یاد یار، ایران من!
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
کابل، حکایت فریاد در گلو خفه شده یک ملت وا مانده و زخمی در گذر تاریخ این سرزمین، در بیداد گه ستم مستدام و تاریخی بر آن میباشد! کابل شهر ایست تیر خورده، زخمی و در خود پیچیده؛ شهید ی است در خون خویش در غلتیده؛ و فاحشه یی ایست اسیر، در دستان معامله گران تاریخ این سرزمین!. کابل وا مانده، در اسارت نا مردمان نامرد، قداره بندان ایستاده بر گلوی تاریخ این دیار؛ کابل؛ بیوه ایست وا مانده، بی مرد و بی مدد.. عقیم تر از هر زمان دیگر؛ نشسته در سوگ مرگ فرزندان خویش؛ و گاه با دامن آغشته در خون.!! حکایت کابل، بیان گر زخم های نا سور تاریخی آن بوده؛ بیان گر خنجر است و دشنه است و نیرنگ است و نا مردمی ها؛- و؛ بیان گر جفا استبداد است و روغن داغ کردن ها و به دهن توپ بستن ها، گردن بریدن ها و به زیر آوار دفن نمودن مردمان وی میباشد. داغ زخم های تاریخی، بر پیشانی کابل هویدا است. ! حکایت کابل، زخم « قسم است و دار است.. زخم نا مردمی ها و نیرنگ است و خدعه است و فریب دادن ها است و حاکمیت استبداد است و مردم به خاک سیاه نشانده و وا مانده....! پروسه تراژیدی تلخ ویرانی کابل از آن دمی آغا ز میشود که : بیگانه گان ی از آن سوی مرز ها « از ملتان و دیره دون و.. » بر این خطه تسلط حاصل مینمایند. از آن دم سرنوشت این بادیه و سرزمین، همچون فاحشه یی بیش در صحنه تاریخ به ترسیم گرفته نشده است! و؛ فاجعه برانگیز تر از همه آنگاه است، که اتراک « قاجار» بر سرزمین و شهر دیگری، و بر مردمان هم ریشه و هم سرنوشت دیگر این دیار، بر سریر قدرت به جلوس بنشستند!. آنگاه است؛ آغاز از فصل به حراج گذاشتن های پیکره های این سرزمین، و طوفان سوزنده بیداد و استبداد، و قتل عام های بیش از 62 درصد مردمان بومی این سرزمین؛- و مرز بندی و خط کشی ها میان مردمان هم کیش و هم ریشه در این دیار!. برادران هم ریشه و هم تبار باهم بیگانه و اجنبی و دشمن به توصیف گرفته شدند، و بیگانه و اجنبی ها، دوست...! از همین رهگذر است که ناموس برادر را در جلو چشمان برادر دیگر، در همین شهر « کابل» به حراج میگذارند... ! اگر از جفا ها، استبداد؛ بذل و بخشش پیکره های از این دیار توسط استبداد لجام گسیخته بگذریم؛ دیره دونیان، نزدیک به پنجاه سال بر این سرزمین به استبداد، شکم باره گی و زن باره گی، به حاکمیت پرداختند. از شغنان و اشکاشم و فیض آباد، تا به قندهار و هرات؛ مه رو، و مه جبین توسط خواجه گان، دلقکان و غلام بچه های خویش صید نموده و به بر کشیدند.ملت و جامعه را در گوسفند گونه گی مطلق، رهسپار دیار جهل و تاریکی بنمودند. قهقرا یی و سقوط، و فرو رفتن در منتها الیه جهل و خرافات و ...! آنان « دیره دونیان» که ریشه در این خاک نداشته اند، پس چگونه کمر به خدمت و اعمار آن بر می بستند. و حال نیز چنین..!. چگونه فرزند این خاک و این شهر و این سرزمین بود، و وی را بی رحمانه به توپ ش بست، و با راکت به زخمه اش گرفت ؟! چگونه ریشه در این خاک و سرزمین داشت، و سوختن و دود شدن آن را در میان هلهله از شادی به تماشا نشسته، و بر مرگ فرزندان آن رقص و پایکوبی نموده و اتن برپا نمود؟..و چگونه..؟!!.. و حال؛ نیاز است تا فرزندان راستین این مرز و بوم رستم وار کمر همت بر بسته، و دیو استبداد را شاخ و گردن شکسته، و یال و کوپال وی بر زمین مالیدن گیرند..!.آ..ه.. خد..ا..و..ند.. گا..ر!.. ! کجا است؛ آرش ما و آن یل گردن فراز و گردن کش ما...! درد کابل، درد عدم داشتن فرزند دلسوز، قدرت مند، و کاردان ی است، تا بر زخم های تاریخی ان مرهم گذاشته، و فرزندان وی را هم چونان پدر پیر، آن آهنگر بزرگ، در زیر لوا و درفش کاویانی همچون پتک آهنگری کوبنده، متحد، و منسجم و فشرده؛ گرد هم آورند...! درد کابل، درد به سوگ فرزندان خویش نشستن بوده، و عقیم شدن خویش را به مویه گرفتن میباشد! درد کابل، درد گوسفند گونه گی فرزندان وی است! دردی است که در خیابان های وی به جای انسان، رمه ها یی از گوسفندان به اجتماع نشستن گرفتند! « مگر نه از همین رهگذر است که ملا یی از انگلیس چهل سال بر مرده و زنده آنان نماز بر میخواند، و خاندانی از دیره دون پنجاه سال بر گرده آنان به حاکمیت می نشینند و...؟؟!...و کابل امروز، همچون لش ی را همانند است که « موش ان» کور، در دل قدرت ان لانه بر گزیده، و در پی کسب " زر و زور " با صلاح تزویر خلق ی را به زنجیر بر کشیده اند...! ...و اما؛- در سینه شرحه و زخمی کابل؛ شوق شکفتن نسل ی را در کوچه های گلین، خاک زده، و مالامال از فقر و تبعیض آن به چشم خویش مشاهده نمودم!. نسل ی در شرف روئیدن، و درنهایت تلاش و تکاپو در راستای شدن خویش، با سلاح علم، اندیشه و دانش .. ! کودکان و جوانان ی از نسل پا برهنه گان، تشنه علم و حقیقت، که دانش، کتاب و قلم را لوح عبور و نیل به سوی سعادت، رها یی و تکامل خود، و نسل های هم کیش خویش به انتخاب برگرفته بودند... آ..و.خ.. که چه مقدس و گران مایه است این لوح و این انتخاب؛ روزنه یی است به سوی پرواز با افلاکیان. پرواز به سوی شدن؛ یک شدن انسانی و خدا گونه! این تلاش و طپش، آدمی را به زنده بودن و زنده گی، امید وار مینماید... آ..ه.. دایکندی و غور..! مقام قهرمانی و نایب قهرمانی فرزندان برومند تان را در امتحانات کنکور سراسری کشور در همین سال، چه فرخنده و میمون به تجلی که ننشسته است..! در کابل از فراز دود و غبار ها ی شک، تردید، خیانت و جفا، افق های نوید بخش، همچون جرقه های اخگر، در دل تاریکی شب، نوید ها یی را برایم به بشارت گرفته اند. نوید ی از جانب یک نسل بیزار از فریب، و خسته از استبداد، جنگ و نیرنگ..! این نوید، همچون " صوراسرفیل ی " است، در آغاز مرگ استبداد سه صد ساله در این سرزمین و دیار. و این "صور " چیزی نبوده و نیست، مگر همان رود های جاری از کودکان، نو جوانان، و جوانان پسر دختر دانش آموز و دانشجو در این شهر؛ که با ولع و شوق فنا ناپذیری در پی کسب علم و دانش در کوچه و خیابان های این شهر جاری گردیده بودند؛ و مساعی خلاق و انسانی خویش را به تکاپو وا داشته بودند! دستان مقدس و نامریی را حس میکردم که بر زخم های چندین صد ساله این شهر گویی دارد مرهم میگذارند و..! میدیدم که در خم هر پیچ کوچه و خیابان، موسسه های تعلیمی – تحصیلی برپا داشته شده است. و این موسس ها نماد آغازین سیر تکاملی این ملت را به نمایش میگذارد و..! من اطمینان و باور کامل دارم که : هر گاه سایه سمی و کشنده استبداد، ستم و تبعیض از فضای زنده گی مردم مان این کشور برچیده گردد، و برای این ملت و مردم بزرگ، فرصت و مجال نفس کشیدن مهیا گردد، این توده نیز همچون ملت پر غرور، با عزت و با اقتدار، در کنار دیگر جوامع ملل، به زنده گی انسانی و متعالی شایسته شان خویش نایل خواهند آمد و...!
بلخ!
کابل را با اندوه و طپش های نوید بخش وی ترک نموده، و عازم شهر« بخدی» شهر مولانا بلخ میشوم! هر گاه اگر در راستای شکل گیری مفاخر جهانی فرهنگ های برخواسته از جوشش نبوغ و خلاقیت های متعالی و مستدام جوامع بشری را « در مفاهیم بنیاد ی زایش و تولد تاریخی فرهنگ های ملل» مورد کنکاش و جستجو قرار بدهیم، بدون شک برای فرهنگ و تمدن ملت پارس در گذشته های دور و حال، ام البلاد بلخ، همچون نگین فروزنده و تابناک بر تارک تاریخ این ملت همچنان میدرخشد..! « بلخ » در گستره شکل گیری تاریخ ملت فارس به پیمانه اهمیت و جایگاه بیت المقدس برای ادیان ابراهیمی، و « بخصوص برای ملت یهود » و کعبه برای مسلمانان و اعراب؛ را احراز مینماید! شکل گیری تاریخ تمدن بیش از پنج هزار ساله بشریت، در گرو علم، دانش و تمدن پروری ملت فارس، از بلخ و به واسطه بلخیان، آغاز میابد! بلخ و نواحی مربوط به وی، سر آغاز بیش از پنج هزار ساله ایجاد و شکل گیری اعتبار و حیثیت، مهم، ماندگار و حیاتی در تاریخ ملت فارس را احتوا مینماید! بلخ، مهد نیک مردان ی همچون زردشت بزرگ است و زادگاه راد مردانی همچون کیومرث، جمشید، ایرج؛ و مجموعه از پیشدادیان و...! بلخ بخش لاینفک اعتبار، حیثیت و ناموس ملی ملت فارس را در تاریخ شکل گیری آنان را شکل می بخشد..! بلخ و زردشت، زردشت و نوبهار بلخ، نغمه های دل انگیز و توصیف های انفکاک ناپذیر و مانده گار تاریخ و تمدن ملت فارس را در مجموعه کاروان تمدن بشری، به خوانش میگیرند. در وصف درخشش اندیشه های زردشت بزرگ، این پیر فرزانه و پیامبر راستی، درستی و محبت، همین قدر باید اذعان داشت که: تا هم اکنون گفتار و اندیشه های این ابر مرد سترگ، در بن مایه های اندیشه ادیان ابراهیمی همچنان میدرخشد..!
در میان تاریکی های گرگ و میش شبانگاهی، هواپیمای حامل مان در میدان هوایی مزار شریف به زمین نشست مینماید. بعد از طی نمودن تشریفات معمول، چمدان ام را گرفته و از سالن فرودگاه خارج میشوم. چند قدم آن طرف تر در درون محوطه فرودگاه، مرد جوانی ما را به نشستن به تاکسی اش جهت عزیمت به شهر فرا میخواند و... بلا خره ما چند نفر مسافر با هم به توافق نموده و سوار بر تاکسی وی میشویم... در بیرون از محوطه فرود گاه، تاکسی های بیشتری چشم انتظار مسافرین را دارند... اما راننده تاکسی ما میگوید که وی قوماندان میدان هوایی را میشناسد. به همین خاطر به وی اجازه داده میشود تا با تاکسی اش وارد محوطه فرود گاه گردیده، و مسافر بار بزند.. از خلال صحبت ها مشخص گردید که بغیر از من، همه مسافرین این تاکسی، ساکن مزار شریف میباشند. این تنها من هستم که نه تنها در این شهر مسافر و غریبم، بلکه با آن کاملا بیگانه و نا آشنا نیز میباشم. وقتی همراهان م درک نمودند که در شهر شان غریبه و نا بلد هستم، هریک تا فرا رسیدن صبح مرا در خانه های شان به بیتو ته کردن دعوت نمودند. ممنون همه گی شان بخصوص جناب دکتر... به راننده تاکسی ام میگویم که مرا در محلی که برای رفتن به محله نور خدا مناسب باشد، از تاکسی اش پیاده بنماید..اما راننده تاکسی در حالیکه در خیابان های خلوت شبانگاهی، اسب آهنی اش را چهار نعل میتازاند، به من میگوید: - قیافه ا ت که به بوله ها میماند و.. اما منطقه دشت « نور خدا » این موقع شب خیلی خطرناک میباشد. دزد های محل لچ ا ت میکنند و.. استاد عطا، لو چک هایش را جمع نموده و برایش کم و بیش مزد و معاش تعیین کرده است؛ اما محقق دزد هایش را همین طوری این جا ول کرده و خودش رفته در کابل و..! از راننده تاکسی میپرسم که وی مربوط به کدام ایل و تبار میباشد؟ جواب میدهد: « آقا من تاجیک هستم...اما با «بوله» ها هم رفاقت دارم. مثلا در عاشورا و محرم آنان همیشه شرکت میکنم. میدانید؟ میگویند آن ها بالای دیگ پلو نذر ی محرم اول شاش میکنند و بعد آن را به خورد مردم میدهند و...» دلم از سخنان راننده تاکسی به درد میاید! چه دردی؟. درد تاریخی یک ملت برادر، که صد ها سال است به هم خنجر میزنند و همدیگر را در پیشگاه استبداد خورد و خمیر نموده و حقیر جلوه می دهند. آ..ه.. از اغفال توده، و تعصب کور خلق نادان و بیسواد. و چقدر این مرض ویران کننده است، و بهره برداری های تاریخی ستم و استبداد از این اغفال ها چقدر فراوان بوده، و برای آنان کار ساز واقع گردیده است و...! برای راننده میگویم : آقا، هزاره و تاجیک دارای یک اصل و ریشه هستند و.. هنوز سخنانم را به پایان نه رسانده ام که با نگاه مملو از شک، تردید و تعجب وی روبرو میگردم. با لبخند کنایه آمیزی به من میگوید: هی بابا از کی تا حالا هزاره و تاجیک دارای یک ریشه شدند؟؟ ها..ها..ها.. اگر میگفتی تاجیک با هندو دارای یک ریشه و اصالت اند، بیشتر باورم میشد تا با هزاره ها... از ش میپرسم : اگر همین جا یک هندو، یک اوغان و یک تاجیک در کنار هم باشند، از کجا میفهمی که کی مربوط به کدام ملیت و تبار میباشد؟! جواب میدهد: - خوب معلومه دیگه، از زبان شان!. برایش میگویم : پس اگر اصل تشخیص اصالت و هویت زبان هست، پس زبان هزاره و تاجیک چه هست؟! راننده تاکسی من و منی نموده و بعد میگوید : - من که بیسواد هستم، این حرف ها سرم نه میشه؛ اما همین قدر میدانم که بی اعتماد ترین مردم، هزاره ها هستند...! برایش میگویم مادام که ما نسبت به همدیگر بی اعتماد باشیم، اوغان بر گرده ما سوار میباشد و... ماشین در دل تاریکی های شب، خیابان های مملو از کندو کپر محله نور خدای شهر مزار شریف را طی مینماید، و من چاره یی ندارم جز این که به راننده جوان اطمینان بنمایم. هر چند انتظار هر نوع حادثه دلخراش را بعید نمیدانم.... ادامه دارد..
پيامها
1 می 2013, 09:58, توسط پرویز "بهمن"
دست تان درد نکند جناب لومانی عزیز!
نوشتهء تان خیلی زیبا وعلمی است، ایجاز درنوشتهء تان اعجاز می آفریند. کسیکه بحررا دریک کوزه جا میدهد خودش اعجاز میکند. واقعا ازدیدمن سلطهء ظالمانه دوصد سالهء قبایل وحشی هندی الاصل بنام پشاتین که نیم قرآن را قبول کرده ونیم دیگرآن را بافرهنگ پشتونوالی پوره میکنند عامل این مصایبی است که حالا یک تاجیک به این باور شده است که هزاره ها در غذای نذر شان در روزعاشورای حسینی اول می شاشند وبعد آن را به دیگران تقسیم میکنند، این باورهای انسان ستیزانه اززمان بقدرت رسیدن پدر اوغانهای وحشی وبی فرهنگ یعنی امیرعبدالرحمن بخاطر ایجاد بی اعتمادی میان غیر پشاتین قصدا ترویج داده شده واکنون به یک باور مسلم اجتماعی تبیدیل شده است، برما وشما دیگر انسانهای باوجدان است که بخود آئیم وبیدار شویم، درقدم اول نام سگ را ازسر خود وسرزمین خویش برداریم درقدم دوم برای رفع کدورتها ودشمنی های بجا مانده از دوران حاکمیت حرامیهای بی هویت وبی تاریخ وبی پدر وبی مادر پشتون که بعضی ازقبایل شان باخر هم قرابت خانواده گی دارند دست بکار شویم ویکدیگرخودرا بشناسانیم که آری! این عزیزان ما وشما انسان هتسیم. خداوند شمارا ازگزند روزگار درامن وامان خویش نگهدارد قلم تان رسا باد عمرتان پربار باد منتظربخش های دیگر مقالهء تان می مانم.
با احترام
پرویز بهمن
1 می 2013, 17:36, توسط پرویز "بهمن"
این است چهرهء واقعی افغان غیرتمند وشجاع که بخاطر إعلای کلمه الله وجهاد فی سبیل الله ونیل شهادت درراه خدا وآزادی وطن کمرهمت بسته است. این آقا کاکای محترم نادر ویا چمبر علی خان پسرخالهء محترم (هویت) تشریف دارند