Kabul Press, World Media Home, Associated with RAHA in exile

 

 

No Censorship!

Letter to Editor

RAHA PEN CLUB, Afghanistan Centre

English

Portuguese

Spanish

Pashto

E- Afghanistan/Web Hosting

پر خواننده ترين سايت اينترنتی افغانستان

کابل پرس من!

برای مطالعه ی تازه ترين اخبار جهان اينجا را کليک کنيد

خبری، تحليلی و انتقادی

کابل پرس می خواهد تحولی در عرصه ی ژورناليزم افغانستان باشد

در ظلمت شب‏های والپور گيس

 اسدالله احمدی(بودا)

کار گرافيکی از سين کرنان گرافيست يونانی

بخش نخست

 

گفتم اي پير چشمه‏ي زندگاني كجا است؟ گفت: در ظلمات. گفتم: راه از كدام جانب است؟ گفت: از هر راه كه روي. راهرو راه برد. و تو اكنون در ظلماتي.

«شيخ شهاب الدين سهروردي»

 

سي رايت ميلز، يكي از جامعه‏ شناسان چپ‏گرايي آمريكايي گفته است:« بزرگ‏ترين احترام نسبت به يك منتقد‏اجتماعي، انتقاد از كار اوست.» از اين رو من، نه به حيث منتقد ‏اجتماعي كه شايستگي اين مقام را ندارم‏، بلكه به عنوان كسي كه نوشتن را براي خودم وظيفه‏ ي اخلاقي مي‏ دانم‏، نقدها و اظهار نظرهاي دوستان را‏، به رغم برخي نسبت‏هاي نا روا، از قبيل كسب شهرت و ... كه به نظر مي‏رسد بيشتر آرزوي خود آن‏ها باشد تا من، نسبت به خود احترام تلقي مي‏كنم، زيرا تصور مي‏كنم هيچ مانعي وجود ندارد كه با خوبان خوب بود، و با بدان خوب، با دوستان دوست و با دشمنان هم دوست، و در عين حال از بد و خوب و دوست ودشمن انتقاد كرد. اين انتقادها را حتي اگر از وجه سلبي نگاه كنيم، نه تنها سازنده است و ما را پخته‏ تر مي‏كند، بلكه مي‏تواند سنجيد ار وضعيت‏ فكري و فرهنگي جامعه ما نيز باشد، زيرا از يك‏سو مبين سطح برداشت خوانندگان از متن‏هايي است كه مي‏نويسم، و از سويي نشان‏ دهندة اخلاقي بودن و غير اخلاقي‏ بودن فرهنگ نقد.

به نظر من، اما، نوشتن مثل روايت‏ ظلمت در شب‏هاي تيره‏ ي والپورگيس  يا مراسم «احضارارواح» مي‏ماند كه هر آن‏كه مي‏نويسد تلاش مي‏كند چون «اريكتوي‏ افسرده» با به كاري گيري تمام نيرنگ و فسانه‏ و فسونش پرده از چهرة اشباح نا پيدايي برگيرد كه چون پنداشتي در چادر بي‏رنگ تيرگي دو باره از چشم ما محو مي‏شوند. وقتی مي‏نويسيم بايد همچون «افسئوس» تا حد مرگ در جستجوي مقصود در درون ظلمات نزول كنيم، اما همين‏كه مي‏خواهيم به چهرة امر بازيافته نظر بيفگنيم، براي هميشه آن را از دست خواهيم داد؛ يعني حقيقت، يا حد اقل آن‏چه را حقيقت تصور مي‏كنيم، پيش از آن‏كه ‏متولد شود، ناپديد مي‏گردد. اگر بخواهيم به زبان آن‏هايي حرف بزنيم كه با «ياهو مسنجر» آشنا هستند، مي‏توان گفت، شمع روشن حقيقتِ كه نويسنده تصور مي‏كند بدان دست‏ يافته، براي مخاطبان ما كه در آن طرف خط قرار دارند، آن‏هم در صورت كه online با شند، همواره Invisible است؛ يعني هيچ‏كس نمي‏داند كه در ظلمت ذهن نويسنده چه مي‏گذرد. از آن‏جا كه نويسنده نيز از ديدن زواياي ظلمت‏ هستي بي‏ بهره است، نبايد در اين توهم گرفتار آيد كه آواي حقيقت يا «هستانِ‏ خاموش» را در گوش ‏ها مي‏سرايد، زيرا آن‏چه را تا هنوز ما انسان‏ها به عنوان حقيقت در بارة آن گفته‏ـ ‏ايم، نوشته‏ ايم، يا شنيده ‏ايم، حتي متعالي‏ ترين حقيقت جز استعاره ‏ها وقياس‏ هاي زباني چيزي ديگري نبوده است. نوشتن «فرياد درتاريكي» و ناليدن از رنج فراق حقيقت است؛ نوشتن يك نوع «عذاب» است؛ كفارة گناه خوردن «ميوةممنوع» و جزاي جرم شراب معرفتي است كه آدمي با سركشيدن آن ‏مي‏خواست به آگاهي جاودان دست‏ يابد، اما موفق نشد، بهايي اين گستاخي تبعيد‏شدگي او از عالم حقيقت به جهان مجازي و ظلمت‏ هبوط بود. بايد قبول كنيم كه ما در جهان مجازي طفلاني هستيم كه به خاكبازي سرگرميم. به تعبير سهروردي، ما از «اشراق شرق» كه قلمرو آگاهي است، به « غربت غرب» كه مي‏بايست آن را قلمرو ظلمت و جهل و ناداني دانست، تبعيد گشته ‏ايم. به بيان ديگر آن‏چه را كه ما آگاهي تصور مي‏كنيم به نظر ما «آشكارِ‏پنهان» و «درخششِ تيره»ـ‏گوني است كه نمي‏توان تشخيص داد كه آگاهي است يا توهم. به همين دليل است كه نفس انديشيدن مهم است، زيرا هر آن‏چه كار فكري است، فرقي نمي‏كند به كدام سو باشد مي‏تواند ما را به «چشمة‏زندگاني» كه در محاق طلمت هستي مي‏جوشد، رهنمون باشد. از اين رو بهتر است اين توهم را كه كار انديشه، «كشفِ‏‏ حققيت» است اصلاح كنيم و به جاي آن بگوييم كه كار انديشه كمك به زندگي و «انساني‏ كردن» جهان است، نه كشفِ حقيقت جاودان. نبايد شاد «خواستِ‏ زندگي» را را در پاي استعاره‏ ها و توهمات كه حقيقت مي‏پنداريم، قرباني كرد.

اگر اين پيش‏ فرض را بپذيريم كه البته پذيرش آن براي ما كه عمري را در توهم حقيقت زيسته ‏ايم بسيار دشوار است، در آن صورت هيچ وقت كسي را به دليل دست نيافتن به حقيقت سر زنش نخواهيم كرد. بر اساس اين پيش‏ فرض سخن از گفتگو و تبادل نظر خواهد بود، نه رسيدن به گوهر ناياب حقيقت. بنا براين من مدعي نيستم كه آن‏چه را من مي‏گويم حقيقي‏تر از گفته‏ هاي منتقدين است، حتي اگر بر اساس معيارهاي فرهنگي حقيقي‏ تر باشد، زيرا اين سئوال پيش خواهد آمد كه حقيقتِ معيارهاي فرهنگي را چه چيز تعيين مي‏كند؟ با اين حال مي‏ بايست متذكر شد كه اين پريسپكتويسم نظري، به آن معنا نيست كه ما با يك گسست معرفت‏شناختي مطلق مواجه هستيم كه امكان گفتگو وجود ندارد. اگر هدف مان شنيدن صداهايي متفاوت باشد، نه پيروزي در بحث، اگر از سر خودشيفتگي عاشق آن صدايي نباشيم كه خود تقليد كرده‏ ايم و اگر مسحور زيركي تخيلي خود مان نشويم، مي‏توانيم حد اقل در مقام گفتگو همديگر را نقد و تكميل كنيم. مسئله اين است كه ما مردم افغانستان حتي بر فرض محال، اگر گفتن را بلد باشيم ـ  كه البته نيستيم ـ ،گوش‏ دادن را يقينا بلد نيستيم، در حاليكه گفتگو زماني امكان خواهد داشت كه علاوه بر گفتن، به حرف‏هاي ديگران گوش فرا دهيم. به رغم برخي فحش‏هاي كه دوستان بر من نوشته‏ اند و به رغم برخي تعارف‏ هايي كه كه در اظهار نظرها ديده مي‏شوند، نقدها و اظهار نظرهايي هستند كه غرض‏ ورزي جز گفتگو در آن‏ها ديده نمي‏شود. با اين وجود به نظر مي‏رسد اغلب نقدها چه بد و چه خوب، در بارة من يا در مطبوعات، سايت‏ها و بلاگ‏هاي افغانستاني تا آن‏جاكه من ديده‏ام، مبتني بر برخي پيش‏فرض‏ ها و باورهايي هستند كه در دينايي امروز اين پيش‏فرض‏ ها از بنياد متزلزل گشته‏ اند. براي باز شدن باب بحث و گفتگو واحترام به آن‏هايي كه هدف شان گفتگو است، نه فحش و دشنام، بد نيست به جا واردشدن در مشاجره‏ هاي شخصي، به نقد اين پيش‏فرض‏ ها بپردازم، زيرا حس مي‏كنم نقد، يا حد اقل ترديد در اين پيش‏فرض ‏ها كه در بسياري ياد داشت‏ها حكم اصل ‏موضوعه يا «امر ماتقدم(a prior)» را دارند، نه در جهت كشف‏ حقيقت كه من از آن وحشت دارم، بلكه براي تدوين آن‏چه كه «ميخائيل باختين» از آن به عنوان «منطق گفتگويي» ياد مي‏كند، ما را ياري خواهد كرد.

الف:  ‏توهم دوگانگي زبان و امر واقع:

 دوست محترم جناب آقاي سعادتي در ياد داشت تحت عنوان «سلامي به بودا»ـ‏ من نيز سلام ايشان را از صميم قلب عليك مي‏گويم و مي‏دانم كه شايستة آن همه توصيف و تمجيد ايشان نيستم‏، با بر شمردن مشكلات نوشته ‏هاي من مي‏گويد:« مشکل ديگري که در اين نوشته –اگر اشتباه نکنم- توجه اين حقير را جلب کرد، گم شدن نويسنده در ميان الفاظ و واژه ها بود. آقاي بودا ظاهراً قصد ندارد که انديشه و محتوا را بپروراند؛ بلکه بيشتر دلنگران چيدن الفاظ و واژه ها در قالب يک مقاله است(كابل‏ پرس، اسدالله سعادتي-11/6/1385 –کابل)»، البته ترس، با دقيق‏تر بگويم، «توهم ‏ترس» از گم شدن در الفاظ، تقريبا دغدغه‏ ي عمومي است كه حتي برخي از فيلسوفان چون «كارناپ» و «نويرات» براي آن‏كه پيوند مستقيم ميان زبان و واقعيت بر قرار كنند، در سال‏هاي 1930، به جاي «زبان فنوميناليستي» فيزيكاليسيم زباني را به عنوان زبان كل‏علم پيش‏نهاد كردند.« مقصود از فيزيكاليسم آن بود كه بتوان هر مفهومي در زبان علم را به طور صريح بر حسب امور مشاهده ‏پذير تعريف كرد(پايا، 1362، 338)» براساس اين نوع نگريك ما مجاز نيستم در زبان از هر واژة استفاده كنيم، بايد واژه ‏هايي را به كار برد كه براي آن در عالم فيزيك معادلي وجود دارد؛ جمله ‏ها بايد حاوي محتواي فيزيكي، امور تجربه‏ پذير و عيني باشند. بايد جملات «انضمامي(concrete)» به كار برد. في ‏المثل:» يك مكعب قرمز روي ميز است، اينجا و اكنون عقربه‏ ي ساعت روي عدد پنج است، توليد همزمان جرقه و انفجار، سپس بوي ازون.» اگر به واژگان به كار رفته در اين جملات دقت كنيم، تقريبا همه ما بازاء فيزيكي يا حسي دارند: مكعب، قرمز، عقربه، ساعت، جرقه، انفجار، بوي، ازون. آن‏ها در اين كار تا آن حد افراط كردند كه گزاره ‏هاي اعتقادي را نيز بر حسب توابع رياضي فرموليزه كردند: اگر و فقط خدا وجود داشته باشد، يعني g(0,0,0,0)=1 ؛ اگر و فقط خدا وجود نداشته باشد، يعني g(0,0,0,0)=0  !

اما پرسش بسيار اساسي كه بايد پاسخ داد اين است كه مرز زبان و امر واقع را در علوم، مخصوصا علوم انساني چگونه مي‏توان تعيين كرد؟ اگر ياد داشت‏هايي ما «گم شدن در الفاظ» يا نوعي «بازي زباني است» كه ما را از انديشه يا محتوا دور مي‏كند، خط فاصلة زبان و انديشه كجا است؟ آيا زبان و انديشه دو تا هستند يا يكي؟ اگر يكي هستند، پس بازي‏ زباني، همان بازي فكري است و گم‏شدن در زبان گم‏شدن در انديشه، بدين معنا كه زبان همان انديشه است و امر «ناـ‏گفتني» و « بيان ‏ـ نا پذير»، اگر وجود داشته باشد، از حوزة انديشه موضوعا خارج است. به بيان ديگر «معرفت» يا «فهم»، به معناي عام سقراطي‏ ـ‏افلاطوني آن، يعني، «باورِ صادق موجه» از آن رو كه پديداري مفهومي است، جز «مفاهيم ‏زباني» چيزي ديگر نخواهد بود، و بنا براين انديشه يعني زبان و «حقيقت» يعني :« سپاه متحركي از استعاره‏ها، مجازهاي مرسل و انواع و اقسام قياس به نفس؛ در يك كلام: مجموعه‏ اي از روابط بشري كه به نحوي شاعرانه و سخنورانه تشديد و دگرگون و آرايش شده است، و اكنون، پس از كار برد طولاني و مداوم، در نظر آدميان امر ثابت و قانوني لازم الاتباع مي‏نمايد.(نيچه، 1373: 126)».

اگر فرض يگانگي زبان و انديشه نادرست و در نتيجه زبان و انديشه دو تا است با اين پرسش رو برو خواهيم بود كه «انديشة غيركلامي» چه نوع انديشه ‏ي خواهد است؟ دوگانگي در وحدت‏تام پارادوكسيكال است و سر از تناقض در مي‏آورد، امر يگانه، به لحاظ منطقي محال است دو گانه باشد. بنا براين براي دوگانگي حد اقل يك مورد تمايز شرط است؛ پس آن تمايز كجا است؟ ما بايد بتوانيم در جايي انديشه ناب، بي‏زبان و گنگ و خاموش پيدا كنيم، تا بگوييم كه انديشه پديدة‏ است «ناـ‏‏زبان». بنا براين دوگانگي زبان و انديشه و استقلال لفظ و محتوا، به رغم آن‏كه در زبان‏شناسي كلاسيك امر مسلم به شمار مي‏رفت‏، بعد از پيدايش علم‏ اجتماعي، انسان‏شناسي، زبان‏شناسي ‏اجتماعي و فلسفه تفسير و زبان كاملا در معرض ترديد قرار گرفته است. و همچنين اثبات اين امر كه زبان اصل است يا انديشه، به يك نوع «استدلال تمساحي[i]» منتهي مي‏شود كه مثل مرغ و تخم مرغ مي‏ماند.

احتمالا بازهم خواهيد گفت كه من مثل هميشه با پناه بردن به سفسطه‏ ي زبان محتوا را در قتلگاه الفاظ قرباني مي‏كنم، اما اگر نگاه مان را به ژرفاي گرداب زبان معطوف نموده و در عميق‏ترين متون تاريخ بشر تامل كنيم كه «درابتداكلمه بود، و كلمه نزد خدا بود و كلمه خود خدا بود. همان ابتدا نزد خدا بود. همه چيز به واسطة او آفريده شد. و به غير از او چيزي از موجودات وجود نيافت. در او حيات بود و حيات نور انسان بود. و نور در تاريكي مي‏درخشد و تاريكي نور را در نيافت( انجيل يوحنا، آيات:1‏ـ5»، )، اگر تدبر كنيم كه تمامي سوره‏ هاي قرآن، به استثاني سورة توبه، با «نام» خدا، يعني با «كلمه» شروع مي‏شود نا با «ذات» او اگر در مورد اين آيات بيانديشيم كه «خداوند، انسان را آفريد و به او «گفتن» آموخت(س‏55، آيات 4‏ـ5).  خداي مهربان كه خلق كرد. همان خدايي كه انسان را از خون لخته‏ شده خلق كرد... خداوند، همان ذاتِ‏اقدسي است كه دانش را به وسيلة «قلم» انسان را تعليم فرمود. و آن‏چه را كه هرگز نمي‏دانست به او ياد داد( سوره 96، آيات:1 ، 2 ، 4 ، 5)»  و بالاخره اگر تامل كنيم كه ميان كوچك‏ترين عنصر معنا دار زبان، يعني «كلمه(word)» و «جهان(world)» تنها يك L، تفاوت وجود دارد و «كلمه»‏ اساسي‏ترين عنصر هستي است، زيرا اگر نيست، پس چه هست؟، در آن صورت احتمال هم پوشاني «زبان» و «واقعيت(realty)» قوت خواهد يافت. اكنون علوم ‏انساني و فلسفه بيش از آن‏كه به تفسير هستي بپردازد، به زبان مي‏پردازد. باشكست خوش‏بيني‏ هاي تفكر پوزيتويستي كه رؤيايي استنباط واقعيت از داده‏هاي خاموش را در سر مي‏پروراند، دوران دو گانه انگاري جهان‏ زباني و جهان‏ واقعي، البته در حوزة علوم‏ انساني به پايان رسيد.  توجه به زبان  و رابطه آن با امر واقع به عنوان «دال(signifier)» دلبخواهي كه از نشانه‏ شناسي «فرديناند دو سوسور» آغاز گرديد و در فلسفة لودويك ويتگنشتاين و همچنين مكتب تاويل به اوج خود رسيد و به امر واقع ارتقا يافت، از زنده‏ ترين مباحث فكري جهان امروز به شمار مي‏رود. دو تا اثر مهم ويتگنشتاين، يعني تراكتاتوس كه راسل از آن به عنوان «زمين‏ لرزة عظيم» در تاريخ فلسفة غرب ياد مي‏كند و «تحقيقاتِ‏ فلسفي» كه رورتي آن را «سند مرگ عقل ‏غربي» مي‏داند، هردو در مورد زبان و تعيين حدود زبان و جهان نوشته ‏شده‏اند. به نظر ويتگنشتاين، مخصوصا ويتگنشتاين مقدم، ميان زبان و جهان، يا زبان و امر واقع پيوند مستقيمي وجود دارد و «جهان همان است كه در آيينة زبان تابيده است.» امر « بيان ـ ناپذير»، امري است مهمل و بي‏ معنا، بر فرض و احتمال اگر چنين چيزي وجود داشته باشد، متعلق به جهان نخواهد بود. حدود جهان همان حدود زبان است و حددو زبان امرواقع، بنا بر اين امور محتمل را نمي‏توان جزء جهان دانست: « جهان تمامي آن‏چه است كه وضع واقع(fall) است(1)». زبان نگارة كامل جهان است، بنا براين« مرزهاي زبان من، نشانگر مزهاي جهان من‏ـاند(5،6)، اينكه جهان، جهان من است، در اين جنبه خود را نشان مي‏دهد، كه مرز هاي زبان( زبان كه من مي‏فهمم)، به معناي مرزهاي جهان من ـ اند(5،62)»؛ جهان در زبان انعكاس مي‏يابد و زبان صورت‏ باز نگارش شدة جهان است. بر اساس آخرين گزارة تراكتاتوس كه ويتگنشتاين هدف از نوشتن كتابش بيان اين گزاره دانسته كه:« آن‏چه نمي‏توان در باره‏اش سخن گفت، مي‏بايد در باره‏اش خاموش ماند(7)»، بيرون از زبان واقعيتي وجود ندارد، اگر هم باشد، نمي‏توان در بارة آن پرسش كرد، امر بيان ناپذير از موضوع شناخت خارج است، زيرا قطع نظر از آن‏چه بتوان «گفت» شناختي نيست و جز زبان هيچ «امر ما تقدم  (a prior)» وجود ندارد كه بتوان انديشه را بر آن استوار كرد و يا معيار سنجيدار امر واقع قرار گيرد. .

البته در تحقيقات فلسفي، ويتگنشتاين اين ذات‏ گرايي غليظ زباني رها كرد و به جايي «تئوري تصوير زباني» كه در تراكتاتوس بر آن تاكيد داشت، « تئوري بازي‏هاي ‏زباني» را مطرح كرد. اين تئوري، مانند تئوري تصوير زباني انتزاعي نيست، زيرا بر اساس تعريف خود ويتگنشتاين، بازي‏هاي زباني همان «شيوة‏زندگي(way of life)» است. اصطلاح شيوه زندگي روي بر تافتن از كليت‏ گرايي تراكتاتوس و به معناي آن است كه معناي واژه‏ ها را بايد در كردارهاي خاص و شيوة زندگي درك كرد و از طريق توجه به كار بردعملي زبان از چهرة مايايي مستور امر واقع پرده بر داشت. مي‏بايست اين نكته را تذكر داد كه زبان  در نظر ويتگنشتاين چيزي بيشتر از الفاظ و اژگان و برق جلوة هستي است. انديشيدن به معناي سكوت نيست، آهسته سخن گفتن است، انسان را شور خموشي در سر است، اما به قول بيدل:«خموشي از وي زبان نگيرد» ما وقتي مي‏انديشيم سخن مي‏گوييم و در نتيجه به نظر ويتگنشتاين مسايل فلسفي همان مسايل زباني و « فلسفه نبردي است جاودانه، عليه  جادو شدن شعور ما به وسيله زبان.»

توضيح اين بحث، يعني رابطه زبان و جهان، يا معرفت و امر واقع در فلسفه ويتگنشتاين در اين جا نه ممكن است و نه مطلوب، در فرصت مناسب آن را به صورت يك مقاله جداگانه خواهم نوشت. غرض از اين توضيح اجمالي در مورد زبان و ربط آن با جهان واقع رد واقعيت‏ گرايي غليظ يا «توهم دوگانگي زبان و واقعيت» و همچنين پاسخ به كساني است كه مرا متهم مي‏كنند كه به جاي واقعيت ‏گرايي و توضيح امر واقع به بازي‏هاي زباني متوسل شده و انديشه را در ميناي بلاغت شيطاني كلام قرباني مي‏كنم. در حاليكه چيدن الفاظ و واژگان از آن رو برايم مهم است كه فرض تباين و انفصال زبان و انديشه يا امرواقع را در حوزة علوم‏انساني مردود مي‏دانم و معتقدم چنين فرضي گريز مضاعف است از واقعيت. فاصله ميان ما و جهان آگاهي، فاصلة‏ سوژه  و ابژه نيست؛ جهان آگاهي از قبل به صورت «زبان» يا «گفتار مكتوب» در دنياي ما وارد شده است. انديشيدن به معناي خيره‏شدن در واقعيت‏هاي خارجي نيست، بلكه به تعبير «ژاك دريدا» مشاركت در بازي « شطرنج بي‏انتهايي» تفسير متن براي جستجوي معنااست؛ بازي بي‏پايان، بازي بي سرو ته كه هر چيزي در آن نا پايدار است و هر حرفي نا تمام. روايت امر واقع، در حقيقت نوعي خلق كردن  و «حقيقت(truth)» چنان‏كه گادامر مي‏گويد، آشتي ما با متن در جنگ تمام عيار كه ميان ما و متن وجود دارد، انديشه ريشه در بافت زباني دارد كه پيش از ما وجود داشت و« سنت بيشتر يك زبان است، و از خود به منزله يك تو/ يا مشاركي آشنا در بحث/ سخن مي‏گويد( ك. هوي، 1378 : 155)». بنا براين فهم، نوعي عمل، كنش‏اخلاقي و «فرونسيس(phronesis)» است و با مسايل تغيير‏پذير سر و كار دارد كه در زبان متجسد شده‏اند، نه با مسايل عام و جاودانه. با نردبان زبان مي‏توان چاه ظلمت امرو واقع هبوط كرد، يا آسمان نيم‏رنگ و خاكستري متافيزيك پرگشود.

به هر تقدير اينكه فروكاست واقعيت در زبان و به صورت كلي در «متن» تا چه اندازه درست است يا نادرست جايي بحث دارد و به اين شموليت قابل قبول نيست، اما اينكه استعاره‏ها و بازي‏هاي زباني در حوزه علوم ‏انساني را در برابر انديشه قرار دهيم، در رؤياي واقع‏گرايي مسير توهم را پيموده‏ ايم. نظريه پردازان چون « رولان بارت» كه در حوزة فرهنگ كار كرده‏اند بر اين باورند كه« ادبيات از بسياري جهات علم است، و علوم ‏انساني بايد به ادبيات بدل شود.( همان.)» 

اگر با اين پيش فرض سراغ واقعيت برويم و اگر چشمان خود را با آب‏ شفابخش زبان شستشو دهيم، جهان را جور ديگر خواهيم ديد و نگاه ما نه تنها به جهان، بلكه به افغانستان تغيير خواهد كرد. متاسفانه كه در حوزة نقد فرهنگ، سياست و اجتماع كار مي‏كنند، به اين امر مهم هرگز توجه نكرده ‏اند كه آشفتگي‏ هاي فكري و اجتماعي در افغانستان تا حد زيادي به آشفتگي‏هاي زباني بر مي‏گردد. فقر انديشه، همان فقر زبان است. اگر مزهاي زبان ما، زباني كه ما مي‏فهميم، نشان‏گر جهان ما است و اگر در زبان رسمي‏ كشور ما هيچ‏گاه از انسانيت سخن به ميان نرفته و هيچ متن علمي، فلسفي و ادبي وجود ندارد، پس جهان ما نيز جهان غير انساني و تهي از علم و انديشه و ادب خواهد بود. ما از آن‏رو جهان گم‏ كرده‏ايم، كه زبان‏ گم كرده ‏ايم. كسي كه در جهان زباني او واژه «آشپزخانه» وجود ندارد، هيچ وقت به اين فكر نخواهد افتاد كه وقت ساختن منزل، جايي را براي پخت و پز غذا اختصاص دهد، اما وقت در همين زبان حدود 20 واژه براي انواع سگ‏ها وجود دارد، نتيجه آن مي‏شود كه او بايد تمام تخيلش را به تربيت و نگهداري 20 نوع سگ اختصاص دهد و اين حشر و نشر با سگ‏ها در نهايت اخلاق او  را اخلاق سگي خواهد كرد. اگر وضعيت‏ اجتماعي افغانستان آشفته است به اين دليل است كه وضعيت فكري ما آشفته است، اگر وضعيت فكري ما آشفته است به اين دليل است كه ما در جهان زباني آشفتة به سر مي‏بريم كه در آن هيچ كس زبان همديگر را نمي‏ فهمند. باز هم اگر به سبك خودم افسانه‏‏ سرايي كنم، در افسانه‏ ها آمده است: خدايان بشر را از آسمان به زمين تبعيد كردند، اما از آن‏جا كه زندگي در تبعيد براي انسان‏ها سخت مي‏گذشت، آن‏ها بر آن شدند كه به آسمان بر گردند،. از اين رو شروع كردند به ساختن برج «بابل».برج بابل نردبان صعود دو بارة انسان‏ها به عرش خدايان است. خدايان بر آن شدند كه چارة بينديشند كه تا ابد از شر انسان‏ها در امان بمانند. د ر نتيجه آنان را به گمراهي زباني متبلا كردند، يعني كاري كردند كه آن‏ها زبان همديگر را نفهمند. از آن‏جا كه آدميان نتوانستند زبان همديگر را بفهمند، ميان آن‏ها نبرد در گرفت و همچون حيوانات درنده به جان هم افتادند. در نهايت برج بابل را نا تمام رها كرده و هر كدام نا اميد و شكست خورده به صحراهايي زمين روان شدند. بر اساس اين افسانه تنوع و گوناگوني زباني ريشه در همين فتنه خدايان دارد. ما مردم افغانستان نيز به عذاب ‏اليم گمراهي زباني گرفتاريم. اگر اين قدر از همديگر نفرت داريم و اگر خراب‏ آباد اين قدر رو به گسترش است، يه اين دليل است كه به سخن همديگر گوش نمي‏دهيم تا زبان همديگر را بفهميم. سرنوشت ما مردم افغانستان اندوه بارتر و تراژيك ‏تر از سازندگان برج بابل است، زيرا  در زمين صحرايي نمانده كه به آن بگريزيم، جهان به اندازة كافي براي ديگران تنگ است كه ما را نپذيرند.

............................... ادامه دارد.


[i] - استدالا تمساحي يكي از انواع استدلال‏هاي سوفسطائيان بود. وجه تسميه آن اين حكايت است: تمساحي كودكي را مي‏ربايد و به مادر كودك مي‏گويد: اگر بتواني قصد مرا در مورد اين كودك حدس بزني او را به تو پس خواهم داد. مادر مي‏گويد: قصد تو آن است كه او را به من پس ندهي. تمساح جواب مي‏دهد: همين طور است و كودك را پس نمي‏دهد. مادر مي‏گويد: چون من نيت تو را حدس زدم بايد كودكم را به من پس دهي، تمساح جواب مي‏دهد نه، زيرا اگر من او را به تو پس دهم ديگر تو حقيقت نگفته‏ اي! كدام بر حق است؟ تمساح يا مادر كودك؟ قابل اثبات نيست، زيرا دور تسلسل ادامه دارد.

 

برای نوشتن نظرات اينجا را کليک کنيد

 

اگر می خواهيد سايت اينترنتی مخصوص خود را داشته باشيد!

اگر بدنبال افزايش اعتبار می باشيد!

و اگر ارتباطات گسترده و ارزان می خواهيد

نوشته شده در روز  30 سنبله سال  1385 - ساعت 15 به وقت کابل

آگهی و اعلان شما در اينجا

دريافت کتاب افغانستان الکترونيکی (ميزبانی وب)

ثبت قلمرو اينترنتی

طراحی وب

ميزبانی حرفه ای وب

پنج هزار مگابايت فضا

دوهزار و پنجصد ايميل

دارای تمام امکانات امنيتی

پهنای باند صد و پنجاه گيگابايت

تماس:      0799390025

 

وزير فرهنگ با انديشه ی طالبانی

من نمی خواهم زنان از من عکس و فلم بگيرند

به قلم سردبير

صفحه ی نخست

Top Global Newspapers: Asia    Latin America    Africa   Europe   USA    Canada    Australia  

فقط با ذکر ماخذ، نام نويسنده و  تاريخ انتشار می توانيد از مطالب ، عکس ها و آثار ديگر در کابل پرس استفاده کنيد                Members Login

As the mind has no boundaries, the RAHA concept does not have frontiers and is opposed to information and cultural control by global communication entities whether media conglomerates, states or local governments, or religions


Kamran Mir Hazar: Editor-in-Chief / Afghanistan/ Kabul/ Mobile: 0093 799390025/ Email: editor at kabulpress.org

info at kabulpress.org   reader at kabulpress.org

Copyright© Kabul Press, World Media Home 2004 -2006

کليه ی حقوق بر اساس قوانين کپی رايت  محفوظ و متعلق به سايت کابل پرس می باشد