قدسیت زدایی از مجاهدین
نويسنده: فرید خروش
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
در سال 1991 پس از
آنکه اتحاد جماهیر شوروی سقوط کرد، در سراسر جهان تفسرها و تحلیلهای متعدد و
متفاوتی در بیان علل این فروپاشی بزرگ به جریان افتاد. «فرانیس فوکویاما»
نظریهپرداز مشهور آمریکایی آن را نتیجه قابل پیشبینی و غیرقابل اجتناب «پایان
تاریخ» و برجسته ترین نماد پیروزی لیبرالدموکراسی در سراسر جهان دانست. صاحبنظران
رهیافت «رئالیستی» در روابط بینالملل، علت را در ناکارآیی «نظام دوقطبی» در تأمین
امنیت جهانی میدانستند که باید به نظام «تکقطبی» یا «هژمونی» یک قدرت برتر
(آمریکا) تغییر پیدا میکرد. تحلیلگران مسایل اقتصادی، فروپاشی شوروی را تنها یک
سقوط سیاسی نه، بلکه در اصل آن را به انتها رسیدن روند خطی تکامل تاریخ میدانستند
که البته برخلاف پیشبینی کارل مارکس نه به فروپاشی نظام سرمایهداری، بلکه سلطه
بیش از پیش آن بر جهان منجر شده است. و سرانجام، حکومت اسلامی ایران، سقوط شوروی را
نتیجه زوال معنویت در جوامع کمونیستی میدانست که چند سال پیش آز آن آیتالله خمینی
آن را در نامه معروفش به میخائیل گورباچف پیشبینی کرده بود.
اما
در یک گوشه دیگر جهان و در میان سلسله کوههای سر به آسمان کشیده، مردمان دیگری نیز
بودند که با یک اعتماد به نفس عجیب، در بیان علل فروپاشی شوروی به همان اندازه که
خودشان منحصر به فرد بودند، تحلیل متفاوت و منحصر به فرد داشتند. این مردمان متفاوت
و تفنگ به دوش که در آن روزگار هنوز در گوهها و بیابانها به سر میبردند، کسی
نبودند جز «مجاهدین افغانستان» که بدون آگاهی از فعل و انفعالات جهانی و تحولات
بزرگ نظام بینالملل، بی هیچ شکی ایمان داشتند که در حقیقت آنان بوده که با جهادشان
در برابر ارتش سرخ در افغانستان، امپراتوری شوروی را ساقط کردهاند! در آن روزگار
بخشی از این اعتماد به نفس و ایمان استوار را میشد ناشی از تب و گرمای جهاد مقدسی
دانست که بسیار داغ و تند بود و در برابر حکومت دکتر نجیب الله هنوز فرو ننشسته
بود. اما آنچه که از دید این نوشته بسیار مهم است، پیامدهای این «ایمان» و «باور»
است که بعدها چه در زمان حاکمیت خود مجاهدین، و چه بعد از آن در زمان امارت
عموزادههای طالبشان به اشکال متفاوت سر برآورد و منجر به نتایج مرگبار برای مردم
افغانستان شد. باور ساده انگارانه و بیمبنایی که مجاهدین را قطب عالم امکان و مرکز
ثقل تغییر و تحولات جهانی، و از همه مهمتر، نمایندگان و سربازان و برگزیدگان خداوند
بر روی زمین میپندارد! بر مبنای همین باور است که بعد از گذشت نزدیک به دو دهه
میراثداری جهاد توسط آنان، اینک سران گروه های جهادی کمکم «قدسیت» جهاد را به
شخصیت خودشان نیز تسری دادهاند و به خطر افتادن منافع خودشان را نه از دست دادن
منافع شخصی، بلکه مساوی با به خطر افتادن دست آورد «جهاد مقدس» و نهایتا منافع
خداوند می دانند!
وقتی
عموزادهها از جنوب بازگردند
بیایید
روراست باشیم و بپذیریم که اوضاع افغانستان به سمت و سوی مطلوب پیش نمیرود. این
روند نامطلوب را نه حامد کرزی با اظهارات تسلیبخشش میتواند پنهان کند و نه
آمریکاییها با ابزار و تکنولوژی فوق پیشرفته نظامیشان. اما در چنین شرایطی سران
مجاهدین نیز این امر را به خوبی دریافتهاند و کمکم در حال بیرون خزیدن از پوستین
نسبتا میانهروانهای هستند که از ترس
F-16های
آمریکایی در فردای سقوط حکومت طالبان بر تن کرده بودند. آنها دیگر مانند سالهای
اولیه از حکومت کرزی گلایه نمیکنند، بلکه با یک اعتماد به نفس دوباره بازسازی شده
به اقدامات و سیاستهای دولت افغانستان و آمریکاییها حمله میبرند. تشکیل «جبهه
ملی» و کمی پیشتر از آن، نمایش بزرگ قدرت سران جهادی در استادیوم کابل در همین
چارچوب قابل تحلیل است که در آن به گزارش منتشر شده از جانب دیدبان حقوق بشر مبنی
بر دست داشتن سران مجاهدین در جنایت علیه بشریت به سختی حمله شد. به غیر از فلسفه
رسمی برگزاری این جلسه یعنی به نمایش گذاشتن قدرت، آنچه که به موازات آن قابل توجه
بود، طیف بسیار رنگارنگ و بعضا متضاد سران جهادی بود که با کنار گذاشتن تمام آنچه
که در گذشته علیه هم انجام داده بودند، همدلانه کنار هم نشسته بودند. چه چیزی این
طیف متضاد را کنار هم قرار میدهد؟ به نظر می رسد حس قوی بویایی ابرجنگسالاران
افغان وخیمتر شدن اوضاع کشور را استشمام کرده است و به همین دلیل خودشان را برای
یک خیز بلند دیگر آماده میکنند. یک ضربالمثل قدیمی میگوید «عموزاده ها ممکن است
به بدترین شکل با همدیگر بجنگند، اما این جنگ فقط تا زمانی دوام دارد که یک دشمن
مشترکِ بیرونی آنان را تهدید نکند». شک نکنید؛ تفاوت طیف های گوناگون بنیادگرایی
اسلامی از مصر تا عربستان، از ایران تا افغانستان، از پاکستان تا اندونزی، از نوع
«طالبانی» تا «جهادی»اش، تنها به اندازه تفاوت منافع عموزادهها است. دقیقا بر
همین مبنا است که برهانالدین ربانی چند وقت پیش اعلام کرد در صورت برخاستن موج
دوباره طالبان از جنوب، مجاهدین هرگز در برابر آنان نخواهند جنگید. روشن است که اگر
یک بار دیگر طالبان از جنوب بازگردند، در آن صورت دشمن مشترک آنان و عموزادههای
جهادیشان این بار کسی جز آمریکا نمیتواند باشد. این روزها با بدتر شدن اوضاع
افغانستان، سران جهادی گاهی به بازگشت عموزاده های طالبشان از سمت جنوب و اینکه
چگونه به نحو شایسته از آنان پذیرایی کنند نیز فکر میکنند!
در
طول پنج سال گذشته سران جهادی چه به صورت سازمانیافته و چه به صورت فردی، در برابر
دولت افغانستان نقش «دزدان رفیق قافله» را بازی کردهاند. آنان از یک سو در ساختار
قدرت سهیم بودهاند و از سوی دیگر گوشه چشمی به «شریک» ایدئولوژیکشان یعنی طالبان
نیز داشتهاند و به این وسیله از یک طرف پروسه برقراری امنیت را با کندی مواجه
ساخته و از سوی دیگر با تحت فشار قرار دادن دولت، پایه های ثبات را کاویدهاند.
دولت همواره بخش بزرگی از انرژیاش را برای چانهزنی و امتیازطلبی و
زیادهخواهیهای آنان مصرف کرده تا با راضی نگهداشتن سران جهادی امنیت لرزان
افغانستان بیش از این متزلزل نشود.
حدود دو ماه پیش
یک خبرنگار غربی با اسماعیلخان «امیر وزارت آب و برق و انرژی!» در محل وزارتخانه
تحت فرمانش مصاحبه مفصلی را در خصوص چگونگی رفع کمبود برق شهر کابل انجام داد. در
انتهای مصاحبه خبرنگار به عنوان حُسن ختام از اسماعیلخان میپرسد: «آقای وزیر، از
هرات، محل امارت قبلی تان چه خبر؟» به گفته این خبرنگار، با شنیدن واژه «امارت» و
«هرات» به یکباره چشمان اسماعیلخان به یاد نوستالژی شیرین گذشته برقی زد و گفت:
«آه! ... هرات؟! من همین اکنون نیز وقتی چشمانم را میبندم صدای مجاهدین آنجا را می
شنوم که مرا به آغاز یک جهاد دیگر فرا میخوانند»!
در
حال حاضر سران مجاهدین در دولت از قدرت و نفوذ بسیاری برخوردارند. اما این قدرت و
نفوذ هرگز باعث نشده است که هرکدامشان مانند اسماعیلخان برای روزگار شیرین گذشته،
روزگار جهاد علیه ارتش شوروی و بعدها جهاد علیه همدیگر، دلتنگ نشود. روزگاری که
هریک از آنان در محدوده تحت فرمانش یک «امیر» بلامنازع بود و هیچ مقررات دست و
پاگیر اداری و دولتی اراده آنان را محدود نمیکرد. و مهتر از اینها هرگز تصور هم
نمیکردند که روزی در افغانستان سازمانی به نام «حقوق بشر» به وجود آید و بدتر از
آن، ریاستش به دست یک «زن» بیفتد و از اعمال گذشته آنان که به زعم خودشان چیزی نیست
جز جهاد در راه الله، گزارش تهیه کند! اینک به نظر میرسد آنان به وضوح از پنج سال
پشت میزنشینی احساس دمقیدی و دلتنگی میکنند و در آرزوی روزی به سر میبرند که یک
بار دیگر شری برخیزد که به خیر آنان باشد و به بهانه یک جهاد دیگر تفنگ به دوش کشند
و در بیابان ها و کوههای افغانستان، دیگر هیچ قلم و کاغذی و هیچ میز و ادارهای
خوی و خصلت کوهنشینی و بیابان گردیشان را محدود نکند!
در
طول پنج سال گذشته نه دولت و نه آمریکاییها هیچکدام به دگردیسی و پوستاندازی
خزنده و بازگشت مجدد سران مجاهدین به ذهنیت آنارشیک قبلیشان توجه کافی نکردهاند.
ابرجنگسالاران افغانستان منتظر فرصت هستند و به محض بیثباتتر شدن کشور، پیش از
اینکه عموزادههای طالبشان از جنوب سرازیر شوند، آنان دولت را از درون دچار انفجار
و فروپاشی خواهند کرد.
پاپهایی
از جنس افغانی
پیرامون
رها شدن اروپا از عصر تاریک سلطه کلیسا و نقطه آغازین این رهایی بزرگ، نظریات
متفاوتی به میان آمده است. برخی آن را به رنسانس علمی نسبت میدهند و بعضی دیگر به
پیامدهای گسترش اقتصاد «لسهفر» یا تجارت آزاد و ... . اما در این میان یک روایت
بسیار جالب و متفاوت دیگر نیز در تبیین افول سلطه کلیسا و آغاز عصر روشنگری وجود
دارد.
گویند در اوایل
قرن 15 میلادی مرکز سلطه پاپها در ایتالیا بود و از همین مرکز بود که کشیشها در
تمام دوره قرون وسطی هر روز هزاران مرتبه بهشت را در بدل سرسپردگی بیقید و شرط
مردم غوطهور در جهل و نادانی میفروختند و یا حق داشتن بهشت را از آنان سلب
میکردند! اما تنها امور آن دنیا، یعنی بهشت و جهنم نبود که در ید اختیار پاپ و
کشیشها قرار داشت؛ بلکه در این دنیا نیز مرجع تشخیص خیر و شر و مهمتر از اینها،
منبع مشروعیت بخشی به حکومتِ پادشاهان در اختیار کلیسا بود.
اما
در اوایل قرن 15 میلادی یکی از شاهان مقتدر اروپا به نام «فیلیپ لوبل» که بر سرزمین
فرانسه فرمان میراند، با اتخاذ یک تصمیم تاریخی «پاپ بُنیفاس هشتم» را از ایتالیا
به فرانسه دعوت کرد. گویند وقتی بنیفاس هشتم با حَشم وخَدم و اعوان و انصارش به قصر
سلطنتی فیلیپ لوبل رسید، در تالار قصر توقف کرد تا مطابق معمول آن روزگار، پادشاه
در مراسم استقبال رسمی در محضر نماینده خداوند یعنی خودش، زانو بر زمین ساییده و
دستش را ببوسد. اما زمانی که فیلیپ لوبل در برابر پاپ رسید، همه درباریان و هیأت
همراه پاپ چیزی را با چشم خود مشاهده کردند که نه دیده بودند و نه هرگز تصور
میکردند روزی آن را مشاهده کنند. فیلیپ لوبل به جای اینکه در برابر پاپ زانو بزند،
ابتدا لحظهای به چشمان پاپ خیره شد و سپس آنچنان سیلی محکمی به صورت این نماینده
خداوند نواخت که طنین صدایش در سراسر آن تالار باشکوه پیچید! بعد دستور داد بنیفاس
هشتم و همراهانش به صورت نیمه زندانی در فرانسه تحت نظر قرار گیرند. به این ترتیب
به مدت هشت سال مرکزیت کلیسا از ایتالیا به فرانسه منتقل شد و در یک چرخش عجیب،
دیگر این پادشاه بود که دستور میداد پاپ، بهشت و جهنم را چگونه و به چه مقدار و به
چه کسانی بفروشد! ... و چنین بود که میگویند تاریخ جدید اروپا نه از رنسانس و
تجارت آزاد، بلکه از طنین صدای آن سیلی تاریخی که فیلیپ لوبل به صورت بنیفاس هشتم
نواخت، آغاز شد!
اگر
فاصله زمانی بین سلطه سیاه کلیسا بر اروپا و سلطه سیاه فعلی بنیادگراهای افغانی بر
سرنوشت مردم افغانستان در نظر گرفته شود، آنوقت میتوان به خوبی به قدرت تحمیق
کنندگی برتر بنیادگراهای افغانی نسبت به مشابههای اروپاییشان پی برد. فراموش
نکنیم در قرن 15 میلادی نه رسانههای همگانی مانند رادیو و تلویزون و اینترنت وجود
داشت و نه ماهواره و موشک. اما طالبان و مجاهدین افغانستان در قرن 21 زندگی می
کنند؛ قرنی که به مدد انقلاب ارتباطی، آگاهی اجتماعی حتی دورترین دهکدهها را در
قلب جنگلهای آفریقا و دهکدههای اسکیموها در قطب شمال درنوردیده است. بنابراین
باید بنیادگرایان افغانی یا به تعبیر بهتر، پاپهای افغانی را «پاپترین» پاپها و
از جنسی دیگر به حساب آورد که هنوز میتوانند در قرن انفجار آگاهی «خدا»، «دین»،
«مذهب»، «بهشت»، «جهنم» و «جهاد» را به تملک خویش درآورند و مانند پاپهای قرون
وسطی آن را به مردم افغانستان بفروشند و یا در صورت لزوم از آنان پس بگیرند!
آیا
برای اینکه افغانستان در دهه آغازین قرن 21، یعنی در واقع حدود پنج قرن بعد از آغاز
عصر روشنگری اروپا، شاهد آغاز عصر روشنگریاش باشد، به یک «سیلی» بزرگ نیازمند است
که به صورت پاپهای ریز و درشت این کشور چه از نوع طالبانیاش چه از نوع جهادیاش
زده شود؟ نباید از این نوشتار تفسیر اشتباه صورت گیرد: نه قرار است، و نه لزومی
دارد که مردم افغانستان به بیدینی و لامذهبی دعوت شوند. تجربه سالیان دراز گذشته
باید ثابت کرده باشد که میتوان همه چیز را از این مردم گرفت، اما نقش دین را
نمیتوان از زندگی آنان زدود. اما در افغانستان هم مانند بسیاری از کشورهای دیگر
میتوان دین را انسانی کرد، دین را تلطیف کرد، دین را امروزی کرد، دین را با تساهل
و مدارا درهم آمیخت و از همه مهمتر، دین را از تملک و انحصار نامشروع عدهای خاص
خارج کرد و آن را به شکل اصیل و صحیحاش به صاحبان اصلیاش یعنی مردم بازگرداند. به
مردم افغانستان باید نشان داد که «خدا»، «دین»، «مذهب»، «بهشت»، «جهنم» و «جهاد» در
مصادره و مالکیت هیچ فرد و قشر خاصی نیست. برای مردم افغانستان باید تبیین کرد که
بنیادگرایان، طالبان و مجاهدین متولی و مرجع تشخیص دینداری و یا بیدینی آنان
نیستند و کلید بهشت و جهنم هرگز در دستان این پاپهای متفرعن قرار ندارد! مردم
افغانستان را باید آگاه کرد که پرچمدار و صاحب واقعی جهاد، مردم افغانستان هستند نه
ابرجنگسالارانی که اینک به قشر اشرافزادگان و نجیبزادگان دینی تبدیل شدهاند.
ابرجنگسالاران افغانستان هرگز نمیتوانند سمبل و نماد بیگانهستیزی و غرور مردم
افغانستان باشند. این امر در حقیقت فروکاستن مفهوم، فلسفه و تقدس جهاد در سطح
عملکرد ناآگاهانه و ویرانگرانه جماعتی است که عنوان مجاهدین را بر خود نهادهاند.
ما اگر ابرجنگسالاران را نماد و سمبل جهاد بدانیم، در حقیقت واژه جهاد را از مفهوم
و فلسفه عمیق و اصیل خودش تهی کرده ایم. اما سران جهادی به خوبی میتوانند نماد و
نقشآفرینان یکی از تاریکترین دورههای تاریخی این سرزمین باشند.
به
نظر می رسد بعد از یک دوره ضعف و رکود، اینک در پرتو کندی پروسه دولتسازی در
افغانستان، فصل دیگری از پوستاندازی ابرجنگسالاران آغاز شده و آنان با خزیدن مجدد
به درون پوستین «جهاد» در حال صعود به آسمان هستند! آنها بازهم در حال پیوند زدن
خود با قدسیت جهاد و آسمانی کردن هویت سیاسی و اجتماعیشان هستند. این خطرناکترین
پروسهای است که در حال حاضر یک بار دیگر به جریان افتاده است و پیامدهای آن در
آینده به همان اندازه میتواند مرگآفرین باشد که در زمان حاکمیت این جماعت به مرگ
و تباهی منجر شد. ابرجنگسالاران که در فردای سقوط حکومت کمونیستی به یک باره به یک
غول و هیولا بدل شده بودند، در زمان جنگ با عموزادههای طالبشان و سپس در اوایل
حکومت فعلی به سختی زخم برداشته بودند. اما به نظر میرسد به موازات نیرو گرفتن
عموزادههای شان در جنوب، این غول نیز با تمسک جستن به پتانسیل جهاد در حال نیرو
گرفتن مجدد است. در افغانستان، «جهاد» به شیشه عمر جنگسالاران بدل شده است. برای
درهم شکستن کمر غول باید به شیشه عمرش هجوم آورد و این شیشه را از آنان گرفت. باید
این پاپهای متفرعن را از مرکب جهاد به زیر کشید و شمشیر همیشه آخته جهاد را از کف
شان بیرون آورد. مجاهدین را باید از آسمان به زمین آورد و شیشه قدسیت دروغین و
خودساخته آنان را درهم شکست. باید پوستین مقدس جهاد را از اندام ناموزون آنان خارج
کرد. این کار شجاعت بسیار میطلبد اما تنها در این صورت است که ابرجنگسالاران در
پیشگاه مردم افغانستان عریان و رسوا خواهند شد و آنوقت مردم خواهند دانست که چه
دیوهای نامقدسی در درون پوستین مقدس جهاد خزیدهاند! در حقیقت افغانستان به یک یا
چند فیلیپ لوبل نیازمند است تا به ضرب سیلی، ردای مقدس جهاد را از تن بیقواره این
نااهلان بیرون کشد. نگران طالبان، عموزادههای مجاهدین نیز نباید بود. در فردای
عریانی و رسوایی ابرجنگسالاران، ملاعمر نیز خود بخود عریان خواهد شد!
و
باز هم نباید از این نوشتار تفسر اشتباه صورت گیرد: بعد از گذشت پنج سال، اینک فضا
و عرصه سیاست افغانستان به گونهای است که گفتن هرگونه حرف مخالف علیه طالبان یا
مجاهدین به معنای توجیه ناکامیها و ناکارآمدیهای دولت تفسیر میشود. به همین سبب
است که میگویم از این نوشتار تفسیر اشتباه صورت نگیرد. این نوشته در صدد توجیه
ناکارآمدی ها و نقایص مهم دولت افغانستان نیست. این نوشته میخواهد به این نکته
اساسی تأکید داشته باشد که شرایط حاضر مانند سالهای اولیه حکومت حامد کرزی نیست که
حرف بر سر یک حکومت آرمانی مردمسالار و برآورده شدن وعدههای ریز و درشت توسط این
دولت باشد. در حال حاضر وقت آن نیست که بر سر عیار و خلوص دموکراسی حکومت و یا درجه
و میزان ناکارآمدی دولت افغانستان چانه بزنیم. وقت کافی برای براندازی دولت فعلی و
جایگزینی بدیل بهتر هم در اختیار نداریم. اینک وضع به آن اندازه وخیم شده است که هم
مردم و هم روشنفکران و دگراندیشان باید بین «بد» و «بدتر» یکی را برگزینند. ما باید
به این فکر کنیم که این حکومت و این دولت با داشتن کمی و کاستی های فراوان، در تمام
طول و عرض تاریخ استبدادزده افغانستان، مردمیترین حکومتی بوده که این سرزمین تا
کنون به خود دیده است. ما نباید از یاد ببریم که این حکومت با تمام کاستیهایش در
سرزمینی پدید آمده است که در و دیوارش هر روز طالبان را باززایی و بازتولید میکند.
در شرایطی که صدای مارش طالبان هر روز در جنوب منظمتر میشود، در حقیقت پاسداشت از
روند حکومتسازی فعلی آخرین فرصتی است که مردم افغانستان در اختیار دارد تا در قرن
21 و در عصر انفجار آگاهی، شالودههای یک زندگی انسانی و آبرومندانه را در
سرزمینشان فراهم نمایند. اگر مردم افغانستان یک بار دیگر این فرصت را از دست
بدهند، اگر یک بار دیگر مجاهدین با شراکت عموزادههای طالبشان بر سرنوشت این مردم
مسلط شوند، اگر یک بار دیگر ملاعمر و ملا دادالله بازگردند، اگر یک بار دیگر
«پاپ»های ریز و درشت افغانی دنیا و آخرت این مردم را به تملک خویش درآوردند، در
آن صورت مطمئن باشیم برای یک قرن دیگر- شاید هم بیشتر- فقر و فلاکت و تباهی به دامن
این سرزمین چنگ خواهد انداخت.
اما
در در عصر تاریک سلطه پاپهای قدرتمند افغانی چه کسانی پیامآوران روشنگری این
سرزمین خواهد بود؟! در سراسر گیتی رسالت بزرگ آگاهیبخشی و روشنگری بر شانه های
طبقه دگراندیش و روشنفکر هر کشور قرار داشته است.
پيامها
2 می 2007, 03:20, توسط عزيز نوري
مقاله اي بسيار وزين و سر شار از نكته ها و مطالب جالب است.
اما به گمان من دولت در افغانستان پديده اي واحد نيست كه بتوان آن را متفاوت از مجاهدين سابق دانست.
دولت امروز بيشتر به رنگين كمان هزار رنگ شبيه است كه در آن گروههاي گوناگون با خواستها و علايق گوناگون بدنبال كسب قدرت هستند. مجاهدين و طيف اسلام گرايان هم گفتماني را ايجاد مي كنند كه قدرت زيادي در بدنه دولت دارند. طيف ليبرال هم ابزار نفوذ خا ص خود را در دولت دارند.
البته اين تقسيم بندي هم تا حدودي انتزاعي است زيرا چه طيف اسلام گرا و چه طيف غرب گرا هم هريك به گروههاي متفاوت تري تقسيم مي شوند.
با عقيده تان موافقم كه بايد از مجاهدين سابق قدسيت زدايي شود. ولي قدسيت در جوامعي كه پايبنديهاي قومي و گروهي وجوددارد پديده اي رايج است،چه آنكه با گسترش فرد گرايي در جامعه هر كس به خود به عنوان منبع تصميم مي نگرد و عملا جامعه قدسيت زده مي شود.
2 می 2007, 10:29, توسط Mohammad
سلام
با مردمي خواندن اين رژيم ابروي زژيم هاي مردمي ومشروع را برديد!روشنفكر فوكوياما شناس ميتواند از بد در مقابل بد تر دفاع كند! مگر بد وبدتر هر دو بد نيستد!اگر خوب را به مردم نشان داده نميتوانيم حد اقل بد را به عنوان يگانه راه حل معرفي نكنيم.اياافغانستان ديگري ممكن نيست؟اينگونه توجيه كردن ها بيشتر در ادبيات سياسي اصلاح طلبان ايران براي خدمت به اسلام سياسي بكار گرفته شده است.حال از مقام يك روشنقكر بهتر بود اندكي ژرفتر نگاه ميكرذيد تا برنامه هاي پنهان اين زژيم مردمي راميديديد!مگر اين رژيم وطالبان وگويا رهبران مجاهدين سر وته يك كرباس نيستند!ما با همين قاعدهكه اين رژيم بر سر كار امد و انرا ادامه ميدهدبه يك جامعه وزژيم دموكراتيك دست نخواهيم يافت.شايد كار نيمچه روشنفكران افغانستان پيشنهاد راه حل هاي تازه براي دگرگون كردن وضعيت موجود باشد.
2 می 2007, 12:29
salam dost
ba man bego ke agar roze arezohaye to ham bar awarda shod , magar taghere dar halate een mellate bad bakht ronama nashod aan waqt bayad gerebane ki ra begereem, chi khosh ast roshanfekrana sohbat kardan wa chi moshkil ast waqyeyat ra qabool kardan. waqte kase khodash pa band ba dien na bashad chegona metawanad chehraye haqiqiye dien ra ba mardom neshan bedehad wa degar een ke magar dien dar aslash insani neest ke bayad ba waselaye roshan fekrane az een ja ya anja insani shawad. to ham mrdani wa man ham ke aab az koja khet ast ok
2 می 2007, 14:37
سلام با مردمي خواندن اين رژيم ابروي زژيم هاي مردمي ومشروع را برديد!روشنفكر فوكوياما شناس ميتواند از بد در مقابل بد تر دفاع كند! مگر بد وبدتر هر دو بد نيستد!اگر خوب را به مردم نشان داده نميتوانيم حد اقل بد را به عنوان يگانه راه حل معرفي نكنيم.اياافغانستان ديگري ممكن نيست؟اينگونه توجيه كردن ها بيشتر در ادبيات سياسي اصلاح طلبان ايران براي خدمت به اسلام سياسي بكار گرفته شده است.حال از مقام يك روشنقكر بهتر بود اندكي ژرفتر نگاه ميكرذيد تا برنامه هاي پنهان اين زژيم مردمي راميديديد!مگر اين رژيم وطالبان وگويا رهبران مجاهدين سر وته يك كرباس نيستند!ما با همين قاعدهكه اين رژيم بر سر كار امد و انرا ادامه ميدهدبه يك جامعه وزژيم دموكراتيك دست نخواهيم يافت.شايد كار نيمچه روشنفكران افغانستان پيشنهاد راه حل هاي تازه براي دگرگون كردن وضعيت موجود باشد. keram dar kone hama hazara ha ba tashakor jusuf
swiss
2 می 2007, 14:40
akhlaq nadare to shar ko chatiyat che ast
bewejdan
charsi
khele behaya asti
3 می 2007, 10:09
who are you ! adem sho
3 می 2007, 03:15, توسط بهرام
یک نوشته ضد و نقیض و کرزی پسند. مقالهای که خواسته هم به میخ بزند و هم به نعل و در آخر هیچ گرهی از گره ها را نگشاید. این نوع نویسندگی بدرد جامعه و مردم ما نمیخورد.
از یکسو این آقای نویسنده "روشنفکر" دولت مزدور و تا مغز و استخوان بویناک و معامله گر و ضد مردمی و خاین را "در تمام طول و عرض تاریخ استبدادزده افغانستان، مردمیترین حکومت" میخواند و از جانبی هم وظیفه اصلاح این جامعه را به گردن "دگراندیش و روشنفکر" افغان واگذار میکند.
وای به حال ملتی که روشنفکرش در سطح آقای مقاله نویس پله بین و سطحی بین و ناشی باشند!!
آقا، دولتی که بر سرپنجه یک ابرقدرت خارجی بچرخد، دولتی که تمامی ارکان آنرا دشمنان قسم خورد مردم ما گرفته باشد، دولتی که رئیسش یک مهره سی آی ای باشد، دولتی که مافیایی و فاسدترین دنیا باشد، دولتی که در 5 سال کوچکترین قدمی در راه رفاه مردم نبرداشته و بلیونها دالر به جیب دولت داران رفته، دولتی که به زور بی 52 رویکار است، دولتی که در نتیجه انتخابات دروغین و کاذب و مملو از تقلب و فریب و نیرنک بوجود آمده و ....
آیا یکچنین دولت را حق داریم "مردمی" بنامیم؟ آیا برای یک روشنفکر عیب و شرم نیست که اینقدر ناآگاه و در عینحال سنگدل باشد که یک دولت ضد مردمی و خاین و وطنفروش را "مردمی" بنامد!! آیا این توهین به مردم و کشور نیست؟؟
واقعا درست میفرمایی که روشنفکران وظیفه دارند که در راه بهروزی این ملک دربدر و عذاب کش شده بکوشند، اما افرادی چون خودت را اصلا حق نداریم که "روشنفکر" بنامیم. روشنفکر یک تعریف مشخص خود را دارد و هر کسی که اکت و ادای چیز فهمی کند نمیشود که روشنفکر باشد. با آنچه خود در بالا نوشتهای بهترین نمونه از یک تاریک فکر را به نمایش میگذاری.
این تعریف دقیق و منطبق با واقعیت از روشنفکر است که احمد شاملو بیان داشته:
«كلمه روشنفكر را به عنوان معادل انتلكتوئل به كار ميبرند و من آن را نميپذيرم به چند دليل، و يكي از آن دلايل اين كه معادل فرنگي روشنفكر (يعني كلمه انتلكتوئل) آن بار "سياسي و معترض" را كه كلمه روشنفكر در كشورهاي استعمارزده و گرفتار اختناق به خود گرفته است ندارد.
در ايران وقتي ميگوييم روشنفكر، يعني كسي كه معترض است، با جزئي يا بخشي يا با كل نظام ناسازگار است و مخالفينش در نهايت امر "اجتماعي و سياسي" است. اما كلمه انتلكتوئل در غرب چنين باري را ندارد.
من معتقدم روشنفكر كسي است كه اشتباهات يا كجرويهاي نظامات حاكم را به سود تودههاي مردم كه طبعاً خود نيز فرزند آن است افشا ميكند. بنابر اين فعاليت او به تمامي در راه بهروزي انسان و تودههاي مردم است.»