صفحه نخست > دیدگاه > وجود جبری و ماهیت سرگردان

وجود جبری و ماهیت سرگردان

بعضی ها فرار را برقرار ترجیح میدهند، البته فرار نه به آن مفهومی که به آزادی منتهی میشود، بلکه فرار از سلولی به سلولی دیگر، یعنی فرار از کمپها و گردن نهادن به دام بردگی کارفرماها و خورده تجارهای پاکستانی، ایرانی، عرب، تُرک ، غیره و غیره.
بازل نیکوبین
سه شنبه 26 جون 2012

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

در این سیاه "نوشته" میخواهم برای اسم فاعل، بجای خود اسمِ احمد، محمود، هزاره، افغان و غیره از ضمیرش، یعنی " ما " استفاده کنم، چون میتواند بخوبی بهترین گزینه ی دربرگیرنده و همه شمول برای شرح حال کسانی باشد که دارای تاریخ و سرنوشت مشترک هستند. مراد از اشتراک در این بحث لزوما بُعد ژنیتیکی کلمه نیست. چون مطمئنا هستند کسانی از همتباران ما که از لحاظ ساختار ژنیتیکی کاملا مشابه " ما " هستند اما از نظر طبقاتی، مربوط به یک طبقه ی دیگری از جامعه هستند، گذشته و سرنوشت شان نیز تشابه چندانی با آنچه " ما " کشیده و چشیده ایم ندارد. ممکن است این کسان از سر کنجکاوی و شوق با کمک رسانه ها و اشتراک در " سیمینارهای علمی پژوهشی " توانسته باشند قصه ی سوگناک زندگی ما را خوانده و شنیده باشند، اما بقول معروف: شنیدن کی بود مانند دیدن. درد ارثیِ که ما نسل به نسل کشیدیم دردی نیست که بتوان آنرا در قالب یک قصه گنجاند و طوطی وار قرائتش کرد!

و برعکس کسانی دیگری نیز هستند که از نگاه ژنیتیکی و تباری باما مشترکاتی ندارند، اما گذشته و تاریخ محنت بارِ مشابهی بامادارند و حتا بی پناهتر و بی زبانتر از مایند که در بیشتر موارد قادر نیستند گوشه ی از درد و رنج شانرا بصورت واژه ها قالب بندی کنند و چیغ بزنند تا عرش ساکت و بی احساس را به واکنش وادارند و امواج صدای شان در زمین نیز از میان این همه غوغاها به گوشهای سراید کند که هرگز ازین صداها نشنیده اند.

عکس از Marco Bellucci

از بدِ حادثه، از دیر زمانی بدینسو بدلایلی، " که بماند " موج بزرگ از ما، عمدتا قشر جوانتر مجبور به هجرت و ترک " کشور " شده و پس از تحمل رنج و زحمتهای فراوانِ میسرِ راه " غیرقانونی " خودرا در دل تاریکی دُزدمنشانه در گوشه ی درکشورهای " همسایه " پنهان میکنیم، در هراسیم که مبادا کسی ما را بیبینند چون از هویت مان شرمساریم. سالهای متمادی را در انزوای محض و بدون برخورداری از کوچکترین حقوق انسانی و مزایای اجتماعی در دل کوره های خشت پزی و سنگبری حمالی میکنیم و نسل جدیدِ ما که در غربت به "دنیا" میایند در همین شرایط سخت بدون هیچ گونه دسترسی به آن حقوقِ که سازمان ملل متحد برای کودکان بصورت جهانی وضع کرده، بزرگ میشوند. نه حق تحصیل و نه امکانات بهداشتی، روزانه باید دوشادوش والدین در حد وسع کودکانه ی شان بار بکشند. کودکانِ که تحت اینگونه شرایط بزرگ میشوند، موجوداتی ضعیفی بار میاند چون در همان کودکی دچار سقط جنینِ خودباوری میشوند. گستره ی جهان بینی شان نیز فراتر از دیوارهای شرکت خشت پزی نخواهد رفت و روند حمال اِبنِ حمال نسل اندر نسل ادامه خواهد یافت. اگر هم روزگاری برحسب اتفاق این نسل وارد جامعه ی بزرگتر شود، عدم خودباوری و فقدان دانش و درک اجتماعی و سیاسی باعث میشود که این آدمها فقط نقش " استاتیست" سیاهی لشکر را در تعاملات اجتماعی و سیاسی بازی کنند و یوغ برداران خوبی برای آنانیکه در فورمهای روحانی، سید، حاجی، رئیس و قوماندان مردم سواری میکنند، باشند.

اما در این میان تعدادی زیادی از " ما " با پیمودن هزاران فرسنگ راهِ طاقت فرسا و عبور از دل صخره ها و اقیانوسها خودرا نفس زنان به کشورهای " جهان اول " مهد تولد سقراط، افلاطون، نیچه، دکارت و کانت میرسانیم، جوامعی که از لحاظ فرهنگی و رفاهی هیچ شباهتی با آنچه ما با آن بزرگ شده ایم ندارند، تک حاکمی و زورگویی جایش را به حاکمیت قانون داده و تحقیر و تسخیر هم جایش را با تساوی حقوق و احترام انسانی معاوضه کرده. نعوذ بالله کم کم مشخصات آن بهشتِ که قرار بود فقط پس از مرگ نایل شویم،را دارد. بقول یکی از دوستان که میگفت: بعضی وقتها، وقتی به گذشته و حالم را مروری میکنم، بخودم مشکوک میشوم که نکنه مرده باشم و خدا در پاداش به آن نمازهای وحشت و میتِ که خوانده بودم مرا به بهشت فرستاده باشد و ما از خود بی خبر. یا هم شاید اصلا زنده نبودیم که مرده باشیم. کی میداند!

بهرحال ته دلِ مان حسابی خوشیم که حد اقل روزهای باقیمانده ی زندگی مان را بدون ترس و تحقیر نفس بکشیم اما غافل ازینکه بدانیم که رسیدن به این خوشبختی منوط به گذشتن از پل صراط است دقیقا با همان تعریف " از مو باریکتر و از تیغه ی کارد تیز تر " اگر قادر به گذر موفقانه از این آزمون سخت سرنوشت نباشیم سقوط وحشتناک مان در قعر نا امیدیها و غصه ها حتمیست.

البته نباید فراموش کرد که هر رفتنِ رسیدن نیست و هر راهی به موفقیت منتهی نمیشود، تعداز زیادی از ما که برای زنده ماندن میگریزیم راه های پر پیچ خم سرنوشت را پیش میگیرم، راه مان به حلقوم مرگ منتهی میشود و به اَشکال مختلف در لابلای صخره ها و عمق اقیانوسها طعمه ی ماهی ها و حیوانات دیگر میشویم و بار سنگین محکومیت به زندگی برای همیشه از شانه های خسته ی مان برداشته میشود.

عده ی دیگرِ از "ما " که شمار شان به هزارها یا هم ده ها هزارنفر میرسند در آن آزمون سخت سرنوشت، بدلایلی ناکام میمانند و قربانی سیاستهای دولمتردان کشورهای میزبان و " دولتمردان " افغانستان میشوند.بخصوص دولتمردان از نوع افغانی اش که حتا واژه ی دیپورت را از "بازگشت داوطلبانه" تمییز نمیدهند چه رسد به پارگرافهای حقوقی پناهنده گان سازمان ملل متحدِ سال 1951. با شرمساریی تما بدون اینکه خودما در تعیین سرنوشت مان نقشی داشته باشیم وزیر مهاجرین با پیش فروش مان قبرِ مان را میکَند. صبحگاهی شومی پُستچی نامه ی اعمال مان را که با " هذا مرتد " مهر شده را تحویل مان میدهد. باگذشت ماه های سالگونه و سالهای قرنگونه ی انتظار و بی سرنوشتی از غصه ی روزگار و سنگینیِ یوغ جبر بنام "زندگی" در برزخی میان مرگ و زنده ماندن گیر میکنیم درست در نقطه ی آغازین روند یک مرگ تدریجی قرار میگیریم و منجر به مشکلات روحی روانی، اضطراب وبیخوابی میشود، کار مان به روانپزشک و دواهای آمیخته با مورفین " آرامبخش " میکَشَد. وقتی کسی وقت برای شنیدن دردهای مان ندارد و ماهم قادر به تشریح حال مان نیستیم ، مارا بدون هیچگونه حس همدردی به آغوش مورفین میسپارند که حد اقل برای مدتی کوتاهی هم که شده در عالم خواب و بی هوشی از غم زمانه فارغ باشیم و دیگران هم از ناله و شکایت مان خلاص.

مدتها به همین سان میگذرد و حال ما در دام خوره های که از درون مار تجزیه میکنند، بدتر و مضطربتر میشود. آن حسرتها و آرزوهای بلندپروازانه که روزگاری مایه ی دلخوشی و نفس کشیدن مان بود آرام آرام از صفحه ی ذهن مان محو میشوند و جای شانرا به کابوسهای وحشناکی میدهند که هرشب با نقابهای گوناگونی به سراغ ما میایند و مارا شکنجه میدهند. چنان سنگدلانه میفشارندِ مان که وقتی صبح خودرا در آئینه میبینیم، کمترین آثار از آن منِ واقعی در چهره ی مان قابل مشاهده است، بقیه هرچه هست ترس، دهشت، دلهره گی و ردِّ پای شکنجه و آزردگی برچهره ی ما که مارا تبدیل به یک مشت اسکلیت متحرک کرده که دیگر حتا توان چیغ کشیدن در آن اندام محو و مات نیست.

سرانجام باید تصمیم مان را گرفت و حساب مان را با سرنوشت یک سره کرد، از میان گزینه های مرگ که سرنوشت در اختیار مان گذاشته، یکی را برگزید. اکثرا مرگ تدریجی را بر میگزینند تا از سرنوشت انتقام بگیرند.

بعضی ها فرار را برقرار ترجیح میدهند، البته فرار نه به آن مفهومی که به آزادی منتهی میشود، بلکه فرار از سلولی به سلولی دیگر، یعنی فرار از کمپها و گردن نهادن به دام بردگی کارفرماها و خورده تجارهای پاکستانی، ایرانی، عرب، تُرک ، غیره و غیره. سلولی که باید طعم زهرآگین تجربه های گذشته را چشید، تن دادن به " کارسیاه " بدون هیچگونه حقوق شهروندی و برخورداری از مزایای اجتماعی، مُزد بیست در صدی و چهارده ساعت حمالی طاقت فرسای بدون وقفه در روز. در بعضی موارد کارفرماهای مسلمان، با استفاده از موقعیت معاش چندین ماهه ی مارا بدون حساب سودش به امروز و فردا موکول میکند هم برای اینکه بردگی ما را برای خودش تمدید کند و هم از طرفی اگر روزی پلیس دستگیر و دیپورت مان کرد کارفرمای " الحمدالله مسلمان " ما از کار مجانی ما فیضی برده باشد. چون هیچ مدرکی برای اثبات مدعا وجود ندارد، وجدان و انسانیت هم که در بین این جماعت یا اصلا وجود نداشته یا هم اگرداشته مطمئنا قرنها پیش به لقاء الله پیوسته.

گروه سوم که دیگر طاقت غربت و تحمل سرگشته گی را ندارند، راه "باز گشت داوطلبانه" را برمیگزنند؛ پس از مدتی انتظار و سالیان متمادی جلای وطن طیاره ی مان بر خاک مقدس " کابل جان " بزمین مینیشند. راهی را که رفتنش سالها در بر گرفت و بقیمت چروکهای صورت، شکستگی روحی و ابتلا به روماتیزم بر ما تمام شده بود هشت ساعته طی میکنیم. در اولین نگاه چشم مان به جمال خسته و خاک آلود مأمورین میدان هوایی روشن میشود، اولین برخورد و ادبیات مامور پاسپورت با مسافرین موهای بدن مان را سیخ میکند. به محض عبور از دروازه ی خروجی جمعیت انبوهی از آدمهای دست و پا بریده و معیوب ما را محاصره میکنند و با درخواست کمک و استعانت اولین پیام " خوش آمدید بوطن " را تقدیم مان میکند.

هرچه بیشتر به اعماق جامعه میرویم هیچ چیزی جز فلاکت زدگی و تفاوت طبقاتی دستگیر مان نمیشود ، شهر خودما نیز هیچ آثاری از آنچه ما در ذهن داریم را در خودر ندارد؛ دهکده ی کوچک ما تبدیل به یک شهر بی ریخت و بی نظم شده و کوچه های پرازدهام شهر پر است از سروصدا و آدمهای مضطربتر از من که برای بقا یکی از دیگر سبقت میگیرند، اما در میان این همه آدم هیچ چهره ی آشنای به چشم نمیخورد که آدرس خانه ی مان را بپرسیم . لحظه ی در عالم تعجب مات و مبهوت میمانیم که نکند راه را اشتباهی آمده باشیم وگرنه روزگاری وقتی از این کوچه ها میگذشتیم امکان نداشت که کسی صدای مان نکند و برای چای و نان گرم دعوت مان نکند.

دوربر را که نگاه میکنیم پر است از خانه های پر زرق و برق با سلیقه ی پاکستانی که در کنارش بچه های نشُسته و بهم ریخته در لابلای زباله ها مشغول یافتن غذایند. تمام این تصاویر تحقق همان کابوسهای اند که ما را صرف در عالم خواب آزار میدادند. هنوز فکر میکنیم انگار خوابیم و با کابوسها دست و پنجه نرم میکنیم. اما نه اینبار دیگه باید باور کرد و با واقعیت ها همسایه شد. زنگ دروازه را که میزنم نوجوانی دروازه را باز میکند که هرگز ندیده ام ، اما همان حسن است که وقت من رفتم شیرخواره بود.

يك نسل كاملا جديد خانواده را پر كرده، پدر چندسال بعد از رفتن من دچار سكته مغزى شد حتا تا آخرين نفسهايش اسم مرا صدا ميزد، سرانجام با آرزوى ديدار من جان داد و "ديدار را به قيامت " موكول كرد، اما من از دنيا بيخبر و درچنگال سرنوشت با خوره ها دست وپنجه نرم ميكردم، مادر نيز قدش خميده و سوى چشمانش كم شده و با هزاران نوع درد مَفصلى گوشه ى را در انتظار عزرائيل اختيار كرده و با ورد "اللهمَّ اغغفر لى " سعى ميكند بر ترس و هراسش غلبه كند. منم و تنها ايستاده در ميان اين همه ديگرگونى و عجايب، برگشته از يك سفر ناموفق. وقتى سراغ رفقايم را ميگيرم ميگويند: محمدعلى در يك حمله ى انتحارى كشته شد، لطيف و صابر در راه آستراليا مفقود الاثر شدند و خالد هم با آمريكايى ها كار ميكند، ميليونر شده و صاحب آرگاه و بارگاه، بهش سلام ميكنم،ميگه ببخشيد، شما ؟؟ وقتى خودم را معرفى ميكنم با يك لحن سرد وزننده احوال پرسى ميكند گويا هيچگاهى همديگر را نميشناختيم. سفرى كه نه تنها براى مان دست آوردى نداشت بلكه خيلى چيزهاى كه داشتيم را ازما گرفت، رفقا، دوستان، شبكه ى اجتماعى،هويت ، پدر و..و... ديگر انگيزه و شوق دوباره سبز شدن در توان اين حال مضطرب نيست، مانده ايم حيران و وحشت زده در بين انبوهِ از تنهايى و غربت. چه كنيم؟؟ بدترين درد، درد بى هويتى وحِس نستالوژيك و گُم گشتگيست که آدم در خانه ی خودش دچار آن شود. چه مدتى دربرخواهد گرفت كه چيزهاى ازدست رفته ى قابل بازگشت را دوباره بدست بياريم، يك سال ؟ دو سال ؟ ده سال ؟؟معلوم نيست، هيچ چه معلوم نيست! فقط عجالتا آنچه كه معلوم هست اين است كه عمر و توانايى هاى مان بيهوده به هدر رفت و ديگر بودن و نبودن مان در جامعه آنگونه كه بايد، تأثيرى نخواهد داشت. اينك تبديل به يك مشت موجودات خنثا شده ايم و سوژه ى براى نگاه هاى زننده و نيشدار مردم ( اين، نه يك داستان است و نه يك ديدگاه بدبينانه ى ناتوراليستى به قضايا، بلكه شرح حال واقعبينانه از يك واقعيت محض و روايت از يك تاريخِ زهرآگين و تلخ است) ادامه دارد...

آنلاین :
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید

پيام‌ها

  • آموزنده بود دوست، ادامه را در آینده خواهم خواند.

  • خیلی عالی وجذاب نوشته شده است، دردهای واقعی مردم بی پناه وجوانان سردرګردان را بخوبی بازتاب داده است. قلم تان نویسا باد.
    بااحترام
    پرویز بهمن

  • Hi,
    This is one of the best writing I have ever read. This really potriat a true picture of the of our people. Thanx to the writer that so delicatly have pictured the life of our people. I wish one day all these angush come to end. thanx again.

Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس