار است، زيرا به گفته ‏ي والاس استيونس:« زهر در ظلمت مي‏رويد.»

پس مي‏توان گفت اگر از اين منظر بنگريم، مرگ طالب نيز بايد ما را اندوهگين سازد و براي طالب نيز بايد اشك بريزيم. بايد آشيل بود، زيرا آشيل تنها قهرمان كشتار نيست، قهرمان اخلاق و اعتراف نيز هست. او  مي‏توانست در همان روز اول هكتور را در دروازة معبد تروي به قتل برساند، اما به او مهلت داد، زيرا به عقيدة او:«كشتن يك شاهزاده، در اولين روز جنگ» به لحاظ اخلاقي درست نيست، در حاليكه ما مردم افغانستان وقتي مي‏توانيم دشمن را بكشيم، در همان لحظه مي‏كشيم، بدون هيچ‏گونه تاخير، چنان‏كه طالبان با «شهيد مزاري» اين كار را كردند. آخرين گفته‏ ي آشيل، آن‏گاه كه مرگ از سوراخ پاشنه به سراغ او مي‏ آيد و زمانيكه  پيوندش را با زندگي گسسته احساس مي‏كند، بسيار قابل تا مل است، زيرا « تنها در دهشت روح است كه حقيقت مي‏تواند از ذهن در هم شكسته بيرون تراود.» او در دم مرگ چنين وصيت مي‏كند:

اگر روزي داستان زندگي‏ ام را نقل كرديد، بگوييد در چه روزگار مي‏زيستم، زماني كه فرمان‏روايان خودكامه و جاه طلب، براي جان انسان‏ها هيچ ارزشي قايل نبودند و به آساني هزاران انسان‏ را براي رسيدن به اهداف قدرت‏ طلبانه ي خود قرباني مي‏كردند، زماني كه كشتن انسان‏ها را هنر مردان‏ بزرگ مي‏دانست.

«همان، بخش پایانی»

داستان ما همان داستان آشيل است. ما بازيچه ‏ي دست فرمان‏روايان خودكامه‏ ي هستيم كه هزاران انسان را براي رسيدن به اهدف قدرت طلبانه‏ ي خود به كام مرگ مي‏فرستند، تفاوت ما با آشيل آن است كه شهامت آن را نداريم كه به گناه خود اعتراف کنیم و قلب ما آن قدرپاک نیست که مرگ دشمن ما را داغدار كند. در حاليكه مي‏توان در مرگ دشمن اشك‏ ندامت ريخت و به گناه خود اعتراف كرد.  ما بايد بدانيم كه بازيچه‏‏ ي دست چه كساني هستيم و كدام خدايان اين فاجعه‏ ها را مي‏ آفرينند. بايد همچون پل والري از خود بپرسيم كه«كدامين ساعت بر ديوار كشتي فرو مي‏كوبد، آن ضربت ظلمت را كه تقدير ما بر آن خرد مي‏ِشود؟و كدامين نيروي لمس‏ ناشدني ضرب را مي‏نوازد، آن‏گاه كه با استخوان‏هاي مردگان كلنجار مي‏رويم؟» فراتر از آشيل كه به گناهش اعتراف كرد، ما به طلب بخشايش‏ نياز داريم: طلب بخشايش از قرباني‏ شدگان، بخشايش از خانوداه ‏هايي كه قرباني داده‏ اند. پركشيدن از اين هوايي بيمارگون مرگ، به قلمرو زندگي، زماني ممكن خواهد بود كه جنايت‏كاران ما به جنايت شان اعتراف كنند و آن‏هايي كه در حق شان جنايت شده نيز از سر تقصير جنايت‏كاران بگذرند. بازخريد ظلم‏ها و بي‏عدالتي‏ هاي گذشته ناممكن است، اما مي‏توان از طريق اعتراف به گناه و طلب‏ بخشايش از قرباني‏ شدگان خاطرة زخمي آنان را تداوي كرد، و بر زخم خاطره ‏ي آنان مرهم نهاد. اگر مي‏توانستيم با كشتن به مشكلات پايان دهيم، كاگرگزاران مرگ پيش از ما پايان داده بودند. بنا براين نبايد براي جاودان كردن كينه و انتقام بكوشيم. اگر با كشتن و ترور و خلق نفرت و كينه و نابودي ديگران مي‏توانستيم از شر همديگر خلاص شويم، امير عبدالرحمن اين كار را كرده بود و طالبان زماني كه دنيا از آن‏ها حمايت مي‏كرد و خدايان المپ زمانه ‏ي ما پشتيبان آنان بودند، مي‏توانست كار را يك‏سره كنند، اما مرگ، مرگ مي ‏آورد، و خشونت، خشونت مي‏زايد. جامعه‏ ي كه مي‏خواهد از طريق انتقام و نيست‏ كردن اعضاي مخالفش كاستي‏ هايش را ترميم كند، در حقيقت خودش را نابود مي‏كند و آن‏چه بر ملا خواهد شد، فقدان واقعيت خودش است و در غيبت نيست‏ شدگان، غيبت خودش بر ملا خواهد شد. بايد دانست كه از عدم‏ تعلق تا تمرد فاصلة چنداني وجود ندارد. تبعيدشدگان از فرآيند‏اجتماعي، طردشدگان، و به حال خود رها شدگان روزي از جامعه‏ ي كه آنان را از خود رانده است انتقام خواهند گرفت، جنگ‏هايي پس از پيروزي مجاهدين در حقيقت نوعي انتقام‏ گيري طردشدگان از جامعه‏ ي بود كه روزي آن‏ها را از خود بيرون رانده بود، زيرا عدم تعلق به جامعه، نوعي دستوراخلاقي و تجويز پيكار با آن جامعه نيز مي‏باشد. اين آشوب‏هاي متوالي، اين فرهنگ ‏انتقام زندگي براي مرگ و مرگ براي زندگي كه پايانش نا پيدا است، فقط آن‏گاه پايان خواهد يافت كه نخست به گناه خود اعتراف كنيم و سپس با نفي گذشته‏ ي پر از گناه و معصيت خود، به بخشايش دست‏ يابيم. از اين رو اگر بر مرگ طالبي كه نمي‏داند چرا و براي كه مي‏جنگد، اشك بريزيم، كار بدي نخواهد بود، آن‏چنانكه آشيل بر جنازة هكتور اشك ريخت.

 

برای نوشتن نظرات اينجا را کليک کنيد

 

اگر می خواهيد سايت اينترنتی مخصوص خود را داشته باشيد!

اگر بدنبال افزايش اعتبار می باشيد!

و اگر ارتباطات گسترده و ارزان می خواهيد

نوشته شده در روز  10 سنبله سال  1385 - ساعت 12 به وقت کابل

آگهی و اعلان شما در اينجا

دريافت کتاب افغانستان الکترونيکی (ميزبانی وب)

ثبت قلمرو اينترنتی

طراحی وب

ميزبانی حرفه ای وب

پنج هزار مگابايت فضا

دوهزار و پنجصد ايميل

دارای تمام امکانات امنيتی

پهنای باند صد و پنجاه گيگابايت

تماس:      0799390025

 

وزير فرهنگ با انديشه ی طالبانی

من نمی خواهم زنان از من عکس و فلم بگيرند

به قلم سردبير

صفحه ی نخست

Top Global Newspapers: Asia    Latin America    Africa   Europe   USA    Canada    Australia  

فقط با ذکر ماخذ، نام نويسنده و  تاريخ انتشار می توانيد از مطالب ، عکس ها و آثار ديگر در کابل پرس استفاده کنيد                Members Login

As the mind has no boundaries, the RAHA concept does not have frontiers and is opposed to information and cultural control by global communication entities whether media conglomerates, states or local governments, or religions


Kamran Mir Hazar: Editor-in-Chief / Afghanistan/ Kabul/ Mobile: 0093 799390025/ Email: editor at kabulpress.org

info at kabulpress.org   reader at kabulpress.org

Copyright© Kabul Press, World Media Home 2004 -2006

کليه ی حقوق بر اساس قوانين کپی رايت  محفوظ و متعلق به سايت کابل پرس می باشد