داستان نويس، حافظه و دروغ!
"نازی جان همدم من"، نوشته ای از اکرم عثمان در فضای باز
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
استاد مسلم داستان نویسی، گابريل گارسيا مارکز می گويد:
آنچه مارکز گفته است، يک نکته ی بسیار کليدی در داستان نويسی معاصر می باشد. پرداختن به جزييات. در پرداختن به جزييات است که مشخص می شود چقدر يک نویسنده می تواند مهار نوشته را بدست گيرد و خواننده را با خود به هر جایی که خواست، جهان داستان را پيش ببرد، همراه کند. داستان نویس فقط می تواند با ارايه ی دقيق جزييات، جهان داستان را گسترش دهد. تنها کلی بافی در داستان با کمک يک "دانای کل" باعث نمی شود که خواننده به جهان متن نزديک شود و همواره اين خواننده می خواهد بداند در جزييات چه رخ می دهد و در جزييات است که داستان نويس بايد، مراد خود را لايه لايه کند و هر کدام از خوانندگان را با توجه به تاريخ نشانه هایش، در لايه ای مغروق و يا در لايه های داستان شناور سازد. حتا ما در سنتی ترين داستان های واقع گرايی مانند داستان های چارلز ديکنز و يا داستان های سنتی فراواقع گرایی و يا داستان های دوره ی معاصر، تا جایی نسبت به تاريخ شگردهای داستان، با اين جزييات برخورد می کنيم. در حقيقت اين جزييات هستند که در لايه لايه کردن متن بکار می آيند و همين جزييات کليدهایی برای بازگشایی لايه های متن می شوند. خلاقيت، ابتکار و شگردهای يک داستان نويس را بايد در نوع به بازی گرفتن نشانه ها در جزيی ترين موارد جست و اين جزيی نگری ست که داستان نويس را از يک روايتگر معمولی که هر کس می تواند باشد، جدا کرده و به آنچه روايت می کند، جان دهد. ورنه در چهار راهی "حاج يعقوب" شهر کابل، آن کارگرانی که هر کدام حداقل يک داستان برای گفتن دارند، استادانه تر می توانند روايت کنند و کليات و حتا جزييات را پشت سر هم رديف کرده و بدون دانستن چيزی از نشانه شناسی و بازی نشانه ها و آنچه ما در داستان بدنبال آنيم، روايت خود را به ديگران عرضه دارند.
تنها نوشتن و روی کاغذ آوردن يک روايت نمی تواند، تفکيک عادلانه ای برای داستان نويس خواندن يکی و کارگر خواندن ديگری درچهارراهی حاج يعقوب کابل باشد.
با اين نگاه به بررسی يک نوشته از آقای "اکرم عثمان" می پردازم و می خواهم بر اين نکته پافشاری کنم که حداقل در همين نوشته آقای اکرم عثمان چيزی بيشتر از نوشتن و روی کاغذ آوردن يک روايت که به مراتب يک کارگر چهارراهی حاج يعقوب و يا گذرهای ديگر کارگران می توانند آن را بهتر روايت کنند، برای عرضه در دنيای داستان نويسی ندارد.
دليلی که تنها يک نوشته ی کوتاه را برای نقد و بررسی انتخاب کرده ام، پرداختن بيشتر به جزييات و دوری جستن از کلی بافی های معمول در حوزه ی نقد ادبی ست. اگر لازم باشد در آینده نوشته های ديگر آقای عثمان را نيز مورد نقد قرار خواهم داد.
نوشته ی " نازی جان همدم من" از اکرم عثمان را خوانندگان می توانند در ادامه ی همين نقد بخوانند.
متاسفانه برخی در حلقه ی رفقا، مانند حلقه ی رفقا که برای نمونه آقای " لطيف ناظمی" را با نوشته های تقليدی، بی مايه و فارغ از خلاقيت ادبی، تهمتن و رستم شعر و زبان خوانده اند، برای آقای اکرم عثمان نيز، بدون در نظر گرفتن معيار های کار ادبی، القاب و عناوينی را رديف کرده اند که به نظر من به هيچ عنوان با کاری که ايشان در عرصه ی داستان ارايه می دهند سازگار نيست. مگر اينکه بخواهيم سطح داستان و پيشرفت هایی که داستان نويسی در نقاط مختلف جهان داشته را پایین بياوريم و وضعيت داستان را فقط در جغرافيایی که افغانستان می نامندش بنگريم و باز هم به نظر من نسل جديدی از داستان نويسان افغانستان در حال مطرح شدن هستند که به مراتب از آقای عثمان نوشته هایی بهتر ارايه داده اند. امیدوارم وقت آن هم برسد که پس از يک بازنگری نوشته های آنانی که در حلقه ی رفقا و با استفاده از تريبون های مختلف، به عنوان استادان شعر و داستان افغانستان شناخته شده اند، به بررسی آثار جوانان نيز بپردازيم.
من نوشته ی " نازی جان همدم من" را به عنوان يک داستان نمی شناسم و قابل عرضه در دنیای ادبی امروز نمی دانم. به نظر من هر کدام از ما چه مخاطبان معمولی ادبيات، يا چه خوانندگان حرفه ای باشیم، روايت های بهتر و استخوان دار تری از آنچه آقای عثمان نوشته اند را در ذهن داريم و می توانيم قصه کنيم.
نوشته ی آقای عثمان را می توان در چند جمله بدون اينکه ضربه ای به نوشته بخورد، خلاصه کرد:
"غلام رسول در کابل عاشق دختر خاله اش نازی می شود که همراه خانواده اش از هندوستان آمده اند. اين دو با هم قرار رد و بدل کردن پیغام و ازدواج می گذارند و پس از بازگشت نازی به هندوستان، غلام رسول، سرگردان و گرفتار دست به خودکشی ناموفق می زند. خانواده اش وی را به هندوستان می فرستند. وقتی او به هندوستان می رسد، خبر می شود که شب عروسی نازی ست. غلام رسول به کابل باز می گردد، چند بار ازدواج می کند ولی هنوز در هوای نازی بسر می برد. روزی بنا به اتفاق، در چنداول، غلام رسول به نازی بر می خورد و پس از بجا آوردن يکديگر متوجه می شوند که نامه های آنان به يکديگر رد و بدل نشده است. نازی نيز برای خودش شوهر دارد."
حتا نوشته ی آقای عثمان را می توان از اين هم خلاصه تر نوشت:
" غلام رسول عاشق نازی می شود که از هندوستان آمده است. پس از قرار پيغام و ازدواج، نازی بر می گردد. غلام رسول گرفتار عشق، خودکشی ناموفق کرده و راهی هندوستان شده و در آنجا با ازدواج نازی روبرو می شود. او به کابل باز می گردد و چند بار ازدواج می کند. روزی بطور اتفاق او، نازی را در چنداول می بيند."
حتا باز هم می توان اين نوشته ی آقای عثمان را کوتاه تر کرد:
"غلام رسول، عاشق نازی که از هند آمده می شود. گرفتار دست به خودکشی ناموفق زده و سپس راهی هند شده و با ازدواج نازی مواجه می شود. به کابل بازگشته ازدواج می کند. روزی حسب اتفاق در چنداول به نازی بر می خورد."
به نظر من حتا می توان نوشته ی آقای عثمان را کوتاه تر از اين کرد:
" غلام رسول عاشق نازی شد اما به وی نرسید. نازی ازدواج کرد، غلام رسول هم."
يا حتا کوتاه تر:
" غلام رسول و نازی، عاشق يکديگر، به هم نرسيدند."
به نظر من در خواندن نوشته ی آقای عثمان ما به يک نوشته ی تکراری و تقريبا عمومی شده از مفهوم عشق می رسيم. اين نوشته هيچ ويژگی خاص و برتر نسبت به روايت های معمول و همگانی از عشق ندارد. با آنکه نویسنده، راوی "دانای کل" را برای روايت کردن انتخاب کرده است و اين راوی نسبت به راوی "اول شخص" امکانات گسترده ای برای روایت دارد؛ اما اين امکان گسترده برای روايت ، به روايت خاصی از عشق انجاميده نشده است. راویی دانای کل بطور طبيعی توانايی های خاصی در روايت کردن دارد که راوی اول شخص از داشتن آن محروم است. البته اين به اين معنا نيست که انتخاب راوی اول شخص برای نوشته ای، مانع از آفرينش و خلق يک داستان می شود. اما راوی اول شخص محدوديت هایی دارد که راوی سوم شخص يا دانای کل ندارد. راوی سوم شخص می تواند از هر جا و نقطه ای روایت کند. می تواند وارد ذهن افراد شود و مو به مو آنچه در ذهن شخصیتی می گذرد را بازگو کند. می تواند همزمان در نقطه ای ديگر نيز باشد و جزييات ديداری و غير ديداری از شخصیت ها يا موقعيت ها ارايه دهد. مسلم است که اين توانایی گسترده نسبت به راوای اول شخص، نمی تواند بدون حساب و کتاب و دروغی که در دل داستان، واقعیتِ خلق شده است، پشت سر هم رديف شود و طبيعتا نسبت به شگردهای هر داستان نویس، اين توانایی، طوری خاص بکار برده می شود.
در مقابل راوی اول شخص فقط متکی به آنچه می باشد که حواس خود وی اجازه ی آن را به او می دهد و يا تنها در محیط تصورات، افکار و یا تخیلات خود می تواند روایتی کند. او فقط می تواند از آنچه چشم او می بيند، گوش او می شنود، آنچه لمس می کند، می تواند ببوید و يا آنچه تصور می کند و در پيشينه ی ذهنی او قرار دارد، تصور و تخيل کرده و يا نظری را ارايه دهد. بيرون از اين دايره فقط دانای کل است که توان روايت کردن دارد و حتا همين دانای کل، همزمان علاوه بر محيط بودن بر توانایی های اول شخص مشخص، در نقطه ی ديگر و توانا به آنچه اول شخص های ديگر دارد، می تواند به روايت بپردازد.
اينکه چگونه يک دانای کل می تواند در هنگام روايت داستان، حضور داشته باشد و چه چيزهایی به او اجازه می دهد ميان فضا ها پلی زده و از يک نقطه به نقطه ای ديگر برود، بحثی جالب، دلچسب و تا حدودی پيچيده است که به نظر من فقط بايد در بررسی داستان و آن هم داستان هایی مانند داستان های مثلا ارنست همينگوی، مانند ديويد لاج آن مباحث را به ميان انداخت و نه " نازی همدم من" نوشته ی آقای اکرم عثمان" که از يک روايت ناقص و پيش پا افتاده فراتر نرفته است.
علی رغم اينکه دانای کل برای " نازی همدم من" انتخاب شده اما، اين دانای کل بکار برده شده در اين نوشته گویی فلج است و به هيچ عنوان از توانايی های يک دانای کل برخوردار نمی باشد.
آدم های مشخص و نامشخص که در اين نوشته ی آقای عثمان آمده اند، به ترتيب اينها می باشند:
"غلام رسول، اهل بيت خاله، بزرگان، کودکان، نازی دختر خاله، مادر غلام رسول، لاله نيمچه جادوگر نيمچه طبيب، پدر غلام رسول، داکتر، دوکاندار، سوداگران کابلی، شوهر خاله، خواهر غلام رسول، يکی که زن غلام رسول می شود، چند زن ديگر که زن غلام رسول می شوند. "
وقتی می گويم راوی فلج، به اين دليل است که تمام اين آدم ها حضوری مصنوعی در نوشته دارند. هيچ عمل خاصی انجام نمی دهند و هيچگاه راوی تصوری صحيح و لازم که خواننده لازم دارد، بازگو نمی کند. هيچ کدام از اين آدم ها را نمی توان گفت کليدی هستند. هيچ تصوری از آن ها نمی توان داشت و عدم پرداختن به جزييات است که ما را با اين مشکل مواجه می کند. نازی خود تنها آدمی ست که فقط ذهنيت غلام رسول درباره ی او بيان می شود و اين يکسویه روايت کردن عملا به فلج کردن راوی دانای کل کمک کرده است. اين دو به اصطلاح آدم های کليدی نوشته ی آقای عثمان هستند اما مثلا قرار و مدار آنان برای ازدواج، در بدترين شکل ممکن آمده است.
اگر راوی نوشته ی آقای عثمان از راوی دانای کل به راوی اول شخص تغيير کند، کدام اتفاق خاصی نمی افتد که باعث ويران شدن پيکره ی نوشته (اگر باشد) شود. حضور مصنوعی آدم ها مانند خواهر غلام رسول، خانواده نازی و چند تاجر در هندوستان نشان می دهد که نويسنده با ترفندها و شگردهای داستان نويسی، حداقل در همين نوشته بيگانه است.
حتا به اصطلاح کليدی ترين آدم ها مانند غلام سول و نازی، بدون جزييات به خواننده ارايه شده اند. گاهی نيز که جزيياتی اندک آمده، اين جزييات در نتيجه ی نبود هيچ لايه ای در نوشته، بی کار و زايد می باشند. تنها شاهکار نويسنده، آوردن مجاورتی ست که ممکن از رابطه ی عطاری و هندوستان و زعفران و ساری و زردی آقای غلام رسول و تصور نازی بدست آيد. اين مجاورت، در کنار روايت ضعيف و بدون پردازش صحيح باعث شده که بی کار باشد.
به نظر من براحتی می توان آدم های ديگر را همراه با توضيحات خسته کننده، از نوشته حذف کرد بدون اينکه کدام ضربه ای به آن بخورد.
يکبار ديگر، جان نوشته ی آقای عثمان را می آورم:
"غلام رسول، عاشق نازی که از هند آمده می شود. گرفتار دست به خودکشی ناموفق زده و سپس راهی هند شده و با ازدواج نازی مواجه می شود. به کابل بازگشته ازدواج می کند. روزی حسب اتفاق در چنداول به نازی بر می خورد."
در نبود جزييات قابل توجه در نوشته ی آقای عثمان، آنچه می ماند، فقط يک تکرار است که هيچ زيبایی و جذابيت ادبی ندارد.
مسلما آنچه استاد مسلم ادبيات گابريل گارسيا مارکز درباره جزييات گفته تنها نکته ای نيست که با آن يک نوشته تبديل به داستان می شود. شايد بهتر است گفته شود، پرداختن به جزييات، شروعی برای نوشتن داستان است.
لطيف ناظمی شاعر نیست!
در حق شعر ظلم می شود!
جمعه 8 اوت 2008, نويسنده: کامران میرهزار
چند درصد شعر؟
دو نوشته از لطيف ناظمی در فضای باز
دو شنبه 17 دسامبر 2007, نويسنده: کامران میرهزار
در حق شعر ظلم می شود!
به بهانه ی درگذشت بيرنگ کوهدامنی
پنج شنبه 13 دسامبر 2007, نويسنده: کامران میرهزار
کی به اين چيزها می گويد شعر؟
چند نوشته از ناتور رحمانی در فضای باز
يكشنبه 30 دسامبر 2007, نويسنده: کامران میرهزار
اكرم عثمان
نازی جان همدم من
نميدانم عشق مرض بي درمان است يا بي عشقي ، و غلام رسول ، هر دو را از سر گذراند. وقتي كه عاشق نبود در تب بي عشقي ميسوخت و وقتي كه عاشق شد در تب عاشقي. بسيار ميكوشيد كه به كسي دل ببازد و يا از كسي دل ببرد. به جايي نرسيد لاجرم بيكار ماند و متاع ارزانش بي خريدار.
يكي از روزها همينكه به خانهء خاله رسيد مهمانخانه را پر از مهمان يافت. به او مژده دادند كه اهل بيت خاله بعد از سالها براي چندي از هندوستان به مهماني آمده اند. غلام ، حسب المعمول بزرگان را دست و كودكان را سر و رخسار بوسيد ، اما همينكه نوبت نازي ، دختر خاله رسيد درماند كجايش را ببوسد. خاله زاده در ساري زعفراني روشن، چون خمچهء رساي طلا در مقابلش به پا خاست. گفتي آتشي ، نا به هنگام از دل زمين شراره كشيده است. غلام ، سريع و دست پاچه سلام كرد و گوشه گرفت. خاله زاده از دور زير نظر گرفتش ، قد و قامت غلام ، در نظرش عجيب مي آمد. از روزگار كودكي تا آنگاه كه همديگر را نديده بودند ، غلام ، يك و نيم قد مردهاي دگر شده بود و پشت لبهايش سياه ميزد. لحظاتي به خير گذشت.
غلام ، هم كه وسوسه شده بود ميخواست دختر خاله را سير ببيند ، اما حجاب حيا ، دَمش را ميگرفت و نمي گذاشت كه نگاهايش از گل قالي كنده شود. از بس كه به شاخ و گل و برگ نقشهاي گونه گون فرش، خيره ماند ، گمان برد كه تمام آن خطوط پيچاپيچ و ظريف و رنگا رنگ ، رفته رفته از زمينه قالي جدا ميشوند و در هوا با اشكال مريي و باريك ، سيماي لعبتي را شكل هايي ميبخشند كه خرمن گيسوان افشانش از شانه تا كمرگاه لغزيده اند ، شگفتي يي آميخته با رخوت ، دستش ميدهد ، گفتي حشيش دود كرده است. در هاله يي از شك و ترديدنگاههايش با نگاه شبه گره ميخورد و قلبش ميلرزد. با اين لرزش به خود مي آيد و ميبيند كه غرق در چشمان نازي شده است ، مي شرمد و سرش را به زير مي اندازد.
شب كه ميشود ، بسترش را داغ تر از هميشه مييابد ، گويي شبي از شبهاي تموز است. او هيچ وقت در ميزان سال هوا را آن همه گرم و جانفرسا نيافته بود. پلك روي پلك ميگذارد ، اما عوض خواب ، خيال نازي چون كرمكهاي شبتاب ، تا الله صبح زير مژگانش در رفت و آمد ميباشد. به خود اندر ميشود ، در مييابد كه نوع بيماري عوض شده و جاي آن خلا و بي حسي و بي حالي را گرمي مطبوعي پر كرده است.
نازي سبزه دلكش بود ، مثل فلفل . آن سالهايي كه پدرش در گجرات و بنگاله و پتياله دنبال حيل كلان و هيل خورد و دال چيني و انار دانه ميگشت ، آفتاب حسود آن ديار كه سپيد اندامي به لطافت نازي را ديده نداشت عقرب وار چنان نيشش ميزند كه پاك گندمي رنگ ميشود - گويي از تيره و تبار دروگران بوده است .
غلام ، پيشترها فكر ميكرد كه صرف كابلي دخترهاي سفيد پوست و يك لا و نازك اندام زيبايند و اما بعد از ديدن نازي درمييابد كه سبزه دلكش بهتر است ، چه اگر سفيد خود را نيارايد و از سرخي و سفيده مدد نگيرد پك بيرنگ ميشود ، مثل شيربرنج كه طعم دارد و رخش ندارد ، ولي به روي گندمي هرچه بنگري سير نميشوي و شايد هم مزه مدام نان گندم از همين خاطر باشد.
دختر خاله از بنگاله با خود عشق و آتش بار كرده بود ، متاعي كه سوزانتر و خوشبوتر از مرچ و مصالح هندي است و غلام ، به تدريج در اين آتش ميسوزد و پخته و مصفا ميشود . بعد از سي و پنج روز آوازه برگشت خانواده خاله به هندوستان بالا ميگيرد و غلام ، از فرط تشويش عقل و هوش از دست ميدهد. سراغ چاره مي برآيد ، ولي مادرش عتاب آلود ميگويد كه هنوز دهنت بوي شير ميدهد و اين آرزو را در سينه اش ميكشد و گپ را در دلش سنگك ميكند. غلام ، كه از آن طرف راه را بسته ميبيند دل به دريا ميزند و نرم نرمك دل دختر خاله را نرمتر ميسازد. هردو قرار عروسي ميگذارند و نازي به غلام ، ميگويد : هندوستان بيا همانجا به مراد ميرسيم و تو خانه داماد شو!
غلام ، قبول ميكند و مردانه قول شرف ميدهد. در ضمن از ليلي خواهر خوانده نازي ، و دختر عمه غلام ، ميخواهند كه كار رساندن خطها و پيغامهاي شان را به گردن بگيرد.
بالاخره كاروان عشق و آتش و مرچ و مصالح رحل سفر بر ميبندد و در اولين هودج - نازي فلفلي در همان ساري زعفراني روشن گاه وداع ميگويد : غلام ، جان صد حيف كه روزهاي كابل بسيار كوتاه بود ، تا ديدن دگه يا الله و يا نصيب. و اين آخرين گپ معني دار ، غلام ، را منقلب ميكند. از آن روز به بعد از خانه دل ميبرد و سرش به كافه ها و سينما ها ميكشد. از بام تا شام گوش به ريكارد هاي فلمي ميدهد و گمان ميبرد كه بين اين نواها و صداي آهنگين نازي مناسبتي است . از گذرهاي " هندوگذر " و از بازار هاي رسته عطارها خوشش مي آيد. مرچ خور و مصاح خور ميشود و مادرش نيز به خاطر اينكه دردانه فرزندش دل نيندازد نتنها پشت دلش ميگردد و در صدد رام كردن دل شوهر ناموافقش ميبرآيد ، بلكه با هوشياري ، تمام غذاها را با انار دانه و ميخك و لونگ و زردچوبه ، تند و تيز ميسازد. در آن روزها آهنگ " دنياوالي " آهنگ روز بود غلام ، با پول مادر يك دستگاه گرامافون صندوقي سگ چاپ ميخرد و اولين بار آهنگ " دنياوالي " را از آن بلند ميكند . گاهي به فكرش ميرسد كه برود هندوستان بچه فلم شود ، مگر دريغش مي آيد ، چه دنياي سينماگرها را كمي با لوث و بي حيايي آغشته ميبيند و نميخواهد كه نازي جانش را در آيينه آنها ببيند. باري آرزو ميكند كه برود و ملنگ شود و مجنونانه سر به كوه و بيابان بزند ، اما ميداند كه بي مرچ و مصالح و فلم هندي و دنياوالي روزش به شام نميرسد .
يكي از پنجشنبه ها گاهي كه ميخواهد برود به تماشاي " سوني ميوال " ، دوست همدلي بند دستش را ميگيرد و يكه راست ميبردش شوربازار . دست چپ ، نرسيده به كوچه خرابات ، دكان " لاله جي بگوان سنگهه" قرار داشت ، او نيمچه جادوگر و نيمچه طبيب بود . ولي شهرتش از جاي ديگري آب ميخورد .
شايع بود كه مشكل كشاي عشاق است و در كار ابطال سحر و پختن قصيده و تهيه مهر مهره همتا ندارد. غلام ، كه از پيش مفتون جاودگرها بود از پدر ، شكوه ها ميبرد و از آن طبيب دل ، گشايش كار ميخواهد . لاله ميگويد كه شرط اول عشق و عاشقي حوصله است ، بايد دندان بر جگر بگيرد تا دامن مقصود به كف آيد . به اين حساب ، به عنوان آغاز كار ، فهرست درازي از مواد خوراكي و مصرفي ، دم دستش ميگذارد تا هرچه زودتر با استفاده از آنها ، اول مجسمه خميري بي بي نازي را از آرد سجي و روغن زرد ، درست كند و بعد از آن دورادورش شمع هاي رنگه را دود نمايد ، تا قصيده پخته شود و پدرش به خواستگاري رضا دهد . غلام ، هم با عذر و زاري كيسه مادر را خالي ميكند و از آرد تر ميده و روغن خالص و مرغ سياه ماكيان گرفته تا بربو و چربوي خوك و كافور و غيره و غيره را نذر قدمهاي لاله جي ميكند . همچنين به توصيه او ، هر شب لنگ ميزند و تا كمرگاه در آب سرد ، چُند و چار زانو مينشيند و چهل كاف را بار بار ، به خاطر دفع بلا از نازي جانش به سوي كوي و برزن و دشت و دمن هندوستان چُف ميكند .
بدين منوال پس از ماهي يك سر و گردن كوتاهتر از بگوان سنگهه ، نيمه جوگي ميشود و پشم انبوه سر و صورتش ، از او مجنوني تمام عيار ميسازد . مادرش به التماس ميفتد كه از اين ديوانه گي ها بگذرد ، ولي مرغ يك لنگ او كماكان به راه نمي آيد .
بالاخره چهل روز پوره ميشود و غلام ، آن بار سنگيني را كه لاله جي پيشنهاد كرده بود بدوش ميكشد ، اما از خواستگاري خبري نميشود . به خشم مي آيد و به جرم چاقو كشي و ضرب و شتم لاله سه سال و نيم زنداني زندان كوتوالي در " نقاره خانه " ميشود و آب و آبرويش برباد ميرود . از آن پس همين كه با تضمين مالي پدر و صدها وسيله و واسطه از توقيف ميبرايد چاره يي جز اعتراف به پدر نميبيند و طشتش از بام مي افتد . پدرش كه ميبيند آن همه غوغا به خاطر چه حماقتي برپا شده ، حسب معمول پسر را زير باران سيلي و ناسزا ميگيرد و آنقدر پشت و پهلويش را نرم ميكند كه پوستش از كاه پر ميشود . غلام ، هم پيشين همان روز از همان رسته عطاري هاي شوربازار كه باري براي خريد زعفران و اسپند و توتكه و مهرمهره و تعويذ نظر رفته بود ، زهر هلاهل ميخرد و ميخورد ، اما مادرش كه هميش مراقب اعمال غير عاديش بود به موقع سر ميرسد و سركنده و مو كنده به كومك شوهرش ، پسر را به شفاخانه منتقل ميكنند. داكتر بعد از شستشوي معده غلام ، نظر ميدهد كه خوشبختانه دكاندار در فروش زهر تقلب كرده و عوض هلاهل ، حليله را به خورد خريدار داده است ، شكر خدا به جا مي آورند و برآن ميشوند كه هر طوري هست گره از كار غلام ، بكشايند. پدر مبلغي پول كوري و كبوتي ميكند تا در كار خواستگاري و مسافرت غلام ، به هندوستان ، به كار رود.
هفته ديگر ، غلام ، سوار بر موتر و چكله و مكله و ريل با اشتياق از شهري به شهري ميگذرد و به بنگاله ميرسد و در مهمانسرايي اتراق ميكند كه محل بود و باش سوداگران كابلي بود . بعد از صحبت با اين و آن ، و پرس و پال از نام و نشان شوهر خاله ، يكي از تاجرها ، بشارتش ميدهد كه دوشنبه شب ، عروسي نازي ، برپاست و او ميتواند رنج سفر را در آن محفل شادي از ياد ببرد. رنگ غلام مثل كهربا ميپرد و دنيا بر سرش شب ميشود. فردا ، بي آنكه به ديدار خانواده خاله برسد ، پس سر را ميخارد و راه آمده را پيش ميگيرد.
وقت كه ي به كابل ميرسد ، از عشق ، توبه نصوح ميكشد ، ميخواهد هرچه زودتر كسي را به زني بگيرد و نام نازي بيوفا را از لوح دل بشويد. مادر و خواهرانش براي خواستگاري كمر ميبندند و از بام تا شام دروازه اين و آن را ميكوبند و نشانه هاي دخترهاي دمبخت را مي آورند . اما غلام ، بر همه في ميگيرد . نه چاق ، نه لاغر ، نه سرخ ، نه سفيد ، نه مكتبي ، نه بي مكتب ، هيچكدام چنگي به دلش نميزنند . او خواهان سبزه دلكش است ، خواهان گندمي رنگ كه هرچه تماشايش كني سير نگردي و عاشق ترش شوي . عاقبت يكي را مييابند كه يك سر مو از آنچه غلام ميخواسته و ميگفته فرقي نميداشته باشد . غلام به ناچار گردن مينهد و مراسم عقد كنان و حنا بندان و تخت جمعي انجام ميشود و خانواده را خاطر جمعي دست ميدهد . ليكن غلام از اُف و آه باز نميماند . بي آنكه تازه عروس بفهمد با همان گرامافون صندوقي و ريكاردهاي هندي غم غلط ميكند ، گفتي بچه فلم است و بايد صادقانه در نقش " ميوال " ظاهر شود و آهنگ " دنياوالي " را از جگر بر آورد .
سالها بر او و عروس سياه بخت ميگذرد ، ولي غلام ، غلامتر ميشود و همان عشقي دست و پايش را محكم ميپيچد كه روزي بيخ گلويش را ميفشرد و نفسهايش را به شماره مينداخت . زن ديگر ، ميگيرد ، زني كه شبيه به نازي باشد ، همان زيبا صنمي كه دل و دين از نيمچه جوگي كابلي ربوده بود ولي او هم جاي نازي را پر نميكند . دوتاي ديگر ، وارد خانه ميشوند و غلام صاحب دو درجن چوچه و نيم درجن عيال ميشود ، اما نازي همچنان در محراب خاطرش چون ماه نو ميدرخشد ، گويي تمام آن كارها را از سر بيكاري يا سر سيري انجام داده است .
اوايل دم پيري ، گاهي كه ريشش تار مي اندازد و يگان دندان در كله اش مي لقد ناخوشتر از هميشه ، دور از زنهايش ، شب زنده دار ميشود و آنقدر نازي ، نازي ، ميگويد كه سر دچار مرض دق و نفس كوتاهي ميشود . او را به اجبار ، پيش داكتر ميبرند و مي فهمند كه عشق پيري سر به رسوايي زده و نزديك است چور و پاك ديوانه شود .
ميكوشند بسترش كنند ، اما غلام ترجيح ميدهد كه برود خانه خدا ، آنجا كه مردم ميروند و مصفا ميشوند، آنجا كه دردمندان به دوا ميرسند و عشاق مجازي ، عشاق حقيقي ميشوند.
چند صباح بعد ، غلام ، حاجي غلام ميشود - مردي سراپا عشق و سراپا شور و شيدايي . از توان مي افتد ، از غوغا و داد و بيداد باز مي ماند ، اما از نازي جدا نميشود . نازي مثل رنگ سرخ در خونش ، مثل خط تقدير در پيشانيش و مثل گامهاي نامريي عمر در شبها و روزهايش باقي ميماند و همه پي ميبرند كه خواست خدا همين بوده و تقدير را تدبير چاره نميسازد.
از آن پس رنگش زعفراني تر ميشود ، مثل همان ساري زعفراني كه باري نازي به بر كرده بود .
به مرگش چيزي نميماند كه ميرزا غفور همدم روزگار بدمستي و سرمستيش چاره گر ميشود و دستش را گرفته راه به راه و كوچه به كوچه ميبردش خرابات ، ميبردش كوچه يي كه طلوع آفتاب را نصف شب و بل بل ستاره ها را در روز روشن تماشا كند . غلام چند ماه بعد زير دست استاد غلام حسين ، هارمونيه نواز ميشود و چنان سرپرده ها را ياد ميگيرد كه گفتي از هفت پدر اهل صفا و ساز بوده است .
با اين كار يك چندي سرگرم ميشود ، اما مشكل اصلي سرجا ميماند . ياد نازي مثل سرپنجه مرگ در جلد بيماري ، وقت و ناوقت ظاهر ميشود و آنقدر بيخ گلويش را ميفشارد كه گويي مرغ سركنده ، هنگام جان كندن خودش را به در و ديوار ميزند . غلام ، درين لحضات تقلا ميكند قفس تنگ سينه را بشگافد و دود و بخارش را هرچه تمامتر بيرون بكشد ، ولي توفيق نميابد . در واپسين دم گاهي كه ميخواهد از ارسي به پايين بپرد و از شر آن نيم نفس بيغم شود ، گپ استاد غلام حسين به يادش مي آيد : ساز بخار كش است ، بخار كش دل - غمه غلط ميكنه ، ناپخته را پخته و ناسفته را سفته ميسازه !
بي محابا بر سر هارمونيه چپه مي افتد و پنجه هايش را تند تند بر روي پرده ها ميكشد ، صدا ها موافق دلش بالا ميشوند و فضاي پسخانه از آهنگ حزيني پر ميشود ، نازي ، به يادش مي آيد - نازي بيوفا كه بال و پرش را آتش زد و تنهايش گذاشت ، نازي دروغگو و سست پيمان كه همان شب ورودش به بنگاله پاي عقد ديگري نشست و به روي عشق ريشخند زد . با اشكهايش سر و صورت هارمونيه را ميشويد و گريه ميكند و هق هقش ، كودكانه بلند ميشود ، ميخواهد همصدا با مرغ حق تا الله صبح خون بگريد ، اما ناخواسته و خدايي ، بيت قديمي " نازي جان همدم من " از عمق سينه اش ميجوشد و از جدار گلوي گرفته اش بالا ميخيزد . سوزناك و حزين ميسرايد :
نازي جان همدم من دلبر من
الــهي سـياه بـپوشي از غـم من
چـــرا ارســي ره بــالا مـيكني يار
چـــرا سيل و تمــاشا مــيــكني يار
نــمـي تــرسي ز فــرداي قيامت
چــرا قـتـل جـوانـا مـيـكني يـــار
دلش كمي صبر ميشود. گمان ميبرد به نحوي از نازي ، انتقام ميكشد . صدايش رسا و رساتر ميشود و كم كَمَك نظم و ترتيب به نفسهايش باز ميگردد . خود را سبك مييابد، بسيار سبك - مثل يك پر مرغ ، مثل برگ هوايي و مثل يك قاصدك يا خبرك كه بر پشت نرم و سفيدش خبرهاي خوش را بار ميكند و به گوش اميدواران ميرساند . ميخواند ، ميخواند ، ميخواند تا اينكه خواب بر سرش خرگاه ميزند و او را زير سايه مطبوعش بي حال ميسازد .
به اين ترتيب غلام دوام مي آورد و گاه و بيگاه چنان نوا سرميدهد كه هيچ قُمري و بلبلي به گردش نميرسد .
روزي از روزها ، گاه ديگر ، كه اوج قيل و قال و سرو صداي تبنگ فروشها و غريبكارهاست ، غلام ميخواهد بنا به عادت سري به رسته عطارها بزند و از راه سه دكان چنداول خوش خوشان به هندو گذر برسد . سر چهارراهي كه هرچيز با هرچيز ملاقات ميكند ، چشمش به سياه سري چاق و گندمي و افسرده مي افتد ، كه محموله هاي سودايش را با زور دل به پيش ميكشد .
دلش ميخواهد آن زن را كمك كند ، ولي ميترسد و دل نميكند . از ميان صداها بوي خوش و ناخوش بوي آشنا به دماغش ميخورد ، تعجب ميكند ، آشنا كجا و او كجا ! درنگ ميكند و رهرو نا آشنا را زير نظر ميگيرد . زن كه ميبيند مردي وقيح و چشم چران مراقب سر و وضع اوست، خشماگين مي ايستد و ميخواهد از سر راه گمش كند . چشم به چشم ميشوند و نازي ، ميبيند كه مزاحم و سنــگ راه همان بچه خاله است ، همان غلام رسول بي وفا كه به وعده وفا نكرد و به هندوستان نيامد ، ميخواهد با پيش بوتي دورش كند ، ليكن حيا ميكند ، غلام ، صدا ميزند : دختر خاله نازي جان !
نازي ميگويد : چي ميگي ؟
غلام ميگويد : مانده نباشي تو كجا و اينجه كجا؟
نازي ميگويد : از وختها ده كابل استم ، چندماه ميشه ، دير ميشه .
غلام ميپرسد : بيگانگي بري چي ؟ چرا خانه ما پايين نشدي ؟
نازي ميگويد : خانه شما ؟ بري چي ؟ مگم نان گم كده بودم ؟
غلام ميگويد : ني مسأله نان نيس ، مسأله ازخودي است ، مسأله همخوني . و چپ ميماند .
نازي ميگويد :عجب گپايي ، تو و از خودي ، تو و همخوني !!
غلام ميپرسد : بري چي ؟
نازي ميگويد : مگم تو همو نيستي كه ده يخ نوشي و ده افتو ماندي . چه سالها كه ماتلت نماندم ، چه خط ها كه برت نوشته نكدم ، مگم تو ، كُل او گپا ره پشت گوش كدي و اصلاً دختر خالي نداشتي ؟
غلام در ميگيرد و ميپرسد : كدام سالها ، كدام خط ها ؟ مه تا بنگاله پشتت آمدم ، شو عاروسيت رسيدم . صبح شرمسار و خاكسار از همو راه پس گشتم ، حالي تو بگو كه كي بيوفاست ؟
نازي ميگويد : خط هايمه چي ؟
غلام ميگويد : كور شوم اگه ديده باشم .
نازي ميگويد : اي خدا ، اي چي ميگه ، پس مخل ده ميان بوده ، هان حالي فاميدم . همو وختام راه مره ليلي ميزد .
هوش از سر نازي ، كوچ ميكند و رق رق قد تكيده و بالاي پوسيده غلام را مينگرد .
غلام آه ميكشد و ميگويد : دختر خاله مگم از مه بشنو كه چي نكدم ، جوگي شدم ، زهر خوردم ، زن كدم ، يكي ني چار تا ، مگم تره نيافتم ، يكيش سبزه بود ، دگيش كمر باريك ، سومي بلند بالا ، چارمي گيسو كمند ، مگم هيچكدامش نازي نبود . از هرچارش سير شدم - سير سير . حج رفتم ، به خدا رسيدم ، مگر خدا نخاست كه از تو جدا شوم ، تو مره به خدا رساندي ، ميفامي نازي !؟
اشكهاي نازي سر ميكند و سرش را به آسمان ميگيرد ، مثل اينكه از قضا شكوه دارد . غلام خريطه هاي سودا را از دستش ميگيرد و ميگويد : بتي دختر خاله ، بتي كه مانده ميشي . دلم ميخاست كتيت بازار برم ، شانه به شانيت باشم ، كتيت قصه بگويم ، كتيت گپ بزنم ، غلامت باشم ، غلام حلقه بگوشت ، مگم حيف كه سايه سر دگا شدي ، چراغ دل دگا ، چراغ خانه و كاشانه دگا.
نازي زار ميگيريد ، گفتي عزا دار است و غلام شانه به شانه او مثل سايه يي در قدمهايش ، مثل خاشاكي بر رهگذارش همراهيش ميكند و اولين بار ميداند كه با يار بودن چه شيرين است و بي يار بودن چه تلخ است .
منبع عکس و نوشته اکرم عثمان: سایت کابل ناته
لطيف ناظمی شاعر نیست!
در حق شعر ظلم می شود!
جمعه 8 اوت 2008, نويسنده: کامران میرهزار
چند درصد شعر؟
دو نوشته از لطيف ناظمی در فضای باز
دو شنبه 17 دسامبر 2007, نويسنده: کامران میرهزار
در حق شعر ظلم می شود!
به بهانه ی درگذشت بيرنگ کوهدامنی
پنج شنبه 13 دسامبر 2007, نويسنده: کامران میرهزار
کی به اين چيزها می گويد شعر؟
چند نوشته از ناتور رحمانی در فضای باز
يكشنبه 30 دسامبر 2007, نويسنده: کامران میرهزار
پيامها
12 آگوست 2008, 03:14, توسط آزادی
آقای میر هزار! سلام تقدیم تان باد. الهی موفق باشید.
من که با نظریات سیاسی شما کاملا مخالف بودم و هستم. اینک این دو نگاشته و یا اصلا دو ابتکار شما را که در رابطه با شاعر نبودن لطیف ناظمی و داستان نویس نبودن اکرم عثمان نگاشته اید، از شاهکار های دوره شما که نه بلکه از شاهکار های ادبی سه دورهء گذشته افغانستان میدانم.
براستی از این دو نقد شما معلوم میشود که شما انسان واقعا تحصیل کرد، منتقد مستدل و شفاف گوی بی پیرایه هستید.
در افغانستان یک مرض عمومی شده است که؛هر کس با کسی ارتباطی دارد و یا خوشبینی موجود است، از او قهرمان، تهمتن و رستم میسازد. بدون اینکه؛ به درون مایهء علمی و یا ادبی شخص دیده شود. از همه بد بخت تر اینکه؛ هر چیز را به سیاست و سابقه سیاسی ربط میدهند و میزان قضاوت شان هم همان است. اگر شما به این اقدام واقعا ستودنی و بی سابقهء تان ادامه بدهید، یک راهگشایی خوب برای نسلها آینده ذهاست.
روی دیگری قضیه این است که؛ دانشمندان ما یک حس خود خواهی و قناعت کاذب دارند و فکر میکنند که؛چند صفحه نگاشتند، دیگر نباید کسی برای آنها بگوید که بالای چشم ابرو دارید.
شما باور کنید که من یک بخش عمری خود را در مدارس دینی سپری کرده ام. بسیاری از طلبه ها و ملا هایی هستند که به هزار مراتب بهتر ادیب، شاعر و لغت دان و حتی نویسنده نسبت به اکرم عثمان، لطیف ناظمی، زهره یوسف و دیگران هستند. وقتی آن طلبه های دینی این چرندیان و ابتذال را می بینند از بس احساس غربت و دست نا رسی میکنند؛ به عقده تبدیل میشود. آخر این بسیار شرم آور است که شخصی از دانشگاه کابل دپلوم داشته باشد و اسم اتا ترک را عطا بنویسد و امثال اینها.
من داستانهای محمد عجازی اکثرش راخوانده ام. داستان های پرویز سعید هم یک وقت بسیار رونق داشت. از داستان نویس های عرب، نجیب محفوظ، نجیب گیلان و بعضی های دیگر را مطالعه کرده ام. تا حال در افغانستان من یک داستان کوتاه نخوانده ام که حتی بشود نام آن را داستان گذاشت.
ما در سیاست، در ادبیات و شعر، در اجتماع، در فرهنگ و حتی دز زندگی فامیلی بحدی عقب مانده هستیم که، وقتی با دیگر ملتها می نشینیم ما را احساس شرم و غبطه فرا میگیرد.
بهر صورت، اگر شما این شیوه را با قوت تمام و با پشتکار درست ادامه بدهید، میشود که شما را بانی یک مدرسهء نو انتقادی و راهگشای دروازهء زدودن ابتذال در افغانستان نامید.
اگر شما میخواهید نام جاودان داشته باشید و از دیدگاه من « مورد اجر، ثواب و رحمت پروردگار هم قرار گیرید» این کار را ادامه بدهید.
براستی خود من در این عرصه در زبان پارسی دسترسی زیادی ندارم ولی خوب و بد آن را خوب تشخیص میدهم. تشخیص من هم به اساس ادبیات عربی «مسلک من» است، چون ادبیات ما بر همان پایه بنا است.
یک منتقد ادبی فرانسوی را گفتند: تو خودت هیچ چیز نمی نویسی ولی نبشته های دیگران را همیشه نقد میکنی، چرا؟ در پاسخ گفت: من خوشبختانه همانند مرغ تخم نمی گذارم، ولی مزهء تخم خوب و بد را می دانم.
من هم همین طور هستم.
امید وارم یک نقد عالمانه در رابطه با بر نامهء گویا ادبی «گنج شایگان» رادیو امریکا، یک نقد ادبی از داشته های اسدالله حبیب گویا در بیدل شناسی، یک نقد ادبی هم از تحقیقات استاد جاوید و.. بنگارید.
من نمیتوانم شمارهء خود را اینجا ثبت کنم، اگر ممکن است شما شماره خود و یا ایمیل خود را ثبت کنید، تا اگر ممکن باشد من با شما تماس بگیرم.
با احترام
آزادی
12 آگوست 2008, 04:01, توسط یعقوب ابراهیمی
کامران جان سلام
واقعا این تابوهای تعصب زده، ایدیولوژی زده و سنگ شده که چیزی جز بار دوش ادبیات افغانستان نیستند، باید بشکنند. به درک!
12 آگوست 2008, 06:38, توسط Sapidar
اغای میرهزار
گفته اند با همه چیز بازی با ریش بابا هم بازی. باید اینقدر گفت که زمانی که شما هنوز بدنیا نیامده بودید اغای عثمان و ناظمی اساتید دانشگاه بودند. اگر جویای نام و نشان استید بهتر است از در دیگری وارد شوید چون در مقام مورچه با فیل جنگیدن نشانه جهالت است.
12 آگوست 2008, 09:03, توسط روف جاغوری
سلام و احترام به استاد اساتید کامران میر 1000
آقای استاد من هم به نوبه خود نقد شما را تقدیر می کنم چون یک حقیقت قابل قدر است.
آقای آزادی آدرس میر 1000 در پایان همین نوشته درج است just for info.
محترم سپیدار از مسایل فامیلی و دوستی بگذریم و یه حقیقت ها بپردازیم.
موفق باشی استاد میر هزار
12 آگوست 2008, 10:14, توسط فردوس کاوه ( خيرخانه _ کابل)
منتقد خوب و شاعر گرامی جناب مير هزار. هماطور که در نقد عالمانه تان مينگريم ، با هزار دريغ که داستان نويس محترم جناب اکرم عثمان ، داستان کوتاه را با ريپورت ( راپور تاژ ) نويسی ، مقامه و نثر مسجع نويسی ، اشتباه گرفته اند . داستان کوتاه يک ژانر ادبی است که عناصر متشکله و حتا تعداد کلمات آن ، توسط پيشروان اين شيوه نگارش ابداعی ، مشخص گرديده است ، داستان کوتاه ، داستان کوتاه است نه نامه های عاشقانه از نوع ويکتور هوگو يا لا مار تين . به اين عبارت ها که شبيه گلستان سعدی يا بهارستان جامی است ، در داستان « نازی جان » نگاه کنيد :
« لاجرم بيکار ماند و متاع ارزانش ، بی خريدار !» /
« بايد دندان برجگر گيرد تا دامن مقصود به کف آيد » /
ناپخته را پخته ، و ناسفته را ، سفته می سازد !» /
اگر داستان کوتاه ، تلنباری از تعبيرات کوچه و محله ، مشتی تشبيهات و تعبيرات شاعرانه و دخول فزاينده معلومات علمی و تاريخی و فلسفی نويسنده در داستان باشد ؛ شايد جناب اکرم عثمان چند ان هم بی استعداد درين قلمرو نباشد ، يک ديدگاه همه چيز فهمی نا محدود بر گزيدن و همه چيز را از زبان سوم شخص ، نقل کردن ، خواننده امروزی را دست کم گرفتن است ، خواننده پس از پايان داستان گونه ( نازی جان) ميپرسد ، مگر نه اين است که نويسنده زير تاثير دوبيتی ها و موزيک دلاويز استاد قاسم ( خواننده تصنيف نازی جان) به فکر پيريزی داستانی برای اين ابيات ، افتاده است؟ طرح داکتر صاحب عثمان ، به حدی سست و آبکی و رمانتيک است که رسيدن شخص اول قصه به هندوستان همان است و خبر شدن بيمقدمه از ازدواج غير منتظره ( !) نازی همان !
مضحک تر اين است که مردی چشم چران و هوسران که طاق و جفت زن می گيرد ، سرانجام ، عشق خود به نازی را مقدمه عشق حقيقی « خدا» ميداند ! ( نويسنده ، دانش خود از عرفان اسلامی را به اين شکل زورکی و تهوع آور ، به رخ خواننده کشيده است ، مقوله المجاز ، قنطره الی الحقيقه .) به متن داستان نظر می کنيم : «
دختر خاله ! مگه ايره بشنو که مه چه نکدم . جوگی شدم . زهر خوردم . زن کد م . يکی نه چارتا ؛ مگر تره نيافتم ! ، حج رفتم ؛ به خدا رسيدم ! تو مره به خدا رساندی ... »
از بسياری چيز های ديگر ميگذرم .
جناب مير هزار . يادداشت من در باره دو منظومه تاريخی در باره لطيف ناظمی ، امروز بصورت يک مطلب مستقل ، ارسال ميشود . لطفا اشاعه يابد . با احترام . فردوس کاوه ( خيرخانه _ کابل)
12 آگوست 2008, 12:09, توسط طالب کاکو
به نظر بنده زمان آن فرا رسیده ست که شخصیت های یکه با بوق وکرنای حکومت های مستبد شاهی وجمهوری خودرا نویسنده و شاعر و فیلسوف جا زده بودند امروز بملت خویش حساب پس میدهند.
بدون شک که دکتور محمد اکرم عثمان نیزاز شمار همان شخصیت های است که بنا بر تعلقات خانواده گی اش با خانوادهء شاه سابق از خیرات وفیوضات آنها سود بیشتر برده است.
ایشان تحصیلات خویش را در ایران شاهنشاهی به اتمام رسانیده اند ولی باوجود آن شخصیت مذبذب و دمدمی مزاج ومنفعت جود بوده وبه نرخ روز قلم فرسائی نموده اند.
خوشبختانه جوانان امروز مانند جناب کامرن میرهزار وغیره جوانانیکه در محیط هجرت بزرگ شده اند این توانائی را درخود می بینند تا همچو شاعران ونویسنده گان را ازهر نگاه به نقد بگیرند.
12 آگوست 2008, 14:41, توسط جلال ابادی
برادرعزیز!sapidar
محترم میر هزار تذکر داده است نسل جوان از جمله دانشمندان جوان وادباجوان در حال طرح شدن و در حالت رشد ادبی قرار دارند،دانش و استعداد جوانی و پیری نه دارد، شما 50 سال قبل را به امروز مقاسیه نماید تفاوت را حتمی قایل می شود همین طور در هر امری متوجه باشید.
میر هزار به هیچ کس و کدام شخص کدروت نداشته این دانشمند جوان سرمایه ملت ما است و به همه مردم ما تعلق داشته و دارد.
گرانه وروره زه میر هزار نه پیژنم لیکن دومره درته وایم چی گران میر هزار د افغانستان ملی او علمی سرمایه دی.
جلال ابادی
آنلاین : نسل جوان کشور ما
12 آگوست 2008, 15:46, توسط اردشير کاميار
نقد نويسنده فاضل جناب فردوس کاوه مرا به تامل واداشت . راستش ، ، اگر درين داستان کوتاه ،تشبيهات اضافی شاعرانه و استعارات ؛ حذف شود ، چه باقی می ماند ؟ گوياخواننده امروز که وقت کمتری دارد ، با دو شخصيت تيره و تار ، مواجه خواهد شد . غلام و نازی ، چه کسانی استند ؟ سطح سواد شان ، طبقه اجتماعی شان ، طرز تفکر شان ، کدام است ؟ چرا بدون علت ، از همه امورات هستی ، فقط به امامزاده عشق ، رو آورده اند ؟ چرا غلام به ا اصطلاح شکست خورده درعشق ، گاه و بيگاه در کوچه های شهر کهنه کابل ، لنگر می اندازد ، ناگهان ، موسيقی نواز ميشود و يکروز ، بصورت بسيار مضحک و بی سر وته ای با معشوقه تازه از سفر باز گشته روبرو ميشود که از اين معشوق ، اکنون به عبارت بسيار گنگ « سياه سری چاق و افسرده !» ياد شده است ، که هرگز توصيف دقيقی از شمايل يک زن نيست حتا برای خود غلام نيز در همين ديدار ، عبارت خشک و کلی و مبهم « مرد وقيح چشم چران » اورده شده که نادقيق و سبکسرانه است . در داستان های امروز به جای گفتن « زن زيبا » يا « مرد وقيح » سعی ميکنند ، شکل و شمايل دقيق آدم های داستان را بويژه شخصيت های اول را، با ذکر جزئيات، به وصف بگيرند تا خواننده بداند با چه موجودی روبروست ! اما داکتر صاحب عثمان ، از شخصيت های داستانش ، تعريف های کلی و شاعرانه و تابلويی مبهم به دست ميدهد :
« دختر خاله ، از بنگاله با خود ، عشق و آتش بار کرده بود، متاعی که سوزانتر از مرچ و مصاله هندی است ! غلام به تدريج درين آتش ميسوزد ..»
« آفتاب تموز آن ديار که پنداری لطافت نازی را ، ديده نداشت ، عقرب وار چنان نيشش ميزند که پاک گندمی رنگ ميشود !
اين تعبيرها، اگر در يک قطعه ادبی ، خوشايند باشد يا گنجاندن آن در يک داستان ميانه يا دراز ، مناسب باشد ، هرگز جايش در يک داستان کوتاه نيست!
به اين حد فعلا اکتفا شد . اردشير کاميار
13 آگوست 2008, 10:57, توسط B.popal
باعرض سلام واحترام بخواننده گان وگرداننده گان کابل ؛
آقای طالب کاکو تغير عقيده طی زمان کوتاهی در شما باعث شگفت بسياری ازخواننده گان کابل پرس? شده.که البته بنده آنرا به فال نيک گرفته وبرای تان اين تحول وپيشرفت فکری را تبريک ميگويم.طوريکه ازپيامهای قبلي شماديده ميشود هميشه دررکاب زشتترين ومنفورترين دشمنان مردم افغانستان چون فاميل مجددي، گيلانی ، ربانی وسوسمارخواران عرب عرض ادب واحترام ميکرديد .که البته اين تغيرات رامرهون کابل پرس وفضای آزاد آن ميتوان برشمرد
4 اكتبر 2008, 14:21, توسط لاله ی آزاد
هر بزرگی که به فضل و به هنر گشت بزرگ_ نشود خورد به بد گفتن همان و به فلان...
افسوس که طفل دامنگیر آخر گریبان گیر شد...
اگر زحمات این بزرگان در پنج دهه اخیر نبود امروز تو کامران میر هزار به فارسی نه بل به یکی از زبان های منطقوی و قبیلوی که نه چندان از آن خوشت میاد مینوشتی.. و تو این موضوع را بهتر از همه میدانی..
12 آگوست 2008, 19:05
msn yak peshnehad daram baray name shoma az kaul press behtar ast kr TAWTE HA WA DOROG PRESS TAGIRE NAM BEDEHED BA EHTERAM
13 آگوست 2008, 09:12, توسط اکبر مددی
فاجناب مير هزار . جناب اکرم عثمان وابسته به طبقه ملاک ـ بورژوا ، در افغانستان است . غلام فاروق عثمان ، ژنرال ارتش ، نايب الحکومه هرات و مشرقی ، صاحب اقطاع و باغات و کاروانسرا ، يکی از فيودال های معروف ، پدر ايشان است . اکرم داستان نويس فرود ستان و لايه های زيرين جامعه نيست ، هرچند ادعا کند که به کلاس طبقاتی خود پشت کرده و آدم های داستانی او از همه طبقات اند !
اکرم عثمان ، فقر و مسکنت و بيعدالتی را خود تجربه نکرده ، بلکه اين عوالم را از زبان ديگران شنيده است ! اکرم عثمان ، شخصيت های « تصنعی » ، پادر هوا و ناقص را در صحنه داستان وارد ميکند ، ديتر مينيزم ( علت تراشی) در داستان های او بسيار ضعيف است و آدم های داستان او ، عروسک های کوکی اند نه واقعی ! اکرم اين کمبودی را با توصيف های شاعرانه ، استفاده از فولکلور و شعر و ادب ، جبران ميکند !
اکرم عثمان روايتگر درد و داغ جامعه نيست ، راوی روايت های ساخته گی و افسانه و افسون است . بااحترام . اکبر مددی
13 آگوست 2008, 11:05, توسط راضيه برومند
من هم نظر محترم مددی را صايب و درست ميدانم . از آنجا که
شخصيت نويسنده ، وضع طبقاتی و محيط زيست يک نويسنده در ساحه نقد اجتماعی ، قرار ميگيرد ، اشخاصی مثل سليمان لايق ، استاد خليلی و اکرم عثمان را نميشود ، فقط از دريچه نوشته های شان ديد و بس! اکرم عثمان ، با اعيان و اشراف ، رفت و آمد داشته ، شايد می توانسته ، آدم های از طبقه بالا ، حواريون شاه و فاميل های مرتبط به شاه را با تردستی و نيرومندی وصف کند که نکرده است! البته با کلی گويی چيز های نوشته که شايد به « تاريخ » بيشتر شباهت دارد تا داستان ! هيچ يک از مختصلت داستان پردازی کوتاه مدرن در نوشته های او ديده نميشود ! او بيشتر يک گزارش نويس است و اديب ، نه داستان پرداز ! وصف فرودستان در نوشته های او به شدت ، تصنعی ، نارسا و مبهم است ، او از کنار بوی و گند و عفونت که ميگذرد فقط دماغ ( بينی ) اش را می گيرد و برخی صحنه هارا عکاسی ميکند ، عکس بيجان که تصوير پردازی نيست ، اکرم عثمان روايتگر ضعيفی است. با احترام . راضيه برومند
13 آگوست 2008, 13:50
من پاره ای از آثار داستانی اکرم عثمان را خوانده ام. باتوجه به معیارمطرح درنگارش وخلق داستان، آقای عثمان باید قبول کند که داستان نویس موفق نیست. آنچه که ایشان تاهنوز تقدیم ما کرده است بیشتر به گذارش شبیه است تا داستان. اما به رغم اینها من به آقای عثمان به احترام وحرمت می نگرستم. ولی زمانی این حرمت شکست که ایشان شهامت نتوانست که بگوید مادرش از ملیت هزاره است. ایشان از پدر محمد زایی وازمادرهزاره است. مادر جناب ایشان از برده های هزاره بوده است که درخانه پدرایشان به کنیزی مصروف بوده است. اما ایشان تاهنوز این شهامت را نتوانسته است که بگوید مادرش هزاره است. شاید تصور کند که به حیثیت اجتماعی اش لطمه وارد می شود هرگا به این واقعیت اعتراف کند.
13 آگوست 2008, 13:43, توسط Sheikh Rahim Ghori
دكتر اكرم عثمان فرهنگ زشت و عاميانه را رواج همى دهد
14 آگوست 2008, 06:30, توسط ثریا بهاء
کامران جان نقد جالبی نوشتید، من درنوجوانی روزهای جمعه که داستانهای اکرم عثمان را از راه امواج رادیو افغانستان با صدای گرم خودش می شنیدم که دنیای خاص خودش را داشت ومن نیز کیف میکردم٠
اندکی بعد که به ادبیات وداستانهای جهان آشنا شدم، همیشه فکر میکردم که ای کاش اکرم عثمان بعوض تصور درد های مردمان کوچه های سرچوک و چنداول ویا کاکه های شهر کابل که درد شان برای وی صرف حالت تصوری و مجازی دارد و خود هرگز این این درد ها را تجربه ولمس نکرده می توانست چون تولستوی فجایع دربار دسیسه ها ونامردی های خانواده محمدزایی و سلطنتی را که بچشم دیده و تجربه کرده بیان کند که واقعا" یک اثر عمیق ریالستیک از زندگی اشراف افغانستان می بود ولی حیف که اکثریت نویسنده های ما درسطح نویسنده های جهان اثری ارائه نکرده اند٠ اما نسل امروز و بد بخت مانسل تبعیدی مادرایران چیزهای آموخته اند که با ادبیات مهاجرت شهکار های برای فردا دارند اگر کریم خرمها و افغان نازی ها این استعداد ها را قربانی تعصب تباری و زبانی خود نکنند،
14 آگوست 2008, 09:17, توسط مزاری
دوستان عزیز سلام .در پناه الهی باشید ! آقای میر هزار نقدی به یکی از ذاستان های کوتاه آقای اکرم عثمان نمود و دوستان پیام دهنده هم به طرف داری منتقد درد دلهای خود را از پدر ومادرش گرفته تا موقف اجتماعی و سیاسی آقای عثمان درج صفحه نموده اند . بخاطر داشته باشید عزیزان که ملت ما از برکت .... غزیز نود و هشت فیصد آن بی سواد است . اگر داستان های کوتاه و رومان های جاویدان نویسنده گان شهیر دنیا را ترجمه نمائید ، باور داشته باشید که در وطن ما دو فیصد هم خواننده نخواهد داشت . امروز فلم های مبتذل هندی و پاکستانی در وطن ما آنقدر خریدار دارد که حتا از تصور خارج است . اکرم عثمان هم به سویه مردم خود که تا هنوز از کروی بودن زمین انکار دارند و شاخ های گاو زیر زمینی را زلزله آفرین میدانند ، نوشته که در اوایل جوانی همه ما ، هر داستان ایشان بر دلها مینشست . شاید چند داستان کوتاه آقای عثمان از مقام بلند نویسنده گی و نگارش و سوژه پردازی برخوردار نباشد ، ولی در مجموع اکرم عثمان رانباید یک نویسنده عادی فکر کنیم . ایشان یک عمری برای همان مردمی که سواد ندارند ، نوشته اند . حال که شما ها جوان و با سواد شده اید نباید به ریش بابه بخندید ! آقای عثمان موقف خوبی در جمع نویسنده گان و فرهنگییان وطن ما دارند . نقد باید نقد باشد نه تحقیر !
14 آگوست 2008, 15:40, توسط محمود سروش
آقای مزاری ! می نويسيد « در مجموع نبايد اکرم عثمان را يک نويسنده عادی ، فکر کنيم ! » شما در حالت نشئه و لايعقل اين اباطيل را نمی نويسيد ؟ ايشان غير عادی است ؟ يعنی ديوانه است يا خارق العاده است؟ ديگران ميگويند ، ايشان داستان نويس خوبی نيست ! حالا شايد سياستمدار خوبی باشد يا نطاق زبده ای يا دوست شفيقی! اغلب کامنت های جنابغالی ، حرافی ، بی پروا و چرند است ! با اخلاص . محمود سروش
15 آگوست 2008, 10:12, توسط صابر دلاور
من نظر خانم ثريا بهاء را تاييد ميکنم و مثال دقيق تری از غفلت و نارسايی کار داکتر صاحب عثمان ارائه ميکنم : عثمان در دوره جمهوری مرحوم سردار داوود خان از دولتمردان متنفذ و رييس نشرات وزارت اطلاعات و کلتور و از مقربين شخص داوود خان بود . گويا به دلايل شخصی ، خانوادگی وهمينطور کارکتر خاص اکرم عثمان ، داوود خان اورا بسيار نوازش ميکرد و راز های مگو را با اکرم در ميان ميگذاشت . خوب ، اکرم می توانست در باره داوود خان ، کارنامه سياسی و خانه گی اش يک رمان يا يک اثر کمياب تاريخی بنويسد ، چه کسی از اکرم ، فرزند خواده داوود، به راز های درون قصر دلکشا ، رقابت های سردار داوود و سردار ولی و صد ها نکته باريکتر از مو ، آشنا بود ؟ معلوم است که اکرم خيلی چيز ها ميدانست و ننوشت و گويا انديشيد ، هر رازی که برملا شود ، خشتی از اعتبار و آبروی خودش ( يعنی اکرم) فرو می افتد !
اکرم سوژه های که انتخاب کرده ، مثل کاکه های کابل ، همان سوژه تکراری است که بهترين پرداخت و آرايش آنرا قبل از اکرم ، نامورانی چون غفور برشنا ، ارايه داشته اند به اسم « کاکه اورنگ و کاکه بدرو » که در کتاب ( نثر دری افغانستان _ سی قصه ، از علی رضوی ) مندرج است . در داستان گونه ( وقتی که نی ها گل ميکند ، اکرم عثمان ، ناتونی خود را در « رئاليزم » و روشنتر بگويم ، « راست نمايی » داستان نشان داده ، اکرم يک پسر حاکم را با يک کاکه محل ، رو برو ی هم قرار داده ، با هزار دوز و کلک ميخواهد ، پسر حاکم را که نماينده طبقه ستمگر است، مغلوب يک کاکه شهری « گويا نماينده مردم ستمکش » نشان دهد که شدنی نيست ، خواب و خيال است ! از حرفهای که ميان اين دو ته و بالا ميشود ، ميشود مضحک بودن و سست بودن آنرا حدس زد :
« .. بچه حاکم با پوز خند جواب داده بود ؛ مثل ای که سری کس بئی قورمه ميته ؟ »
و کاکه گفته بود ای سر بچه حاکم است . سر توس [ تست] . »
و بچه حاکم بيدرنگ بسويش حمله کرد ه بود ، ولی او در يک چشم زدن ، پسر حاکم را چون پر کاهی ، دور سرش چرخانده ، و دوباره ، بی آن که به خاکش بسايد ، بر سر دوپا ، پايينش آورده بود ! »
اگر اين روايت شبيه قصه های امير حمزه صاحبقران و امير ارسلان رومی نباشد ، حد اقل اشکال آن ، اغراق های است که به جای واقعينت ، جايگزين شده است ، يار زنده صحبت باقی . صابر دلاور
15 آگوست 2008, 11:40, توسط عنايت وارسته
آقای مير هزار . نقد اخير تان جنب و جوش و مباحث مفيدی را در حلقه های فرهنگی ، برانگيخته است . سپاس از شما . برخی عقيده دارند که نقد و ارزيابی گروهی را که خودرا پر چمدار شعر و داستان مقاومت ( برونمرزی ) می انگارند ، نيز بايد شروع شود ، زيرا جناب اکرم عثمان ، ناظمی و همسالان شان ، اکنون نمی توانند از مسيری که تا اکنون پيموده اند ، بازگشت کنند !جوانتر ها شايد تن به اصلاح و تحول بدهند ! بهر صورت، ادبيات نبايد ، فراموش شود در همه حال . با ارادت /. عنايت وارسته
18 آگوست 2008, 09:34, توسط مزاری
جناب سروش ! اشخاص عادی ما و شمائیم که اگر خلاف عقیده و نظر ما پیامی در صفحۀ کابل پرس? مطالعه نمودیم ، پاچه ها را بالا بزنیم و یک دیگر را به چرند نویسی و اباطیل نویسی محکوم نمایم . آقای عثمان که به زبان ملت محروم و بیسواد خود مینویسند ، چه گناه بزرگی را مرتکب شده که ما و شما شخصیت ایشان را به باد افتضاح بگیریم ؟ اگر نوشته های ایشان را نقد کنیم و در محور همان نقد نظریات خودرا درج پیام نمائیم ، به نظر این بنده حقیر بهتر خواهد بود تا یورش بردن به شخصیت ایشان . آیا جنابعالی خبر دارند که نویسنده گان دانشمند و بزرگی درین کره خاکی زنده گی دارند که با افتخار فراوان به زبان طفلان مینویسند ؟ آیا ما خود کش بیگانه پرور نیستیم ؟ صحتمند باشید !
18 آگوست 2008, 11:22, توسط sarwari
مزاری عزیز حرف اینجا است که محترم اکرم عثمان داستان نویسی را بلد نیست. کسی برای کودکان هم می نویسد با استفاده از روش و تکنیکی می نویسد که با توجه به روحیات و روان شناسی کودک درنظر گرفته شده است. تصور نکنید که داستان نوشتن برای کودکان کار خیلی راحت است. حرف این است که آقای عثمان با این نام وعنوانی که دارد فراورده ها و تولیداتش خیلی خیلی ضغیف تر از آن است که ایشان کسب شهرت کرده است.همین. انشا لله که خوب باشید.
19 آگوست 2008, 11:17, توسط مزاری
دوست عزیز آقای سروری درود بر شما ! نقد ادبی در راستای دگرگونی ، تحول و بهبود وضع نابسامان یک اثر هنری هنرمند و یا هم نویسنده باید و حتمی هم صورت بگیرد . این حقیر ، فقیر درین باره کدام سخنی ندارم ، ولی نباید تحت نام نقد به شخصیت نویسنده تحقیر شود . شما یکبار پیام های دوستان را مرور بفرمائید ، متوجه خواهید شد که نظریات دوستان پیرامون نقد آقای کامران به همان ضرب المثل مردم ما شباهت دارد که میگویند ( ده در کجا و درخت ها در کجا ) . ایشان یک شخص بزرگوار و با سجایای والای انسانی اند ، این نا بخردانه و خارج از ادب است که بنام نقد به شخص ایشان و فامیل نجیب شان بتازیم . این حقیر ، فقیر در ایام مکتب مجموعه داستان های شان را بنام ( وقتی که نی ها گل میکنند ) خوانده بودم و از دکلمه اشعار توسط ایشان در رادیو اوغانستان لذت ها برده بودم ، و با ایشان هم کدام معرفتی ندارم . این شهرتی را که کسب نموده اند کچالوی چارکی د ر بازار نبوده که با خرید چند چارک آن صاحب شهرت میشدند . خوب ، شاید فرآورده های هنری شان از سوژه های قبول شده ادبی و داستان نویسی بطور همه جانبه بر خوردار نباشد ، این موضوع باعث آن نمیشود که هر چه در کیسه های بغض و دشمنی قبیلوی داریم بروی شان بپاشیم !! امید وارم باعث رنجش خاطر شما نشده باشم . با عرض ادب . مزاری