یاد یار؛ ایران من!
سفر نامه نوشته چهارم!
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
تا به هم اکنون نیز صدای خواهرم در گوشم می پیچد، که به کرات از م پرسیده بود :« او برار باز هم ترا خواهم دید؟.. باز هم اوغان ستان میا یی..؟!» برایش میگویم : خواهر جان! شما دعا کنید باز هم توفیق دیدار حاصل خواهد شد، بر میگردم..! می پرسد: « برار جان؛ کی..؟!» مانده ام که به این جفت چشمان مضطرب و مهربان؛ چی جواب بدهم..! میدانم این اضطراب تنها منوط به خواهر من که نیست. میلیون ها انسان در این سرزمین چنین؛ شب و روز خویش را با درد دوری و فراق سپری مینمایند!. در این جا اضطراب جدایی و فراق یک پدیده عادی و همه گان ی به نظر میرسد.! بیش از بیست سال درد فراق و دوری بین عزیزان وابسته، در این کشور یک امر معمول ی بیش، به نظر نمیرسد!. این کشور و سرزمین، سرزمین رنج است؛ رنج و درد برای آدمی این جا بیداد مینماید..! فراق برادر و خواهر؛ زن و شوهر؛ مادر و فرزند و... این تنها یک بخش کوچکی از درد های این نسل و این مردم میباشند! آدم میخواهد و احساس آدمی؛ تا این چنین درد ها یی را در این عصر شتاب و در خود فرو رفتن ها، و در پی نان و نام و... از ورا ی گرد و غبار ته نشین شده در ذهن و شعور مان درک بنماید و بفهمد! فراق مادر و فرزند؛ فرزند و پدر و.. در این خراب آباد « افغانستان » یک امر مرسوم؛ و درد جان سوز همه گان ی میباشد! گویی زنده گی همین است و ما برای همین کشیدن مستدام رنج بردوش خود، تولد یافته ایم!. کشیدن رنج بر دوش خویش و تحمیل آن بر دیگران و.. ! هر گاه اگر به زوایای مختلف از زنده گی نسل ما، و چگونه گی وقوع حوادث و جریان ها در درون جامعه افغانستان، بدور از فرو غلتیدن در لجن خود بر تر بینی، و غرور کاذب شمله و شمشیر و اغراق افغانیت، و تصوف پوچ « ملنگی » تعمق بنماییم، درد های تو در تو، و رنج های چندین چهره را در بتن این جامعه به خوبی به مشاهده مینشینیم. درد ها و رنج ها یی که به گونه بنیادین و کارشناسانه باید به تداوی گرفته شوند!. این جامعه؛ نیاز مند مرهم گذاری ها است. و این امر صرف و صرف توسط نخبگان جوامع ممکن و میسر میباشد و بس! پس حال سوال اساسی در این جا است! آیا در جامعه افغانستان قشر روشنفکر، و نخبه گان، هنوز شکل گرفته است؟! و اگر آری! پس چرا ملموس و تاثیر گذار نیستند ..؟!
خانه یی را که شب در آن بیتو ته کرده بودیم، در حاشیه کابل؛ در دشت برچی موقعیت داشت. صبح از صاحب خانه سپاسگذاری نموده و ان جا را ترک مینماییم. شب که در آنجا رفته بودم تاریک بود، اما حالا میبینم ماحول ام بیشتر به دهی شباهت دارد تا به شهر. بعد از مقداری پیاده روی در میان کوچه های گلین و یخ زده، به توقف گاه ماشین های شهری میرسیم. میبینم داخل ماشین که باید سوار شویم، جا یی برای نشستن ما ها نیست. راننده ما را به نشستن به صندوق عقب ماشین اش فرا میخواند. من نه میپذیرم!. خدای من چه اعتراض غیر معمولی و نا متعارف ی... راننده ماشین چه نگاه های غضب آلودی که تحویل ام نه میدهد، گویی من خلاف نا بخشوده نی را مرتکب شده ام...!
در محله پل خشک دشت برچی که میرسیم، دوربین ام را در می آورم تا از سوژه های این شهر و مردم آن عکس ها یی را تهیه بنمایم. چشمانم دنبال سوژه ها یی اند که بیان گر درد و الم انسان های این جامعه باشند.. آخر میدانید؟! این خصلت من است که همیشه دید انتقادی نسبت به مسایل و ماحول ام داشته باشم.! آ..خ.. خدای من! میمانم که از چه، و از کدام سوژه زود تر عکس بیندازم! همه چیز و همه کس در این جا سوژه دوربین من هستند! از قصاب که همین جور ی تکه های گوشت را در فضای آزاد در زیر خروار ها گرد و غبار و مگس، در یک محیط صد در صد غیر بهداشتی فاجعه آور، به گونه خشن آن به چنگک آویخته، تا نان وا، کراچی وان، تبنگ فروش، بقال و...محیط و محل کثیف و خاک زده و فقیر، دکان های بدون نقشه و جورواجور و کج کوله.. همه و همه برای دوربین ام سوژه است.!.. انسان های وا مانده و کج و کوله، مدفون در میان انبوه از درد و فقر و زباله.. از پسر بچه کوچکی که در حال واکس زدن کفش های مردم در کنار خیابان نشسته است میخواهم عکس بگیرم. وی به این عمل ام اعتراض مینماید... در نهایت با هم به توافق میرسیم، من پول واکس زدن یک جفت کفش را کف دستش میگذارم و او به جای واکس زدن کفش هایم، به من اجازه میدهد تا از کارگاه وی عکس یادگاری بیندازم..!
کمی آن طرف تر، زنی با بقعه آبی ش روی زمین های مرطوب نشسته و دستش را به گدایی دراز نموده است..پیر مردی ضعیف و لاغری تقلا دارد تا تبنگ اش را از درون جوی چه، بیرون بکشد و...توده هریک با شلوغی و سرو صدا در پی کاری هستند و به سو یی در حرکت و تلاش و تقلا میباشند... و این چنین من به گوسفند و تقدیر آنان میاندیشم. .
دلم در درون درد مچاله میشود. از خیر عکس گرفتن میگذرم و دوربین ام را در غلاف ش میگذارم..!. آخر اول تر از همه کدام درد « سوژه » را به تصویر بکشم و از چهره کدام رنج زود تر عکس بیندازم ها؟؟! درد تلخ ی را از نای سینه ام قورت میدهم..! میروم تا اگر ممکن و میسر گردد با بانوی مکتب ساز هزاره دیدار بنمایم..!
همچو مادر...
آقا نعمت لطف میکند و زحمت رهنما یی ام را تا دفتر کمیسیون مستقل حقوق بشر به عهده میگیرد. گفتم لطف؟ آری! آخر در دنیای امروزی به قول شاملو بزرگ :« سلامت را نه خواهند داد پاسخ...» آیا کسی هست تا اون قدر لطف در ضمیر ش زنده باشد، تا روی چنین مسایل ی از خود و وقتش مایه بگذارد...؟
آقا نعمت تلفن ش را بر میدارد تا با داکتر صاحب علی که در دفتر کمیسیون مستقل حقوق بشر کار میکند، تماس بر قرار بنماید. اما داکتر صاحب انگار مصروف هستند..! بلا خره من فکری به سرم میزند و به آقا نعمت میگویم راه بیفتیم...
دم درب ورودی کمیسیون با سربازان مسلح روبرو میشوم. در پرس و جو به آنان توضیح میدهم که با جناب روحانی کار دارم. بعد از باز رسی مختصر، پا به درون دروازه دفتر مرکزی کمیسیون... میگذارم... میبینم که در این جا نیز نهایت کوشش مبذول گردیده است تا از نفوذ دشمن انتحاری جلو گیری به عمل آید. دفتر کمیسیون، کم و بیش به قرارگاه نظامی شباهت دارد تا کمیسیون مستقل حقوق بشر..آری! یا باید در لای بدنه سنگین و بی رحم دندانه های استبداد تاریخی له شویم و قامت راست نه نماییم؛ و یا هم این که در مبارزه با ان تمام وقت، توانا یی، و استعداد مان را به مصرف گیریم..! آقای روحانی مرد شریف و فرهنگی کشور، با لبخند صمیمی و مخلصانه یی از ما استقبال مینماید. با وی از هر دری به صحبت مینشینیم. و ی چای سبز به تعارف مان میگیرد.. با آقای روحانی بچه یک محل و ده هستیم. اما از بدی حادثه تا حال موفق به دیدارش نگردیده ام، فکر میکنم شاید این اولین باری هست که وی را از نزدیک میبینم. در حین گفتگوی مان، سر و کله داکتر صاحب علی نیز پیدا میشود... آن هر دو مرد شریف، زمینه ملاقات م را با خانم « سمر » تدارک میبینند..!
بعد از عبور از چند دهلیز تو در تو، بلا خره در منزل دوم یک ساختمان، خانم سمر را ملاقات مینمایم!. یک دفتر کوچک و عادی، و خانم سمر با لبخند صمیمی و مادرانه در جلو چشمان من ظاهر میگردد! نه میدانم..؟! در یک لحظه تمام درد های نهفته در نهان من، در چهره مردمان سیاه سوخته محله دشت برچی، پل سوخته و...؛ همچون بغض تلخ از گلویم ترکیدن میگیرد، و به گونه اشک از چشمانم جاری میگردد!. نه میتوانم اشک هایم را نگه دارم! نه خیر چرا باید نگه دارم؛ چه جایی بهتر از جلو قدم های خانم سمر! شاید سوال بر انگیز باشد که چرا تنها مردمان پل سوخته و دشتی برچی؟! باید عرض بنمایم که تا حال من از نزدیک فقط همین مردمان را دیده بودم و درد شان را از نزدیک لمس نموده بودم..! خانم سمر که از اشک هایم غافلگیر گردیده بود،. مات و مبهوت جعبه دستمال کاغذی را بسویم دراز نموده، و از م میپرسد: « لو مانی صاحب چی شده، چرا گریه میکنید..؟! در تقلا می شوم تا بر خود م تسلط یابم! میگویم : - جناب دکتر! این هق- هق؛ درد تاریخی یک ملت و مردم ستم دیده است، درد یک نسل است..!. درد هزاران شهید، معلول، بیوه، یتیم. درد ستم، درد فقر و آواره گی ها و .! .. و؛ اشک شوق در برابر خانم ی است که برای ایتام و بیوه ها، آشیانه میسازد و بر ای فرزندان« رنج» مکتب اعمار نموده و« نور » به هدیه میگیرد ..!! درود بر شما خانم دکتر! درود! در این بادیه که دیگران در پی تاراج اند و زخم زدن ها و فریب و نیرنگ و زر اندوزی ها و... شما چه مردانه مرهم میگذارید، و چه مادرانه به تداوی میگیرید..!
در خلال صحبت ها خانم دکتر را در بعد سیاسی کم علاقه میبینم....! اما برایش از خداوند از صمیم قلب سلامتی و توفیق آرزو مینمایم!
خانم سمر را این دومین باری بود که از نزدیک ملاقات میکردم. بار نخست آنگاه که نوجوان بیش نبودم، حدود بیش از بیست سال قبل!. دفعه دوم حال، که پا در سن گذاشته، و میروم تا دروازه های کهولت را دق الباب بنمایم. خانم سمر در افغانستان، و بخصوص در مناطق هزاره نشین، بنیادی ترین کار های « خیر» را به انجام رسانده اند. بیش از صد ها مدرسه و بیمارستان توسط این بانو، و به کمک خیر اندیشانه جامعه جهانی در افغانستان اعمار گردیده، و بهره برداری رسیده اند. « عاطفه بر انگیز ترین فعالیت های این بانو، همانا ایجاد دارالایتام، و یا همان آشیانه های « سمر» را تشکیل میدهند. آشیانه ها یی که آسیب پذیر ترین لایه های اجتماعی جامعه ما« کودکان بی سرپرست و بیوه زنان » را تحت پوشش و حمایت خویش قرار داده است! با جرات میتوان ادعا نمود که« افتخار یک عمر خدمت شرافت مندانه به انسان، و فعالیت های بشر دوستانه، از دست آورد های عمر شریف و پر بار این بانو میباشد...!» با خانم سمر صحبت های مان هنوز به گل نه نشسته است، که وی به ساعت دیواری اطاق کارش نظری انداخته و برایم میگوید:« جناب لو مانی، من سفر خارج در پیشرو دارم! . پرواز م دارد دیر میشود.. این هم ویزیت من، بعدا تشریف بیاورید بیشتر باهم صحبت مینماییم ... این چنین من دستان خانم مکتب ساز را فشرده و با وی خدا حافظی نموده و دفتر ش را ترک مینمایم!! راستی که سخت است صحبت های نیمه تمام...
..و ادامه دارد...