صفحه نخست > دیدگاه > در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!!)

در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!!)

قسط چهاردهم تا پنجاه و هشتم
گلبدین حکمتیار
يكشنبه 9 نوامبر 2014

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

قسط چهاردهم تا پنجاه و هشتم

قسط چهاردهم

عزيز ياسين و استادان مستشرقش سخن فرسوده قريش مكه را زمزمه مى كنند كه قرآن از آنان چنين حكايت مى كند:
وَقَالُوا أَسَاطِيرُ الأَوَّلِينَ اكْتَتَبَها فَهى تُمْلَى عَلَيْه بُكْرَةً وَأَصِيلاً * الفرقان: 5
گفتند: (قرآن) افسانه‌هاى پيشينيان است كه خواسته است آن را برايش بنويسند، كه اينها سحرگاهان و شامگاهان بر او خوانده مد ‌شود.
وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّهمْ يَقُولُونَ إِنَّمَا يُعَلِّمُه بَشَرٌ لِّسَانُ الَّذِى يُلْحِدُونَ إِلَيْه أَعْجَمِى وَهذَا لِسَانٌ عَرَبِى مُّبِينٌ ‏* النحل:103
‏و به يقين مى دانيم كه ايشان مى‌گويند: جز اين نيست كه اين قرآن را انسانى به او مى ‌آموزد. زبان كسى كه (آموزش قرآن را) به او نسبت مى دهند غير عربى است و اين (قرآن) به زبان عربى واضح و روشن!! ‏
او مى نويسد: شواهد فراوانى وجود دارد که محمد بن عبدالله افسانه هايى را از تورات و انجيل شنيده و بدون اينکه پيرامون آن غور و دقت نمايد، آنرا به گونه يى ناقص در قرآن إنعکاس داده ا ست. چنانکه همين مفکورۀ سجدۀ ملائک به آدم ظاهراً از درک نادرست وى از آنچه در انجيل (عهد جديد) - عبرانيان - 1 - آيت 6 آمده است، نشأت گرفته است، چه در آنجا آمده است:. . . هنگامى که فرزند ارشد او به جهان مى آمد، فرمود: "همه فرشتگان خدا او را پرستش نمايند! "در اينجا موضوع سجده به آدم نى بلکه پرستش عيسا از جانب ملائک مطرح است و محمد (ص) همينکه اينرا شنيده است گمان برده است که پرستش شونده و يا سجده شونده آدم بوده است نه عيسا، لذا بايک نسخه بردارى ناقص و عجولانه آنرا وارد قرآن نموده است و غافل از اين بوده است که اين امر به تناقضاتى خواهد انجاميد که اساس ديانتش را به لرزه در خواهد آورد.
نقاد پر رو كه نه از قرآن چيزى مى فهمد و نه از بايبل پر از خرافات؛ اين مجموعه (تورات و انجيل تحريف شده)؛ مايه در كيسه اش دارد، نمى داند كه قرآن بيش از نود در صد بايبل را ترديد و تصحيح نموده، هيچ قصه اى را در قرآن سراغ نداريم كه از لحاظ محتوى قصه و خم و پيچ ها و فراز و نشيبهايش شبيه قصه اى در بايبل باشد، و نتيجه گيرى ها از قصه در هر دو شباهت هايى با هم داشته باشند، اگر نمونه آن را در بايبل بيابيم نمونه خيلى ناقص خواهد بود، قصه هاى بايبل افسانه هاى بى محتوى و بيهوده، مملو از خرافات و حتى مسخره اند و اكثراً به قصد بيان تاريخ قوم بنى اسرائيل و اثبات برترى اين قوم بر سائر اقوام آمده، در حالى كه قصه هاى قرآن واقعى، آموزنده، هدفمند، پر محتوى و مطابق واقع است. محور قصه هاى بايبل قوم بنى اسرائيل است و محور قصه هاى قرآن انسان، در قصه هاى قرآن دعوت انسان به سوى خدا مطمح نظر است و در قصه هاى بايبل اثبات اين مطلب كه بنى اسرائيل فرزند بزرگتر خداست!! اگر شما داستان خلقت آدم عليه السلام را در بايبل مطالعه كنيد و آن را در كنار قرآن بگذاريد دل و دماغ تان بى درنگ و بدون شك گواهى خواهد داد كه قرآن كتاب منزل الهى است و بايبل زاده اذهان بيمار و ناشى از اوهام و خرافات.
جناب عزيز ياسين نمى داند كه پيامبر عليه السلام در راه ابلاغ رسالتش و دعوت مردم به سوى خدا و دين حق و دست بردارى از شرك، كفر، نفاق، ظلم و فساد با موانعى بزرگى مواجه بود كه از باورهاى خرافى اهل كتاب و افسانه هاى غافل كننده و فريبنده نشأت مى كرد، باورها و افسانه هايى كه به شخصيت هاى بزرگ و پيامبران گذشته منسوب شده بود، بايد اين باورها را نقد مى كرد، بايد اين افسانه ها را تصحيح مى كرد، نمى توانست از كنار آن بگذرد و اعتنائى به آن نكند، اين ها ميان اكثريت مخاطبين او شائع شده بودند، در هر محفل و هر خانه اى زمزمه مى شدند، اكثريت مردم ديندار و خدا جو را بخود مصروف ساخته بودند، اگر قرآن به اين افسانه ها پرداخته دليلش همين است، پرداختن به اين مسائل يك مجبوريت بود، تقاضاى زمان بود. اگر شما داستان خلقت آدم عليه السلام را در بايبل مطالعه كنيد و آن را در كنار قرآن بگذاريد، نه تنها دل و دماغ تان بى درنگ و بدون شك گواهى خواهد داد كه قرآن كتاب منزل الهى است و بايبل زاده اذهان بيمار و ناشى از اوهام و خرافات؛ بلكه به زودى خواهيد فهميد كه قرآن براى تصحيح باورهاى خرافى كه در باره چگونگى خلقت، مخصوصاً آفرينش آدم عليه السلام ميان مخاطبينش شائع بود؛ به اين موضوع پرداخته و حقيقت را نمايان كرده است.
عزيز ياسين و امثال او از درك اين واقعيت عاجز اند، معلومات ناقص شان از قرآن و بايبل باعث شده تا به نقد منحط رو آورند، از اعتراض او نمايان است كه او حتى اين را نيز نمى داند كه موضوع خلقت آدم عليه السلام در كجاى بايبل آمده و به چه صيغه اى، بيان قرآن در رابطه به سجده فرشته ها براى آدم را اقتباسى ناقص از اين سطر انجيل مى خواند:. . . هنگامى که فرزند ارشد او به جهان مى آمد، فرمود: "همه فرشتگان خدا او را پرستش نمايند! "!!! عجيب پر رويى و بذله گويى و نافهمى!! در حالى كه داستان خلقت آدم در نخستين كتاب بايبل و تحت عنوان كتاب پيدايش آمده، بياييد اين داستان را به بررسى بگيريم تا تهافت اين اعتراضات و بى مايه گى بيان بايبل در باره خلقت را به خوبى درك كنيم، الفاظ بايبل چنين است:
. . . ﺳﺮاﻧﺠﺎم ﺧﺪا ﻓﺮﻣﻮد: «اﻧﺴﺎن را ﺷﺒﻴﻪ ﺧﻮد ﺑﺴﺎزﻳﻢ، ﺗﺎ ﺑﺮ ﺣﻴﻮاﻧﺎت زﻣﻴﻦ و ﻣﺎهيان درﻳﺎ و ﭘﺮﻧﺪﮔﺎن آﺳﻤﺎن ﻓﺮﻣﺎﻧﺮواﻳﯽ كند. » 27 ﭘﺲ ﺧﺪا اﻧﺴﺎن را ﺷﺒﻴﻪ ﺧﻮد آﻓﺮﻳﺪ. و اﻧﺴﺎن را زن و ﻣﺮد ﺧﻠﻖ كرد28 و اﻳﺸﺎن را ﺑﺮكت دادﻩ، ﻓﺮﻣﻮد: «ﺑﺎرور و زﻳﺎد ﺷﻮﻳﺪ، زﻣﻴﻦ را ﭘُﺮ ﺳﺎزﻳﺪ، ﺑﺮ آن ﺗﺴﻠﻂ ﻳﺎﺑﻴﺪ، و ﺑﺮ ﻣﺎهيان درﻳﺎ و ﭘﺮﻧﺪﮔﺎن آﺳﻤﺎن و همه ﺣﻴﻮاﻧﺎت ﻓﺮﻣﺎﻧﺮواﻳﯽ كنيد. 29 ﺗﻤﺎم ﮔﻴﺎهيان داﻧﻪدار و ﻣﻴﻮه های درﺧﺘﺎن را ﺑﺮای ﺧﻮراک ﺑﻪ ﺷﻤﺎ دادم، 30 و همه ﻋﻠﻔﻬﺎی ﺳﺒﺰ را ﺑﻪ ﺣﻴﻮاﻧﺎت و ﭘﺮﻧﺪﮔﺎن و ﺧﺰﻧﺪﮔﺎن ﺑﺨﺸﻴﺪم. » 31 آﻧﮕﺎﻩ ﺧﺪا ﺑﻪ آﻧﭽﻪ آﻓﺮﻳﺪﻩ ﺑﻮد ﻧﻈﺮ كرد و كار آﻓﺮﻳﻨﺶ را از هر ﻟﺤﺎظ ﻋﺎﻟﯽ دﻳﺪ. ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺖ و صبح ﺷﺪ. اﻳﻦ، روز ﺷﺸﻢ ﺑﻮد. ﺑﻪ اﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ آﺳﻤﺎﻧﻬﺎ و زﻣﻴﻦ و هر ﭼﻪ در آﻧﻬﺎ ﺑﻮد، ﺗﻜﻤﻴﻞ ﮔﺮدﻳﺪ. 2 ﺑﺎ ﻓﺮارﺳﻴﺪن روز هفتم، ﺧﺪا كار آﻓﺮﻳﻨﺶ را ﺗﻤﺎم كرده، دﺳﺖ از كار كشيد. 3 ﺧﺪا روز هفتم را ﺑﺮكت داده، آن را ﻣﻘﺪس اﻋﻼم ﻓﺮﻣﻮد، زﻳﺮا روزی ﺑﻮد كه ﺧﺪا ﭘﺲ از ﭘﺎﻳﺎن كار آﻓﺮﻳﻨﺶ، آرام ﮔﺮﻓﺖ. 4 ﺑﻪ اﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ آﺳﻤﺎﻧﻬﺎ و زﻣﻴﻦ آﻓﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪ.
در اين چند سطر بايبل چند خطأ و حرفهاى بيهوده اى را مشاهده مى كنيم كه از كلام الهى و حقيقت و واقع فرسخها فاصله دارد:
• نه خدا شبيه انسان است و نه انسان شبيه خدا، خدا؛ خدا است و انسان انسان، خدا خالق است و انسان مخلوق، خداى بزرگ آفريدگار تمامى كائنات است و انسان مخلوق كوچك روى زمين، خدايى كه شبيه انسان باشد خداى حقيقى نه بلكه زاده ذهن انسان است، قرآن مى فرمايد: خدا مثل و مثال و همتا و همسانى در عالم ندارد، هيچ چيزى در اين عالم شبيه خدا نيست. تمامى اقوام جاهل؛ از قوم نوح عليه السلام تا امروز؛ مجسمه انسان را ممثل و جاگزين خدا گرفته اند، خدايان هندوها و بودائى ها مجسمه هاى انسانها اند، آنان نيز تصويرى از خدا در ذهن خود ساخته اند كه شبيه انسان است، خداى آفريدگار آسمانها و زمين نه در ذات، صورت و هيئت شبيه انسان يا مخلوق ديگر است و نه در صفات و افعالش، قرآن در رابطه به الله متعال واهمه غلط مسيحيان و يهودان را با قاطعيت و صراحت تمام رد نموده و مى فرمايد: الله متعال شبيه هيچ چيزى در اين عالم نيست و در محدوده اين كائنات گسترده هيچ چيزى وجود ندارد كه شبيه خدا باشد:
لَيْس كَمِثْلِه شىْ‏ءٌ وَ هوَ السمِيعُ البَصِيرُ * الشورى: 11
چيزى شبيه مثال وى نيست، و او بيناى شنواست.
• اين حرف كاملاً بى معنى است كه انسان ﺑﺮ ﺣﻴﻮاﻧﺎت زﻣﻴﻦ، ﻣﺎهيان درﻳﺎ و ﭘﺮﻧﺪﮔﺎن آﺳﻤﺎن ﻓﺮﻣﺎﻧﺮواﻳﯽ دارد!! ادعاء بايبل خلاف واقع است. معنى فرمانروايى اين است كه فرمانروا دستور دهد و فرمانبر اطاعت كند، نه حيوانات تحت فرمان انسان اند، نه ﻣﺎهيان درﻳﺎ و نه ﭘﺮﻧﺪﮔﺎن آﺳﻤﺎن، اكثريت شان از ما مى ترسند و مى رمند، قرآن حرف بايبل را تصحيح نموده و مى فرمايد: همه چيز آسمانها و زمين در خدمت انسان و مسخر او اند، ميان زير فرمان بودن و مسخر بودن تفاوت زياد وجود دارد، آفتاب در خدمت انسان است ولى زير فرمان او نيست. بياييد به نداى روح پرور قرآن گوش دهيم كه در اين رابطه چه بيانى زيبا دارد:
أَلَمْ تَرَوْا أَنَّ اللَّه سَخَّرَ لَكُم مَّا فِى السَّمَاوَاتِ وَمَا فِى الأَرْضِ وَأَسْبَغَ عَلَيْكُمْ نِعَمَه ظَاهرَةً وَبَاطِنَةً وَمِنَ النَّاسِ مَن يُجَادِلُ فِى اللَّه بِغَيْرِ عِلْمٍ وَلاَ هدًى وَلاَ كِتَابٍ مُّنِيرٍ * لقمان:20
‏آيا نديده‌ايد كه خداوند آنچه را كه در آسمانها و زمين است براى تان مسخّر كرده است و نعمتهاى پيدا و پنهانش را بر شما گسترده و افزون ساخته است؟ برخى از مردم چنان اند كه در باره خدا بدون هيچ گونه دانش و هدايت و كتاب روشن و روشنگرى به جدال مى پردازند. ‏
وَسَخَّرَ لَكُم مَّا فِى السَّمَاوَاتِ وَمَا فِى الأَرْضِ جَمِيعًا مِّنْه إِنَّ فِى ذَلِكَ لآيَاتٍ لَّقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ * الجاثية: ‏13
و آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است همه را از سوى خود براى تان مسخّر كرده است. يقيناً كه در اين نشانه‌هايى براى كسانى است که مى ‌انديشند.
در اين آيات به جاى حكمروايى و حكمرانى؛ لفظ تسخير به كار گرفته شده و مى فرمايد: همه چيز زمين و آسمان را براى تان مسخر كرده ايم، يعنى در خدمت شما گمارده شده اند، شب و روز مصروف نفع رسانى به شما اند، وجود و فعاليت آنان ضامن بقاء و حيات شما اند، اگر آنها نبودند زندگى تان با تهديدهاى گوناگون مواجه مى گرديد، ما بر خورشيد و ماه تسلطى نداريم و فرمان نمى رانيم، اما هر دو در خدمت ما اند، به يقين مى توان گفت كه بيان تورات و انجيل اصلى حتماً شبيه بيان قرآن بوده ولى نويسنده بايبل با الفاظ غلط آن را تعبير نادرست كرده است.
• اين دو سخن نويسنده بايبل نيز هم ناقص و غلط است و هم خلاف واقع؛ كه "ﺗﻤﺎم ﮔﻴﺎهيان داﻧﻪدار و ﻣﻴﻮه های درﺧﺘﺎن را ﺑﺮای ﺧﻮراک ﺑﻪ ﺷﻤﺎ دادم، و همه ﻋﻠﻔﻬﺎی ﺳﺒﺰ را ﺑﻪ ﺣﻴﻮاﻧﺎت و ﭘﺮﻧﺪﮔﺎن و ﺧﺰﻧﺪﮔﺎن ﺑﺨﺸﻴﺪم"، براى آن كه نه اين تنها براى خوراك انسانهاست و نه آن تنها براى حيوانات، پرندگان و خزندگان، ما علاوه بر بته هاى دانه دار از بته هاى ديگر نيز استفاده مى كنيم و آنها علاوه بر علف؛ دانه و ميوه نيز مى خورند، خيلى از پرندگان چنان اند كه تنها دانه مى خورند و علف نمى خورند، و در حيوانات نيز خيلى ها به جاى علف گوشت مى خورند. اين تقسيم و توزيع بايبل را نه ما مراعات مى كنيم و نه آنها، اين تقسيم خلاف واقع است، كدام انسان خردمند و عاقل اين سخنان غلط و خلاف واقع را سخن كتاب الهى خواهد شمرد.
آخرين سطر فصل اول باب پيدايش اين است: آﻧﮕﺎﻩ ﺧﺪا ﺑﻪ آﻧﭽﻪ آﻓﺮﻳﺪﻩ ﺑﻮد ﻧﻈﺮ كرد و كار آﻓﺮﻳﻨﺶ را از هر ﻟﺤﺎظ ﻋﺎﻟﯽ دﻳﺪ. ﺷﺐ ﮔﺬﺷﺖ و صبح ﺷﺪ. اﻳﻦ، روز ﺷﺸﻢ ﺑﻮد.
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط پانزدهم

فصل دوم باب پيدايش به اين سخن مسخره آغاز مى شود: ﺑﻪ اﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ آﺳﻤﺎﻧﻬﺎ و زﻣﻴﻦ و هر ﭼﻪ در آﻧﻬﺎ ﺑﻮد، ﺗﻜﻤﻴﻞ ﮔﺮدﻳﺪ. ﺑﺎ ﻓﺮارﺳﻴﺪن روز هفتم، ﺧﺪا كار آﻓﺮﻳﻨﺶ را ﺗﻤﺎم كرده، دﺳﺖ از كار كشيد. ﺧﺪا روز هفتم را ﺑﺮكت داده، آن را ﻣﻘﺪس اﻋﻼم ﻓﺮﻣﻮد، زﻳﺮا روزی ﺑﻮد كه ﺧﺪا ﭘﺲ از ﭘﺎﻳﺎن كار آﻓﺮﻳﻨﺶ، آرام ﮔﺮﻓﺖ. ﺑﻪ اﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ آﺳﻤﺎﻧﻬﺎ و زﻣﻴﻦ آﻓﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪ.
در رابطه به اين حرفهاى بيهوده هر انسان باشعور اين اعتراضات جدى را خواهد داشت:
• بايبل با اين بيان خود از خدا كسى درست كرده كه در تمامى عمرش فقط شش روز كار كرده و در همين شش روز كار آفرينش را به اتمام رسانده و با فرارسيدن روز هفتم از كارش فارغ گرديده، تمامى امور عالم را به حال خود گذاشته و او براى رفع ماندگى و خستگى اش به استراحت پرداخته، بايبل اين را نيز نگفته كه آيا اين استراحت تنها در همان دوازده ساعت روز هفتم بود و يا تا امروز ادامه دارد، از الفاظ بيان چنان فهميده مى شود كه كارهاى خدايى در شش روز تكميل گرديده، پس از آن از كار دست كشيده، كارى نمانده بود كه خداى بايبل برخيزد و رخصتى اش را به پايان برد!!
• بايبل خدايش را بر انسان قياس كرده، چنانچه انسان با كار فوق توانش خسته مى شود و براى رفع خستگى اش به رخصتى و فراغت ضرورت دارد، ضعف و ناتوانى اش باعث شده تا در هر هفته يك روز كارهايش را تعطيل كند، خداى بايبل نيز بايد شبيه انسان باشد، شش روز كار كرد و روز هفتم استراحت!! كدام انسان عقلمند و باشعور كسى را به عنوان آفريدگار آسمانها و زمين خواهد پذيرفت كه نويسنده بايبل به تصوير كشيده، خدايى كه ماندگى و خستگى بر او طارى مى شود و به استراحت مى پردازد؟!!
• در حالى كه ما عملاً مشاهده مى كنيم كه جريان پيدايش به گونه متواتر ادامه دارد، هيچ تعطل و توقفى در آن رونما نمى شود، حتى براى يك ثانيه نيز، به هر سوى اين عالم كه نگاه كنيم مى بينيم كه پيدايش مخلوقات بى شمارى هر ثانيه تحقق مى يابد، از هيچ آغاز مى شود، دستهاى نامرئى آهسته آهسته آن را بزرگتر و بزرگتر مى سازد، به سوى كمال رشد مى دهد، به بلند ترين قله ارتقاء و كمالش مى رساند، كار ضرورى اى توسط آن انجام مى يابد، ضرورتى مرفوع مى گردد، خلأى با آن پر مى شود، از همين جا زوالش آغاز مى گردد، به پيرى، فرسودگى و مرگ محكوم مى گردد، و جايش به ديگرى تخليه مى گردد، پير و كهنه مى ميرد و جايش را به جوان و توانمند تخليه مى كند، اين كار هر لحظه در هر سو و سمت عالم تكرار مى شود، ما و هر انسان ديده ور در وراء تمامى اين مظاهر؛ آثار تصرف مسلسل و متواتر ذات آفريدگار و خالق، و نشانه هاى ملموس ربوبيت و پرورش را مشاهده مى كنيم، پيروان بايبل و همطرازان عزيز ياسين بگويند: اينها كار كيست؟ خود بخود انجام مى يابند يا پروردگار عالم انجام مى دهد؟ بياييد ادعاء پوچ و بى محتوى بايبل را با اين بيان علمى قرآن به مقايسه بگيريد كه مى فرمايد:
يَسْأَلُه مَن فِى السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ كُلَّ يَوْمٍ هوَ فِى شَأْنٍ * الرحمن:29
هر كى در آسمانها و زمين است حوائج شان را از او مى طلبند، وى هر روز مصروف كاريست، (يعنى همواره در حال انجام امور است).
الله متعال به حوائج تمامى مخلوقات آسمانها و زمين پاسخ مى گويد، خود به رفع احتياجات شان مى پردازد، نيازمندى هاى شان را رفع و ضرورتهاى شان را مرفوع مى سازد. هر كار اين عالم را، هر لحظه، خداوند جل شأنه خود و با فرمان مستقيمش انجام مى دهد، چنان نيست كه امور عالم را به حال خود گذاشته باشد، و او هيچ مداخله و تصرفى در آن نمى كند، بلكه هر كار، چه خرد و چه بزرگ، به اراده، إذن، حكم، قدرت و تصرف مستقيم وى انجام مى يابد، وى سبحانه و تعالى يك لحظه نيز از اداره امور عالم و حفظ و پرورش آن غافل نمى شود.
در آيه 255 سوره البقره مى خوانيم:
. . . وَسِعَ كُرْسِيُّه السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ يَؤُودُه حِفْظُهمَا وَهوَ الْعَلِى الْعَظِيمُ البقره: 255
... كرسى (اقتدار و حكمروايى) اش بر تمامى آسمانها و زمين حاوى است، و نگهدارى اينها وى را درمانده نمى ‌سازد و او بلندمرتبه سترگ است.
إِنَّ رَبَّكُمُ اللّه الَّذِى خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ فِى سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ يُغْشِى اللَّيْلَ النَّهارَ يَطْلُبُه حَثِيثًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومَ مُسَخَّرَاتٍ بِأَمْرِه أَلاَ لَه الْخَلْقُ وَالأَمْرُ تَبَارَكَ اللّه رَبُّ الْعَالَمِينَ * الاعراف: ‏54
‏پروردگار تان خداوندى است كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد، سپس بر عرش استوى كرد، (تدبير امور عالم را در دست گرفت و به اداره جهان هستى پرداخت). روز را با (پرده تاريك) شب مى ‌پوشاند و شب شتابان در پى روز مى افتد، خورشيد و ماه و ستارگان مسخّر فرمان وى اند. آگاه باشيد كه هم آفرينش به او تعلق دارد و هم (اداره) امور، پروردگار عالم مبارك و بركتناك است.
مشاهده مى كنيد كه بايبل ادعاء دارد كه الله متعال پس از شش روز كار آفرينش مانده شد و روز هفتم به استراحت پرداخت، اما قرآن در رد ادعاء غلط و نادرست بايبل مى فرمايد كه الله متعال پس از آفرينش آسمانها و زمين به اداره امور عالم پرداخت، بر عرش سلطنت تمامى كائنات استوى كرد، وى هم خالق است و هم مالك و حاكم، چنانچه پيدايش مخلوقات خاصه اوست همانگونه حاكميت و حكمروايى و اداره و تدبير امور عالم كار اوست، شب و روز به امر او مى آيند و مى روند، خورشيد، ماه و ستارگان را او اداره مى كند، خداوند متعال هم خالق است و هم پروردگار و نگهدار عالم.
مشاهده مى كنيد كه قرآن اين عالم را چنان معرفى مى كند كه ملك خداست و وى سبحانه و تعالى خالق، مالك و حاكم آن، هر كارى به اراده و إذن او انجام مى شود، اگر خورشيد طلوع مى كند و غروب، اگر ابرها در آسمان از سمتى به سمتى مى جنبند، برف و باران از آن مى بارد، اگر بته و درخت از زمين مى رويد و دانه و ميوه تحويل مى دهد، اگر جانداران آفريده مى شوند، نمو مى يابند به آخرين قله ارتقاء شان مى رسند و به مرگ محكوم مى شوند. . . هر كارى به اراده پروردگار عالم و إذن و توفيق وى انجام مى يابد، اين بيان ادعاء بايبل را از بنياد رد مى كند كه الله متعال سلسله پيدايش را پس از شش روز نخستين متوقف كرد، خسته شد و استراحت كرد!!! مى بينيد كه تعريف بايبل از خدا و ذات و صفات او تا چه پيمانه اى ناقص و خلاف واقع است و بيان قرآن تا كدام حدى جامع و مطابق حقيقت، آيا انسانى خردمند خدايى را خواهد پذيرفت كه درمانده مى شود و از اداره امور ملك خود غافل؟!!
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط شانزدهم

بياييد حرفهاى بايبل را در باره خلقت آدم عليه السلام نيز به ارزيابى بگيريم، بايبل تحت عنوان آدم و حوا ادعاء مى كند: "هنگامى كهﺧﺪاوﻧﺪ آﺳﻤﺎﻧﻬﺎ و زﻣﻴﻦ را ﺳﺎﺧﺖ، 5 هيچ ﺑﻮﺗﻪ و ﮔﻴﺎهى ﺑﺮ زﻣﻴﻦ ﻧﺮوييده ﺑﻮد، زﻳﺮا ﺧﺪاوﻧﺪ هنوز ﺑﺎران ﻧﺒﺎرانيده ﺑﻮد، و همچنين آدمى ﻧﺒﻮد كه روی زﻣﻴﻦ كشت و زرع ﻧﻤﺎﻳﺪ؛ 6 اﻣﺎ آب از زﻣﻴﻦ ﺑﻴﺮون مىآﻣﺪ و ﺗﻤﺎم ﺧﺸﻜﻴﻬﺎ را ﺳﻴﺮاب مىكرد. 7 آنگاه ﺧﺪاوﻧﺪ از ﺧﺎکِ زﻣﻴﻦ، آدم را ﺳﺮﺷﺖ. ﺳﭙﺲ در ﺑﻴﻨﯽ آدم روح ﺣﻴﺎت دميده، ﺑﻪ او ﺟﺎن ﺑﺨﺸﻴﺪ و آدم، ﻣﻮﺟﻮد زنده ای ﺷﺪ. 8 ﭘﺲ از آن، ﺧﺪاوﻧﺪ در ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﻋﺪن، واﻗﻊ در ﺷﺮق، ﺑﺎﻏﯽ ﺑﻪ وﺟﻮد آورد و آدمى را كه آﻓﺮﻳده ﺑﻮد در آن ﺑﺎغ ﮔﺬاﺷﺖ. 9 ﺧﺪاوﻧﺪ اﻧﻮاع درﺧﺘﺎن زﻳﺒﺎ در آن ﺑﺎغ روﻳﺎﻧﻴﺪ ﺗﺎ ﻣﻴوههای ﺧﻮش ﻃﻌﻢ دهند. و در وﺳﻂ ﺑﺎغ، «درﺧﺖ ﺣﻴﺎت» و همچنين «درﺧﺖ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻧﻴﮏ و ﺑﺪ» را ﻗﺮار داد. 10 از ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﻋﺪن رودﺧﺎﻧﻪای ﺑﺴﻮی ﺑﺎغ ﺟﺎری ﺷﺪ ﺗﺎ آن را آﺑﻴﺎری كند. ﺳﭙﺲ اﻳﻦ رودﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﭼﻬﺎر رود كوﭼﻜﺘﺮ ﺗﻘﺴﻴﻢ ﮔﺮدﻳﺪ. 12و11رود اول «ﻓﻴﺸﻮن» اﺳﺖ كه از ﺳﺮزﻣﻴﻦ ﺣَﻮﻳﻠﻪ مىﮔﺬرد. در آﻧﺠﺎ ﻃﻼی ﺧﺎﻟﺺ، ﻣﺮوارﻳﺪ و ﺳﻨﮓ ﺟﺰع ﻳﺎﻓﺖ مى ﺷﻮد. 13 رود دوم «ﺟﻴﺤﻮن» اﺳﺖ كه از ﺳﺮزﻣﻴﻦ كوش ﻋﺒﻮر مى كند. 14 ﺳﻮﻣﻴﻦ رود، «دﺟﻠﻪ» اﺳﺖ كه ﺑﺴﻮی ﺷﺮق آﺷﻮر ﺟﺎری اﺳﺖ و رود ﭼﻬﺎرم «ﻓﺮات» اﺳﺖ. 15 ﺧﺪاوﻧﺪ، آدم را در ﺑﺎغ ﻋﺪن ﮔﺬاﺷﺖ ﺗﺎ در آن كار كند و از آن ﻧﮕﻬﺪاری ﻧﻤﺎﻳﺪ، 17و16 و ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ: «از همه ﻣﻴوههای درﺧﺘﺎن ﺑﺎغ ﺑﺨﻮر، ﺑﺠﺰ ﻣﻴوه درﺧﺖ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻧﻴﮏ و ﺑﺪ، زﻳﺮا اﮔﺮ از ﻣﻴوه آن ﺑﺨﻮری، ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎش ﺧﻮاهى ﻣﺮد. »
بياييد اين جملات را كمى دقيقتر بررسى كنيم و ببينيم كه تا چه پيمانه اى بى معنى، مبهم، خلاف حقيقت و شبيه افسانه هاى خيالى است!!
• ما هر لحظه با چشم خود مشاهده مى كنيم كه خداوند متعال جانداران را چگونه مى آفريند، چگونه نطفه اش را از خاك مرده مى آفريند، چگونه و چه زمانى روح در آن مى دمد، و موجود زنده اى از آن مى سازد، آيا آن چه ما با چشم خود مشاهده مى كنيم با آن چه بايبل در باره خلقت آدم عليه السلام مى گويد مطابقت و همخوانى دارد؟! آيا در رابطه به پيدايش جانداران سنت الهى چنان است كه نخست مجسمه اش را مى سازد بعد از طريق بينى در او روحش را مى دمد و موجود زنده از آن مى سازد؟! آيا نويسنده بايبل و باور كننده اش اين گونه آفريده شده اند؟!! اگر آنان به گونه آفريده نشده اند كه بايبل مدعى آن است؛ جد آنان آدم عليه السلام چرا بايد چنين آفريده شده باشد؟!! الله متعال انسانها، حيوانات و گياهان را به نحوى مى آفريند كه در بدو خلقت شان نطفه اى كوچكى مى باشد كه به چشم ديده نمى شود، به تدريج بزرگ مى شود و موجود كاملى از آن ساخته مى شود، چگونه و چرا باور كنيم كه خداوند متعال نخست مجسمه هاى تمامى جانداران را آفريده و سپس از طريق بينى شان در آنان روح دميده و زندگى به آنها بخشيده؟!! اين پندار ابلهانه نه با عقل انسان سازگار است و نه با سنت مشهود و تغيير ناپذير الهى در باره پيدايش جانداران.
• در فصل اول باب پيدايش گفته كه قبل از پيدايش آدم عليه السلام همه جانداران به شمول گياهان و درختان آفريده شده اند، ولى در اين جا عكس آن را مى خوانيم كه مى گويد: در اثناى پيدايش آدم بر روى زمين هيچ گياه و بته اى وجود نداشت!! خداوند پس از پيدايش او باغ عدن را آفريد!! تناقض صريح و توجيه ناپذير.
• از بيان بايبل چنان فهميده مى شود كه آدم عليه السلام در باغى بر روى زمين مستقر گرديده، همزمان با اين مى گويد كه خداوند جل شأنه در اين باغ در كنار درخت هاى ديگر در وسط باغ (درخت حيات) و (درخت شناخت خوب و بد) را نيز آفريد!! ولى ما بر روى زمين نه درخت حيات را سراغ داريم و نه درخت شناخت خوب و بد را!! نويسنده بايبل و هوادارانش بگويند كه اين درختها در كجا اند؟!! شما كدام درختى را به اين نام و صفت مى شناسيد؟در هيچ گوشه زمين چنين درختى وجود ندارد، درخت حيات، درخت معرفت، آب حيات و اوهام شبيه آن افسانه هاى بى بنياد و زاده وهم و خيال اند، انسان چنان آفريده شده كه حتماً مى ميرد، الله متعال آب و ميوه اى نيآفريده كه با خوردنش انسان به زندگى جاودانه و ابدى نائل شود و از مرگ برهد!! معرفت انسان اكتسابى است، به تدريج افزون مى گردد، از طريق تعليم، تعلم، آموزش، و تجربه سطح معرفت و شناخت خوب و بدش ارتقاء مى يابد، الله متعال ميوه اى نيآفريده كه با خوردنش ملكه معرفت و شناخت خوب و بد در انسان ايجاد شود!! قرآن ادعاء بيهوده بايبل را رد مى كند و بر عكس آن مى فرمايد كه الله متعال نه تنها جد انسان را از دستيابى به معرفت مانع نشده بلكه او را به اين دليل خليفه زمين ساخت و بر تمامى مخلوقات برترى بخشيد و فرشته ها را به سجده در برابر او گماشت كه ملكه معرفت و علمش نسبت به تمامى مخلوقات به شمول فرشته ها نيرومندتر و علمش جامع تر بود. در نخستين آياتى كه بر پيامبر عليه السلام نازل گرديده و با نزول آن نزول قرآن آغاز شده است چنين آمده:
اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِى خَلَقَ * خَلَقَ الإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ * اقْرَأْ وَرَبُّكَ الأَكْرَمُ * الَّذِى عَلَّمَ بِالْقَلَمِ * عَلَّمَ الإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ * العلق: 1-5
بخوان بنام پروردگارت كه بيافريد. انسانرا از اويخته اى (كتله اويخته به رحم) آفريد. بخوان كه پروردگارت هست اكرم. آنكه بياموزاند با قلم. به انسان آموخت آنچه نمى دانست.
در اين آيات متبركه شاهد چند رهنمود اساسى هستيم:
الف: وحى الهى با دستور اقرأ: بخوان آغاز شده است كه مبين جايگاه مهم خواندن در مكتب اسلام است.
ب: خواندن را بنام پروردگارت و با استمداد از او آغاز كن، همان پروردگارى كه همه چيز را آفريده، تو كه مخلوقى، بايد خالق و آفريدگارى داشته باشى، بنام آنكه آفريدگار توست بخوان.
ج: از دستور اقرأ فهميده مى شود كه فرشته پيام آور بايد الفاظ وحى نخستين را بشكل نوشته اى در برابر پيامبر عليه السلام قرار داده باشد. ابن زبير از عائشه ﷹ روايت مى كند كه آغاز وحى بر پيامبر عليه السلام بشكل رؤياهاى صادق بود، رؤيا هايش چنان بود كه گويا صحنه ها را در روز روشن مشاهده مى كند، سپس به "تنهائى" متمايل شد، شب ها و روز هاى زيادى را در غار حرا به عبادت سپرى مى كرد. مقدارى خوردنى و آشاميدنى باخود مى گرفت و به كوه مى رفت و مدتى را در آنجا در تنهائى مى گذراند، بعد بسوى خديجه برمى گشت و آذوقه بيشترى با خود مى گرفت و به غار مى رفت، ناگه روزى فرشته اى آمد و به او گفت: بخوان! پيامبر عليه السلام مى فرمايد: گفتم: من خواندن بلد نيستم، فرشته مرا در آغوش خود محكم گرفت و تا آنگاه فشرد كه تاب مقاومتم سلب شد. سپس مرا رها كرد و گفت: بخوان! گفتم: خواندن بلد نيستم. دوباره مرا در آغوش خود گرفت و تا آنگاه فشرد كه حوصله ام سر رفت، سپس مرا رها كرد و گفت: بخوان، گفتم: خواندن بلد نيستم، بار سوم مرا در آغوش گرفت و فشار داد تاجائى كه حوصله ام سر رفت، مرا رها كرد و گفت: بخوان بنام پروردگارت كه بيافريد، انسا نرا از لخته هاى خون آفريد، تا آخر آيه پنجم "علم الانسان مالم يعلم" به انسان آنچه را نمى دانست آموختاند.
• از الفاظ حديث بوضوح فهميده مى شود كه نوشته اى در برابر پيامبر عليه السلام قرارگرفته و از او خواسته شده تا آنرا بخواند، اگر چنين نمى بود لزومى نداشت كه پيامبر عليه السلام بگويد: من خواندن بلد نيستم. برعكس مى گفت: چه بخوانم ؟ در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط هفدهم

معنى اين سخن چيست كه انسان از علقه آفريده شده؟
در رابطه به اين كه انسان را از علق آفريده؛ چند نكته درخور توجه است:
الف: قرآن پيدايش موجودات زنده را از آب و ماده نخستين پيدايش انسان را خاك و آغاز خلقت او را از نطفه مى خواند، بايد ببينيم چرا در اين آيه پيدايش انسان را از علقه گرفته است؟ دو توجيه براى اين بيان داريم:
1ـ تركيب ادبى ايجاب مى كرد كه كلمه هموزن و همرديف با كلمه خلق، در اخير آيه دوم مى آمد و هردو آيه را دوجمله هموزن و هم قافيه و داراى فراز و نشيب همسان مى ساخت.
2ـ دو حالت خيلى متفاوت از همديگر، انسان كامل و كتله اويخته به رحم را در كنار هم گذارده و عقل آدمى را مخاطب قرار داده، به او مى گويد: پروردگارى كه كتله اويخته به رحم را رشد مى دهد و به انسان كامل درمىآرد، همچنان با وحى، قرائت و تعليم بالقلم انسان را به آنجا مى رساند كه موجود آگاه از ندانستنى ها شود.
يكى از مسايل پيچيده كه تا هنوز انسان نتوانسته است براى آن جواب نهائى و قاطع داشته باشد، چگونگى آغاز حيات بر روى زمين و خلقت انسان است. قرآن در اين رابطه، بحث هائى دارد كه نه تنها به عطش علمى افراد مؤمن جواب مى گويد، بلكه در برابر پژوهشگران و محققان اسرار هستى، خطوطى را ترسيم و مبادى اى را ارائه مى دارد كه اگر از طريق آن وارد شوند، راه به هدف خواهند برد و به آنچه كه از طريق ديگرى پى بردن به آن ممكن نيست، دست خواهند يافت. از اعجازهاى علمى قرآن يكى هم بحث هاى دقيق اين كتاب الهى در مورد پديده هايى است كه براى انسان، پى بردن به حقيقت آن در زمان نزول اين كتاب، مقدور و ممكن نبود و به سالها سفر علمى و قرن ها تحقيقات عميق ضرورت داشت تا به آنجا برسد كه قرآن نشاندهى كرده است. بحث در مورد چگونگى آغاز خلقت انسان يكى ازين مسائل است.
قرآن طى آيات متعددش در رابطه با ماده نخستين تركيب وجود انسان و حالت قبل از حياتش چنين مى فرمايد:
1ـ وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَآءِ كُلَّ شَيْءٍ حَى … الانبياء: 30
هر موجود زنده اى را از آب آفريديم …
2ـ وَمِنْ آيَاتِه أَنْ خَلَقَكُمْ مِّن تُرَابٍ ثُمَّ إِذَآ أَنتُمْ بَشَرٌ تَنتَشِرُون * الروم: 20
و از آيات اوست كه شما را از خاك آفريد، سپس ناگه بشرى شديد منتشر شونده.
3ـ هوَ الَّذِى خَلَقَكُمْ مِّن طِينٍ. الانعام: 2
اوست آنكه شما را ازگل آفريد.
4ـ وَلَقَدْ خَلَقْنَا الإِنْسَانَ مِن سُلاَلَةٍ مِّن طِينٍ ثُمَّ جَعَلْنَاه نُطْفَةً فِى قَرَارٍ مَّكِينٍ * ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَاماً فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً ثُمَّ أَنشَأْنَاه خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّه أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ * المومنون: 12 ـ 14
و يقيناً انسان را از چكيده و عصاره گل آفريديم، سپس او را چون نطفه اى در قرارگاهى استوار جاى داديم، سپس نطفه را بصورت اويخته اى، اين اويخته را به شكل پارچه گوشت جويده اى، و اين تكه گوشت جويده را به صورت استخوانى درآورديم، بعد اين استخوان را با گوشت پوشانديم، سپس در پيدايش ديگرى او را مى آفرينيم، با بركت است خدا، بهترين سازندگان.
5- الَّذِى أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَه وَبَدَأَ خَلْقَ الإِنْسَانِ مِن طِينٍ * السجده: 7
آنكه هر چه را آفريد زيبا و بهترش ساخت، و آفرينش انسان را از گل آغاز كرد.
6- وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ صَلْصَالٍ مِنْ حَمَإٍ مَسْنُونٍ * وَالْجَانَّ خَلَقْنَاه مِنْ قَبْلُ مِنْ نَارِ السَّمُومِ * الحجر: 26 ـ27
و يقيناً انسان را از گل خشكيده، سياه و گنديده و بوناك آفريديم و جن را قبل از وى از آتش سوزان.
7- إِنَّا خَلَقْنَاهم مِّن طِينٍ لاَّزِبٍ * الصافات: 11
يقيناً ما آنانرا از گل چسپنده آفريديم.
در اين آيات ماده نخستين ساختار انسان؛ آب، خاك، گل، خلاصه گل، گل خشكيده، گل خشكيده سفال گونه، گل چسپنده و گل سياه و گنديده و بوناك معرفى شده. بايد بنگريم كه آيا اشاره به آب به اين معناست كه: آب ماده اصلى حيات است كه بدون آن حيات امكان ندارد؟ آغاز حيات با آغاز پيدايش آب روى زمين بوده است. علم انسانى پس از سفر طولانى اش و بعد از قرنها غور و تحقيق به اين نتيجه دست يافته و اعلان كرد كه (آب جزء اصلى و ضرورى حيات است) و (آغاز حيات بر روى زمين بعد از پيدايش آب بوده است).
بايد بدانيم كه معنى آفرينش انسان از آب و خاك و حالات مختلف تركيب اين دو چيست؟
آيا معنايش اين است كه: فرشته ها مأمور شده اند تا از قسمت هاى مختلف زمين خاك جمع آورى نموده، با آب تركيب داده، به گل تبديل كنند، خوب لگدمال كنند، مدت ها بگذارند تا چسپنده، سياه، و بوناك شود، بعد مجسمه آدم عليه السلام را از آن درست كنند، بعد بر آتش بگذارند تا سفال گونه شود، سپس خداوند از روح خود در او دميد و زنده شد و به حركت افتاد و زنش حوا را نيز از گل اضافى يا به اصطلاح بايبل از قبرغه چپ او آفريد…!!
و يا معنايش اين است كه: زمين در ابتداى خلقتش، كتله داغ و آتشين بود، همه آب هاى موجود در زمين، چون ابرهاى تيره متكاثف و ضخيم، حول زمين را پوشانده بود، قشر زمين به تدريج به سردى گرائيد، تغيير جو زمين، باران هاى شديدى را در پى داشت كه باعث سرد شدن بيشتر قشر سنگ گونه زمين و تبديل شدن آن به خاك شد، سيلها اين خاك ها را روفت و با خود به هموارىها و قسمت هاى عميق زمين برد، حرارت زمين باعث تبخير آب و باقيماندن گل خشك و سفال گونه شد، بارانهاى بيشتر و سرد شدن مزيد قشر زمين باعث بقاى نسبى آب در زمين و ايجاد گل شد، در ابتداء بشكل گل چسپنده، سپس سياه، سپس گنديده و بوناك و به اين ترتيب خداوند خلاق حكيم، زمينه مساعد نموى حيات را بروى كره زمين فراهم مى كند و اولين موجودات زنده را مى آفريند، نخست همه موجودات زنده غير از انسان را و در آخرين مرحله آدم عليه السلام و حواء را.
كدام يكى از اين دو تعبير درست است؟ بيائيد جواب آنرا از خود قرآن بخواهيم:
در آيه 30 سوره الانبياء مى خوانيم:
أَوَلَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُواْ أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ كَانَتَا رَتْقاً فَفَتَقْنَاهمَا وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَآءِ كُلَّ شَيْءٍ حَى أَفَلاَ يُؤْمِنُون *
آيا آنانكه كفر ورزيده اند بسوى آسمان و زمين نمى نگرند كه به هم پيوسته بودند و ما آنانرا از هم جدا كرديم و هر چيز زنده اى را از آب ساختيم، آيا ايمان نمى آرند؟
اين آيه چند مطلب اساسى ذيل را افاده مى كند:
الف - همه كائنات در ابتداء يكى بود، كه با يك انفجار عظيم از هم متلاشى شده و بشكل فعلى درآمده است.
ب - لابد كره زمين ما در ابتداء مثل آفتاب داغ و آتشين بود، چون با هم يكى بودند و يكجا و همزمان از يكديگر جدا شده اند. كره آفتاب بدليل بزرگى و عظمتش توانسته است حرارت خود را تا امروز حفظ كند، ولى كره زمين بدليل كوچكى اش بتدريج به سردى گرائيده، قشر بيرونى اش سرد شده و درونش گرم و آتشين مانده است.
ج ـ اشاره به آب و پيدايش همه موجودات زنده از آن، در همين آيه و متصل اشاره به يكى بودن كائنات و از هم گسستن شان با يك انفجار، بوضوح نشان مى دهد كه اولين ماده حياتى خلق شده در زمين آب بوده است.
اينها مطالبيست كه علم در قرن بيست به آن پى برد و به حقانيت آن گواهى داد.
اين آيه با همه صراحت و وضاحت نشان مى دهد كه جريان تحولات روى زمين، از توليد آب، خاك، گل خشكيده سفال گونه، گل چسپنده، سياه و گنديده، تا آفرينش موجودات زنده، همان روندى را تعقيب كرده است كه قبلاً به آن اشاره شد.
قرآن در آيه ديگرى در اين رابطه مى فرمايد:
خَلَقَ الإِنسَانَ مِن صَلْصَالٍ كَالْفَخَّارِ * وَخَلَقَ الْجَآنَّ مِن مَّارِجٍ مِّن نَّارٍ * فَبِأَى آلاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ الرحمن: 14 ـ 15
انسانرا از گل خشكيده سفال گونه آفريد و جن را ازشعله بىدود آتش آفريد.
اين آيه نشان مى دهد كه (صلصال كالفخار = گل خشكيده سفال گونه)، ماده نخستين خلقت انسان است، نه صورت و مجسمه آدم عليه السلام.
همان گونه كه شعله بى دود آتش، ماده تركيب وجود جن معرفى شده، نه مجسمه و صورت جن.
به اين آيه قرآن توجه كنيد.
وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلآئِكَةِ إِنِّى خَالِقٌ بَشَراً مِّن صَلْصَالٍ مِّنْ حَمَإٍ مَّسْنُونٍ * فَإِذَا سَوَّيْتُه وَنَفَخْتُ فِيه مِن رُّوحِى فَقَعُواْ لَه سَاجِدِينَ * الحجر: 28 ـ29
و آنگاه كه پروردگارت به فرشته ها گفت: من آفريننده بشرى از گل خشكيده اى، از گل سياه گونه بوناك هستم. هرگاه برابرش كردم و از روحم در او دميدم، برايش به سجده بيفتيد.
درين آيه تسلسل مراحل گوناگون پيدايش آدم عليه السلام به اين شكل آمده است:
1- پيدايشش از گل خشكيده آغاز مى شود.
2- از گل سياه گونه بوناك خلق مى شود.
3- تسويه اش صورت مى گيرد.
4- روح در او دميده مى شود.
ذكر صلصال (گل خشكيده) بعنوان ماده نخستين خلقت آدم عليه السلام و قبل از حمإمسنون (گل سياه گونه بوناك) و ذكر تسويه آدم بعد از صلصال و حمإ مسنون، بوضاحت نشان مى دهد كه نخست خاك بشكل سفال درآمده، سپس به گل سياه گونه بوناك تبديل شده، بعد پيدايش انسان صورت گرفته و روح در او دميده شده. اگر قضيه بر عكس مى بود بايد به اين شكل توضيح مى شد: بشرى را از گل سياه بوناك مى آفرينم، بعد تسويه اش مى كنم، سپس سفال گونه اش مى سازم، بعد از روحم در او مى دمم.
عجيب است كه باوجود آنكه قرآن بطور مكرر، صلصال را قبل از حمإ مسنون ذكر مى كند اينان قضيه را برعكس تعبير نموده، صلصال را مرحله آخرى قبل از دميدن روح معرفى مى كنند.
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط هژدهم

همچنان اشاره به اينكه انسان از چكيده و عصاره گل آفريده شده، يكى از اعجازهاى قرآن است كه علوم طبيعى امروز ازحقيقت آن آگاه مى شود، در تركيب وجود انسان همه عناصر زمين بكار رفته، وجود او عصاره و چكيده خاك است. هزار و پنجصد سال قبل، براى انسان دشوار بود بپذيرد كه در تركيب وجود انسان، عناصرى مثل آهن نيز وجود دارد!! و در رگهاى او منرال ها و مركبات فلزها يكجا با خون او جريان مى يابد و در ساختار سلولهاى او بكار مى روند!! اين حقيقت، امروز براى انسان واضح شده است.
قرآن در مورد خلقت آدم عليه السلام مى فرمايد:
إِنَّ مَثَلَ عِيسَى عِندَ اللَّه كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَه مِن تُرَابٍ ثِمَّ قَالَ لَه كُن فَيَكُون* آل عمران: 59
يقيناً مثال (خلقت) عيسى نزد خدا، چون (خلقت) آدم عليه السلام است، از خاك خلقش كرد، سپس به او گفت: شو، پس شد.
خلقت اين دو شخصيت بزرگ، به حكم اين آيه، شباهت هائى دارد كه بايد آنرا دريابيم:
1ـ عيسى عليه السلام بدون پدر بدنيا آمد، آدم عليه السلام نيز پدر نداشت.
2ـ خلقت آدم عليه السلام از خاك بوده، و خلقت عيسى عليه السلام و هر انسان ديگرى نيز از خاك است، چون دانه و ميوه كه از خاك مى رويد و غذاى انسانرا مى سازد، در وجود انسان به نطفه تبديل مى شود و مايه پيدايش او مى شود.
3ـ آغاز خلقت عيسى عليه السلام از نطفه بوده كه بطور خارق العاده در رحم مادرش بوجود آمده، آغاز خلقت آدم عليه السلام نيز بايد بحكم اين آيه مثل عيسى عليه السلام از نطفه اى باشد كه بطور غير عادى خلق شده است و براى نگهدارى و نموى آن شرائط لازم فراهم شده است، فقط در اين صورت است كه مى توانيم مماثلت در پيدايش اين دو را ثابت كنيم، پيدايش آدم به شكل مجسمه تمام عيار و دميدن روح در آن، نمى تواند هيچنوع مماثلثى با پيدايش عيسى را نشان دهد.
اين تصور با سنن الهى درچگونگى پيدايش مخلوقاتش سازگار نمى افتد، ما هر لحظه شاهد اين سنت الهى هستيم كه خلقت همه موجودات زنده، از نطفه كوچك و ذره بينى آغاز مى شود، بتدريج نمو مى كند، مراحل مختلفى را طى نموده و به كمال ميرسد. از حيوانات ساده يك سلولى، تا نباتات، پرندگان، خزندگان، حيوانات كاملاً پيچيده و بالآخره انسان، در همه مشاهده مى كنيم كه پيدايش شان از موجود نهايت كوچك، غير قابل رويت با چشم، از نطفه آغاز مى شود. پيدايش آدم عليه السلام را بايد در روشنايى همين سنت ثابت و مشهود الهى مطالعه كرد، نه در تصورات واهى بدون سند. تصور مذكور به اين معناست كه بايد نخست مجسمه هاى همه موجودات زنده، از ويروس ها تا فيل و شتر، و ازبكتريا تا درخت هاى بزرگ و تنومند را از گل ساخته، بعد آنرا بر آتش گذاشته و سفت و سخت كرده و سپس حيات مناسب و روح سازگار با ساختارش در آن دميده باشد. چنين تصورى نه تنها منافى آيات قرآن و مخالف عقل است، بلكه مغاير سنن الهى در خلقت موجودات زنده مى باشد.
قرآن بطور مكرر و طى آيات متعددى در رابطه به آغاز خلقت انسان مى فرمايد كه خلقت او بعنوان موجود زنده از نطفه آغاز شده است، حكم همه اين آيه ها عام بوده، نشانه اى در آن سراغ نمى شود كه استثناء را افاده كند.
مثلاً مى فرمايد:
خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ بِالْحَقِّ تَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُون خَلَقَ الإِنْسَانَ مِن نُّطْفَةٍ فَإِذَا هوَ خَصِيمٌ مُّبِينٌ * النحل: 3 ـ 4
آسمانها و زمين را درست و به حق آفريد، برتر است از آنچه شريكش مى گيرند، انسانرا از نطفه آفريد، پس او پرخاشگرى شد نمايان.
اشاره به خلقت آسمانها و زمين و متصل آن اشاره به خلقت انسان از نطفه، اين حقيقت را بازگو مى كند كه پيدايش انسان در ابتداى خلقت از يك نطفه بوده است.
پيدايش سائر موجودات زنده نيز بايد طبق سنت عام الهى بهمين شكل و هريكى از نطفه جداگانه اى بوده باشد.
نظر دقيقى كه مى توان در روشنائى آيات قرآنى و احاديث پيامبر عليه السلام در مورد خلقت موجودات زنده ارائه كرد اين است كه خداوندجل شأنه در ابتداى پيدايش موجودات زنده، شرائطى در روى كره زمين فراهم كرده كه براى ايجاد نطفه هاى موجودات گوناگون ذيروح و رشد و نموى آن ضروريست، اين شرائط را مى توان بهارزندگى خواند، همانگونه كه در هر بهارى نطفه هاى راكد موجودات زنده در زير قشر سخت زمين، شرائط نمو را براى خود مهيا و آماده مى يابند، مى جنبند و نمو مى كنند و به بته هاى سرسبز و خرمى تبديل مى شوند، شرائط بهارگونه اى روى كره زمين فراهم كرده، نطفه موجودات گوناگون زنده را خلق نموده و در آغوش اين شرائط مساعد به آنها رشد داده بشكل موجودات مكمل زنده در آورده است.
همچنان مى فرمايد:
وَاللَّه خَلَقَكُمْ مِّن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُّطْفَةٍ ثُمَّ جَعَلَكُمْ أَزْوَاجاً وَمَا تَحْمِلُ مِنْ أُنْثَى وَلاَ تَضَعُ إِلاَّ بِعِلْمِه وَمَا يُعَمَّرُ مِن مُّعَمَّرٍ وَلاَ يُنقَصُ مِنْ عُمُرِه إِلاَّ فِى كِتَابٍ إِنَّ ذَلِكَ عَلَى اللَّه يَسِير* فاطر: 11
و خداوند شما را از خاك آفريد، بعد از نطفه اى، سپس شما را جوره جوره ساخت و هيچ ماده اى نه (چيزى را) حمل كند و نه وضع كند مگر به علم او، و به عمر هيچ صاحب عمرى نه افزوده شود و نه كاسته شود، مگر آنكه در كتابيست (نوشته شده) و چنين كارى آسان است بر خدا.
اين آيه در رابطه به اين كه خلقت انسان از خاك آغاز شده، سپس بحالت نطفه در آمده و بعد به جفت نر و ماده تبديل شده، بحدى واضح است كه مجال هيچ نوع شك و شبهه اى را نمى گذارد، يعنى جوره انسان از نطفه ساخته شده، نه مباشرتاً از خاك، نخست خاك به نطفه تبديل شده سپس ازين نطفه جفت انسانى بدنيا آمده است.
قرآن در مورد چگونگى خلقت انسانها مى فرمايد:
يأَيُّها النَّاسُ إِن كُنتُمْ فِى رَيْبٍ مِّنَ الْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْنَاكُمْ مِّن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُّطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِن مُّضْغَةٍ مُّخَلَّقَةٍ وَغَيْرِ مُخَلَّقَةٍ لِّنُبَيِّنَ لَكُمْ وَنُقِرُّ فِى الأَرْحَامِ مَا نَشَآءُ إِلَى أَجَلٍ مُّسَمًّى ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلاً ثُمَّ لِتَبْلُغُواْ أَشُدَّكُمْ وَمِنكُمْ مَّن يُتَوَفَّى وَمِنكُمْ مَّن يُرَدُّ إِلَى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْلاَ يَعْلَمَ مِن بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً وَتَرَى الأَرْضَ هامِدَةً فَإِذَآ أَنزَلْنَا عَلَيْها الْمَآءَ اهتَزَّتْ وَرَبَتْ وَأَنبَتَتْ مِن كُلِّ زَوْجٍ بَهيجٍ * الحج: 5
هان اى مردم! اگر درباره بعثت شكى داريد، پس ما شما را از خاك آفريديم، سپس از نطفه اى، بعد از علقه (كتله اويخته به رحم)، سپس از پارچه گوشتى (كه يا به آن) صورت داده شده (و يا تا هنوز) شكل نگرفته، تا به شما بنمايانيم و هر چه را خواهيم تا مدت معينى در رحم ها قرار مى دهيم، بعد شما را چون طفلى بيرون مى آريم، سپس براى آنكه به قوت و كمال تان برسيد (شما را تحت رعايت مى گيريم)؛ برخى از شما مى ميرند و برخى از شما به بدترين عمر (غايت پيرى) رد مى شوند، تا آنجا كه بعد از علمش به چيزى نمى فهمد، و زمين را مى بينى خشك، ولى آنگاه كه آب بر آن فرو ريزيم، مى جنبد و مى پندد و جوره هاى خرم و شاداب را مى روياند.
اين آيه مطالب آتى را بازگو مى كند:
الف: همه انسانها از خاك آفريده مى شوند، چون نطفه هاى شان از موادى ساخته مى شود كه از زمين مى رويد، خاك است كه بشكل ميوه و دانه درمىآيد و در وجود انسان نطفه اى از آن ساخته مى شود و از تلفيق اين نطفه هاست كه خلقت انسان صورت مى گيرد.
ب ـ همه انسانهايى كه زنده بدنيا آمده، به پيرى مى رسند، در پيمودن اين مراحل مختلف خلقت ازخاك تا نطفه، علقه، مضغه، طفوليت، جوانى و بلوغ و پيرى يكسان اند.
ج ـ استثناء در اين است كه چه كسى را خدا در رحم مادر قرار مى دهد و تا چه مدتى در آن به وى مهلت مى دهد و چه كسى قبل از طى تمامى اين مراحل مى ميرد و مجال رسيدن از يك مرحله بمرحله اى ديگر را نمى يابد.
در جمله همه انسانها فقط آدم و حواء در خارج از رحم مادر بدنيا آمده اند و در جمله كسانى نبوده اند كه قرارگاه نخستين شان رحم مادر است.
د ـ اين دگرگونىهاى منظم و تحولات جهت دار و هدفمند و روند دقيق ارتقاء و رشد انسان از سادگى بسوى كمال و از ضعف بسوى قوت؛ و توقف اين حركت ارتقايى در مرحله معينى و آغاز زوال او كه بمرگش منتج مى شود، بخوبى نشان مى دهد كه در وراى اين دگرگونى ها حتماً دست هائى نامرئى پروردگار عليم و حكيمى و اراده آفريدگار قاهرى وجود دارد كه همه چيز را شكل مى دهد و بحركت مى آورد، جهت مى دهد و نتائجى از قبل تعيين شده را بر حركت جهت دار آن مرتب مى كند.
چه كسى جز خدا، اجزاى مرده و جامد؛ و خشك و بى روح زمين را زنده مى كند و در آن جنبش و حركت و نشاط و خرمى ايجاد مى كند، به او احساس و عقل، درد و درك مى دهد، و در او ترحم و عاطفه و خشم و خشونت مى گذارد؟
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط نوزدهم

اما اينكه چگونگى آفرينش زوج آدم از چه قرار بوده و چگونه بدنيا آمده است، در اين رابطه در آيه اول سوره النساء مى خوانيم:
يأَيُّها النَّاسُ اتَّقُواْ رَبَّكُمُ الَّذِى خَلَقَكُمْ مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ وَخَلَقَ مِنْها زَوْجَها وَبَثَّ مِنْهمَا رِجَالاً كَثِيراً وَنِسَآءً وَاتَّقُواْ اللَّه الَّذِى تَسَآءَلُونَ بِه وَالأَرْحَامَ إِنَّ اللَّه كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبا *
هان اى مردم! از همان پروردگار تان بترسيد كه شما را از نفس واحدى بيافريد و از او جوره اش را خلق كرد و از هر دو مردان و زنان زيادى را پراگنده ساخت.
اين آيه نشان مى دهد كه آغاز خلقت انسان از نفس واحدى بوده و جوره اش از جسد او منشعب گرديده و ازدواج هر دو مايه توالد و تكاثر نسل شان و انتشار آنان در روى زمين شده است.
نظر بى بنياد كسانى كه معتقد اند جوره آدم عليه السلام از گل اضافى مجسمه بى روح و يا قبرغه چپ او ساخته شده و سپس روح در آن دميده شده با اين آيه قرآن شديداً تصادم مى كند، زيرا آيه با الفاظ صريح و واضح مى فرمايد كه جوره آدمى از نفس واحد يعنى از يك موجود زنده آفريده شده است، بدين معنا كه يك موجود ذى نفس و زنده بدو بخش تقسيم گرديده و يك جفت انسانى از آن ساخته شده است، نه اينكه نخست دو مجسمه بى جان را جدا از هم ساخته و سپس در هر يكى روح دميده و زنده شده اند.
درك اين موضوع نيز، به كسانى كه از اسرار سنن الهى در خلقت اشياء واقف نيستند، دشوار جلوه مى كند، ولى براى علماء و دانشمندان زيست شناسى نه تنها قابل فهم است بلكه آنرا از اعجاز قرآن مى شمارند، دانشمندان علوم زيست شناسى بعد از كشف حيوانات يك سلولى و اطلاع از چگونگى انقسام يك سلول بدو سلول به اين حقيقت پى بردند كه اين نوع توالد و انقسام در هستى وجود دارد و يكى از سنن آفرينش اشياء در طبيعت مى باشد. نطفه نخستين انسان در رحم نيز از طريق انقسام (يك به دو، دو به چهار، چهار به هشت. . . . ) رشد مى كند، به شكل طفل در مى آيد. براى كسيكه اعتقادش در مورد خلقت آدم عليه السلام اين است كه آغاز پيدايش او مثل همه مخلوقات خدا، ازيك نطفه بوده، پيدايش جوره اش از او، هيچنوع اشكالى ايجاد نخواهد كرد و آنرا مطابق سنن الهى خواهد شمرد، ولى كسيكه خلقت آدم عليه السلام را با كار كلال و كوزه گرى تشبيه كند كه بر خاك آب مى ريزد و گل چسپناك تهيه نموده، از آن كوزه هاى خام درست مى كند و بر آتش مى گذارد و پخته مى كند و… چنين كسى لابد در تفسير و توجيه آفرينش جوره آدم عليه السلام از كالبد او دچار مغالطه و سرگيچى خواهد شد و راه كج نويسنده بايبل را در پيش خواهد گرفت!!
آيات 3-4 سوره العلق كه مى گويد: بخوان كه پروردگارت گرامى ترين است، آنكه بياموزاند با قلم. يعنى اين نشانه اكرام و عنايت بى پايان اوست كه ترا از علقه (كتله يى اويخته به رحم) به شكل انسانى درآورد، به تو خواندن و نوشتن آموخت، يگانه موجودىكه پيام ديگران را از طريق خواندن درك مى كند و با نوشتن حفظ نموده به آيندگان انتقال مى دهد و به اين ترتيب از تجارب قيمتى سلف خود مستفيد مى شود و از ضياع دانستنى هاى خود مانع گرديده، به خلف خود به ميراث مى گذارد، انسان است، در هيچ ذيروح ديگرى اين شايستگى سراغ نمى شود. خدا در انسان اين استعداد و شايستگى را بوديعت گذاشته كه از قلم و سيله تعليم و تعلم بسازد و از اين لحاظ او را برهمه مخلوقات ديگرى برترى و فضيلت بخشيده.
از اين آيه چند مطلب اساسى ذيل استنباط مى گردد:
الف: قرائت، علم، و قلم رمز برترى انسان برهمه مخلوقات ديگر است و عامل فضيلت يكى برديگرى است.
ب: قلم بهترين وسيله آموزندگى و دانش اندوزى است، با قلم انسان مجال آنرا يافته است كه خيلى از نادانستنى ها را بداند و به آنچه نمى دانست آگاه شود.
ج: چنانچه آيه علم بالقلم، اشاره به استعدادى دارد كه پروردگار انسان در او بوديعت گذاشته، استعداد بكار گيرى قلم به عنوان وسيله آموزش. همچنان آيات علمه البيان و علم آدم الاسماء كلها نيز اشاره به استعداد هاى درونى انسان دارد، به انسان ملكه بيان، اظهار مافى الضمير و تشريح و توضيح قصد، هدف، نظر و پيام خود با بكار گيرى كلمات و الفاظ داده شده و در او ملكه نام گذارى و استعداد شناخت همه چيز و وضع نام مناسب و شايسته براى آن داده شده؛ او شناخت خود از هستى را در قالب اسماء و نامها ترتيب، تنظيم و حفظ مى كند و به ديگران انتقال مى دهد. مفسرانى كه آيه وعلم آدم الاسماء كلها را به شكل ديگرى تفسيركرده اند و گفته اند كه اسماء توقيفى اند و نامگذارى از سوى خدا بوده و خداوند نام هاى اشيا را به آدم آموخت؛ به اشتباه رفته اند. تفسيرشان تفسير بالرأى است نه تفسير قرآن بالقرآن. اگر اين تعبير را در مورد اين آيه بپذيريم، آيات علم بالقلم وعلمه البيان را چگونه مى توان با اين اسلوب تفسير كرد؟ علاوه برآن اگر چنين مى بود بايد اسماء همه اشياء درهمه زبانها يكسان مى بودند. جناب عزيز ياسين و رفقايش نيز به خطأ و بى راهه رفته اند كه تعبير ناقص اين مفسرين را مستمسك شان گرفته اند و آن را از موارد قابل اعتراض قرآن خوانده اند!!
از آيه پنجم سوره العلق مطالب آتى را اخذ مى كنيم:
الف: هر درى از معرفت كه بروى انسان كشوده مى شود، بهر چه از علم دست مى يابد، هر كشف او و بهر چه از اسرار پى مى برد در واقع اين درهاى بسته را خدا بروى او مى كشايد، استعداد درك اين حقائق و توان كشف اين اسرار را خدا به او مى دهد، همانگونه كه قرآن در جاى ديگر مى فرمايد:
وَلَا يُحِيطُونَ بِشَيْءٍ مِنْ عِلْمِه إِلَّا بِمَا شَاءَ
و به هيچ چيزى از علم الهى احاطه نمى كنند مگر بخواست خدا و به آنچه او خواسته است
ب: يك بخش اين هستى چنان است كه انسان جز از طريق وحى بهيچ وسيله ديگرى نمى تواند به آن پى ببرد، خداوند هادى از طريق وحى؛ آنچه راكه انسان نمى دانست و از هيچ طريقى نمى توانست به حقيقت آن پى ببرد به او آموخت.
ج: در اصل انسان بى علم است، بتدريج مى آموزد و كسب علم مى كند. تفاوت علم انسان با بينش و فهم سائر موجودات زنده در اين است كه بقيه موجودات علم ثابت دارند، از قبل در حافظه آنها جاگذاشته شده، بطور طبيعى و الهامى به آنها تفهيم شده كه چگونه زندگى كنند، چه كارى انجام دهند و چگونه مفيد را از مضر تفكيك نمايند، ولى انسان مى تواند بيش از آنچه بطور الهامى به او فهمانده شده و در ضمير او بوديعت گذاشته شده، علم بيندوزد، سطح فهم و بينشش را بالا برد، اسرار را كشف كند و به حقائق پشت پرده پى ببرد و به علم و دانش خود بيفزايد، با خواندن، نوشتن و استفاده از قلم مى تواند ظرفيت حافظه اش را بالا برد و به آنچه ديگران دانسته اند و خود از درك آن عاجز مانده است، پى ببرد. اگر استعداد استفاده از قلم در انسان وجود نداشت وخواندن و نوشتن بلد نبود علم و شناخت هريكى در خودش خلاصه مى شد، نه تجارب و دانستنى هايش را به ديگرى انتقال مى داد و نه از دانستنى هاى ديگران استفاده مى برد.
آقاى ياسين! اين بيان علمى و دقيق قرآن را كه سراسر مبنى بر حقائق و واقعيت است با ادعاء بيهوده و بى بنياد بايبل مقايسه كن كه مى گويد: انسان با تناول ميوه ممنوعه معرفت، آن هم خلاف مشيت الهى؛ ديده ور شد و وضع خود و ماحولش را درك كرد!! و به همين دليل خدا او را از بهشت بيرون كرد!!
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط بيستم

بايبل ادعاء مى كند كه خداى بايبل نخست براى آدم در منطقه عدن باغى ساخت، سپس براى سيراب كردن اين باغ از همين ساحه عدن نهرى چنان بزرگ ايجاد كرد كه چهار نهرى به بزرگى نهرهاى دجله و فرات از آن جدا گرديد!! اما اين باغ به پيمانه اى كوچك بود كه آدم و همسرش در آن زندگى مى كردند و نگهدار و پاسبان آن بودند!! و اين نهر بزرگ زمانى جارى شد كه باغ عملاً آماده استفاده آدم بود!! تمامى اين حرفها خلاف عقل و خلاف واقع است، معمول چنان است كه نخست در يك منطقه آب پيدا مى شود و سپس گياه و بته، نه عكس آن، ولى نويسنده نافهم بايبل عكس آن را ادعاء كرده است!! نه منبع اين نهر ها يكى است و نه از يك نهر جدا شده اند، نه در حول و حوش دجله و فرات نهرى سراغ داريم كه دجله و فرات از آن جدا شده باشند، ادعاء بايبل خيلى مسخره است كه مى گويد: دجله و فرات از يك نهر جدا شده اند، در حالى كه دجله و فرات از سر چشمه شان نه بلكه در پايان با هم يك جا شده اند، شايد كسى به نويسنده بى خبر بايبل گفته بود كه اين دو نهر در فلان منطقه با هم يكجا اند و بالا تر از هم جدا، او نيز گمان كرده كه در آغاز با هم يكجا اند و در پايان از هم جدا!! او سمت جريان آب را اشتباه گرفته!! اگر اين نهر ها از جنوب شرق به سوى شمال غرب سرازير مى شدند ادعاء بايبل درست مى بود، اما حقيقت عكس اين است، اين نهر ها از شمال غرب عراق به سمت جنوب شرق آن جريان دارند و از كوههاى تركيه سرچشمه مى گيرند، و نزديك دهنه خليج با هم يكجا مى شوند!! ادعاء بايبل از اين بابت نيز نامعقول است كه باغى تحت حفاظت يك انسان با نهرى به اين بزرگى آبيارى شود!! اگر در كنار دجله و فرات نهرهاىى به نام فيشون و جيحون نيز بودند؛ كه نيستند و در نقشه به چشم نمى خورند؛ چهار نهرى به اين بزرگى براى آبيارى تمامى زمينهاى كشورى كفايت مى كند كه تمامى عراق و ايران را احتواء كند، چگونه باور كنيم كه الله متعال نهرى به اين بزرگى را براى آبيارى باغى كوچك و تحت حفاظت يك انسان جارى كرد!! و اگر مراد از جيحون درياى آمو باشد كه سرچشمه اش بلندى هاى پامير است و از سرچشمه هاى دجله و فرات تقريباً پنچ هزار كيلو متر فاصله دارد، پس باغ عدن نويسنده بايبل بايد چنان فراخ و بزرگ بود كه يك كناره آن در افغانستان، تاجكستان و اوزبكستان و ديگرش در عراق!! و اگر جيحون نهرى بود كه از كوش مى گذشت؛ كوش اكنون مربوط ايران است!! اين سخن نيز بيهوده است كه سرچشمه نهر و موقعيت باغ در يك ساحه به نام عدن بود، چون معمولاً سرچشمه نهر از زمينهاى كه با آن آبيارى مى شود خيلى دور مى باشد.
از پيروان بايبل مى پرسم: آدم عليه السلام از خوردن ميوه كدام درخت منع شده بود؛ توأم با اين اخطار كه خوردن اين ميوه به مرگش مى انجامد؛ درخت حيات يا درخت معرفت؟ بايبل در اين جا وضاحتى ندارد، ولى بعداً ناچار توضيح مى دهد، طبيعى است كه اين نبايد ميوه درخت حيات باشد؛ چون اين ميوه به مرگ نه بلكه به حيات ابدى و جاودانى مى انجامد، و معنى ممانعت از ميوه درخت معرفت جز اين نيست كه به او و از طريق او به فرزندانش گفته شده: اگر سعى و تلاش كنيد كه معرفت كسب نماييد و از ميوه (درخت معرفت خوب از بد) بخوريد حتماً مى ميريد!! يعنى چشمها را ببند، ميوه درخت معرفت را مخور، اين ميوه باعث مرگت مى شود!! باز هم از پيروان بايبل مى پرسم:
آدم عليه السلام اين ميوه ممنوعه را خورد، چرا نمرد؟!! چرا سخن خداى بايبل غلط از آب درآمد؟!! او به آدم عليه السلام گفته بود: اگر اين ميوه را خوردى مطمئن باش كه حتماً مى مرى!!
مى دانيم كه بزرگترين عامل مرگ انسان، برعكس ادعاء بايبل؛ عدم معرفت اوست، او اگر بنابر بيمارى اش مى ميرد؛ سببش اين است كه از علاج اين بيمارى آگاه نيست، معرفتى در باره دواى اين بيمارى ندارد!! اگر به دست دشمن مغلوب مى گردد و كشته مى شود دليلش آن است كه معرفت او از دشمن و برنامه اش ناقص است، نمى داند چگونه شر و ضرر دشمن را دفع كند و چه اسلوبى را براى سركوبى دشمن و عقيم كردن توطئه هايش به كار گيرد!! معرفت باعث دراز شدن عمر اوست نه سبب مرگش!! چگونه باور كنيم كه خداى عليم به آدم عليه السلام گفته است: ميوه درخت معرفت باعث مرگ توست؟!!
بياييد ببينيم بايبل در باره چگونگى پيدايش همسر آدم عليه السلام چه گفته و تفاوت ميان بيان قرآن و بايبل چگونه است:
بايبل مى گويد: ﺧﺪاوﻧﺪ ﻓﺮﻣﻮد: «ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﻧﻴﺴﺖ آدم ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻤﺎﻧﺪ. ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮای او ﻳﺎر ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﺑﻪ وﺟﻮد آورم. » آنگاه ﺧﺪاوﻧﺪ همه ﺣﻴﻮاﻧﺎت و ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻧﯽ را كه از ﺧﺎک ﺳﺮﺷﺘﻪ ﺑﻮد، ﻧﺰد آدم آورد ﺗﺎ ﺑﺒﻴﻨﺪ آدم ﭼﻪ ﻧﺎﻣﻬﺎﻳﯽ ﺑﺮ آﻧﻬﺎ ﺧﻮاهد ﮔﺬاﺷﺖ. ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ ﺗﻤﺎم ﺣﻴﻮاﻧﺎت و ﭘﺮﻧﺪﮔﺎن ﻧﺎﻣﮕﺬاری ﺷﺪﻧﺪ. ﭘﺲ آدم ﺗﻤﺎم ﺣﻴﻮاﻧﺎت و ﭘﺮﻧﺪﮔﺎن را ﻧﺎﻣﮕﺬاری كرد، اﻣﺎ ﺑﺮای او ﻳﺎر ﻣﻨﺎﺳﺒﯽ ﻳﺎﻓﺖ ﻧﺸﺪ. آنگاه ﺧﺪاوﻧﺪ آدم را ﺑﻪ ﺧﻮاب ﻋﻤﻴﻘﯽ ﻓﺮو ﺑﺮد و ﻳﻜﯽ از قبرغه هاﻳﺶ را ﺑﺮداﺷﺖ و ﺟﺎی آن را ﺑﺎ ﮔﻮﺷﺖ ﭘُﺮ كرد، و از آن قبرغه، زﻧﯽ ﺳﺮﺷﺖ و او را ﭘﻴﺶ آدم آورد. آدم ﮔﻔﺖ: «اﻳﻦ اﺳﺖ اﺳﺘﺨﻮاﻧﯽ از اﺳﺘﺨﻮاﻧﻬﺎﻳﻢ و ﮔﻮﺷﺘﯽ از ﮔﻮﺷﺘﻢ. ﻧﺎم او ﻧﺴﺎ ﺑﺎﺷﺪ، ﭼﻮن از اﻧﺴﺎن ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ. » ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﺒﺐ اﺳﺖ كهﻣﺮد از ﭘﺪر و ﻣﺎدر ﺧﻮد ﺟﺪا مى ﺷﻮد و ﺑﻪ همسر ﺧﻮد مى ﭘﻴﻮﻧﺪد، و از آن ﭘﺲ، آن دو ﻳﻜﯽ مىﺷﻮﻧﺪ. آدم و همسرش، هر ﭼﻨﺪ ﺑﺮهنه ﺑﻮدﻧﺪ، وﻟﯽ اﺣﺴﺎس ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﻤﯽكردﻧﺪ.
در اين جملات كوتاه چند مطلب مضحك و بيهوده را شاهديم:
معنى گفته بايبل اين است كه خداى بايبل به اشتباه خود متوجه گرديده كه آدم را تنها آفريده و كار نامناسبى كرده، خواست اشتباهش را جبران كند و همسرى براى آدم پيدا كند!!
اين رفيق را بايد او خود و از ميان حيوانات و پرندگان انتخاب كند، براى همين منظور تمامى حيوانات و پرندگان را نزد او آورد تا (يار) دلخواهش را انتخاب كند، ولى او در ميان آنها يارى مناسب براى خود نيافت، هيچ يكى را نپسنديد، تنها اين كار را انجام داد كه براى هر يكى نامى وضع كرد، و بدين ترتيب همانجا و در همان وخت تمامى اشياء عالم از سوى آدم عليه السلام نامگذارى شدند!!
بنابر اين كه آدم عليه السلام از ميان حيوانات و پرندگان (رفيقى) براى خود انتخاب نكرد؛ خداى بايبل او را به خواب عميق فروبرد تا طى عمليات جراحى يكى از قبرغه هايش را برون آرد، بدون آن كه احساس درد كند؛ و از آن (يار و رفيقى) برايش بسازد، آدم عليه السلام در خواب عميق فرورفته بود كه يكى از قبرغه هايش بيرون كشيده شد و جاى خالى اش با گوشت پر شد، از اين قبرغه زنى آفريده شد، قبل از بيدار شدن آدم عليه السلام به كنار او آورده شد، هنگامى كه از خواب بيدار شد او را در كنار خود يافت، و بلادرنگ گفت: اين استخوانى از استخوانهاى من و گوشتى از گوشت من است!! نامش (نسا) باشد، چون از (انسان) گرفته شده!! خيلى خيلى حيرت آور است كه انسان باشعور و عقلمندى اين حرفهاى بيهوده و مسخره را به زبان آرد و آن را بپذيرد!! آيا انتساب اين سخنان مسخره و پوچ به كتاب مقدس الهى بى باكى و جسارت قبيح نيست؟!! مگر آفريدگار هستى مخلوقاتش را به نحوى مى آفريند كه بايبل مى گويد؟ مگر همين اكنون كه خداوند متعال هر لحظه حيوانات و جوره هاى شان را مى آفريند به نحوى مى آفريند كه بايبل ادعاء مى كند؟ آيا كدام انسان عاقل اين سخن را خواهد پذيرفت كه سنت الهى در رابطه به پيدايش حيوانات به گونه زوج زوج به نحوى است كه در بايبل مى خوانيم؟!! آيا درست است بگوييم كه نخست مذكر هر جفت حيوان آفريده شده و سپس ماده اش از قبرغه هاى آنها؟!! از پيروان بايبل مى پرسيم: آدم عليه السلام چگونه فهميد كه همسرش استخوانى از استخوانهايش و گوشتى از گوشتش است؟ بنابر ادعاء بايبل او در خوابى عميق بود، به نحوى كه درد عمليات و اين را كه يكى از قبرغه هايش قطع شده، نيز احساس نكرد!! كى به شما گفته و چگونه اين ادعاء بى بنياد را ثابت مى كنيد كه زبان آدم عليه السلام عبرى يا عربى بود و نام نسا را بر همسرش گذاشته؟!! اگر طبق ادعاء بايبل نامهاى تمامى اشياء از سوى آدم عليه السلام وضع گرديده چرا اين نامها در تمامى زبانهاى اولاد آدم همسان نيست؟ بر پسر، دختر، خواهر، برادر، پدر و مادر تان چه كسى نامهاى شان را گذاشته؟ نامهاى موتر، كمپيوتر، سيكل، تلويزيون، راديو و. . . را آدم عليه السلام وضع كرده يا اولادش؟
اين سخن بايبل به ماقبل آن چه ربطى دارد كه مى گويد: (ﺑﻪ اﻳﻦ ﺳﺒﺐ اﺳﺖ كهﻣﺮد از ﭘﺪر و ﻣﺎدر ﺧﻮد ﺟﺪا مى ﺷﻮد و ﺑﻪ همسر ﺧﻮد مى ﭘﻴﻮﻧﺪد، و از آن ﭘﺲ، آن دو ﻳﻜﯽ مىﺷﻮﻧﺪ). ما كه در هيچ بخش جملات قبلى لفظى را نمى يابيم كه جدا شدن انسان از پدر و مادرش و انضمامش با همسرش را توجيه كند!! اين جملات بى ربط نشان مى دهد كه نويسنده بايبل از ناحيه ادبى نيز مشكلات زيادى داشته.
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط بيست و يكم

بايبل در فصل سوم تحت عنوان ﺳﻘﻮط اﻧﺴﺎن اين مطالب را به رخ مخاطبش مى كشد:
ﻣﺎر از همه ﺣﻴﻮاﻧﺎﺗﯽ كهﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﻪ وﺟﻮد آورد، زﻳﺮكتر ﺑﻮد. روزی ﻣﺎر ﻧﺰد زن آﻣده، ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ: «آﻳﺎ ﺣﻘﻴﻘﺖ دارد كه ﺧﺪا ﺷﻤﺎ را از ﺧﻮردن ﻣﻴوه ﺗﻤﺎم درﺧﺘﺎن ﺑﺎغ ﻣﻨﻊ كرده اﺳﺖ؟» زن در ﺟﻮاب ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎ اﺟﺎزﻩ دارﻳﻢ از ﻣﻴوه همه درﺧﺘﺎن ﺑﺨﻮرﻳﻢ، ﺑﺠﺰ ﻣﻴوه درﺧﺘﯽ كه در وﺳﻂ ﺑﺎغ اﺳﺖ. ﺧﺪا اﻣﺮ ﻓﺮﻣﻮده اﺳﺖ كه از ﻣﻴوه آن درﺧﺖ ﻧﺨﻮرﻳﻢ و ﺣﺘﯽ آن را ﻟﻤﺲ ﻧﻜﻨﻴﻢ و ﮔﺮﻧﻪ مىﻣﻴﺮﻳﻢ. » ﻣﺎر ﮔﻔﺖ: «ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎش ﻧﺨﻮاهيد ﻣُﺮد! ﺑﻠﻜﻪ ﺧﺪا ﺧﻮب مى داﻧﺪ زﻣﺎﻧﯽ كه از ﻣﻴوه آن درﺧﺖ ﺑﺨﻮرﻳﺪ، ﭼﺸﻤﺎن ﺷﻤﺎ ﺑﺎز مىﺷﻮد و ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺧﺪا مى ﺷﻮﻳﺪ و مى ﺗﻮاﻧﻴﺪ ﺧﻮب را از ﺑﺪ ﺗﺸﺨﻴﺺ دهيد. » آن درﺧﺖ در ﻧﻈﺮ زن، زﻳﺒﺎ آﻣﺪ و ﺑﺎ ﺧﻮد اﻧﺪﻳﺸﻴﺪ: «ﻣﻴوه اﻳﻦ درﺧﺖِ دﻟﭙﺬﻳﺮ، مىﺗﻮاﻧﺪ، ﺧﻮش ﻃﻌﻢ ﺑﺎﺷﺪ و ﺑﻪ ﻣﻦ داﻧﺎﻳﯽ ﺑﺒﺨﺸﺪ.» ﭘﺲ از ﻣﻴوه درﺧﺖ ﭼﻴﺪ و ﺧﻮرد و ﺑﻪ ﺷﻮهرش هم داد و او ﻧﻴﺰ ﺧﻮرد. آنگاه ﭼﺸﻤﺎنِ هر دو ﺑﺎز ﺷﺪ و از ﺑﺮهنگى ﺧﻮد آگاه ﺷﺪﻧﺪ؛ ﭘﺲ ﺑﺎ ﺑﺮﮔﻬﺎی درﺧﺖِ اﻧﺠﻴﺮ ﭘﻮﺷﺸﯽ ﺑﺮای ﺧﻮد درﺳﺖ كردﻧﺪ. ﻋﺼﺮ همان روز، آدم و زﻧﺶ، صدای ﺧﺪاوﻧﺪ را كه در ﺑﺎغ راﻩ مى رﻓﺖ ﺷﻨﻴﺪﻧﺪ و ﺧﻮد را ﻻﺑﻼی درﺧﺘﺎن ﭘﻨﻬﺎن كردﻧﺪ. ﺧﺪاوﻧﺪ آدم را ﻧﺪا داد: «ای آدم، ﭼﺮا ﺧﻮد را ﭘﻨﻬﺎن مى كنى؟» آدم ﺟﻮاب داد: «صدای ﺗﻮ را در ﺑﺎغ ﺷﻨﻴﺪم و ﺗﺮﺳﻴﺪم، زﻳﺮا ﺑﺮهنه ﺑﻮدم؛ ﭘﺲ ﺧﻮد را ﭘﻨﻬﺎن كردم. » ﺧﺪاوﻧﺪ ﻓﺮﻣﻮد: «ﭼﻪ كسى ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺖ كهﺑﺮهنه ای؟ آﻳﺎ از ﻣﻴوه آن درﺧﺘﯽ ﺧﻮردی كه ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدم از آن ﻧﺨﻮری؟» آدم ﺟﻮاب داد: «اﻳﻦ زن كهﻳﺎر ﻣﻦ ﺳﺎﺧﺘﯽ، از آن ﻣﻴوه ﺑﻪ ﻣﻦ داد و ﻣﻦ هم ﺧﻮردم. » آنگاه ﺧﺪاوﻧﺪ از زن ﭘﺮﺳﻴﺪ: «اﻳﻦ ﭼﻪ كاری ﺑﻮد كه كردی؟» زن ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎر ﻣﺮا ﻓﺮﻳﺐ داد. » ﭘﺲ ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﻪ ﻣﺎر ﻓﺮﻣﻮد: «ﺑﺴﺒﺐ اﻧﺠﺎم اﻳﻦ كار، از ﺗﻤﺎم ﺣﻴﻮاﻧﺎت وﺣﺸﯽ و اهلى زﻣﻴﻦ ﻣﻠﻌﻮﻧﺘﺮ ﺧﻮاهى ﺑﻮد. ﺗﺎ زنده ای روی ﺷﻜﻤﺖ ﺧﻮاهى ﺧﺰﻳﺪ و ﺧﺎک ﺧﻮاهى ﺧﻮرد. ﺑﻴﻦ ﺗﻮ و زن، و ﻧﻴﺰ ﺑﻴﻦ ﻧﺴﻞ ﺗﻮ و ﻧﺴﻞ زن، ﺧﺼﻮﻣﺖ مىﮔﺬارم. ﻧﺴﻞِ زنْ ﺳﺮ ﺗﻮ را ﺧﻮاهد كوﺑﻴﺪ و ﺗﻮ ﭘﺎﺷﻨﻪ وی را ﺧﻮاهى زد.» آنگاه ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﻪ زن ﻓﺮﻣﻮد: «درد زاﻳﻤﺎن ﺗﻮ را زﻳﺎد مى كنم و ﺗﻮ ﺑﺎ درد ﻓﺮزﻧﺪان ﺧﻮاهى زاﻳﻴﺪ. ﻣﺸﺘﺎق ﺷﻮهرت ﺧﻮاهى ﺑﻮد و او ﺑﺮ ﺗﻮ ﺗﺴﻠﻂ ﺧﻮاهد داﺷﺖ.» ﺳﭙﺲ ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﻪ آدم ﻓﺮﻣﻮد: «ﭼﻮن ﮔﻔﺘﻪ زﻧﺖ را ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﯽ و از ﻣﻴوه آن درﺧﺘﯽ ﺧﻮردی كه ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدم از آن ﻧﺨﻮری، زﻣﻴﻦ زﻳﺮ ﻟﻌﻨﺖ ﻗﺮار ﺧﻮاهد ﮔﺮﻓﺖ و ﺗﻮ ﺗﻤﺎم اﻳﺎم ﻋﻤﺮت ﺑﺎ رﻧﺞ و زﺣﻤﺖ از آن كسب ﻣﻌﺎش ﺧﻮاهى كرد. از زﻣﻴﻦ ﺧﺎر و ﺧﺎﺷﺎک ﺑﺮاﻳﺖ ﺧﻮاهد روﻳﻴﺪ و ﮔﻴﺎهان صحرا را ﺧﻮاهى ﺧﻮرد. ﺗﺎ آﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﻋﺮق ﭘﻴﺸﺎﻧﯽ ات ﻧﺎن ﺧﻮاهى ﺧﻮرد و ﺳﺮاﻧﺠﺎم ﺑﻪ همان ﺧﺎكى ﺑﺎز ﺧﻮاهى ﮔﺸﺖ كه از آن ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪی؛ زﻳﺮا ﺗﻮ از ﺧﺎک ﺳﺮﺷﺘﻪ ﺷﺪی و ﺑﻪ ﺧﺎک هم ﺑﺮﺧﻮاهى ﮔﺸﺖ. » آدم، زن ﺧﻮد را ﺣَﻮّا (ﻳﻌﻨﯽ «زﻧﺪﮔﯽ») ﻧﺎﻣﻴﺪ، ﭼﻮن او مى ﺑﺎﻳﺴﺖ ﻣﺎدر همه زﻧﺪﮔﺎن ﺷﻮد.
مشاهده مى كنيد كه در اين بخش بايبل چه حرفهاى مضحك، سخيف و ياوه را در برابر خود مى يابيم، حيرت آور است كه يهودى ها و مسيحيان چگونه اين حرف ها را مى پذيرند و آن را جزء كتاب مقدس الهى مى خوانند؟!! به اين مطالب توجه كنيد:
مى گويد: ﻣﺎر از همه ﺣﻴﻮاﻧﺎﺗﯽ كهﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﻪ وﺟﻮد آورد، زﻳﺮكتر ﺑﻮد، در حالى كه زيركى مار نسبت به خيلى از حيوانات كمتر و كمرنگ تر است.
مى گويد: مار غرض اغوا و فريب زن وارد باغ شد!! نمى دانيم مار را با اغواى انسان چه كارى و چه توانى؟!! كدام انسان عاقل اين ادعاى واهى را خواهد پذيرفت كه مار مى تواند زن را فريب دهد!!
مى گويد: مار به زن گفت: خدا حقيقت را به شما نگفته، درست نيست كه شما با خوردن اين ميوه خواهيد مرد، حقيقت اين است كه با خوردن اين ميوه صاحب معرفت خواهيد شد و خوب و بد را خواهيد شناخت!! خدا نمى خواهد شما از اين بخوريد زيرا با خوردن آن شما در معرفت تان شبيه خدا و رقيبى براى او خواهيد شد، او نمى خواهد رقيبى داشته باشد، به همين دليل شما را از خوردن اين ميوه منع كرده است!! بايبل مى گويد: حرف مار درست ثابت شد و حرف خدا نادرست و خلاف حقيقت، هر دو از آن ميوه خوردند نه مردند؛ بلكه برعكس چشمهاى شان باز شد و خوب و بد را درك كردند، نخستين نشانى اين معرفت اين بود كه برهنگى شان را احساس كردند، قبل از خوردن اين ميوه برهنه بودند ولى آن را احساس نمى كردند و خجالت نمى كشيدند!!
بايبل با اين بيانش زن را عامل اصلى گناه و محرك مرد به انحراف معرفى كرده، آغاز ارتكاب گناه از سوى او بوده، نخستين گناه روى زمين را او مرتكب شده، مرد نيز از سوى او به گناه كشانده شده، و اين بدون شك كاملاً خلاف حقيقت و واقعيت است، جسارت زن در ارتكاب گناه خيلى كمتر از مرد است، شمار مجرمين ميان مردها همواره بيشتر از زنان بوده، زن غالباً در ارتكاب گناه نيز از مرد تقليد و به او اقتداء مى كند، ساختار فطرى زن چنان است كه تمايلش به نيكى بيش از مردان است، عاطفه نيرومندش او را به جاى بدى بسوى نيكى تشويق مى كند، همواره مشاهده مى كنيم كه مرد براى ارتكاب گناه زن را دنبال مى كند و به سوى او مى رود.
با اطمئنان كامل مى توان گفت كه بيان اصلى بايبل در باره درخت ممنوعه بهشت حتماً همانگونه بوده كه قرآن فرموده است. قرآن اين موضوع را چون موضوع عميق علمى به بحث گرفته و طى آن به حقيقت بزرگ علمى اشاره كرده است، به اين حقيقت كه در تمامى جانداران عالم تنها انسان چنان است كه براى شناخت خوراك مفيد و مضر به رهنمايى ضرورت دارد، بايد از مرجعى ديگر معلومات كسب كند، جانداران ديگر چنان اند كه از نخستين روز پيدايش شان مى دانند چه چيزى را بخورند و از خوردن چه چيزى امتناع ورزند، در دماغ شان ملكه شناخت غذاى مفيد از مضر تعبيه شده، با استمداد از آن مى توانند بدون كسب رهنماى از ديگرى؛ به شمول پدر و مادرش، گياه و دانه مفيد و مضر را تشخيص دهد، بچه آهو، بره، بزغاله، گوساله و بچه هاى سائر حيوانات گياهى را به دهن نمى برند كه براى شان مضر است، اما بچه انسان سنگ، كلوخ، خاك، ذغال، و هر چيزى را كه به دست مى آورد به دهن مى برد، مى چشد و مى خورد، مادرش ناچار او را از خوردن اشياء مضر باز مى دارد، و اين بازداشتن تا چندين سال دوام مى كند!! انسان قرن بيست و يكم بيش از گذشته و بيش از هر موضوع ديگرى به اين دلچسپى نشان مى دهد كه بداند كدام غذا برايش مفيد است و كدام مضر!! شايد براى اكثر انسانها اين موضوع قابل توجه و دلچسپ باشد كه نظر طبيبى حاذق و ارزيابى هاى علمى در باره غذاهاى مفيد و مضر را بشنود!! جالبترين برنامه رسانه هاى خبرى براى او برنامه هاى شامل اين مبحث است، قرآن با اشاره به استقرار آدم عليه السلام در بهشت و شجر ممنوعه به اين موضوع اساسى و علمى مربوط به فطرت انسان تماس گرفته، اما نويسنده بايبل از آن افسانه مضحك ساخته!!
اين گفته بايبل نيز خيلى مضحك است كه آدم عليه السلام و همسرش قبل از خوردن ميوه ممنوعه برهنگى شان را احساس نمى كردند، و پس از تناول آن فهميدند كه برهنه اند، و اين نيز بنابر اين دليل كه قبلاً بى معرفت بودند و پس از خوردن ميوه درخت معرفت چشمهاى شان باز و ديده ور شدند، و برهنگى شان را احساس كردند!!! در حالى كه حقيقت كاملاً عكس اين ادعاء و چنان است كه خداوند متعال به تمامى جانداران روى زمين لباسى عنايت كرده كه هم زيبا است، هم برابر قد و قامت شان، نه بافتن مى خواهد و نه دوختن، نه فرسوده مى شود و نه مى شارد، در زمستان از سرما مانع مى شود و در تابستان از گرما، لباس برخى از آنها به پيمانه اى زيبا است كه اگر تمامى هنرمندان زمين جمع شوند و همديگر را در ساختن زيبا ترين لباس كمك كنند نمى توانند لباسى به اين زيبايى، لطافت و ظرافت بسازند، ببافند و بدوزند!! در ميان تمامى جانوران تنها انسان مخلوقى است كه برهنه است، جامه اى شبيه بقيه جانوران ندارد، مجبور است براى خود جامه درست كند، براى ايام سرد زمستان جامه جداگانه و مختص به سرما و در ايام گرم تابستان جامه اى مختص براى حفاظت از گرما. از بيان علمى و زيباى قرآن به وضوح تمام درك مى كنيم كه انسان در بدو آفرينشش چنين نبود، بعداً برهنه شد، قبل از برهنه شدنش جامه اى داشت كه همواره او را پوشانده بود و از برهنه شدنش مانع مى شد، نيازى به بافتن و دوختن جامه نداشت، از اين جامه فطرى بنا بر يك اشتباه محروم شد، خوردن ميوه درخت ممنوعه او را از اين لباس محروم كرد و به برهنگى اش انجاميد، پس از برهنگى نخست از برگ درختان براى خود جامه ساخت، سپس جامه هاى ديگر، برخى تنها براى پوشاندن بدنش، برخى براى تجمل و زيبايى، برخى براى تقوى و خود نگهدارى، مستحكم، سنگين، باوقار و مانع گناه. نويسنده بايبل در باره برهنگى آدم عليه السلام و همسرش چنين تعبيرى دارد، از آغاز برهنه بودند، ولى برهنگى شان را احساس نمى كردند، پس از خوردن ميوه درخت معرفت به برهنگى خود پى بردند، در ميان مسلمانان نيز عده اى تحت تأثير تبليغات پيروان بايبل رفته اند و در باره جامه نخستين آدم عليه السلام تعبير مشابه به تعبير بايبل دارند، گمان مى كنند كه اين جامه شايد از ابريشم، پشم، پنبه، و. . . بافته شده بود، برابر به قد و قامت آدم و همسرش، در حالى كه جامه بافته شده و دوخته شده را اولاد آدم ساخته، جامه اى را كه خداوند جل شأنه به مخلوقاتش مى دهد نه بافته شده و نه دوخته، اينها نه به الفاظ قرآن اعتناء كرده اند و نه به جامه مخلوقات خدا، جامه اى كه هر لحظه در هر سوى حول و حوش خود مشاهده مى كنند، در يك طرف هزاران نوع حيواناتى را مى بييند كه هر يكى ملبس به جامه هاى زيباى عطيه فطرى الهى اند و در سوى ديگر؛ خود و همنوعانش را مى نگرد كه از چنين جامه اى محروم اند و نيازمند اين كه جامه اى از پشم، ابريشم، پنبه و نيلون. . . براى خود ببافند و بدوزند، قرآن با بيان اين مطلب حقيقت بزرگ علمى را در جلو ما مى گذارد اما آنان كه در دام روايات خرافى اسرائيلى و اوهام رفته اند از آن افسانه اى مضحك ساخته اند!!!
ناقدان ناآگاه نمى دانند كه انسان با محروم شدن از لباس فطرى الهى و تهيه جامه به دست خود به چه مصيبتهاى بزرگى مواجه گرديده و پديده لباس چه فتنه هايى براى انسان ايجاد كرده، نمى دانند كه همين جامه باعث تفريق، تبعيض، فخر فروشى و احساس برترى يكى بر ديگرى ميان انسانها و وسيله تجاوز و تعدى يكى بر ديگرى گرديده، ديده هاى كوتاه نگر شان از درك اين حقيقت عاجز اند كه در اين جامه مصنوعى چه ظلمهايى صورت مى گيرد، در جامه هاى عسكرى و پوليسى چه تعداد انسانان بى گناه مورد تعدى و تجاوز قرار مى گيرند، چه تعداد انسانهاى شريف به دليل جامه هاى محقر و ساده شان تحقير و توهين مى شوند، چه انسانهاى ذليل در جامه هاى فاخره خود را برتر از انسانهاى شريف مى خوانند، نمى بينند كه يكى از جامه اش پوست روباه درست كرده مردم را با آن مى فريبد، ديگرى از جامه اش چون گوسفند بى آزار جلوه مى كند و لى در سينه اش دل گرگ درنده، آن ديگر از جامه اش دلاور شير پنجه جلوه مى كند ولى در واقع چون روباه ترسو و جبون است، الله متعال بافتن و دوختن جامه را به او آموختاند، براى آن كه خود را از ضرر گرما و سرما نگهدارد، لباسش را به سه دسته تقسيم كرده: لباس نگهدارى بدن از سرما و گرما و اسلحه دشمن، لباس زيبايى و لباس تقوى، اما برخى از انسانها از جامه شان يا وسيله فريب ساخته اند، يا وسيله تجاوز و تعدى و يا وسيله خودنمايى، تكبر و اظهار برترى بر ديگران!!

در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط بيست و دوم

قرآن قضيه تخديع آدم عليه السلام و اخراجش از بهشت را كار شيطان خوانده، شيطان را عامل تشويق و ترغيب آدم عليه السلام و اولادش (انسان) به گناه و فساد تلقى مى كند، كسى كه از ناحيه او تحريك به گناه را در دل خود احساس مى كنيم، كسى كه بر دل ما چندك مى زند و ما را به گناه مى گمارد، گناه و حرام را براى مان مزين و آراسته مى سازد، آن را باعث (ارتقاء) و (دوام) ما مى خواند، همان كه ما با چشم خود نمى بينيم ولى تحريك و تأثيرش را همواره احساس مى كنيم، نزد جد بزرگوار ما آدم عليه السلام همين وسواس خناس رفته و او را وسوسه كرده، همانگونه وسوسه كرده كه امروز اولادش را وسوسه مى كند، و اين وسوسه را در دل و دماغ او باعث شده كه: اگر از اين ميوه بخوريد از (جاودانگى در بهشت) و (ارتقاء معنوى) بهره ور خواهيد شد، قرآن در اين رابطه چيزى به مخاطبش گفته كه هر لحظه در زندگى اش احساس مى كند، اما بايبل ياوه سرايى كرده و اين وسوسه را كار مار زيرك مى خواند!!!
حيرت آورتر اين كه بايبل خدايش را اين گونه معرفى مى كند: ﻋﺼﺮ همان روز، آدم و زﻧﺶ، صدای ﺧﺪاوﻧﺪ را كه در ﺑﺎغ راه مى رﻓﺖ ﺷﻨﻴﺪﻧﺪ و ﺧﻮد را ﻻﺑﻼی درﺧﺘﺎن ﭘﻨﻬﺎن كردﻧﺪ. ﺧﺪاوﻧﺪ آدم را ﻧﺪا داد: «ای آدم، كجايى؛ ﭼﺮا ﺧﻮد را ﭘﻨﻬﺎن مى كنى؟» آدم ﺟﻮاب داد: «صدای ﺗﻮ را در ﺑﺎغ ﺷﻨﻴﺪم و ﺗﺮﺳﻴﺪم، زﻳﺮا ﺑﺮهنه ﺑﻮدم؛ ﭘﺲ ﺧﻮد را ﭘﻨﻬﺎن كردم. » ﺧﺪاوﻧﺪ ﻓﺮﻣﻮد: «ﭼﻪ كسى ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺖ كهﺑﺮهنه ای؟ آﻳﺎ از ﻣﻴوه آن درﺧﺘﯽ ﺧﻮردی كه ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدم از آن ﻧﺨﻮری؟» آدم ﺟﻮاب داد: «اﻳﻦ زن كهﻳﺎر ﻣﻦ ﺳﺎﺧﺘﯽ، از آن ﻣﻴوه ﺑﻪ ﻣﻦ داد و ﻣﻦ هم ﺧﻮردم. » آنگاه ﺧﺪاوﻧﺪ از زن ﭘﺮﺳﻴﺪ: «اﻳﻦ ﭼﻪ كاری ﺑﻮد كه كردی؟» زن ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎر ﻣﺮا ﻓﺮﻳﺐ داد. »
در اين سطور چند مطلب سخيف جلب توجه مى كند:
بايبل خدايش را چنان معرفى مى كند كه در باغ كوچكى قدم مى زند، صداى پايش را آدم عليه السلام شنيد، خود را عقب درختى از او پنهان كرد، خدا نمى دانست آدم كجاست، صدايش كرد: آدم! كجايى، از اين نيز اطلاعى نداشت كه هر دو مهمان اين باغ از ميوه ممنوعه خورده اند!! از آدم عليه السلام مى پرسد: چگونه فهميدى كه برهنه اى، آيا از ميوه آن درخت خورده اى كه ﺑﻪ ﺗﻮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدم از آن ﻧﺨﻮری؟ از اين نيز اطلاعى نداشت كه زن باعث و محرك اين كار بود و از اين نيز كه مار او را اغوا كرده بود!!
به اين جزاى حيرت آور كه به مار فريبكار داد نيز كمى توجه كنيد:. . . ﺗﺎ زنده ای روی ﺷﻜﻤﺖ ﺧﻮاهى ﺧﺰﻳﺪ و ﺧﺎک ﺧﻮاهى ﺧﻮرد. مى پرسيم: آيا مار قبل از اين بر سينه اش نه مى خزيد بلكه روى پاهايش راه مى رفت؟!! اين خزندگان ديگر كه بر سينه هاى شان مى خزند؛ جزاى كدام جرمى را مى چشند؟!! چه خنده آور و ياوه است كه خاك خوراك مار است!!! هيچ مارى خاك نمى خورد، خوراكش خاك نه بلكه حيواناتى چون موش و بقه و پرندگان است!!
جزايى كه به زن داده شده نيز قابل تعمق است: «درد زاﻳﻤﺎن ﺗﻮ را زﻳﺎد مى كنم و ﺗﻮ ﺑﺎ درد ﻓﺮزﻧﺪان ﺧﻮاهى زاﻳﻴﺪ. ﻣﺸﺘﺎق ﺷﻮهرت ﺧﻮاهى ﺑﻮد و او ﺑﺮ ﺗﻮ ﺗﺴﻠﻂ ﺧﻮاهد داﺷﺖ. » مى پرسيم: تمامى حيواناتى كه در اثناى زايش اولاد احساس درد مى كنند و شايد بيش از دختران آدم عليه السلام، اين درد چرا و به دليل كدام جرم شان؟!! اشتياق مرد به زنش بيشتر است يا عكس آن اشتياق زن به شوهرش؟ مگر اين اشتياق جزاى جرم است؟ ميان تمامى جانداران اين اشتياق وجود دارد، به اينها بنابر كدام جرمى جزاى اشتياق داده شده؟!! اين اشتياق جزا نه بلكه عنايت بزرگ الهى است، وسيله مهم و اساسى دوام نسل انسان و حيوان است، چرا به اين اشتياق به ديده جزا مى نگريد؟ قرآن الفت، محبت و اشتياق ميان مرد و زن را عطيه، رحمت و عنايت الهى مى خواند!! آيا درست است كه بالادستى و سلطه مرد بر زن را جزاء تلقى كنيم؟! اين بالادستى نه تنها جزايى به ماده ها تلقى نمى شود بلكه عنايت بزرگ الهى نسبت به آنهاست، اين باعث بقاى خانواده است، از تشتت و متلاشى شدنش مانع مى شود، اجتماعى بدون رهبر و قيم نمى تواند موجوديتش را حفظ كند، اين بالا دستى يك پديده طبيعى و فطرى است، ميان اكثر حيوانات شاهد آن هستيم، به نحوى كه نر از ماده اش دفاع و حفاظت مى كند، نمى گذارد ديگرى مزاحمش شود. . . خروس از ماكيانهايش به پيمانه اى دفاع مى كند كه زخمى مى شود و از زخمهايش خون جارى مى شود ولى از حمايت و دفاع دست نمى كشد، خيلى از پرندگان و حيوانات ديگر در دفاع از ماده هاى شان كمتر از خروس نيستند. هيچ انسانى عاقل سخن بايبل را معقول و پذيرفتنى نخواهد گرفت.
به اين حرفهاى بيهوده بايبل نيز توجه كنيد: ﺧﺪاوﻧﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﻳﯽ از ﭘﻮﺳﺖ ﺣﻴﻮان ﺗﻬﻴﻪ كرد و آدم و همسرش را ﭘﻮﺷﺎﻧﻴﺪ. 22 ﺳﭙﺲ ﺧﺪاوﻧﺪ ﻓﺮﻣﻮد: «ﺣﺎل كه آدم ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻣﺎ شده اﺳﺖ و ﺧﻮب و ﺑﺪ را مىﺷﻨﺎﺳﺪ، ﻧﺒﺎﻳﺪ ﮔﺬاﺷﺖ از ﻣﻴوه درﺧﺖ ﺣﻴﺎت ﻧﻴﺰ ﺑﺨﻮرد و ﺗﺎ اﺑﺪ زنده ﺑﻤﺎﻧﺪ. » 23 ﭘﺲ ﺧﺪاوﻧﺪ او را از ﺑﺎغ ﻋﺪن ﺑﻴﺮون راﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﺮود و در زﻣﻴﻨﯽ كه از ﺧﺎکِ آن ﺳﺮﺷﺘﻪ شده ﺑﻮد، كار كند. 24 ﺑﺪﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ او آدم را ﺑﻴﺮون كرد ودرﺳﻤﺖ ﺷﺮﻗﯽ ﺑﺎغ ﻋﺪن ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻧﯽ ﻗﺮار داد ﺗﺎ ﺑﺎ ﺷﻤﺸﻴﺮ آﺗﺸﻴﻨﯽ كه ﺑﻪ هر ﻃﺮف مى ﭼﺮﺧﻴﺪ، راه «درﺧﺖ ﺣﻴﺎت» را ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ كنند.
در رابطه به مطالب اين سطور چند ملاحظه جدى داريم:
سنت الهى در مورد اعطاء لباس به مخلوقاتش چنان نيست كه مثل خياط و دوزنده اى براى شان بدوزد و به آنان بپوشاند، نويسنده بايبل نمى داند كه معنى اعطاء لباس از سوى خداى متعال به مخلوقى چيست!، خداى متعال به تمامى حيوانات، درختها و گياهان لباس مناسب حال شان اعطاء كرده است، كه هم آنها را از سرما و گرما حفظ مى كند و هم از حشرات و مكروبها، به آدم عليه السلام چون سائر جانداران لباسى مناسب عنايت كرد، كه بنابر خوردن ميوه درخت ممنوعه از اين لباس فطرى محروم شد، نخست خود را با برگ درختان پوشاند، سپس از پوست حيوانات و بعد اولادش از جامه هاى بافته شده از تار و پشم براى خود جامه ساخت.
نويسنده بايبل گاهى باغ عدن را در زمين مى خواند و گاهى خارج از زمين، قبلاً گفته بود كه اين باغ در ناحيه شرقى زمين واقع بود، ولى در اين جا مى گويد كه آدم را از باغ عدن اخراج كرد و به سوى زمينى فرستاده شد كه از خاك آن آفريده شده بود!!!
او خدايش را اين گونه معرفى مى كند كه نمى خواهد در مخلوقاتش كسى معرفت خوب و بد كسب كند، خواست آدم عليه السلام را از خوردن ميوه درخت معرفت مانع شود، ولى آدم عليه السلام خلاف اراده و خواست خدا موفق به خوردن اين ميوه شد!! پس از وقوع اين حادثه غير مترقبه و خلاف خواستش در پى آن شد تا تدابيرى بسنجد كه نگذارد آدم عليه السلام موفق به خوردن ميوه درخت حيات شود، و به رقيب دائمى براى او تبديل شود!!! به همين دليل از يك سو آدم عليه السلام را از باغ عدن بيرون راند و از سوى ديگر در راه رسيدن به درخت حيات فرشته هايى را گماشت كه مجهز به شمشير ها بودند، شمشيرهاى آتشين كه به هر سوى مى چرخيدند و نمى گذاشتند كسى از آن جا عبور كند!! مى پرسيم: اگر اين باغ در آسمان است طبيعى است كه پس از هبوط آدم از آسمان بالا رفتن به آسمان و داخل شدن به آن باغ برايش ممكن نبود، پس لزومى نداشت كه فرشته هاى مجهز به شمشير هاى آتشين را در مسير راه بگمارد، خداى بايبل چرا اين كار را كرد؟!! و اگر اين باغ در زمين بود به ما بگوييد: اين باغ در كجاى زمين است؟!! گذشتن از پهرداران راه را به ما بگذاريد، اكنون عبور از چنين پهره دارانى كار آسان و سهل است، اگر آدم عليه السلام نمى توانست عبور كند اولادش با هليكوپتر مى توانند عبور كنند، اگر مردم عادى نمى توانند براى پاپ سهل و آسان است!!!
از اين حرفهاى بيهوده و سخيف بايبل هر كسى به آسانى درك مى كند كه نويسنده بايبل داراى چه شخصيتى است و باورها و تصوراتش در باره خدا تا چه پيمانه اى واهى و خرافى!!
قرآن براى ترديد سخنان نادرست بايبل و تصحيح آن مى فرمايد: خداى متعال؛ آدم عليه السلام را چنان آفريده كه معرفتش بيش از فرشته ها و سطح دانشش بالاتر از آنها باشد، استعداد شناخت هر چيز را به او عنايت كرد، توفيق دانستن چيزهايى را به او داد كه فرشته ها از شناختش عاجز اند، بنابر همين معرفت و دانش خلافت زمين را به او سپرد، بنابر معرفتش او را از بهشت نه رانده، رقيب خود نگرفته، بلكه او را نائب خود ساخت و به فرشته ها امر كرد در برابر او سر اطاعت فرود آرند و تمامى عالم را در خدمت او گماشت. بايبل مى گويد: فرشته ها با شمشير هاى آتشين جلو آدم را سد مى كنند و به مقابله او مى پردازند؛ قرآن مى فرمايد: فرشته ها براى آدم عليه السلام به سجده رفتند و خداى متعال همه چيز آسمانها و زمين را براى اولاد آدم مسخر كرد!!!
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط بيست سوم

آيا داستان موسى عليه السلام در قرآن از بايبل اقتباس شده؟
جناب عزيز ياسين بخشهايى از داستان موسى عليه السلام در قرآن را به نقد گرفته، آن را اقتباسى از بايبل و تلمود مى خواند، بيان بايبل و تلمود را درست و صحيح شمرده و بيان قرآن را نسخه بردارى ناقص تلقى كرده است، از اسلوب ضعيف و ركيك نوشته او و مقايسه هاى بى مايه اش نمايان است كه نه از قرآن دركى درست دارد و نه از بايبل و تلمود، حرفهاى استادانش را بدون فهم درست محتوى آن به فارسى برگردانده، و مأموريتش را به عنوان يك اجير قلم بدست در جنگ غرب عليه اسلام انجام داده!! كسى كه فهمى از الف باى قرآن داشته باشد، و توان مقايسه قرآن با بايبل و تلمود را، هرگز اين اشتباه قبيح را مرتكب نخواهد شد كه قرآن را اقتباسى از اين كتب خرافى بخواند، قرآن داستانهاى بايبل را از بنياد رد كرده و حالت تصحيح شده و تعديل شده آن را در برابر مخاطب خود مى گذارد، آن را از حالت افسانه هاى واهى، خرافى و ملهم شرك، كفر و خرافات بيرون آورده، و به گونه داستانهاى آموزنده و واقعى به مخاطب خود و پيروان بايبل پيش مى كند، فرازهاى اين داستانها را به گونه مثالهاى تاريخى و عملى پيامهاى سازنده و آموزنده خود و تجسم عينى مطالب پرمايه اش قرار داده است.
او تحت عنوان بازتاب افسانه هاى سامى به گونه يى وارونه و ناقص در قرآن مى نويسد:
زير اين عنوان خواهيم کوشيد تا باروشى متمدنانه، منطقى و مستدل خطاها و لغزشهاى لغوى و علمى و تناقضات منطقى موجود در قرآن را مورد بحث و بررسى قرار دهيم. لذا از آنانيکه خود را در زمرۀ فقها، علماء و مفسرين اسلام قلمداد مى نمايند صميمانه دعوت به عمل ميآوريم تا در مباحثات با ما شرکت ورزيده نظرات و ملاحظات ما را به همان روشى که ما آنرا مطرح مينماييم به نقد بکشند. . . .
پررويى اين جناب واقعاً تعجب آور است، نمى دانيم به چه چيزى دل بسته و چه انتظارى از نقدهاى بى مايه، مقايسه هاى سفيهانه و مبارز طلبى هاى وقيحانه اش دارد؟!! و با تبعيت و نسخه بردارى از اعتراضات استادانش براى نامها، داستانها، رهنمودها، و بحث هايى كه در قرآن مشاهده مى كند منشأى در كتب مذهبى يهودى ها و مسيحيان جستجو مى كند و همين كه شباهتى را يافت بى درنگ و بدون تعمق؛ و بدون توجه به تفاوتهاى عميق و گسترده؛ بيان قرآن را اقتباسى از اين كتب مى خواند!! قبل از بررسى اعتراضات واهى اش در اين رابطه از او مى پرسيم: بايبل داستانهاى تمامى پيامبران قبل از موسى عليه السلام (از آدم عليه السلام تا موسى عليه السلام) را از كجا اقتباس كرده؟ آيا استادانت اين منشأ را برايت نشاندهى نموده است؟ چرا آن را منشأ هر دو (قرآن و بايبل) نمى گيرى؟ بگو: بايبل داستان ابراهيم، اسحاق، يعقوب، يوسف عليهم السلام، و ديگران را از كدام كتابها گرفته است؟، چرا بيان بى بنياد بايبل را معيار و ملاك گرفته و بيان قرآن را به ترازوى آن سنجيده اى؟!! همان بايبل را كه مجموعه اى از افسانه هاى جعلى و خرافى است!!
جناب ناقد مى نويسد: در آيت پنجاه و پنج سورۀ البقرة آمده است:
وَإِذْ قُلْتُمْ يَا مُوسَى لَن نُّؤْمِنَ لَكَ حَتَّى نَرَى اللَّه جَهرَةً فَأَخَذَتْكُمُ الصَّاعِقَةُ وَأَنتُمْ تَنظُرُونَ ﴿55﴾
ترجمه: و چون گفتيد: اى موسى! تا خدا را آشكارا نبينيم هرگز به تو ايمان نخواهيم آورد، پس در حالى كه مى ‏نگريستيد صاعقه شما را فرو گرفت.
همينگونه در آيت يکصد و پنجاه و سه سورۀ نساء تذکر رفته است:
يَسْأَلُكَ أَهلُ الْكِتَابِ أَن تُنَزِّلَ عَلَيْهمْ كِتَابًا مِّنَ السَّمَاء فَقَدْ سَأَلُواْ مُوسَى أَكْبَرَ مِن ذَلِكَ فَقَالُواْ أَرِنَا اللّه جَهرَةً فَأَخَذَتْهتُمُ الصَّاعِقَةُ بِظُلْمِهمْ ثُمَّ اتَّخَذُواْ الْعِجْلَ مِن بَعْدِ مَا جَاءتْهمُ الْبَيِّنَاتُ فَعَفَوْنَا عَن ذَلِكَ وَآتَيْنَا مُوسَى سُلْطَانًا مُّبِينًا ﴿153﴾
ترجمه: اهل كتاب از تو مى خواهند كه كتابى از آسمان [يكباره] بر آنان فرود آورى، البته از موسى بزرگتر از اين را خواستند و گفتند خدا را آشكارا به ما بنماى، پس به سزاى ظلمشان صاعقه آنان را فرو گرفت، ‏سپس بعد از آنكه دلايل آشكار برايشان آمد گوساله را [به پرستش] گرفتند و ما از آن هم درگذشتيم و به موسى برهانى روشن عطا كرديم.
همچنان در آيت يکصدو پنجاه و پنج سورۀ أعراف ميخوانيم:
وَاخْتَارَ مُوسَى قَوْمَه سَبْعِينَ رَجُلاً لِّمِيقَاتِنَا فَلَمَّا أَخَذَتْهمُ الرَّجْفَةُ قَالَ رَبِّ لَوْ شِئْتَ أَهلَكْتَهم مِّن قَبْلُ وَإِيَّاى أَتُهلِكُنَا بِمَا فَعَلَ السُّفَهاء مِنَّا إِنْ هى إِلاَّ فِتْنَتُكَ تُضِلُّ بِها مَن تَشَاء وَتَهدِى مَن تَشَاء أَنتَ وَلِيُّنَا فَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا وَأَنتَ خَيْرُ الْغَافِرِينَ ﴿155﴾
ترجمه: موسى از ميان قوم خود هفتاد مرد براى ميعاد ما برگزيد و چون زلزله آنان را فرو گرفت گفت پروردگارا اگر مى خواستى آنان را و مرا پيش از اين هلاك مى‏ساختى آيا ما را به [سزاى] آنچه كم‏خردان ما كرده‏اند هلاك مى كنى! اين جز آزمايش تو نيست، هر كه را بخواهى به وسيلۀ آن گمراه و هر كه را بخواهى هدايت مى كنى، تو سرور مايى پس ما را بيامرز و به ما رحم كن و تو بهترين آمرزنده گانى.
آيتهاى فوق الذکر همه حکايتگر صحنه يى از راهپيمايى موسى، اين قهرمان افسانه هاى تورات (عهد قديم)، همراه با گروهى از افراد قوم يهود به ميعاد گاه ملاقاتش با خدا مى باشد، گروهى که به عقيدۀ اغلب مفسرين قرآن به موسى گفتند: تا زمانى که خدا را به صورت آشکار و با چشمان خويش نبينيم ترا باور نخواهيم کرد. در پاسخ به اين پرسش که گروه متذکره متشکل از چه کسانى بوده است، مفسرين قرآن آراء ونظريات گوناگونى إرائه داده اند، مگر رازى در تفسير خويش به استناد به آيت 155 سورۀ أعراف با تأکيد خاطر نشان مى سازد که آنان همان هفتاد نفرى بوده اند که موسى آنان را برگزيده و با خود به ميعادگاه برده بود تا از گناهى که در پرستش گوساله (سامرى) مرتکب شده بودند معذرت بخواهند. مفسرين متملق و سطحى نگر قرآن در زمينۀ به اصطلاح شأن نزول اين آيات و اينکه آيا موسى با خدا تنها يک ميعاد گاه داشته و يا بيشتر از آن و اينکه آيا اين واقعه قبل از گوساله پرستى هاى قوم يهود روى داده است و يا بعد از آن، قلم فرسايى هاى فراوانى کرده وصفحات متعددى را سياه کرده اند مگر تا کنون هيچکدام آنان اين زحمت را به خود نداده اند تا به منبع و مصدر اصلى اين افسانه که همان کتاب اسطوره يى تورات (عهد قديم) مى باشد مراجعه نموده ببينند که قضيه در اصل از چه قرار بوده است. . . . هنگام مراجعه و بررسى منابع و مآخذ متعلق به زنده گانى موسى، نمى توان چيزى به دست آورد که مؤيد افسانۀ وارده در آيات فوق الذکر باشد و به خصوص در کتاب تورات (عهد قديم) از همچو حادثه يى اصلا تذکرى به ميان نيامده است. . . . و اما در زمينه آنچه که در آيات متذکره قرآن پيرامون در خواست يهوديان مبنى بر ديدار آشکار و مستقيم با خدا بيان شده است کاملاً عکس آن چيزيست که در تورات (عهد قديم) آمده است و آن اينکه يهوديان از موسى خواستند تا او خودش با ايشان سخن گويد، و از اينکه خدا با ايشان سخن گويد ابراز ترس نمودند. چنانکه درآيت 19 إصحاح بيستم سِفرخروج ميخوانيم: 19 به موسى گفتند: "تو پيام خدا را بگير و به ما برسان و ما إطاعت ميکنيم. خدا با ماصحبت نکند، چون ميترسيم بميريم. . .
عرائضى در رابطه به نقد و پرسشهاى جناب ناقد دارم:
از وى مى پرسم: آيا مى دانى كه قرآن قبل از اشاره به اين سخن بنى اسرائيل به موسى عليه السلام، و قبل از آن كه پيامبر عليه السلام با پيروان بايبل مواجه شود؛ در باره قريش گفته است كه به پيامبر عليه السلام گفتند:
وَقَالَ الَّذِينَ لاَ يَرْجُونَ لِقَاءنَا لَوْلاَ أُنزِلَ عَلَيْنَا الْمَلاَئِكَةُ و نَرَى رَبَّنَا لَقَدِ اسْتَكْبَرُوا فِى أَنفُسِهمْ وَعَتَوْ عُتُوًّا كَبِيرًا* الفرقان: 20
‏آنان كه اميدى به ملاقات ما ندارند؛ مى ‌گويند: چرا فرشتگان بر ما فرو نمى ‌آيند، يا چرا پروردگار خود را نمى ‌بينيم، يقيناً كه آنها در ذهن شان خودبزرگ بينى كرده اند و با سركشى بزرگى سركشى كرده اند. ‏
جناب ناقد! آيا مى دانى كه سوره الفرقان در مكه مكرمه، و اواسط دور مكى نازل شده، پيامبر عليه السلام تا قبل از هجرت به مدينه؛ با مشركين قريش روبرو بود، مشركينى كه نه به تورات باورى داشتند و نه به تلمود، با آن هم خواهان ديدن فرشته ها و خدا با چشم خود بودند!! تا آن زمان ترجمه عربى بايبل (تورات و انجيل) نيز وجود نداشت، پيامبر عليه السلام نه زبان عبرى و يونانى بلد بود و نه خواندن و نوشتن، پس سخن قريش در رابطه به اين كه فرشته ها به گونه ملموس و مشهود بر آنان نازل شوند و خدا را با چشم خود ببينند، از كجا اقتباس شده؟!!
جناب ناقد نمى داند كه اين سخن ميان تمامى مخالفين توحيد و رسالت مشترك است، همه به پيامبران گفته اند: خدايى كه ما او را با چشم خود نبينيم هرگز باور نمى كنيم، قريش مكه همان جوابى به پيامبر عليه السلام داده اند كه بنى اسرائيل به موسى عليه السلام دادند، جوابى كه اكنون كمونستها به مسلمانان مى دهند. كمونستها نيز خداى غائب از ديده ها را نمى پذيرند، بدون آن كه از بنى اسرائيل تقليد و از بايبل اقتباس كرده باشند. قرآن مى فرمايد: كسى مى تواند اين كتاب الهى را رهنمود خود بگيرد و از رهنمايى ها و آموزه هايش بهره اى بردارد كه به غيب باور كند، حواس تنگ خود و چشم كوتاه بينش را ملاك و معيار نگيرد: ذَلِكَ الْكِتَابُ لاَ رَيْبَ فِيه هدًى لِّلْمُتَّقِينَ * الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَمِمَّا رَزَقْنَاهمْ يُنفِقُونَ : ‏اين كتاب كه هيچ شكى در آن نيست، راهنماى پرهيزگارانى است كه به غيب باور مى دارند، به اقامه نماز مى پردازند، و از رزقى كه به آنان داده ايم انفاق مى كنند. قرآن در رابطه به همين وجهه مشترك تمامى منكران خداست كه قول بنى اسرائيل به موسى عليه السلام را به عنوان يك نمونه تاريخى آن در جلو ما مى گذارد، در همين سوره بقره و چون شرحى براى همين آيه و فقط پنجاه و سه آيت بعدتر از آن!!
هر چند لزومى ندارد بگوييم در كجاى بايبل به اين موضوع پرداخته شده و به چه الفاظى، ولى براى آن كه مستوى معلومات ناقد را از بايبلى كه براى دفاع از آن به نقد واهى قرآن كمر بسته است؛ به خوبى دانسته باشيد بياييد فرازهايى از عهد قديم بايبل را مرور كنيد:
بايبل زير عنوان آب از صخره مى نويسد: . . . بنى اسرائيل ﺑﻪ ﻣﻮﺳﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﺑﻪ ﻣﺎ آب بده ﺗﺎ ﺑﻨﻮﺷﻴﻢ. » ﻣﻮﺳﯽ ﺟﻮاب داد: «ﭼﺮا ﮔﻠﻪ و ﺷﻜﺎﻳﺖ مى كنيد؟ ﭼﺮا ﺧﺪاوﻧﺪ را اﻣﺘﺤﺎن مىﻧﻤﺎﻳﻴﺪ؟» اﻣﺎ آﻧﻬﺎ كه از ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺑﯽﺗﺎب شده ﺑﻮدﻧﺪ، ﻓﺮﻳﺎد زدﻧﺪ: «ﭼﺮا ﻣﺎ را از ﻣﺼﺮ ﺑﻴﺮون آوردی؟ آﻳﺎ ﻣﺎ را ﺑﻪ اﻳﻨﺠﺎ آوردی ﺗﺎ ﺑﺎ ﻓﺮزﻧﺪان و ﮔﻠﻪهای ﺧﻮد از ﺗﺸﻨﮕﯽ ﺑﻤﻴﺮﻳﻢ؟» ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻪ ﺣﻀﻮر ﺧﺪاوﻧﺪ رﻓﺖ و ﮔﻔﺖ: «ﻣﻦ ﺑﺎ اﻳﻦ ﻗﻮم ﭼﻜﻨﻢ؟ هر آن ﻣﻤﻜﻦ اﺳﺖ ﻣﺮا ﺳﻨﮕﺴﺎر كنند. » ﺧﺪاوﻧﺪ در ﺟﻮاب ﻣﻮﺳﯽ ﻓﺮﻣﻮد: «ﺑﺮﺧﯽ از ﺑﺰرﮔﺎن ﺑﻨﯽاﺳﺮاﺋﻴﻞ را همراه ﺧﻮد ﺑﺮدار و ﭘﻴﺸﺎﭘﻴﺶ ﻣﺮدم ﺑﻄﺮف كوه ﺣﻮرﻳﺐ ﺣﺮكت كن. ﻣﻦ در آﻧﺠﺎ كنار صخرﻩ، ﭘﻴﺶ ﺗﻮ ﺧﻮاهم اﻳﺴﺘﺎد. ﺑﺎ همان ﻋﺼﺎﻳﯽ كه ﺑﻪ رود ﻧﻴﻞ زدی، ﺑﻪ صخرﻩ ﺑﺰن ﺗﺎ آب از آن ﺟﺎری ﺷﻮد و ﻗﻮم ﺑﻨﻮﺷﻨﺪ. » ﻣﻮﺳﯽ هماﻧﻄﻮر كه ﺧﺪاوﻧﺪ ﺑﻪ او دﺳﺘﻮر داد، ﻋﻤﻞ كرد و آب از صخرﻩ ﺟﺎری ﺷﺪ. ﻣﻮﺳﯽ اﺳﻢ آﻧﺠﺎ را ﻣﺴّﺎ (ﻳﻌﻨﯽ «ﻗﻮم، ﺧﺪاوﻧﺪ را اﻣﺘﺤﺎن كردﻧﺪ») ﮔﺬاﺷﺖ؛ وﻟﯽ ﺑﻌﻀﯽ اﺳﻢ آﻧﺠﺎ را ﻣﺮﻳﺒﻪ (ﻳﻌﻨﯽ «ﻣﺤﻞ ﺑﺤﺚ و ﻣﺠﺎدﻟﻪ») ﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ، ﭼﻮن در آﻧﺠﺎ ﻗﻮم اﺳﺮاﺋﻴﻞ ﺑﻪ ﻣﺠﺎدﻟﻪ ﺑﺎ ﺧﺪاوﻧﺪ ﭘﺮداﺧﺘﻨﺪ و ﮔﻔﺘﻨﺪ: «آﻳﺎ ﺧﺪاوﻧﺪ در ﻣﻴﺎن ﻣﺎ هست ﻳﺎ ﻧﻪ؟» و ﺑﻪ اﻳﻦ ﺗﺮﺗﻴﺐ او را اﻣﺘﺤﺎن كردﻧﺪ.
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط بيست و چهارم

قرآن ادعاء بايبل را تصحيح نموده مى فرمايد:
وَإِذِ اسْتَسْقَى مُوسَى لِقَوْمِه فَقُلْنَا اضْرِب بِّعَصَاكَ الْحَجَرَ فَانفَجَرَتْ مِنْه اثْنَتَا عَشْرَةَ عَيْناً قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُنَاسٍ مَّشْرَبَهمْ كُلُواْ وَاشْرَبُواْ مِن رِّزْقِ اللَّه وَلاَ تَعْثَوْاْ فِى الأَرْضِ مُفْسِدِينَ * البقرة: 60
‏و آنگاه كه موسى براى قومش در جستجوى آب افتاد، پس گفتيم: با عصايت بر اين سنگ بزن. پس دوازده چشمه از آن جوشيد. هر تيرهاى از مردم آبشخور خود را دانست، (گفتم:) از روزى خدا بخوريد و بنوشيد و در زمين تباهكارانه نپردازيد. ‏
در اين آيات متبركه از يك سو ادعاء بايبل رد شده كه مى گويد: اسرائيلى ها با خدا به مشاجره پرداختند و گفتند آيا خدا ميان ما حضور دارد؛ پس كجاست و چرا او را نمى بينيم؟!! قرآن مى فرمايد: آنان نه تنها در اين جا مشاجره اى نكردند بلكه در اين جا از مشاجرات محتمل آينده شان جلوگيرى شد، در اين جا دوازه چشمه جوشيد، براى هر قبيله چشمه اى خاص، براى آن كه بر سر آب به منازعه نپردازند، از سوى ديگر به مجاهد و مهاجر راه خدا اطمئنان داده شده كه پروردگار تان ضامن و ذمه وار رزق و روزى تان است، اگر بخواهد از سنگ خارا براى تان چشمه هاى آب جارى مى كند، همان گونه كه براى بنى اسرائيل در بيابان خشك و بى آب سينا از سنگى دوازده چشمه جارى كرد. الله متعال به كسانى كه ايمان آورند، نسبت به دين التزام ورزند، و در راه خدا آماده هجرت و جهاد شوند رزق و روزى فراخ را تضمين مى كند، جلو منازعاتى را مى گيرد كه دستيابى به رزق و روزى منشأ آن است، و عزت، سرافرازى و آسايش شان را تأمين مى كند. من با چشم خود مصداق هاى زيادى از اين وعده و تضمين الهى را ديده ام، در جريان مقاومت عليه اشغال شوروى و در زمان هجرت افغانها به پاكستان، و در اردوگاه هاى مهاجرين در بيابانهاى اين كشور؛ و در آن جا كه قبل از اسكان مهاجرين در اين ساحات سراغى از آب نبود، به همين دليل از مدتهاى طولانى چون بيابان مانده بود، ولى متصل اسكان مهاجرين در آن آب به چند مترى سطح زمين رسيد، به نحوى كه مهاجرين امكان آن را يافتند كه چاههاى آب حفر كنند و از اين طريق نه تنها مشكل آب آشاميدنى شان را حل كنند بلكه سبزيجاتى چون پياز، گندنه و بادنجان رومى بكارند!! بى مناسبت نخواهد بود اگر داستان عجيب يكى از اردگاهها را با شما در ميان بگذارم: در منطقه اى بنام هنگو از مربوطات ايالت صوبه سرحد (خيبر پشتون خوا)؛ در ساحه اى بى آب و غير زراعتى كه شبيه بيابان بود؛ و ملكيت يكى از اربابان تلقى مى شد؛ اردوگاهى براى مهاجرين تأسيس شد، مالك نه تنها اعتراضى بر اسكان مهاجرين در اين ساحه نداشت بلكه آن را وسيله خوب براى شهرتش به عنوان شخصيت انسان دوست مى شمرد، پس از اندك مدتى در اين ساحه چشمه اى جارى شد، آب زير زمين به پيمانه اى بالا آمد كه هر كسى مى توانست در خانه اش چاهى حفر كند. . . ارباب حريص با مشاهده اين وضعيت صبرش را از دست داد؛ از حكومت خواست تا مهاجرين را از زمين او بيرون بكشد، به محكمه رجوع كرد، محكمه به نفع او رأى داد، حكومت محلى مهاجرين را وادار كرد تا ساحه را ترك كنند و به محل ديگرى كه بالاتر از اين ساحه و در دامنه هاى تپه ها بود؛ انتقال شوند، مهاجرين نيز چاره اى جز تعميل اين فيصله را نداشتند، اردوگاه تخليه شد و مهاجرين به ساحه جديد انتقال يافتند، براى مدتى مشكل آب شان با تانكرها حل مى گرديد، اما پس از مدتى اندك چشمه اى در اين جا جوشيد، و مشكل آب شان حل شد، در مقابل چشمه محل قبلى و چاه هاى آب آن خشك شد!!!
در اين جا ادعاء بايبل اين است كه خدا در كنار آن سنگ ايستاده بود، موسى عليه السلام او را مى ديد ولى بزرگان قوم اسرائيل نمى ديدند، اين موضوع باعث نزاع و مشاجره شد كه آيا واقعاً و همان گونه كه موسى ادعاء مى كند؛ خدا ميان ما حضور دارد، يا نه؟!! با خداى خود و موسى به نزاع پرداختند، به خدا گفتند: اگر ميان ما هستى خود را به ما بنماى!! به موسى عليه السلام گفتند: اگر خدا در كنار ما حضور دارد چرا او را نمى بينيم؟!! منازعه شان حل نشد، از اين رو موسى عليه السلام اين جا را به نام مريبه (محل شك و ريب) ياد كرد!!! صد حيف به عقل كسى كه اين حرف هاى مسخره را مى پذيرد و آن را به كتاب خداى متعال نسبت مى دهد!!! هزار حيف به حال كسى كه از درك تفاوت عميق ميان بيان قرآن و بايبل عاجز است!!!
نقاد بى خبر؛ بيان آيات مذكور را كه به حادثه مطالبه بنى اسرائيل مبنى بر رويت خدا پرداخته زير سؤال گرفته و ادعاء كرده كه در تورات و انجيل هيچ اشاره اى به چنين حادثه اى را نمى يابيم!! به اين جناب مى گوييم: از جانبى ادعاء مى كنى كه قرآن داستانهاى تاريخى اش را از بايبل اقتباس كرده و اين را كار اعتراض آميز مى خوانى و از سوى ديگر عكس آن را ادعاء مى كنى كه قرآن به حادثه اى اشاره كرده كه در بايبل سراغ نداريم!! نمى دانم به كدام ادعاى واهى ات بپردازم، هر دو نادرست و خلاف واقع است، حقيقت اين است كه قرآن به تصحيح افسانه هاى بايبل پرداخته، تحريف هاى قبيح در اين كتاب مملو از خرافات را نشاندهى كرده و حقيقت را در جلو مخاطب خود گذاشته. براى آن كه خوانندگان اين سطور نيز و نقاد نافهم نيز بدانند كه نقد او بى مايه است و نشان مى دهد كه نه از فهم قرآن بهره اى دارد و نه از بايبل، بياييد در برابر اين جملات بايبل كمى توقف كنيم:
وﻗﺘﯽ ﻗﻮم اﺳﺮاﺋﻴﻞ رﻋﺪ و ﺑﺮق و ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻦ دود را از كوه دﻳﺪﻧﺪ و صدای ﺷﻴﭙﻮر را ﺷﻨﻴﺪﻧﺪ، از ﺗﺮس ﻟﺮزﻳﺪﻧﺪ. آﻧﻬﺎ در ﻓﺎصله ای دور از كوه اﻳﺴﺘﺎدﻧﺪ و 19 ﺑﻪ ﻣﻮﺳﯽ ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ﺗﻮ ﭘﻴﺎم ﺧﺪا را ﺑﮕﻴﺮ و ﺑﻪ ﻣﺎ ﺑﺮﺳﺎن و ﻣﺎ اﻃﺎﻋﺖ مى كنيم. ﺧﺪا ﻣﺴﺘﻘﻴﻤﺎً ﺑﺎ ﻣﺎ صحبت ﻧﻜﻨﺪ، ﭼﻮن مىﺗﺮﺳﻴﻢ ﺑﻤﻴﺮﻳﻢ. » 20 ﻣﻮﺳﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻧﺘﺮﺳﻴﺪ، ﭼﻮن ﺧﺪا ﺑﺮای اﻳﻦ ﻧﺰول كرده، كه ﻗﺪرت ﺧﻮد را ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﻇﺎهر ﺳﺎزد ﺗﺎ از اﻳﻦ ﭘﺲ از او ﺑﺘﺮﺳﻴﺪ و ﮔﻨاه ﻧﻜﻨﻴﺪ. » 21 در ﺣﺎﻟﻴﻜﻪ همه ﻗﻮم آﻧﺠﺎ اﻳﺴﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪ، دﻳﺪﻧﺪ كهﻣﻮﺳﯽ ﺑﻪ ﻇﻠﻤﺖ ﻏﻠﻴﻈﯽ كه ﺧﺪا در آن ﺑﻮد، ﻧﺰدﻳﮏ ﺷﺪ. ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻪ اﻳﺸﺎن ﻓﺮﻣﻮد: «دو روز ﺑﻌﺪ، ﺧﺪاوﻧﺪ ﺧﻮد را ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﻇﺎهر ﺧﻮاهد كرد. ﭘﺲ ﺧﻮد را ﺑﺮای ﻣﻼﻗﺎت ﺑﺎ او آﻣﺎده كنيد و در اﻳﻦ دو روز ﺑﺎ زﻧﺎن ﺧﻮد ﻧﺰدﻳﻜﯽ ﻧﻨﻤﺎﻳﻴﺪ. » 16 صبح روز ﺳﻮم، هنگام ﻃﻠﻮع آﻓﺘﺎب، صدای هوﻟﻨﺎک رﻋﺪ و ﺑﺮق شنيده ﺷﺪ و اﺑﺮ ﻏﻠﻴﻈﯽ روی كوه ﭘﺪﻳﺪ آﻣﺪ. ﺳﭙﺲ صدای ﺑﺴﻴﺎر ﺑﻠﻨﺪی ﭼﻮن صدای ﺷﻴﭙﻮر ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ. ﺗﻤﺎم ﻗﻮم از ﺗﺮس ﻟﺮزﻳﺪﻧﺪ. ﻣﻮﺳﯽ و هارون و ﻧﺎداب و اﺑﻴﻬﻮ ﺑﺎ هفتاد ﻧﻔﺮ از ﺑﺰرﮔﺎن اﺳﺮاﺋﻴﻞ از كوه ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻨﺪ،10 و ﺧﺪای اﺳﺮاﺋﻴﻞ را دﻳﺪﻧﺪ. ﺑﻪ ﻧﻈﺮ مى رﺳﻴﺪ كه زﻳﺮ ﭘﺎی او ﻓﺮﺷﯽ از ﻳﺎﻗﻮت كبود ﺑﻪ ﺷﻔﺎﻓﯽ آﺳﻤﺎن ﮔﺴﺘﺮده شده ﺑﺎﺷﺪ. 11 هر ﭼﻨﺪ ﺑﺰرﮔﺎن اﺳﺮاﺋﻴﻞ ﺧﺪا را دﻳﺪﻧﺪ، اﻣﺎ آﺳﻴﺒﯽ ﺑﻪ اﻳﺸﺎن وارد ﻧﺸﺪ. آﻧﻬﺎ در ﺣﻀﻮر ﺧﺪا ﺧﻮردﻧﺪ و آﺷﺎﻣﻴﺪﻧﺪ.
از اين سطور چند مطلب به زودى و آسانى اخذ مى شود: خدا نزد موسى و ﻗﻮم اﺳﺮاﺋﻴﻞ آمده، بر كوهى فرود آمده، فروآمدنش با دود غليظ و صداى مهيب رعد گونه توأم بود، ﻗﻮم اﺳﺮاﺋﻴﻞ در نوبت نخست خدا را نمى ديدند ولى دو روز بعدتر هنگام ﻃﻠﻮع آﻓﺘﺎب، صدای هوﻟﻨﺎک رﻋﺪ و ﺑﺮق را شنيدند و اﺑﺮ ﻏﻠﻴﻈﯽ روی كوه ﭘﺪﻳﺪ آﻣﺪ. ﺳﭙﺲ صدای ﺑﺴﻴﺎر ﺑﻠﻨﺪی ﭼﻮن صدای ﺷﻴﭙﻮر ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ. ﺗﻤﺎم ﻗﻮم از ﺗﺮس ﻟﺮزﻳﺪﻧﺪ!!!!
نويسنده بايبل از يك سو ادعاء مى كند خدا ميان شعله هاى آتش و دود غليظ بر كوهى فرود آمد. . . از سوى ديگر مى نويسد: خدا از طريق موسى به نمايندگان قوم اسرائيل گفت: ديديد كه چگونه از آسمان با شما سخن گفتم!!! پس از اين از سيم و زر بتى براى خود نسازيد، و آن را عبادت مكنيد. . . چه كسى اين تناقض قبيح را توجيه مى كند، عزيز ياسين يا استادانش؟! در آن هنگام خدا در آسمان بود يا بر سر كوه؟!!
قرآن اين حرف ها را رد مى كند و مى فرمايد: اين يك تصور واهى است كه خدا يكجا با فرشته ها در لاى ابر غليظ پايين بيايد، كسى او را ببيند، نه تنها افراد عادى توان و مجال ديدن خدا را در دنيا و با اين ديده ها ندارد بلكه شخصيتى بزرگى چون موسى عليه السلام؛ يگانه پيامبرى كه خدا با او تكلم كرده؛ اين مجال را نيافت، موسى عليه السلام خواست خدا را ببيند، تمنايش برآورده نشد، تاب مقاومت در برابر تجلى خدا به سوى كوه را نداشت، از هوش رفت، پس از به هوش آمدن گفت: خدا برتر از آن است كه ديده شود، از تمنايم نادمم، اولين كسى هستم كه به اين حقيقت باور مى كنم انسان نمى تواند خدا را ببيند!! به اين آيات توجه كنيد:
وَلَمَّا جَاء مُوسَى لِمِيقَاتِنَا وَكَلَّمَه رَبُّه قَالَ رَبِّ أَرِنِى أَنظُرْ إِلَيْكَ قَالَ لَن تَرَانِى وَلَـكِنِ انظُرْ إِلَى الْجَبَلِ فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكَانَه فَسَوْفَ تَرَانِى فَلَمَّا تَجَلَّى رَبُّه لِلْجَبَلِ جَعَلَه دَكًّا وَخَرَّ موسَى صَعِقًا فَلَمَّا أَفَاقَ قَالَ سُبْحَانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ وَأَنَاْ أَوَّلُ الْمُؤْمِنِينَ * الاعراف:143
‏و چون موسى به ميعادگاه ما آمد و پروردگارش با او تكلم كرد؛ گفت: پروردگارم! به من بنماى تا تو را ببينم، فرمود: هرگز مرا ديده نتوانى، و ليكن به اين كوه بنگر، اگر (در برابر تجلّى من) بر جاى خود استوار ماند، تو هم مرا خواهى ديد. امّا هنگامى كه پروردگارش بسوى كوه تجلى كرد؛ آن را درهم كوبيد و موسى بيهوش شد، وقتى به هوش آمد گفت: تو منزّهى (از آن كه با چشمان سر قابل رؤيت باشى). به سويت توبه مى كنم و برمى گردم و از نخستينِ مؤمنان هستم. ‏
هلْ يَنظُرُونَ إِلاَّ أَن يَأْتِيَهمُ اللّه فِى ظُلَلٍ مِّنَ الْغَمَامِ وَالْمَلآئِكَةُ وَقُضِى الأَمْرُ وَإِلَى اللّه تُرْجَعُ الأمُورُ البقره: 210
آيا جز اين انتظارى ندارند كه خدا و فرشتگان در زير سايه بانهاى ابر نزد شان بيايند و كار انجام يابد، در حالى كه تمامى كارها به سوى خدا برگردانده مى شود. ‏
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط بيست و پنجم

ادعاء بى بنياد "بازتاب افسانه هاى سامى در قرآن"
نقاد پر رو و گستاخ در رابطه به يكى ديگر از آيات قرآن مى نويسد: يکى ديگر از موارد بازتاب أفسانه هاى سامى به صورت وارونه و ناقص در قرآن، مطلبى است که در آيت شصت و يکم سورۀ البقرة گنجانيده شده است:
وَإِذْ قُلْتُمْ يَا مُوسَى لَن نَّصْبِرَ عَلَىَ طَعَامٍ وَاحِدٍ فَادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنَا مِمَّا تُنبِتُ الأَرْضُ مِن بَقْلِها وَقِثَّآئِها وَفُومِها وَعَدَسِها وَبَصَلِها قَالَ أَتَسْتَبْدِلُونَ الَّذِى هوَ أَدْنَى بِالَّذِى هوَ خَيْرٌ اهبِطُواْ مِصْراً فَإِنَّ لَكُم مَّا سَأَلْتُمْ وَضُرِبَتْ عَلَيْهمُ الذِّلَّةُ وَالْمَسْكَنَةُ وَبَآؤُوْاْ بِغَضَبٍ مِّنَ اللَّه ذَلِكَ بِأَنَّهمْ كَانُواْ يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّه وَيَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ الْحَقِّ ذَلِكَ بِمَا عَصَواْ وَّكَانُواْ يَعْتَدُونَ البقره:61
و اين هم ترجمه ركيك و غير معيارى او از اين آيات:
و چون گفتيد اى موسى! هرگز بر يك نوع خوراك صبر نخواهيم كرد، از خداىت براى ما بخواه كه از آنچه زمين مى‏ روياند؛ از سبزى، خيار، گندم، عدس و پيازش بيرون آورد. گفت: آيا مى خواهيد چيزى را كه كهتر است بر چيزى كه بهتر است عوض كنيد؟!! ، پس به شهرى فرود آييد كه در آنجا همان چيزى براى تان خواهد بود كه خواستهايد، گرفتار خوارى و تنگدستى شدند و در خور خشم خدا گرديدند، اين هم بدان علّت كه به آيات خدا كفر مى ورزيدند و پيامبران را به ناحق مى كشتند، و اين نيز بدان سبب كه سركشى كردند و به تجاوز و تعدّى دست مى يازيدند . ‏
جناب ناقد مى نويسد: از آنجايى که يک چنين مطالبه و درخواستى در هيچ جايى از تورات به چشم نمى خورد؛ به گمان غالب (!! ) مى توان حکم نمود که اين آيت، صورت تحريف شدۀ إعتراضات و انتقاداتى است که به روايت تورات، بنى اسرائيل هنگام فرار از فرعون و لشکريان وى و گيرماندن در ميان بيابان و رود نيل، در برابر موسى إبراز نموده اند و در آيتهاى 10، 11 و 12 إصحاح چهاردهم سفرخروج تورات (عهدقديم) آمده است:
10 وقتى قوم اسرائيل از دور مصريان را ديدند که به آنان نزديک مى شوند دچار وحشت شدند و از خداوند کمک خواستند. 11 آنها به موسى گفتند: « چرا ما را به اين بيابان کشاندى؟ مگر در مصر قبر نبود که ما را آوردى در اين بيابان بميريم؟ چرا ما را مجبور کردى از مصر بيرون بياييم ؟ 12 وقتى در مصر بوديم، آيا به تو نگفتيم که ما را به حال خودمان واگذار؟ ما ميدانستيم که بَرده ماندن در مصر بهتر از مردن در بيابان است. (خروج: 14/ 10 – 11 – 12)
ناقد كه مأمور دفاع از بايبل و اعتراض بر قرآن است، و در برابر هر اعتراض چه خيلى ضعيف و چه كاملاً نادرست طمع پاداش و مزد دارد، براى آن كه شماره اعتراضاتش را بيشتر و متناسب آن بر مزدش افزوده شود، اعتراضاتى تا اين پيمانه سخيف را نيز آورده است!! بياييد ببينيم بايبل در اين رابطه چه گفته و قرآن چگونه به رد ادعاى بايبل و تصحيح آن پرداخته، به اين سطور بايبل توجه كنيد:
"ﻗﻮم اﺳﺮاﺋﻴﻞ از اﻳﻠﻴﻢ كوچ كردﻧﺪ و ﺑﻪ صحرای ﺳﻴﻦ كه ﺑﻴﻦ اﻳﻠﻴﻢ و كوه ﺳﻴﻨﺎ ﺑﻮد رﻓﺘﻨﺪ. روزی كه ﺑﻪ آﻧﺠﺎ رﺳﻴﺪﻧﺪ، روز ﭘﺎﻧﺰدهم ﻣاه دوم ﺑﻌﺪ از ﺧﺮوج اﻳﺸﺎن از ﻣﺼﺮ ﺑﻮد. 2 در آﻧﺠﺎ ﺑﻨﯽ اﺳﺮاﺋﻴﻞ ﺑﺎز از ﻣﻮﺳﯽ و هارون ﮔﻠﻪ كرده، 3 ﮔﻔﺘﻨﺪ: «ای كاش در ﻣﺼﺮ مىﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و هماﻧﺠﺎ ﺧﺪاوﻧﺪ ﻣﺎ را مى كشت. آﻧﺠﺎ در كنار دﻳﮕﻬﺎی ﮔﻮﺷﺖ مى ﻧﺸﺴﺘﻴﻢ و هر ﻗﺪر مى ﺧﻮاﺳﺘﻴﻢ مى ﺧﻮردﻳﻢ، اﻣﺎ ﺣﺎﻻ در اﻳﻦ ﺑﻴﺎﺑﺎن ﺳﻮزان كه ﺷﻤﺎ، ﻣﺎ را ﺑﻪ آن كشانيده اﻳﺪ، ﺑﺰودی از ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﺧﻮاهيم ﻣﺮد.»"
هر انسان عاقل و خردمند مى داند كه اين ادعاء نويسنده بايبل كاملاً نادرست و خلاف واقع است، قوم اسرائيل در مصر برده هاى خوار و مظلوم در دست آل فرعون بود، در فقر و گرسنگى بسر مى برد، در مصر در كنار دﻳﮕﻬﺎی ﮔﻮﺷﺖ نمى نشستند و هر ﻗﺪر دل و اشتهاى شان مى ﺧﻮاست نمى ﺧﻮردند، خوراك شان بايد همان باشد كه قرآن مى فرمايد؛ همان كه در صحراء سينا نيز بالاتر از آن را تصور نمى كردند، سبزى، خيار، گندم، عدس و پياز!!
معترض مى نويسد: قرآن در آيت فوق الذکرخويش يهوديان را متهم به کشتن پيامبران مى نمايد مگر نامى از پيامبران کشته شده نمى برد و مفسرين مشهور قرآن نيز بر خلاف عادت هميشه گى شان براى شناساندن آن پيامبران به اجتهاد نپرداخته اند، . . . . و يگانه تفسيرى که به اين کار اقدام نموده است، تفسيرجلالين است که نوشته است:. . . مانندزَکَرِيا و يحيى. . . . پس مى توان گفت که اين مفسرتحريف کارى و وارونه سازى افسانه هاى سامى را که ازجانب قرآن آغاز شده است با تحريف تاريخى ديگرى تکميل نموده اند، زيرا زَکَرِيا و يوحنَّا المُعَمِّدان با موسى نى بلکه گويا با عيسى دريک عصر مى زيسته اند.
جناب ناقد از الف باى ادب عربى نيز واقف نيست، نمى داند كه معنى آيت اين نيست كه قوم اسرائيل در زمان موسى عليه السلام پيامبران را به ناحق مى كشتند، متوجه به الفاظ آيت نيست، آيت مى گويد: بنى اسرائيل در نتيجه مخالفت با موسى عليه السلام، عدم صبر و شكيبايى بر مشكلات دوران هجرت، تمناى عودت به مصر با وجود تمامى سوابق بد زندگى اسارتبار در آن، . . . با ذلت و مسكنت مواجه شدند، در گذشته نيز چنان بودند كه آيات الهى را تكذيب مى كردند و پيامبران را به ناحق مى كشتند (ذَلِكَ بِأَنَّهمْ كَانُواْ يَكْفُرُونَ بِآيَاتِ اللَّه وَيَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ الْحَقِّ)، كفر شان به آيات الهى و قتل پيامبران نيز از سركشى ها و تجاوزگرى هاى شان مايه مى گرفت (ذَلِكَ بِمَا عَصَواْ وَّكَانُواْ يَعْتَدُونَ : اين نيز بدان سبب كه سركشى كردند و به تجاوز و تعدّى دست مى يازيدند).
يعنى قوم اسرائيل سابقه طولانى قتل پيامبران و دعوتگران به حق و عدل را دارد، بعد از موسى عليه السلام به قتل يحيى و زكريا دست يازيدند و خواستند عيسى عليه السلام را به دست حكام رومى بكشند، او را دستگير كردند، به حكام سپردند، تا به صليب كشيده شود!! دليل مخالفت شان با پيامبران و حق پرستان؛ سركشى ها و تجاوزگرى هاى اين قوم است.
نقاد جلو مى رود و مى نويسد: درمورد اين آيت قرآن دو نکتۀ زيرين رانيز قابل ياد آورى ميدانيم: نخست اينکه درآن آمده است:. . . وَيَقْتُلُونَ النَّبِيِّينَ بِغَيْرِ الْحَقِّ. . . که عبارت. . . بِغَيْرِ الْحَقِّ. . . هر خوانندۀ با هوش را تکان داده او را واميدارد تا بپرسد که چطور مى توان پذيرفت که پيامبرى مستحق کشتن گردد و کشته شدنش برحق بوده باشد؟
جناب ناقد! اگر دشمن پيامبرى يا وارث مقام او و رهبر مسلمانان را اسير بگيرد، از او سپرى براى خود بسازد، به پيروانش بگويد اگر سلاح تان را بر زمين نگذاريد و تسليم نشويد او كشته خواهد شد، مسلمانان تسليم نشوند، به جنگ ادامه دهند، در جريان درگيرى امام و رهبر شان كشته شود، حتى با تير و شمشير مسلمانان، اين قتل را چگونه ارزيابى مى كنى، و قاتل را مرتكب جرم مى خوانى يا معذور؟!! در معيارهاى دينى چنين كسى قابل مؤاخذه و مجازات نيست و مرتكب گناه و قتل بناحق خوانده نمى شود، قيد بناحق در اين آيت كمال دقت قرآن را در بيان مطالب خود نشان مى دهد، متأسفانه افراد سطحى نگر و كوتاه بين از درك عظمت اين دقت عاجز اند و آن را غير وارد و قابل اعتراض مى گيرند!!
ناقد مى افزايد: نکتۀ دوم اينکه در هيچ يک از تفسيرهاى معتبر قرآن در مورد تعيين معنى واژۀ « فوم » اتفاق نظر وجود ندارد، چه در همۀ تفاسير قرآن آمده است که برخى از مفسرين و از آنجمله عبدالله بن عباس را عقيده برآنست که اين کلمه در معنى گندم ويا نان به کار رفته است و برخى ديگر و از آنجمله عبدالله بن مسعود به اين باوراند که اين واژه در اصل « ثوم » بوده ودر معنى سِيرکه همان سبزى مشهور است به کار رفته است، چنانکه عبدالله بن مسعود در نسخۀ دست داشتۀ خويش آنرا به همان صورت اصلى يعنى « ثوم » نوشته است نه " فوم". پس بايد از اين مفسرين و تأويل کننده گان پرسيد که موجوديت يک چنين واژۀ گنگ و بى مفهوم را درکتابى آسمانى و فروفرستاده شده از لوح محفوظ چگونه ارزيابى مى نمايند؟
به جناب ناقد مى گوييم: در قرآن هيچ لفظى گنگ و مبهم وجود ندارد، اگر عقل كسى قد ندهد و از درك معنى واضح الفاظ قرآن عاجز باشد اين را بايد عيب آن كس و كوتاه نگرى و نافهمى او خواند نه عيب قرآن، تو و استادانت و تمامى مخالفين و معاندين قرآن نمى توانيد يك لفظ اضافى، مبهم، گنگ، غير قابل فهم و بى ربط به موضوع را در قرآن نشان دهيد، كسى كه اين جسارت را بكند چون تو خواهد بود و اعتراضش نيز چون اعتراض تو!! در باره اعتراض منحط تو بايد بگويم: هيچ مفسرى در اين اختلافى ندارد كه معنى فوم؛ گندم است، برخى از قبائل عرب گندم را به نام فوم ياد مى كردند و برخى به نام حنطة، عبدالله بن مسعود نيز با اين اختلافى ندارد كه معنى فوم همان گندم است، اختلاف او با ديگران در اين است كه آيا در آيه لفظ فوم به كار رفته يا ثوم، و در اين رأى تنها است، تمامى صحابه به اين اتفاق كرده اند كه لفط به كار رفته در اين آيت (فوم) است كه معنى آن به اتفاق همه گندم است. متأسفانه برخى از محققين علوم قرآن قرائت ها، تعبير ها و تأويل هاى شاذ و نادر را نيز قابل اعتناء و شايسته يادآورى گرفته اند، و با اين كار مستمسكى به دست افرادى سطحى نگر چون عزيز ياسين داده اند، اينها رأى ضعيف منسوب به شخصيتهاى بزرگ را در پاى تفسير آيات قرآن آورده اند، نقادان بى مايه نيز همين تعبير ها را بنياد اعتراض شان بر قرآن گرفته اند!!!
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط بيست و ششم

آيا داستان طالوت و جالوت از بايبل گرفته شده؟
جناب نقاد آيتهاى 247 الى 251 سورۀ البقرة را كه در آن به داستان طالوت پرداخته شده، نيز با كمال سطحى نگرى به بحث گرفته، بياييد بنگريم انتباهش از اين آيات چگونه است، آيات اينها اند:
وَقَالَ لَهمْ نَبِيُّهمْ إِنَّ اللّه قَدْ بَعَثَ لَكُمْ طَالُوتَ مَلِكًا قَالُوَاْ أَنَّى يَكُونُ لَه الْمُلْكُ عَلَيْنَا وَنَحْنُ أَحَقُّ بِالْمُلْكِ مِنْه وَلَمْ يُؤْتَ سَعَةً مِّنَ الْمَالِ قَالَ إِنَّ اللّه اصْطَفَاه عَلَيْكُمْ وَزَادَه بَسْطَةً فِى الْعِلْمِ وَالْجِسْمِ وَاللّه يُؤْتِى مُلْكَه مَن يَشَاء وَاللّه وَاسِعٌ عَلِيمٌ * وَقَالَ لَهمْ نِبِيُّهمْ إِنَّ آيَةَ مُلْكِه أَن يَأْتِيَكُمُ التَّابُوتُ فِيه سَكِينَةٌ مِّن رَّبِّكُمْ وَبَقِيَّةٌ مِّمَّا تَرَكَ آلُ مُوسَى وَآلُ هارُونَ تَحْمِلُه الْمَلآئِكَةُ إِنَّ فِى ذَلِكَ لآيَةً لَّكُمْ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ * فَلَمَّا فَصَلَ طَالُوتُ بِالْجُنُودِ قَالَ إِنَّ اللّه مُبْتَلِيكُم بِنَهرٍ فَمَن شَرِبَ مِنْه فَلَيْسَ مِنِّى وَمَن لَّمْ يَطْعَمْه فَإِنَّه مِنِّى إِلاَّ مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِه فَشَرِبُواْ مِنْه إِلاَّ قَلِيلاً مِّنْهمْ فَلَمَّا جَاوَزَه هوَ وَالَّذِينَ آمَنُواْ مَعَه قَالُواْ لاَ طَاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجَالُوتَ وَجُنودِه قَالَ الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهم مُّلاَقُو اللّه كَم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللّه وَاللّه مَعَ الصَّابِرِينَ * وَلَمَّا بَرَزُواْ لِجَالُوتَ وَجُنُودِه قَالُواْ رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا وَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْكَافِرِينَ * فَهزَمُوهم بِإِذْنِ اللّه وَقَتَلَ دَاوُدُ جَالُوتَ وَآتَاه اللّه الْمُلْكَ وَالْحِكْمَةَ وَعَلَّمَه مِمَّا يَشَاء وَلَوْلاَ دَفْعُ اللّه النَّاسَ بَعْضَهمْ بِبَعْضٍ لَّفَسَدَتِ الأَرْضُ وَلَكِنَّ اللّه ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعَالَمِينَ * البقره: 247-251
و اين هم ترجمه غيرمعيارى او:
و پيامبرشان به آنان گفت: ‏خداوند براى تان طالوت را چون زمامدار برانگيخته، گفتند: چگونه او را بر ما زمامدارى باشد با آنكه ما در كار زمامدارى از وى سزاوارتريم و به او از حيث مال گشايشى داده نشده است. گفت: ‏خدا او را بر شما برگزيده است و او را در دانش و توانمندى فزونى بخشيده، و خداوند پادشاهى اش را به هر كى بخواهد مى ‏دهد و خدا گشايشگر داناست. و پيامبرشان به آنان گفت: نشانه سلطنتش اين است: آن تابوتى كه در آن آرامش خاطرى از جانب پروردگارتان و بازمانده‏اى از آنچه خاندان موسى و خاندان هارون بر جاى نهاده‏اند، وجود دارد؛ در حالى به سوى شما خواهد آمد كه فرشتگان آن را حمل مى كنند. اگر مؤمن باشيد براى شما در اين (رويداد) نشانه‏اى است. و چون طالوت يكجا با لشكرش بيرون شد گفت: ‏خداوند آزماينده شما به وسيله نهرى است، پس هر كى از آن نوشيد از (ياران) من نيست و هر كى از آن نچشيد يقيناً كه از ياران من است، مگر كسى كه با دستش كفى برگيرد، پس جز اندكى همه از آن نوشيدند. و هنگامى كه او و كسانى كه همراه وى بودند و ايمان آورده بودند از آن نهر گذشتند؛ گفتند: امروز ما را ياراى (مقابله با) جالوت و سپاهيانش نيست، آنان كه باور داشتند خدا را ملاقات كننده اند گفتند: چه بسا گروهى اندك كه بر گروهى بسيار به اذن خدا پيروز شدند و خداوند با شكيبايان است. و هنگامى كه با جالوت و سپاهيانش روبرو شدند گفتند: پروردگارا! بر ما شكيبايى فرو ريز و گامهاى ما را استوار دار و ما را بر گروه كافران پيروز گردان. پس آنان را به اذن خدا شكست دادند و داؤد جالوت را كشت و خداوند به او پادشاهى و حكمت ارزانى داشت و از آنچه مى خواست به او آموخت و اگر سنت الهى در دفع برخى وسيله برخى ديگر نبود زمين حتماً تباه مى گرديد؛ ولى خداوند نسبت به جهانيان داراى فضل است.
‏نقاد سطحى نگر در رابطه به اين آيات نيز طبق اسلوب و مأموريتش ادعاء مى كند كه داستان طالوت و جالوت از تورات گرفته شده، اما به گونه وارونه و ناقص!!! و اين در حالى كه قرآن اين فراز داستان را چون نمونه تاريخى براى بحث خيلى مهم و ارزشمند و چون مصداق يكى از آموزه هاى سازنده اش در جلو ما مى گذارد، قرآن در سوره بقره؛ تكبر و خود بزرگ بينى شيطان، سركشى از فرمان خدا در رابطه به انقياد در برابر آدم و ادعاء برترى اش نسبت به آدم و شايستگى خودش براى خلافت زمين را چون نخستين گناه بزرگ در روى زمين ترسيم مى كند، و پادافراى آن را لعنت و رجم و يأس از رحمت الهى مى خواند، در همين سوره و چون نمونه تاريخى اين پديده؛ داستان طالوت و بزرگان قومش را در جلو ما مى گذارد، آنان نيز در رابطه به طالوت همان تجربه شيطان را تكرار مى كردند، خود را با اتكاء و استناد بر معيارهاى شيطانى و جاهلى سزاوار رهبرى و زعامت مى خواندند، مى گفتند: چرا بايد او زعيم ما باشد، كه نه چون ما از خانواده اى با سوابق زعامت است و نه چون ما ثروتمند!! پيامبر شان معيارهاى الهى شايستگى زعامت را در جلو آنان گذاشته (علم و توانايى)؛ و با توجه به آن طالوت را سزاوار زعامت خوانده، همانگونه كه قرآن در رابطه به آدم عليه السلام علم را معيار زعامت و خلافت گرفته و ادعاء برترى نَسَبى شيطان را مبنى بر اين كه او از آتش آفريده شده و آدم از خاك و گل؛ مردود شمرده!! پس اين نمونه تاريخى يك داستان و افسانه نه بلكه مصداق عملى و تجسم عينى يكى از مفاهيم آموزنده قرآن است!!
تكبر نخستين گناه كبيره بر روى زمين است، نخستين كسى كه اين گناه را مرتكب شد شيطان است، كسى كه بنابر كبر از رحمت خدا رانده شد. بايد ببينيم از نظر قرآن تكبر چيست و متكبر كيست؟ تكبر يعنى خود بزرگ بينى، نسبت به ديگران احساس برترى، قوم و نسب خود را بهتر و برتر از ديگران شمردن، قوم خود را نسبت به قوم ديگر، خانواده اش را نسبت به خانواده ديگر و خود را نسبت به شخص ديگر برتر و بهتر خواندن، و اين همان كاريست كه براى نخستين بار و قبل از همه شيطان مرتكب شد، در سوره بقره نخست در ارتباط با پيدايش انسان و سجده فرشته ها در برابر او و اجتناب شيطان از سجده و ادعايش مبنى بر اين كه بهتر و برتر از آدم است، چون او از آتش آفريده شده و آدم از خاك، به بحث گرفته شده، سپس نمونه تاريخى آن در داستان انتخاب طالوت عليه السلام به عنوان پيشواى قوم و مخالفت سرداران قوم با انتخاب او و ادعاء برترى و شايستگى شان نسبت به طالوت به نمايش گذاشته شده، در حقيقت برخورد مغرورانه سرداران قوم با طالوت عليه السلام تكرار گناه شيطان و مصداق تاريخى آن بود.
با توجه به حقائق تاريخى؛ پس از رحلت موسى عليه السلام و زمانى كه قوم اسرائيل مرتكب شرك و فساد شدند و از راه راست بى راهه رفتند، زمامدار جابر و ستمگرى به نام جالوت بر آنان مسلط شد، تعداد زيادى از آنان را كشت، همه چيز شان را غارت كرد، آنان را از خانه هاى شان بيرون كرد، در اين زمان اشموئيل عليه السلام رهنماى آنان بود، نزد او آمدند، از گذشته هاى ننگين شان و عدم جهاد در راه خدا و تسليم شدن به ذلت و اسارت اظهار ندامت كردند، از او خواستند تا اجازه دهد در راه خدا جهاد كنند، او با توجه به سوابق بد شان به آنان گفت: مبادا جهاد بر شما فرض شود ولى شما از آن اجتناب كنيد، گفتند: در حالى كه مورد ستم قرار گرفته ايم، از خانه و كاشانه مان رانده شده ايم، هيچ دليلى وجود ندارد كه در راه خدا نه جنگيم، اما زمانى كه به آنان گفته شد: حال سلاح برداريد و با دشمنان تان بجنگيد، عده اى محدود به نداى پيامبر شان لبيك گفتند، بقيه پيمان شان را شكستند و از جنگيدن در راه خدا خوددارى ورزيدند، پيامبر به آنان گفت: خواستيد سالارى غرض رهبرى تان در جنگ با دشمن داشته باشيد، خداوند طالوت را شايسته اين مقام ساخته است، سرداران مغرور و گمراه اعتراض كردند و گفتند: او شايسته زعامت قوم نيست، نه از لحاظ نسب و نه از ناحيه مال و ثروت، زعامت قوم بايد به كسى سپرده شود كه شايستگى قيادت و زعامت را از آبا و اجدادش به ميراث برده، به خانواده معروف و معتبرى منسوب و ثروتمند باشد!! پيامبر در جواب شان فرمود: پروردگار تان او را برگزيده است و شايستگى زعامت و قيادت را به او عنايت كرده، خردمند و دانشمند است و نيرومند و صحتمند، مواصفات لازمه زعامت اينها اند، نه برترى هاى موهومى نسبى و ثروت و سرمايه، ولى آنان آماده نبودند قيادت طالوت را بپذيرند، معيارهاى آنان دگرگون و تصورات شان در باره مواصفات لازمه زعامت به رنگ اقوام بى دين و گمراه در آمده بود، شيطان شان نمى گذاشت اين نداى پيامبرانه را با گوش جان بشنوند كه در معيارهاى الهى اهليت معتبر است نه ثروت و نسب، ملاك هاى دينى غير از ملاك هايى است كه آنان به كار مى گيرند. خدا چون آنان نيست كه نسب و ثروت را ملاك شخصيت انسان و اهليتش براى زعامت بگيرد و در باره طالوت با تمامى برازندگى ها و شايستگى هايش قضاوتى شبيه سرداران مغرور داشته باشد. از پيامبر شان خواستند شاهد و ثبوتى ارائه كند كه نشان دهد خدا نيز به زعامت و قيادت طالوت راضى است!!! گفت: نشانه اش اين كه تابوت مفقود را به شما بر مى گرداند، بنى اسرائيل از پدران شان صندوقى را به ميراث برده بودند كه در آن اشيايى چون عصاى موسى عليه السلام، لوحه هاى تورات، و نشانه هاى دست موسى و هارون عليهماالسلام نگهدارى مى شد، باور شان اين بود كه اين صندوق؛ مقدس و متبرك است و مايه پيروزى شان بر دشمن، تا زمانى كه آن را باخود داشته باشند هيچ دشمنى بر آنان چيره نخواهد شد!! ناگاه در يكى از درگيرى ها اين صندوق به دست دشمن افتاد، و اين باعث شد كه همت و شهامت كمرنگ شان را نيز از دست دهند، از مقابله با دشمن دست كشيدند، و رو به فرار گذاشتند، مرشد شان به آنان گفت: اين صندوق به عنوان نشانه رضايت خدا بر زعامت طالوت به شما برگردانده خواهد شد، فرشته ها آن را خواهد آورد، اين وعده تحقق يافت. . . قرآن طى اين داستان به مؤمنان رهنمايى مى كند كه مبادا پس از فرض شدن جهاد عقب نشينى كنيد، مبادا براى انتخاب قيادت و زعامت معيارهايى را به كار گيريد كه مردمان جاهل و گمراه و منحرف از خط ايمان به كار مى گيرند، مبادا جز استعداد علمى و توانمندى جسمى مواصفات ديگر را براى انتخاب زعامت معيار و ملاك بگيريد، مبادا با كسى به مخالفت بپردازيد كه خداوند متعال او را با مواصفات و شايستگى هاى زعامت سرافراز ساخته است.
قرآن طى اين داستان آموزنده مجاهدين مؤمن را رهنمايى مى كند كه جهاد در راه خدا كار مجاهدان صابر و شكيباست، افراد ناشكيبا، بى همت، سست عزم، بى اراده و ضعيف النفسى كه همت و حوصله تحمل دشوارى ها را ندارد، شايسته جهاد در راه خدا نيستند، رهبر جهاد بايد مجاهدينش را بيآزمايد، ببيند چه كسى آماده تحمل دشواريهاست، دل قوى، اراده محكم، عزم راسخ و همت عالى، صبر و تحمل دارد، تنها بر اينها حساب كند، و بر رفاقت آنان اكتفاء نمايد، افراد بى همت و ناشكيبا همراهان نيمه راه بوده و در لحظات دشوار و حساس از صف كنار مى روند و سنگرها را به دشمن مى گذارند. رفاقت و همراهى اينها به جاى سود باعث زيان مى شود، به همين دليل است كه طالوت به همراهانش مى گويد: كسى مى تواند مرا در اين سفر جهادى همراهى كند كه تشنگى را تحمل كند، از آب نهرى كه در چند قدمى ماست ننوشد، آنهايى نيز مى توانند مرا يارى كنند كه بر كف آب اكتفاء كند. اين آزمايش كاملاً شبيه آن است كه ما به گرفتن روزه مكلف شده ايم، با روزه در انسان خصلت صبر و خودنگهدارى رشد مى كند. از سپاه بزرگ طالوت تعدادى اندك در اين آزمون پيروز شدند، و خداوند جل شأنه به همين گروه صابر و شكيبا و معتقد به تأييد الهى و متكى به آن؛ افتخار پيروزى بر دشمن نيرومند و مجهز را عنايت كرد. پس پيروزى از آن مجاهدان صابر و شكيباست، آنان كه چشم طمع به تأييد و نصرت الهى دارند، از خدا مى خواهند گامهاى شان را در برابر دشمن استوار داشته و صبر و شكيبايى به آنان عنايت كند. نه آن كه تعداد جنگجويانش و امكانات و وسائل جنگى اش بيشتر است، در طول تاريخ بارها ديده شده كه گروهى كوچك؛ مشتمل بر مبارزان صابر و شكيبا؛ بر سپاهى پيروز و غالب گرديده كه هم بزرگتر بوده و هم مجهزتر، چون خداوند يار و ياور صابران است.
قرآن مى فرمايد كه در اين درگيرى؛ سالار سپاه دشمن به دست داؤد عليه السلام كشته شد، و خداوند متعال به داؤد عليه السلام كه جوانى غيرمعروف و فردى از خانواده گمنامى بود؛ بنابر همين رشادت و قهرمانى؛ زعامت قوم و اقتدار و فرمانروايى و علم و حكمت عنايت كرد و به مقام نبوت و پيامبرى سرافراز ساخت. سنت الهى اين است كه قيادت و زعامت مؤمنان به چنين شخصيتهاى مجاهد و رشيد تفويض گردد، خداى متعال به اين رضايت مى دهد كه اينها در مقام رهبرى مؤمنان قرار گيرند. در پايان اين بحث شاهد نتيجه گيرى خيلى ارزشمند و آموزنده از اين داستان و تتمه خيلى موزون براى آن هستيم، آنجا كه قرآن مى فرمايد: اگر سنت الهى در دفع برخى وسيله برخى ديگر نبود زمين حتماً تباه مى گرديد؛ ولى خداوند نسبت به جهانيان داراى فضل است. اين تتمه جامع چند پيام روح پرور براى ما دارد: پروردگار عالم نمى گذارد زمين به تباهى كشانده شود و مفسدين مجال اشاعه فساد در هر سو و سمت و براى مدت طولانى كسب كنند، ترتيبى مى گيرد تا اين مجال را از آنان بگيرد، به فساد شان پايان بخشد و زمين را از تباهى نجات دهد، براى اين منظور شرائطى را فراهم مى كند تا افراد مؤمن و صالح بر محور زعيم صالح جمع شوند، تا به دست پرتوان آنان جلو مفسدين و تبهكاران را بگيرد، و زمين را از تباهى حفظ كند، بنابر همين سنت الهى است كه همواره و در هر مقطع زمان شاهد ظهور چنين گروهى مؤمن و مجاهد هستيم، چنانچه پيامبر عليه السلام مى فرمايد:
عَنْ ثَوْبَانَ، قَالَ: قَالَ رَسُولُ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ: «لَا تَزَالُ طَائِفَةٌ مِنْ أُمَّتِى ظَاهِرِينَ عَلَى الْحَقِّ، لَا يَضُرُّهُمْ مَنْ خَذَلَهُمْ، حَتَّى يَأْتِى أَمْرُ اللهِ وَهُمْ كَذَلِكَ»
از ثوبان رضى الله عنه روايت است كه رسول الله صلى الله عليه وسلم فرمودند: ميان امت من همواره گروهى چنان خواهد بود كه استوار بر حق و غالب بوده، كسى آنان را زيانمند نخواهد كرد كه آنان را تنها مى گذارند، تا آن كه خداوند فيصله نهايى اش را صادر كند و آنان همينگونه باشند.
آيا مايه تعجب و حيرت نيست كه كسى تمامى اين آموزه هاى خيلى بلند و ارزشمند را نه تنها درك نكند بلكه در مخالفت و اعتراض بر آن قلم فرسايى نموده و به دليل مغايرتش با افسانه واهى و خرافى بايبل آن را قابل اعتراض بخواند!! در حالى كه قرآن فقط چند فراز اين داستان را بدون ذكر نام پيامبر، به عنوان درس آموزنده و سازنده و چون نمونه تاريخى براى رهنمودهاى جان افروزش به نمايش مى گذارد؛ ولى در بايبل چون افسانه بى محتوى و بى هدف و شبيه افسانه هاى مادر بزرگ ها به نواسه هاى شان در شب هاى دراز زمستان!! جناب ناقد از اين بابت ناراض است و به اعتراض پرداخته كه چرا قرآن تمامى داستان را با همه شاخ و برگ هاى بى ثمر و پيچ و خمهاى بيهوده اش و حرف به حرف از بايبل اقتباس نكرده!!!
جناب ناقد مى گويد: در اين رابطه دو نکته قابل ياد آوريست:1- قرآن هنگام صحبت در مورد تابوت، کارى را که داؤد انجام داده است به شائول نسبت داده . . . در حاليکه به روايت تورات، اين شائول نى بلکه داؤد بوده است که در جشن پيروزى و تصرف اورشليم تابوت عهد را به اين شهر آورده است، 2- أفسانۀ إمتحان کردن سپاهيان از طريق طرز نوشيدن آب از چشمه ساران و افسانۀ عبور از رود اردن به شخصيت افسانوى ديگرى که گويا جِدعون نام داشته است و در نبرد با مِديانِيان قهرمانيهاى خارق العاده يى نشان داده است، تعلق مى گيرد.
به اين جناب مى گوييم: دو روداد كاملاً جدا از هم را خلط كرده اى، يكى در زمان داؤد عليه السلام و ديگرى در زمان طالوت عليه السلام واقع شده، در يكى صندوق مفقود شده به قوم اسرائيل برگردانده شده و در ديگرى داؤد عليه السلام اين صندوق را پس از تصرف اورشليم به اين شهر به عنوان پايتختش انتقال داده!! در رابطه به روداد عبور از نهر خودت نيز شك دارى و مى گويى: و افسانۀ عبور از رود اردن به شخصيت افسانوى ديگرى که گويا (!! ) جِدعون نام داشته است . . . تعلق مى گيرد!! نه ادعاى تو حقيقت دارد و نه ادعاى نويسنده بايبل، حقيقت همان است كه قرآن گفته، اين روداد در زمان طالوت عليه السلام واقع شده.
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط بيست و هفتم

داستان ابراهيم عليه السلام و نمرود
ناقد تحت عنوان (بازتاب افسانه هاى سامى. . . . افسانۀ إبراهيم و نِمرود) مى نويسد: "افسانۀ إبراهيم و نِمرود نيز ازجملۀ افسانه هاى فولکلورى يهوديست که در قرآن به گونه يى پراگنده و متشتت و در لابه لاى نُه سوره، بدون آنکه نامى از نِمرود برده شود، انعکاس يافته است. . . . آنانيکه افسانه ها و اسطوره هاى يهودى را خوانده و يا شنيده اند، به مجرد شنيدن و يا خواندن اين افسانه در قرآن و يا کتابهايى که آنرا به نقل از قرآن و با آب و تاب بيشترى بازتاب داده است، متوجه مى شوند که اين افسانه از کتابهايى چون « تلمود» و « ميدراش ربى» که داستانهاى توراتى را شاخ و برگ بيشترى داده . . . گرفته شده است، به منظور روشن شدن هرچه بيشتر موضوع بهتر است اين افسانه را نخست طبق روايت قرآن و کتابهاى قصص الأنبياء . . . از نظر بگذرانيم، و بعد ازآن ببينيم که أصل افسانه در«ميدراش ربى » چگونه بوده است و آنگاه هر دو را با هم مقايسه نموده همگونى ها و ناهمگونيهاى آن دو را مورد برسى قرار دهيم.
بر أساس گزارش قرآن و سائر منابع اسلامى، فشرده و خلاصۀ اين افسانه از اين قرار است: آزر، پدر إبراهيم، پيشۀ بت تراشى يا مجسمه سازى دارد، و در کارگاه خويش بتها را ميتراشد و به إبراهيم مى دهد تا به بازار برده به فروش رساند، إبراهيم به جاى آنکه مشتريان را به خريد آن بتها تشويق و ترغيب نمايد، به آواز بلند مى گويد: "کى ميخواهد آنچه را بخرد که نه برايش نفعى رسانيده مى تواند نه زيانى ؟". . . سپس خدا به إبراهيم دستور مى دهد که بسته گان خويش را به يگانه پرستى دعوت نمايد. إبراهيم دستور خدا را به منصۀ إجرا گذارده پدر و ديگر بسته گان خويش را به خدا پرستى فرا ميخواند، مگر آنان فراخوان او را نمى پذيرند. اما إبراهم به کار خويش مبادرت ميورزد و يکى از کارهايى که در اين راستا انجام مى دهد شکستن بتهاييست که پدرش آنرا ساخته است، تا آنکه آوازۀ او به دربار پادشاه آن ديار که نِمرود نام دارد سرايت ميکند. نِمرود او را به نزد خويش خوانده با او در زمينه به گفت و شنيد ميپردازد. اين مجادله و پرخاش به جايى کشانده مى شود که نِمرود مى گويد چون من آتش را ميپرستم، تو را به او ميسپارم، تا باشد که آن کس که تو او را ميپرستى، تو را از آتش نجات دهد. پس امر ميکند تا آتش بزرگى برافروخته إبراهيم را به آن پرتاب نمايند. إبراهيم به آتش انداخته مى شود مگر بر اساس روايت قرآن (آيت 69 سورۀ الأنبياء)، آتش به امر خدا براى او سردى و آرامش ميبخشد و او از آتش نِمرود به سلامت نجات مى يابد و اين رويداد باعث مى شود تا شمار بيشترى از بسته گان و خويشاوندانش به وى ايمان بياورند."
به اين ناقد بى خبر از قرآن بايد گفت: بيش از نود در صد اين حرفها خلاف بيان قرآن است، و نشان مى دهد كه از قرآن هيچ بهره اى ندارى!! روايت هاى غلط و كاملاً نادرستت اينها اند:
قرآن نه گفته كه آزر بت تراش بود، بلكه او را بت پرست خوانده.
قرآن نه گفته كه ابراهيم بتهاى ساخت پدرش را در بازار مى فروخت، بلكه گفته: ابراهيم در همان نوجوانى اش از بت ها بى زار بود.
قرآن نه گفته كه ابراهيم عليه السلام در آن زمان به پيامبرى مبعوث شده بود، بلكه گفته: او در همان نوجوانى اش در جستجوى حقيقت افتاد و عقلش او را از پرستش معبودان جعلى پدر و قومش باز مى داشت و به سوى پروردگار يكتا مى خواند، دلائلى محكم براى باور به خدا داشت.
قرآن از نمرود نام نبرده، و نيز نه گفته كه ابراهيم به گونه تصادفى با نمرود مواجه شد، بلكه بيان قرآن مشعر بر آن است كه ابراهيم بت ها را شكست، تبر را در گردن بزرگترين بت آويخت، تا مردم بر گردند و ببينند كه بقيه بت ها شكسته، بت بزرگ متهم به شكستن بت هاست؛ چون تبر از گردن او آويزان است، ولى نه قادر به دفاع از خود است و نه قادر به نشاندهى بت شكن، بت پرستها جمع مى شوند، انگشت اتهام بلادرنگ به سوى ابراهيم نشانه مى رود، چون او همواره بت ها را رد مى كرد و عليه بت پرستى تبليغات داشت، قرار بر اين شد تا او را طى اجتماع بزرگى به آتش بيندازند، تا مجازاتش عبرتى براى ديگران باشد، تا فرارسيدن روز موعود او را به زندان مى كشند، ديدارش با حاكم جابر و حامى و مدافع بت پرستى در همين زمان صورت مى گيرد، در همان ديدار است كه به فرمانروا مى گويد: فيصله مرگ و زندگى از سوى پروردگارم صادر مى شود؛ نه تو؛ و زمانى كه نمرود خلاف آن را ادعاء مى كند و نشان مى دهد؛ در پاسخش مى گويد: پروردگارم خورشيد را از شرق بر مى آرد؛ اگر تو قادر به تغييرى در فيصله هاى پروردگارم هستى آن را از غرب برآر!! يعنى چنانچه در طلوع و غروب خورشيد و آمد و رفت روز و شب كسى جز خدا نقشى ندارد، همانگونه نمى توانى يك لحظه بر زندگى ام بيفزايى و يا از آن بكاهى!! پس از شنيدن اين پاسخ است كه نمرود تصميمش را مبنى بر انداختن ابراهيم در آتش عملى مى كند، اما پروردگار ابراهيم او را از آتش نجات مى دهد، و قرآن با ذكر اين داستان آموزنده به تمامى موحدين و مجاهدين راه خدا اين درس را مى دهد كه در دفاع از حق چون ابراهيم باشيد، از نمرودها و تهديدهاى شان نترسيد، از مرگ بيمى نداشته باشيد، مرگ در موعد خودش فرا مى رسد، كسى نمى تواند موعدش را تغيير دهد!!!
نقاد ادعاء كتاب (ميدراش ربى) در مورد ابراهيم و نمرود را به اين صيغه اقتباس كرده: . . . و ابراهيم را تارَح، پدرش، به نزد نمرود آورد، آنگاه ميان او و نمرود مجادله و مشاجره يى روى داد به اين شرح: نِمرود: آتش را سجده کن. ابراهيم: تمنا اين که آب را سجده کنم، که آتش را فرو مى نشاند! نِمرود: آب را سجده کن. ابراهيم: تمنا اين که ابر را سجده کنم که آب را مى آورد! نِمرود: ابر را سجده کن. ابراهيم: تمنا اين که باد را سجده کنم که ابرها را در آسمان پراکنده سازد. نِمرود: باد را سجده کن. ابراهيم: اينک مرا د ستورى ده تا مگر آن انسانى را سجده کنم که تاب آن باد بياورد. نِمرود: سخن در ميان سخن مى ‌آورى، آتش را سجده خواهم کرد و جز او کسى را سجده نکنم و در آتش تو را خواهم افکند، مگر خدايى که تو او را سجده کنى، آمده تو را (از عذاب آتش من) برهاند. و ابراهيم را در آتش افکندند و او به سلامت بيرون آمد. . .
با مقايسۀ روايتهاى قرآنى و ميدراشى اين افسانه در مى يابيم که محمد بن عبدالله آنرا با تغيير اندکى، نکته به نکته و همانگونه که در ميدراش ربى آمده است در قرآن جا داده است. و آن تغيير همانا إطلاق اسم « آزر » براى پدر إبراهيم است که در آيت هفتاد و چهارم سورۀ الأنعام آمده است، در حاليکه نام وى هم در تورات و هم در ميدراش ربى «تارَح» است نه آزر. خلاصۀ کلام اينکه داستان إبراهيم و نِمرود در قرآن، چيزى نيست جز تکرار حرف به حرف أفسانۀ ميدراشى وفولکلورى يهودى که محمد آنرا از زبان يهوديان سرزمينهاى نجد و حجاز شنيده بوده است.
عجيب است كه كسى از درك تمامى اين تفاوت هاى عميق و گسترده در بيان قرآن و ميدراش ربى عاجز بوده و بيان قرآن را تکرار حرف به حرف و نکته به نکته افسانه ميدراشى تلقى كند!!! در حالى كه هيچ حرف و سطر و مفهوم و مطلب ميدراش را در بيان قرآن نمى يابيم، اگر قرآن از بايبل و تلمود اقتباس مى كرد بايد نام پدر ابراهيم را تارح مى گرفت نه آزر. نام آزر را نه در تورات مى يابيم، نه در تلمود و نه در ميدراش ربى. ميدراش ربى مى گويد كه نمرود آتش پرست بود، قرآن عكس آن را و بدون ذكر نام نمرود مى گويد: آنان به شمول پدر ابراهيم بت پرست بودند، ميدراش مى گويد: و ابراهيم را تارَح، پدرش، به نزد نمرود آورد، قرآن مى فرمايد: ابراهيم به جرم بت شكنى نزد فرمانرواى بت پرست برده شد. فيصله سوختاندنش در آتش از قبل و به اتفاق تمامى قوم صادر شده بود. آيا ادعاى تكرار حرف به حرف و نكته به نكته دروغ محض نيست؟!! همچنان از مناقشه اى كه به زعم ميدراش ميان ابراهيم و نمرود صورت گرفته و از سؤالها و جوابهايى كه گويا در اين مناقشه رد و بدل شده؛ هيچ چيزى در قرآن نمى يابيم!!
بيان قرآن در باره ابراهيم عليه السلام كاملاً عكس ادعاء هاى بى محتوى بايبل است، بايبل در اين رابطه هيچ چيزى نگفته كه ابراهيم عليه السلام بر دين پدر و قومش اعتراض كرد، با مخالفت پدر و قومش مواجه گرديد، پدرش او را به تبعيد و اخراج از خانه تهديد كرد، بت ها را شكست، به زندان رفت، فرمان روا او را به مرگ تهديد كرد، در آتش انداخته شد، از وطنش هجرت كرد. . . بايبل در باره تمامى اينها ساكت است، حتى در باره هجرت ابراهيم عليه السلام مى نويسد: تارح (پدر ابرام) يكجا با پسرش ابرام، همسر پسرش ساراى و نواسه اش لوط از اوركلدانيان به سوى كنعان كوچيد و در حران مستقر شد!!
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط بيست و هشتم

آيا انسان قادر است خدا را با چشم خود ببيند؟
بايبل در داستان ابراهيم عليه السلام و در موارد زياد ديگر ادعاء كرده كه خداى يهودى ها در اين و آن جا به ابراهيم عليه السلام و پيامبران ديگر و حتى كاهنان ظاهر شده و رو در رو با آنان سخن گفته!! اما كسى كه در باره عظمت الله متعال و ضعف انسان فهم و تصور درست و دقيق داشته باشد هرگز ادعاء نخواهد كرد كه انسان مى تواند با اين ديده هاى ضعيف و ناتوان آفريدگار آسمانها و زمين را ببيند!! قرآن مى فرمايد:
لاَّ تُدْرِكُه الأَبْصَارُ وَهوَ يُدْرِكُ الأَبْصَارَ وَهوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ * الانعام : 103
ديده ها او را درك نتواند و او ديده ها را درك مى كند، و او باخبر لطيف است.
ساينس و علم مى گويد: ديده هاى انسان از ديدن اشيايى لطيف چون انرژى، نور، جاذبه و ساحه عاجز است، چگونه باور كنيم كه اين ديده هاى عاجز توان ديدن خداى لطيف را دارد؟!! اما بايبل برعكس قرآن و علم ادعاء مى كند كه خداى بايبل به اكثر پيامبران بنى اسرائيل و حتى كاهنان شان بارها و بارها ظاهر شده، همواره در چهره يك انسان!! از ميان ابرها بيرون آمده، حتى با يعقوب عليه السلام كُشتى گرفته و نتوانسته او را به زمين بكوبد، و حتى عاجز بود خود را از چنگ او رها كند!! ناچار خلاف قواعد كُشتى لگدى به ران راست او زد، و يكى از عضلات ران راست يعقوب را به درد آورد!! بنابر همين روداد؛ بنى اسرائيل تا حال از خوردن اين عضله حيوانات خوددارى مى ورزند!!!
آيا مريم خواهر هارون بود؟
جناب ناقد در رابطه به بيان قرآن در مورد زكريا، نام پدر و برادر مريم، تعيين مشخصات شخصيت مادر مريم و اينکه مريم خود کى بوده است و در چه زمان و مکانى ميزيسته است و هم اينکه آيا زَکَرِيا متکفل او بوده است ياخير؛ اعتراضاتى دارد و مدعى آن است كه بيان قرآن در رابطه به آنها خلاف واقع و مغاير بيان تورات و تلمود است!!! و اين در حالى كه مريم، مادرش، عيسى عليه السلام، زكريا و پسرش يحيى به اعتراف بايبل و همچنان بنابر بيان قرآن همزمان زندگى كرده اند، قرآن مادر مريم را به نام زن عمران ياد كرده، ناقد ادعاء مى كند كه عمران پدر موسى بود، نه پدر مريم!!
به ايشان مى گويم: بايبل براى مريم همسرى به نام يوسف ابداع كرده است، ولى نمى گويد كه اين همان يوسف مصر است يا يوسفى ديگر و مسكونه فلسطين؟!! اگر اين را به گونه اعتراض عليه بايبل مطرح كنيم چنين اعتراضى از نظر جناب عالى و استادانت وارد و قابل اعتناء است يا نه؟!! اگر نيست پس چگونه بيان قرآن را به اين دليل قابل اعتراض مى خوانى كه پدر مريم را همنام پدر موسى عليه السلام خوانده؟!!
جناب ناقد اين را نيز قابل اعتراض گرفته كه قرآن مريم را به نام خواهر هارون (اخت هارون) ناميده!! باز هم از او مى پرسيم: آيا دليلى نيز دارى كه مريم برادرى به نام هارون نداشت؟!! اين را به حال خود مى گذاريم و منتظر پاسخت نيستيم، اما براى تفهيمت بايد بگويم: مريم فرزند بزرگ مادرش بود، و يهودى ها معمولاً و طبق باورهاى مذهبى شان نخستين فرزند را وقف خدمت معبد مى كردند، با توجه به اين به يقين مى توان گفت كه مريم برادر بزرگتر از خود نداشت، برخى از مفسرين قرآن گمان كرده اند كه شايد او برادرى به نام هارون داشته است؛ ولى اكثر مفسرين به اين باور اند كه در اين جا مراد از (اخت هارون) اصطلاح مروج ميان عربهاست كه اعضاء يك قبيله را به جد بزرگ و شخصيت معروف شان منسوب مى كردند؛ چون اخوان لوط، اخا مُضَر، اخا همدان، و غيره كه در تمامى اين انتساب ها اخوت و برادرى نسبى مراد نيست، پس در اين جا مريم به جد بزرگش هارون منسوب شده نه اين كه برادرى به نام هارون داشته!!
جناب ناقد! اين اعتراض چه وزنى دارد و با توجه به اين شرح چه مجالى براى اعتراض مى ماند؟!!
ناقد مى نويسد: و اما در مورد اينکه آيا زَکَرِيا متکفل مريم بوده است يا نه و اينکه زَکَرِيا و مريم در کجا ميزيسته اند، بازهم ناگزير به تورات و انجيل مراجعه نموده موضوع را در پرتو اسطوره هاى جا داده شده در اين دو کتاب به برسى مى گريم. در هيچکدام از اين کتابها تذکر داده نشده است که زَکَرِيا در هيکل سليمان که در شهر اورشليم موقعيت دارد إقامت دائمى داشته و در آنجا متکفل مريم بوده باشد، زيرا نامبرده از أهالى حبرون بود و تنها وقتى به اورشليم مى آمد که در نتيجۀ قرعه کشى براى أداء خدمت در هيکل سليمان و آنهم تنها براى يک دورۀ پانزده روزه در يک سال و نه بيشتر از آن برگزيده ميشد. و از آنجا که زَکَرِيا از طائفۀ لاوى و باشندۀ حبرون بود و مريم عذراء از طائفۀ يهوذا و باشندۀ ناصره، لذا مقيم بودن آنان در يک زمان واحد در اورشليم و بالتالى متکفل بودن و قيموميت زَکَرِيا بالاى مريم، در حيطۀ عقل سليم نمى گنجد. . . (9). به همين ترتيب أسطوره هاى تورات و انجيل حاکى از آن است که به جز از رئيس کاهنان کس ديگرى اجازۀ دخول به محراب (قدس أقدس) را ندارد و آنهم تنها در روز کفارۀ بزرگ و به منظور پاشيدن خون قربانى برآن و به خاطر کفاره و جبيرۀ گناهان مردم بنى اسرائيل (10) پس بود و باش مريم در محراب را و تناول غذاهاى لذيذ بهشتى را و وارد شدن زَکَرِيا را در محراب و ملاقاتش با مريم را در آنجا چگونه مى توان پذيرفت، سؤاليست که تا کنون هيچيک از مفسرين قرآن به آن پاسخ نداده اند.
در پاسخ ناقد بايد گفت: قرآن اين ادعاء بايبل را از بنياد رد مى كند كه زكريا عليه السلام پنجصد سال قبل از عيسى عليه السلام زيسته است، يا علمى از غيب داشت و پيشگويى ها مى كرد، مى فرمايد: زكريا عليه السلام سرپرستى و پرورش مريم مادر عيسى عليه السلام را به عهده داشت، خداوند به او در كهن سالى اش پسرى داد كه نامش يحيى بود، مؤيد و همسن و سال عيسى عليه السلام. قرآن مى فرمايد: روزى زكريا عليه السلام نزد مريم رفت و در كنارش ميوه بى موسم يافت، پرسيد: مريم! اين از كجا آمده؟ مريم گفت: خداوند به هر كى از بندگانش بخواهد بدون محاسبه رزق مى دهد، من مستحق آن نيستم، الله متعال بنابر فضل و احسانش مرا مورد لطف و رعايت خود قرار داده و ميوه بى موسم عنايت كرده!! حالت مريم و مقام و منزلتش نزد خداوند متعال و گفتارش به زكريا در او اين پندار و اميد را باعث شد كه شايد خداوند به من نيز بى موسم و در پيرسالى ام فرزندى عنايت كند، متقى و پرهيزگار چون مريم و مورد رعايت و عنايت الهى، دعاء كرد، الله متعال دعاء اش را قبول كرد، فرشته اى فرستاد تا مژده تولد پسر را به او بدهد، زكريا عليه السلام مصروف عبادت بود كه فرشته اين بشارت را به او داد، در جوابش گفت: پروردگارا! چگونه فرزندى به من عنايت مى كنى در حالى كه من پيرسالم و همسرم نازا و عقيم؟!! نشانه اش چه خواهد بود؟ به او گفته شد: نشانه اش اين كه در ايام تولد پسر سه روز قادر به سخن گفتن نخواهى بود!! قرآن با اين بيانش به ما مى آموزاند: ادعاء بايبل مبنى بر اين كه زكريا و انبياء ديگر عليهم السلام علم غيب داشتند و پيشگويى ها مى كردند؛ نادرست و خلاف آموزه هاى دينى است، زكريا عليه السلام از اين اطلاعى نداشت كه به مريم عليهاالسلام ميوه بى موسم مى آيد، نمى دانست كه خداوند پسرى به او عنايت خواهد كرد، نمى دانست چه زمانى اين مژده تحقق خواهد يافت، در حالى كه اين مژده از سوى خداوند جل شأنه و توسط فرشته به او داده شده بود با آنهم خواهان نشانه بود!! حقيقت اين است كه قرآن علم غيب را از ماسوى الله به گونه قطعى و كلى نفى مى كند، با اين كار جلو فريبكاران و دغلبازانى را مى گيرد كه در پوشش دين، مذهب و روحانيت و به عنوان فال بين، كف شناس، كاهن و نجومى مردم ساده لوح و غرق در خرافات را تحميق و اغواء مى كنند، قلب شان از ايمان و جيب شان را از پول خالى مى كنند، به آنان مى گويند: در برابر شكرانه ها از روداد هاى مبهم گذشته و حوادث محتمل آينده مطلع تان مى سازيم، مى گوييم با چه تهديد ها و مخاطرات مواجه خواهىد شد، اگر كسى شما را جادو كرده آن را خنثى مى كنيم، به شما خواهيم گفت كه چگونه مى توانىد به آرمانهاى تان دست يابىد و خواسته هاى دل تان را برآورده سازىد، مى توانيم موانعى را از سر راه تان برداريم كه شما را در رسيدن به آرمانهاى تان مانع مى شوند!!! . . . . اما بايبل راه اين فريبكاران را باز گذاشته و آنان را در راستاى تحميق مردم يارى مى دهد!! بايبل نيز در برخى از موارد وادار شده تا به مخاطبينش بگويد: اين پيشگويى ها و غيب دانى ها كار انبياء راستين نبوده؛ از جعلكارى هاى انبياء دروغين اند!! چنانچه مى گويد: . . . در اين زمان براى خانواده داؤد و مردم اورشليم چشمه اى جارى خواهد شد كه آنان را از تمامى زشتى ها و گناهان پاك مى كند!!! پرستش بت ها پايان مى يابد، زمين از انبياء دروغين و جعلى و فال بينان پاك مى شود، انبياء از نبوت (رقص مذهبى و جذباتى) احساس شرم خواهند كرد، و براى فريب مردم جامه نبوت نخواهند پوشيد!! هر يكى خواهد گفت: من نبى و روحانى نيستم، برزگرم، از جوانى تا حال پيشه ام كشاورزى بوده!! و اگر از او پرسيده شود: زخم هاى بدنت نشانه چيست؟!! جواب مى دهند: در درگيرى با دوستانم زخمى شدم!!! (در حاشيه بايبل در رابطه به اين زخم ها آمده: انبياء دروغين بدن شان را زخمى مى كردند، تفصيل آن را در كتاب پاچايان نخستين مطالعه كنيد!!
بدون شك كه اين يك اعتراف عجيب است، ماهيت انبياء جعلى بايبل را دقيقأ به نمايش مى گذارد، و نشان مى دهد كه آنها با جامه هاى روحانى گونه مردم را مى فريفتند، رقص هاى مذهبى گونه و حتى زخم زدن ها بر پشت و سينه را نشانه اخلاص و تقرب به خدا مى پنداشتند!! خيلى از مذاهب شركى و خرافى به اين بيمارى مبتلا اند، شيعه ها نيز سينه كوبى ها به ياد سانحه كربلا و كوبيدن زنجير هاى تيغ دار بر پشت و نشان دادن زخمهاى سرخ و خونين به ديگران را و آن هم طى رقص هاى مذهبى در كوچه و بازار را از يهودى ها فراگرفته اند، اين سخن بايبل درست است كه با پيروزى و غلبه حق و دين راستين بساط اين روحانى نماهاى فريبكار برچيده مى شود، مردم ماهيت آنان را درك مى كنند، ديگر نخواهند توانست با جامه هاى فريبنده و پيشگويى هاى دروغين شان مردم را بفريبند، ديگر نه شاهد (رقص هاى مذهبى) خواهيم بود، نه مستى ها و جذباتى شدن هاى ناشى از ذكر نام خدا، نه ساز و سرود مذهبى، نه رياضت هاى هندوها، نه به ياد زخمهاى مسيح خود را زخمى كردنها و نه به نام حادثه كربلا سينه كوبى ها و زنجير زنى ها؛ هر كى مرتكب اين خبط و خطأ شده باشد سعى خواهد كرد خود را تبرئه كند و زخمهايش را آثار زخمهاى درگيرى دوستانه بخواند!!
اين در حالى كه بايبل در مقدمه كتاب زكريا مى نويسد: . . . كتاب زكرياى نبى بنابر پيشگويى هاى زيادش در باره مسيح خيلى مشهور شده، حجى و زكريا همزمان مى زيستند، هر دو مردم را به اعمار خانه خدا ترغيب مى كردند،. . . زكريا به مردم مى گفت: مسيح موعود حتماً مى آيد، با آمدنش بر تمامى دنيا حكومت خواهد كرد،. . . برخى از پيشگويى هاى زكريا 500 سال بعد تحقق يافت، بقيه پس از آمدن مسيح تحقق خواهد يافت!! اين كتاب مشتمل بر رؤياها است. . .
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط بيست و نهم

ناقد و سوره يوسف در قرآن و مقايسه اش با داستان يوسف در بايبل
قبل از اين كه در باره نقد بى مايه نقاد در رابطه به سوره يوسف چيزى بگويم لازم مى بينم چند مطلب را محضر خواننده عزيز بگذارم:
تا حال بيش از بيست فيلم در زبانهاى انگليسى، فرانسوى، عربى و فارسى . . . بر مبناى اين داستان و با مصرف مبالغ هنگفتى (صدها مليون دالرى) تهيه و به نمايش گذاشته شده، آخرينش فيلم ساخت ايران به نام يوسف پيامبر است. كه من نقدى بر اين فيلم داشتم، در مقدمه كتاب آن نوشته ام: . . . با مشاهده چند بخش نخستين آن متوجه شدم كه نويسنده داستان فيلم نه از آموزه هاى قرآن آگاهى داشته و نه به ارزشهاى دينى وقع و اهتمامى، داستان اين فيلم را از منابع يهودى مخصوصاً بايبل اقتباس كرده، آن هم از خرافى ترين و مسخره ترين بخشهاى بايبل، نويسنده به قصه هاى مضحك بايبل بسندگى نكرده بلكه خرافات زيادى ديگر را نيز بر آن افزوده است، من بايبل را مجموعه از خرافات مضحك و مسخره يافته بودم ولى در فيلم يوسف شاهد خرافاتى بودم كه هر يكى روى سياه بايبل را سفيد مى كند. اين فيلم در اصل آينه قدنماى مذهبى است كه زاده خرافات و زاينده آن است!!
بايد واضح كنم كه اداء مسئوليت ايمانى در دفاع از قرآن و ارزشهاى دينى و مقابله با خرافات و اوهام پرستى مرا وادار ساخت تا قسمتى از وقتم را به نقد اين فيلم مملو از خرافات اختصاص دهم، نتوانستم و ايمانم اجازه نداد در برابر تحريف آيات قرآن، افتراءات، دعوت به شرك، اوهام و قبر پرستى و اهانت قبيح و بى نهايت زشت به پيامبران، ساكت مانده و عكس العملى نداشته باشم. اگر دفاع از قرآن در ميان نمى بود هرگز وقتم را آن هم در چنين فرصتى حساس در نقد و بررسى اين فيلم ضائع نمى كردم، ولى همانگونه كه ايستادگى در سنگر مبارزه براى آزادى كشور و مقابله با اشغالگران و هجوم نظامى بيگانگان را مسئوليت ايمانى خود خواندم، مقابله با هجوم فرهنگى بيگانگان را نيز يكى ديگر از مسئوليتهاى دينى و ميهنى ام خواندم، بايد با قلم و شمشير به جنگ دشمن رفت و از مرزهاى كشور و ارزشهاى دينى و معنوى ملت خود دفاع كرد، همين احساس باعث شد نقد تفصيلى بر بايبل را ضرورى پنداشتم و به آن پرداختم؛ و همين احساس مسئوليت مرا واداشت تا به نقد اين فيلم بپردازم.
بايد بگويم كه خوشبختانه نقد اين فيلم وقت زياد مرا نگرفت، چون داستان يوسف عليه السلام را هم در بايبل به دقت خوانده بودم و هم در قرآن، و سالهاست كه اين سوره را ضمن دو سوم ديگر قرآن حفظ و صدها بار آن را تلاوت كرده ام، علاوه بر اين سوره يوسف را يك بار به زبان درى، بار ديگر به زبان پشتو ترجمه و تفسير كرده ام، كه هر دو چند بار چاپ و به دسترس مردم قرار گرفته، بار سوم در ضمن تفسير كامل قرآن به نام (د قرآن پلوشى) مكرراً نوشته هاى قبلى را بازنگرى كردم، البته در دومين و سومين نوبت نوشته گفته هاى بايبل را نيز در كنار بيان قرآن گذاشته ام و به مقايسه دقيق آن پرداخته ام، در اثناء مشاهده فيلم يوسف پيامبر به خوبى و آسانى درك مى كردم كه سناريوى كدام بخش را از بايبل گرفته، در كجا از قرآن اقتباس كرده، در كجا مطالبى را از خود علاوه كرده كه نه شاهدى در قرآن براى آن سراغ دارد و نه در بايبل، در كجا مرتكب اشتباه شده و در كدام موارد مرتكب تحريف و افتراء.
هر چند فيلم را با تلاوت نخستين آيه سوره يوسف آغاز و با آخرين آيه به پايان مى برد و در چند مقطع ديگر نيز به آيات اين سوره استناد مى كند ولى شاهد بدترين تحريفها در آيات قرآن و ادعاء هاى صد در صد مغاير و متعارض با آن هستيم، به پيمانه اى كه جسارتهاى شنيع نويسنده در تحريف حقائق انسان را به حيرت وامى دارد.
حتماً مى دانيد كه ايران سابقه كوتاهى در رابطه به ارائه فيلمهايى با جلوه هاى مذهبى دارد، سلسله آن در حوالى 1370آغاز شد، يكى از محور هاى اساسى فيلمسازان ايرانى در تمامى فيلمهايى كه پس از سقوط رژيم شاهى تحويل داده اند اهانت به صحابه در پوشش دفاع از اهل بيت است!! آنها يزيد را به اهل سنت نسبت مى دهند و على، فاطمه، حسن و حسين ﷸ را مربوط شيعه مى خوانند!! امارت را منصوصى و متعلق به اهل بيت خوانده و ابوبكر، عمر و عثمان ﷸ و تمامى ياران ديگر پيامبر عليه السلام (به استثناء چند تن محدود) را غاصب امارت و حامى غاصبان تبليغ مى كنند!! انتظار براى امام موهومى و غائب محور ديگر اين فيلمها است كه در فيلم يوسف پيامبر نيز به پيمانه وسيع و مكرر و به گونه اى خيلى مضحك و مسخره خودنمايى مى كند. باور به عقيده خرافى انتظار و امام منتظر جعلى و موهومى، به نحوى به نمايش گذاشته شده كه گويا اين منتظر موهومى چهار هزار سال قبل از تولد خود هزار و دو صد سال را در چاه كنعان به انتظار يوسف نشسته!!!
نمى دانيم چرا اين همه مصارف، صدها مليون دالر، در تهيه فيلمى كه مملو از اوهام و خرافات است، چه زيانى مى كردند اگر اين صحنه هاى خرافى و ضد مذهب و مغاير با قرآن را در آن نمى گنجاندند، از فيلم؛ فيلم سازنده، آموزنده، دعوت به سوى توحيد، خدا پرستى، تقوى، عدالت، وحدت تمامى مسلمانان، . . مى ساختند، نه دعوت به سوى خرافات، شرك و قبر پرستى. . . اگر مصرف اين فيلم را مجاورين قبر امام رضاء پرداخته باشند كه كار آنان است، دعوت به سوى قبر پرستى و خرافات حرفه آنان و منبع عوائد شان است!!
ايران در جريان تمامى اين سالها نتوانست فيلمى ارائه كند كه از لحاظ محتوى، تأثير، ارائه ارزشهاى دينى و تمثيل درست تاريخ اسلام با فيلم الرساله ساخت ليبياى زمان معمر القذافى برابرى كند، تعجب آورتر اين كه ايرانى ها فيلم الرساله را به فارسى برگردانده اند ولى توأم با تصرفات خيلى قبيح و زشت، همان كارى كه در ترجمه خيلى از كتب اسلامى نيز كرده اند و عقائد خرافى خود را در آن دزدانه گنجانده اند، يكى از تحريفهايى زشت و منفور كه در ترجمه اين فيلم مرتكب شده اند اين افتراء است كه گويا رسول الله ﹽ پس از فتح مكه و در اثناء عودت به مدينه در وسط راه و در منطقه به نام غدير خم توقف كرد و در خطابى به صحابه فرمود: آگاه باشيد كه على ولى و وصى من است، . . . گنجاندن اين الفاظ در فيلم از يك سو خيانت و تصرف ناجائز در اصل فيلم است، از سوى ديگر تحريف قبيح در حديث رسول الله ﹽ، از سوى ديگر تحريف حقيقت دين و رهنمود هاى صريح قرآن است كه انتخاب زعيم را به صوابديد مسلمانان گذاشته و به آنان دستور مى دهد كه زعامت را چون امانت خوانده و به كسى بسپارند كه اهل آن باشد، و از سوى ديگر اتهامى به صحابه است كه گويا با اين سفارش پيامبر عليه السلام مخالفت كردند و پس از رحلت رسول الله ﹽ به جاى انتخاب وصى او ابوبكر ﷻ را و پس از او عمر ﷻ و عثمان ﷻ را به اتفاق آراء زعيم انتخاب كردند.
سوره يوسف شامل 111 آيه است كه به استثناى 3 آيه مقدمه و 8 آيه تتمه سوره؛ همه به داستان آموزنده يوسف عليه السلام اختصاص يافته است. همانگونه كه اين سوره با سه حرف ا، ل، ر آغاز شده است، مضامين محورى اين سوره كه همه آيات بر محور آن مىچرخند نيز سه موضوع است، گويا اين سوره نماد تاريخى و عملى اين مضامين سه گانه است كه در فراز و نشيب اين داستان به نمايش گذاشته شده:
الف: رهروان راه خدا حتماً با آزمون ها و ابتلاءات جانكاه و جانفرسا مواجه مى شوند تا آنجا كه شخصيت هاى اولواالعزمى چون پيامبران، گاهى بمرحله يأس و نا اميدى مى رسند و گمان مى كنند كه نسبت به تائيد محتوم الهى و پيروزى و غلبه حتمى بردشمن، تصورات اشتباه آميزى آنانرا فراگرفته و بيجهت خوش باورى كرده اند و نسبت به پيروزى خود اين همه اطمينان واهى داشته اند.
ب: در پايان آزمون هاى دشوار و در مرحله يأس و نااميدى از پيروزى نهائيست كه تائيد الهى به سراغ شان رسيده، نجات يافته اند و به پيروزى رسيده اند.
ج: نيروهاى شر و فساد و عناصر مجرمى كه با دعوت پيامبران به مقابله پرداخته اند، در پايان اين كشمكش، بطور ناگهانى و خلاف تصور و انتظار شان و به يكبارگى مورد مواخذه قرارگرفته و با عذاب دردناك الهى مواجه شده اند.
اين سه مبحث مهم، در آيه قبل از تتمه سوره با ايجاز و اختصار چنين آمده:
حَتَّى إِذَا اسْتَيْأَسَ الرُّسُلُ وَظَنُّواْ أَنَّهمْ قَدْ كُذِبُواْ جَآءَهمْ نَصْرُنَا فَنُجِّى مَن نَّشَآءُ وَلاَ يُرَدُّ بَأْسُنَا عَنِ الْقَوْمِ الْمُجْرِمِين * يوسف:110
تا آنكه پيام آوران مأيوس شدند و گمان بردند كه (وعده يا انتظار) دروغين آنانرا فريفته است، ناگه نصرت و تائيد ما به سراغ شان رسيده و بهركى خواستيم نجات داده شد، و عذاب ما از ستمگران مجرم باز داشته نشود "باهيچ نيرو و هيچ تدبيرى نمى توان عذاب الهى را از ستمگران بازداشت"
و اين كه داستان يوسف عليه السلام چه اهدافى را دنبال مى كند و اهميت آن تا چه پيمانه است؛ براى درك درست اين مطالب و پاسخ دقيق به اين پرسش اين عرائض را دارم:
اگر به روداد هاى تاريخى با ديد سطحى و عاميانه نگريسته شود؛ اين باور را در انسان باعث مى شود كه اقتدار همواره در طبقه حاكم از يكى به ديگرى انتقال يافته و از زمامداران به اولاد شان به ميراث مى رسد، اين امكان و احتمال را شبه محال مى پندارند و باور كردن به آن براى شان دشوار كه به فردى منسوب به طبقه محكوم تعلق بگيرد، سطحى نگران و آنان كه با ذهن عاميانه به تحولات اجتماعى و سنت ها و ضوابط مربوط به آن مى نگرند اين را حكم قاطع و تغيير ناپذير تاريخ مى خوانند كه طبقه حاكم همواره حكومت خواهد كرد و طبقه محكوم همواره محكوم و تحت سيطره طبقه حاكم خواهد ماند و ناگزير اند به سيطره آنان سر خم نموده از بغاوت گريز كنند. مشكل بزرگ پيامبران عليهم السلام و دعوتگران مصلح و انقلابيون تحول طلب همواره اين بوده است كه چگونه مردم و مخاطبين شان را متقاعد سازند كه اين ذهنيت نادرست و غلط را كنار بگذارند، ذهنيتى كه وضعيت حاكم جامعه در آنان ايجاد كرده، چگونه آنان را مطمئن سازند كه مى توانند اين وضعيت را تغيير دهند، تخت و تاج حكام ظالم و جابر را سرنگون كنند، و به اقتدار شان پايان بخشند، عوام را نمى توان با استدلال هاى منطقى قناعت داد و مطمئن ساخت كه آنان توان تغيير وضع حاكم و برپايى انقلاب را دارند، اگر همت كنند، عليه ستم و ستمگران به پا خيزند، پروردگار شان آنان را يارى خواهد كرد، اگر بخواهيم عامه مردم اين حرفها را باور كنند بايد مثالهاى زنده و عملى اى را در جلو آنان بگذاريم كه حقانيت اين حرف ها را ثابت كند، بايد مصداق اين حرفها و ادعاء ها را در آينه تاريخ ببينند تا باور كنند، اين جاست كه ضرورت استناد بر جريانات تاريخى و تحولات و دگرگونى هاى مهم اجتماعى پيش مى آيد، به همين سبب است كه قرآن فرازهاى خاص داستانهاى امت هاى گذشته را در برابر مخاطبين خود مى گذارد، در داستان هاى يوسف، موسى، طالوت و داؤد عليهم السلام همين مطلب متجلى شده است، با استناد به آن به مخاطب خود مى گويد: ببين چگونه جوانى از تبار مظلومان، صحرانشين، فروخته شده و زندانى از زندان به قصر مى رسد و فرمانرواى مصر؛ اين بزرگ ترين و متمدن ترين كشور دنيا مى شود!! ببين چگونه جوانى از تبار غلامان فرعون، فرارى، محكوم به اعدام، موفق شد مظلومان را عليه ظالمان متحد و آماده قيام كند، به پيروزى برسد، به دست او فرعون و سپاهش در امواج بحر غرق شود!! ببين چگونه طالوت گمنام توانست على الرغم مخالفت تمامى صناديد و سرداران قومش زعامت مردم را به دست بگيرد و به پيروزى بزرگى عليه دشمنان مجهزش نائل شود!! ببين چگونه جوانى چون داؤد عليه السلام؛ از طبقه محكوم و مظلوم، از شبانى به زعامت قوم رسيد، به پيروزى چشمگيرى در يك جنگ نابرابر نائل شد و بنابر همين رشادت و قهرمانى زعيم قومش شد و زعامت كشور بزرگى را به پسرش به ميراث گذاشت!!
سوره يوسف زمانى در مكه مكرمه نازل شد كه پيامبر عليه السلام با مخالفت شديد قريش مواجه بود، اين مخالفتها از سوى آن عده زعماى مذهبى، قومى و سياسى قريش رهبرى مى شد كه پيامبر عليه السلام و دعوتش را تهديدى بزرگ براى زعامت شان مى پنداشتند، در برابر عظمت فكرى و اخلاقى رسول الله صلى الله عليه وسلم خود را حقير و كوچك مى ديدند، برداشت شان اين بود كه شخصيت پاكيزه پيامبر، اخلاق برتر، افكار عالى، عدالت خواهى، حمايتش از مظلومان و مستضعفان، مخالفت جدى و آشتى ناپذيرش با ظلم، فساد و بى عدالتى ها باعث خواهد شد كه زعماء مذهبى و قبيلوى قريش خلع سيادت و زعامت شوند و تمامى مردم پيامبر عليه السلام را قائد و زعيم خود بگيرند، اين احساس ترس و بيم موجب آن بود كه جبهه مخالفت و خصومت جدى و شديد عليه پيامبر عليه السلام را همواره گرم نگهدارند و از سرد شدنش مانع شوند.
اين مخالفت ها زمانى بيش از سابق تشديد گرديد كه زعماء قريش ديدند نسل جوان قوم و شخصيت هاى صالح و نيك جامعه به گونه گسترده و فراخ به دعوت پيامبرعليه السلام لبيك مى گويند، به صفوف پيروان او مى پيوندند، دامنه جنبش به گونه سريع گسترش مى يابد و تهديد، تخويف و تعذيب مؤمنان و ياران مظلوم پيامبر نتيجه مطلوب تحويل نمى دهد و مانع پيوستن ديگران به اين صف نمى شود، از همين رو عده اى قصد تبعيد پيامبر عليه السلام را داشتند، برخى در پى قتل او بودند، و برخى اصرار داشتند كه او را به زندان بكشند. در سوره يوسف همين حالت زعماء قريش و مخالفت هاى شان با پيامبر عليه السلام؛ در چهره يوسف عليه السلام و برادرانش به تصوير كشيده شده!!
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط سى ام

آيا هر شكست و مصيبت نتيجه يك اشتباه است؟
همچنان در اين سوره به چند پرسش اساسى جواب گفته شده:
چه كسى در مبارزات فكرى و سياسى به پيروزى نهايى نائل خواهد شد؟ آن كه مجهز به وسائل پيشرفته بوده و در مقايسه با حريف و رقيبش امكانات مادى و مالى بيشتر در اختيار دارد؟ و يا كسى كه از ناحيه فكرى و اخلاقى نسبت به رقيبش جلو تر است؟
آيا درست است كه شكستها و مواجه شدن با دشوارى ها را نشانه خبط و خطأ و نادرستى مسير و اسلوب كسى بگيريم و باور داشته باشم كه شخصيت هاى صالح و نيك نبايد با مشكلات و موانع و مخالفت ها مواجه شوند و همواره و در هر مرحله زندگى شان بايد پيروز و موفق باشند؟ همراهان شان و آنان كه راه شان را دنبال مى كنند نيز نبايد با دشوارى ها، مشكلات و ناكامى ها روبرو شوند، نبايد هيچ كسى به مخالفت آنان بپردازد و با آنان دشمنى كند؟ و اگر كسى به مخالفت و دشمنى آنان بپردازد بايد همواره ناكام و نامراد باشد؟
آيا روبرو شدن با دشوارى ها و شكست ها را علامت و دليل اشتباهات، غلطى ها، كجروى ها، و ناصواب بودن راه و روش شخصيتها و گروهها تلقى كنيم و به اين باور باشيم كه اين شكستها و دشوارى ها در اصل پادافراى اشتباهات آنان و مؤاخذه و عذاب الهى است، جزاى گناهان شان را چشيده اند و از تأييد و حمايت الهى محروم شده اند؟!!
اگر چنين نيست پس مواجه شدن اين افراد صالح با مصيبت ها و دشوارى ها را چگونه توجيه كنيم؟ آيا اين يك جريان طبيعى است؟ سنت الهى چنان است كه هم افراد صالح و نيك را با آزمون ها مبتلا مى كند و هم افراد طالح و بد را؟ آيا اين دشوارى ها و آزمون هاى سخت براى عده اى جزاى اعمال بد شان و براى عده اى ديگر وسيله تدريب و تربيت و سبب علو درجات، رسيدن به كمال مطلوب و نمو و ارتقاء فكرى، اخلاقى و عملى شان است؟
عدم پاسخ دقيق و درست به اين پرسشها و قضاوت ناسالم و ناصحيح در اين رابطه باعث مى شود كه انسان در مورد احداث و رودادها مرتكب قضاوتهاى اشتباه آميز شود، موضع غلط اتخاذ كند، ناكام را كامياب و پيروز را نامراد تلقى كند!!
اين تنها قرآن نيست كه به اين پرسشها جواب دقيق و علمى ارائه كرده، نويسنده بايبل نيز تلاش كرده پاسخى به اين پرسشها داشته باشد، اما پاسخى چنان ناقص كه قادر به اقناع هيچ مخاطبش نيست، بايبل طى داستان ايوب عليه السلام سعى به خرچ داده تا پاسخ هاىى به اين پرسشها بدهد، اما سعى نافرجام و بى حاصل، هرچند قابل اعتناء ترين بخش بايبل كه به خواندن مى ارزد همين داستان ايوب عليه السلام است، نويسنده بايبل داستان يوسف عليه السلام را نيز به گونه خيلى تفصيلى آورده، ولى چون كسى كه خواسته است شجره يك قوم را به تصوير بكشد، يا تاريخ رودادها و حوادث را بنويسد، نه پيامى، پندى و نصيحتى براى مخاطبش در آن سراغ مى شود، نه دوستدار ادب از آن لذت مى برد و نه راهى به دل و دماغ انسان عاقل و خردمند باز مى كند، اما در مقابل؛ قرآن از يك سو بررسى هاى تاريخى نادرست و خلاف واقع بايبل را تصحيح مى كند، تصوير حقيقى حوادث را به نمايش مى گذارد، از سوى ديگر طى داستان يوسف عليه السلام و داستان هاى ديگر به مهمترين و اساسى ترين پرسشها پاسخهاى دقيق و سازنده ارائه مى كند، در هر خم و پيچ داستان به يكى از پرسشها پاسخ مى گويد!! و نمونه تاريخى يكى از حقائق بزرگ و مهم را در اختيار مخاطبش مى گذارد. از سوى ديگر اسلوب بيان قرآن به پيمانه اى جالب، دلكش و مؤثر است كه بى درنگ بر دل مى نشيند و در حافظه جا مى گيرد، در رابطه به داستان ها در قرآن و بايبل نه تنها از اين ناحيه تفاوت ژرف و گسترده مشاهده مى شود؛ بيان قرآن، اسلوب بيان، الفاظ و تركيب آن خيلى دقيق، دلنشين و مؤثر است و هر لفظ آن با دقت تمام انتخاب و برگزيده شده و در مورد شايسته و موزون به كار گرفته شده و هر يكى مطلبى خاص را افاده مى كند ولى بايبل چنان است كه برخى متناقض برخى ديگر، الفاظ و تركيب جملات آن مملو از ركاكت ها، نه براى انسان عقلمند و خردمند قابل قبول است و نه انسانى داراى سليقه ادبى از آن لذت مى برد و به دلش راه مى يابد. بلكه از اين بابت نيز ميان اين دو تفاوت هاى عميق وجود دارد كه داستان هاى قرآن هدفمند و داراى غايه هاى مشخص اند، هر داستان و فرازها و پيچ و خم هايش براى افاده مطلب مهم و توضيح بهتر آن آمده و در هر داستان رهنمودها و درسهاى مهمى نهفته است، در مقابل افسانه هاى بايبل فقط افسانه و شجره است، داستان يوسف عليه السلام يكى از مثالهاى آن است، اين قصه در قرآن به گونه اى زيبا و دلنشين آمده كه هر دوستدار قرآن به آسانى مى تواند آن را حفظ كند، از روز نزول آن تا امروز مليون ها انسان آن را حفظ كرده، در كشورهاى عربى وضعيت چنان است كه اكثر امامان مساجد از تلاوت آن در نمازهاى جهرى به اين دليل خوددارى مى ورزند كه اگر احياناً در اثناى قرائت اشتباهى كنند از هر سوى و سمتى صداى فتحه را خواهد شنيد، در همين سوره آسان، زيبا، دلنشين و كوتاه شاهد ده ها رهنمود سازنده و توصيه ها و سفارش هاى سودمند هستيم، رهنمودها و توصيه هايى كه هر مجاهدى بايد آن را بداند و به كار بندد.
اين نيز يكى از اعجاز بزرگ قرآن است كه از روز نزولش تا امروز مليونها انسان آن را حفظ كرده، شما در تمامى دنيا و تاريخ بشرى هيچ كتاب مذهبى و غير مذهبى، كتاب شعر يا نثر را نخواهيد يافت كه تعداد حافظان آن چند در صد حافظان قرآن باشد!! از پيروان و محبان بايبل مى پرسيم: چرا در تاريخ طولانى تان تعداد اندكى از حافظان بايبل را نداريد؟!! جوابش واضح و روشن است؛ و آن اين كه انسان كلامى را به زودى به حافظه مى سپارد كه درب دل و دماغش براى پذيرايى آن باز شود، با عقلش همخوانى داشته باشد، محتوى آن بلند و سودمند و تركيب الفاظ آن دل پذير و دلنشين باشد، من بايبل را با دقت زياد خوانده ام، به قصد مقايسه اش با قرآن، خواندنم به اين انجاميد كه نقد مفصلى به مستواى كتابى ضخيم بيش از هشت صد صفحه بر آن داشته باشم، باور كنيد در تمامى بايبل تنها يك بخش كوچك چند صفحه اى آن به نام مزامير داؤد را چنان يافتم كه از لحاظ ادبى به دل راه باز مى كند و در آن زيبايى ادبى و معنوى را احساس مى كنيم، جز اين چند صفحه در تمامى بايبل چيزى را نمى توان يافت كه ذوق ادبى و زيبا پسندى انسان را سيرآب كند.
در سوره يوسف يك تجربه بزرگ و نادر تاريخى به نمايش گذاشته شده، تجربه انتقال قدرت در كشور بزرگ و متمدنى كه در تمامى دنيا همتا نداشت، به جوانى صحرانشين كه توسطه برادران حسودش به چاه انداخته شد، چون برده اى به بهاى اندك فروخته شد، به جرم پاكدامنى به زندان رفت، كم و بيش ده سال را در سلول هاى تاريك زندان سپرى كرد. . . اين روداد تاريخى براى هر پژوهشگرى و هر شنونده آن اين پرسش را باعث مى شود كه آيا اين يك تصادف بود، تصادف نادر و بدون سابقه تاريخى؟ يا اين يك سنت ثابت و تغيير ناپذير الهى بود كه بارها و بارها تكرار شده است؟ كسى كه به خدا و مكافات و مجازات الهى در دنيا و آخرت باور دارد؛ به اين حادثه و امثال آن به ديده يك تصادف نمى نگرد؛ چه اينها حوادث طبيعى اند و چه فراز و نشيب ها در زندگى انسان، چه مربوط به مواجه شدن انسان صالح با دشوارى ها و ابتلاءات يا دست يابى انسان طالح و شرير به زندگى مرفه و آرام، چه اين شكست و ناكامى انسان شايسته و خوب است يا پيروزى انسان زشت و بد، كسى كه به خدا باور دارد و وى را پروردگار عالم و قيم و مدبر آن مى پندارد و حوادث را ناشى از اراده وى، نمى تواند در باره عالم و تمامى حوادث آن تصور و قضاوتى غير از اين داشته باشد، و براى مكافات انسان خوب و صالح و مجازات انسان بد عمل و طالح دليل محكم و مضبوط دارد، اين را مكافات و مجازات خداى عادل مى خواند، و همين را دليل وجود خدا و تصرف او در عالم به عنوان حكم و قضاوتگر مى گيرد، اما زمانى كه عكس اين را مى نگرند؛ و مى بينند كه صالحان با دشوارى ها مواجه اند، به زندانها كشانده مى شوند، از كشور تبعيد مى شوند، و به گونه اى پيهم و مسلسل از دست ستمگران زجر مى كشند، و مفسدين و ستگران را نشسته بر اريكه قدرت، برخوردار از رفاه و آسودگى مشاهده مى كنند؛ با اين دغدغه و واهمه ذهنى مواجه مى شوند كه اين حالت متصادم با باورهاى خود را چگونه توجيه كنند، تا هم شكوك و شبهات خود را رفع كنند و هم به پرسشهاى مخالفين جواب مقنع ارائه نمايند.
مخالفين تمامى مصلحين به شمول پيامبران عليهم السلام در باره آنان گفته اند: اگر آنان با حق اند و حق با آنان نبايد با مخالفت مردم مواجه مى شدند، در هر گامى با دشوارى ها و مصيبتها دست و گريبان نمى بودند، كسانى كه به مخالفت پيامبر عليه السلام مى پرداختند و تمامى وسائل و امكانات شان را در مقابله با اين نهضت الهى به كار مى بردند، ياران مظلوم پيامبر عليه السلام را در وادى مبارك مكه؛ اين حرم خانه خدا، زير تعذيب شديد گرفته بودند، در همين حال مى گفتند: چگونه باور كنيم كه محمد عليه السلام پيامبر خداست، و جبرئيل اين سردار و مطاع فرشته ها از سوى خدا قاصد وحى الهى به او، ادعاء مى كند راهش حق و خدا يار و ياور اوست!! در حالى كه خودش و يارانش زير ضربات ما و درگير اين همه دشوارى ها و تعذيب ها، در هر گامى ابتلاء و مصيبتى در انتظار شان، تعذيب مى شوند، شلاق مى خورند، از كشور رانده مى شوند، كشته مى شوند؛ ولى كسى نيست به داد شان برسد و آنان را از اين همه مصيبت ها نجات دهند!!! چرا خدا به داد شان نمى رسد؟!! چرا فرشته ها به يارى شان نمى پردازند؟!! چرا مخالفين شان مورد خشم خدا و عذاب الهى قرار نمى گيرند؟!! قرآن طى سوره يوسف به اين پرسشها جواب مى گويد و اين ذهنيت نادرست و بيمار را تصحيح مى كند و شفا مى بخشد. مى فرمايد: مواجه شدن با آزمون ها و دشوارى ها سنت عام الهى است؛ كه پيامبران نيز با آن مواجه مى شوند و پيروان شان و سائر افراد عادى نيز. الله متعال انسان را چنان آفريده كه حتماً و بايد از خم و پيچ محنت ها و مشقت هاى گوناگون بگذرد، و درد گرسنگى ها و تشنگى ها و بيمارى ها را بچشد، و در راه رسيدن به نضج و پختگى؛ گرم و سرد روزگار را لمس كند!! مواجه شدن كسى با دشوارى ها و مصيبت ها به اين معنى نيست كه او از تأييد و رعايت الهى محروم گرديده، و از راه راست بى راهه رفته!! كسانى كه اين پندار نادرست را مبناى قضاوت هاى خود قرار داده اند و آن را ملاك و معيار ارزيابى هاى شان گرفته اند مرتكب اشتباه قبيح شده اند!! مگر يوسف عليه السلام در رابطه به برادرانش و در رابطه به عزيز مصر و همسر او حق به جانب نبود؟ آيا برادران جفاكارش به اين دليل او را به چاه نه انداختند كه چرا مورد التفات و رعايت پدرش بوده و او را دوست دارد؟ مگر عزيز مصر و همطرازانش او را به جرم پاكدامنى اش به زندان نفرستاد، تا رسوايى همسران شان را بپوشانند؟!! اما ببينيد پايان امر چه بود؟ و انجام او و برادرانش چگونه؟! آيا همين انسان مظلوم، فروخته شده، به بردگى كشانده شده، جوان صحرايى غير متمدن! از سلول سياه زندان به قصر پاچايى نه رسيد، و فرمانرواى بزرگترين و متمدن ترين كشور زمان خود نشد؟!!
روند زندگى هر انسان به گونه اى است كه مملو از فراز و نشيب هاست، ناتوان، ضعيف و محتاج به دنيا مى آيد، در هر چيزى محتاج ديگران، نمى تواند از يك پهلو به پهلوى ديگر بچرخد، دست و پا مى زند، بايد كسى ديگر او را كمك كند، غذايش را با گريه، فرياد و اشك به دست مى آورد، زمانى كه قادر به برخاستن از زمين شود به زحمت مى ايستد و در هر گامى برو مى افتد، مقابله با بيمارى هاى گوناگون را تجربه مى كند، دردها و رنج ها مى كشد، تا آن كه به جوانى مى رسد، مسير زندگى اش وارد مرحله جديد مى شود و مشكلاتش رنگ ديگر مى گيرد و پيچيده تر و دشوارتر از سابق مى شود، هنوز از يك نزاع فارغ نشده كه به نزاعى ديگر دچار مى شود، يك مشكلش هنوز حل نشده كه ديگرى به سراغش مى رسد، هنوز از يك بيمارى صحت ياب نشده كه به ديگرى مبتلا مى شود. . . چنين است تصوير حقيقى و درست از زندگى انسان، مواجه شدن با آزمون ها، ابتلاءات و دشوارى ها مسير طبيعى زندگى او، مطابق سنن الهى و لازمه زندگى. خداى متعال انسان را چنان نيآفريده كه همواره بر بالين برگهاى گل بخوابد، خداوند در كنار گل خار آفريده، در كنار خنده گريه، در كنار شادمانى غم و اندوه و در كنار آسايش و آرامى دردها و رنج ها.
قرآن اين را نيز توضيح مى دهد كه خداوند متعال اقتدار زمين را به صالحان مى سپارد نه به مجرمين و بدكاران، اگر گاهى عكس اين را مشاهده كرديم و مجرمين را بر اريكه قدرت ديديم؛ اين حالت خلاف رضاى الهى و ناشى از تصرفات غلط انسان و جرم و انحراف اوست، چون خداوند متعال انسان را آزاد و دارى اختيار آفريده، او از اختيارش سوء استفاده كرده و حالت خلاف رضاى الهى را باعث شده است. يكى راه ظلم را برگزيده و ديگرى به ظلم تن داده، خداى شان نه به اين رضايت مى دهد كه كسى مرتكب ظلم شود و نه به اين كه كسى به ظلم تن دهد و ستمگران را در ظلم شان يارى كند. الله متعال به اين راضى نمى شود كه بنده اش مبتلاى مصيبت شود، برعكس اين را مى پسندد كه بنده اش از مصيبت ها برهد، به بندگان صالح خود هدايت مى دهد تا انسان مبتلا به مصيبت را كمك كنند، به آنان مى فرمايد: كمك به گرسنه، تشنه و برهنه و دادن طعام و آب و جامه به او را چنان بگيريد كه مرا كمك كرده ايد و به من قرض داده ايد!!! تعاون با مظلوم را چنان بشماريد كه با من تعاون كرده ايد، به حاكم و قاضى دستور داده تا عدالت را تأمين و مراعات كند، بى عدالتى حاكم و قاضى به اين معنى نيست كه خدا چنين خواسته و انسان مظلومى را به دست قاضى ظالمى مجازات كرده و بر آن رضايت داده!! در واقع قاضى ظالم خلاف حكم و رضاء خدا عمل كرده، از اختيارى كه خداوند به او و سائر انسانها داده؛ استفاده غلط كرده، اگر اين اختيار از ظالم و مظلوم سلب شود در آن صورت انسان به مخلوقى محكوم و مجبور تبديل مى شود، شبيه سنگ و درخت!! كسى كه به استناد كارهاى بد انسان، بر پروردگارى اعتراض مى كند كه انسان را آفريده و اين اختيار را به او داده كه از ميان بديلهاى خوب و بد يكى را انتخاب كند، يقيناً كه چنين معترضى خيلى سفيه و سطحى نگر خواهد بود!! يك رخ قضيه را به اهميت گرفته ولى رخ ديگر آن را كاملاً از نظر انداخته، به اين توجه و اعتنائى نداشته كه پديده ارتكاب جرم و گناه نتيجه اختيارى است كه به سبب آن انسان بر تمامى مخلوقات عالم كسب شرف و برترى كرد، بنابر همين اختيار و امتياز برتر از تمامى فرشته ها گرديد. آيا كسى كه بهترين و حساس ترين كمپيوتر دنيا را ساخته، كمپيوترى كه همتاى آن يافت نمى شود، و كارهاى را انجام مى دهد كه ديگر كمپيوتر ها از انجام آن عاجز و ناتوان اند، به اين منظور آن را ساخته كه كار انسان را آسان تر كند، اگر امروز هشتاد در صد مردم از اين وسيله خيلى مفيد در راه اهداف نيك انسانى استفاده مى كنند و بيست در صد در راه اغراض پليد، آيا درست است كه با استناد به كاربرد ناسالم اين كمپيوتر؛ صانع و مخترع آن را ملامت و قابل اعتراض بخوانند؟!!
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط سى و يكم

سوره يوسف زمانى نازل گرديد كه پيامبر عليه السلام و يارانش با چنان آزمون هاى سخت مواجه بودند كه جز معدودى از ميان مؤمنان احدى گمان نمى كرد كه اين نهضت ادامه خواهد يافت، ياران پيامبر در برابر اين همه مشكلات جانكاه و جانفرسا مقاومت خواهند كرد، و بر دشمنان نيرومند و مجهز شان غالب خواهند شد، جرأت نمى كردند در كنار آنان بايستند و براى تحمل دشوارى ها آماده شوند.
اقارب نزديك رسول الله صلى الله عليه وسلم چون ابو لهب نيز عوض آن كه او را يارى كنند و به دفاع از او بپردازند، در كنار بدترين دشمنان او ايستادند، در طوفان اين مخالفت ها و دشمنى ها بود كه اين سوره مباركه نازل گرديد، و در ضمن داستان آموزنده يوسف عليه السلام از يك سو به مخالفين گفت: سرنوشت شما شبيه سرنوشت مخالفين يوسف عليه السلام خواهد بود، آنها نيز عليه يوسف عليه السلام راه كينه و حسد درپيش گرفتند، و عليه او از هيچ جفا و ظلم دريغ نورزيدند، توطئه تبعيد و قتلش را روى دست گرفتند، به چاه انداختند، گذاشتند تا چون برده اى به اسارت برود و به بهايى اندك فروخته شود، به زندان كشانده شد، سالها را در زندان سپرى كرد، ولى مخالفينش نتوانستند مقدرات الهى را تغيير دهند، و از رسيدن يوسف عليه السلام به مقامى كه شايسته او بود مانع شوند.
اين سوره مباركه به پرسشهاى كسانى پاسخهاى دقيق مى دهد كه مى خواهند بدانند؛ اسباب و دلائل مخالفت شديد با دعوتگران مصلح و دلسوز چيست؟ چه كسى به مخالفت آنان مى پردازد و چرا؟!! انجام اين مخالفت ها چه خواهد بود؟ آنان كه مى خواهند بدانند؛ مواصفات زعماى صالح كدام ها اند، و مشخصات و خصلتهاى بد زعماى ناصالح كدام ها؟!! در اين سوره مباركه تصوير واضح و نمايان از چهره هايى را در برابر خود مى يابيم كه زعامت جامعه جاهلى را در دست دارند ولى در فساد اخلاقى غرق اند، در اين تصوير دقيق پهلوهاى نامرئى اخلاق زشت آنان به گونه حكيمانه ترسيم گرديده. خدا بهتر مى داند كه صناديد و سرداران قريش با شنيدن اين سوره به چه پيمانه اى خشمگين شده باشند؟!! آنها حتماً در آينه آن بخش سوره كه حالت اخلاقى همسر عزيز مصر و رفقاى محافل عيش و عشرتش را به تصوير كشيده؛ وضع بد داخل خانه هاى خود را مى يافتند، در جانب ديگر پيامبر عليه السلام از رهنمود هاى همين سوره آموخته بود كه در اثناى ورود فاتحانه به مكه و آنگاه كه تمامى قريش به شمول دشمنان سرسخت و كينه توز پيامبر عليه السلام در كنار كعبه گرد آمده بودند و منتظر اين كه ببيند پيامبر عليه السلام با توجه به عداوتها و كينه توزى هاى آنان چه جزايى براى شان تجويز خواهد كرد، سرهاى شان از شرم فروافتاده و ديده هاى شان از ترس خيره، آنگاه كه پيامبر عليه السلام از آنان پرسيد: از من چه انتظارى داريد؟ با صدايى مملو از عذر، خجالت، عجز و انكسار جواب دادند: همان انتظارى كه از برادر بزرگوار و مهربان مى توان داشت!! و او در جواب شان فرمود: پاسخ من همان است كه برادرم يوسف عليه السلام به برادران خود داد: لَا تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ الْيَوْمَ يَغْفِرُ اللَّهُ لَكُمْ وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ : امروز هيچ سرزنشى متوجه شما نيست، خدا شما را بيامرزد، و او مهربان تر از هر مهربانيست. و متصل آن فرمود: اذهبوا و انتم الطلقاء: برويد شما آزاديد!!
قبل از اين كه به اعتراضات ناقد به گونه مفصل بپردازيم در رابطه به آيات آغازين سوره يوسف اين عرائض را دارم: در دو آيه نخستين اين سوره، به پنج صفت مهم قرآن اشاره شده:
الف: قرآن كتابيست مبين، كه اغماض، پيچيدگى و ابهامى در آن وجود ندارد و تمامى آياتش روشن و واضح است. اين كتاب بيانگر و روشنگر؛ حقائق پوشيده را نمايان مى كند، زواياى تاريك و پنهان از نظر انسان را روشن مى سازد و هر چه درك حقيقتش براى انسان ضروريست قرآن به بيان آن پرداخته و حقيقتش را واضح ساخته است.
ب: اين كتاب پياميست از سوى خدا، كه از سوى الله متعال از (آسمان) (نازل) شده، و به مستواى ما باشندگان (زمين) (پايين) آمده، به حدى كه حامل آن يك (امى) و مخاطب نخستين آن (قوم امى). لطف و عنايت الهى چه عميم و عظيم است، (پيامى) براى ما به زبان ما فرستاده، به زبان مردم و با كلمات مروج شان آنانرا مخاطب قرار داده با (پيامى) قابل فهم براى همه، روشن و واضح.
متأسفانه عده اى از دين داران حرفوى؛ قرآن آسان، واضح و قابل فهم براى همه را پيچيده و غامض جلوه مى دهند. درحالى كه قرآن از (آسمان) به (زمين) آمده و رهنمايى ها و هداياتش براى تنظيم امور انسان در روى (زمين)، ولى آنان با تعبيرها و تفسيرهاى پيچيده شان اين كتاب را از (زمين) به آسمان بالا مى برند، به آنجا كه از دسترسى همه بالاتر و پى بردن به پيام هاى آن براى احدى مقدور نباشد.
ج : در نام اين كتاب صفت خوانايى مضمر است، پيام هاى واضح آنرا در لابلاى الفاظ و كلمات روشنش بخوبى مى توانيد بخوانيد و دريابيد، اغماض و پيچيدگى و تعقيدى در الفاظ آن وجود ندارد.
د : به زبان قومى نازل شده كه اولين مخاطب اين كتاب بوده، زبان عربى.
ﻫ : قرآن عقل انسان را مخاطب قرار داده، آنرا بر مى انگيزد و به تعقل و تفكر وامى دارد، هيچ چيز مغاير عقل سليم انسانى در آن سراغ نمى شود.
داستان هاى قرآن را اساطيرالاولين و قصه هاى تاريخى پيشينيان مپنداريد، اينها احسن القصص (بهترين داستانها) اند، كه در آن حقائق بزرگ و مفاهيم عظيم و عميق، در نمونه هاى تاريخى اش به نمايش گذاشته مى شوند و تجسم عينى مى يابند. اين قصه ها را چون داستانهاى تاريخى مروج ميان مردم مشماريد، بلكه (اسرارى از غيب) بشماريد كه فقط با وحى مى توان به آن دست يافت، عامه مردم را كه بگذار حتى پيامبر عليه السلام نيز قبل از نـزول وحى از اين اسرار غيبى بى خبر بود.
اعتراض بر حروف مقطعات در قرآن
نقاد نخست ترجمه نهايت ضعيف و ركيك آيات سوره يوسف را در نوشته خود جا داده، سپس چند پرسشى را در برابر خواننده مى گذارد:
در آغاز مى نويسد: اين سوره با ألف لام راء (الر) که حروف مقَطَّعة بوده و هيچگونه مفهومى را نمى رساند و از هيچگونه وضاحتى برخوردار نيست؛ آغاز مى يابد. . .
ناقد حروف مقطعات در قرآن را مبهم و غير قابل فهم گرفته و بر آن اعتراض دارد، در حالى كه بر حروف مقطعات انگليسى كه United States of America را به گونه USA و UNITED NATIONS ASSIMBLY را به شكل UNA مى سازد؛ هيچ اعتراضى ندارد، هر چند اين USA و UNA مى تواند صدها مصداق داشته باشد، در پاسخ اين معترض بايد گفت:
در ادبيات قبل از اسلام مى يابيم كه برخى از نويسندگان، نوشته هاى شانرا با حروف مقطعات آغاز كرده اند، اين شيوه در ادب زمان جاهليت معمول و براى همه قابل فهم بود، با نـزول قرآن و ذكر اين حروف در ابتداى برخى از سوره ها، براى احدى سؤالى ايجاد نشد و از جمله صحابه هيچ كسى پيامبر عليه السلام را در باره آن نپرسيد و هيچ روايتى در اين رابطه نداريم. پس از گذشت زمان، اين شيوه متروك قرار گرفت و رمزى را كه افاده مى كرد به فراموشى سپرده شد، اختلاف ميان مفسرين در مورد حروف مذكور از همينجا نشأت مى كند. ولى اگر سوره هايى را كه با اين نوع حروف آغاز شده دقيقاً مطالعه كنيم به وضوح مى يابيم كه حروف مذكور با مضامين محورى سوره ارتباط تنگاتنگى دارد: سوره اى كه با يك حرف آغاز شده مى بينيم كه در مورد يك موضوع مهم و محورى به بحث پرداخته، اگر با دو و سه. . . حرف آغاز شده، دو و سه . . . موضوع اساسى و بنيادى در آن به بحث گرفته شده، اگر حروف بشكل منظم و با مراعات موقعيت حروف، چون (ا ل م) آمده، موضوعات مورد بحث در سوره نيز بطور منظم يكى پى ديگرى و جداگانه بررسى شده و در تتمه سوره و اكثراً در آخرين آيه، خلاصه اين مضامين به نحوى آمده كه هر جمله را مى توان عنوان مبحث مربوطه اش گرفت، ولى اگر نظم حروف مراعات نشده و پس و پيش آمده، چون (ا، ل، ر) كه شكل منظم آن (ا، ر، ل) بوده؛ در آنصورت مضامين محورى سوره نيز بشكل مختلط و توأم باهم آمده و هر موضوع بطور جداگانه و تحت مبحثى مستقل بررسى نشده. چنانچه در سوره يوسف، سه مطلب اساسى، در تمامى سوره يكجا و همزمان باهم و در خم و پيچ داستان آموزنده يوسف عليه السلام به بررسى گرفته شده.
برده صحرايى بر اريكه اقتدار متمدن ترين و بزرگترين كشور تكيه مى زند!!
ناقد مى نويسد: پيش از آنکه در زمينۀ نقد اين داستان به موارد ديگرى بپردازيم بايد گفت که عمده ترين ايرادى که مى توان بالاى اين (بهترين داستان خدايى) گرفت، زير سؤال بردن داستان در کليتش هست و آن اينکه يک نوجوان برده و خريدارى شده و خداپرست يهودى مى آيد و در منزل فرمانده کل قواى مسلح فرعون و بعدها در دربار خود فرعون جاه ومقامى والا کسب مى نمايد و به حدى ميرسد که فرعون مصر را با آنهمه شکوه و جلال و عظمتش که خود را خداى زنده در روى زمين و ديگران را يکسره بنده گان خويش مى پندارد، به پرستش يهوه خداى اجداد خويش دعوت نموده و او را شيفته و گرويدۀ عقيدۀ يهوه پرستانۀ خويش مى گرداند. . . حال اينکه با يک نگاه نه چندان ژرف مى توان ديد که امکان واقع شدن يک چنين رويدادى نه در تصور انسان هوشمند مى گنجد ونه در حيطۀ عقل سليم، و همانگونه که نمونه يى از آنرا نمى توان در حافظۀ تاريخ پيدا نمود، با يقين کامل مى توان حکم کرد که درآينده نيز تا زمانى که مسألۀ ملت و ملت پرستى و ميهن و ميهن پرستى در جهان مطرح است، چنين رويدادى هرگز واقع نخواهد شد. . . . چنانکه تدوين کننده گان تورات خود نيز در يک تناقض گويى آشکار به اين گفته هاى ما مهر تأييد گذارده و در آيت سى و سيوم باب چهل و سيوم سِفر پيدايش نوشته اند: «. . . مصريان با عبرانيان نمى توانند غذا بخورند زيرا که اين نزد مصريان مکروه است. » پس در حاليکه مصريان حاضر نباشند تا با عبرانيان به روى يک سفره نشسته غذا صرف نمايند؛ چگونه مى توان پذيرفت که فرعون يک بردۀ بى نام و نشان عبرانى را به صدارت و نخست وزيرى همچو کشورى و اداره کنندۀ همچو مردمى بگمارد.
به اين جناب مى گوييم: آن چه از نظر سطحى نگرانى چون تو مستحيل جلوه مى كند و ادعاء آن را دارى كه نه در گذشته اتفاق افتاده و نه احتمال وقوع آن در آينده وجود دارد، چيزى است كه بارها و بارها در تاريخ اتفاق افتاده، تو و امثالت غرض به كرسى نشاندن مدعاى بى بنياد تان تمامى حقائق تاريخى را انكار مى كنيد. دور نمى رويم؛ همين اكنون و در قرن بيست و يكم، سياه پوستى به نام اوباما رئيس جمهور كشورى به نام ايالات متحده امريكا است، كشورى كه تحت سلطه مطلق سفيد پوستان است، سه قرن قبل توسط انگليسهاى سفيد پوست اشغال گرديد، اشغال كامل سياسى، نظامى، فرهنگى، اقتصادى و اجتماعى، بومى هايش را نه تنها از تمامى حقوق انسانى محروم كرد بلكه زبان شان را نيز از آنان گرفت، تكلم و نوشتن به زبان مادرى بوميان را ممنوع قرار داد، حتى ورود شان را به شهر ها غيرمجاز خواند، اما امروز همين سفيدپوست هاى اشغالگر و مستبد؛ اوباماى سياه پوست را كه خانواده اش از افريقا به امريكا پناهنده شده. . . به عنوان رئيس جمهور خود پذيرفته اند!!!
در همين دهه نخست قرن بيست و يكم، كشور پهناور هند با نفوس نزديك به يك مليارد؛ كه از لحاظ سياسى، اقتصادى و اجتماعى تحت سلطه اكثريت هندو هاست، صدراعظمى به نام من موهن سنگ از تبار اقليت سيك داشت.
در سوريه اقليت علوى ها بر اكثريت مطلق كشور كه سنى مذهب اند حكومت مى كند.
كسانى كه امروز بر جامعه ايرانى حكومت مى كنند چند سال قبل اقليت كوچك جامعه بودند، شاه اسمعيل صفوى آمد به زور برچه، آن هم برچه اى عاريتى از غرب كه او را در جنگ عليه خلافت عثمانى كمك مى كرد؛ بر جامعه ايران مسلط شد، مردم را وادار كرد مذهب سابقه شان را كنار بگذارند و شيعه شوند، هر كى انكار كرد كشته شد، كسى زنده ماند كه شيعه شد، و به اين ترتيب جامعه ايرانى با اكثريت سنى ها به كشورى شيعى تبديل گرديد.
جناب ناقد! تو و استادانت نمى دانيد كه سلسله فراعنه در زمان موسى عليه السلام و تقريباً چهار قرن بعد از رحلت يوسف عليه السلام رونما شد، فرعون هيچ ربطى به داستان يوسف عليه السلام ندارد، قرآن حكمرواى زمان يوسف عليه السلام را به نام ملك ياد كرده نه به نام فرعون، نويسنده بايبل در اين رابطه نيز مرتكب خبط و خطأ شده و آن را فرعون خوانده!! رفقايت در ايران نيز مرتكب همين اشتباه شده اند و تحت تأثير بايبل در فيلم يوسف پيامبر اهرام مصر را كه در زمان فراعنه مصر و دقيقاً بعد از بعثت موسى عليه السلام ساخته شده و در زمان يوسف عليه السلام اصلاً وجود نداشتند به گونه مكرر نشان مى دهند!! اهرام مصر در حدود 4-6 قرن قبل از ميلاد ساخته شده، موسى عليه السلام بنابر ادعاء بايبل در حدود 430 سال بعد از بعثت يوسف عليه السلام به پيامبرى مبعوث شد.
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط سى و دوم

ناقد اين را نيز يكى از موارد قابل اعتراض گرفته كه قرآن در رابطه به تصميم زعماى مصر مبنى بر فرستادن يوسف عليه السلام به زندان مى فرمايد:
ثُمَّ بَدَا لَهُم مِّن بَعْدِ مَا رَأَوُاْ الآيَاتِ لَيَسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِينٍ * يوسف: 35
‏ سپس؛ با وجود مشاهده نشانه هاى روشن، اين كار براى شان بهترجلوه كرد كه تا مدتى او را به زندان بكشند.
نقاد بدون توجه به معنى آيه مى نويسد: . . . و اينکه آن نشانه ها چه بوده است معلوم نيست. . .
جناب! اگر استادانت با چشم باز به الفاظ آيه و سياق و سباقش اعتناء مى كردند و معنى آن را مى فهميدند شايد جسارت اين اعتراض قبيح را نمى كردند!! در اين جا مراد از نشانه ها همان نشانه هايى است كه بر پاكدامنى يوسف عليه السلام و برائتش دلالت مى كرد، از آن چه در محفل عيش و عشرت همسر عزيز مصر و همتايانش گذشته بود؛ نيز اطلاع يافتند، باوجود تمامى اين نشانه ها؛ به مصلحت خود و حفظ آبروى شان اين را ضرورى و مفيد شمردند كه يوسف را براى مدتى به زندان بكشند.
ناقد مى گويد: قحطى هفت ساله در مصر حقيقت ندارد!!
ناقد علاوه مى كند: مورد ديگرى که در همين راستا مى توان به آن اشاره نمود اينست که برخلاف ادعاى قرآن مبنى بر قحطى و خشکسالى مداوم هفتسالۀ مصر، در هيچ يک از تاريخهاى نوشته شدۀ مصر باستان و يا آثار باستانى به جامانده از آن دوره ها کوچکترين نشانى از وقوع همچو رويدادى را نمى توان پيدا نمود. مزيد برآن درآيۀ چهل و نهم سورۀ يوسف چنان وانمود شده است که گويا زراعت مصر و حاصل دهى آن به باريدن باران بسته گى داشته است در حاليکه باريدن و نباريدن باران نقش اساسى و تعيين کننده يى در اين زمينه نداشته و اين درياى بزرگ نيل است که از هزاران سال بدينسو بى وقفه جريان داشته و سرزمين مصر را آبيارى ميکند و با در نظر داشت همين واقعيت بوده است که مصر را هديۀ نيل ناميده اند.
در پاسخ اين ادعاء بى بنياد ناقد بايد گفت: زراعت مصر متكى به آب رود نيل است، و آب درياى نيل متكى به برف و باران كوه هاى دو كشور ايتوپيا و يوگندا، سر چشمه هاى رود نيل چند هزار ميل، تقريباً 6600 كيلومتر از قاهره فاصله دارند!! خشكسالى در يكى از اين كشورها باعث مى شود تا آب نيل به پيمانه اى كاهش يابد كه تا رسيدن به مصر خشك شود. عقل انسان خردمند از يك سو و شواهد تاريخى از سوى ديگر حكم مى كند كه اين خشكسالى بايد بارها در مصر رونما شده باشد، على الاقل سه كتاب مهم مذهبى كه در حدود بيش از دو ثلث نفوس دنيا به آن باور دارند از اين خشكسالى حكايت مى كنند، كدام كتاب تاريخى مى تواند بيش از اينها ارزش و اهميتى داشته باشد؟!!
ناقد بحث هايى ديگر نيز در باره سوره يوسف دارد كه به خواندن و جواب گفتن نمى ارزد، اما اگر مى خواهيد تفسير اين سوره و شرح مطالب مهم و سازنده آن را مطالعه كنيد شما را به خواندن شرح اين سوره در تفسير (د قرآن پلوشى) و رساله نقد فيلم يوسف پيامبر دعوت مى كنم. در آن جا به تمامى بحث هاى كج و بى مايه و اعتراضات بى پايه ناقدان پاسخ مقنع خواهيد يافت.
داستان هاروت و ماروت
نقاد زير عنوان (بازتاب افسانه هاى سامى به گونه يى وارونه در قرآن)؛ افسانۀ هاروت و ماروت را به بحث گرفته و در مقدمه آن اين شعر را آورده:
زمولانا و خاقانى و عطار
شنيدم قصه هاى سست و کم بار
يکى زا ن قصه ها هاروت وماروت
که در بر ميکشد (لاهوت و ناسوت)
در اين افسانۀ نا بخردانه
محمد داشته پا در ميانه
محمد بهر تطهير سليما ن
کشيده پاى شيطان را به ميدان
کَشَد تا پرده بر کُفر سليمان
مسمى سازد او را هم مسلمان
زده وصله به کارش نام (هاروت)
شريک و همرهش ناميده (ماروت)
به يکجا شد مَلَک هاروت و ماروت
به جايى هردو مردودند و مطرود
به دام عشقِ (زهره) چون فتادند
بساط زهد را يکسو نهادند
براى (زهره) دادند (اسم اعظم)
پَريد و آسمان و شد مُکَرَّم
و آن دو برزمين افتيده بد نا م
به (چاه بابل) آويزان و سرسا م
هرآن کو باور آرد اين فسانه
ز دانش کم بُوَد او را نشانه
عجب نبود که او مولاى روم است
ويا شَروان و نيشاپورش بوم است
********
قبل از اين كه در رابطه به ملاحظات ناقد وارد بحث شويم چند نكته را خدمت خوانندگان عزيز عرض مى كنم:
اگر جناب ناقد اعتراضى بر شعر رومى و خاقانى و عطار داشت ما مزاحمش نمى شديم و شايد در مواردى با او همصدا مى بوديم و بر اعتراض وارد او صحه مى گذاشتيم، اما متأسفانه او تفنگش را بر شانه رومى گذاشته و به سوى قرآن نشانه رفته، شايد او به گمان اغلب عمداً و احتمالاً اشتباهاً تعبير و تفسير نادرست شاعر و مفسرى را مستمسك خود گرفته و آن را مدعاى آيات قرآن خوانده، در حالى كه براى اين تعبير نادرست هيچ نشانه اى در الفاظ آيات قرآن مشاهده نمى شود، به ناقد مى گوييم: مولانا در رابطه به داستان هاروت و ماروت در قرآن به خطأ رفته، به افسانه هاى عاميانه بى بنياد و بى محتوى تمسك جسته و آن را مبناى شعرش گرفته، و اكنون همين تعبير هاى نادرست و متعارض با آموزه هاى قرآن را عده اى چون عزيز ياسين مستمسك خود ساخته و قرآن را مورد نقد و اعتراض قرار داده!!
بهتر است نخست ببينيم كه قرآن در رابطه به هاروت و ماروت چه بيانى دارد. آياتى كه قصه هاروت و ماروت در آن آمده است اينها اند:
‏وَلَمَّا جَاءهُمْ رَسُولٌ مِّنْ عِندِ اللّهِ مُصَدِّقٌ لِّمَا مَعَهُمْ نَبَذَ فَرِيقٌ مِّنَ الَّذِينَ أُوتُواْ الْكِتَابَ كِتَابَ اللّهِ وَرَاء ظُهُورِهِمْ كَأَنَّهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ * وَاتَّبَعُواْ مَا تَتْلُواْ الشَّيَاطِينُ عَلَى مُلْكِ سُلَيْمَانَ وَمَا كَفَرَ سُلَيْمَانُ وَلَكِنَّ الشَّيْاطِينَ كَفَرُواْ يُعَلِّمُونَ النَّاسَ السِّحْرَ وَمَا أُنزِلَ عَلَى الْمَلَكَيْنِ بِبَابِلَ هَارُوتَ وَمَارُوتَ وَمَا يُعَلِّمَانِ مِنْ أَحَدٍ حَتَّى يَقُولاَ إِنَّمَا نَحْنُ فِتْنَةٌ فَلاَ تَكْفُرْ فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمَا مَا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَزَوْجِهِ وَمَا هُم بِضَآرِّينَ بِهِ مِنْ أَحَدٍ إِلاَّ بِإِذْنِ اللّهِ وَيَتَعَلَّمُونَ مَا يَضُرُّهُمْ وَلاَ يَنفَعُهُمْ وَلَقَدْ عَلِمُواْ لَمَنِ اشْتَرَاهُ مَا لَهُ فِى الآخِرَةِ مِنْ خَلاَقٍ وَلَبِئْسَ مَا شَرَوْاْ بِهِ أَنفُسَهُمْ لَوْ كَانُواْ يَعْلَمُونَ * ‏ وَلَوْ أَنَّهُمْ آمَنُواْ واتَّقَوْا لَمَثُوبَةٌ مِّنْ عِندِ اللَّه خَيْرٌ لَّوْ كَانُواْ يَعْلَمُونَ ‏* البقره: 100-103
و آنگاه كه فرستاده اى از جانب خدا به آنان آمد، تصديق كننده آن چه نزد شان بود، عده اى از آنان كه كتاب به آنان داده شده بود؛ كتاب خدا را چنان پشت سر خود افكندند كه گويى آنان هيچ نمى دانند. و در پى چيزى افتادند كه شياطين (و شيطان صفتان) ‏در رابطه به مُلك (پاچايى) سليمان مى خواندند، در حالى كه سليمان كفر نورزيد، بلكه اين شياطين و شيطان صفتان كفر ورزيدند كه به مردم جادو و چيزى را مى آموختند كه در بابل بر دو فرشته هاروت و ماروت نازل گرديده بود؛ و آن دو به هيچ كس چيزى نمى آموختند مگر اين كه مى گفتند: ما وسيله آزمايش هستيم، پس كافر مشو، با آنهم در پى آموختن چيزى از آن دو بودند كه با آن ميان مرد و همسرش جدايى بيفكنند. در حالى كه با آن نمى توانستند به احدى رساننده زيان باشند مگر به حكم و إذن خدا، و در پى آموختن چيزهايى بودند كه به آنان زيان مى رساند و سودى براى شان نداشت، و به خوبى مى دانستند هر كى آن را بخرد بهره اى در آخرت نخواهد داشت. و چه زشت است آنچه خود را به آن فروختند، كاش مى دانستند. ‏و اگر آنان ايمان مى آوردند و پرهيزگارى مى كردند؛ پاداشى كه نزد خداست بهتر است، كاش مى دانستند. ‏
در اين آيات متبركه چند انحراف بزرگ دينداران منحرف از راه راست؛ در سيماى بنى اسرائيل؛ به نمايش گذاشته شده:
مخالفت با پيامبر جديد، هر چند اين پيامبر آنان را به چيزى دعوت مى كند كه مذهب شان را تصديق نموده و بر بخشهاى صحيح آن صحه مى گذارد.
از كتاب خدا فاصله مى گيرند، چنان دور مى روند كه گويا هيچ رابطه اى با آن و هيچ شناختى از آن نداشتند، رهنمودهايش را چنان پشت سر خود مى اندازند كه گويا هيچ چيزى از آن نمى فهمند.
در عوض كتاب الله؛ به اوهام، خرافات، جادو، منتر و تعويذ پناه مى برند.
اوهام و خرفات را نه تنها حلال و جائز مى شمارند بلكه آن را به شخصيت هاى بزرگ منسوب مى كنند، همانگونه كه بنى اسرائيل حكمروايى سليمان عليه السلام بر كشورى بزرگ را به يك انگشتر جادويى و منتر و تعويذ ربط مى دادند، گويا سليمان عليه السلام به طفيل همين انگشتر جادويى به آن جا رسيد كه فرمانرواى كشورى شود كه مثال آن در تاريخ بشرى كمتر ديده شده، نه در نتيجه مجاهدت هاى پدر بزرگوار و مجاهدش داؤد عليه السلام.
به فساد اخلاقى رو مى آورند، كار شان در اين راستا به آن جا مى رسد كه با توسل به جادو، منتر و تعويذ همسر كسى را از او جدا كنند و به دام عشق خود بيندازند.
بنى اسرائيل مصداق قبيح چنين انحرفات است، از دين خدا فاصله گرفتند، به انحطاط فكرى و اخلاقى مبتلا شدند، از ناحيه اخلاقى به پيمانه منحط شدند كه براى ناموس هممذهب خود در كمين نشستند، تلاش مى ورزيدند تا همسر ديگرى را از او جدا كنند.
اوهام و خرافات رنگ مذهب به خود گرفت، كسى را به عنوان پيشوا و رهبر مذهبى خود مى گرفتند كه جادوگر، فالبين، نجومى، . . . بوده و آنان را از طريق تعويذ و منتر به آرزوهاى شان برسانند.
خداوند جل شأنه؛ براى اتمام حجت؛ دو فرشته را در سيماى انسان فرستاد، تا آنان را از عواقب بد انحرافات شان هوشدار دهد، و از انحرافات مذهبى، خرافات، اوهام، سنتهاى جاهلانه و مشغله هاى كافرانه نجات دهد و به آنان بگويد: با توسل به جادو و منتر راه كفر در پيش نگيريد، اما آنها از اين فرشته ها نيز خواهان آموختن جادو بودند تا به كمك آن زنان زيبا را از همسران شان جدا نموده و در دام محبت و عشق خود گرفتار كنند!!!
بايد متوجه باشيم كه فرستادن اين فرشته ها دقيقاً شبيه آن بود كه خداوند جل شأنه براى اتمام حجت؛ فرشته هايى را در سيماى جوانان نو رسيده نزد لوط عليه السلام فرستاد، قوم بدكار و مفسد لوط عليه السلام بر خانه وى هجوم بردند و از او خواستند تا اين جوانان را به آنان بسپارد!!!
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط سى و سوم

حال از نقاد و استادانش مى پرسم: در كجاى اين آيات متبركه مطالبى را مشاهده كرده ايد و نشانه سراغ داريد كه حاكى از سقوط اين فرشته ها در گناه باشد، يا مجازات شان به گونه اى كه در چاه بابل از مو اويزان شده اند، يا دخترى به نام زهره اسم اعظم را از اين فرشته ها آموخت، به كمك آن به آسمان رفت و ستاره زهره از او ساخته شد!!! براى اين حرف هاى بيهوده و زاده خرافات و اوهام نه تنها هيچ مدرك و نشانه اى در اين آيات و در مجموع قرآن نمى يابيم بلكه صد در صد عكس مطالبى است كه اين آيات به ما مى آموزد و مغاير رهنمودهاى قرآن در راستاى رد اوهام و خرافات است. قرآن مى فرمايد كه ستاره ها در اثناى آفرينش آسمانها و زمين آفريده شده اند، اجرام سماوى اند، آفريدگار آسمان دنيا را با اين اجرام روشن زيبايى بخشيده. . . آيا اعتقاد به تبديل شدن انسان به ستاره و پروازش به سوى آسمان با اين آموزه ها مى خواند؟!! قرآن مى فرمايد: جادوگرى مترادف كفر است، سليمان كافر نبود، به جادو متوسل نشده، كسانى كافر اند و پيرو شيطان كه به جادو متوسل مى شوند و آن را به سليمان عليه السلام منسوب مى كنند، پيامبر عليه السلام مى فرمايد: هر كى نزد فالبين، كف شناس و منجم رفت و حرفش را باور كرد؛ در حقيقت به قرآنى كافر شده كه بر محمد نازل گرديده!!!
جناب ناقد بر روايتى استناد كرده كه از نظر برخى از محدثين باطل و مردود است، از نظر برخى ديگر از جمله اسرائيليات و از نظر عده اى ديگر متعارض با قرآن!! چون قرآن در مورد فرشته ها مى فرمايد كه از خدا در آن چه به آنان فرمان داده؛ سركشى نمى كنند و همان كارى را مى كنند كه بر آن گمارده شده اند (لاَ يَعْصُونَ اللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَيَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ)، هيچ محدثى اين روايت را صحيح و معتبر نخوانده، روايت اين است:
عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ، أَنَّهُ سَمِعَ نَبِى اللَّهِ صَلَّى اللهُ عَلَيْهِ وَسَلَّمَ يَقُولُ: " إِنَّ آدَمَ لَمَّا أَهْبَطَهُ الله إِلَى الْأَرْضِ، قَالَتِ الْمَلَائِكَةُ: أَى رَبِّ، أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّى أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ [البقرة: 30] ، قَالُوا: رَبَّنَا نَحْنُ أَطْوَعُ لَكَ مِنْ بَنِى آدَمَ. قَالَ الله لِلْمَلَائِكَةِ: هَلُمُّوا مَلَكَيْنِ مِنَ الْمَلَائِكَةِ، حَتَّى يُهْبَطَ بِهِمَا إِلَى الْأَرْضِ، فَنَنْظُرَ كَيْفَ يَعْمَلَانِ. قَالُوا: رَبَّنَا، هَارُوتُ وَمَارُوتُ. فَأُهْبِطَا إِلَى الْأَرْضِ، وَمُثِّلَتْ لَهُمَا الزُّهَرَةُ امْرَأَةً مِنْ أَحْسَنِ الْبَشَرِ، فَجَاءَتْهُمَا، فَسَأَلَاهَا نَفْسَهَا، فَقَالَتْ: لَا وَاللَّهِ، حَتَّى تَكَلَّمَا بِهَذِهِ الْكَلِمَةِ مِنَ الْإِشْرَاكِ. فَقَالَا: وَاللَّهِ لَا [ص:318] نُشْرِكُ بِاللَّهِ أَبَدًا. فَذَهَبَتْ عَنْهُمَا ثُمَّ رَجَعَتْ بِصَبِى تَحْمِلُهُ، فَسَأَلَاهَا نَفْسَهَا، فَقَالَتْ: لَا وَاللَّهِ، حَتَّى تَقْتُلَا هَذَا الصَّبِيَّ، فَقَالَا: وَاللَّهِ لَا نَقْتُلُهُ أَبَدًا. فَذَهَبَتْ ثُمَّ رَجَعَتْ بِقَدَحِ خَمْرٍ تَحْمِلُهُ، فَسَأَلَاهَا نَفْسَهَا، فَقَالَتْ: لَا وَاللَّهِ، حَتَّى تَشْرَبَا هَذَا الْخَمْرَ. فَشَرِبَا، فَسَكِرَا فَوَقَعَا عَلَيْهَا، وَقَتَلَا الصَّبِيَّ، فَلَمَّا أَفَاقَا، قَالَتِ الْمَرْأَةُ: وَاللَّهِ مَا تَرَكْتُمَا شَيْئًا مِمَّا أَبَيْتُمَاهُ عَلَى إِلَّا قَدْ فَعَلْتُمَا حِينَ سَكِرْتُمَا، فَخُيِّرَا بَيْنَ عَذَابِ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ، فَاخْتَارَا عَذَابَ الدُّنْيَا "
از عبدالله بن عمر ﷻ روايت است كه از رسول الله ﹽ شنيده: هنگاميکه الله متعال آدم را به زمين فرود آورد؛ فرشته ها گفتند: اى پروردگار! آيا کسى را در زمين مى آفرينى که درآن فساد و خونريزى کند، در حالى كه ما با ستايشت به تسبيح مى پردازيم و برايت به تقديس مى پردازيم، فرمود: من به چيزى خوب علم دارم كه شما نمى دانيد. فرشته ها گفتند: پرودگارا! ما برايت فرمانبردارتر از بنى آدم هستيم. خداوند متعال به فرشته گان گفت: از ميان تان دو فرشته را بياوريد تا آنانرا به زمين فروفرستاده؛ بنگريم که چگونه عمل مى كنند، گفتند: پروردگارا اينک هاروت و ماروت، آن دو به زمين فرستاده شدند. . . در زمين؛ زهره به صورت زيباترين زن دنيا به آنها نمايش داده شد، پس نزد شان آمد، نفسش را از او خواستند (غرض هوسرانى)، و گفت: نه؛ قسم به خدا، تا آن كه اين سخن شرک را بر زبان نرانده ايد. آن دو فرشته گفتند: نه، ما هرگز به الله شرک نمى ورزيم. . . آن زن از نزدشان رفت. سپس همراه با کودکى به نزد آنان آمد و آنان باز هم نفسش را از او خواستند، گفت: نه؛ قسم به خدا، تا آن كه اين کودک را نکشته ايد، آن دو گفتند: نه، به خدا قسم كه ما هرگز او را نخواهيم کشت. . . پس رفت، سپس همراه با جام شراب نزدشان آمد و آنان باز هم نفسش را از او خواستند، و او گفت: نه؛ قسم به خدا، تا آن كه اين شراب را بنوشيد، آندو شراب را نوشيدند و مست شدند و با او همبستر شدند و در همان حالت مستى کودک را كشتند، هنگاميکه به هوش آمدند آن زن به ايشان گفت: به خدا قسم که شما در هنگام مستى از هيچيک از کارهايى که قبلا از آن امتناع مى ورزيديد سرباز نزديد و همه را انجام داديد. . . پس اين اختيار به آنان داده شد تا ميان عذاب دنيا و عذاب آخرت يکى را انتخاب کنند، و آن دو عذاب دنيوى را برگزيدند. » (مسند أحمد بن حنبل، جلد دوم، ص: 213-214،
به جناب ناقد بايد گفت:
اگر قرار بر اين باشد كه روايات ضعيف، غير معتبر و متعارض با قرآن و تعبيرها و تفسيرهاى غير دقيق هر به نام مفسر و افسانه هاى عاميانه اى كه رنگ مذهبى به خود گرفته؛ به حساب قرآن و رهنمودهاى آن درج شود و از آن مستمسكى غرض اعتراض بر قرآن ساخته شود؛ هر ناقد بى مايه و مبتلا به غرض و مرض مى تواند صفحات زيادى را با نوشته هاى گنده اش سياه كند، اما با اين نوشته ها تنها افرادى سفيه و بى خرد را تحميق خواهند كرد، هيچ انسانى باشعور به سوى آنان نخواهد رفت و افكار آنان را نخواهد پذيرفت.
روايت زمانى قابل اعتناء و اعتبار است كه از ناحيه متن و محتوى با قرآن، عقل، علم و روايات موثق و معتبر ديگر تعارض و تناقضى نداشته باشد، راوىان آن قابل اعتماد باشند، سند آن ضعيف نبوده، در سلسله راويان آن نه راوى غير موثق باشد ونه در هيچ مقطعى اين سلسه؛ قطع و خلأ سراغ شود.
اين روايت با قرآن تعارض دارد، شاهدى براى آن در مجموع قرآن سراغ نداريم، با رهنمود هاى قرآن هيچ همخوانى و همآهنگى ندارد، از ميان تمامى صحابه، تابعين، تبع تابعين، و دو نسل بعدى فقط يك يك راوى دارد، راويانش اينها اند: يَحْيَى بْنُ أَبِى بُكَيْرٍ، زُهَيْرُ بْنُ مُحَمَّدٍ، عَنْ مُوسَى بْنِ جُبَيْرٍ، عَنْ نَافِعٍ، مَوْلَى عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ عُمَرَ، روايتى كه در يك طبقه فقط يك راوى داشته باشد؛ محققىن آن را روايت غريب مى خوانند و داراى اعتبار اندك، و استناد بر آن را به شرائطى منوط و مشروط مى خوانند، كه عدم تعارض با قرآن و عقل و روايات معتبر از جمله شرائط قابل قبول بودن آن است، اما اگر در چند طبقه تنها يك يك راوى داشته باشد از اعتبار آن بيشتر كاسته مى شود، اين روايت در شش طبقه يك يك راوى دارد!! روايتى با چنين سندى ضعيف را هرگز نمى توان در مسائل مهم اعتقادى قابل استناد و معتبر خواند.
محقق معروف شعيب الأرنؤوط در باره اين روايت مى گويد: إسناده ضعيف و متنه باطل: إسنادش ضعيف و متنش باطل است!!
جناب ناقد: از استادانت بپرس: چرا به روايتى تا اين پيمانه ضعيف، مردود و باطل استناد كرده اند؟ چرا نمى توانند متن آيات قرآن و روايات معتبر را به نقد بكشند؟!!! دليل آن روشن است؛ چون آيت و روايت معتبرى را نمى يابند كه قابل نقد و اعتراض باشد!!!
ناقد تلاش ورزيده تا براى اين داستان پيشينه اى در كتب يهود بيابد، ولى نتوانسته مدركى در تورات و تلمود بيابد. . . بالآخره افسانه اى را در ميدراش يافته كه هر چند تفاوتهاى زياد با اين داستان دارد ولى چند شباهت آن را كافى شمرده تا ادعاى خود را به زعمش به كرسى بنشاند!!! مى نويسد: براى پيدا کردن ريشه ها و منابع اصلى اين افسانه راهى ديار ادبيات و فرهنگ باستانى يهوديان شده، نخست تورات را ورق ميزنيم تا بنگريم که آيا اين افسانه در آن کتاب نيز آمده است يانه ؛ از آنجايى که در متن تورات از اين افسانه ذکرى به ميان نيامده است، مى رويم به سراغ متون باستانى و ادبيات شفاهى و فولکلوريک يهوديان و با گشت وگذار در اين عرصه درمى يابيم که اينجا نيز از « هاروت و ماروت» با همين نامهاى مشخص خبرى نيست، مگر در برخى از تلمود ها و يا تفسيرهاى تورات و به ويژه در« فصل 47 ميدراش يلکوت » افسانه يى را مى يابيم که با افسانۀ روايت شده از زبان محمد (ﹽ) همگونى هايى دارد، که ترجمۀ آنرا ذيلا عرضه ميداريم:
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط سى و چهارم

أفسانۀ دوفرشتۀ فرستاده شده برزمين درمِدراش يلکوت
شاگردان ربانى يوسف از استاد خويش در مورد « عزائيل » پرسيدند، و او در پاسخ گفت: آنگاه که نسل طوفان (يعنى آنانى که در زمان طوفان نوح مى زيستند) به پرستش با طل روى آوردند، خداوند تبارک و تعالى بر آشفته شد. آنگاه دو تن از ملائک به نامهاى « شَمحَزاى » و « عزائيل » به پا خاسته گفتند: اى پروردگار جهان! آيا آنگاه که جهان را مى آفريدى برايت نگفتيم که اين انسان چه باشد که او را مى آفرينى! خداوند برايشان گفت: مگر در دنيا چه واقع خواهد شد؟! آن دو گفتند: پروردگارا ما بر دنيا مسلط مى شويم. خداوند برايشان گفت: هرگاه شما بر دنيا مسلط شويد آنگاه شهوت زشت بر شما غلبه خواهد کرد و شما بيشتر از بنى آدم ستيزه جويى خواهيد کرد. آنان گفتند: يک بار به ما اجازه بده تا در ميان خلائق سکونت نماييم، آنگاه خواهى ديد که ما نام تو را چگونه پاکيزه خواهيم داشت. خداوند برايشان گفت: برويد و با آنان زيست کنيد. همينکه در ميان خلائق مسکن گزين شدند « شَمحَزاى » دخترى را ديد که نامش إسطهر (استير) بود، به او گفت: از من اطاعت کن! دختر گفت: من تا آن زمان از تو اطاعت نميکنم که تو آن اسم مخصوص خداوند را که با ذکر آن به آسمان پرواز نمايم برايم نياموخته يى. شَمحَزاى آن اسم را به او آموزش داد و او با ذکر آن، بدون آنکه شرف و عزتش ملوث شود، به آسمان پرواز کرد. و خداوند متعال فرمود: چون او خود را از تجاوز رهانيد، برويد و او را در ميان هفت ستاره قرار دهيد تا از جهت او براى ابد پاکيزه باشيد. پس در ميان عِقد ثريا جا داده شد. مگر آن دو مَلَک در آميزش با دختران زيباى بنى آدم نتوانستند بر شهوات خود فائق آيند و ازدواج کردند و دو پسر به دنيا آوردند به نامهاى (هواء) و (هياء) و عزائيل از زيورات گونا گون و انواع وسائل آرايش زنانه به خاطر فريب انسانها و تشويق آنان به ارتکاب تجاوز و گناه استفاده نمود.
ناقد براى توجيه تفاوت هاى عميق ميان دو روايت منسوب به عبد الله بن عمر ﷻ و مدراش مى نويسد: . . . چنانکه گفته آمد آنچه در پيوند به اين افسانه در قرآن و احاديث . . . . آمده است، با آنچه که در تلمود (مدراش يلکوت) موجود است همخوانى نداشته و اين خود مى تواند گواهى باشد بر آنکه محمد (ﹽ) در افسانه سرايى هاى خويش بيشتر به آنچه که به گونه يى شفاهى بر سر زبانهاى يهوديان ميچرخيده است؛ متکى بوده است. . . . محمد رهبر مسلمانان جهان منظور تبرئۀ سليمان از آنچه در تورات پيرامون گمراه شدن و کفر ورزى وى آمده است،« هارت وماروت » را به گونه يى مبهم وارد قرآن ساخته. . .
مى پرسم: اگر استادانت اين افسانه را در تمامى كتب مذهبى يهوديان نيافتند، طبيعى است كه در ادبيات شفاهى يهوديان نيز مدركى براى آن ندارند!! ادعاء بى بنياد و واهى تو و استادانت مبنى بر اين كه مسلمانان آن را از ادبيات شفاهى يهودان اقتباس كرده اند؛ چه وزن و قيمتى دارد؟!! اما ما معتقديم كه داستان هاروت و ماروت حقيقت دارد، آنها دو فرشته بودند، نه تنها به احدى سحر نيآموخته اند، بلكه سحر را مرادف كفر خوانده و مردم را از توسل به آن باز داشته اند، نه مرتكب گناه شده اند و نه مجازات، پاى زن زيبا به نام زهره در ميان نبوده، و او به ستاره تبديل نشده و به سوى آسمان بالا نرفته!!!
ناقد علاوه مى كند: اين افسانۀ خرافاتى درپهنۀ فرهنگ وادبيات مردمان اسلام زده و از آن جمله فرهنگ و ادبيات فارسى نيز بازتابى گسترده داشته و شخصيتهاى به اصطلاح بزرگى به اشاعه و باز توليد آن در جوامع اسلام زده اقدام نموده اند چنانکه (شاعر بزرگ زبان پارسى) جناب مولانا جلال الدين بلخى که در اشاعۀ خرافات وعرضۀ خرد ستيزى در لفافه هايى آراسته با موعظه هاى به ظاهر خردورزانه دست بالايى دارد با حرکت از موضع واقعى پنداشتن اين افسانۀ خيالى و خرافاتى چنين (ميفرمايد! ):
همچو هاروت و چو ماروت شهير
از بطر خوردند زهرآلود تير
اعتمادى بودشان بر قُدس خويش
چيست بر شير اعتمادِ گاوميش؟
گرچه او با شاخ صد چاره کند
شاخ شاخش شير نر پاره کند؛
گر شود پُرشاخ همچون خارپُشت
شير خواهد گاو را ناچار کُشت
و دررابطه به انتقاد (ملائک) از (خدا) در زمينۀ خطاى وى مبنى بر آفرينش آدم وگناهان بشر در روى زمين و پاسخ (خدا) به ايشان، مى افزايد:
گفت حقشان گر شما روشنگريد
در سيه‌کاران مُغَفَّل منگريد
شکر گوييد اى سپاه و چاکران
رَسته‌ايد از شهوت و از چاکِ ‌ران
گر از آن معنى نهم من بر شما
مر شما را بيش نپذيرد سَما
شيخ فريد الدين عطار نيشاپورى نيز که دراين زمينه کمتر از مولاناى بلخى نيست، در چکامۀ زيباى (عارفانه يى) اين افسانه را با آب و تاب بيان داشته است که نشاندهندۀ اعتقاد راسخ وى به واقعى بودن اين افسانۀ خرافاتى و خرد ناپسند وتلاش کوتاه نگرانۀ وى در نهادينه ساختن جهل و خرافات در اذهان و عقول افراد جامعه بوده و ايجاب مينمايد تا با شديد ترين الفاظ مورد تقبح (تقبيح) و نکوهش قرار گيرد، چنانکه گويد:
شنيدى قصۀ هاروت و ماروت
که بودند خادم درگاه لاهوت
از اول بر فلک بودند فرشته
شدند آخر چو ديو از غم سرشته
و در رابطه به زهره (ناهيد) و تبديل شدنش به ستارۀ زيباى آسمان مى افزايد:
چو زهره اسم اعظم را بياموخت
در آتش يکسر مويش نمى سوخت
بخواند آن اسم را بر آسمان شد
مهش دربان و مهرش پاسبان شد
خاقانى شَروانى که مى توان و را نيز در زمرۀ بزرگترين خرد ستيزان ادبيات فارسى به حساب آورد، گفته است:
زهره با ماه و شفق گويى ز بابل جادويست
نعل و آتش در هواى قيرگون انگيخته
و در جاى ديگرى مى گويد:
مطرب به سِحر كارى هاروت در سماع
خجلت به روى زهره زهرا برافكند
به جناب ناقد مى گوييم: ما در رد حرفهاى خرافى و خرد ستيز شعراء، هر كى باشد؛ با تو همصدا و موافقيم، از هيچ يكى به شمول مولانا دفاع نمى كنيم، اگر محققين علوم حديث روايت منسوب به عبدالله بن عمر ﷶ را نمى پذيرند و آن را باطل و مردود مى خوانند؛ حرفهاى مولاناى بلخى، عطار نيشاپورى و خاقانى شَروانى در رابطه به اين افسانه را چگونه قابل اعتناء خواهند شمرد؟!! اگر خواهان تصفيه حساب با مدافعين اينها و اشعار شان هستيد به سراغ عبدالكريم سروش برويد كه مولانا را چون پيامبر و مثنوى اش را چون قرآن مى خواند، تمامى اشعار مثنوى را با شرح آن به صداى خود ثبت و در سى دى ها به بازار هاى ايران تحويل داده. يا به سراغ كسى برويد كه مى گويد:
مثنوى معنوى مولوى
هست قرآن در زبان پهلوى
ما معتقديم كه اين شخصيت هاى بزرگ و محترم افسانه هاى شائع ميان عوام همزمان خود را قابل اعتبار گرفته اند و پيام خود را از طريق آن به مردم رسانده اند، بدون توجه به اين كه ارزش دينى، علمى و تاريخى آن چگونه است و بيان قرآن در باره آن از چه قرار!!.
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط سى و پنجم

ناقد و اعجازهاى علمى قرآن
ناقد در نوشتار بى محتوى خود عنوانى به اين صيغه دارد: (إعجاز علمى در قرآن يک إدعاى بى پايه)؛ كه در آن بذله گويى هاى زيادى كرده و پرسشهايى دارد كه ناگزير به جواب آن بپردازيم، در مقدمه آن مى نويسد:
. . . پرسش ديگرى که در اين زمينه مطرح مى گردد اينست که: چرا هميشه درست بعد از طرح و إثبات نظريه يى از جانب يکى و يا گروهى از دانشمندان، إدعاى موجوديت آن نظريه در قرآن مطرح مى شود؟ به عبارتى روشنتر، بايد پرسيد که: چرا تا کنون هيچيک از (دانشمندان) مسلمان و مدعيان علمى بودن قرآن نتوانسته اند حتى يک نظريۀ علمى جديد و يک کشف و يک إختراع تازه را از قرآن بيرون نمايند؟ و چرا معمولاً و در أغلب موارد نظريه هاى علمى جديد را کسانى إبداع کرده اند که حتى يک حرف از قرآن را هم نخوانده اند؟!
پاسخ اين پرسش به ظاهر قابل اعتناء ولى در حقيقت بى پايه؛ خيلى روشن است، ولى غرب زده ها و هويت باخته ها از درك آن عاجز اند، نمى دانند كه دليل اختراعات و اكتشافات در غرب؛ ناشى از برترى هاى ذهنى و فكرى غربى ها نيست، آنها انسانهاى برتر نيستند، هيچ تفاوت فطرى با سائر انسانها ندارند، بالادستى سياسى و اقتصادى شان باعث شده تا آنها نيز خود را برتر از ديگران بشمارند و افرادى هويت باخته چون عزيز ياسين نيز آنان را قوم برتر تلقى و تبليغ كنند!! دليل عدم اين اختراعات و اكتشافت در دنياى اسلام نيز عقب ماندگى هاى ذهنى و فكرى مسلمانان نيست، همانگونه كه ناقد تبليغ مى كند، دليل آن اين است كه در سه سده اخير زعامت و قيادت سياسى دنيا از جهان اسلام به غرب انتقال يافته و امروز غرب بر تمامى دنيا به شمول جهان اسلام از هر لحاظى حكومت مى كند، كشورهاى اسلامى به گونه مستقيم و غيرمستقيم به مستعمرات غرب تبديل شده، مستعمراتى كه زمانى مستقيماً و با نيروهاى نظامى شان بر آنها حكومت مى كردند و زمانى بدون حضور نظامى و از طريق عمال بومى. حكمروايى و سيادت سياسى امكان آن را براى غرب فراهم كرد كه هم سرمايه هاى مادى و مالى مستعمراتش را غارت كند و هم سرمايه هاى معنوى و فكرى آن ها را تصاحب نمايد، و سكان و فرمان سفينه اختراعات و اكتشافات از جهان اسلام به غرب انتقال يابد. تا زمانى كه امت اسلامى زعامت فكرى و سياسى دنيا را در دست داشت اکتشافات و اختراعات علمى نيز به مسلمانان تعلق داشت و آنان پيشتاز و پيشآهنگ اين ميدان بودند.
اما اين كه چرا پس از هر كشف علمى؛ متصل آن و به استناد آن ادعاء اعجاز علمى قرآن مطرح مى گردد؛ بايد به جناب ناقد و استادانش گفت: اين نشانه عظمت قرآن است، نشانه بحث هاى جامع و علمى در قرآن؛ اين نشان مى دهد كه قرآن در باره پيچيده ترين قضاياى علمى بحث هاى جامع و دقيق دارد. من از لحاظ مسلك و حرفه يك انجنير هستم، نه يك آخوند، قرآن را به اين دليل مؤمن به و رهنماى خود انتخاب كرده ام كه آن را در مقايسه به تمامى كتب ديگر خيلى خيلى برتر يافته ام، از هر بابتى و از هر ناحيه اى، بيش از دو صد آيه قرآن را چنان يافته ام كه هر يكى بزرگترين و حيرت آورترين اعجاز علمى محسوب مى شود، اين آيات را در كتابى به نام (ساينس او د قرآن علمى اعجاز) گرد آورده و به شرح آن پرداخته ام. براى من هر يكى از اين آيات بيش از معجزه هاى حيرت آور موسى و عيسى عليهماالسلام و بقيه پيامبران مؤثر و دال بر حقانيت قرآن و حاملش جلوه نموده و به باور و ايمانم جلا و قوت بخشيده.
آفرينش آسمان ها و زمين
ناقد تحت عنوان (آفرينش آسمان ها و زمين) و اين كه (کدام زود تر آفريده شد؟ آسمان ها يا زمين؟ ترجمه ناقص و ركيك دو آيه قرآن را آورده و به ارتباط آن پاى چند اعتراض واهى را به ميان كشيده، مى نويسد:
او خدايى است كه همه آنچه را (از نعمتها) در زمين وجود دارد، براى شما آفريد؛ سپس به آسمان پرداخت؛ و آنها را به صورت هفت آسمان مرتب نمود؛ و او به هر چيز آگاه است. (29) سورة البقرة
آيا آفرينش شما (بعد از مرگ) مشكل‏تر است يا آفرينش آسمان كه خداوند آن را بنا نهاد؟! (27) سقف آن را برافراشت و آن را منظم ساخت، (28) و شبش را تاريك و روزش را آشكار نمود! (29) و زمين را بعد از آن گسترش داد، (30) سورة النازعات
آيات مربوطه و ترجمه دقيق آنها اين گونه است:
هُوَ الَّذِى خَلَقَ لَكُم مَّا فِى الأَرْضِ جَمِيعاً ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَاء فَسَوَّاهُنَّ سَبْعَ سَمَاوَاتٍ وَهُوَ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ * البقره: 29
وى همان است که تمامى آن چه را كه در زمين است براى شما آفريد، سپس به آسمان پرداخت و آن را هفت آسمان مرتب كرد. و وى به هر چيزى خوب داناست. ‏
اين آيه مباركه در ارتباط با آيه قبلى اين مطالب مهم را در جلو ما مى گذارد:
چگونه در رابطه به پروردگارتان كفر مى ورزيد؛ در حالى كه خاك مرده بوديد و او به شما زندگى بخشيد، سپس به اراده وى و در موعد از قبل تعيين شده اش مى ميريد و همونست كه دو باره شما را زنده مى كند، و در پايان نيز بسوى او برگردانده مى شويد؟ در تمامى اين مراحل حيات تان مقهور و محكوم اراده كدام ذات قاهر و حاكم هستيد؟ چرا نه شما مى توانيد و نه كسى ديگر كه اين قيدها را بشكند و از اين محدوديت ها آزاد شويد؟!!
انكار از خدا حيرت آور است!! انسان چگونه دل و دماغش را براى چنين انكار قبيح آماده و قانع مى كند؟!! چه كسى او را از خاك مرده آفريد؟ چه كسى تمامى اين مواصفات و ظرفيت ها را در او به وديعت گذاشته؟! علمش عنايت كدام ذات عليم است، ديده هايش عطيه كدام ديده ور، سمع و شنوايى او وديعه كدام سميع و شنوا، توفيق سخن گفتن را كى به او عنايت كرده، و استعداد حافظه اش لطف و بخشش كدام آفريدگارى؟!! اين منكر حق ناشناس و ناسپاس؛ مخلوق و مصنوعى را به من نشان دهد كه آثار دست صانع و خالقش در آن نمايان نباشد!! در تن و جان انسان تمامى صفات را وديعه كدام خالق مى خواند؟!! چگونه از صانع يك قطعه پلاستيك نمى تواند انكار كند ولى از خالق اين اشرف المخلوقات و اكمل و اكرم آنها انكار مى كند؟ چه كسى فيصله مرگت را صادر مى كند؟ چرا نمى توانى مرگت را به تأخير بيندازى؟ كيست آن كه در برابر اراده اش مقهور و محكومى و از تغيير موعد مرگت عاجز؟!! چه كسى تمامى اين نعمات روى زمين را براى شما آفريده است، چنانچه اگر يكى از آنها نبود و در مقدار آن كمى و بيشى اندكى رونما شود و تناسب موجود ميان آنها از ميان برود؛ امكان زندگى انسان و حيوان و نبات بر روى زمين از ميان مى رود؟!!! اگر درجه حرارت زمين بالا و پايين برود، اگر فاصله زمين از آفتاب كمتر يا بيشتر شود، اگر اين و آنش از حالت طبيعى اش تغيير كند؛ در يكى از اين صورتها بر روى زمين و زير آسمان زندگى براى انسان محال و ناممكن مى شود!! چه كسى تمامى اين ها را با اين همه دقت و تناسب ضرورى و لازمى آفريده است؟ همآهنگى و وحدت و همكارى ميان زمين و آسمان را كه مشتركاً و طبق برنامه اى دقيق مصروف اند، به نيازمندى هاى تو جواب مى گويند؛ يكى برف و باران مى باراند و ديگرى با استفاده از همين آب از دل خود براى تو دانه و ميوه مى روياند، اينها كار كيست؟!! آثار (علم) در زمين و آسمان شهادت مى دهند كه همه را ذاتى آفريده كه عليم و داناست.
حقيقتى كه در اين آيه مباركه به آن اشاره رفته؛ انسان اكنون و بعد از چهارده قرن به آن فهميد، علم امروز همين حرف قرآن را زمزمه مى كند و مى گويد: تمامى اشياء موجود روى زمين؛ از عناصر و مركبات، تا نباتات و حيوانات همه و در همين مقدار و تناسب موجودش براى زنده ماندن انسان ضرورى است، تمامى جانداران چنان به هم پيوسته و وابسته اند كه اگر يكى از ميان برود و با رفتنش خلأى ايجاد شود كه توسط ديگرى پر نشود؛ همه يكى پى ديگر از ميان مى روند. چنانچه سلك گردن بندى بگسلد و مهره ها يكى پى ديگرى فرو ريزد. و اين همان مطلبى است كه در اين روايت در برابر ما تجسم يافته:
عن جابر بن عبدالله قال عمر بن الخطاب سمعت رسول الله صلى الله عليه وسلم يقول خلق الله عز وجل ألف أمة ستمائة فى البحر وأربعمائة فى البر فأول شيء يهلك من هذه الأمم الجراد فإذا هلكت تتابعت مثل النظام إذا قطع سلكه.
از جابر بن عبدالله رضى الله عنه روايت است كه مى گويد: عمر رضى الله عنه گفت: از پيامبر عليه السلام شنيدم كه فرمود: الله متعال هزار امت آفريده، شش صد آن در آب و چها صد آنها در خشكه، اولين مخلوقى كه از ميان مى رود ملخ است، زمانى كه نابود شود بقيه جانداران به گونه اى يكى پى ديگر از ميان خواهند رفت كه سلك گردن بندى بگسلد.
قرآن مى فرمايد: الله متعال هفت زمين و هفت آسمان آفريده، امروز انسان پس از تحقيقات عميق علمى درك كرده كه زمين داراى هفت طبقه است، فضاء مربوط زمين نيز هفت طبقه است، انسان اين را نيز درك كرد كه تعداد اعظمى مدارهاى اتم نيز هفت است، و از اين معلوم مى شود كه كائنات و اجرام و كهكشانهاى مربوطه آن مجموعه اى است كه هفت طبقه فضائى آن را احاطه كرده.
متأسفانه برخى از اين آيت اين انتباه غير حقيقى و نادرست را گرفته اند كه شايد زمين قبل از آسمان آفريده شده، در حالى كه اين يك اشتباه است؛ به چند دليل:
در همين آيت گفته شده كه سپس الله متعال به آسمان متوجه شد، و اين نشان مى دهد كه آسمان عملاً موجود بود. الفاظ قرآن چنان نيست كه سپس آسمان را آفريد!!
اين توجه در اصل به سوى تسويه آسمان صورت گرفته تا آن را به شكل هفت آسمان در آورد، نه توجه براى آفرينش آن.
قرآن با الفاظ صريح مى فرمايد كه زمين و آسمان به هم پيوسته بودند و خداوند متعال هر دو را همزمان از هم جدا كردند. و اين به وضاحت تام نشان مى دهد كه هر دو همزمان آفريده شده اند. تذكر نام يكى بعد از ديگر در ارتباط به تسويه و آماده كردن آنها است نه در ارتباط به پيدايش آن ها.
به اين آيه نيز توجه كنيد كه نقاد به دليل فهم و درك ناقصش آن را قابل اعتراض خوانده:
أَأَنتُمْ أَشَدُّ خَلْقًا أَمِ السَّمَاء بَنَاهَا * رَفَعَ سَمْكَهَا فَسَوَّاهَا * وَأَغْطَشَ لَيْلَهَا وَأَخْرَجَ ضُحَاهَا * وَالأَرْضَ بَعْدَ ذَلِكَ دَحَاهَا * النازعات: 27-30
شما دشوارتريد در آفرينش ويا آسمان؛ كه بنايش كرد؟. بالا برد بلندى اش را و برابرش كرد. پوشاند شبش را و بيرون آورد چاشتش را. و زمين را بعد از آن گسترشش داد.
در تفاسير دو تعبير را در مورد اين آيه مى يابيم :
الف: شما استوار تر و محكم تر آفريده شده ايد يا آسمانى كه با اين همه بلندى و نظم و دقت آفريده شده؟ چرا اين همه خود بزرگ بينى؟!
ب: آيا خلقت و آفرينش شما دشوار تر است يا آفرينش آسمانهاى با اين بلندى و نظم و استوارى؟! آيا ذاتيكه آسمان را با اين عظمت و وسعت و بلندى آفريده و شب و روزى در آن قرار داده و زمين را گسترانيده و آب و چراگاهش را از آن بيرون آورده و كوهها را برآن لنگر انداز ساخته و وسائل رزق و روزى شما و مواشى تان را در آن فراهم آورده، قادربه پيدايش مجدد شما نيست؟! مگر پيدايش مجدد تانرا دشوار تر از پيدايش آسمان ها و زمين مى شماريد؟
رأى اول به دو دليل ضعيف است:
يك : نه با آيات اين بخش مى خواند و نه با مجموع سوره و سياق و سباق آياتش.
دو: در آيات قبل و بعد هدفى را كه اين تذكر بازگو كند نمى يابيم. موضوع بحث سوره، غرور و تكبر و خود بزرگ بينى انسان نيست، در آيات قبل و بعد اشاره اى را به چنين بحثى سراغ نداريم، هيچ اشاره اى به چگونگى آفرينش انسان و مقايسه اش با خلقت همه كائنات در اين سوره سراغ نمى شود، اين تعبير از اين آيه كريمه جمله معترضه اى درست مى كند كه هيچ ربطى به قبل و بعد خود ندارد، غايه و هدفش نيز نامشخص مى باشد. در صورتيكه تعبير دومى ارتباط دقيق آنرا با سائر آيات نمايان مى سازد و آنرا چون دليل محكم و دقيقى براى اثبات مدعاى اصلى اين سوره مى گيرد.
اين آيات به چهار حالت آسمان اشاره دارد:
الف: پروردگارش بلنداى آنرا بالا برد. اين تعبير زيباترين تعبير براى توضيح بلندى آسمان است، بلندى آسمان چنان است كه نور برخى از ستاره هاى مربوط به كهكشان ما، پس ازمليون ها سال نورى به زمين مى رسد و برخى ديگرى به سرعتى در داخل اين كهكشان از ما فاصله مى گيرند كه نورشان هرگز به زمين نمى رسد، و در كنار كهكشان ما ملياردها كهكشان ديگرى به فاصله مليون ها سال نورى از آخرين مدار اين كهكشان قرار دارند كه قطر هر يكى مليونها سال نورى است. ما براى تعيين بلندى آسمان نه واحدى در اختيار داريم و نه رقمى، اين بلندى را فقط تركيب دقيق همين آيه بخوبى بيان مى كند.
ب: با همه بلندى و ارتفاعش آنرا استوار و منظم درست كرده و در فضاى بيكران آن هر چيزى را در جايگاه شايسته و مناسب خودش قرارداده است.
ج: آسمان را چنان بار آورده كه براى مدتى فضاى زمين ما تاريك شود، با آنكه در آغوش آسمان ستاره هايى وجود دارند كه نور و حرارت هريكى هزاران برابر نور و حرارت خورشيد است، ولى اين اجرام درخشان آسمان به فاصله اى از زمين ما قرار گرفته اند كه شبانگاه و در اثناى غروب آفتاب مزاحم ما نشوند و آرامش و سكون و تاريكى شب هاى ما را از ميان نبرند.
د: در آسمان زمين ما خورشيدى آفريده كه بما نور و حرارت مى دهد، اگر اين خورشيد نبود، زمين ما همواره سرد و تاريك و غير قابل زيست بود.
آيات 30ـ31 سوره النازعات به سه خصوصيت مهم زمين اشاره دارد:
الف: زمين را بعد از تسويه آسمان همواركرد، برخى از مفسرين پنداشته اند كه شايد زمين و آسمان يكى پى ديگرى با تفاوت زمانى آفريده شده، در حاليكه قرآن مى فرمايد كه زمين و آسمان يكى و بهم پيوسته بودند و همزمان و طى يك انفجار بوجود آمده اند. چنان نيست كه نخست يكى، سپس ديگرى آفريده شده باشد. آياتيكه تأخير و تقدم را افاده مى كند، مراحل گوناگون تسويه زمين و آسمان را بازگو مى كند، نه اصل خلقت و زمان پيدايش آنها را، تسويه آنها يكى پى ديگرى و در مراحل مختلف صورت گرفته است، چنانچه آيه 30 به هموار كردن زمين بعد از تسويه آسمان اشاره دارد ونه به پيدايش آن.
ب: در زمين آب خلق كرد و آنرا از دل زمين بيرون آورد، آب از سياره ديگرى به زمين نيامده بلكه در خود زمين ايجاد شده و از درون آن بيرون جهيده است.
ج: در زمين استعداد رويش نباتات وجود دارد، متصل پيدايش آب، نباتات زمين را از آن بيرون آورد. نباتات نيز از محل ديگرى به زمين انتقال نيافته بلكه از دل زمين بيرون آمده اند.
در آيات 32- 33 چند مطلب اساسى در رابطه به كوهها جلب توجه مى كند:
الف: كوهها ديرتر و پس از خلقت آب و پيدايش نبات بر روى زمين ايجاد شده اند.
ب: قبل از ايجاد كوه ها، زمين مى جنبيد، به لنگرهايى ضرورت داشت تا لرزش و جنبش آنرا مهار كند، كوهها را لنگر زمين ساخت و جلو لرزش هايش را با آن گرفت.
ج: انسان و حيوان از بركات كوهها متمتع مى شوند، سرچشمه نهر ها، چشمه ها و كاريز هاى شان كوهها اند، فصول مختلف و آب و هواى گوناگون كه براى دانه ها، ميوه ها و نباتات گوناگون ضرورى است، كوهها آنرا باعث مى شوند. اگر كوهها نبودند در همه زمين آب و هواى يكسان ميداشتيم و از انواع گوناگون دانه ها و ميوه ها محروم مى بوديم.
جناب ناقد تمامى اين مطالب دقيق و علمى را ناديده و نفهميده گرفته؛ مى نويسد: چنان که در آيات شريفه ى بالا مى بينيد خداوند يک بار مى فرمايند که نخست زمين آفريده شد و بار ديگر حکم به تقدم آفرينش آسمان دارند!!!
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط سى و ششم

طلوع و غروب خورشيد
ناقد در رابطه به طلوع و غروب خورشيد نيز برخى از آيات قرآن را قابل اعتراض پنداشته و مى نويسد: قرآن کريم به ما مى آموزد که خورشيد در برکه اى گل آلود غروب مى کند. . . و ترجمه ركيك و كاملاً غيرمعيارى چند آيه را مستمسك خود گرفته:
تا به غروبگاه آفتاب رسيد؛ (در آن جا) احساس كرد كه خورشيد در چشمه تيره و گل ‏آلودى فرو مى‏رود؛ و در آن جا قومى را يافت؛ گفتيم:«اى ذو القرنين! آيا مى خواهى (آنان) را مجازات كنى، و يا روش نيكويى در مورد آنها انتخاب نمايى؟» (86) سورة البلد (اشتباه كرده و عوض الكهف البلد نوشته)
تا به خاستگاه خورشيد رسيد؛ (در آن جا) ديد خورشيد بر جمعيتى طلوع مى كند كه در برابر (تابش) آفتاب، پوششى براى آنها قرار نداده بوديم. (90) سورة البلد (اشتباه كرده و عوض الكهف البلد نوشته)
و از آن اين نتيجه گيرى را دارد: ظاهرا علم جديد در اين مورد در ضلالت مبين است. چرا که اولا بنا به نگرش علمى خورشيد هيچ گاه در چشمه ى گل آلودى غروب نمى کند. دوم اينکه هيچ مکان غروب يا طلوعى براى خورشيد وجود ندارد. احتمالا باور رايج در مورد کروى بودن سطح زمين غلط است وگرنه چطور ممکن بود که خورشيد طلوعگاه وغروبگاهى نداشته باشد؟ . . . احتمال ديگر اين است که خداوند متعال، که بنا به تعريف قادر مطلق است، تا پيش از کشفيات کپرنيک، کپلر و گاليله جهان را مطابق هيئت قرآنى مى گردانده، اما بعد به اين نتيجه رسيده که نظريه هاى اين دانشمندان بلاد کفر مدل بهترى براى تدبير امور کائنات پيش مى نهد و آنگاه به يد قادر خود سير گردش افلاک را تغيير داده است تا ايمان مؤمنان آزمايش شود. و العلم الکامل عند الله
در پاسخ به بذله گويى هاى اين ناقد پر رو بايد گفت: بيا نخست كمى به متن اين آيات و ترجمه دقيق آن توجه كن سپس بنگر كه انتباهت از يك سو و اعتراضت از سوى ديگر تا چه پيمانه واهى و نفرت انگيز و ناشى از سفاهت و عدم درك درست مطلب و مدعاى آيات است:
وَيَسْأَلُونَكَ عَن ذِى الْقَرْنَيْنِ قُلْ سَأَتْلُو عَلَيْكُم مِّنْهُ ذِكْرًا * إِنَّا مَكَّنَّا لَهُ فِى الأَرْضِ وَآتَيْنَاهُ مِن كُلِّ شَيْءٍ سَبَبًا * فَأَتْبَعَ سَبَبًا * حَتَّى إِذَا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَغْرُبُ فِى عَيْنٍ حَمِئَةٍ وَوَجَدَ عِندَهَا قَوْمًا قُلْنَا يَا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِمَّا أَن تُعَذِّبَ وَإِمَّا أَن تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْنًا * قَالَ أَمَّا مَن ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ ثُمَّ يُرَدُّ إِلَى رَبِّهِ فَيُعَذِّبُهُ عَذَابًا نُّكْرًا * وَأَمَّا مَنْ آمَنَ وَعَمِلَ صَالِحًا فَلَهُ جَزَاء الْحُسْنَى وَسَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنَا يُسْرًا * الكهف: 83- 88
‏و در باره ذوالقرنين از تو مى پرسند، بگو به زودى تذكرى در باره و براى تان خواهم داشت، يقيناً كه ما در زمين تمكينى به او داديم، و اسباب گوناگون به او داديم، پس (غرض اقدامى) در پى اسبابى شد، تا آن كه به غروبگاه خورشيد رسيد، آن را چنان يافت كه در چشمه گِل‌آلودِ تيره رنگى فرو مى ‌رود، و در آنجا قومى را يافت. گفتيم: اى ذوالقرنين! يا آنان را تعذيب كن و يا اين كه نسبت به آنان روش نيكو اختيار كن. گفت: اما آنان كه ستم كرده اند حتماً تعذيب شان كنيم؛ سپس به سوى پروردگار شان برگردانده شوند، كه وى با عذابى بدگونه اى تعذيب شان كند. و آنان كه ايمان آورده اند و عمل صالح داشته اند براى آنان پاداش نيكوى است و ما حتماً در باره او سخنى از دستور آسان خواهيم داشت.
در رابطه به شرح اين آيات كه در باره يكى از سفرهاى ذوالقرنين است؛ بايد گفت:
اين آيات ذوالقرنين را به عنوان زعيمى مؤمن و صالح و فاتح بزرگ به تصوير مى كشد، كه الله متعال امكانات و وسائل گوناگون در اختيارش گذاشته بود، با استفاده از وسائل و امكاناتش نخست به سوى غرب رو كرد و تا آن جا پيش رفت و مناطق را يكى پى ديگر فتح كرد كه بحيره اى با آب گل آلود و سياه مانع جلو رفتنش شد، آب اين بحيره در اصل از زمين جوشيده و شبيه چشمه بزرگ بود، چنان احساس كرد كه خورشيد در آن طرف اين بحيره و در كناره غربى آن غروب مى كند، از بيان قرآن معلوم مى شود كه كناره شرقى اين بحيره لاى و گل سياه است، به استقامت غرب امتداد يافته، در آن طرفش هيچ بلندى اى ديده نمى شود، خورشيد در اثناى غروبش چنان جلوه مى كند كه گويا در همين بحيره غروب مى كند، از بيان قرآن اين نيز فهميده مى شود كه اين جا بحر بزرگ نه بلكه بحيره اى شبيه يك چشمه بزرگ بود، با توجه به رهنمودهاى قرآن به يقين مى توان گفت كه اين زعيم فاتح و كشور كشا هرگز يكى از زعماى يونان و به زعم برخى سكندر اعظم نيست، چون در غرب يونان چنين بحيره اى سراغ نمى شود، تنها جزائر واقع در ساحل غربى آسياى كوچك و مديترانه را مى توان مصداق الفاظ قرآن گرفت، به اين ترتيب پايتخت اين زعيم فاتح بايد در شرق اين بحيره باشد، و اين بيش از سكندر اعظم در باره خورس (خسرو يكم مشهور به انوشيروان) صدق مى كند.
اين زعيم فاتح در كنار اين بحيره قومى را يافت، كه خداوند متعال هم توان و امكان تعذيب اين قوم را برايش فراهم كرده بود و هم امكان اختيار روش ملائم و نيكو، ولى او قرارش را مبنى بر اين صادر كرد: كسى كه ستمگر است يا پس از اين مرتكب ستم شود جزاى مناسبى به او خواهيم داد، سپس به سوى پروردگارش مى رود كه به سختى مجازاتش خواهد كرد، و آن كه ايمان آورده و عمل نيك داشته يا پس از اين ايمان بياورد و عمل نيك كند به او پاداش شايسته در دنيا و آخرت داده مى شود و ما نه با او روش خشونت آميز خواهيم داشت و نه به كارهاى شاقه خواهيم گماشت.
از بيان قرآن به وضوح مى يابيم كه اين زعيم فاتح مردى مؤمن و عادل بوده، با اهالى مناطق مفتوحه اش برخورد شايسته و عادلانه داشت، ظالمان را مجازات مى كرد و با مؤمنان و نيكوكاران برخورد نيكو داشت، هدفش اشغال سرزمين ها و كشوركشايى ها و غارت سرمايه هاى مناطق مفتوحه نبود، با توجه به شواهد تاريخى نمى توان سكندر اعظم را مصداق اين مواصفات گرفت، چون او فاتحى شبيه چنگيز بود، شواهد تاريخى گواه آن است كه خورس (خسرو) داراى اين مواصفات بود.
ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا * حَتَّى إِذَا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَهَا تَطْلُعُ عَلَى قَوْمٍ لَّمْ نَجْعَل لَّهُم مِّن دُونِهَا سِتْرًا * كَذَلِكَ وَقَدْ أَحَطْنَا بِمَا لَدَيْهِ خُبْرًا * الكهف: 89- 91
‏سپس (براى اقدامى ديگر) در پى اسبابى شد، تا آن كه به مطلع خورشيد (خورشيدگاه) رسيد، آن را چنان يافت كه بر قومى مى تابد كه از آن هيچ پرده و حجابى براى شان نساخته ايم، چنين بود؛ و يقيناً كه ما به آن چه نزدش بود كاملاً مطلع بوديم.
در اين آيات متبركه اقدام نظامى ديگر اين مرد فاتح انعكاس يافته، اين بار قصد رفتن به سوى شرق مى كند، براى آن ساز و برگ لازم تهيه مى كند، به سر زمينى مى رسد كه ميان اهل آن و اشعه خورشيد هيچ پرده و حجابى نبود، نه لباس و نه در و ديوار و سقف خانه، با طلوع آفتاب اشعه گرم و سوزانش بدون هيچ مانعى بدن شان را لمس مى كرد، نه خانه و كاشانه اى داشتند، نه چادر و خيمه اى، نه كاخ و كوخى، نه چتر و سايبانى.
از فحوى الفاظ قرآن چنان بر مى آيد كه اين سرزمين در كناره غربى بحرى واقع بود، خورشيد متصل برآمدنش نمايان مى شد، و اشعه اش به گونه مباشر و بدون مانع بر زمين و بدن ساكنان آن مى تافت، به احتمال قوى شايد اين منطقه آن بخش قاره هند است كه متصل بحر واقع است.
طى اين آيات متبركه به مخاطبين قرآن گفته شده كه بيانش در رابطه به ذوالقرنين و امكانات و وسائل او از علم جامع و كامل الهى مايه مى گيرد.
در اثناى تحقيق در باره اين آيات خواستم بدانم مصداق آن كدام زعيم و مربوط كدام كشور خواهد بود، چه كسى توانسته است از مديترانه تا شرق هند و از ساحل يمن تا قفقاز را تصرف كند، به سه سمت غرب، شرق و شمال لشكر كشى كرده، مفسدين و ستمگران را سركوب كرده، و عدالت و امنيت در اين سر زمين فراخ را تأمين كند. به اين نتيجه رسيدم كه او جز خسرو اول (انوشيروان) كسى ديگر نيست.
جناب ناقد! دو آيه قرآن را كه در رابطه به فتوحات يكى از شخصيتهاى نامور و بزرگ تاريخ است، به باد انتقاد گرفته اى، داستان اين شخصيت را نيز شايد افسانه تلقى كرده اى، باور دارم كه اگر در باره همين شخصيت و فتوحاتش مطلبى را در كدام كتاب نويسنده غربى، سايت مربوط مؤسسه تحقيقاتى غربى و مخصوصاً در ويكى پديا مطالعه كنى حتماً ديده هايت از حيرت باز خواهد ماند، با خواندن اين مطلب احساس برترى نسبت به همتايان و رفقايت خواهى داشت و گمان خواهى كرد كه به معلوماتى دست يافته اى كه ديگران از آن محروم اند!!! اما حال كه قرآن بنا بر خواست مخاطبينش كه از پيامبر عليه السلام در باره ذوالقرنين پرسيده بودند؛ در چند آيه مختصر رهنمودهاى دارد؛ فتوحات او را با اسلوب زيبا و ادبيات خيلى بلند و دلپذير؛ بيان داشته؛ چرا آتشى در درونت افروخته شده و تو را به اين همه ياوه سرايى و بذله گويى واداشته؟!! چنين برخورد شنيع يا كار كسى است كه با اظهار عناد و كينه عليه اسلام مزد متناسب دريافت مى كند و يا كار كسى كه به بيمارى هويت باختگى مبتلا است!! داشته هاى خودى را حقير مى گيرد و حطام سفره ديگران و پس خورده هاى شان را لذيد مى خواند!!
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط سى و هفتم

چرا خداوند ستارگان را خلق فرمود؟
نقاد در باره هدف آفرينش ستارگان بيان قرآن را قابل اعتراض گرفته و در نوشتار بى مايه اش عنوانى به اين صيغه گذاشته: (چرا خداوند ستارگان را خلق فرمود؟) به بذله گويى پناه برده و مى نويسد: قرآن کريم با ذکر علت آفرينش ستارگان بر دانش ما مى افزايد، سپس ترجمه ركيك و ضعيف دو آيه را به اين شرح آورده: و آنها (شهابها) را تيرهايى براى شياطين قرار داديم، و براى آنان عذاب آتش فروزان فراهم ساختيم! (5) سورة الملك
ما آسمان نزديك (پايين) را با ستارگان آراستيم، (6) تا آن را از هر شيطان خبيثى حفظ كنيم! (7) آنها نمى‏توانند به (سخنان) فرشتگان عالم بالا گوش فرا دهند، (و هرگاه چنين كنند) از هر سو هدف قرارمى‏گيرند! (8)سورة الصافات
در پاسخ آن نخست متن آيات و ترجمه و تفسير دقيق آن را در برابر خوانندگان عزيز مى گذارم:
وَلَقَدْ زَيَّنَّا السَّمَاء الدُّنْيَا بِمَصَابِيحَ وَجَعَلْنَاهَا رُجُومًا لِّلشَّيَاطِينِ وَأَعْتَدْنَا لَهُمْ عَذَابَ السَّعِيرِ* الملك: 5
و آسمان دنيا را با چراغ هاى درخشانى زينت بخشيديم و آنها را وسيله دفع و طرد شياطين قرارداديم و براى شان عذاب دوزخ شعله ور آماده كرده ايم .
چند مطلب مهم در اين آيه جلب توجه مى كند:
الف: نزديك ترين آسمان، قريبترين بما و زمين ما، با ستاره هاى چراغ گونه اى آراسته شده است، اين آيه نشان مى دهد كه تمامى اجرام سماوى كه در تاريكى شب چون چراغها نمودار مى شوند، در آغوش نزديك ترين آسمان قراردارند. طبقات ديگر آسمان در وراء آن و يكى فوق ديگرى. اين آيه عظمت و وسعت ملك خداى مالك الملك را بخوبى توضيح مى دهد. اگر ملياردها كهكشان كه هر يكى داراى ملياردها منظومه شمسى و داراى گستره اى به پيمانه مليارد ها سال نورى را در اين فضاى بيكران مشاهده مى كنيم، همه در آغوش نخستين و كوچكترين آسمان جاگرفته اند، بقيه آسمانهاى هفتگانه هر يكى محيط برديگرى است، براى بيان عظمت و فراخى كائنات هيچ بيانى شيوا تر و دقيقتر از اين را نخواهيم يافت.
ب: اين اجرام بى شمار كه هنگام شب در آسمان نمايان مى شوند و چون قنديل هاى درخشان سقف خانه، جلوه مى كنند، نه تنها به آسمان ما زيبائى بخشيده و عظمت و ابهت آنرا نمايان مى سازد، بلكه از يك سو مشعل راه پويندگان و جويندگان حق و حقيقت و مصابيح هدايت اند كه تماشاگران خود را بسوى پروردگار اين هستى رهنمايى مى كنند و از سوى ديگرى وسيله دفع و طرد شياطين اند. بدو معنا:
يك: انتباهى كه اين ستاره هاى درخشان با آن همه تعداد بزرگ، به هر بيننده مى دهد، باعث دفع و طرد تمامى القاءات و وساوس شيطانى درباره پروردگار و آفريدگار مالك اين هستى مى شود. انسان باشعور و هوشمندى كه اين ستاره هاى درخشان؛ چون مصابيح هدايت و مشعل راهش گرديده و در روشنائى آنها راهش را بسوى خدا يافته است، از هجوم شياطين در امان مانده و همين مصابيح هدايت، شياطينى را كه در دو طرف راه براى او در كمين بودند، از جلو او دور رانده اند.
دو: كاهنان براى تخدعه مردم ادعاء مى كردند كه اطلاعاتى از غيب به آنان مى رسد، جن هايى كه مى توانند تا كناره هاى آسمان بالا روند و به استراق سمع بپردازند، حرفهاى ملائك را مى شنوند، به زمين برمى گردند و ما را از گفتگوهاى فرشته ها و از آنچه در آينده واقع مى شود، آگاه مى سازند. از اين راه است كه ما از غيب مطلع مى شويم و مى توانيم به شما بگوييم كه چه حالتى در آينده دور و نزديك در انتظار شماست. بدينترتيب دكان غيب گويى باز مى كنند، مردم ساده لوح را مى فريبند و پول شانرا مفت و رايگان و با چند دروغى در باره آينده مى ربايند. قرآن براى آنكه دكان اين غيب گويان فريبكار را ببندد و ريشه اين شجره خبيثه را قطع كند، مى فرمايد كه اين ستاره هاى درخشان، راه شياطين را بسوى آسمان بسته است. نمى گذارند بالا بروند و از اسرار آسمان اطلاع بيابند و دوستان خود را در زمين از آن آگاه سازند.
بنابر توجيه نخستين، عذاب السعير در اخير آيه، به عذاب دوزخ اشاره دارد، ولى بنابر توجيه دومى بايد شعله هاى شهاب ثاقب را كه شياطين با آن رانده مى شوند بازگو كند.
هرچند آياتى را در قرآن مى يابيم كه بيانگر مفهوميست كه در توجيه دومى بكار رفته و اشعار بر دفع و طرد شياطين ذريعه شهاب ثاقب دارد، ولى بنابر اين كه در ابتداى آيه براى اجرام سماوى درخشان، لفظ مصابيح بكار رفته و نشان مى دهد كه براى عده اى از بينندگان خود چراغ راه اند، بايد "رجوماًللشياطين" نيز بهمين مفهوم و به معناى دفع و طرد القاءات شيطانى گرفته شود.
آيات بعدى اين مطالب اساسى را در جلو ما مى گذارند:
آنانكه نسبت به پروردگار شان كافر مى شوند، از نشانه هاى نمايان و روشنى كه در آغوش گسترده آسمان، در هرسويى جلوه نمائى مى كنند و آنانرا بسوى پروردگار شان مى خوانند، مايه اى براى هدايت و رهنمايى شان نگرفتند، مستحق عذاب جهنم اند. چه زشت است مصير و برگشتگاه آنان؟! چون در آن فرو افكنده شوند، با صداى وحشتناك جهنم و خروش هيبتناك شعله هايش استقبال شوند.
جهنم با چنان خشم و خشونتى با آنان برخورد كند و چنان بر آنان خشمگين باشد كه نزديك است از شدت خشم خود بتركد. پاسبانان جهنم به هرگروه كافرى كه وارد آن مى شود مى گويند: مگر هشدار دهنده اى بسوى تان نيامده بود؟
به گناه خود اعتراف كنند و در پاسخ خزنه جهنم گويند:
الف: آرى هشدار دهنده اى بسوى ما آمده بود.
ب: ولى ما عمداً تكذيبش كرديم.
ج: گفتيم: خدا نه پيامبرى فرستاده، نه وحيى و نه رهنما و رهنمودى.
د: شما گمراهيد كه بسوى خدا دعوت مى كنيد و از انجام وخيم به كافران هشدار مى دهيد.
هـ: اگر ما فرياد اين دعوتگران و هشداردهندگان دلسوز را مى شنيديم و عقل مانرا بكار مى گرفتيم و از مصابيح هدايت مايه مى گرفتيم، در زمره اهل دوزخ قرار نمى گرفتيم.
اعتراف اهل دوزخ، مبنى براينكه ما عقل خود را بكار نگرفتيم، به وضوح نشان مى دهد كه در آيات قبلى حتماً به مواردى اشاره شده كه عقل را مى انگيزند و مايه رهنمايى عقل بسوى حقيقت اند. مصابيح در آسمان دنيا همان مواردى است كه اهل دوزخ به عدم تعقل در باره آنها اعتراف مى كنند.
آياتى ديگر كه ناقد ملاحظاتى در باره آن داشته است اينها اند:
إِنَّا زَيَّنَّا السَّمَاء الدُّنْيَا بِزِينَةٍ الْكَوَاكِبِ * وَحِفْظًا مِّن كُلِّ شَيْطَانٍ مَّارِدٍ * لاَ يَسَّمَّعُونَ إِلَى الْمَلإِ الأَعْلَى وَيُقْذَفُونَ مِن كُلِّ جَانِبٍ * دُحُورًا وَلَهُمْ عَذَابٌ وَاصِبٌ * إِلاَّ مَنْ خَطِفَ الْخَطْفَةَ فَأَتْبَعَهُ شِهَابٌ ثَاقِبٌ * الصافات: 6-10
‏يقيناً اين ما هستيم كه نزديكترين آسمان را با زينت ستارگان آراسته‌ايم.‏ آن را از هر شيطانى متمرّد؛ كاملاً حفظ كرده‌ايم، ‏آنان نمى ‌توانند به ملإ اعلى (گروه والامقام و صدرنشين عالم ملكوت، كه فرشتگان كبارند) مخفيانه گوش فرا دهند، در حالى كه از هر جانبى هدف پرتاب قرار مى گيرند، غرض راندن، و براى شان عذاب دائمى است، مگر اين كه كسى چيزى اختطاف كند كه شهاب ثاقب (شعله اى تند) تعقيبش كند.
در اين آيات متبركه چند رهنمود درخشان مى تابد:
آسمان نزديك به زمين با ستاره هاى درخشان مزين و آراسته شده، از اين بيان فهميده مى شود كه تمامى ستاره ها زير نزديك ترين آسمان است.
شيطانها نمى توانند به فرشته هاى والا مقام نزديك شوند و به حرفهاى شان گوش دهد. ستاره ها مانع بالا رفتن شان مى شود. اگر تلاش كنند بالا بروند و به ملإ اعلى گوش نهند از هر جانبى هدف پرتاب قرار مى گيرند، معنى اين سخن اين است كه: ادعاء كاهنان و نجوميان باطل و واهى است كه مى گويند: از طريق جن ها به اخبار غيب دسترسى مى يابند، گويا جنها به سوى آسمان مى روند، نجوى هاى فرشته ها را مى شنوند، از پيش آمدهاى آينده مطلع مى شوند، به رفقاى خود در قطار كاهنان اطلاع مى دهند، از اين رو آنان قادر اند مردم را از غيب و حوادث آينده مطلع سازند و به اين ترتيب مانع پيش آمدهاى ناخوشايند شوند. اين باورهاى خرافى به فريبكارانى كه در پى اغواى مردم اند مجال و زمينه فريبكارى ها و اغواگرى ها را فراهم مى كند، به مردم مى گويند: در برابر شكرانه ها و نذرانه ها مى توانيم شما را از خطر و ضرر محتمل نجات دهيم!! قرآن با اين بيان حكيمانه اش ادعاء اين دغلبازان و فريبكاران را از بنياد رد مى كند، مشت محكمى بر فرق اين بت مى كوبد و بساط اين خرافات را جمع مى كند، در اين آيات متبركه گفته شده: اين ستارگان روش كه به آسمان دنيا زيبايى بخشيده؛ از جانبى مصابيح هدايت اند و از جانبى وسيله راندن شياطين متمرد و سركش، و مانع بالا رفتن آنان به بالا، و نزديك شدن به ملإ اعلى، اگر احياناً كسى از آنان تلاش كند؛ بالا رود و چيزى اختطاف كند شعله سوزنده اى دنبالش مى كند.
به اين نيز بايد متوجه باشيم كه ساينسدانان و ستاره شناسان در رابطه به سفر هاى فضايى و خطراتى كه هر فضاء نورد را تهديد مى كند همان حرفى را مى گويند كه قرآن چهارده قرن قبل گفته است، مى گويند: در مسير بالا رفتن به آسمان بزرگترى مانع و خطر؛ شهابهاى ثاقب اند كه از هر سويى پرتاب مى شوند، سرعت و حرارتش به پيمانه اى كه هر چيزى را به خاكستر تبديل مى كند، در طبيعت ماده اى سراغ نمى شود كه در برابر آن مقاومت كند.
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط سى و هشتم

آيا آسمان بر ستونهاى نامرئى استوار است؟
نقاد بذله گوى اعتراض ديگرش را به رسم استهزاء به اين صيغه مى نويسد: آسمان چيزى نيست به جز سقف يا سايبانى بر روى زمين! . . . و اين كه آسمان داراى ستونهاى نامرئى است. . . سپس ترجمه ركيك آياتى را در جلو مخاطبين خود مى گذارد كه به همين مطلب اشاره دارد.
بياييد قبل از اين كه حرفهاى سخيف اين ناقد لدود را برسى كنيم آيات مورد نظر ناقد و ترجمه و تفسير دقيق آن را در جلو خود بگذاريم:
خَلَقَ السَّمَاوَاتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهَا وَأَلْقَى فِى الْأَرْضِ رَوَاسِى أَن تَمِيدَ بِكُمْ وَبَثَّ فِيهَا مِن كُلِّ دَابَّةٍ وَأَنزَلْنَا مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَنبَتْنَا فِيهَا مِن كُلِّ زَوْجٍ كَرِيمٍ ‏* هَذَا خَلْقُ اللَّهِ فَأَرُونِى مَاذَا خَلَقَ الَّذِينَ مِن دُونِهِ بَلِ الظَّالِمُونَ فِى ضَلَالٍ مُّبِينٍ ‏* لقمان: 10-11
خداوند آسمانها را بدون ستونى كه آن را ببينيد آفريده است، و در زمين كوههايى استوارى افكند، تا زمين؛ شما را نلرزاند، و در آن نوع نوع جنبنده پراكند. و از آسمان آب فرو فرستاده‌ايم و با آن از هر جوره اى پرارزش رويانديم. ‏ اين است آفرينش خدا، پس به من نشان دهيد؛ آنانى كه سواى او اند چه چيزى را آفريده‌؟ نه بلكه اين ستمگران در گمراهى آشكار اند . ‏
اين آيات متبركه چند رهنمودى روشنگر در اختيار ما مى گذارد:
الله متعال همان ذاتيست كه آسمانها را بدون ستون هايى كه قابل رؤيت باشند استوار داشته، اين ستون ها كه اجرام سماوى را بر دوش مى كشند؛ چنان هستند كه ديده نمى شوند!! و اين يكى ديگر از اعجاز علمى قرآن است كه حقيقت بزرگ علمى را به تصوير مى كشد، انسان امروز به اين حقيقت پى برده كه ميان تمامى اجرام و ستاره هاى آسمان قوه نامرئى جذب و دفع وجود دارد كه باعث حفظ هر يكى در مدارهاى خاص خودش مى شود، اگر اين نيرو نمى بود و يا از مقدار كنونى اش كمتر و بيشتر مى بود نظم موجود پايدار نمانده و متلاشى مى گرديد. يا يكى ديگرى را جذب مى كرد و يا چنان متشتت و پراكنده مى شدند كه تمامى نظم عالم از ميان مى رفت!!! اهميت اين بيان قرآن را افراد سطحى نگر كه اقوال ديگران را بدون درك و تعمق رد و تأييد مى كنند؛ از درك عظمت اين اعجاز بزرگ علمى عاجز اند اما اگر شما اين مطلب را در برابر ساينسدان منصف بگذاريد و به او بگوييد: در كتاب مذهبى ما هزار و چهارصد سال قبل آمده است آسمان با ستون هايى برافراشته شده كه ديده نمى شوند، يقيناً كه او بدون درنگ و تأمل خواهد گفت: انسان ها در قرن نوزده به اين حقيقت پى بردند، قبل از اين هيچ كسى از اين حقيقت اطلاعى نداشت و تصور آن را نمى كرد كه ميان اجرام آسمانى چنين نيروى نامرئى وجود دارد و باعث حفظ هر ستاره اى در مدار خاصش گرديده!!!
در اين آيات متبركه گفته شده كه پروردگار عالم در زمين لنگر هايى افكند كه از لرزش زمين مانع شد، تا سرنشينانش را نه لرزاند. براى درك ابعاد عميق و ارزشمند اين آيه مباركه اين مطالب را در جلو خود داشته باشيد:
در اين جا براى پيدايش كوه ها صيغه (القى: افكند) به كار رفته! بايد بدانيم كه چرا عوض آفريدن و پيدا كردن اين صيغه آمده است؟ چرا براى كوه ها عوض (جبال) صيغه (رواسي: لنگرها) به كار گرفته شده؟ آيا زمين قبل از پيدايش كوه ها مى جنبيد؟ كوه ها چگونه مانع اين جنبش شد؟ بايد به اين پرسشها پاسخهاى دقيق و علمى ارائه كرد.
تحقيقات علمى نشان مى دهد كه كوهها از دل زمين سر برآورده، بخش بيشتر آن در دل زمين و كمترش بر روى زمين، اين كوهها زمانى سر برآوردند كه قشر بيرونى زمين سرد و سنگ گونه شد، اما نازك بود و توان مقاومت در برابر فشار انرژى متراكم دل زمين را نداشت و به گونه مسلسل و پيهم مى شكست و از شكافهايش مواد مذاب دل زمين چون آتش فشانه ها بيرون مى جهيد، و همين به تدريج به شكل كوه ها در مى آمد، اكنون نيز اين سلسه ادامه دارد و كوه هايى ناشى از آتش فشانها و شكستن قشر سنگى زمين ايجاد مى شوند، اما به پيمانه خيلى كمتر از دوران ابتدايى آفرينش زمين، اين نشان مى دهد كه كار برد صيغه (القى: افكند) حقيقت بزرگ علمى را افاده مى كند و يكى ديگر از اعجاز علمى قرآن را به نمايش مى گذارد!!!
در نتيجه تحقيقات علمى اين حقيقت نيز ثابت گرديده كه زمين در مراحل نخستين آفرينش و زمانى كه هنوز قشر بيرونى اش به اندازه كافى ضخيم، سفت و محكم نشده بود و كوه ها ايجاد نگرديده بودند؛ بنابر شكستن و درز برداشتن هاى قشر سنگى اش به گونه اى پيهم مى جنبيد، اين كوه ها باعث آن شد كه قشر بيرونى زمين محكمتر، مضبوط تر و سنگين تر شود، همين كوه ها كتله ها و تخته هاى مختلف قشر زمين را با هم پيوند دهد؛ درست شبيه ويلدنگ تخته هاى آهنى، يا تخته هاى يخ روى آب كه با كتله بزرگ يخ وصل مى شوند و محكم با آن مى چسپند، و محكمتر مى شوند، همين باعث شد جلو زلزله هاى شديد ابتدايى زمين گرفته شود. كار برد نام لنگر ها براى كوه ها به همين حقيقت بزرگ علمى اشاره دارد و اين يقيناً يك نمونه واضح و نمايانى ديگر اعجاز علمى قرآن است!! صد حيف به حال انسان بد ضمير و بدفهمى كه نمى تواند اين حقيقت را درك و يا بر آن اعتراف كند.
در اين آيه همآهنگى و تنسيق عميق، مداوم و هدفمند ميان آسمانها و زمين نيز به نمايش گذاشته شده، به مخاطب خود مى گويد: مى بينى كه آفريدگارت از آسمان آب مى باراند و با اين آب براى جانداران زمين دانه و ميوه و نباتات گوناگون مى روياند، در اين آفرينش و ايجاد تنسيق و همآهنگى و كار مشترك و هدفمند ميان آسمانها و زمين؛ مظاهر روشن تصرف پروردگار خلاق مى درخشد، همه با صداى بلند مى گويند: كه تمامى اين امور به اراده خداى متعال انجام مى يابد، همان كه هم آسمانها تحت سلطه مطلق وى اند و هم زمين، كسى كه اين حقيقت مسلم و روشن را نمى پذيرد براى توجيه اين تنسيق و همآهنگى عميق و مداوم ميان آسمانها و زمين چه توجيهى دارد؟ آيا كسى جز خدا را سراغ دارد و مى تواند نشاندهى كند كه توان آفرينش چيزى را داشته باشد، بگويد: چه چيزى را آفريده؟ آيات متعدد قرآن مى گويند كه جز خدا احدى قادر به خلقت و پيدايش هيچ چيزى نيست، ساينس امروز بر همين حرف صحه مى گذارد و با كمال قاطعيت مى گويد: انسان نه قادر است چيزى را خلق كند و نه آن كه چيزى را نابود كند، او تنها اين توان را دارد كه چيزى را از حالتى به حالت ديگر درآورد، چنانچه مى تواند چوب را بسوزاند و آن را به دود و خاكستر و انرژى حرارتى تبديل كند، او با اين عمليه نه چيزى را خلق كرده و نه چيزى را از ميان برده و معدوم كرده. در مقدار كتله چوب سوخته شده نه هيچ افزايشى آمده و نه كاهشى، فقط حالتش تغيير كرده.
كسى كه از اين حقائق انكار كند مرتكب ظلم قبيح شده، هم نسبت به حقيقت و هم نسبت به عقل و خرد خودش، بى راهه رفته و راه درست و صواب را گم كرده!!
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط سى و نهم

آسمان سقف خانه ماست!!
عده اى از معترضين بر اين اعتراض دارند كه چرا قرآن آسمان را به نام سقف و زمين را به نام فرش و بساط ياد كرده؟!! اين سطحى نگر ها مى پندارند كه سقف يعنى آن چه بالاى اتاق را مى پوشاند و از گادر و سمنت و يا دستك و گل ساخته مى شود!! و فرش يعنى سطح هموار اتاق و آن چه اين سطح را مى پوشاند!! به اين توجهى ندارند كه بخش عمده فرهنگ انسان مشحون از استعاره هاست، در خيلى از موارد نامهاى وضع شده براى اشياء ملموس و مشهود را براى اشياء غير ملموس و مفاهيم معنوى به كار مى برد.
قرآن مى فرمايد:
يَا أَيُّهَا النَّاسُ اعْبُدُواْ رَبَّكُمُ الَّذِى خَلَقَكُمْ وَالَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ لَعَلَّكُمْ تَتَّقُونَ * الَّذِى جَعَلَ لَكُمُ الأَرْضَ فِرَاشاً وَالسَّمَاء بِنَاء وَأَنزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً فَأَخْرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَرَاتِ رِزْقاً لَّكُمْ فَلاَ تَجْعَلُواْ لِلّهِ أَندَاداً وَأَنتُمْ تَعْلَمُونَ ‏* البقره: 21-22
‏اى مردم! پروردگار تان را بپرستيد، آن كه شما را و كسانى را آفريده كه پيش از شما بودهاند، تا به تقوى دست يابيد. ‏‏آن كه زمين را براى تان فرشى گردانيد، و آسمان را بنايى، و از آسمان آب فرو فرستاد و با آن اين همه ميوه ها را بيرون آورد؛ رزقى براى تان، پس براى خدا همتايانى نگيريد در حالى كه مى دانيد (وى همتايى ندارد). ‏
اين آيات ما را رهنمايى مى كند كه: پروردگارى را بپرستيم كه هم ما را آفريده و هم آنان كه قبل از ما بودند، همان كه آسمانها و زمين را آفريده و ميان شان چنان وحدت و تنسيقى ايجاد كرده كه يكى چون فرش خانه ما باشد، هموار، نه خيلى سخت و نه بيش از ضرورت نرم و گل گونه، آماده كاشتن و زيستن، و ديگرى چون سقف خانه ما، هم از تابيدن اشعه مضر بر روى زمين مانع مى شود و هم از سقوط شهاب سنگها، از يكى برف و باران مى بارد و ديگرى با همين آب براى انسانها از دل خود دانه و گياه و ميوه مى روياند، و اسباب روزى انسان را فراهم مى كند!!! به خوبى مى دانيد كه نه در پيدايش انسانها، و نه باراندن باران از آسمان و روياندن گياه، نبات و درخت از زمين هيچ كسى جز الله متعال هيچ نقشى ندارد، خوب مى دانيد كه خدا همتايى ندارد.
در اين جا چند مطلب ديگر ايجاب غور و دقت بيشتر مى كند:
زمين فرش خانه شماست، نه سخت و سفت چون سنگ و نه نرم چون گِل، نه خېلى سرد و نه خيلى گرم، نه فشارش بيش از حد لازم و نه كمتر از آن، و آسمان نيز سقف آن، در آيات متعدد قرآن آسمان به نام سقف محفوظ ياد شده، امروز و پس از چهارده قرآن انسانها نيز به اين فهميده اند كه در فضاء زمين شان چيزى هست كه براى زمين حيثيت سقف محفوظ را دارد، كه از يك سو نمى گذارد از خورشيد اشعه اى بر زمين بتابد كه براى سرنشينانش خطرناك و مضر است، و از سوى ديگر اصابت شهاب ثاقب بر سطح زمين را مانع مى شود، شهابهايى كه با سرعت زياد به سوى زمين مى آيند و در نتيجه تصادم با اين سقف يا ذره ذره مى شوند و يا مسير آن تغيير مى يابد و به سمتى ديگر منحرف مى شوند. اگر به ساينسدانى باانصاف بگوييد: در كتاب مذهبى ما كه هزار و چهار صد سال از آن سپرى شده؛ آمده است كه اين آسمان براى زمين ما چون سقف محفوظ است، زمانى در اين سقف درزها و شكاف هايى ايجاد خواهد شد!! همان چيزى كه شما امروز مى گوييد، فضاء زمين را سقف محفوظ آن مى خوانيد و پرده اوزونش را باعث جلوگيرى از تابيدن اشعه مضر براى حيات مى شماريد، همان پرده اى كه مى گوييد اكنون بنابر ازدياد گازهاى گل خانه اى (كاربن داى اوكسايد) جا جاى آن شاريده و سوراخ برداشته. به من بگوييد: عكس العمل اين ساينسدان در برابر اين حرفها چه خواهد بود؟!! در رابطه به اين پيشگويى دقيق چه خواهد گفت؟ در باره قرآن و حامل آن چه قضاوت خواهد كرد؟ آيا جز اين مجال گفتن سخن ديگر را خواهد يافت كه بگويد: اين نمى تواند سخن يك انسان عادى باشد، تنها كسى مى تواند آن را بگويد و چنين پيشگويى دقيق علمى داشته باشد كه از اسرار فضاء زمين و خود زمين دقيقاً و به پيمانه زياد مطلع باشد؟!! در قرآن به استناد اين نوع مطالب گفته شده: اين كتاب از سوى كسى فرستاده شده كه (عليم) است و از اسرار آسمانها و زمين اطلاع كامل دارد.
همچنان تنسيق و همآهنگى دقيق ميان آسمانها و زمين نشان مى دهد كه آفريدگار و پروردگار انسان، آسمانها و زمين ذات واحد است، همان كه از يكى آب مى باراند، و با اين آب از ديگرى گياهان زيبا و مفيد مى روياند، و دانه ها و ميوه هاى لذيد مى آفريند و از اين طريق به نيازمندى هاى انسان پاسخ مى گويد، يكى را منبع نور و حرارت ساخته تا از طريق آن به ديگرى روشنى و حرارت بدهد و آن را براى زيستن انسان مساعد سازد. اين تنسيق، همآهنگى و كار مشترك هدفمند را چه كسى باعث شده و به اراده كدام ذاتى تحقق مى يابد و چه پيامى براى انسان عقلمند و خردمند دارد؟!! آيا اين كافى نيست كه بگويد: خدا آفريدگار و پردگار است و هيچ همتايى ندارد؟!!
زمين مسطح است يا كروى؟
به اين بذله گويى هاى يكى از معترضين توجه كنيد: چرا زمين (مانند فرش) مسطح است و نه (مانند توپ) کروي؟ متعاقب آن ترجمه ركيك و غير معيارى دو آيه را آورده:
و زمين را گسترديم؛ و در آن كوه‏هاى ثابتى افكنديم؛ و از هر گياه موزون، در آن رويانديم؛ (19) سورة الحجر
آيا زمين را محل آرامش (شما) قرار نداديم؟! (6) و كوه‏ها را ميخهاى زمين؟! (7) سورة النبأ
سپس اين ياوه سرايى را دارد:
خداوند اطمينان مى دهد که زمين مانند فرشى مسطح است و کوه ها براى آن که زمين با ما نلرزد بر زمين کوبيده شده اند. تبارک الله احسن الخالقين! نتيجه ى علمي: اباطيل زمين شناسان در مورد گسل ها را فراموش کنيد و خانه هاى خود را کنار کوه ها بنا کنيد. باشد که اين ميخ هاى زمين، شما را از بلاى زلزال در امان دارند. و چه کم اند پند گيرندگان!
به اين بذله گوى نه؛ بلكه به كسانى كه در جستجوى حقيقت اند و قضايا را با ذهن شفاف، قلب پاك از تعصب كور و ضمير صاف از عناد كور و كر كننده مى نگرند؛ مى گوييم: زمين كروى است، ولى نه به گونه اى كه سطح آن فقط بلندى ها و فرورفتگى ها بوده و ساحه هموارى در آن سراغ نشود، اگر چنين مى بود صيغه فراش بر آن صدق نمى كرد، اما زمين با آن كه كروى است در عين حال براى انسان؛ گسترده و فرش گونه نيز است، هر انسانى هموارى هاى زمين را گسترده مى نگرد نه توپ گونه!! آيات قرآن به اين پديده اشاره مى كند، نه به آن چه ناقد ادعاء كرده است!!
‏وَالأَرْضَ مَدَدْنَاهَا وَأَلْقَيْنَا فِيهَا رَوَاسِى وَأَنبَتْنَا فِيهَا مِن كُلِّ شَيْءٍ مَّوْزُونٍ * وَجَعَلْنَا لَكُمْ فِيهَا مَعَايِشَ وَمَن لَّسْتُمْ لَهُ بِرَازِقِينَ ‏* الحجر: 19- 20
و زمين را گسترانديم و در آن لنگرها (كوهها) افكنديم، و در آن هر چيزى را به شكل موزون رويانديم و در آن براى شما و آنهايى اسباب معيشت فراهم كرديم كه شما روزى دهنده آنها نيستيد.
رهنمود هاى روشنگر جان و روان در اين آيات اينها اند:
الله متعال نخست زمين را هموار و گسترده آفريد؛ سپس كوهها را در آن ايجاد كرد، و اين يقيناً كه يكى ديگر از اعجاز علمى قرآن است، ساينس امروز همين حرف را با كمال قاطعيت و صداى بلند مى گويد، كه سطح زمين در ابتداء كاملاً هموار بود، بلندى ها و پستى هاى موجود در روى زمين در مراحل بعدى ايجاد شده اند، در ابتداء نه بلندى ها داشت و نه فرورفتگى ها.
اين آيت مى گويد: نباتات و گياهان گوناگون، زيبا و موزون روى زمين پس از ايجاد كوهها روييده اند، اين حقيقت واضح و انكار ناپذير است كه كوهها زخائر آبى روى زمين را در آغوش خود دارد، نهرها، كاريزها و چشمه ها از آنها مايه مى گيرند، اگر كوهها نبود نه در روى زمين نهرها مى بود، نه كاريزها و نه چشمه ها، همين كوهها باعث شده اند تا زمين به مناطق گوناگون تقسيم شود، برخى سرد، برخى گرم و برخى معتدل، هر يكى سازگار براى رويش نوع خاص گياه، نبات و درخت، همين كوهها باعث وزش بادها از سمتى به سمتى ديگر مى شوند، اگر كوهها نبودند هواى سراسر زمين تا حدى زياد يكسان مى بود، بادها نمى وزيد، و ما اين همه نباتات گوناگون را نمى داشتيم. اين كه قرآن در اين جا نخست به پيدايش كوهها اشاره مى كند، بعد به رويش نباتات گوناگون و سپس به بادها، همين حقيقت علمى را به نمايش مى گذارد!!!
الله متعال تمامى آن چه را آفريده است كه شما انسانها به آن ضرورت داريد؛ و بقاء و دوام زندگى تان به آن وابسته است؛ به تمامى حيواناتى نيز روزى مى دهد كه شما ضامن و ذمه وار رزق و روزى آنها نيستيد، تمامى اين اين حيوانات مختلف را آفريده كه انسان به يك گونه و گونه اى ديگر به آن ضرورت دارد و از آن استفاده مى كند، ذمه وار و متكفل رزق و روزى تمامى اين حيوانات نيز خداست.
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط چهلم

آيا درست است كه جز خدا كسى زمان بارش و حالت جنين در رحم را نمى داند؟
برخى از ناقدان اين را قابل اعتراض گرفته اند كه قرآن علم برخى از امور را به خدا اختصاص داده، مطالب اين آيه را به نقد مى كشند:
إِنَّ اللَّهَ عِندَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ وَيُنَزِّلُ الْغَيْثَ وَيَعْلَمُ مَا فِى الْأَرْحَامِ وَمَا تَدْرِى نَفْسٌ مَّاذَا تَكْسِبُ غَداً وَمَا تَدْرِى نَفْسٌ بِأَى أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ خَبِيرٌ * ‏لقمان: 34
‏يقيناً كه علم ساعت (قيامت) نزد خداست، اوست كه باران مى باراند، به آن چه در رحمهاى (مادران) است علم دارد، هيچ كسى نمى داند كه فردا چه چيزى كسب مى كند، و نمى داند كه در كدام سرزمينى مى ميرد، يقيناً كه خدا آگاه داناست.
بياييد در برابر اين آيه متبركه كمى درنگ كنيم و ببينيم برداشت ناقدان از اين آيه تا چه پيمانه اى ناقص و سطحى است و نقد آنان تا چه پيمانه اى بى پايه و واهى.
براى درك آموزه هاى درخشان اين آيه بايد مطالب زير را در جلو مان داشته باشيم:
اين آيه متبركه آخرين آيه سوره لقمان و تتمه زيبا و خلاصه جامع براى تمامى آيات و مطالب اين سوره است. كه در آن علم چند امور به خدا اختصاص يافته:
الف- زمان قيام قيامت: قرآنكريم در آيات متعددى بر اين مطلب تأكيد و تركيز دارد كه جز خدا احدى (به شمول فرشته ها و پيامبران) نمى داند قيامت چه زمانى برپا خواهد شد.
ب – زمان باريدن باران و ساحه آن: كه در اين رابطه بايد دو نكته را در نظر داشته باشيم: 1- در رابطه به باران پيشگويى انسان مبتنى بر حدس و گمان مى باشد، نبايد تفاوت عميق ميان حدس (گمان) و (علم) را فراموش كرد، نبايد گمان را علم خواند، حدس و گمان بر احتمالات استوار مى باشد؛ اما علم؛ احتمالات را كنار مى گذارد و فيصله قاطع صادر مى كند، در قرار هاى علم جايى براى احتمالات متعدد وجود ندارد. 2- زمانى كه ما به كمك وسائل پيشرفته؛ سرعت بادها و استقامت آن ها و حالت و كيفيت ابرها را معلوم مى كنيم و برويت همين معلومات مى گوييم كه در فلان وقت و در فلان ساحه احتمال باريدن باران وجود دارد، اين پيشگويى هر قدر هم كه دقيق باشد از دائره حدس و گمان بيرون نمى رود، انسان نمى تواند تمامى عواملى را كه در توليد ابرها، و حركت آن و باريدن باران، ژاله و برف سهم كم يا زياد دارد؛ همه را درك و به گونه دقيق بشناسد، محاسبه كند و برويت آن پيشگويى صد در صد دقيق و علمى كند. هر پيشگويى اى كه در آن برابر 1000/1 ثانيه، يا 1000/1 يك مليمتر؛ احتمال اشتباه باشد، چنين پيشگويى در اصل بر حدس و گمان استوار بوده و نبايد آن را قرار علمى خواند، چون در قرار علمى احتمال هيچ اشتباهى نمى باشد. همين ابرى كه با سرعت معينى به استقامت و سمت خاصى در حركت است و هواى سرد و عواملى كه باعث باريدن باران از ابر مى شود؛ در چند كيلومترى به انتظارش نشسته، احتمال دارد از استقامت ديگرى باد تندى بوزد، ابر استقامتش را تغيير دهد، به سمتى ديگر برود، و باعث اختلال در تمامى محاسبات شود، با توجه به عدم احتواى علمى انسان بر تمامى عوامل دخيل در يك حادثه و با توجه به امكان همين احتمالات است كه نمى توان پيشگويى هاى انسان را قرار علمى تلقى كرد، اما خداوند متعال عالم الغيب است و بر تمامى عوامل علم دارد.
ج - الله متعال به گونه كامل و دقيق مى داند كه در رحم چيست، نطفه موجود در رحم مادر به جاندار و طفل سعيد مى انجامد يا شقى، داراى سيماى زيبا و دلكش خواهد بود يا غير زيبا، ذكى خواهد بود يا غبى، پسر خواهد بود يا دختر، صحتمند و تنومند خواهد بود يا بيمار و نحيف، نيرومند خواهد بود يا ضعيف. . . خداى عليم و خبير نسبت به تمامى اينها علم كامل دارد؛ اما انسان نمى تواند در رابطه به تمامى مواصفات مولود جديد علم كامل داشته باشد. شناخت تذكير و تأنيث نطفه؛ آن هم به كمك وسائلى چون الترا سوند كه آن طرف جدار رحم را نمايش مى دهد؛ نبايد اين را علم غيب خواند و منافى اين آيه، اين كمال بدفهمى است كه اين را علم غيب مى خوانند، علم غيب يعنى دانستن چيزى در غياب آن، زمانى كه شى غائب به كمك وسائل؛ زير چشم ما قرار مى گيرد؛ از دائره غيب خارج مى شود. اطلاع بر برخى از مواصفات نطفه و مولود در رحم مادر و به كمك وسائل پيشرفته؛ شبيه آن است كه كسى به كمك كامره محافظتى در عقب ديوار چيزى يا كسى را مى بيند كه بدون كامره قادر به ديدن آن نيست، هر شى عقب ديوار در يك حالت براى او غائب است و در حالت ديگر مشهود، اگر كسى با دوربين قوى؛ اسپ سوارى را در فاصله اى مى بيند كه با چشم عادى قابل رويت نيست، بعد به كسانى كه در كنار او اند بگويد: پس از دقائقى فلان دوست ما نيز به اين جا خواهد رسيد؛ آيا مى توان اين را علم غيب خواند؟!! كمال سفاهت خواهد بود اگر كسى اين را علم غيب بخواند، او در حقيقت معنى درست علم غيب را نمى داند، دچار مغالطه شده، از تفكيك ميان غائب و شاهد، و غيب و مشهود عاجز است، براى اين بيننده؛ آن اسپ سوار غائب نه بلكه مشهود است، مشاهده مولود در رحم مادر نيز در يك حالت غيب است و در حالت ديگر مشهود، مشاهده آن با الترا سوند او را از حالت غيب مى كشد. علم غيب اين است كه كسى بدون استفاده از وسائل و ذرائع و بدون آن كه با حواسش آن را درك كند به اشياى پنهان از ديد هايش پى ببرد.
اين مطلب را نيز بايد در نظر داشته باشيم: در آيه گفته نشده كه كسى نمى داند در رحم مادر پسر است يا دختر، بلكه صيغه اى به كار رفته كه نشان مى دهد تمامى خصوصيات و مواصفات طفل مطمح نظر است نه فقط پسر يا دختر بودنش، و در اين هيچ شكى نيست كه علم به تمامى مواصفات اين طفل براى احدى جز خداى عليم خبير ممكن نيست، چه كسى مى تواند بگويد كه اين طفل چگونه انسانى خواهد بود: خوب يا بد، صالح يا طالح، عادل يا ظالم، ذكى يا غبى؟!
به اين نيز بايد توجه كنيم كه: هر چند با نظر سطحى (قيامت، باريدن باران و مولود در رحم مادر) پديده هاى جدا از هم جلوه مى كنند و ذكر آن در يك آيه و كنار هم عجيب به نظر مى رسد، اما در حقيقت ميان آنها مناسبتهاى عميقى وجود دارد، چون يكى از ابعاد مهم و اساسى قيامت زندگى بعد از مرگ و زنده شدن مجدد انسان است، منكرين قيامت باورى به اين ندارند و آن را مستحيل مى خوانند كه انسان پس از مرگش دوباره زنده خواهد شد، قرآن به گونه مكرر به آنان مى گويد: آيا پروردگارى كه با قطرات باران؛ در زمين مرده جان مى دمد و نباتات خرم و شاداب از آن بيرون مى آرد؛ آيا وى را از اين عاجز مى پنداريد كه در روز قيامت انسان را از قبرش زنده بيرون آرد، همانگونه كه بار نخست او را از همين خاك آفريد؟!!! آيا خداى خلاق عليم را كه از خاك مرده نطفه زنده درست مى كند و اين نطفه را به شكل انسان در مى آورد؛ از اين عاجز مى خوانيد كه انسان تبديل شده به خاك را بارى ديگر زنده كند؟!!!
د - انسان دقيقاً نمى داند كه فردا مجال چه كارى را كسب خواهد كرد، فردا براى او (غائب) است و از ديد او پنهان، مليونها احتمال را پيش رو دارد، هيچكسى دقيقاً نمى داند كه فردا در چه حالتى خواهد بود و توان كدام كارى را بدست خواهد آورد، تصميم او مى تواند يكى از احتمالات را احتوى كند، از ميان احتمالات بى شمارى، مى تواند حدس بزند، شايد تخمين و گمانش به واقعيت خيلى نزديك باشد، ولى هرگز نمى تواند دقيقاً و صد در صد درست حكم كند كه حوادث و رودادهاى فردا چگونه خواهند بود و او قادر به انجا چه كارى، برايش مقدور نيست به آن چه فردا انجام خواهد داد علم كامل داشته باشد!!
هـ - هيچ كسى نمى داند در كجا و در چه حالتى مرگ به سراغش خواهد آمد، و امانت روح را چگونه به مالكش تسليم خواهد كرد. نه قادر به پيش بينى در باره خود است و نه در باره انسانى ديگر، نه داكتر معاجلش به گونه يقينى و دقيق مى تواند پيشگويى كند، نه فرشته ها مى دانند، نه پيامبران عليهم السلام و نه اولياء الله، كسى كه در باره ساعت فرارسيدن مرگ پيشگويى كند دروغ گفته، و كسى كه جز خدا به ديگرى علم غيب را نسبت دهد دروغ گفته.
در پايان آيت گفته شده: يقيناً كه خداوند آگاه داناست. اين فقره همانگونه كه با بخش نخست آيت ارتباط عميق دارد با بخش دوم آن نيز ارتباط ژرف دارد، ارتباطش به بخش اول كاملاً هويداست، اما ارتباطش با بخش دوم از اين قرار است: آن چه در باره عدم علم انسان به فردا و آينده اش در اين آيه مى خوانيم، ارشاد خداى آگاه داناست، آن كه انسان را آفريده و از تمامى استعدادها و ظرفيتهايش آگاه است، انسان را خوب مى شناسد و مى داند كه او قادر به درك اين نيست كه چه زمانى داعى مرگ به سراغش خواهد آمد و در كجا امانت روح را به مالكش تسليم خواهد كرد، و اين كه فردا مجال انجام چه كارى را بدست خواهد آورد. اگر هيچ انسانى نمى داند كه خودش فردا با چه سرنوشتى روبرو خواهد شد، دانستن اين كه ديگرى فردا با چه پيش آمدى مواجه خواهد شد، چه زمانى داعى مرگ به سراغش خواهد آمد و در كجا به استقبال مرگ خواهد رفت، به مراتب دشوار تر است و بالا تر از توان او. قرآن با نفى علم غيب از انسان؛ مشت محكمى بر فرق عوامفريبان كوبيده و دكان كسانى را بسته كه اين را وسيله فريب افراد ساده لوح ساخته اند.
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط چهل و يكم

اعتراض بر نظريه پيدايش انسان در قرآن
براى عده اى نافهم و سطحى نظر يكى ديگر از موارد اعتراض؛ بيان قرآن در باره چگونگى پيدايش نطفه در رحم و مراحل مختلف نموى آن تا مستوى طفل كامل است. بياييد بنگريم كه قرآن در اين رابطه چه فرموده و بيان آن تا چه پيمانه اى علمى، دقيق و چون اعجاز بزرگ علمى است. قرآن مى فرمايد:
ذَلِكَ عَالِمُ الْغَيْبِ وَالشَّهَادَةِ الْعَزِيزُ الرَّحِيمُ ‏* الَّذِى أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ وَبَدَأَ خَلْقَ الْإِنسَانِ مِن طِينٍ ‏* ثُمَّ جَعَلَ نَسْلَهُ مِن سُلَالَةٍ مِّن مَّاء مَّهِينٍ ‏* ثُمَّ سَوَّاهُ وَنَفَخَ فِيهِ مِن رُّوحِهِ وَجَعَلَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ قَلِيلاً مَّا تَشْكُرُونَ ‏* السجدة: 6- ‏9
همين است داناى پنهان و پيدا؛ عزتمند مهربان، همانكه هر چه آفريده نيكو آفريده، و آفرينش انسان را از گل آغازيد. ‏پس نسلش را از عُصاره آب سبك گرداند، سپس او را برابر كرد و از روحش در او دميد، و براى تان گوشها و چشمها و دلها آفريد؛ و چه اندك است سپاسگزارى تان.
در اين آيات متبركه چند اعجاز علمى بزرگ قرآن به نمايش گذاشته شده:
امروز مى دانيم كه نطفه مولود انسان از خلاصه منى تشكيل مى گردد. چنانچه در اين آيت به آن اشاره شده كه نسل انسان را از خلاصه و عصاره منى اش مى سازيم؛ يعنى چنان نيست كه تمامى منى مرد و زن با هم يكجا گرديده و مشتركاً مولود جديد را مى سازند، بلكه از برگزيده و عصاره آن نطفه طفل تشكيل مى گردد!! و اين بدون شك يك حقيقت بزرگ علمى است كه انسان اكنون به آن پى برده و مى گويد در منى ريخته شده مرد در يك نوبت مليون ها سپرم وجود داشته كه از ميان تمامى آن ها نيرومندترين آن موفق مى شود كه به تخمك ماده به نام اووم برسد و جدار آن را بشكافد و داخل اووم شود، و همين جفت يكجا شده نطفه انسان جديد را مى سازد!! يعنى چنان نيست كه تمامى سپرم ها در تخمك جا مى گيرد و نطفه طفل از آن ساخته مى شود، يقيناً كه اين بيان قرآن يك اعجاز بزرگ علمى است!!
در اين آيه مى خوانيم كه اين نطفه تشكيل شده بعداً تسويه (برابر و آماده) گرديده و به آن مستوى رشد و كمال مى رسد كه يك موجود زنده از آن ساخته مى شود و روح در آن دميده مى شود. يعنى چنان نيست كه از نخستين لحظه پيدايش؛ نطفه شكل و صورت كامل يك طفل در مستوى كوچك را داشته و به تدريج بزرگتر مى شود، بلكه آهسته آهسته و به تدريج شكل يك طفل را اختيار مى كند. و اين يكى ديگر از اعجاز علمى قرآن است كه حقيقت آن را انسان امروز به خوبى درك مى كند.
معنى اين حرف چيست كه انسان را از علقه آفريده ايم؟
برخى اعتراض دارند كه قرآن چرا يك حالت پيشرفته تر نطفه را به نام علقه ياد كرده!! در پاسخ اين معترضين بايد گفت: قرآن مى فرمايد: نطفه انسان از خاك ساخته مى شود، مواد موجود در خاك به دانه و ميوه و در بدن انسان به نطفه تبديل مى گردد، اين نطفه غير قابل رويت (با چشم) رشد نموده و در يكى از مراحل رشدش به كتله اى چسپيده و اويزان به جدار رحم در مى آيد، متعاقب آن از چند مرحله ديگر مى گذرد تا آن كه طفل مكمل الاعضاء از آن ساخته مى شود. به اين آيه مباركه توجه كنيد:
خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ ‏* العلق: 2
انسان را از علق آفريد.
در رابطه به اين كه (انسان را از علق آفريد) چند مطلب را بايد در نظر داشت:
الف: علق جمع علقة است، معنى اصلى علقه اويزان است، در اين جا براى آن به صيغه جمع آمده كه خلقت تمامى انسان ها را افاده كند، يعنى تمامى انسانها در يكى از مراحل پيدايش شان از حالت علقه عبور مى كنند، تحقيقات علمى نشان داده كه علقه خون بسته نبوده بلكه مجموعه حجراتيست كه از طريق انقسام؛ بيشتر گرديده، يعنى همان نخستين خليه و حجره توليد شده؛ از راه انقسام؛ سلول ها و حجرات جديد را ساخته و حالت يك كتله را به خود گرفته، اين كتله در واقع مجموعه سلول هاى ابتدايى بدن انسان اند؛ نه سلول هلى خون بسته و جامد، اين سلولها پس از هژدهمين روز توليد نطفه ايجاد مى گردند، سپس حالت مضغه (شبيه گوشت جويده شده) را به خود مى گيرد، كه سطح بيرونى آن داراى شيارها مى باشد، در اين مرحله؛ ساخت و ساز اعضاء مختلف بدن آغاز مى گردد.
ب: قرآن پيدايش تمامى جانداران را از آب و ماده نخستين بدن انسان را خاك و نخستين حالت آفرينش انسان را نطفه مى خواند، بايد بنگريم كه چرا در اين آيه گفته شده كه (انسان را از علق آفريد)، در تفاسير دو توجيه را مى يابيم:
1ـ تركيب ادبى آيات مقتضى آن بود كه اين آيه نيز بايد به صيغه اى پايان مى يافت كه به صيغه (خلق) آيه قبلى شباهت داشته باشد، تا فواصل و وزن هر دو يكسان مى شد.
2ـ در اين جا دو حالت خيلى متفاوت خلقت انسان در كنار هم گذاشته شده؛ حالت (انسان كامل) و حالت (كتله اى معلق به رحم)، تا به استناد آن به مخاطب خود بگويد: چنانچه الله متعال انسان را از كتله معلق به رحم مادر مى آفريند، رشد مى دهد، و انسان كاملى از آن مى سازد، همين گونه با (وحى)، (قرائت) و (تعليم بالقلم) انسان را به آن مستواى بلند دانش و علم مى رساند كه به اسرارى زياد ژرف و پنهان از ديده ها پى ببرد، به اسرارى كه قبل از اين و جز از اين طريق از راه ديگرى نمى توانست آن را درك كند و بشناسد.
ج_ انسان خيلى ديرتر و در سده گذشته فهميد كه در رحم مادر و در مراحل ابتدايى پيدايش انسان؛ نطفه شكل گرفته اش به جدار رحم وصل و معلق بوده و در مرحله پيشرفته تر هيئت شبيه به گوشت جويده شده را به خود مى گيرد. و اين يقيناً كه يكى ديگر از اعجاز بزرگ علمى قرآن است، قرآن مرحله دوم رشد نطفه در رحم مادر را به نام علقه ياد كرده، كه معنى آن شى معلق است، يعنى اين نطفه در مرحله دوم رشد حالت و صورتى اختيار مى كند كه به جدار رحم اويزان مى باشد!! انسان اخيراً و پس از آن به اين حقيقت پى برد كه توانست وسائلى بسازد كه به كمك آن مراحل گوناگون رشد نطفه در رحم مادر را زير نظر بگيرد. قبل از توليد اين وسائل براى انسان درك اين حقيقت ممكن نبود!!
بايد توضيح دهيم كه نطفه انسان چگونه ساخته مى شود و از چه مراحلى در رحم مادر مى گذرد تا چون طفل مكملى پا به دنيا بگذارد.
نخستين نطفه انسان از يكجا شدن دو نطفه مرد و زن تشكيل مى گردد، هر دو نطفه (سپرم و اووم) در بدن پدر و مادر و از موادى ساخته مى شوند كه انسان از طريق خوراك مى گيرد، تمامى مواد خوراكى انسان از خاك ساخته مى شوند، همين خاك است كه درختها از آن ميوه مى سازند و گياهان از آن دانه و حيوانات از آن شير، و در بدن انسان از آن نطفه و خون و گوشت ساخته مى شود، نطفه متشكل از دو نطفه مرد و زن را به نام خليه، حجره يا سلول ياد مى كنند، اين خليه در حقيقت مجموعه اى از ژنهايى است كه هر يكى مأموريت خاصى در رابطه به ساخت و ساز انسان به عهده دارد، اسپرم ها که به وسيله بيضه هاى مرد ساخته مى شوند و تخمک ها که به وسيله تخمدان هاى زن توليد مى شوند. هر يک از اين سلول ها نيمى از مجموعه DNA (ماده ژنتيک) را در خود دارند. آنها از طريق مقاربت جنسى، کنار هم قرار مى گيرند؛ اگر يک اسپرم وارد يک تخمک شود و آن را بارور کند، DNA مرد و زن ترکيب شده، سلول هاى جديدى حاصل مى شوند. برخى از اين ژنها اعضاء مختلف انسان را مى سازند، به گونه مثال اين از وظائف ژنهاى خاصى است كه چشمها را بسازند، موقعيت آن را در روى انسان، اندازه چشم، رنگ آن، تناسب ميان سياهى و سفيدى، اندازه مژه ها و رنگ آن. . . . را تعيين كنند. اين نطفه در ابتداء فقط يك حجره و سلول است، آهسته آهسته تعداد آن بيشتر مى گردد، در عرض۲ ‌روز پس از باردارى، تخم سفر خود را از طريق لوله حمل تخمک به سمت رحم آغاز مى کند که اين امر با فعاليت عضلات جدار لوله ميسر مى شود. در همين زمان، تخم خود را مکرراً‌ تقسيم مى کند تا مجموعه اى از سلول ها به نام مورولا حاصل شود. پس از۵ ‌تا ۷ ‌روز اين مجموعه سلول به رحم مى رسد. ازدياد سلولها از طريق انقسام صورت مى گرد، به نحوى كه به دو، چهار، هشت، شانزده. . . افزايش مى يابد، از همين طريق سلول هاى جديد ساخته مى شوند، حجم آن بيشتر مى شود، تعداد آنها هر ۱۲ ‌ساعت دو برابر مى شود. وقتى اين مجموعه سلولى به رحم مى رسد، شامل صدها سلول مى باشد. زمانى كه سلول ها در داخل رحم جاى مى گيرند،‌ شكل كتله كوچك اويزان را به خود مى گيرد، اين جنين در کيسـه اى در داخـل رحم تـکامـل مى يابد، در اين مدت مايعى به نام آمنيوتيک در رحم توليد مى شود كه مثل يک ضربه گير براى اين کيسه حامل جنين عمل مى کند، تغذيه آن نيز از طريق بندناف انجام مى گيرد. ميان بند ناف و رگهاى خون مادر سيستمى ايجاد مى گردد كه از اختلاط خون مادر و طفل مانع مى شود، با وجود آن كه مواد حياتى مورد نياز طفل از خون مادر گرفته مى شود و مواد زائده و قابل دفع نيز از خون جنين به خون مادر انتقال مى يابد. جنين در مراحل ابتدائى شكل كتله گوشت را داشته و سطح بيرونى آن شيار گونه مى باشد، به تعبير قرآن چون گوشت جويده شده كه آثار دندانها در آن نمايان باشد، داخل اين كتله؛ كاواك و خالى بوده، جهازهاى داخلى بدن انسان در همين خاليگاه شكل مى گيرند، اعضاء بدن يكى پى ديگرى ساخته مى شوند، تا آن كه به هيئت طفل مكمل درمى آيد، اين مراحل مختلف تكامل نطفه در رحم مادر به كمك وسائل خيلى پيشرفته مشاهده گرديده، و انسان فقط چند دهه قبل آن را درك كرده. نتائج اين تحقيقات علمى كاملاً و صد در صد همان گونه است كه قرآن هزار و چهار صد سال قبل در باره آفرينش نطفه انسان گفته است!!! به اين آيات متبركه توجه كنيد و ببينيد كه آيا قرآن همان چيزى را چهارده قرن قبل نه گفته كه انسان امروز به آن پى برده؟!!!
يَا أَيُّهَا النَّاسُ إِن كُنتُمْ فِى رَيْبٍ مِّنَ الْبَعْثِ فَإِنَّا خَلَقْنَاكُم مِّن تُرَابٍ ثُمَّ مِن نُّطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ ثُمَّ مِن مُّضْغَةٍ مُّخَلَّقَةٍ وَغَيْرِ مُخَلَّقَةٍ لِّنُبَيِّنَ لَكُمْ وَنُقِرُّ فِى الْأَرْحَامِ مَا نَشَاء إِلَى أَجَلٍ مُّسَمًّى ثُمَّ نُخْرِجُكُمْ طِفْلاً ثُمَّ لِتَبْلُغُوا أَشُدَّكُمْ وَمِنكُم مَّن يُتَوَفَّى وَمِنكُم مَّن يُرَدُّ إِلَى أَرْذَلِ الْعُمُرِ لِكَيْلَا يَعْلَمَ مِن بَعْدِ عِلْمٍ شَيْئاً وَتَرَى الْأَرْضَ هَامِدَةً فَإِذَا أَنزَلْنَا عَلَيْهَا الْمَاء اهْتَزَّتْ وَرَبَتْ وَأَنبَتَتْ مِن كُلِّ زَوْجٍ بَهِيجٍ ‏* الحج: 5
اى مردم! اگر درباره رستاخيز در شك و ترديد ايد، پس (بدانيد كه) شما را از خاك ‌آفريديم، سپس از نطفه اى، بعد از علقه اى، سپس از قطعه گوشتى (شبيه جويده شده) شكل يافته و شكل نيافته، تا براى تان هويدا كنيم، آن چه را خواهيم تا موعد معينى در رحم ها قرار مى دهيم، بعد شما را چون طفلى بيرون مى آريم، سپس ( شما را پرورش مى دهيم تا آن كه) به نهايت نيرومندى تان برسيد، برخى از شما مى ‌ميرند و برخى ديگر تان به پست ترين عمر برگردانده مى شوند؛ به گونه اى كه پس از علم (قبلى) اش هيچ چيزى نمى داند، و زمين را مى نگرى كه خشك و بى تحرك است، و چون آب بر آن فروفرستيم بجنبد و نمو كند و انواع گياهان زيبا و شاد‌بخش بروياند. ‏
در اين جا به مراحل مختلف خلقت عادى و روزمره تمامى انسان ها اشاره شده، كه از خاك آغاز و با مرگ به خاك منتهى مى شود. و اين همه همان چيزى است كه علم و ساينس به آن اذعان دارد.
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط چهل و دوم

اعتراض بر بيان قرآن در باره مراحل گوناگون خلقت انسان
در رابطه به پيدايش انسان برخى مى پنداشتند كه شايد نطفه انسان از نخستين لحظه پيدايشش يك انسان كامل در مقياس كوچك خواهد بود، كه به تدريج بزرگ و بزرگتر مى شود، اما تحقيقات علمى در قرن بيستم نشان داد كه نطفه انسان در ابتداى پيدايشش نه تنها شكل و صورت يك انسان را ندارد بلكه تا مدت زيادى از اعضاء اصلى و اساسى بدن نيز محروم مى باشد، ساخت و ساز اعضاء و صورت خاص انسان در مراحل بعدى و پيشرفته شكل گرفته، و آهسته آهسته شكل يك انسان مكمل را به خود مى گيرد!! و اين صد در صد همان چيزى است كه قرآن چهارده قرن قبل گفته!!! در اين رابطه به اين آيات توجه كنيد:
وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ مِن سُلَالَةٍ مِّن طِينٍ ‏*‏ ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِى قَرَارٍ مَّكِينٍ* ‏ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَاماً فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْماً ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ ‏* المؤمنون: 12-14
و يقيناً كه انسان را از خلاصه (عصاره) گِل آفريديم، بعد در قرارگاهى استوار و محكم چون نطفه اى گردانديم، پس از آن اين نطفه را علقه كرديم، سپس اين علقه را چون كتله گوشتى جويده شده ساختيم، سپس اين كتله گوشت را چون استخوان ها (و غضروف ها) ساختيم، بعد اين اسخوانها را با گوشت پوشانديم، سپس او را در آفرينشى ديگر درآورديم، پس مبارك است اين بهترين آفريدگار.
آموزه هاى سازنده اين آيات متبركه اينها اند:
الله متعال نطفه انسان را از خلاصه گِل مى سازد، يعنى در نطفه او آب و تمامى موادى كه خاك از آن ساخته شده وجود دارد، از همين خاك تر (گِل) دانه و ميوه مى سازد، (متوجه باشيد كه تا خاك گِل نشود و آب به آن نرسد؛ نباتات نمى توانند از زمين تغذيه كنند)، اين دانه و ميوه در بدن انسان (مرد و زن) به منى و تخمك تبديل مى گردد، از اين دو ذره كوچك غير قابل رويت با چشم، (نطفه) ساخته مى شود كه چون خشت نخستين تعمير بدن او بوده و تمامى جسد او از همين خشت و مبتنى بر آن و زائيده از آن آفريده مى شود!! علم امروز همين حرف را با صداى قاطع و بلند زمزمه مى كند، و مى گويد: در تركيب بدن انسان تمامى مواد خاك به كار رفته، همچنان مى گويد: آفرينش انسان از ذره اى كوچك به نام نطفه آغاز مى شود.
يك يك نطفه از منى مرد و تخمك زن انتخاب مى گردد، بهترين و نيرومندترين آنها، با هم يكجا مى شوند؛ از همين جا آفرينش انسان آغاز مى شود، سپس الله متعال آن را در قرارگاه استوار و مستحكم مستقر مى كند، جفت شدن اين دو نطفه و سپس استقرار آن در قرارگاه رحم به اراده خداى متعال و طبق سنن الهى انجام مى يابد، اراده پدر و مادر در آن هيچ نقشى ندارد. چنانچه مشاهده مى كنيد قرآن نخست به تشكيل نطفه مزدوج (متشكل از نطفه هاى مرد و زن) اشاره مى كند و سپس به استقرار آن در قرارگاه استوار (رحم)، معنى اين حرف اين است كه نطفه مزدوج قبل از استقرار در رحم ساخته مى شود، در اين جا يكى ديگر از اعجاز بزرگ و جلى قرآن نمايش مى يابد، و آن اين كه يكجا شدن نطفه هاى نر و ماده (سپرم و اووم) در محلى خارج از رحم انجام مى يابد، در محلى ميان تخمدان و رحم، آن جا كه اووم (تخمك) پس از خارج شدن از تخمدان به انتظار سپرم مى نشيند، و پس از يكجا شدن بسوى رحم مى رود، در آن مستقر مى شود و تا زمانى در رحم مى ماند كه چون طفلى مكمل رحم را ترك كند و متولد مى شود. اين بيان قرآن كه نخست نطفه مزدوج تشكيل مى گردد؛ سپس در قرارگاه رحم مستقر مى شود؛ همان حقيقت بزرگ را به نمايش مى گذارد كه انسان پس از تحقيقات ژرف و فراخ بالآخره در قرن بيستم به آن دسترسى يافت!!! قبل از اين تصور عاميانه در باره چگونگى پيدايش انسان چنان بود كه منى مرد و زن در رحم با هم يكجا مى شوند و در همان جا رحم چون زمين و منى مرد چون بذر و تخم عمل مى كند و طفل آفريده مى شود. اما قرآن اين تصور عاميانه و ذهنيت خاطئ و خلاف واقع را تصحيح كرد و فرمود: نخست نطفه مشترك تشكيل مى گردد و سپس در رحم مستقر مى شود!! آن چه قرآن هزار و چهار صد سال قبل گفته؛ علم امروز بر حرف حرف آن صحه مى گذارد.
در كنار اين آيه مباركه نيز كمى درنگ كنيد:
خَلَقَكُم مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ ثُمَّ جَعَلَ مِنْهَا زَوْجَهَا وَأَنزَلَ لَكُم مِّنْ الْأَنْعَامِ ثَمَانِيَةَ أَزْوَاجٍ يَخْلُقُكُمْ فِى بُطُونِ أُمَّهَاتِكُمْ خَلْقاً مِن بَعْدِ خَلْقٍ فِى ظُلُمَاتٍ ثَلَاثٍ ذَلِكُمُ اللَّهُ رَبُّكُمْ لَهُ الْمُلْكُ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ فَأَنَّى تُصْرَفُونَ ‏* الزمر: 6
شما را از يك نفس (جاندار) آفريد، سپس جوره اش را از آن ساخت، و براى شما هشت جفت چهارپا گسيل داشت، شما را در بطن هاى مادران تان، در ميان تاريكيهاى سه‌گانه، طى آفرينشى پس از آفرينشى ديگر مى آفريند، همين است خداى پروردگار تان، حكمروايى از آن اوست، جز او معبودى نيست؛ پس به كدام سويى برگردانده مى ‌شويد؟‏!!
مشاهده مى كنيد كه در اين آيه متبركه نيز گفته شده كه آفرينش انسان در رحم مادر مراحل گوناگونى دارد، از حالتى به حالتى ديگر در آورده مى شود و در هر مرحله و هر حالتى شكل و صورت خاصى به خود مى گيرد، چنان نيست كه هيئت ابتدائى اش را در تمام مراحل رشد و نمو حفظ مى كند و با حفظ هيئت و شكل نخستين به تدريج بزرگ و بزرگتر مى شود!!
در اين آيه به چند نمونه بارز ربوبيت الله تعالى اشاره شده:
انسان را از يك نفس و ذيروح آفريد؛ سپس جوره و جفتش را از آن خلق كرد.
هشت جوره حيوانات اهلى معروف و مورد استفاده عام مردم (شتر، گاو، گوسفند و بز) را آفريد.
شما را در بطن مادران تان در سه تاريكى (سه محل تاريك) به نحوى مى آفريند كه به گونه مسلسل و پيهم از حالتى به حالتى و از صورتى به صورتى ديگر در آورده مى شويد، از يك مرحله پيدايش به مرحله اى ديگر مى رويد.
به اراده ذاتى كه تمامى اين امور حيرت آور و غير مقدور براى انسان؛ انجام مى يابد؛ همان پروردگار شماست، كه حكمروايى هستى در اختيار اوست و جز او معبودى نيست.
پس با وجود مشاهده اين واقعيت ها چگونه و چرا به بى راهه كشانده مى شويد و براى اعتقاد و باور به معبودى ديگر چه دليلى در اختيار داريد؟!!
تحقيقات علمى انسان اين حقيقت را نيز در جلو ما مى گذارد كه نطفه انسان در بطن مادر در سه محل تاريك شكل مى گيرد، دو نطفه پدر و مادر كه از يك جا شدن آن ها نطفه مختلط و مزدوج تشكيل مى گردد، و نخستين سلول طفل را مى سازد، در محل خاصى (ميان تخمدان و رحم) با هم يكجا مى شوند، سپس به سوى رحم مى رود، در آن جا در غلافى نگهدارى مى شود، در همين غلاف و از طريق انقسام به تعداد سلولهايش افزوده مى شود، تا آن كه شكل كتله اويزان به رحم را به خود مى گيرد، از مراحل مختلف تغيير و تحول مى گذرد، و از حالتى به حالتى ديگر تغيير مى يابد، به تدريج رشد نموده و در پايان هيئت طفل كامل را به خود مى گيرد، تخمك اين نطفه در تخمدان مادر توليد مى شود، پس از پختگى لازم از تخمدان خارج گرديده، در دهنه آن انتقال نموده و در محلى ميان تخمدان و رحم و در مسيرى كه به رحم منتهى مى شود، براى مدتى (در حدود چند ساعت) در انتظار سپرم مى نشيند، پس از القاح به سوى رحم مى رود، در آن جا خريطه اى آن را در درون خود مى گيرد، و تا زمانى آن را نگهدارى نموده و زمينه تغذيه اش را از طريق خون مادر فراهم مى كند كه زمان تولدش فرارسد، پس نخستين نطفه انسان در بطن مادر دقيقاً در سه محل (تخمدان، محل القاح و رحم) توقف مى كند، صورت و شكلش هم از ناحيه تكامل و رشد و هم از ناحيه چگونگى ساختار از هم تفاوت دارد، اين سه محل و موقعيت و حالت متفاوت نطفه در آن زمانى براى انسان هويدا گرديد كه به كمك وسائل خيلى پيشرفته و حساس توانست مراحل مختلف رشد نطفه را در رحم مشاهده كند، قبل از اين گمان مى برد كه نطفه در رحم تشكيل مى گردد و در همان جا رشد نموده و به طفل كامل الاعضاء ارتقاء مى يابد؛ اين ارتقاء و رشد را نيز كمى مى خواند نه كيفى، گويا طفل كوچك به مقياس يك ذره به طفل بزرگ ارتقاء مى يافت!! مفسرين عزيز نيز اين آيه را كه يكى از اعجازهاى بزرگ قرآن را به نمايش مى گذارد؛ به نحوى تفسير و تعبير كرده اند كه گويا مراد از سه تاريكى در بطن مادر سه تاريكى در وراء جدار شكم، جدار رحم و جدار زهدان است، در حالى كه الفاظ قرآن به گونه اى است كه نشان مى دهد اين سه تاريكى سه محل و موقعيت جداگانه است.
اين مطلب نيز به تأمل و دقت ضرورت دارد كه قرآن يك مرحله تكامل نطفه را به نام (مضغة) ياد كرده و مرحله اى ديگر را به نام پيدايش (لحم) بر استخوانها، اين نشان مى دهد كه مضغه و لحم دو حالت متفاوت را افاده مى كند، متأسفانه ما به دليل نقص و ضعف در قاموس الفاظ خود هر دو را به معنى گوشت ترجمه مى كنيم.
به اين تصوير ها توجه كنيد كه يكى حالت چسپيدن جنين به جدار رحم را نشان مى دهد و ديگرى حالت شبيه به گوشت جويده شده جنين در رحم را نمايش مى دهد:

ساينس بر تمامى حقائقى كه در اين آيات انعكاس يافته؛ صحه مى گذارد، حرف حرف آن را تأييد مى كند و مراحل مختلف پيدايش انسان را همان گونه مى خواند كه اين آيات متبركه در جلو ما مى گذارد!!
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط چهل و سوم

تولد انسان از يك نطفه مختلط آغاز مى گردد
تا سده بيستم؛ هيچ كسى نمى دانست كه در پيدايش جنين انسان نطفه هاى مرد و زن به گونه مشترك عمل مى كنند و از يكجا شدن هردو؛ جنين ساخته مى شود، برخى گمان مى كردند كه رحم مادر شبيه زمين است و منى مرد چون دانه، گويا اين دانه در آن زمين رشد مى كند و جنين آدمى از آن ساخته مى شود، برخى ديگر به اين باور بودند كه منى مرد خون حيض را به خون بسته تبديل مى كند؛ جنين طفل از همين خون بسته ساخته مى شود، و گمان ها و باورهاى ديگر، اما در سده بيستم و به كمك وسائل پيشرفته معلوم شد كه ذره كوچك منى مرد (كه نام سپرم را به آن دادند) در يك تخكمك زن (كه به نام اووم ياد شد، و در هر بيست و هشت روز يكى توليد مى گردد) جا گرفته و از اين ادغام و اندماج؛ جنين طفل تشكيل مى گردد، سپرم و اووم در ذات خود دو موجود ذره بينى كوچك ولى زنده اند، در هر نوبت تقارب جنسى در حدود دو صد تا سه صد مليون سپرم از بدن مرد خارج مى شود، جنين زمانى تشكيل مى گردد كه از تمامى اين سپرمها يكى در اووم مستقر گردد و متصل استقرار آن جلو دخول سپرمهاى ديگر در اين اووم گرفته مى شود. تحقيقات علمى همين را نشان مى دهد كه اندماج يك سپرم و يك اووم اولين خليه و سلول وجود طفل را مى سازند، كه از طريق انقسام افزايش يافته و پس از طى مراحل مختلف به شكل طفل مكمل در مى آيد، بياييد بنگريم كه قرآن در اين رابطه چه گفته؛ به اين آيات توجه كنيد:
هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنسَانِ حِينٌ مِّنَ الدَّهْرِ لَمْ يَكُن شَيْئاً مَّذْكُوراً ‏* إِنَّا خَلَقْنَا الْإِنسَانَ مِن نُّطْفَةٍ أَمْشَاجٍ نَّبْتَلِيهِ فَجَعَلْنَاهُ سَمِيعاً بَصِيراً ‏* ‏ إِنَّا هَدَيْنَاهُ السَّبِيلَ إِمَّا شَاكِراً وَإِمَّا كَفُوراً ‏* الدهر: 1-3
‏آيا بر انسان مدت زمانى سپرى شده كه او چيزى قابل ذكر نبود؟! ما انسان را از نطفه آميخته آفريده‌ايم، كه به گونه مسلسل او را مى ‌آزماييم، پس او را شنوا و بينا كرديم. ‏ما راه را به او بنموديم؛ چه سپاسگزار باشد يا بسيار ناسپاس. ‏
‏چنانچه مشاهده مى كنيد نخستين آيه؛ اين پرسش را به هر مخاطبش راجع مى كند كه انسان قبل از پيدايشش چگونه بود؟ از چه چيزى آفريده شده؟ آيا زمانى را پشت سر گذاشته كه شى قابل ذكر نبود؟ خاك، قطره اى آب سبك و حقير، در صلب پدر و رحم مادر، كه نه تنها مهم و جدى تلقى نمى شد بلكه نفرت هر مشاهد را بر مى انگيخت!! اگر جواب مثبت است (ناچار بايد مثبت باشد) در اين صورت بايد بگويد: چه كسى او را از اين شى ناچيز آفريد؟ مگر پيدايش او از اين آب مهين و سبك اين حقيقت را بازگو نمى كند كه پروردگارش قادر است او را بارى ديگر نيز بيافريند؟ يقيناً كه اين پيدايش مجدد آسان تر از پيدايش نخستين است!!
در رابطه به آيه دوم دو تفسير و تعبير را در تفاسير مى يابيم:
الف: برخى پنداشته اند كه در اين آيه به پيدايش ابوالبشر آدم عليه السلام اشاره شده، و مراد اين فقره كه (انسان چيزى قابل ذكر نبود)؛ حالت قبل از پيدايش جد انسان است.
ب: ديگران به اين باور اند كه نطاق آيت عام است و به پيدايش هر انسان اشاره دارد، و مراد اين فقره كه (انسان چيزى قابل ذكر نبود)؛ همان حالتى است كه هر انسان قبل از تشكيل نطفه اش دارد، خاك و منى (آب سبك و مهين) كه انسان از گرفتن نامش نيز حياء مى كند.
رأى دوم به اين دلائل ارجح و دقيق است:
از الفاظ (لم يكن شيئاً مذكوراً) معلوم مى شود كه در اين جا به حالت قبل از تشكيل نطفه انسان اشاره شده، به زمانى كه هنوز در بدن پدر و مادرش مى باشد؛ چون قطره آبى مهين و غير قابل ذكر، آدم عليه السلام از خاك آفريده شده؛ در رابطه به پيدايش او الفاظى با چنين تركيب را نمى توان به كار گرفت.
در آيت بعدى پيدايش همين انسان از نطفه مختلط خوانده شده كه معنى آن بدون شك امتزاج نطفه هاى پدر و مادر است، از اين رو به يقين مى توان گفت كه تعبير درست و دقيق آيه چنين است: آيا زمانى را پشت سر گذاشته كه شى قابل ذكر نبود؟ در بدن پدر و مادرش چون قطره اى آب سبك و حقير، كه نه تنها مهم و جدى تلقى نمى شد بلكه نفرت هر مشاهد را بر مى انگيخت!!
بگويد: چه كسى او را از اين شى ناچيز آفريد؟ الله متعال خود به اين پرسش جواب مى گويد و مى فرمايد: ما انسان را از نطفه آميخته مى آفرينيم، با تطورات و تحولات گوناگون مواجه مى سازيم، از مراحلى مختلف مى گذرانيم، هر مرحله براى او يك آزمايش بوده كه در خلال آن توانمندى هاى بقاء و دوامش به آزمايش مى رود، و در بحبوحه و فراز و نشيب همين آزمايشها و از طريق آن است كه استعدادهاى گونگونى چون گوش و چشم به او داده مى شود! آيا انسان جز الله متعال كسى را مى يابد كه در پيدايش نطفه او و رشدش تا مرحله انسان مكمل نقشى داشته باشد!؟
مشاهده مى كند كه قرآن در باره پيدايش انسان همان قضاوتى را دارد كه ساينس در قرن بيست دارد!! قرآن مى گويد: پيدايش انسان از يك نطفه مختلط آغاز مى شود، آهسته آسته رشد نموده، داراى اعضاء و جوارح مى شود، نخست گوشها، بعد ديده ها و سپس بقيه استعدادهاى هدايت و رهنمايى. همان چيزى كه علم امروز مى گويد!!!
گوشهاى جنين قبل از ديده هايش شكل مى گيرند
قرآن مى فرمايد:
وَهُوَ الَّذِى أَنشَأَ لَكُمُ السَّمْعَ وَالْأَبْصَارَ وَالْأَفْئِدَةَ قَلِيلاً مَّا تَشْكُرُونَ ‏* المؤمنون: 78
‏و او همان است كه براى تان گوش ها، ديده ها و دلها آفريد، چه اندك است سپاسگزارى تان!!‏
در اين جا دو مطلب ايجاب توجه و دقت بيشتر مى كند: چرا در رابطه به اعطاء اعضاء به انسان در عوض (خلق لكم) يا (جعل لكم) الفاظ (أنشأ لكم) آمده و چرا گوش ها قبل از ديده ها و دل ها ذكر شده؟ آيا گوش ها قبل از چشمها و دلها آفريده مى شوند؟ آيا كاربرد صيغه (أنشأ) مطلب خاصى را افاده مى كند؟ بياييد پاسخ آن را از ساينسدانان و محققينى جويا شويم كه در رابطه به چگونگى پيدايش جنين تحقيقات ژرف و فراخ داشته اند و سالها را در كنار وسائل پيشرفته و عدسيه ميكروسكوبهاى نيرومند گذشتانده اند. عجيب نيست كه آنها امروز و در پايان تحقيقات شان همان حرفى را زمزمه مى كنند كه قرآن چهارده قرن قبل گفته!!! مى گويند: در رحم مادر نخست تشكيل گوشهاى جنين آغاز مى شود، سپس چشمها و بعد دل، محققين به اين حقيقت در قرن بيستم و به كمك وسائل خيلى پيشرفته پى بردند. نتيجه تحقيقات شان اين است: هر يكى از اين اعضاء توسط ژن خاص و به نحوى ساخته مى شود كه نخستين سلول عضو رشد نموده، تعداد آن از راه انقسام بيشتر مى شود، و به تدريج عضو كامل از آن ساخته مى شود، براى تشكيل آن مناسب ترين لفظ همين صيغه (أنشأ) است، چون از طريق رشد تدريجى به عضو كامل تبديل مى شود.
همچنان وجه ديگر ذكر گوش قبل از چشم و دل اين است كه گوش حساس تر از چشم است، گوش از آن سوى حجاب و پرده نيز مطلع مى شود ولى چشم از چنين كارى عاجز است، نازكترين پرده اى مانع چشم گرديده و رويت را برايش دشوار و محال مى سازد، گوش بدون دستور صاحبش او را اطلاع مى دهد اما چشم را بايد خود به سمتى متوجه سازد و باز نگهدارد تا اطلاعى به او بدهد، مغز انسان فيصله هايش را از طريق دل منعكس مى كند و كارش همواره پس از گوشها و چشمها و به رويت معلوماتى است كه از اين دو دريافت مى كند.
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط چهل و چهارم

نقاد؛ انتقادات ميان تهى و بى مايه اش را با (کلام آخر) به پايان مى برد و مى نويسد: قرآن کريم سرشار از بى دقتى ها، تناقض ها، ناهمسازى ها، حشوها و غيره است. فرد مى تواند صد ها مورد از اين تناقضات، اشتباهات، ناهمسازى ها را در قرآن بيابد. موارد بالا مشتى بود نمونه ى خروار. با اين حال هنوز هم قرآن براى اهل ايمان بسان معجزه اى مى نمايد. آيا اين خود معجزه نيست؟
جناب ناقد! تو در رابطه به قرآن عظيم الشأن و پيام آور جليل القدرش اين همه الفاظ مبتذل، ركيك، پوچ، دور از ادب و اخلاق را به كار برده اى، با تمامى لاابالى گرى و عدم اعتناء به اين كه امروز يك و نيم مليارد انسان روى زمين قرآن را كتاب مقدس الهى مى شمارند و محمد عليه السلام را پيامبر خدا، تعداد كسانى كه همين امروز بنابر محبت شديد به پيامبر عليه السلام؛ براى خود و اولادشان نام محمد و فرزندان و نواسه هايش (عبدالله، قاسم، زينب، رقيه، ام كلثوم، فاطمه، حسن و حسين) را انتخاب كرده اند به صدها مليون مى رسد!!
گمان نمى كنم الفاظ تو به گونه واقعى احساسات درونى ات را منعكس مى كند، دشوار است انسانى كه ذره اى از خرد و عقل در مغزش و عدل و انصافى در ضمير و وجدانش باشد قضاوتى به اين دنائت و سفاهت در باره كتابى به اين عظمت و شخصيتى به اين بزرگى داشته باشد. بيا من نيز احساس درونى ام را در رابطه به قرآن با تو شريك سازم، احساسى كه متصل تكميل تفسير د قرآن پلوشى و ترجمه و تفسير آخرين آيه به من دست داد و آن را در همان روز در چند سطرى انعكاس داده ام؛ به اين شرح:
"من به تاريخ 13 ميزان 1391 هـ ش از نوشتن تفسير (د قرآن پلوشى در هشت جلد) فارغ شدم، با ترجمه و تفسير آخرين آيه و در حالى كه اشك امتنان، شكر و شادى از چشمانم جارى بود، برخاستم تا به منظور اداء سپاسگزارى و شكر؛ دو ركعت نماز بخوانم، در نمازم خيلى گريستم، چنان احساس مى كردم كه امروز و با تكميل اين تفسير به بلندترين قله تمامى آرمانهاى زندگى ام رسيده ام، و امروز بزرگترين آرمانم تحقق يافته، سلول سلول قلبم از احساس امتنان و شكر لبريز بود، الفاظى را نمى يافتم كه با آن احساساتم را بيان كنم و مراتب امتنانم را اظهار دارم، اشكهايم آن را ترجمانى مى كرد، شبيه اين حالت آنگاه برايم پيش آمد كه نيروهاى شوروى از مرز شمالى كشور بيرون رفتند و متصل عبور آخرين سرباز شوروى از مرز؛ فرمانده كل قواى شوروى در افغانستان جنرال گراموف آن طرف پل حيرتان به خبرنگاران گفت: تجاوز بر افغانستان اشتباه بزرگ بود، مسكو چنين اشتباهى را بارى ديگر تكرار نخواهد كرد!! با شنيدن اين خبر به سجده رفتم، در حالى كه ديده هايم از شك لبريز بود، اشك شادى و امتنان، در تمام آن روز حالتى عجيب داشتم، هيچ كسى گمان نمى كرد كه نيروهاى مغرور شوروى به اين زودى به دست مجاهدين افغان با چنين شكستى روبرو و با سرافكندگى از افغانستان خارج شوند!! و آنگاه فرمانده قواى اشغالگر شوروى در اثناى خروج از افغانستان؛ تجاوز بر اين كشور را اشتباه بزرگ بخواند!! اما من همواره اين اميدوارى را داشتم كه پروردگارم اين آرمان را برآورده خواهد كرد، و از لطف و عنايت وى شاهد اين روز خواهم بود. در آن روز يكى از آرمانهاى بزرگ زندگى ام تحقق يافته بود، همين گونه در اين روز نيز تحقق يكى ديگر از آرمانهاى بلند و بالاى زندگى ام را شاهد بودم، اين آرمان كه سعادت ترجمه قرآن و تفسير هر چند مختصر آن را حاصل كنم، مصروفيت هاى شديد اين فرصت را نمى داد، پس از تجاوز امريكا بر افغانستان و اعلان جهاد عليه اشغالگران به مبارزه سرى وادار شدم، تحت تعقيب بودم، از سوى كوماندوهاى امريكايى؛ مجهز با آخرين مادل وسائل، از زمين با كوماندوها و از بالا با سيتلايتها و طياره هاى جاسوسى مجهز به كامره هاى حساس، وسائل ثبت مكالمات مخابروى و راكتهاى رهبرى شده. تلاشهاى مكرر و مسلسلى براى ترور و دستگيرى ام صورت گرفت، امريكايى ها نامم را به عنوان تروريست در فهرست سياه شان درج و اعلان كردند كه جائزه سرم چند مليون دالر خواهد بود، از طياره درون مورد حمله راكتى قرار گرفتم، دو بار كوماندوهاى امريكايى در حالى به حول و حوش محل اقامتم رسيدند كه من آنها را مى ديدم و صداى شان را مى شنيدم، مبارزه علنى برايم گران و دشوار گرديد، مجبور شدم ملاقاتهاى بالمواجه را محدود كنم، و استفاده از تيلفون و مخابره را ترك كنم، و ارتباطاتم را در ارسال نامه ها محدود نمايم، هر چند مصاحبه ها، اعلاميه ها، پيامها، نامه ها، نوشته هاى تحليلى در رابطه به رودادها و وضعيت سياسى، نظامى و اجتماعى كشور تا حدى زياد مرا بخود مشغول كرده بود، اما در كنار تمامى اين مصروفيتها شرائطى برايم فراهم گرديد كه براى مطالعه و نوشتن نيز وقت فارغ داشته باشم، در اين مدت بيش از چهل كتاب نوشتم، كه بايبل در روشنايى قرآن، حكمة البارئ (شرح بخارى)، روايات متضاد و اختلافات مذهبى، ساينس و اعجاز علمى قرآن، و تفسير د قرآن پلوشى در هشت جلد ضخيم در ضمن آنها اند. گمان نمى كردم كه فرصت و امكان تكميل اين تفسير را خواهم داشت، در جريان دوازده سال گذشته هر لحظه آن را به گونه اى سپرى كرده ام كه نمى دانستم ساعتى بعد تر با چه پيش آمدى روبرو خواهم شد، دشمن بر محل اقامتم حمله خواهد كرد، درگيرى پيش خواهد آمد، اين اطلاع را دريافت خواهم كرد كه دشمن از موقعيتم مطلع شده و لازم است به محلى ديگر بروم؟!، . . . شايد از اين بتوانيد چگونگى وضعيتم را تا حدى درك كنيد كه من در اين مدت چند سال در بيش از چهل محل جداگانه اقامت كرده ام، در برخى چند روز، در برخى چند هفته، و در برخى چند ماه، باوجود تمامى اين تهديدها، مخاطرات و محدوديتها؛ پروردگارم مرا مورد فضل و رعايتش قرار داده و اين سعادت و توفيق را عنايت كرد كه تفسير پلوشى را تكميل كنم. باور كنيد پس از تكميل تفسير هر سوره چنان احساس كرده ام كه سينه ام از علم و ايمان مشحون و لبريز شده، روشنى اى به دلم راه يافته كه سلول سلولش را روشن كرده، و به حقائقى بزرگ و سترگ دست يافته ام كه از هيچ راهى ديگر نمى توانستم به آن نائل شوم. اين را نيز قابل يادآورى مى شمارم كه من شصت و چهار سال قبل در ماه ميزان سال 1327هـ ش متولد شدم، هنوز هژده سالم بود كه وارد مبارزه شدم، از نخستين شب تأسيس نهضت جوانان مسلمان تا امروز در چهل و پنج سال گذشته؛ زندگى ام توأم با فراز و نشيبها، تهديدها و خطرها، سختى ها و دشوارى ها، زندان، هجرت، جهاد، . . . سپرى شده، تمامى حكومت هاى چهار دهه اخير كابل و حاميان بيرونى شان، در پى ترور و دستگيرى ام بوده و تلاشهاى زيادى پيدا و پنهان در اين راستا داشته اند، هفت بار در چند مترى ام راكتها اصابت كرده و بمها منفجر گرديده؛ يك بار پنج جنگنده جيت روسى بر محل اقامتم سى و دو راكت و بم فروريختند، در حالى كه من در داخل خانه بودم، يكى از ديوارهاى خانه ويران گرديد، زمانى كه از خانه بيرون رفتم در سمت راست و چپم راكتها و بمها اصابت كرد، اما پروردگارم مرا حفظ كرد، . . . در همين زندگى پر خم و پيچ و با اين همه دشوارى ها؛ پروردگارم به من توفيق داد تا تمامى اين سالهاى را در پرتو قرآن سپرى كنم، در اين مدت هر روز حد اوسط بيش از پنجصد آيه قرآن را در نمازها و خارج از نماز تلاوت كنم، شايد در تمامى اين سالهاى طولانى چند روزى نيز چنان سپرى نشده باشد كه اين مقدار را تلاوت نكرده باشم. دو ثلث قرآن (بيست جزء) را حفظ كرده ام، خيلى از بخشهايش را در اجتماعات درسى و تربيتى تفسير كرده ام، و اينك در حالى به سعادت اكمال تفسير پلوشى نائل شدم كه سال شصت و پنجم عمرم را آغاز مى كنم.
من در همه چيز زندگى ام مرهون اين كتاب هادى و رهنماى انسان در تمامى ابعاد زندگى اش هستم، آن كه به زندگى معنى مى بخشد و به روح و روان جلا، و پرده ها را از ديده هاى انسان برمى دارد و شناخت خود، جهان و آفريدگارش را براىش مقدور مى سازد، همه چيز را از قرآن آموخته ام، پروردگارم را در پرتو قرآن شناخته ام، پيامبرم را در آينه قرآن شناخته ام، و فهميده ام كه حامل اين كتاب با عظمت تنها يك پيامبر اولوالعزم مى تواند باشد، من در اين كتاب مقدس الهى بيش از دو صد آيه را چنان يافته ام كه هر يكى اعجاز بزرگ علمى و حيرت آورتر از تمامى معجزات بزرگ پيامبران گذشته است. اعجاز علمى كه هر انسان عاقل و خردمند را به اين اعتراف واميدارد كه اين قرآن بدون هيچ شك و ترديدى كتاب خداست كه بر پيامبرش محمد عليه السلام نازل كرده، من انسان را در روشنايى قرآن شناخته ام، فطرتش، ساختار روحى اش، مشخصاتش و امتيازش از ديگران، آغاز و انجامش، عوامل شقاوت و سعادتش، و اسباب عروج و زوالش را قرآن به من آموخته است، هيچ كسى از هيچ طريقى نمى تواند انسان را به گونه اى دقيقاً معرفى كند كه قرآن معرفى كرده است. من اين عالم گسترده را در روشنايى قرآن شناخته ام، از قرآن آموخته ام كه آسمانها و زمين چگونه آفريده شده اند، آغازش چگونه بود و پايانش چه خواهد شد، تنها كسى مى تواند زيبايى، نظم و هدفمندى موجود در هر سمت و سوى عالم و تنسيق و وحدت و همآهنگى دقيق ميان پديده هايش را به گونه درست و صحيح توجيه و تعبير كند كه در پرتو قرآن به آن بنگرد، از طريقى ديگر؛ تعبير دقيق اين زيبايى هاى دل انگيز، اين نظم و هدفمندى دقيق، اين وحدت، تنسيق و همآهنگى ميان تمامى پديده هاى عالم براى احدى مقدور و ممكن نيست."
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط چهل و پنجم

هفتاد بار مغالطه و هفتاد من دروغ
يكى ديگر از قماش اين ناقدان بى مايه ادعاء كرده كه در قرآن هفتاد مورد قابل نقد و اعتراض وجود دارد!! وقتى فهرست اعتراضاتش را مطالعه كردم ديدم كه او هفتاد بار و هفتاد من دروغ گفته و مرتكب مغالطه ها و تحريف هاى خيلى قبيح و نفرت انگيز شده. او در سر فهرست اعتراضاتش به نقد توزيع ميراث از ديدگاه قرآن پرداخته، با كمى دقت در اعتراضش متوجه مى شويد كه چون ناقد ناآگاه از قرآن و بى خبر از آداب و مقتضيات نقد ياوه سرايى كرده، تمامى اعتراضاتش چنان اند كه از يك سو عدم دركش را از قرآن و از سوى ديگر عدم دقتش را در ارائه نقد به نمايش مى گذارند، مى نويسد:
(سوره 4 آيه 11-12) و (سوره 4 آيه 176) در مورد قوانين وراثت صحبت ميکند. اگر يک مرد فوت شود، و از او سه دختر و دو والد و يک همسر باقی بماند؛ دختران 2/3 سهم، والد ها 1/3 سهم (هردو بر اساس سوره 4 آيه 11) و همسر 1/8 سهم (بر اساس سوره 4 آيه 12) از ارث را دريافت ميکند که از ميزان ارث بيشتر ميشود.
مثال دوم، مردی فوت ميشود و از او يک مادر و يک همسر و دو خواهر باقی ميماند، مادر 1/3 سهم (سوره 4 آيه 11) همسر 1/4 (سوره 4 آيه 12) و خواهران 2/3 (سوره 4 آيه 176) که مجموع آنها 15/12 کل ارث است.
در پاسخ به اين اعتراض بيهوده بايد گفت: بياييد قبل از همه آيات مورد بحث را از نظر بگذرانيم تا ديده شود اعتراض ناقد وارد است يا غير وارد و آيا آيات همان چيزى را افاده مى كند كه ناقد ادعاء كرده يا او حقيقت را تحريف كرده، مرتكب مغالطه فاحش شده و يا مطلب وارونه از آن گرفته، آيات اينها اند:
يُوصِيكُمُ اللّهُ فِى أَوْلاَدِكُمْ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الأُنثَيَيْنِ فَإِن كُنَّ نِسَاء فَوْقَ اثْنَتَيْنِ فَلَهُنَّ ثُلُثَا مَا تَرَكَ وَإِن كَانَتْ وَاحِدَةً فَلَهَا النِّصْفُ وَلأَبَوَيْهِ لِكُلِّ وَاحِدٍ مِّنْهُمَا السُّدُسُ مِمَّا تَرَكَ إِن كَانَ لَهُ وَلَدٌ فَإِن لَّمْ يَكُن لَّهُ وَلَدٌ وَوَرِثَهُ أَبَوَاهُ فَلأُمِّهِ الثُّلُثُ فَإِن كَانَ لَهُ إِخْوَةٌ فَلأُمِّهِ السُّدُسُ مِن بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصِى بِهَا أَوْ دَيْنٍ آبَآؤُكُمْ وَأَبناؤُكُمْ لاَ تَدْرُونَ أَيُّهُمْ أَقْرَبُ لَكُمْ نَفْعاً فَرِيضَةً مِّنَ اللّهِ إِنَّ اللّهَ كَانَ عَلِيما حَكِيماً ‏* النساء: 11
‏خداوند درباره فرزندان تان به شما توصيه مى كند كه بهره مرد چون بهره دو زن باشد، اگر آنان همه دختر و ( دو و يا) بيشتر از دو بودند، دو سوم تركه بهره شان باشد، و اگر يك دختر بود؛ نصف تركه از آن او باشد، و براى هر يكى از پدر و مادرش يك ششم تركه باشد؛ اگر داراى فرزند بود، و اگر فرزند نداشت و پدر و مادرش وارثان او بودند؛ يك سوم تركه از آن مادر باشد، و اگر داراى برادران (و خواهران) بود؛ يك ششم از آن مادرش باشد، البته پس از انجام وصيّتى كه سفارش داده و بعد از اداء قرض، شما نمى ‌دانيد كه كدام يكى از لحاظ منفعت به شما نزديك تر است؛ پدران و مادران تان يا فرزندان تان، اين فريضه الهى است و خداوند داناى باحكمت است.
رهنمودهاى اين آيه مباركه در رابطه به توزيع ميراث اينها اند:
سهم پسر به اندازه سهم دو دختر است.
اگر پسر نداشت و تنها دختران از او مانده بود؛ دو باشند يا بيشتر از دو؛ دو سوم تركه از آنان مى باشد.
اگر يك دختر باشد نصف ميراث از او مى باشد.
در موجوديت اولاد به هر يكى از مادر و پدر يك ششم ميراث مى رسد.
و اگر اولاد نداشت و تنها مادر و پدر وارثانش بودند؛ يك سوم ميراث به مادر و بقيه به پدرش مى رسد.
و اگر برادران داشت يك ششم ميراث به مادرش مى رسد و بقيه همه به پدر تعلق مى گيرد، در موجوديت پدر به برادران و خواهران سهمى نمى رسد. چون پدر خود متكفل اولاد است و پس از وفاتش تمامى دارايى اش به ورثه اش به شمول خواهران و برادران ميت مى رسد.
قبل از توزيع ميراث وصيت ميت انجام و قرضه هايش تأديه مى گردد.
تذكر وصيت و آن هم به گونه مكرر نشان مى دهد كه وصيت در توزيع ميراث از اهميتى خاص برخوردار است، با وصيت مشكل آن عده اقارب ميت حل مى گردد كه از لحاظ قانونى سهمى مشخص در ميراث ندارند، صاحب مال مى تواند در يك سوم مالش در ابطه به اقارب مستمند و نيازمندش وصيت كند.
اگر توزيع ميراث به صوابديد شما گذاشته شود، خود سهم هر يكى از اقارب دور و نزديك تان را تعيين كنيد؛ بگوييد سهم هر يكى را چگونه تعيين مى كنيد؟ در تعيين اسهام چه چيزى را ملاك و معيار مى گيريد؟ قرابت يا منفعت؟ پدر را قريبتر و مفيدتر مى گيريد يا پسر را؟ سهم كدام يكى را بيشتر و از كى را كمتر تعيين مى كنيد؟ براى تان مقدور و ممكن نيست كه در اين رابطه قضاوت حكيمانه و عالمانه داشته باشيد.
اين اسهام از سوى پروردگارى مقرر شده كه داناى با حكمت است و هر حكم و فيصله اش مبتنى بر حكمت و علم.
مغالطه عمدى يا اشتباه ناشى از عدم فهم ناقد در اين است كه او سهم دو سوم را در حالى به حساب دختران گرفته كه در كنار شان پدر و مادر نيز وجود دارند، در حالى كه اين سهم در صورتى به دختران تعلق مى گيرد كه تنها آنان وارث باشند، اگر ميت در كنار فرزندان؛ پدر و مادر نيز داشته باشد در آن صورت سهم هر يك مادر و پدر يك ششم است و بقيه مربوط فرزندان. بناءً اين ادعاء ناقد يك مغالطه است كه مى گويد: "اگر يک مرد فوت شود، و از او سه دختر و دو والد و يک همسر باقی بماند؛ دختران 2/3 سهم، والد ها 1/3 سهم (هردو بر اساس سوره 4 آيه 11) و همسر 1/8 سهم (بر اساس سوره 4 آيه 12) از ارث را دريافت ميکند که از ميزان ارث بيشتر ميشود"، در حالى كه سهم دختران در اين صورت 2/3 نه بلكه 13/24 مى شود، توزيع ميراث در اين صورت اين گونه است: پدر يك ششم، مادر يك ششم، همسر يك هشتم، بقيه از سه دختر. كه اين بقيه 13/24 مى شود، يعنى مجموع مال ميراث به 24 سهم توزيع گرديده، چهار سهم به مادر، چهار سهم به پدر، سه سهم به همسر و بقيه سيزده سهم به دختران تعلق مى گيرد.
چرا سهم پسر دو برابر سهم دختر است؟
برخى از نقادان كم مايه و نافهم اين اعتراض را نيز دارند كه چرا در ميراث؛ سهم پسر دو برابر سهم دختر است، عده مكار و فريبكار كه خود را مدعى خودخوانده دفاع از حقوق زنان جلوه مى دهند؛ بر اين توزيع اعتراض مى كنند؛ بدون توجه به اين كه توزيع ميراث بخشى كوچك از نظام كامل و جامع اقتصادى در اسلام است، بحث در اين رابطه بايد در إطار و نطاق تمامى نظام صورت گيرد، نه به گونه مستقل و جدا از سائر بخشها. در نظام اقتصادى اسلام زن از مكلفيت هاى اقتصادى فارغ است، و اين در حالى است كه مدارك مختلف كسب سرمايه را در اختيار دارد، از شوهر و اقاربش ميراث مى برد، مهر دلخواهش را بدست مى آورد، سرمايه هايش را به كار مى اندازد، حق كسب و كار را دارد، و مى تواند از اين طريق عوائد داشته باشد، باوجود آن هم در خانه پدرش و هم در منزل شوهرش تمامى مصارفش بر دوش ديگران است!! پدر و شوهر ذمه وار مصارف مالى و اعاشه و اباته اوست!! مگر تمامى اينها امتياز خاص و فوق العاده به زن نيست؟!! تنها انسان نافهم و بى عقل اين را تبعيض در حق زن خواهد خواند!! لازم بود بگويند: سهم مرد اندك و بارش سنگين تر است، بايد زن در حمل اين بار سنگين او را يارى كند و برخى از مكلفيت هاى مالى را به عهده بگيرد!! كم از كم بايد نسبت به مرد دلسوزى داشته و به طيب خاطر از بار او بكاهد!! ولى خداى حكيم و عليم همين را مناسب ديده، تقاضاى بازوان نيرومند مرد همين است كه بارش نسبت به زن سنگينتر باشد.
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط چهل و ششم

ناقد در رابطه به آيه 12نيز مرتكب مغالطه و اشتباه شده، بياييد در برابر اين آيه نيز كمى درنگ كنيم:
‏وَلَكُمْ نِصْفُ مَا تَرَكَ أَزْوَاجُكُمْ إِن لَّمْ يَكُن لَّهُنَّ وَلَدٌ فَإِن كَانَ لَهُنَّ وَلَدٌ فَلَكُمُ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَكْنَ مِن بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصِينَ بِهَا أَوْ دَيْنٍ وَلَهُنَّ الرُّبُعُ مِمَّا تَرَكْتُمْ إِن لَّمْ يَكُن لَّكُمْ وَلَدٌ فَإِن كَانَ لَكُمْ وَلَدٌ فَلَهُنَّ الثُّمُنُ مِمَّا تَرَكْتُم مِّن بَعْدِ وَصِيَّةٍ تُوصُونَ بِهَا أَوْ دَيْنٍ وَإِن كَانَ رَجُلٌ يُورَثُ كَلاَلَةً أَو امْرَأَةٌ وَلَهُ أَخٌ أَوْ أُخْتٌ فَلِكُلِّ وَاحِدٍ مِّنْهُمَا السُّدُسُ فَإِن كَانُوَاْ أَكْثَرَ مِن ذَلِكَ فَهُمْ شُرَكَاء فِى الثُّلُثِ مِن بَعْدِ وَصِيَّةٍ يُوصَى بِهَا أَوْ دَيْنٍ غَيْرَ مُضَآرٍّ وَصِيَّةً مِّنَ اللّهِ وَاللّهُ عَلِيمٌ حَلِيمٌ ‏* النساء: 12
‏‏و براى شما نيمى از آن چيزى است كه همسران تان به ميراث گذاشته، اگر فرزندى نداشته باشند، اگر فرزندى داشتند؛ براى شما يك چهارم تركه است، البته پس از انجام وصيّتى كه سفارش داده و بعد از اداء قرض، براى زنان تان يك چهارم چيزى است كه شما به ميراث گذاشته ايد؛ اگر فرزندى نداشتيد و اگر فرزندى داشتيد؛ براى آنان يك هشتم تركه است، پس از انجام وصيّتى كه سفارش مى دهيد و بعد از اداء قرض، و اگر مردى كه از او ارث برده مى شود كَلالَه باشد (پدر و فرزندى نداشت) و يا چنين زنى، و او برادر يا خواهرى داشت؛ براى هر يكى از آنها يك ششم است، و اگر بيش از اين باشند همه در يك سوم با هم شريكند، البته پس از انجام وصيّتى كه سفارشش داده مى شود و بعد از اداء قرض، وصيّت و وامى كه زيانبار نباشد، وصيت و سفارشى از سوى خدا؛ و خداوند داناى شكيباست.
رهنمودهاى اين آيت اينها اند:
اگر زنى مى ميرد؛ در حالى كه اولاد ندارد؛ نيمى از مالش به شوهرش مى رسد. اگر اولاد داشت سهم او يك چهارم است.
در نبود اولاد يك چهارم تركه ميت مرد به همسرش مى رسد و در صورت داشتن اولاد سهم او يك هشتم است.
اگر ميت مرد يا زن؛ نه پدر داشت و نه اولاد؛ تنها برادر و خواهر مادرى داشت؛ به هر يكى يك ششم تركه مى رسد؛ اگر شمار برادران و خواهران بيش از اين باشد به همه مشتركاً يك سوم تركه مى رسد. خواهر و برادر يا اعيانى ( از پدر و مادر مشترك)، يا علاتى (تنها از پدر مشترك) و يا اخيافى (تنها از مادر مشترك) مى باشد، از روايات فهميده مى شود كه در اين جا برادر و خواهر اخيافى مراد است.
پس از تكفين ميت نخست ديون او اداء مى شوند، بعد وصيتش در يك سوم مالش، سپس به هر وارثى سهمش سپرده مى شود.
متوجه باشيد كه نه در وصيت به كسى زيان برسانيد و نه در رابطه به وام و دَين، مبادا ورثه نيازمند و محتاج را ناديده گرفته و در باره كسى وصيت كنيد كه نيازمند نيست، مبادا در رابطه به قرضه ها اظهارات نادرست و خلاف واقع داشته باشيد.
در احاديث رهنمايى هاى مزيدى در رابطه به ميراث مى يابيم كه خلاصه آن چنين است:
هر چه پس از تأيه اسهام تعيين شده باقى مى ماند؛ بايد به خويشاوندانى داده شود كه سهم معينى در ميراث ندارند، و در شريعت به نام (عصبه) ياد مى شوند، به كسى كه بيش از ديگران با ميت قرابت دارد.
كافر و مسلمان از همديگر چيزى به ميراث نمى برد.
قاتل در مال مقتول مستحق ميراث نمى باشد.
آيه ديگر مورد بحث ناقد اين است:
يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللّهُ يُفْتِيكُمْ فِى الْكَلاَلَةِ إِنِ امْرُؤٌ هَلَكَ لَيْسَ لَهُ وَلَدٌ وَلَهُ أُخْتٌ فَلَهَا نِصْفُ مَا تَرَكَ وَهُوَ يَرِثُهَا إِن لَّمْ يَكُن لَّهَا وَلَدٌ فَإِن كَانَتَا اثْنَتَيْنِ فَلَهُمَا الثُّلُثَانِ مِمَّا تَرَكَ وَإِن كَانُواْ إِخْوَةً رِّجَالاً وَنِسَاء فَلِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الأُنثَيَيْنِ يُبَيِّنُ اللّهُ لَكُمْ أَن تَضِلُّواْ وَاللّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ * النسا‏: 176
‏از تو فتوى مى طلبند؛ بگو: خداوند در باره كلاله (كسى كه نه فرزند دارد و نه پدرش زنده است) به شما فتوى مى دهد؛ اگر مردى مُرد و فرزندى نداشت و داراى خواهرى بود ( پدرى و مادرى، يا پدرى)؛ براى او نصف تركه است، و او تمامى تركه خواهرش را به ارث مى برد اگر فرزندى نداشت، و اگر آنها دو (خواهر) بودند؛ براى آنها دو سوم اموالى است كه به ميراث گذاشته؛ و اگر آنان برادران و خواهران باشند؛ براى مرد به اندازه سهم دو زن است، خداوند براى تان بيان مى كند تا گمراه نشويد، و خداوند از هر چيزى به خوبى آگاه است.
چنانچه مشاهده مى كنيد در اين جا چگونگى توزيع ميراث كسى توضيح شده كه نه فرزند دارد و نه پدرش زنده است، تنها برادران و خواهران دارد، اگر يك خواهر داشت نصف تركه از اوست، و برادر؛ وارث تمامى ميراث خواهرش مى باشد، اگر ميراث به دو خواهر مانده بود دو سوم از آن آنها مى باشد، و اگر به بيش از يك برادر و خواهر به ميراث مانده بود سهم مرد دو برابر سهم زن مى باشد. در پايان آيه آمده است كه اين توزيع از سوى پروردگارى است كه به خير و مصلحت شما خوب آگاه است.
ناقد در رابطه به اين آيات نيز مرتكب مغالطه شده و مى نويسد: مثال دوم، مردی فوت ميشود و از او يک مادر و يک همسر و دو خواهر باقی ميماند، مادر 1/3 سهم (سوره 4 آيه 11) همسر 1/4 (سوره 4 آيه 12) و خواهران 2/3 (سوره 4 آيه 176) که مجموع آنها 15/12 کل ارث است.
ناقد مغالطه كار به تحريف و دروغ پناه برده و در محاسبه خود سهم خواهران را در موجويت مادر؛ دو سوم تركه گرفته و بر آيه 176 سوره النساء استناد كرده، در حالى كه مطابق اين آيه سهم خواهران در صورتى دو سوم است كه ميت كلاله بوده؛ نه فرزند دارد و نه پدرش زنده است، تنها برادران و خواهران دارد، اگر ميراث به دو خواهر مانده بود؛ دو سوم از آن آنها مى باشد و بقيه به سائر ورثه مى رسد، بناءً اگر مردى وفات مى كند و از او يک مادر و يک همسر و دو خواهر باقی ميمانند، توزيع ميراث مطابق محاسبه غلط ناقد نه بلكه اين گونه صورت مى گيرد: مادر يك سوم، همسر يك چهارم، بقيه از خواهران. يعنى ميراث ميت به دوازده سهم مساوى تقسيم گرديده؛ چهار سهم به مادر، سه سهم به همسر و پنج سهم به خواهران مى رسد.
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط چهل و هفتم

چند فرشته برای مريم فرستاده شده بودند؟
ناقد زير اين پرسش مى نويسد: . . . قرآن در مورد باردار شدن مريم و ميلاد مسيح در (سوره 3 آيه 42 و 45) راجع به چندين فرشته صحبت ميکند اما در (سوره 19 آيه 17-21) تنها از يک فرشته صحبت ميکند.
در پاسخش مى گوييم: در همين آيات با وضاحت كافى آمده است كه نخست چند فرشته؛ يكجا و يا جدا جدا و در وقفه هاى زمانى و غرض مژده تولد مسيح به مريم نزدش رفته اند و بار ديگر يك فرشته به نام روح (كه معمولاً جبرئيل به اين نام ياد شده و مأموريت او و فرشته هاى تحت فرمانش بخشيدن روح و جان به مخلوقات است). اين فرشته در سيماى يك انسان نزد او رفته، به من بگو: چه غرضى را با طرح اين پرسش بى مورد دنبال مى كنى؟!! و در كجاى اين آيات تعارض و تناقضى را سراغ داشته اى؟!! آيا انگيزه اى جز مغالطه دارى؟!!
چند باغ در بهشت وجود دارد؟
ناقد زير اين پرسش؛ بذله گويى نموده و چنان وانمود كرده كه بيان قرآن در رابطه به تعداد باغهاى بهشت متعارض است!! مى نويسد: در (سوره 39 آيه 73، سوره 41 آيه 30، سوره 57 آيه 21، سوره 79 آيه 41) تعداد بهشت يك و در (سوره 18 آيه 31، سوره 22 آيه 23، سوره 35 آيه 33) زيادتر آمده!!
جناب ناقد! بيان قرآن در رابطه به جنت (بهشت) و تعداد آن به پيمانه اى واضح و روشن است كه فقط افراد خيلى نافهم در رابطه به آن دچار سوء تفاهم و مغالطه خواهند شد!! جنت نام است، نام گاهى بر جنس و نوع اطلاق مى شود و تمامى احاد يك نوع را احتوى مى كند، مثل اين كه بگوييم: خداوند انسان را آفريد، انسان ناسپاس است، انسان عجول است. . . در تمامى اين موارد نوع انسان مراد است نه انسان مشخص، پس جنت گاهى اسم جنس است و تمامى جنت ها را احتوى مى كند نه يك جنت مشخص را، زمانى كه موضوع بحث مراتب بهشت است قرآن آن را داراى هفت باب مى خواند و هدف از آن مراتب بهشت است، كه مرتبت و اهميت آن متناسب به مقام و منزلت بهشتيان است، اما تعداد بهشت ها برابر به تعداد تمامى كسانى است كه مستحق بهشت باشند، براى هر يكى بهشتى جداگانه و متناسب به مقام و منزلت معنوى او ساخته مى شود. مى پرسم: تو كه از درك اين موضوع خيلى بسيط و روشن عاجزى در رابطه به قضاياىى كه ايجاب ظرفيت فكرى بيشتر و فهم و خرد بيشتر را دارد چه مسيرى را خواهى پيمود و در چه وضعى قرار خواهى داشت؟!!! چه چيزى ترا به اين مغالطه هاى نفرت انگيز واداشته؟ با اين مستوى منحط فكرى و علمى چگونه جسارت مى كنى در باره كتابى باعظمت چون قرآن پر جلال اظهار رأى كنى؛ آن هم اظهار رأيى به اين سخافت و تهافت؟!!
در روز قيامت مردم به چند گروه تقسيم مى شوند؟
نقاد زير اين پرسش به واهمه اش رنگ اعتراض و انتقاد داده و مى نويسد: در (سوره 56 آيه 7) ادعا ميکند که در روز قيامت مردم سه دسته ميشوند، اما در (سوره 90 آيات 18-19، سوره 99 آيات 6-7) تنها دو گروه را بر ميشمرد!!
در رابطه به اين موضوع نيز مثل ما قبل آن مرتكب خبط و خطأ شده، كه براى تصحيح آن بايد بگوييم:
قرآن در مواردى تمامى مردم را در دو دسته كافر و مؤمن؛ زمانى در سه گروه اصحاب الجنة، اصحاب النار و اصحاب الاعراف، زمانى در سه گروه اصحاب المشئمة، اصحاب الميمنة و السابقون؛ تقسيم نموده و زمانى نيز گفته است كه هر گروهى در امامت امام و رهبرش در برابر خدا مى ايستد؛ كه به اين ترتيب شمار اين گروه ها خيلى زياد خواهد بود، به اندازه تمامى رهبران خوب و بد و ائمه صالح و طالح، در تمامى تاريخ بشريت!! در اين تقسيم بندى هيچ نوع تعارضى وجود ندارد، براى آن كه مردم برويت ايمان و عقيد و با توجه به انجام نهايى شان در قيامت يا (مؤمن و كافر) اند، يا (بهشتى و دوزخى)، ولى هم بهشتى ها مراتب مختلف دارند و هم دوزخى ها، پس در مورد آنان از يك زاويه عدد دو صدق مى كند و از ناحيه ديگر عدد بيش از دو.
روح انسان را چه كسى قبض مى كند؟
ناقد ادعاء مى كند: در مورد اينکه چه کسى روح را در هنگام مرگ از انسان مى گيرد نيز تناقضى آشکار وجود دارد، فرشته مرگ (سوره 32 آيه 11)، فرشتگان (جمع) (سوره 47 آيه 27) و همچنين «اين الله است که روح را از انسانها در هنگام مرگ مى گيرد» (سوره 39 آيه 42)!!
جناب ناقد! فهم و برداشتت از اين آيات خيلى ناقص و وارونه است، ادعايت كاملاً غلط و نادرست است كه در اين آيات تعارضى وجود دارد، بيا اين آيات و ترجمه اش را بارى ديگر و با دقت لازم به مداقه بگير، آيات اينها اند:
قُلْ يَتَوَفَّاكُم مَّلَكُ الْمَوْتِ الَّذِى وُكِّلَ بِكُمْ ثُمَّ إِلَى رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ * السجده: 11
بگو: همان فرشته اى مرگ كه بر شما گمارده شده شما را مى ميراند (روح تان را قبض مى كند)، سپس بسوى پروردگار تان برگردانده مى شويد.
فَكَيْفَ إِذَا تَوَفَّتْهُمْ الْمَلاَئِكَةُ يَضْرِبُونَ وُجُوهَهُمْ وَأَدْبَارَهُمْ * محمد: 27
پس چگونه باشد كه فرشته ها روح شان را قبض مى كنند و بر روها و پشتهاى شان مى كوبند؟!!
اللَّهُ يَتَوَفَّى الأَنفُسَ حِينَ مَوْتِهَا وَالَّتِى لَمْ تَمُتْ فِى مَنَامِهَا فَيُمْسِكُ الَّتِى قَضَى عَلَيْهَا الْمَوْتَ وَيُرْسِلُ الأُخْرَى إِلَى أَجَلٍ مُسَمًّى إِنَّ فِى ذَلِكَ لآيَاتٍ لِّقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ * الزمر: 42
خدا وند ارواح را به هنگام مرگ شان مى ستاند و آن كه نمرده در هنگام خوابش، پس آن يكى را نزد خود نگهميدارد كه فيصله مرگش صادر شده؛ و بقيه را تا موعد خاصى برمى گرداند، يقيناً كه در اين نشانه هاى روشنى است براى آنان كه تفكر مى كنند.
انتباهى كه هر انسان خردمند و عاقل؛ به زودى و بدون تأخير و تأنى از اين آيات مى گيرد اين است: براى هر انسانى ملك الموتى موظف شده كه در زمان اجلش روح او را قبض مى كند، ارواح تمامى انسان ها توسط همين فرشته ها و به حكم و إذن الهى گرفته مى شود، فرمان مرگ از سوى وى صادر مى شود و فرشته ها به تعميل فرمان وى مى پردازند.
جناب ناقد بى تأمل! به من بگو در كجاى اين آيات تعارضى سراغ مى شود؟!! چرا اين همه كج فهمى ها و مغالطه، چه كسى را با اين حرفهاى ميان تهى فريب خواهى داد؟!!
بالهاى فرشته ها
ناقد در اين رابطه مى نويسد: صحيح بخارى ادعا ميکند که جبرئيل 600 بال داشت (جلد چهارم بخش 54 شماره 455) در حالى که قرآن در (سوره 35 آيه 1) مى گويد فرشتگان 2، 3 يا 4 بال دارند.
در پاسخ او بايد گفت:
اولاً: اين كه تعارض روايت با آيت است نه تعارض در متن قرآن و ميان آياتش!! آيا مى دانى كه قرار اتفاقى تمامى محققين و محدثين بر اين است كه روايت متعارض با قرآن هيچ اعتبارى ندارد و لازم است آن را كنار گذاشت!!
ثانياً: اين روايت از لحاظ سند غريب است و تنها يك راوى در طبقه دوم (تابعين) دارد كه نامش زر بن حبيش است، در طبقه اول (صحابه) گاهى مستقيماً به عبدالله بن مسعود منسوب شده و گاهى از طريق عبدالله بن عمر به عبد الله بن مسعود.
بال در رابطه به فرشته ها از زمره متشابهات است كه معنى متبادر آن در چنين مواردى مطمح نظر نبوده و نمى توان آن را به معنى متداول آن گرفت، نه فرشته ها شبيه پرنده ها اند و نه بالهاى شان شبيه بالهاى پرنده ها. هدف از دو، سه و چهار بال افاده تفاوت ها در سرعت آنان است نه بيان چگونگى ساختار آنان و بالهاى شان. اين موضوع در رابطه به پيام رسانى فرشته ها آمده، كه برخى سريعتر از ديگران به مأموريت شان مى رسند.
عذاب قوم عاد يك روز دوام كرد يا بيش از آن؟
ناقد در رابطه به اين پرسش با بذله گويى مى نويسد: الله چند روز براى نابودى قوم عاد نياز داشت؟ يک روز (سوره 54 آيه 19) يا چندين روز (سوره 41 آيه 16، سوره 69 آيات 6-7).
جناب ناقد! تو در اين جا نيز اشتباه قبلى ات را تكرار كرده اى، و مرتكب مغالطه شده اى، در آياتى كه بر آن استناد كرده اى در يكى (ثَمَانِيَةَ أَيَّامٍ: هشت روز) آمده، در ديگرى (أَيَّامٍ نَّحِسَاتٍ: روزهاى نحس) و در ديگرى (يَوْمِ نَحْسٍ مُّسْتَمِرٍّ: روز نحس دوامدار)، مطلب هر سه يكسان و يكى شرح ديگر است، يوم نحس مستمر همان مطلب را افاده مى كند كه ايام نحسات و ثمانية ايام افاده مى كند. مثال آن اين است كه بگوييم: با تهاجم امريكا بر افغانستان؛ افغان ها با روز دشوارى روبرو شدند، اين جمله دقيقاً با اينها يكسان است: با تهاجم امريكا بر افغانستان؛ افغان ها با روزهاى دشوار روبرو شدند، با تهاجم امريكا بر افغانستان؛ افغان ها با روزگارى پر از مشقت روبرو شدند. زمانى كه مى گوييم: امروز ما چون ديروز ماست، هر انسان خردمند در اين جمله نه از امروز يك روز را و نه از ديروز تنها يك روز گذشته را اخذ مى كند، بلكه امروز را به حال و ديروز را بر ماضى اطلاق مى كند.
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط چهل و هشتم

آفرينش سريع بود يا کُند؟
ناقد در رابطه به چگونگى آفرينش هستى و اين كه آفرينش مرحله وار بود يا فورى و آنى؛ ملاحظاتى بى پايه و بيهوده بر دو آيه قرآن دارد، مى نويسد: در (سوره 7 آيه 54) چنين آمده: الله آسمانها و زمين را در 6 روز آفريده است، اما (سوره 2 آيه 117) مى گويد که “الله به صورت آنى خلق ميکند” !!
آيات مربو ط به آفرينش آسمانها و زمين در شش روز را قبلاً و به گونه مفصل بررسى كرديم، بياييد در برابر آيه اى كه ناقد دير فهم به معنى آفرينش فورى و آنى گرفته است؛ كمى درنگ كنيم؛ آيه چنين است:
بَدِيعُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَإِذَا قَضَى أَمْراً فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُن فَيَكُونُ ‏* البقره: 117
‏نو آفريننده آسمانها و زمين، چون فرمان كارى را صادر كند، غير از اين نباشد كه مى‌گويد: شو! پس مى ‌شود. ‏
مفهوم اصلى اين آيه غير از آن چيزى است كه جناب ناقد اشتباهاً حدس زده يا عمداً مرتكب مغالطه شده، و آن را به معنى آفرينش آنى و فورى تعبير كرده، معنى دقيق آيه اين است كه فرمان الهى و فيصله اش در باره هر كارى؛ بلامانع تحقق مى يابد؛ هيچ چيزى نمى تواند در برابر آن مانع شود و از تحققش جلوگيرى كند، هر كارى همانگونه انجام مى يابد كه وى فرمان داده. جناب ناقد توجه كافى ننموده و صيغه (فيكون: پس مى شود) را كه صيغه مضارع است و انجام كار در زمان مستقبل را افاده مى كند؛ به معنى انجام آنى و فورى گرفته، در حالى كه نه الفاظ اين آيه ملهم اين انتباه است و نه سنت الهى در آفرينش مخلوقات چنين است، عملاً مشاهده مى كنيم كه آفريدگار هستى همه چيز را طبق برنامه اى دقيق و زمان بندى شده و به گونه تدريجى مى آفريند، اگر از نطفه اى كوچك؛ انسان كامل مى سازد و يا از خسته اى؛ درخت تنومند؛ همه را به گونه تدريجى به كمال مى رساند.
آيا آسمانها و زمين به هم پيوسته بودند؟
يكى ديگر از هفتاد من دروغ ناقد اين است كه ادعاء كرده در يكى از آيات قرآن گفته شده كه آسمانها و زمين به هم پيوسته بودند و خداوند آنها را از هم جدا كرد ولى در ديگرى برعكس گفته شده كه از هم جدا بودند و خداوند آنها را با هم يكجا كرد!!! زير پرسش (به هم چسباندن يا از هم جدا کردن؟) مى نويسد: در مورد روش ايجاد زمين و آسمان قرآن يکجا مى گويد که آنها از هم جدا بودند و بعد به هم گرويدند (سوره 41 آيه 11) اما در (سوره 21 آيه 30) مى گويد که آنها ابتداء يکى بودند و بعداً از يکديگر جدا شدند.
ادعاء ناقد افتراء قبيح و دروغ شاخدار است، در هيچ آيه قرآن؛ نه به گونه صريح و نه به گونه تلويح و اشارتاً نيامده كه آسمانها و زمين از هم جدا بودند و سپس به هم گرويدند!! بياييد آياتى را كه ناقد مستمسك خود گرفته از نظر بگذرانيم، آيات اينها اند:
أَوَلَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ كَانَتَا رَتْقًا فَفَتَقْنَاهُمَا وَجَعَلْنَا مِنَ الْمَاء كُلَّ شَيْءٍ حَى أَفَلاَ يُؤْمِنُونَ * الانبياء:30
آيا كافران به اين توجه نكرده اند كه آسمانها و زمين به هم پيوسته بودند و ما آنها را از هم جدا كرديم، و هر جاندار را از آب آفريديم، پس آيا ايمان نمى آورند.
اين آيه مباركه كه يكى از اعجاز بزرگ قرآن را به نمايش مى گذارد؛ با كمال صراحت و وضاحت مى گويد كه آسمانها و زمين به هم پيوسته بودند و ما آنها را از هم جدا كرديم. (شرح و تفسير اين آيه را در عنوان (قرآن مى گويد: آسمانها و زمين به هم پيوسته بودند) مطالعه كنيد.
اما آيه دوم:
ثُمَّ اسْتَوَى إِلَى السَّمَاء وَهِى دُخَانٌ فَقَالَ لَهَا وَلِلأَرْضِ اِئْتِيَا طَوْعًا أَوْ كَرْهًا قَالَتَا أَتَيْنَا طَائِعِينَ* فصلت: 11
سپس به سوى آسمان توجه كرد، در حالى كه دود (گونه) بود، به او و زمين گفت: خواسته و ناخواسته جلو آييد (پديد آييد)، گفتند: به طيب خاطر (فرمانبردارانه) جلو آمديم.
حال از ناقد مى پرسم: در كجاى اين آيه آمده است و از كدام لفظ و فقره اش اين انتباه را گرفته اى كه آسمانها و زمين از هم جدا بودند سپس با هم يكى شده اند؟!! اشاره اى خفيفى نيز در هيچ لفظ اين آيه سراغ نمى شود كه مستمسكى براى جناب ناقد باشد و ادعاء بيهوده و بى بنياد او را ثابت كند، در تمامى قرآن نيز چنين اشاره اى را نمى يابيم.
انسان از چه چيزى ساخته شده؟
ناقد زير پرسش (انسان از چه ساخته شده بود؟) مى نويسد: از لخته خون (سوره 96 آيات 1-2)، از آب (سوره 21 آيه 30، سوره 24 آيه 45، سوره 25 آيه 54)، از چيزى مانند سفال (سوره 3 آيه 59، سوره 30 آيه 20، سوره 35 آيه 11).
در پاسخ جناب ناقد بايد گفت:
نخست بايد بدانى كه قرآن دو مرحله مختلف پيدايش انسان را به بحث كشيده و جوانب و مراحل گوناگون آن را به نمايش گذاشته: پيدايش نخستين انسان در ابتداء خلقت و پيدايش معمول انسان پس از آن و تا امروز. اگر به بيان قرآن در رابطه به آفرينش كائنات در مجموع و پيدايش انسان به گونه خاص توجه كنيم؛ به زودى درك مى كنيم كه قرآن به تمامى قله هاى بارز گراف آفرينش اشاره هاى دقيق و روشن دارد، به مخاطبش مى گويد: آسمانها و زمين كدام مراحل اساسى و بارز را سپرى كرده تا به شكل كنونى اش درآمده، اولين انسان چگونه آفريده شد، ماده نخستين تركيب بدن او چيست، اين ماده چگونه در زمين اين مهد پيدايش انسان ايجاد گرديد، ادامه نسل او چگونه تأمين گرديد، نطفه انسان چگونه و از چه چيزى ساخته مى شود، چه مراحلى بر آن سپرى مى شود تا به شكل انسان كامل درآيد؟!! كسانى كه آيات مربوط به اين مسائل را با كمى دقت و تمعن مطالعه كنند مى دانند كه هر آيه اش يك اعجاز بزرگ علمى است.
ثانياً؛ بايد بدانى زمانى كه قرآن مى گويد: خدا انسان را از سفال، تراب، گل و گل سياه بوناك آفريده؛ طى اين بيان به مراحلى اشاره مى كند كه زمين تا قبل از آماده شدن براى توليد حيات بر روى آن و در آغوشش بخود گرفته، نخست داغ و آتشين بود، سپس قشر بيرونى اش سنگ گونه و سفت شد، بعد خاك ايجاد شد، اين خاك در يك مرحله به شكل سفال در آمد، در مرحله ديگر به شكل گِل، بعد به شكل گِل سياه بوناك، در همين مرحله است كه آغوش زمين براى پرورش حيات آماده گرديده و آفريدگار هستى نخست نباتات و سائر جانداران را آفريد و سپس و در پيشرفته ترين مرحله انسان را.
ثالثاً؛ بايد بدانى كه بيان قرآن در رابطه به پيدايش انسان از خاك، نطفه مختلط، علقه، مضغه مخلقه و غير مخلقه؛ به مراحل گوناگون پيدايش انسان اشاره دارد، و اين مراحل دقيقاً همانگونه است كه علم و ساينس امروز به ماهيت آن پى برده.
رابعاً در تمامى اين آيات اعجازهاى بزرگ علمى به نمايش گذاشته شده، اگر انسان حقجو با ذهن شفاف در پاى اين آيات متبركه بنشيند و نداى آن را با گوش دل و جان بشنود به سجده خواهد رفت و بى درنگ به عظمت قرآن اعتراف خواهد كرد. اگر خواسته اى ابعاد گسترده آموزه هاى اين آيات را درك كنى بيا شرح آن را در مبحث (معنى اين سخن چيست كه انسان از علقه آفريده شده؟) مطالعه كن و آنگاه سخافت اعتراض و عدم آگاهى ات از قرآن را به قضاوت بنشين.
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط چهل و نهم

آيا قرآن تفصيل همه چيز را در خود دارد؟
ناقد مى نويسد: قرآن در جاهايى ادعاء ميکند که کامل است و تمامى جزئيات را دارا مى باشد و هيچ چيز باقى نمانده است که در آن نباشد (سوره 6 آيه 38، سوره 6 آيه 114، سوره 16 آيه 89 ، سوره 12 آيه 11، (مدرك را نادرست گرفته، مطلب مورد نظر ناقد در سوره 17آيه 12آمده)، و…) اما چيزهاى بسيارى هستند که قرآن آنها را ناتمام باقى مى گذارد. . . .
بياييد يكى از اين حواله ها را به بررسى بگيريم تا در روشنايى آن پاسخ شايسته را در جلو ناقد بگذاريم، قرآن مى فرمايد:
وَقَالُواْ لَوْلاَ نُزِّلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِّن رَّبِّهِ قُلْ إِنَّ اللّهَ قَادِرٌ عَلَى أَن يُنَزِّلٍ آيَةً وَلَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ ‏* وَمَا مِن دَآبَّةٍ فِى الأَرْضِ وَلاَ طَائِرٍ يَطِيرُ بِجَنَاحَيْهِ إِلاَّ أُمَمٌ أَمْثَالُكُم مَّا فَرَّطْنَا فِى الكِتَابِ مِن شَيْءٍ ثُمَّ إِلَى رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ * الانعام:37- 38
و گفتند: چرا از سوى پروردگارش نشانه اى بر او نازل نمى شود، بگو: يقيناً كه خداوند بر اين قادر است كه آيه اى نازل كند؛ ولى اكثر شان نمى دانند، و در زمين نه هيچ جنبنده اى وجود دارد و نه هيچ پرنده اى كه با دو بالش مى پرد؛ مگر اين كه چون شما گروه گروه اند، در اين كتاب هيچ چيزى را فروگذار نكرده ايم، سپس به سوى پروردگار شان گرد آورده مى شوند.
برخى از رهنمودهاى اين آيات متبركه اين ها اند: منكرين معجزه اى مى خواهند كه انكار از آن ممكن نباشد و هر بيننده را وادار به باور و ايمان مى كند، در جواب آنان گفته شده:
الله متعال قادر است چنين معجزه اى نشان دهد، مگر چنين كارى مطابق سنت وى نيست.
خداوند متعال هر مخلوق را با خصوصيات و امتيازاتى لازمه فطرت آن آفريده، اصناف گوناگون جانداران را داراى مواصفات و ويژگى هاى خاصى ساخته، چنانچه حيوانات بر زمين مى خزند و مى روند، و پرندگان با بالهاى شان در فضاء پرواز مى كنند، انسان را نيز با ويژگى هاى خاصى آفريده، ويژگى بارز او اين است كه استعداد انتخاب كردن را دارد، مى تواند از ميان چند بديل يكى را به اختيار خو انتخاب كند، اگر اين ويژگى از او گرفته شود، مجال انتخاب از او سلب شود و وادار به انتخاب بديل خاص شود؛ در اين صورت امتياز او نسبت به سائر مخلوقات از ميان مى رود و شبيه بقيه جانداران بى اختيار مى شود، آفريدگار حكيم نمى خواهد با انسان چنين معامله اى صورت گيرد، ارائه معجزه وادار كننده و سلب كننده اختيار؛ منافى مشيت الهى و خلاف سنت اوست.
قرآن تمامى دلائلى را كه براى انسان خردمند و حقجو كفايت مى كند؛ در برابر مخاطب خود مى گذارد.
آرى قرآن مكمل است، مفصل است، كافى و شافى است، هيچ چيز مورد نياز انسان را فروگذار نكرده، تمامى آن چه كه انسان بايد بداند، در باره خدا، در باره هستى، در باره خود، اسباب سعادت و شقاوت خود، عوامل عروج و زوال خود. . . . همه را برايش بيان كرده. با مطالعه قرآن هر انسان ديده ور؛ اين حقيت را درك مى كند؛ اما انسانى كه چشم دلش كور است نه تنها از درك آن عاجز مى ماند بلكه به مخالفت آن مى پردازد، "ذهن احمق مانند مردمک چشم است: هرچه نور بيشترى به آن بتابانيد تنگ تر مى شود".
شايد برخى بگويند: مگر در قرآن ذكرى از هواپيما نيز آمده؟ آيا از ميوه هايى نيز يادآورى شده كه در سرزمين عرب هاى آن زمان وجود نداشت؟ در پاسخ آنان عرض مى كنم: هر چند از كتابى كه هادى و رهنماى انسان است و امور فردى و اجتماعى اش در ابعاد فكرى، اخلاقى، حقوقى، مالى، سياسى و اجتماعى را تنظيم مى كند و حيثيت قانون را دارد؛ نبايد انتظار آن را داشت كه به اين امور نيز بپردازد، اما قرآن به عنوان كتاب جامع و شامل تمامى ابعاد زندگى انسان؛ به اين امور نيز يا به گونه اجمالى و يا تفصيلى پرداخته، به طور مثال در رابطه به پرسش بالا اين آيات را در برابر خود قرار دهيد:
وَآيَةٌ لَّهُمْ أَنَّا حَمَلْنَا ذُرِّيَّتَهُمْ فِى الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ * وَخَلَقْنَا لَهُم مِّن مِّثْلِهِ مَا يَرْكَبُونَ * يس: 41-42
‏و نشانه روشن (ديگر) براى شان اين است كه اولاد شان را در كشتى مملوّ حمل مى ‌كنيم، و براى شان چيزهاى شبيه آن را آفريده‌ايم كه بر آنها سوار مى ‌شوند. ‏
در اين آيات مبارك اين رهنمايى ها را مى يابيم:
الله متعال به انسان استعداد ساختن كشتى را عنايت كرد، ضوابط و سننى را در طبيعت به وديعت گذاشت كه انسان را در كار ساختن كشتى يارى مى كند، و اشيايى را آفريده كه انسان بتواند با استفاده از آن كشتى بسازد، آب را چنان بار آورده كه برخى از مواد را بر سينه خود حمل مى كند و از غرق كردنش خوددارى مى ورزد، به انسان استعداد و توفيق ساختن كشتى هايى را عنايت كرد كه دل بحر ها را مى شكافد و در آب آن جلو مى رود، و با استفاده از اين كشتى ها از سر زمينى به سرزمين ديگر مى رود، اموال تجارتى اش را انتقال مى دهد، چنانچه امروز در سده بيست و يكم؛ مهمترين، مصئون ترين و ارزان ترين وسيله حمل و نقل انسان همين كشتى ها اند. يقيناً كه الله متعال از اين طريق فضل عميم خود را شامل حال انسان كرده است.
الله متعال براى انسان استعداد و توفيق ساختن وسائل ديگر شبيه كشتى را عنايت كرده، تا رفتنش از محلى به محل ديگر را برايش آسان و مقدور كند. تمامى وسائلى كه انسان براى حمل و نقل تا اكنون ساخته يا پس از اين خواهد ساخت مظهر و مصداق اين آيت شمرده مى شود.
شايد جناب ناقد پاسخ اعتراض و پرسشش را در رابطه به هوا پيما در اين مقدمه يافته باشد، هوا پيما نيز مظهر و مصداق اين آيه است.
در رابطه به ميوه ها بايد گفت: قرآن نام برخى از ميوه هاى مشهور و معروف ميان اعراب زمان نزول قرآن را ياد آور شده، از بقيه ميوه ها (چه آنهايى كه در آن وقت و آن سرزمين وجود داشت و چه نداشت) به صيغه عام ياد كرده، و اين نه تنها محلى براى اعتراض ندارد بلكه ذكر نام آنها غير ضرورى و حتى باعث اعتراض بود. به اين آيات توجه كنيد:
يُنبِتُ لَكُم بِهِ الزَّرْعَ وَالزَّيْتُونَ وَالنَّخِيلَ وَالأَعْنَابَ وَمِن كُلِّ الثَّمَرَاتِ إِنَّ فِى ذَلِكَ لآيَةً لِّقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ * النحل: 11
با آن (آب) ‏زراعت و (درختان) زيتون و خرما و انگور و انواع ميوه‌ها را براى تان مى ‌روياند، بى ‌گمان كه در اين نشانه اى روشن براى كسانى است كه تفكر مى كنند (و مى انديشند).
وَهُوَ الَّذِى أَنشَأَ جَنَّاتٍ مَّعْرُوشَاتٍ وَغَيْرَ مَعْرُوشَاتٍ وَالنَّخْلَ وَالزَّرْعَ مُخْتَلِفًا أُكُلُهُ وَالزَّيْتُونَ وَالرُّمَّانَ مُتَشَابِهًا وَغَيْرَ مُتَشَابِهٍ كُلُواْ مِن ثَمَرِهِ إِذَا أَثْمَرَ وَآتُواْ حَقَّهُ يَوْمَ حَصَادِهِ وَلاَ تُسْرِفُواْ إِنَّهُ لاَ يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ 141
‏و او همان است كه باغ هاى گوناگونى آفريد، برافراشته شده (بر پايه ها و چيله ها چون انگور) و نابرافراشته (ايستاده بر تنه هاى خود)، خرمابنها، و كشتزارها كه خوردنى ها (حاصلات و ميوه هاى) آنها از هم متفاوت اند، زيتون، انار، (در رنگ و شكل) مشابه هم و (در ذائقه) از هم متفاوت، آنگاه كه به بار نشستند از ميوه اش بخوريد و در اثناى جمع آورى حاصلاتش حق آن را (كه خداوند بر شما لازم كرده) بدهيد، و اسراف مكنيد، يقيناً كه خدا اسراف كنندگان را دوست ندارد.
تمامى ميوه هاى روى زمين مظهر و مصداق اين آيات اند. ‏
ادامه دارد
در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط پنجاهم

آيا ديگران نيز خداى مسلمانان را مى پرستند؟
ناقد در رابطه به اين موضوع نيز انتقادى دارد كه در برخى از آيات؛ معبود قريش غير از معبود مسلمانان خوانده شده و در برخى ديگر گفته شده كه آنان نيز به خدا باور داشتند، مى نويسد: در (سوره 109 آيه 3) به محمد (ص) دستور داده شده که به ناباوران بگويد، شما چيزى را نمى پرستيد که من مى پرستم. هرچند سوره هاى ديگر در قرآن بطور مشخص اشاره ميکند که آن ناباوران در واقع خدايى را پرستش ميکنند که همان الله است.
در حالى كه ناقد نتوانسته آيه اى را نشاندهى كند كه در آن چنين مطلبى آمده باشد (آن ناباوران در واقع خدايى را پرستش ميکنند که همان الله است)، اصلاً چنين آيه اى در تمامى قرآن وجود ندارد. بياييد آيه اى را كه ناقد به آن استناد كرده در برابر خود بگذاريم؛ آيات اينها اند:
قُلْ يَا أَيُّهَا الْكَافِرُونَ ‏* لَا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ ‏* ‏ وَلَا أَنتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ ‏* الكافرون: 1-3
‏ بگو : آى، هاى، اى كافران. آنچه را مى پرستيد نمى پرستم. و نه شمائيد پرستنده آنچه مى پرستم.
در آيه اول تمامى كافران با چند ندا مخاطب قرار گرفته، با يا: نداء دور و غائب، اى: نداء نزديك و حاضر، ها! انگيزنده و هشدار دهنده.
مراد از كافران همه كسانى اند كه از دين اسلام انكار مى كنند، قرآن كفار مكه را مشرك مى خواند و يهود و نصارى را اهل كتاب و لفظ (كافر) را براى هردو بكار مى برد.
هرچند مخاطب اولى اين سوره، پيامبر عليه السلام است، ولى حكم آن متوجه هرفرد مؤمن است، هر مسلمانى مكلف است در برخورد با (كافران) همين موضع را داشته باشد.
به چند نكته خاص در آيه دوم متوجه باشيد:
الف: از الفاظ فهميده مى شود كه قريش پيامبر عليه السلام را به يك نوع سازش و تلفيق ميان معبود او و معبودان قريش دعوت كرده. روايات زيادى در باره پيشنهادات قريش در اين خصوص وارد شده، برخى گفته اند كه قريش پيشنهاد كردند: ما خداى ترا مى پذيريم و تو بتهاى ما را، گاهى اين را مى پرستيم و گاهى آنرا. برخى گفته اند: پيشنهاد قريش اين بود كه يكى از اصنام و بت هاى آنانرا ببوسد و احترام كند تا در مقابل، آنان نيز معبود او را بپذيرند، از اشاره هاى كه در قرآن مى يابيم به اين نتيجه مى رسيم كه پيشنهاد قريش احتمالاً چنين بوده: از او خواسته اند كه از هتك حرمت به معبودان قريش خوددارى كند، آنانرا باطل نخواند، به بت ها ناسزا نگويد، آنها را وسيله تقرب به خدا بشمارد، كه در اين صورت قريش نيز بالمقابل معبود او را مى پذيرند و از مخالفت با او خوددارى مى ورزند.
ب: پيامبر عليه السلام و از طريق او هر مسلمانى مكلف شده تا در برابر اين نوع پيشنهادها جوابش قاطع و صريح بوده بگويد: هرآنچه را شما به پرستش گرفته ايد هرگز نمى پرستم.
اين سوال پيش مى آيد كه بت پرستان و مشركان مكه از خدا انكار نمى كردند، بت ها را وسيله تقرب به خدا مى پنداشتند، گمان مى كردند كه ميان خـدا و بنده واسطه اى ضروريست، هر انسانى نمى تواند مستقيماً بخدا برسد و فريادهايش شنيده شود و دعاهايش پذيرفته، بت ها سمبول اند، مجسمه هاى شخصيت هاى صالح و نيك و مقرب بارگاه الهى، با پرستش بت ها، ارواح ملكوتى اين شخصيت هاى مقدس را ارضاء مى كنيم، توجه آنها را جلب مى نمائيم، مورد عنايت آنان قرار مى گيريم، به خواسته هاى ما جواب مى گويند، دعاهاى ما را اجابت مى كنند، اگر قادر به اجابت دعاهاى ما نبودند به بارگاه خدا تقديم مى كنند، واسطه ما مى شوند، سفارش هاى آنان زمينه اجابت دعا هاى ما را در بارگاه الهى فراهم مى كند.
همچنان يهود و نصارى؛ به خدا باور داشتند، اگر يكى عزير عليه السلام را پسر خدا مى خواند و ديگرى مسيح عليه السلام را، آنها را در كنار خدا به كمك مى خواندند، وسيله تقرب به خدا مى شمردند، واسطه ميان خود و خدا، پس معنى اين حرف چيست كه به كافران بگوئيم: از هر معبودى كه شما مى پرستيد منكريم و آنرا نمى پرستيم. خدا نيز يكى از معبودان آنان و حتى معبود اصلى شان است. در جواب اين سوال بايد گفت كه: خدا يكى از معبودان نيست، بلكه معبود يگانه است، خدا از شريك بى نياز است، كسيكه با خدا چيزى ديگر و يا كسى ديگر را شريك بگيرد، در دعاء و عبادت و در پرستش و نيايش؛ جز خدا؛ يا قبل از خدا و يا در كنار خدا به ديگرى رجوع كند، مشرك است، خدا را نشناخته، معبودى را كه او در ذهن خود ترسيم كرده، معبود ناقص است، محتاج شريك، عاجز از اداره هستى به تنهائى، فريادهاى بنده ها فقط از طريق وسيط به او مى رسد، اين همان خداى مالك المك و پروردگار يكتا نيست كه تو مى پرستى، پس به آنان بگو: من كسى را نمى پرستم كه شما مى پرستيد، شما بى جهت گمان مى كنيد كه من خدايى را مى پرستم كه شما نيز به آن باور داريد!! چنين نيست، شما بى جهت اميدوار شده ايد كه شايد كنار بيايم و تن به سازش بدهم، و معبودان شما را بپذيرم و از مخالفت با آنها خود دارى ورزم.
از آيه سوم چند مطلب را مى توان گرفت:
الف: اين تصور شما درست نيست كه شما به همان خدايى باور داريد كه من مى پرستم، پرستنده خدايى نيستيد كه من مى پرستم، نه باور و تصور ما و شما در باره خدا باهم برابر است و نه عبادت و پرستش ما.
ب: پيشنهاد شما را مبنى بر اين كه معبودان شما را بپذيرم و از مخالفت با آنها خود دارى ورزم، هرگز نمى پذيرم. اميدى به آن نداشته باشيد.
استعمال كلمه (ما) به جاى (من) در اين تركيب ها نشان مى دهد كه در اين جا (صفات) معبود مطمح نظر است، اگر تنها ذات معبود مطمح نظر بود بايد كلمه (من) بكار مى رفت. (ما: چه) و (من: كى)، (من) براى ذوى العقول و (ما) براى غيرذوى العقول بكار مى رود، استعمال (ما) براى ذوى العقول چنان است كه بگوئيم: او چيست؟، بجاى آنكه بگوئيم او كيست؟ در تركيب (او چيست؟) مطمح نظر ما صفات اوست، مى خواهيم بدانيم او چه كاره است؟ چه خصوصياتى دارد؟ وظيفه و مقام و درجه او چيست؟ نويسنده است؟ عالم است؟ مأمور است يا افسر؟
البته در قرآن آياتى را نيز مى يابيم كه مى فرمايد: اگر از آنان بپرسى چه كسى آسمانها و زمين را آفريده؛ خواهند گفت: الله؛ اگر بپرسى چه كسى خورشيد و ماه را مسخر كرده؛ خواهند گفت: الله . . . . ميان اين آيات و آيات قبلى نه تنها هيچ تعارضى وجود ندارد بلكه از لحاظ محتوى و مضمون به دو قضيه متفاوت و جداگانه اشاره دارند، در يكى خدا به عنوان معبود مطرح است و در ديگرى به عنوان خالق، قريش نيز خدا را در خيلى از موارد خالق يگانه مى خواندند، اما آنجا كه خدا به عنوان معبود يگانه و مستعان يگانه مطرح مى شد قريش موضع مشركانه و كافرانه داشتند، در كنار خدا معبودان جعلى و ساخته و پرداخته دست و ذهن خود را مى پرستيدند، اعتقاد و باور شان نسبت به خدا از اين منظر مغاير توحيد و يكتاپرستى و متصادم با آموزه هاى دينى بود.
حال جناب ناقد اعتراضش را در روشنايى اين شرح به قضاوت بنشيند، و ببيند كه در كجاى اين آيات تعارضى را سراغ دارد، اگر معنى دقيق تعارض را مى داند؟!! تعارض يعنى اين كه در يكى در رابطه به موضوعى خاص؛ قضاوتى صورت گرفته كه در ديگرى در رابطه به همين موضوع قضاوت متفاوت و متصادم با قبلى به عمل آمده.
ادامه دارد

در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط پنجاه و يكم

آيا در آخرت شفاعتى وجود دارد يا نه؟
ناقد مى نويسد: قرآن در مورد اينکه آيا در روز آخرت شفاعتى وجود خواهد داشت يا نه دچار تناقض ميشود، آيات (سوره 2 آيه 122-123، سوره 254 آيه 6-51، سوره 82 آيات 18-19 و…) مى گويند شفاعتى وجود ندارد و آيات (سوره 53 آيه 26، سوره 43 آيه 86، سوره 34 آيه 23، سوره 20 آيه 109) عكس آن را مى گويد و البته هر دو اين پاسخ ها را مى توان با احاديث مختلف پشتيبانى کرد.
جناب ناقد! تو در اين جا نيز طبق عادتت دچار مغالطه شده اى، نمى دانى يا نخواسته اى اين حقيقت را بگويى كه از دو نوع مختلف شفاعت؛ يكى در قيامت وجود دارد و ديگرى ندارد. از نظر قرآن شفاعت دو گونه است: شفاعت حسنه و شفاعت سيئه، خداوند شفاعت حسنه را هم در دنيا ارج مى گذارد و مى پذيرد و هم در آخرت. قرآن اگر از جانبى شفاعت مزعوم مشركين را نفى كرده؛ از جانبى ديگر شفاعت قابل قبول را صحه گذاشته، مشركين به اين باور بودند كه معبودان جعلى آنان در دنيا نيز و در آخرت نيز در بارگاه الهى از آنان شفاعت مى كنند، و اين شفاعت كافيست كه آنان را از محاسبه الهى و مجازات نجات دهد، همان گونه كه مى پنداشتند بت ها (اين مجسمه هاى شخصيت هاى صالح و بزرگ) و قبرهاى شان واسطه اى ميان خدا و آنان اند، از طريق آنان دعاهاى شان به محضر خدا مى رسد و پذيرفته مى شود، در روز آخرت نيز شفاعت و سفارش شان حتماً پذيرفته مى شود و شفعاء مزعوم شان دست آنان را گرفته و وارد بهشت مى كنند. قرآن اين تصور مشركانه شفاعت را طى آيات زيادى نفى كرده، ولى در جانب ديگر بر وجود شفاعت جائز صحه مى گذارد، شفاعت جائز اين است كه يك انسان خوب در باره انسان خوب ديگر كه مرتكب اشتباهات شده ولى سزاوار بخشش است؛ شفاعت كند، قرآن مى فرمايد كه اين نوع شفاعت وجود دارد، اما در رابطه به اين شفاعت نيز مى فرمايد كه هم شفاعت شونده از سوى خدا نشاندهى مى شود و هم شفاعت كننده از سوى خدا اجازه شفاعت مى يابد. براى درك بهتر موضوع در برابر آياتى درنگ مى كنيم كه چگونگى شفاعت در آن بيان گرديده:
مَّن يَشْفَعْ شَفَاعَةً حَسَنَةً يَكُن لَّهُ نَصِيبٌ مِّنْهَا وَمَن يَشْفَعْ شَفَاعَةً سَيِّئَةً يَكُن لَّهُ كِفْلٌ مِّنْهَا وَكَانَ اللّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ مُّقِيتًا * النساء: 85
‏كسى كه سفارشى نيك را سفارش دهد؛ براى او بهره اى از آن باشد، و هر كى سفارشى بد را سفارش دهد براى او پادافراهى از آن باشد، و خداوند بر هر چيزى نگهبانى چيره است. ‏
يعنى سفارش دو گونه است: سفارش نيك و سفارش بد، سفارش نيك ارجمند است و سفارش كننده اش مستحق پاداش متناسب، و سفارش زشت نكوهنده است و سفارش كننده اش سزاوار جزاى زشت.
وَلاَ يَمْلِكُ الَّذِينَ يَدْعُونَ مِن دُونِهِ الشَّفَاعَةَ إِلاَّ مَن شَهِدَ بِالْحَقِّ وَهُمْ يَعْلَمُونَ * الزخرف: 86
و آنانى توان شفاعت را ندارند كه (مشركين) جز خدا به كمك مى طلبند، مگر آن كه به گونه حقيقى گواهى دهد؛ در حالى كه مى دانند.
رهنمودهاى اين آيه مباركه اينها اند:
معبودانى جعلى كه مشركين طمع و اميد شفاعت شان را دارند و گمان مى كنند اينها مى توانند در محضر خدا از آنان شفاعت كنند، از طريق سفارش و شفاعت به بارگاه الهى حاجتها و نيازمندى هاى شان را در دنيا برآورده سازند و در آخرت از محاسبه و مؤاخذه الهى نجات دهند، بدانند كه اينها توان، صلاحيت و مجال هيچ شفاعتى را ندارند، تنها كسى مى تواند در محضر الهى از انسانى شفاعت كند كه داراى دو ويژگى باشد: 1- راست بگويد، در باره كسى شفاعت كند كه مستحق و سزاوار شفاعت باشد، در باره انسان غيرمستحق و نااهل شفاعت نكند. 2- آگاه و دانا باشد و كسى را كه به شفاعت او مى پردازد به خوبى بشناسد، نه اين كه با چشم بسته و نادانسته از كسى شفاعت كند كه از شخصيت، باورها و عملكردهايش اطلاع دقيق ندارد. اين شرائط به حدى گران و سخت است كه امكان شفاعت را به پيمانه زيادى از ميان مى برد. قرآن علاوه بر اين؛ شرائطى ديگر نيز براى شفاعت مقبول وضع كرده؛ مثل اين كه شفاعت به إذن خدا و در باره كسى خواهد بود كه خداوند او را مستحق و سزاوار چنين شفاعتى قرار داده، در باره او شفاعت كسى را مى پذيرد كه خداوند خود به او اجازه شفاعت را بدهد.
وَاتَّقُواْ يَوْماً لاَّ تَجْزِى نَفْسٌ عَن نَّفْسٍ شَيْئاً وَلاَ يُقْبَلُ مِنْهَا شَفَاعَةٌ وَلاَ يُؤْخَذُ مِنْهَا عَدْلٌ وَلاَ هُمْ يُنصَرُونَ * البقره: 48
و از روزى بترسيد كه نه كسى مجازات ديگرى را به عهده بگيرد، نه شفاعتى در باره او پذيرفته شود، نه معاوضه اى از او گرفته شود و نه به كمكش پرداخته شود.
‏اين آيه مباركه ما را به اين حقائق رهنمايى مى كند:
در دنيا اكثراً اتفاق مى افتد كه مجرمين يا به اين دليل از مجازات مى رهند كه ديگرى مسئوليت جرم را به عهده مى گيرد، يا فرد زورمند و باوجاهت از او شفاعت مى كند، يا جريمه مالى تأديه مى كند، و يا فرد قدرتمند به كمك او مى شتابد و از مجازات نجات مى دهد. در اين آيه مباركه به دينداران منحرف هوشدار داده شده كه در روز قيامت نه معبودان جعلى تان، نه پير، شيخ و مرشد تان، آنان كه شما دامن شان را گرفته ايد و طمع شفاعت شان را داريد و نه مال و دولت تان شما را از محاسبه و مجازات الهى نجات مى دهد و نه زور و قدرت خود تان و نه زورمندى و قدرتمندى كسانى كه شما آنان را متكأ و حامى خود گرفته ايد، باعث نجات تان خواهد شد. مسيحيان به اين باور اند كه عيسى عليه السلام بار گناه تمامى محبان و پيروان خود را به عهده گرفته، از اين رو به صليب كشيده شد، در روز قيامت بنابر همين قربانى؛ امتش بدون محاسبه و محاكمه به بهشت مى رود، اقوام و افراد بى خبر از حقيقت دين و مذهبى هاى جاهل همواره و در هر مقطع تاريخ چنين اند، گمان مى كنند كه در روز قيامت و در باركاه محاسبه الهى؛ مرشد، شيخ، پير و رهبران مذهبى شان آنان را از هر گونه محاسبه و مجازات نگهميدارند، دامن كسى را گرفته اند كه ذمه وار رساندن شان به بهشت است و شفاعتش در بارگاه الهى كافى و شافى و رد نشدنى، ميان بنى اسرائيل همين انحرافات و كج باورى ها ظهور كرد، از اين رو قرآن به آنان مى گويد: در روز قيامت نه چنين شفاعتى وجود دارد، نه معاوضه اى و نه مناصره اى كه شما را از محاسبه و مؤاخذه الهى نجات دهد.
ادامه دارد

در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط پنجاه و دوم

الله كجاست و عرشش در كجا؟
ناقد مى پرسد: الله و تخت او کجاست؟ سپس به آياتى حواله مى دهد و ترجمه ركيك آن را در برابر مخاطب مى گذارد كه در برخى خدا قريب و نزديك به انسان و در برخى دور و بر عرشش معرفى گرديده: الله از رگ گردن به انسان نزديکتر است (سوره 50 آيه 16) و در عين حال او بر روى تختش نشسته است (سوره 57 آيه 4) تختى که روى آب بنا شده است (سوره 11 آيه 7) و در عين حال بقدرى دور است که رسيدن به او بين 1000 و 50000 سال طول ميکشد (سوره 32 آيه 5، سوره 70 آيه 4).
به اين ناقد بى باك و بى اعتناء به راست و دروغ خودش مى گوييم: در اين جا نيز طبق عادت بد خود از ميان هفتاد من دروغ به چند دروغ قبيح پناه برده اى: قرآن نمى گويد كه عرش خدا بر روى آب قرار دارد، بلكه گفته است: در ابتداء آفرينش زمين؛ نخستين مركب روى زمين آب بود، كه در ملك زير سلطه عرش خدا قرار داشت، تفصيلات آن را در (معنى حقيقى عرش خدا و يوم الهى) مطالعه كنيد.
قرآن نه گفته كه ميان خدا و انسان فاصله اى 1000 يا 50000 ساله وجود دارد، بلكه مى گويد: برخى از فرشته ها در هر هزار سال به محضر خدا شرف ياب مى شوند و برخى در هر پنجاه هزار سال، يعنى برنامه هاى طويل المدت هزار ساله و پنجاه هزار ساله به اين فرشته ها داده مى شود و در پايان مأموريت شان به محضر خدا مى رسند. تفصيل اين مبحث را در (روزهاى خدا 1000 سال است يا 50000 سال؟) مطالعه كنيد.
خدا به انسان نزديك است، نزديكتر از رگ گردنش به او، در عين حال بر عرش كه بالاتر از هفت آسمان است استوى كرده، باور كردن به اين موضوع براى كسى كه خدا را به مخلوق قياس مى كند دشوار است، چون او تمامى مخلوقات را چنان يافته كه نمى تواند در زمان واحد در دو مكان باشد، براى او همچنان باور كردن به اين موضوع دشوار است كه كسى به ماضى و حال و مستقبل همزمان علم داشته، از قيد زمان و مكان بالاتر باشد، چون تمامى مخلوقات را چنان يافته كه مقيد به قيد زمان و مكان اند، اما خدا نه مقيد به زمان است و نه محدود به مكان، براى كسى كه خدا را به مخلوق قياس مى كند اين نيز نپذيرفتنى است كه كسى به پيدا و پنهان يكسان علم داشته باشد، اما خدا عالم الغيب و الشهاده (داناى پيدا و پنهان) است. براى اقناع اين افراد تنگ نظر و سطحى نگر مى گوييم: اگر ماده به اندازه مربع سرعت نور حركت كند به انرژى تبديل گرديده، كتله اش لايتناهى شده و از قيد مكان و زمان بيرون مى رود، ديگر نه محدود به مكان است و نه مقيد به زمان، فورمول E=MC^2 همين مطلب را بازگو مى كند. اگر ميان مخلوقات شاهد اين پديده هستيم، و رأى انشتين را مى پذيريم كه مى گويد: اگر سرعت ماده برابر به مربع سرعت نور شود كتله اش لايتناهى مى شود و از قيد مكان و زمان بيرون مى رود، در آن واحد هم نزد ما خواهد بود و هم در انتهاى اين عالم. چرا در رابطه به خدا؛ برتر بودن از قيد مكان و زمان را مستحيل مى خوانيد؟!!!
بياييد در برابر اين آيه مباركه درنگ كنيم كه به اين موضوع پرداخته:
هُوَ الَّذِى خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ فِى سِتَّةِ أَيَّامٍ ثُمَّ اسْتَوَى عَلَى الْعَرْشِ يَعْلَمُ مَا يَلِجُ فِى الأَرْضِ وَمَا يَخْرُجُ مِنْهَا وَمَا يَنزِلُ مِنَ السَّمَاء وَمَا يَعْرُجُ فِيهَا وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنتُمْ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ * الحديد: 4
‏او همان است كه آسمانها و زمين را در شش روز آفريد و سپس بر عرش استوى كرد. مى ‌داند چه چيزى به زمين فرو مى رود و چه چيزى از آن بيرون مى ‌شود، و چه چيزى از آسمان فرو مى ‌آيد و چه چيزى در آن بالا مى ‌رود و در هر جايى كه باشيد با شماست. و خدا به هر چه مى ‌كنيد بيناست. ‏
رهنمودهاى اساسى اين آيات متبركه اينها اند:
خدا آسمانها و زمين را در شش مرحله تكوينى آفريد، سپس بر عرش قرار گرفت، يعنى الله متعال هم خالق آسمانها و زمين است و هم فرمانروا و مالك و حاكم آنها، هر چيز هستى را او آفريده و تمامى كائنات تحت سلطه و فرماروايى اوست، هستى ملك اوست و وى مالك آن.
آن چه در زمين فرو مى رود، و يا از آن بيرون مى آيد، از آسمان پايين مى آيد يا در آن بالا مى رود، همه را مى داند، يعنى الله متعال نه تنها تمامى عالم را آفريده، بلكه ذره ذره آن تحت رعايت وى بوده، هر دانه اى ريز كه در دل زمين فرو مى رود، هر بته اى نازكى كه از دل زمين بيرون مى آيد، هر قطره كوچك باران كه از آسمان مى بارد و هر بخار آب كه بالا مى رود و به ابر تبديل مى شود، همه به حكم الله متعال، اراده و رعايت وى انجام مى يابد.
در هر جايى با شماست.
همه چيز تحت نظر وى و مشمول رعايت او اند، تمامى عملكردهاى تان را مى نگرد.
در بخش اخير اين آيه مباركه با وضاحت تمام گفته شده كه الله متعال با شماست هر جا كه باشيد، اين در حاليست كه در آغاز آيت گفته شده كه الله متعال متصل پيدايش آسمانها و زمين بر عرش استوى كرد، معنى اين حرف روشن است و آن اين كه استوى بر عرش؛ منافى معيت همواره خدا با انسان نيست، در همان حالى كه بر عرش قرار دارد؛ در معيت ما در هر جايى نيز است، ذكر هر دو مطلب در يك آيت همين مطلب را افاده مى كند، يعنى خداى متعال چون مخلوق نيست كه محدود به مكان خاص باشد، چنانچه در يك وقت يك جا باشد و در همان وقت در جاى ديگر نباشد، اين از ويژگى هاى مخلوق است كه نمى تواند در زمان واحد در دو مكان باشد.
ادامه دارد

در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط پنجاه و سوم

آيا مصيبتها از سوى خداست يا منشأ آن انسان و شيطان؟
ناقد مى پرسد: ريشه بيچارگى کجاست؟ آيا شر و مصيبت از طرف شيطان است؟ از خود ماست؟ يا از طرف الله؟ سپس به اين آيات استناد كرده و آنها را متعارض خوانده: (سوره 38 آيه 41)، (سوره 4 آيه 79) و (سوره 4 آيه 78)؟
براى آن كه كج فهمى و وارونه نمايى ناقد را به تماشا بنشينيد بياييد اين آيات را از نظر بگذرانيم: آيات اينها اند:
أَيْنَمَا تَكُونُواْ يُدْرِككُّمُ الْمَوْتُ وَلَوْ كُنتُمْ فِى بُرُوجٍ مُّشَيَّدَةٍ وَإِن تُصِبْهُمْ حَسَنَةٌ يَقُولُواْ هَـذِهِ مِنْ عِندِ اللّهِ وَإِن تُصِبْهُمْ سَيِّئَةٌ يَقُولُواْ هَـذِهِ مِنْ عِندِكَ قُلْ كُلًّ مِّنْ عِندِ اللّهِ فَمَا لِهَـؤُلاء الْقَوْمِ لاَ يَكَادُونَ يَفْقَهُونَ حَدِيثًا * مَّا أَصَابَكَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللّهِ وَمَا أَصَابَكَ مِن سَيِّئَةٍ فَمِن نَّفْسِكَ وَأَرْسَلْنَاكَ لِلنَّاسِ رَسُولاً وَكَفَى بِاللّهِ شَهِيدًا * النساء: 78-79
در هر جايى كه باشيد؛ مرگ شما را در مى ‌يابد؛ گرچه در برجهاى استوار باشيد. اگر خير و خوبى اى به آنان برسد؛ مى گويند: اين از سوى خدا است‌؛ و اگر گزند و مصيبتى به آنان رسد؛ مى ‌گويند: اين از سوى تو است! بگو: همه از سوى خدا اند، اين مردمان را چه شده كه نزديك اند هيچ سخنى را نفهمند؟ هر چه از خير و خوبى به تو ‌رسيده؛ از سوى خداست‌؛ و هر چه از گزند و مصيبت به تو ‌رسيده از سوى خود تو است، و تو را چون پيامبرى براى مردم فرستاده ايم، و خدا به حيث گواه كافى است. ‏
اين آيات متبركه شامل بحث جامع در باره جهاد و موضع منافقانه افراد ترسو و جبون و مخالف جهاد است، در ارتباط به آيات قبلى اين رهنمودهاى مهم و اساسى را در جلو ما مى گذارد:
برخى از مردم چنان اند كه قبل از فرارسيدن موعد مناسب درگيرى مسلحانه با دشمن؛ بر آغاز جنگ اصرار مى ورزند و مى گويند: بايد دست به سلاح برد و با يك جنگ قاطع و فيصله كن كار را به پايان برد و مشكل را براى هميش حل كرد، اما اين اصرار نه از ايمان قوى به خدا مايه گرفته و نه از احساس و عزم نيرومند قربانى در راه خدا، بلكه از ضمير بيمار و رياكارى و فريبكارى مايه گرفته، با اين اصرار قبل از وقت مى خواهند خود را مخلص و انقلابى جلوه دهند و از اين طريق بر عملكرها و موضعگيرى هاى غلط و منافقانه شان پرده بيندازند، و به مسلمانان وانمود كنند كه اگر امروز و قبل از فرارسيدن روزهاى سخت؛ قصور و كمبودى هايى دارند و در عمل از ديگران عقب اند و در اداء وجائب دينى شان كوتاهى مى كنند؛ در روزهاى سخت و پر آزمون صداقت خود را ثابت خواهند كرد، در جنگ با دشمن و دفاع از اسلام ما را بيش از همه مخلص و صادق و آماده قربانى خواهيد يافت!! زمانى عمق اخلاص و صداقت ما را درك خواهيد كرد كه در خط اول و شمشير در كف عليه دشمن مى جنگيم و جلوتر از همه قرار داريم!! اما با فرارسيدن زمان جنگ و پس از آن كه حكم صريح توسل به سلاح صادر شود؛ هر چند اين حكم از سوى خدا و پيامبرش باشد؛ اينها را چنان خواهى يافت كه حالت ترس و بيم در چهر هاى شان نمايان است، ديده هاى خيره و اميد باخته، چون كسى كه از هيبت مرگ بيهوشى بر او طارى شده، ترس شان از مردم به پيمانه ترس از خدا و حتى بيشتر از آن!!
مى گويند: اكنون وقت مناسب جنگ نيست، وسائل ضرورى جنگ فراهم نشده، به فرصت بيشتر ضرورت داريم، لازم است جنگ را به وقت ديگر مؤخر كرد!!
آنها جنگ و مواجه شدن با دشمن مسلح را مترادف رفتن به كام مرگ مى پندارند، مى گويند: چرا خدا فرصت چند روزى ديگر زنده ماندن را نداد و به اين زودى ما را با آزمون جنگ نابرابر و قبل از وقت مواجه كرد؟!!
به اينها فقط يك پاسخ بايد داد؛ و آن اين كه: علاقه افراطى به زندگى؛ شما را از مرگ مى ترساند، آخرت را فراموش كرده ايد، خدا را از ياد برده ايد، از اين رو از مرگ مى ترسيد و از جنگ اجتناب مى ورزيد. به عدالت الهى باور نداريد، گمان مى كنيد خداى متعال مساعى و قربانى هاى مسلمانان را ضائع خواهد كرد، در حالى كه خداوند به اندازه ذره اى بر بنده اش ظلم نمى كند و عملكردهايش را بى پاداش نمى گذارد.
بدانيد كه با نشستن در خانه ها، پناه بردن به سنگرهاى مصئون و قلعه هاى مستحكم نمى توانيد مرگ تان را به تأخير بيندازيد، در هر صورتى داعى مرگ را لبيك خواهيد گفت.
اينها چنان اند كه اگر در كنار شما به متاعى دست يافتند؛ اين را نتيجه همراهى با شما نه بلكه عنايت خدا بر خود مى خوانند، ولى اگر با مصيبت و مشكلى برخوردند آن را از سوى شما و نتيجه اشتباهات شما مى گيرند!! به آنها بگوييد: خوب و بد همه از سوى خداست، فيصله خوب و بد، خير و شر، سود و زيان از سوى خدا و به رويت عملكردهاى ما صورت مى گيرد.
هر خير و خوبى؛ در حقيقت فضل و عنايت الهى است، نبايد آن را نتيجه عمل خود بخوانيم، چون توفيق عمل نيك را نيز او عنايت كرده.
هر مشكل و مصيبت نتيجه عمل بد و گناه تو است، جز خود كسى ديگر را ملامت مكن.
پيامبر عليه السلام نيز مالك خير و شر نيست، بلكه تنها يك پيام رسان است، الله متعال شهادت مى دهد كه خير و شر تنها از سوى او و مرتبط به عمل توست، پيامبرش تنها وظيفه پيام رسان امين را انجام مى دهد، فيصله خير و شر در اختيار او نيست.
‏اين آيات متبركه حقيقت خير و شرى را نمايان مى كند كه شامل حال انسان مى شود؛ همه از سوى خدا و به رويت عملكردهاى انسان است، تقاضاى ايمان به خدا و ادب ساحت مقدس ذات بارئ تعالى ايجاب مى كند كه تمامى نعمت ها را عنايت و فضل وى بخوانيم و سپاسگزار باشيم و نقمت ها و مصيبت ها را نتيجه عادلانه عملكرهاى خود بگيريم و انگشت اعتراض به سوى ديگرى جز خود دراز نكنيم. اما اين كه در يكى از آيت ها؛ شيطان در ظاهر امر؛ سبب دشوارى و مصيبت خوانده شده و ناقد سطحى نگر آن را به اعتراض گرفته، بايد آيت و مطلبى را كه افاده مى كند به بحث بگيريم؛ آيت اين است:
وَاذْكُرْ عَبْدَنَا أَيُّوبَ إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنِّى مَسَّنِى الشَّيْطَانُ بِنُصْبٍ وَعَذَابٍ * ص: 41
بنده ام ايوب را به ياد آور؛ آنگاه كه پروردگارش را با فرياد خواند و گفت: شيطان مرا دچار رنج و درد كرده است.
در اين آيه مباركه در باره ايوب عليه السلام گفته شده:
به بارگاه پروردگارش دعاء كرد و به صداى بلند گفت: شيطان مرا دچار رنج و درد كرده است. يعنى بنابر وسوسه شيطان كارى كرده ام كه به سببش دچار اين درد و رنج شده ام، معنى دقيق اعتراف ايوب عليه السلام اين است كه او شيطان و وسوسه اش را سبب عذاب و رنج خوانده، نه اين كه شيطان خودش و مستقيماً او را با اين درد و رنج مبتلا كرده!! شيطان نمى تواند كسى را به درد و رنج مبتلا كند، ولى مى تواند به ارتكاب گناه تشويق نموده و باعث درد و رنج انسان شود. معنى سخن ايوب عليه السلام اين است كه او به اشتباه خود اعتراف نموده و از گفتن چيزى بيش از اين امتناع ورزيده، در آيت 83 سوره الانبياء اعتراف و دعاء او به اين الفاظ آمده:
وَأَيُّوبَ إِذْ نَادَى رَبَّهُ أَنِّى مَسَّنِى الضُّرُّ وَأَنتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ ‏* الانبياء: 83
و ‏ايّوب را (به ياد آور) آن گاه كه پروردگارش را با فرياد خواند و گفت: پروردگارم! رنجى به من رسيده و تو مهربانترين مهربانانى. ‏
مشاهده مى كنيد كه در اين جا نيز همان دعاء قبلى ايوب عليه السلام با الفاظ ديگر آمده است، اگر اين آيه را در محل خودش به ارزيابى بگيريد به زودى متوجه خواهيد شد كه در ضمن اعترافات عده اى از پيامبران به اشتباهات شان آمده، كاملاً شبيه اعتراف ايوب عليه السلام، با يقين كامل مى توان گفت كه تعبير دقيق و درست دعاء ايوب عليه السلام اعتراف به اشتباه و طلب رحمت الهى است.
از ناقد مى پرسم: اين آيات و شرح آن را در جلو خود بگذار و بعد قضاوت كن كه در كجاى آنها تعارض و تضاربى وجود دارد؟!!
ادامه دارد

در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط پنجاه و چهارم

آيا خداوند انسان سزاوار هدايت را از رحمت و هدايت محروم مى كند؟
ناقد مى پرسد: رحمت الله چقدر است؟؛ در (سوره 6 آيه 12) آمده است كه الله رحمت را بر خود مقرر کرده است، ولى مى بينيم كه بعضى از اشخاص را هرچند که مى تواند؛ هدايت نميکند (سوره 6 آيه 35، سوره 14 آيه 4).
اعتراض ناقد در رابطه به اين موضوع و اين آيات؛ نهايت نافهمى و كج فهمى او را نمايان مى سازد، نمى داند كه خداوند جل شأنه در رابطه به هدايت انسان سنن خاصى دارد، به رويت اين سنن كسى را كه شايسته و سزاوار هدايت است؛ توفيق هدايت مى دهد و آن ديگرى را كه اين شايستگى را در خود ايجاد نكرده و در جستجوى هدايت نيست؛ از آن محروم مى سازد. با در نظرداشت استقلال و آزادى انسان در انتخاب يكى از دو بديل خوب و بد؛ به هر كى قصد و اراده رفتن به راه راست را دارد توفيق رفتن به راه راست را عنايت مى كند و كسى را كه قصد رفتن به راه كج را دارد مانع او نمى شود و او را مجبور به ترك آن راه نمى كند. نه اين را مجبور به انتخاب راه راست مى كند و نه آن را وادار به همراهى با شيطان. بياييد آيات مذكور را به مطالعه بگيريم:
قُل لِّمَن مَّا فِى السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ قُل لِلّهِ كَتَبَ عَلَى نَفْسِهِ الرَّحْمَةَ لَيَجْمَعَنَّكُمْ إِلَى يَوْمِ الْقِيَامَةِ لاَ رَيْبَ فِيهِ الَّذِينَ خَسِرُواْ أَنفُسَهُمْ فَهُمْ لاَ يُؤْمِنُونَ ‏الانعام: 6
‏بگو: آنچه در آسمانها و زمين است از آن كيست؟ بگو: از آن خدا، بر خود رحمت و مهربانى را لازم كرده، حتماً شما را براى روزى جمع خواهد كرد كه در آن شكى نيست، آنان كه خويشتن را زيانمند كرده اند؛ ايمان نمى آورند.
در اين آيه مباركه سه مطلب مهم و اساسى در برابر ما متجلى شده:
الله متعال مَلِك آسمانها و زمين و مالك همه چيز آن است. با بيان اين مطلب به مؤمنان اطمئنان داده شده كه احساس ضعف، ناتوانى و تنهايى نكنند، اگر خداوند بخواهد و آن را به خير شان ببيند هر چيزى را كه خواسته اند در اختيار شان خواهد گذاشت.
الله متعال رحمت و مهربانى بر بندگانش را چه كافر و چه مؤمن بر خود لازم كرده؛ چگونه بندگان مؤمن، مخلص و صالح را تنها و بى يار و ياور خواهد گذاشت؟
خداوند متعال براى آن روز قيامت و محاسبه و مكافات و مجازاتش را قرار داده است كه تقاضاى رحمت و مهربانى اش همين است، خيلى از بندگان صالح و مخلصش با دشوارى ها مواجه مى شوند، مورد ظلم و تعدى قرار مى گيرند، در راه حق شكنجه و تعذيب مى شوند، به شهادت مى رسند، به زندانها كشانده مى شوند، پروردگار مهربان چگونه آنان را بى مكافات خواهد گذاشت؟! عده اى زياد ظلم و ستمگرى مى كنند، بدون آن كه جزاى كامل ستمگرى هاى شان را بچشند از دنيا مى روند، خيلى از مظلومان و ستمكشيده ها در حالى دنيا را ترك مى گويند كه مورد تعدى قرار گرفته اند و حقوق شان از سوى ستمگران غصب گرديده و نتوانسته اند حقوق شان را بدست آرند، پروردگار مهربان براى آن روز قيامت را برپا مى كند تا به هر يكى پاداش و پادافراه عملش به گونه كامل داده شود، خداى دادگر در دنيا نيز پاداش مناسب اعمال را عنايت مى كند اما پاداش مكمل و بدون كم و كاست را به روز قيامت محول كرده است. آزادى، و امكان اختيار و انتخابى كه به انسان داده شده تقاضا مى كند تا مكافات و مجازات كامل انسان تا پايان زندگى اش به تأخير انداخته شود، مجازات فورى؛ منافى آزادى و اختيار است.
كسى از ايمان به الله و آخرت اجتناب مى ورزد كه خيلى خاسر و زيانمند است، با ارتكاب فساد، ظلم، بدكارى و گناه؛ دنيا و آخرتش را تباه مى كند، گناهانش مانع مى شود تا ايمان بياورد.
وَإِن كَانَ كَبُرَ عَلَيْكَ إِعْرَاضُهُمْ فَإِنِ اسْتَطَعْتَ أَن تَبْتَغِى نَفَقاً فِى الأَرْضِ أَوْ سُلَّماً فِى السَّمَاء فَتَأْتِيَهُم بِآيَةٍ وَلَوْ شَاء اللّهُ لَجَمَعَهُمْ عَلَى الْهُدَى فَلاَ تَكُونَنَّ مِنَ الْجَاهِلِينَ ‏* الانعام: 35
‏و اگر روگردانى شان (از قبول حق) بر تو گران و دشوار است؛ پس اگر مى توانى نقبى در زمين جستجو كن يا نردبانى در آسمان تا دليل و نشانه اى براى شان بياورى، و اگر خدا مى خواست آنان را ( قهراً و جبراً) بر هدايت جمع مى كرد پس از زمره جاهلان مباش.
در اين آيات مباركه چند رهنمود جلى را در برابر خود مى يابيم:
اعراض و روگردانى مخالفين را تحمل كن، اين بايد تو را مأيوس و مشوش نكند.
دلائل و نشانه هاى هدايت كه از سوى خدا و در كتاب بليغ و جامع الهى در برابر مخاطبين قرار گرفته آن را كافى و شافى بشمار، در آسمانها و زمين نمى توان دليل و نشانه اى يافت كه مؤثرتر و قانع كننده تر از آن باشد، بى موجب خود را دچار اين تشويش و پريشانى مكن كه شايد در بالا يا پايين دليل و نشانه اى خواهى يافت كه موجب قناعت مخالفين شود، كسى كه با استدلال قرآن و دلائلش قانع نشود با هيچ دليل و برهانى نمى توان او را قناعت داد و از مخالفت و لجاجت بازداشت.
سنت الهى چنين نيست كه مردم را مجبور كند تا حتماً ايمان بياورند، نشانه هايى را در جلو شان بگذارد كه تمامى راههاى مخالفت و اعراض را بر روى شان ببندد، انتظار فرو آمدن چنين آيه و نشانه اى را نداشته باشيد، اگر خداوند متعال مى خواست با قدرت قاهره خود همه را به ايمان آوردن وامى داشت.
ناشكيبايى و بى صبرى در برابر اعراض و مخالفت آنان و انتظار دريافت نشانه ها و دلائلى كه موجب اقناع حتمى آنان گردد؛ نشانه جهل و نادانى است، جهل نسبت به سنن الهى و فطرت انسانى، از آن خوددارى كنيد، گمان مكنيد تمامى مخالفت ها را مى توان با استدلال و ارائه دلائل از ميان برداشت، دليل مخالفت برخى از مردم اين نيست كه دلائل قانع كننده اى در اختيار شان قرار نگرفته، بلكه انگيزه ها و موجبات ديگر دارد، چاره آن نيز استدلال نيست؛ بايد در جستجوى چاره هاى ديگر رفت.
وَمَا أَرْسَلْنَا مِن رَّسُولٍ إِلاَّ بِلِسَانِ قَوْمِهِ لِيُبَيِّنَ لَهُمْ فَيُضِلُّ اللّهُ مَن يَشَاءُ وَيَهْدِى مَن يَشَاءُ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ * ‏
و هيچ پيامبرى را جز به زبان قوم خودش به گونه اى ديگر نفرستاده‌ايم، تا براى آنان به روشنى بيان كند، و خداوند هر كى را خواهد گمراه مى كند و هر كى را خواهد هدايت مى كند، و او عزتمند با حكمت است.
برخى از رهنمودهاى حكيمانه اين آيه متبركه اينها اند:
پيام هر پيامبرى به زبان قومش بوده، و اين براى آن كه قومش پيام او را بدون زحمت درك كند.
در رابطه به پيامبران عليهم السلام عده اى اعتراض كرده اند كه چون ما اند، به زبان ما تكلم مى كنند، هيچ تفاوتى با سائر انسانها ندارند، پيامبر خدا نبايد چنين مى بود، بايد در هر چيزى با انسانهاى عادى تفاوت مى داشت، برخى گفته اند: اين پيامبر؛ رهبر و رهنماى قوم خود است، قومى كه او از لحاظ نسلى و نسبى به آن وابسته است و به زبان آنان تكلم مى كند، نه رهبرى براى سائر اقوام، عليه آنان تعصبات قومى، نژادى و لسانى ديگران را برانگيخته اند، در اين آيه متبركه در جواب اين معترضين گفته شده: هر پيامبرى از ميان قوم خودش انتخاب گرديده، هم زبانش زبان قوم خودش بوده و هم پيامش به زبان قوم خودش، به دليل اين كه نخستين مخاطبينش؛ محتوى و مطلب پيامش را به درستى و آسانى درك كنند. اى نصارا و اى يهودى ها! آيا موسى عليه السلام و عيسى عليه السلام به زبان قوم شان تكلم نمى كردند، آيا تورات و انجيل به زبان قوم شان نازل نگرديده؟ چرا به اين اعتراض داريد كه محمد ﹽ عرب است و قرآن به زبان عربى، نه او را پيام آورى براى سائر اقوام مى خوانيد و نه قرآن را رهنماى اقوام ديگر؟!! چرا عليه پيامبر خدا محمد عليه السلام تعصبات قومى و نژادى يهودى ها و مسيحيان را تحريك مى كنيد؟!!
دليل مخالفت آنها اين است كه استعداد و ظرفيت هدايت را از دست داده اند، درهاى دل و دماغ شان را بر روى روشنايى هدايت بسته اند، با گناه صفحه ضمير شان را زنگ آلود كرده اند، اين اهليت و شايستگى را از دست داده اند كه حقيقت را درك كنند و به آن ايمان بياورند، از اين رو گاهى يك چيز و گاهى چيزى ديگر راه شان را سد نموده از پذيرفتن حق بازمى دارد، گاهى شيطان آنان را به يك سمت و گاهى به سمتى ديگر به بى راهه مى برد.
خداوند جل شأنه در رابطه به هدايت انسان سنن خاصى دارد، برويت اين سنن فيصله مى كند كه چه كسى را مشمول هدايتش سازد و چه كسى را محروم از آن، چه كسى سزاوار هدايت است و چه كسى نيست، در چه كسى اهليت و ظرفيت هدايت سراغ مى شود و در چه كسى نه، به روى يكى درب هدايت باز مى شود و در برابر ديگرى بسته مى ماند. خداوند جل شأنه ظالم، فاسق، كافر و منافق را هدايت نمى كند مگر اين كه از ظلم، فسق، كفر و نفاق دست بكشد، كسى را هدايت مى كند كه در جستجوى هدايت و تشنه آن باشد، به سوى خدا رجوع كند (يهدى اليه من ينيب: كسى را به سوى خود هدايت مى كند كه به سوى خدا رجوع و انابت مى كند).
در تتمه آيت به دو صفت الله متعال اشاره شده: (عزيز) و (حكيم) كه ارتباطش با مطالب قبلى اين گونه است: فرستادن پيامبر به هر قوم و به زبان همان قوم كاريست حكيمانه نه قابل اعتراض، در آن حكمت بزرگ الهى مضمر است، اعتراض شما بى بنياد و بيهوده است، خداوند متعال عزيز و عزتمند است، مى تواند همه مردم را به قوت قاهره خود وادار و مجبور به ايمان كند و از مخالفت با پيامبران باز دارد، اما سنت خداى حكيم چنين نيست كه آزادى انسان را سلب كند و او را وادار به قبول حق نمايد، مقتضاى سنت وى در رابطه به هدايت انسان چنان است كه او را آزاد مى گذارد و اختيار انتخاب يكى از چند بديل را به او مى دهد تا به خواست خودش يا راه راست را انتخاب كند يا راه كج و معوج را، يا خدا را بپرستد يا شيطان را همراهى كند. به رويت اين سنن است كه به عده اى توفيق هدايت مى دهد و عده اى را از آن محروم مى كند.
معنى يضل من يشاء و يهدى من يشاء اين است نه آن گونه كه ناقد ادعاء كرده.
ادامه دارد

در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط پنجاه و پنجم

آيا در بهشت بازجويى خواهد بود يا نه؟
جناب ناقد؛ همينكه در يك آيه قرآن (يتسائلون) را و در ديگرى (لايتسائلون) را مشاهده كرده؛ فوراً و بدون توجه به ماقبل و مابعد آن پنداشته است كه به تعارضى در قرآن دست يافته و براى بيان آن اين عنوان بى معنى و بى ربط به موضوع را برگزيده است!! زير اين عنوان بى معنى حرف هايى دارد كه نهايت كج فهمى او را نمايش مى دهد، او نمى داند معنى بازجويى چيست و معنى از همديگر پرسيدن چه!! بازجويى يعنى تحقيق، استجواب، استنطاق، كه با (يتسائلون: از همديگر پرسيدن) تفاوت دارد و نبايد يكى را به جاى ديگرى به كار برد. به اين جناب مى گوييم: نه در بهشت بازجويى وجود دارد و نه در دوزخ، كار بازجويى قبل از وارد شدن بهشتى ها به بهشت و دوزخى ها به دوزخ پايان مى يابد، اما از همديگر پرسيدن هم ميان بهشتى ها وجود خواهد داشت و هم ميان دوزخى ها و هم ميان هر دو از همديگر. بيا در پاى آياتى بايست كه به آن استناد كرده اى و پس از درك معنى حقيقى آن در باره ادعاء بى محتوى و نادرست خود به قضاوت بنشين، آيات مورد نظر تو اين ها اند:
فَإِذَا نُفِخَ فِى الصُّورِ فَلاَ أَنسَابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَلاَ يَتَسَاءلُونَ * المؤمنون:101
هنگامى كه در صور دميده شود، پس در آن روز نه ميان شان هيچ گونه خويشاوندى اى باشد و نه همديگر را بپرسند.
يعنى پس از بر پايى قيامت؛ تمامى رشته هاى خويشاوندى رنگ مى بازد و پرس و پال از همديگر پايان مى يابد. نه كسى به داد خويشاوندش مى رسد و نه در پى جستجوى حال و احوال او.‏
‏وَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْضٍ يَتَسَاءلُونَ * قَالُوا إِنَّا كُنَّا قَبْلُ فِى أَهْلِنَا مُشْفِقِينَ ‏* ‏ فَمَنَّ اللَّهُ عَلَيْنَا وَوَقَانَا عَذَابَ السَّمُومِ * إِنَّا كُنَّا مِن قَبْلُ نَدْعُوهُ إِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحِيمُ ‏* الطور: 25-28
‏برخى به برخى ديگر رو كنند؛ در حالى كه همديگر را مى پرسند (احوال پرسى مى كنند)، ‏مى گويند: يقيناً كه ما قبل از اين ميان اهل خود (از پروردگار مان) هراسان بوديم، كه بنابر اين خدا بر ما منت گذاشت و ما را از عذاب سوزنده دوزخ نگهداشت، يقيناً كه ما قبل از اين چنان بوديم كه او را مى پرستيديم، بدون شك كه او احسانگر مهربان است.
در اين آيات متبركه صحبت هاى بهشتى ها ميان هم اين گونه به تصوير كشيده شده:
برخى از آنان به ديگران رو كرده و در حالى كه يكى از وضعيت ديگرى مى پرسد مى گويند: ما قبل از اين ميان اهل خود هراسان بوديم كه پروردگار مان چه معامله اى با ما خواهد داشت، عفو خواهد كرد يا مؤاخذه، كه بنابر همين ترس و هراس از آن چه ديگران را به دوزخ رساند اجتناب ورزيديم، و بنابر همين بيم و هراس خدا بر ما منت گذاشت و ما را از عذاب سوزنده دوزخ نگهداشت.
ما در دنيا چنان بوديم كه خدا را مى پرستيديم و او را به كمك مى طلبيديم. يقيناً كه او احسانگر مهربان است.
‏و اين هم تصويرى از مجادله و مخاصمه اهل دوزخ كه پيروان رهبران شان را محكوم مى كنند و باعث گمراهى خود و سقوط شان در آتش دوزخ مى خوانند و رهبران آنان را سرزنش مى كنند و مسئوليت گمراهى را بدوش خود آنان مى اندازند، تصويرى كه به گونه مكرر و با الفاظ گوناگون در قرآن به نمايش گذاشته شده:
وَأَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْضٍ يَتَسَاءلُونَ * قَالُوا إِنَّكُمْ كُنتُمْ تَأْتُونَنَا عَنِ الْيَمِينِ ‏* ‏ قَالُوا بَل لَّمْ تَكُونُوا مُؤْمِنِينَ ‏* وَمَا كَانَ لَنَا عَلَيْكُم مِّن سُلْطَانٍ بَلْ كُنتُمْ قَوْماً طَاغِينَ * فَحَقَّ عَلَيْنَا قَوْلُ رَبِّنَا إِنَّا لَذَائِقُونَ * ا فَأَغْوَيْنَاكُمْ إِنَّا كُنَّا غَاوِينَ* لصافات: 27-32
‏ برخى به برخى ديگر رو كنند؛ در حالى كه از همديگر مى پرسند، ‏مى گويند: يقيناً اين شما بوديد كه از يمين نزد ما مى آمديد، گويند: نه؛ بلكه شما خود باور كننده نبوديد، و ما هيچ سلطه اى بر شما نداشتيم، بلكه شما خود گروه سركش و باغى بوديد، از اين رو قول پروردگار ما بر همه ما محقق شد، يقيناً كه ما چشنده آن هستيم، بدون شك كه شما را همانگونه گمراه كرديم كه خودگمراه بوديم!!!
اين آيات متبركه حالت دوزخى ها را اين گونه به تصوير كشيده:
برخى به سوى برخى ديگر پرخاشگرانه رو مى كنند و مى گويند: اين شما بوديد كه از يمين نزد ما مى آمديد، با توجه به معانى گوناگون يمين مراد آنان يا اين خواهد بود كه شما زورمند و قدرتمند بوديد و از موضع زورمندى تان با ما برخورد مى كرديد و ما را وادار به كجروى و انحراف از راه راست مى كرديد، يا اين كه نزد ما مى آمديد و سوگند ياد مى كرديد كه حرف هاى تان درست و راست است، يا اين كه به نحوى نزد ما مى آمديد كه گويا خواهان خير و سعادت ما هستيد، نسبت به ما دلسوزى داريد و ما را به راه راست مى بريد!! يا اين كه از سمت راست ما مكرر آمده و ما را به كجروى ها تشويق و ترغيب مى كرديد. رهبران شان مى گويند: نه؛ چنين نبود، بلكه شما خود باور كننده نبوديد، ما هيچ سلطه اى بر شما نداشتيم، شما خود گروه سركش و باغى بوديد، طبق فيصله الهى همه ما سزاوار عذاب شمرده شديم، حال لذتش را حتماً مى چشيم، بدون شك كه شما را همانگونه گمراه كرديم كه خودگمراه بوديم، چنان نبود كه ما به راهى مى رفتيم و شما را به راهى ديگر مى برديم، نه؛ بلكه اين راه بغاوت را با هم يكجا پيموده ايم!!!
جناب ناقد بگويد كه در كجاى اين آيات تعارضى سراغ مى شود؟!!!
آيا فرشتگان محافظ هستند؟
ناقد دير فهم معنى (ولى و اولياء) را نفهميده و آن را به معنى محافظ گرفته و همين كه در برخى از آيات ديده كه خدا را ولى يگانه خوانده و در برخى فرشته ها نيز اولياء مؤمنان معرفى شده؛ فوراً و بدون دقت در معنى اصلى اين صيغه و ارتباطش با ماقبل و مابعد آن پنداشته است كه به تعارضى در قرآن دست يافته و براى اين كشف نادرش عنوان بالا را براى آن برگزيده و زير آن مى نويسد: هيچ حافظى بجز الله وجود ندارد (سوره 2 آيه 107، سوره 29 آيه 22)، اما در (سوره 41 آيه 31) فرشتگان خود مى گويند «ما محافظان شما در اينجا و در آن دنيا هستيم»، همچنين در سوره هاى ديگر نقش آنها بعنوان نگاهبان آمده است (سوره 13 آيه 11 و سوره 50 آيه 17-18) و (سوره 82 آيه 10).
گمان نمى كنم ناقد تا اين پيمانه نافهم و بى خبر باشد كه از فهم درست اين آيات عاجز باشد، شايد فقط خواسته است شمار نقدهايش را به هفتاد برساند، هرچند از طريق مغالطه و استمداد از دروغ و تحريف باشد، پنداشته است مخاطبانش كسانى اند كه مى تواند با چنين مغالطه ها و دروغ پردازى ها آنان را بفريبد و ايمان شان را نسبت به قرآن پرجلال متزلزل كند. كسى كه از الف باء قرآن واقف باشد مى داند كه صيغه ولى و اولياء در آيات زيادى به كار رفته، در همه به معنى دوست آمده. گاهى گفته شده كه مؤمنان اولياء همديگر اند، گاهى كافران را اولياء همديگر خوانده، گاهى به مؤمنان دستور داده كه چه كسى را ولى خود بگيرند و با چه كسى پيوند ولايت برقرار نكنند، گاهى كافران را مورد خطاب قرار داده و گفته است: معبودانى را كه جز خدا مى پرستيد و طمع حمايت و تأييد شان را داريد؛ نه به داد تان خواهند رسيد و نه به كمك تان خواهند شتافت، جز خدا ولى و نصير حقيقى نخواهيد يافت. بياييد برخى از اين آيات را به بحث بگيريم:
أَلَمْ تَعْلَمْ أَنَّ اللّهَ لَهُ مُلْكُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ وَمَا لَكُم مِّن دُونِ اللّهِ مِن وَلِى وَلاَ نَصِيرٍ * البقره: 107
‏آيا نمى ‌دانى كه ملك و فرمانروايى آسمانها و زمين از آن خداست؟ و جز خدا نه هيچ يارى داريد و نه هيچ ياورى.
وَمَا أَنتُم بِمُعْجِزِينَ فِى الأَرْضِ وَلاَ فِى السَّمَاء وَمَا لَكُم مِّن دُونِ اللَّهِ مِن وَلِى وَلاَ نَصِيرٍ * العنكبوت: 22
‏و شما نه در زمين عاجز كننده و غالب شونده ايد و نه در آسمان؛ ‏ و جز خدا نه هيچ يارى داريد و نه هيچ ياورى.
يعنى آن چه را يار و ياور خود پنداشته ايد و گمان مى بريد شما را در مسير كفر و بغاوت از خدا يارى و كمك خواهد كرد؛ و به كمك و حمايت آن چيره و غالب خواهيد شد، هرگز قادر به يارى و كمك تان نخواهد شد، چون مالك حقيقى آسمانها و زمين و هر چه در آن هاست؛ خداست و هيچ چيزى در ملك او نمى تواند بدون إذنش ‏يار و ياور كسى شود.
‏إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِى كُنتُمْ تُوعَدُونَ ‏* نَحْنُ أَوْلِيَاؤُكُمْ فِى الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَفِى الآخِرَةِ وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَشْتَهِى أَنفُسُكُمْ وَلَكُمْ فِيهَا مَا تَدَّعُونَ * فصلت: 30-31
يقيناً آنان كه ‌گفتند: پروردگار ما تنها خدا است، سپس (بر اين گفته خود) استوار ماندند، فرشتگان به پيش آنان فرو مى آيند (و به آنان مژده مى ‌دهند) كه نه بيمى داشته باشيد و نه اندوهگين شويد و به بهشتى شادمان باشيد كه وعده اش به شما داده مى شد، ما در زندگى دنيا نيز ياران و ياوران شما هستيم، و براى شما در آن هرچه دل تان خواسته؛ ميسر خواهد بود و براى تان در آن هرچه بخواهيد فراهم خواهد شد. ‏
آيا همه چيز مطيع الله است؟
ناقد زير اين عنوان نيز مغالطه ها و كج بحثى هايى دارد و به گونه كاملاً نادرست بر آياتى استناد كرده كه در برخى همه چيز عالم مقهور، محكوم و مطيع اراده الهى خوانده شده و در برخى عدم اطاعت و عصيان و بغاوت عده اى از انس و جن را بازگو مى كند. مى نويسد: در (سوره 30 آيه 26) اعلام شده كه همه چيز مطيع الله است، اما در چندين جاى ديگر در مورد عدم اطاعت مغرورانه شيطان از الله خبر مى دهد از جمله (سوره 7 آيه 11، سوره 15 آيه 28-31، سوره 17 آيه 61، سوره 20 آيه 116، سوره 28 آيه 71-74، سوره 18 آيه 50)، همچنين در جاهاى ديگرى در مورد بسيارى از موجودات که از فرمان الله سرپيچى ميکنند.
در پاسخ اين اعتراض بى پايه و ناشى از عدم درك صحيح آيات قرآن عرض مى كنم:
آرى همه چيز مطيع الله است؛ درك اين مطلب براى كسى كه از فرهنگ قرآن آگاهى دارد؛ سهل است، اما براى كسانى چون ناقد؛ دشوار!! قرآن به ما مى آموزد كه فرامين و احكام الهى دو گونه اند: احكام تكوينى و احكام تشريعى، احكام تكوينى خدا مطلق، غير قابل تبديل و تحويل و غير قابل نقض اند، اين احكام؛ سنن، ضوابط و قوانينى را احتوى مى كند كه در تمامى انحاء عالم به گونه مطلق و فراگير حكمفرماست، هيچ چيزى، هيچ كارى و هيچ حادثه اى در اين عالم بدون اطاعت كامل از سنن و ضوابط حاكم بر آن انجام نمى شود. از لحاظ تكوينى و فطرى هر انسانى چه كافر و چه مؤمن، چه مخلص و چه منافق، چه مطيع و فرمانبردار و چه باغى و عاصى؛ مطيع و فرمانبردار است، مطابق اين سنن به دنيا مى آيد، رشد مى كند، به كمال مى رسد، زوالش آغاز مى شود و در پايان به مرگ محكوم مى شود، نمى تواند از اين مسير ترسيم شده ذره اى به راست و چپ عدول كند، دل و دماغش مطابق اين سنن تكوينى عمل مى كنند، دست و پا و تمامى اعضاء بدنش مطابق اين سنن مصروف كار و انجام وظائف محوله خويش اند، قرآن مى فرمايد: (فَلَوْلاَ إِن كُنتُمْ غَيْرَ مَدِينِينَ * تَرْجِعُونَهَا إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ: اگر محكوم و مقهور (اراده خداى تان) نيستيد؛ (آنگاه كه روح تان به حلقوم برسد) آن را برگردانيد اگر راستگو ايد!!! چرا نمى توانيد موعد مرگ تان را تغيير دهيد؟ چرا چار و ناچار به فرمان پروردگار تان در رابطه به مرگ تان سر خم مى كنيد و چاره اى جز تسليم شدن نداريد؟ آيا اين نشان نمى دهد كه از لحاظ تكوينى همه چيز مطيع الله اند؟!!
اما احكام تشريعى؛ دساتيرى را در بر مى گيرد كه در رابطه به انس و جن، اين دو مخلوق داراى آزادى و استقلال نسبى؛ در محدوده اختيار و استقلال شان و براى تنظيم زندگى شان وضع گرديده، به هر دو؛ اين اختيار تفويض شده كه مى توانند در برابر اين احكام مطيع باشند و يا راه بغاوت و عصيان در پيش گيرند. آياتى كه اطاعت تمامى مخلوقات در برابر خدا را افاده مى كند مربوط به احكام تكوينى است و آياتى كه به عصيان و بغاوت انس و جن اشاره مى كند مربوط به احكام تشريعى اند، غرض درك درست اين موضوع به اين آيات توجه كنيد:
وَلَهُ مَن فِى السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ كُلٌّ لَّهُ قَانِتُونَ * الروم: 26
و آن چه در آسمانها و زمين است از آن او اند همه برايش منقاد اند.
مشاهده مى كنيد كه در اين آيه متبركه به تمامى اشياء موجود در آسمانها و زمين اشاره شده كه از جانبى از آن خدا اند و از جانبى مقهور فرمان وى و منقاد و فرمانبردار.
وَلَقَدْ خَلَقْنَاكُمْ ثُمَّ صَوَّرْنَاكُمْ ثُمَّ قُلْنَا لِلْمَلآئِكَةِ اسْجُدُواْ لآدَمَ فَسَجَدُواْ إِلاَّ إِبْلِيسَ لَمْ يَكُن مِّنَ السَّاجِدِينَ * الاعراف: 11
و يقيناً كه شما را آفريديم، سپس صورتى خاص به شما بخشيديم، بعد به فرشتگان گفتيم: براى آدم سجده كنيد؛ پس همه سجده كردند؛ مگر ابليس كه در زمره سجده كنندگان نبود. ‏
در اين آيه و امثال آن مشاهده مى كنيد كه عدم اطاعت از فرمان خدا مربوط به امور تشريعى و در محدوده اى است كه خداوند اختيار مراعات و عدم مراعات آن را به جن و انس داده؟
ادامه دارد

در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط پنجاه و ششم

آيا الله شرک را مى بخشد؟
ناقد بذله گو و مغالطه گر زير اين عنوان نيز سفسطه گفته و استدلال مضحك و خنده آورى دارد، مى نويسد: شرک بدترين گناهان شمرده ميشود، اما به نظر ميرسد نويسنده قرآن نتوانسته است در مورد اينکه الله شرک را ميبخشد يا نميبخشد تصميم قاطعى بگيرد. در (سوره 4 آيه 48، 116) مى گويد نميبخشد و در سوره (4 آيه 153) مى گويد ميبخشد، ابراهيم با پرستش ماه و خورشيد و ستاره به عنوان خدايش دچار شرک ميشود (سوره 6 آيه 76-78) اما مسلمانان فکر ميکنند که پيامبران گناه نميکنند.
عرائضى در باره اين اين نقد مضحك ناقد دارم:
آرى قرآن شرك را ظلم عظيم خوانده، خداى بخشاينده مهربان جز شرك هر گناهى را مى بخشد، اما ناقد نمى داند كه معنى اين بخشش و عدم بخشش چيست!! شرك را نمى بخشد يعنى اگر كسى از شرك توبه نكرد، در حالت شرك جان داد؛ خداوند او را نمى بخشد، ولى اگر همين مشرك در زندگى اش از شرك برگردد، توبه كند و مسلمان شود، خداوند مهربان شرك قبلى اش را مى بخشد. بقيه گناهان را به مسلمان مى بخشد، حتى اگر مجال توبه را نيز نيافته باشد، مشروط به اين كه دامنش از شرك و تجاوز به حق ديگران پاك باشد. خداوند نه تنها مشركين قريش را بخشيد بلكه از هر يكى شخصيتهاى موحدى ساخت كه در قرآن از آنان ستايش كرد و رضامندى اش را از آنان ابلاغ كرد. آياتى كه در آن به بخشش شرك اشاره شده شامل كسانى مى شود كه در زندگى شان از شرك برگشته اند، نه شامل آنان كه در حالت شرك دنيا را ترك گفته اند!!!
ادعاء ناقد در رابطه به ابراهيم عليه السلام كمال سفاهت و مغالطه گرى او را نشان مى دهد!! در حالى كه قرآن ابراهيم بت شكن را طى چندين آيه؛ چنان معرفى مى كند كه از آوان جوانى اش از معبودان جعلى پدر و قومش اظهار برائت و بى زارى كرد، در باره بت ها گفت: چگونه بت هايى را مى پرستيد كه محصول دست و ذهن خود تان اند، نه قادر به رساندن سود اند و نه قادر به دفع زيان؟!! چگونه خورشيد و ماه و ستارگان را مى پرستيد؛ در حالى كه غائب شونده اند، طلوع و غروب دارند، به قومش در جريان استدلال هاى محكم و قاطع خود گفت: من غائب شوندگان (آفلين) را دوست ندارم: قَالَ لا أُحِبُّ الآفِلِينَ!!
به اين آيات توجه كنيد:
قَدْ كَانَتْ لَكُمْ أُسْوَةٌ حَسَنَةٌ فِي إِبْرَاهِيمَ وَالَّذِينَ مَعَهُ إِذْ قَالُوا لِقَوْمِهِمْ إِنَّا بُرَاء مِنكُمْ وَمِمَّا تَعْبُدُونَ مِن دُونِ اللَّهِ كَفَرْنَا بِكُمْ وَبَدَا بَيْنَنَا وَبَيْنَكُمُ الْعَدَاوَةُ وَالْبَغْضَاء أَبَداً حَتَّى تُؤْمِنُوا بِاللَّهِ وَحْدَهُ إِلَّا قَوْلَ إِبْرَاهِيمَ لِأَبِيهِ لَأَسْتَغْفِرَنَّ لَكَ وَمَا أَمْلِكُ لَكَ مِنَ اللَّهِ مِن شَيْءٍ رَّبَّنَا عَلَيْكَ تَوَكَّلْنَا وَإِلَيْكَ أَنَبْنَا وَإِلَيْكَ الْمَصِيرُ * الممتحنه: 4
‏يقيناً كه در (روش و منش) ابراهيم و كسانى كه با او بودند؛ الگوى نيكويى براى تان است، آنگاه كه به قوم خود گفتند: از هر آن چه جز خدا مى پرستيد بى زاريم، از شما (و روشهاى تان) منكريم، و ميان ما و شما تا زمانى عداوت و كينه پديدار خواهد بود كه به خداى يگانه ايمان بياوريد. مگر اين سخن ابراهيم به پدرش كه: حتماً برايت طلب آمرزش خواهم كرد، در حالى كه هيچ چيزى از جانب خدا را برايت مالك نيستم، پروردگارا! به تو توكل كرديم، به تو روى آوريم و بازگشت به سوى تو است.
در اين آيه مباركه اگر از جانبى برائت و بى زارى ابراهيم عليه السلام و همراهان مؤمنش از شرك و گروه مشرك به تصوير كشيده شده و به مؤمنان دستور داده شده كه روش آنان را الگوى خود بگيرند؛ از سوى ديگر به آنان هدايت داده شده كه در اين گفتار ابراهيم عليه السلام از او تقليد نه كنند كه به پدرش گفت: حتماً برايت طلب آمرزش خواهم كرد!!
ماجراى پرستش گوساله طلايى
ناقد زير اين عنوان مغالطه و دروغگويى اش را به نهايت آن رسانده، چيزى گفته كه هيچ انسان شريفى در اثناى نقد رأى مخالف خود جسارت گفتن چنين دروغ و افتراء را نخواهد كرد، مى نويسد: اسرائيليان قبل از اينکه موسى از کوه بازگردد آغاز به پرستش گوساله طلايى کردند (سوره 7 آيه 149)، اما تا زمانى که موسى بازنگشته بود از توبه کردن سر باز زدند و به ستايش گوساله ادامه دادند (سوره 20 آيه 91). آيا هارون نيز در گناه آنان شريک بود؟ نه (سوره 20 آيه 85-90)، آرى (سوره 20 آيه 92، سوره 7 آيه 151).
از جناب ناقد مى پرسم: ميان اين دو گفته ات از لحاظ معنى و محتوى؛ نه الفاظ و تركيب آنها؛ چه تفاوتى وجود دارد: (اسرائيليان قبل از اينکه موسى از کوه بازگردد آغاز به پرستش گوساله طلايى کردند) و (اما تا زمانى که موسى بازنگشته بود از توبه کردن سر باز زدند و به ستايش گوساله ادامه دادند)؟!! هر دو مطلب واحد را؛ نه متعارض را؛ افاده مى كند و آن اين كه بنى اسرائيل پس از رفتن موسى عليه السلام به ميقات؛ به پرستش گوساله طلايى پرداختند و تا آنگاه به آن ادامه دادند كه موسى عليه السلام پس از چهل روز غيابت برگشت. كجاست تعارض مزعوم تو؟!!
اما در مورد اين كه آيا هارون عليه السلام در گناه آنان شريك بود يا نه، بيا پاسخت را در آينه اين آيه مشاهده كن:
وَلَقَدْ قَالَ لَهُمْ هَارُونُ مِن قَبْلُ يَا قَوْمِ إِنَّمَا فُتِنتُم بِهِ وَإِنَّ رَبَّكُمُ الرَّحْمَنُ فَاتَّبِعُونِي وَأَطِيعُوا أَمْرِي * المؤمنون: 90
و يقيناً كه هارون قبلاً به آنان گفته بود: اى قومم! با اين (گوساله) دچار آزمون شده ايد، و يقيناً كه پروردگار تان همان خداى رحمن است، پس از من متابعت كنيد و از فرمانم اطاعت نماييد.
آياتى كه تو آن را متعارض اين آيه گرفته اى نه تنها هيچ تعارضى با اين آيت ندارد بلكه در آنها جلال موسى عليه السلام و چگونگى عكس العمل جدى اش در برابر انحراف و كجروى امتش به نمايش گذاشته شده، او حتى برادرش هارون عليه السلام را به اين دليل سرزنش كرد كه چرا گذاشت قوم به بى راهه برود و مانع آنان نشد، هارون عليه السلام در پاسخ مى گويد: تا آن جا كه توان داشتم مانع آنان شدم، دست به هم دادند و مرا از مقاله مزيد ناتوان ساختند، نزديك بود مرا به قتل برسانند، ...
يونس به بيابان رسيد يا نرسيد؟
ناقد اين پرسش بيهوده و غير وارد را نيز در زمره پرسشها و اعتراضات خود آورده، در حالى كه نه در آيات مورد نظر او و نه در هيچ آيه ديگر قرآن چنين مطلبى كه رسيدن و نرسيدن يونس عليه السلام به صحرا را افاده كند؛ وجود ندارد، ناقد بنابر اين كه از درك مطلب اين آيات عاجز است؛ تعبير و انتباه نادرست و كاملاً وارونه از آن دارد. دو آيت مورد نظر ناقد بر اين نكته تأكيد دارند كه يونس عليه السلام در حالى از شكم ماهى به كناره برهنه بحر انداخته شد كه بيمار بود، و اگر عنايت الهى شامل حالش نمى شد در حالى به صحراى برهنه (بى گياه و درخت) انداخته مى شد كه نكوهيده مى بود. يعنى خداوند به دادش نمى رسيد و از آن حالت نجات نمى داد.
نمى دانم جناب ناقد از كدام لفظ اين آيات رسيدن و نه رسيدن به صحرا را اخذ كرده؟!! او مى نويسد: ما در حالى که ناخوش بود، او را به بيابان رسانديم (سوره 37 آيه 145)؛ اگر نعمت پروردگارش نبود، در حين بد حالى به صحرايى بى آب و گياه مى افتاد (سوره 68، آيه 49.
بياييد معنى اصلى آيات مورد نظر ناقد را در جلو او بگذاريم:
لَوْلاَ أَن تَدَارَكَهُ نِعْمَةٌ مِّن رَّبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَرَاء وَهُوَ مَذْمُومٌ * القلم: 49
اگر عنايت الهى شامل حالش نمى شد در حالى به صحراى برهنه (بى گياه و درخت) انداخته مى شد كه نكوهيده مى بود.
فَلَوْلاَ أَنَّهُ كَانَ مِنْ الْمُسَبِّحِينَ * لَلَبِثَ فِى بَطْنِهِ إِلَى يَوْمِ يُبْعَثُونَ * فَنَبَذْنَاهُ بِالْعَرَاء وَهُوَ سَقِيمٌ * وَأَنبَتْنَا عَلَيْهِ شَجَرَةً مِّن يَقْطِينٍ * الصافات: 143- 146
پس اگر او از زمره تسبيح گويندگان نمى بود تا روزى در شكمش (شكم ماهى) مى ماند كه (مردم) برانگيخته مى شوند، پس او را به صحراى برهنه (از گياه و درخت) افگنديم؛ در حالى كه بيمار بود و درختى از كدو را بالاى او رويانيديم.
هر دو آيه بر مطلب واحد تأكيد دارند؛ و آن اين كه: اگر يونس عليه السلام از زمره مسبحين نبود و نعمت الهى شامل حالش نمى شد؛ يا براى هميش در شكم ماهى مى ماند و يا به كناره بى گياه و درخت بحر افكنده مى شد. اما او تسبيح گفت و بر اشتباه و قصور خود اعتراف كرد، بناءً به كناره ساحل افكنده شد و بته كدو با برگهاى پهن خود بر او سايه افگند و از گزند اشعه خورشيد در امان ماند!!
جناب ناقد! حال كه شايد به معنى حقيقى آيات مورد نظرت پى برده اى؛ بگو: در كجاى آن تعارضى را سراغ دارى؟!!
ادامه دارد

در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط پنجاه و هفتم

موسى و انجيل؟
ناقد مى نويسد: مسيح بيش از 1000 سال بعد از موسى به دنيا آمد اما در (سوره 7 آيه 157) الله در مورد انجيلى که به مسيح داده شده است با موسى صحبت ميکند.
جناب ناقد! همانگونه كه در تورات بشارت آخرين پيامبر داده شده، و بنى اسرائيل به رويت همين بشارت منتظر بعثت مسيح موعود بودند؛ و تا هنوز هستند، ولى بعد از بعثت اين مسيح موعود ايمان نياوردند، در رابطه به ذكر نام و مواصفات اين پيامبر در انجيل نيز به موسى عليه السلام اطلاع داده شده، اگر چنين نبود چرا بنى اسرائيل منتظر مسيح موعود بودند و هستند، منشأ اين انتظار چيست؟ چرا رهبران مذهبى يهود از عيسى عليه السلام مى پرسيدند: آيا ادعاء مى كنى كه تو همان مسيح موعود هستى؟! اينها همه شهادت مى دهند كه به موسى عليه السلام هم در باره عيسى عليه السلام و كتابش انجيل و هم در باره محمد عليه السلام و مأموريت پيامبرانه اش هداياتى داده شده. اگر تورات و انجيل به حال خود مى ماند و تحريف گسترده اى در آن نمى كردند، بدون شك كه در هردو كتاب الهى شاهد آن مى بوديم، اكنون نيز با وجود تمامى اين تحريفها؛ اشاره هاىى را در تورات و انجيل مى يابيم كه مصداقش فقط محمد عليه السلام است.
آيا کسانى که به زنان تهمت ناپاکى ميزنند بخشيده ميشوند؟
ناقد زير اين عنوان نيز حرفهاى بيهوده دارد، عنوانش كه از ناحيه محتوى نادرست و از ناحيه ادبى ركيك است مطلب اصلى او را افاده نمى كند؛ او خواسته است آياتى را به نقد بكشد كه در آن جزاى كسانى بيان گرديده كه زنان پاكدامن مؤمن را به بداخلاقى (زنا) متهم مى كنند، اما او كه در ترجمه به درى نيز مشكلات دارد؛ اين عنوان را برگزيده و متعاقب آن ادعاء مى كند كه گويا (سوره 24 آيه 5) به عفو آنان اشاره دارد و (سوره 24 آيه 23) عكس آن و عدم عفو براى آنان!! آيات اين ها اند:
وَالَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ ثُمَّ لَمْ يَأْتُوا بِأَرْبَعَةِ شُهَدَاء فَاجْلِدُوهُمْ ثَمَانِينَ جَلْدَةً وَلَا تَقْبَلُوا لَهُمْ شَهَادَةً أَبَداً وَأُوْلَئِكَ هُمُ الْفَاسِقُونَ * إِلاَّ الَّذِينَ تَابُوا مِن بَعْدِ ذَلِكَ وَأَصْلَحُوا فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ* النور: 4-5
و آنان كه به زنان پاكدامن تهمت مى زنند؛ بعد نتواستند چهار شاهد و گواه پيش كنند؛ آنان را هشتاد دره بزنيد و گواهى شان را هرگز نپذيريد، همينها فاسق اند، مگر آنان كه پس از چنين كارى توبه كردند و به اصلاح (خود و اتهام شان) پرداختند، پس يقيناً كه الله بخشاينده مهربان است.
مشاهده مى كنيد كه به حكم اين آيات متبركه جزاى اين تهمتگران چنين است:
هر كى به زنان پاكدامن تهمت زنا وارد كند و براى اثبات ادعاء خود نتواند چهار شاهد پيش كند بايد هشتاد دره زده شود و پس از اين شهادت او در هيچ مورد ديگر پذيرفته نشود.
در معيارهاى الهى چنين شخصى فاسق تلقى مى شود.
اما اگر پس از ارتكاب اين جرم توبه كند، خود را اصلاح نمايد، و زيانى را كه با اين افتراء به آن زن عفيف به گونه خاص و به مجموع جامه به گونه عام رسانده جبران كند، اميد است در اين صورت الله متعال به او عفو كند، چون خداوند توبه پذير مهربان است.
تأمين دو شرط توبه و اصلاح نه از مجازات او مى كاهد و نه باعث مى شود گواهى اش معتبر شمرده شود.
إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنَاتِ الْغَافِلاَتِ الْمُؤْمِنَاتِ لُعِنُوا فِى الدُّنْيَا وَالآخِرَةِ وَلَهُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ * النور: 23
يقيناً آنان كه زنان پاك دامن، غافل (صاف دل) مؤمن را متهم مى كنند؛ در دنيا و آخرت مورد لعنت قرار گرفته اند و براى شان عذاب بزرگ است.
جناب ناقد! آيا معنى اين آيات را دانستى؟ آيا فهميدى كه نقد تو خيلى قبيح و ناوارد بود، و هيچ تعارضى در اين آيات وجود ندارد؟!!
در روز آخرت کارنامه خود را چگونه دريافت ميکنيم؟
اين هم پرسش ديگر جناب ناقد است كه در پاى آن مى نويسد: در روز جزا، زيانکاران کارنامه اعمال بدشان را از کجا مى گيرند؟ از پشتشان (سوره 84 آيه 10) يا از دست چپشان (سوره 69 آيه 25)؟
بررسى ركاكت هاى جملات بدتركيب او را كنار مى گذاريم، در پاسخ پرسش ناوارد و ناشى از فهم ناقص او مى گوييم: نامه اعمال زيانكاران در دست چپ شان گذاشته مى شود؛ اما از پشت سر شان، چون آنان روى مواجه شدن با خدا را ندارند!!
وَأَمَّا مَنْ أُوتِى كِتَابَهُ وَرَاء ظَهْرِهِ * فَسَوْفَ يَدْعُو ثُبُورًا * وَيَصْلَى سَعِيرًا * إِنَّهُ كَانَ فِى أَهْلِهِ مَسْرُورًا * إِنَّهُ ظَنَّ أَن لَّن يَحُورَ * بَلَى إِنَّ رَبَّهُ كَانَ بِهِ بَصِيرًا * الانشقاق: 10-15
و اما آنكه نامه اش از آنسوى پشتش به او داده شود. حتماً طلب كند مرگى. و درآيد در شعله ورى. بىگمان كه او در خانواده اش بود شادمان. مى پنداشت كه برنگردد هيچگاهى.
اين آيات متبركه به مخاطب خود مى گويد: و اما كسيكه نامه اعمالش را از عقبش به او دادند، كسيكه نمى تواند با خدا رو برو شود، مجرم، خائن، عاصى، بدكار، سركش، مشرك و منكر از خدا و نعمتهايش است، روى مواجه شدن با خدا را ندارد و خداوند جل شأنه نيز نمى خواهد روى ناپاك او را ببيند، نامه اعمالش را از عقب و در دست چپ او مى گذارند، تمناى مرگ مى كند و مى گويد: كاش مرگ به سراغم برسد، اى كاش خاك مى بودم و هرگز زنده نمى شدم و اين صحنه را نمى ديدم. در آتش شعله ور جهنم فرو رود. او در دنيا باكمال بىباكى زندگى كرد، شادمان و مسرور، نه تشويشى از محاسبه الهى و نه ترس و بيمى از عذاب دوزخ. گمانش اين بود كه همه چيز در همين زندگانى دنيا خلاصه مى شود، برگشتى بسوى خدا و رستاخيزى در ميان نيست. برعكس گمان واهى اش حتماً بسوى خدا برمى گردد، چون خدا شاهد و ناظر اعمال اوست، حتماً پاداش عملكردهايش را مى دهد. ماكه مخلوقيم و همه استعدادهاى ما وديعه و امانتهاى الهى اند، وقتى خوب و بد كسى را مشاهده كنيم حتماً پاداش مى دهيم، خوب را مى ستاييم، بد را نكوهش مى كنيم، مى خواهيم به خوب پاداش دهيم و بد را سرزنش كنيم، آيا ممكن است خداى بصير و بينا كه ملكه قضاوت در مورد عملكردهاى خوب و بد ديگران را او در ما بوديعت گذاشته است، رستاخيزى برپا نكند و درباره عملكردهاى ما قضاوت نكند؟!
جناب ناقد! آيا فهميدى كه نامه اعمال مجرمين و زيانكاران در دست چپ شان گذاشته مى شود؛ اما از پشت سر شان؟
آيا فرشته ها مى توانند نامطيع باشند؟
ناقد در اين جا نيز طبق عادت بد خود مرتكب مغالطه شده، ادعاء مى كند كه قرآن در رابطه به عدم سركشى فرشته ها از فرمان خدا و اطاعت مطلق شان آيات متناقض دارد، مى نويسد: در (سوره 16 آيات 49-50)، آمده است: هيچ فرشته اى متکبر نيست، همه الله را اطاعت ميکنند اما «هان به فرشتگان گفتيم، آدم را سجده کنيد» و همه آنها به آدم سجده کردند مگر ابليس، ابليس نافرمانى کرد و او بسيار متکبر است (سوره 2 آيه 34).
ركاكت هاى ادبى ترجمه او را كنار مى گذاريم، در باره پرسش و نقد او مى گوييم: جناب ناقد! فرشته ها چنان آفريده شده اند كه سركشى و عصيان از فرمان خدا براى شان مقدور و ممكن نيست، چون انسان و جن داراى استقلال و اختيار نيستند، جن از زمره فرشتگان نيست، قرآن مى فرمايد: در تمامى مخلوق خدا تنها ابليس از سجده و اظهار انقياد در برابر آدم خوددارى ورزيد، او از طائفه جن بود: كان من الجن. تفصيلات موضوع را در اين عنوان (آيا ابليس از زمره فرشته هاست؟) مطالعه كنيد.
ادامه دارد

در پاسخ به ادعاهاى بى مايه (خطا ها و تناقضات قرآن!!! )

قسط پنجاه و هشتم

چه کسى قرآن را بر محمد وحى ميکند؟
اين يكى ديگر از اعتراضات سست و مبنى بر مغالطه ناقد است كه از نهايت نافهمى او حكايت دارد، مى نويسد: چرا در قرآن در يك آيه؛ حامل وحى به سوى پيامبر عليه السلام جبرئيل و در ديگرى روح القدس خوانده شده؟ به اين آيات استناد مى كند: (سوره 16 آيه 102) يا (سوره 2 آيه 97)؟.
ناقد نمى داند كه روح القدس همان جبرئيل است، نه روح القدس بايبل كه مى گويد: خدا از سه اقانيم ساخته شده: خداى پدر، خداى پسر (مسيح) و خداى روح القدس، يعنى هم پدر خداست، هم پسرش مسيح خداست و هم روح القدس خداست، و هر سه يكجا خداى واحد، سه يك است و يك سه!!!
از اعتراض ناقد به وضوح تمام پيداست كه او اعتراضش را از نوشتار كدام مستشرق يهودى و مسيحى نسخه بردارى كرده، چون آنها تعبير ديگرى از روح القدس دارند، از نظر هر قرآن فهم مسلمان روح القدس نام ديگر جبرئيل است كه در چندين آيه قرآن به اين نام و صفت ياد شده، دو آيه مورد نظر ناقد اينها اند:
قُلْ مَن كَانَ عَدُوًّا لِّجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَلَى قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللّهِ مُصَدِّقاً لِّمَا بَيْنَ يَدَيْهِ وَهُدًى وَبُشْرَى لِلْمُؤْمِنِينَ * البقره: 97
بگو: هر كى دشمن جبرئيل باشد؛ بداند كه او به حكم خدا اين (قرآن) را كه تصديق كننده ماقبل خود و هدايت و بشارت براى مؤمنان است؛ بر قلب تو نازل كرد.
قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِن رَّبِّكَ بِالْحَقِّ لِيُثَبِّتَ الَّذِينَ آمَنُواْ وَهُدًى وَبُشْرَى لِلْمُسْلِمِينَ * النحل: 102
بگو: روح القدس (جبرئيل) آن را از سوى پروردگارت نازل كرد تا كسانى را استوار سازد كه ايمان آورده اند و هدايت و بشارت براى مسلمين.
جناب ناقد! به اتفاق تمامى مفسرين روح القدس نام ديگر جبرئيل است كه امور مربوط روح به او سپرده شده. حال بگو: در كجاى اين آيات تعارضى وجود دارد؟!!
آيا وحى جديد وحى قديم را تصديق مى كند يا تعويض؟
ناقد ادعاء مى كند كه برخى از آيات قرآن مشعر بر آن اند كه اين كتاب كتب قبلى را تصديق مى كند اما در برخى ديگر مشاهده مى كنيم كه تبديل و تغيير در آنها را بازگو مى كند، به زعم او ميان (سوره 2 آيه 97) و (سوره 16 آيه 101) تعارضى وجود دارد، گويا در يكى گفته شده كه (وحى هاى جديد وحى هاى قديم را تصديق ميکنند) و در ديگرى گفته شده كه (جايگزين آنها هستند)!! (جمله ها با تركيب ركيك از ناقد است).
به جناب ناقد مى گوييم: قرآن بر تمامى مطالب اصلى كتب قبلى احاطه كرده و همه را تصديق مى كند، اما با چند استثناء: زبان قرآن غير از زبانهاى كتب قبلى است، مطالبى كه به زمان، مكان و حالت مخاطب و ظروف و شرائط خاص او مربوط است؛ در كتب قبلى به گونه اى و در قرآن به گونه اى ديگر آمده. قرآن در توجيه اين تفاوت مى فرمايد:
وَإِذَا بَدَّلْنَا آيَةً مَّكَانَ آيَةٍ وَاللّهُ أَعْلَمُ بِمَا يُنَزِّلُ قَالُواْ إِنَّمَا أَنتَ مُفْتَرٍ بَلْ أَكْثَرُهُمْ لاَ يَعْلَمُونَ * قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِن رَّبِّكَ بِالْحَقِّ لِيُثَبِّتَ الَّذِينَ آمَنُواْ وَهُدًى وَبُشْرَى لِلْمُسْلِمِينَ * النحل: 101- 102
و چون آيه اى را به جاى آيه اى ديگر عوض كنيم؛ در حالى كه خداوند به آن چه نازل مى كند خوب داناست؛ مى گويند: تو كسى جز افتراء كننده اى نيستى، بلكه اكثر شان نمى دانند، بگو: روح القدس (جبرئيل) آن را از سوى پروردگارت نازل كرد تا كسانى را استوار سازد كه ايمان آورده اند و هدايت و بشارت براى مسلمين.
در رابطه به اين آيات مطالب آتى را در نظر داشته باشيد:
• در اين آيات در باره آيات ناسخ و منسوخ در قرآن نه؛ بلكه به تفاوت هاى لفظى و تركيب هاى متفاوت الفاظ در آيات شبيه هم اشاره شده، آياتى كه در آن در رابطه به يك موضوع با الفاظ گوناگون بحث شده، در برخى به گونه مجمل و در برخى به گونه مفصلتر، براى آن كه اين سوره در مكه نازل شده و در آن زمان آيات مربوط به احكام نازل نگرديده بود، ناسخ و منسوخى وجود نداشت، و قضيه اعتراض مشركين به آيات ناسخ و منسوخ زمينه نداشت، در واقع آيت مذكور به آن اعتراض مشركين پاسخ مى گويد كه مى گفتند: اگر اين آيات از سوى الله متعال مى بود نه در آن شاهد تكرار مطلب با الفاظ گوناگون مى بوديم، نه شاهد تفاوت ها در تركيب آيات، و نه شاهد اين كه در رابطه به يك موضوع در برخى از آيات به گونه مجمل و در برخى به گونه مفصلتر بحث شده!! در جواب آنان گفته شده: اين اعتراض ناشى از نافهمى آنان است، الله متعال خوب مى داند كه قبلاً چه ارشادى نموده و بعداً چه چيزى نازل مى كند، اين تكرار و بيان مطلب با الفاظ گوناگون براى آن است تا مؤمنان آن را خوبتر درك كنند، به سلول سلول دل و دماغ شان راه باز كند، بيشتر مطمئن شوند، خم و پيچ هاى راه ايمان را خوبتر بشناسند، و هيچ ابهامى براى شان نماند، اين قرآن مجموعه اى از رهنمودها و بشارت هاى الهى به مؤمنان است، بشارتهايى در باره آينده روشن و اميدبخش، گاهى به يك صيغه اى قابل فهم براى عده اى و گاهى به صيغه اى ديگر و آسان تر براى ديگران. قرآن كلام شخصى محمد عليه السلام نيست؛ پياميست الهى كه توسط روح القدس (جبرئيل عليه السلام) به او رسيده است. كار برد صفت روح القدس (روح پاك) براى جبرئيل عليه السلام به نكته اى ظريف اشاره دارد و آن اين كه: هر جزء اين پيام الهى و هر فقره و آموزه آن نشان مى دهد كه حامل آن شخصيتى پاكيزه و داراى روح پاك است، پاك و منزه از هر گونه تمايلات آلوده و ناپاك، مصئون از غرض و مرض، برئ از خواسته هاى منحط نفس و هوس و وسوسه هاى شيطانى، بگوييد: آيا در اين پيام مقدس الهى چيزى را سراغ داريد كه از هوى و هوس و تمايلات نفسى كدام انسانى نشأت كرده؟!!
ادامه دارد

واژه های کلیدی

دين، عقايد و باورها
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید

پيام‌ها

  • سلام به آقاي گلبدين حكمتيار وديگر دوستان!
    حكمتيار صاحب! بنده اين قسط ها را در سايت خودتان وهمچنان چند قسط ديگر را درسايت دعوت خوانده ام واينجا با مرور سرسري دانستم كه چيز جديد غير از همان تكرار مكررات ده در خويش ندارد. ازين رو تصميم گرفتم كه اين پيام را در ذيل پر حرفي هايتان در پيامخانه بگذارم.
    قبل از همه خدمت جنابعالي بايد عرض شود كه كاربرد واژهء ( قسط) در زبان فارسي هرگز مفهوم فصل وباب را در نويسنده گي نمي رساند . قسط در زبانهاي عربي وفارسي عموما در مسايل مالي واداي قروض وديون استفاده ميشود.
    مثلا برداخت نمودن قرض به أقساط مختلف وغيره در زبان فارسي مروج است، اما تقسيم بندي بخش ها وفصل هاي يك رساله را به أقساط مختلف تبديل نمودن يك ابتكار بي مزه وغير عقلاني جنابعالي ميباشد.
    دوم اينكه عزيز ياسين تا جايكه من از خلال بعضي پيامها وجواب هايش در كابل پرس برداشت نموده ام او از يك خانهء مذهبي كه بيشتر يا كمتر اعضاي خانواده اش عضو حزب اسلامي بوده اند سر بلند كرده است. او زبان عربي را خوب بلد است، قرآن را با تمام قواعد وصرف ونحو آن بلد است، تا سطح فرهنگ المنجد در زبان عربي ميتواند براي تان دليل بياورد. اينكه چرا او نميتواند از پردهء نام مستعار بيرون آيد حتما در خانواده اي كه تولد وبزرك شده احساس امنيت نميكند. زيرا حتما زهر افكار ماليخوليايي شما بيشتر اعضاي خانوادهء اورا چنان ديوانه وأحمق ساخته است كه عزيز ياسين تنها ميتواند با استفاده از نام مستعار نفرت وكراهيت خودرا از قرآن و دين اسلام بيان نمايد و از نظر روحي خودش را تسكين دهد.
    زيرا او حتما اعمال وكردار منافقانه وشيطاني اعضاي خانوادهء خودرا و همچنان قتل هاي ناموسي قشر إناث خانوادهء خودرا بچشم سر ديده است وبه اين قناعت رسيده است كه اگر تربيت يافتگان مكتب قرآن همين افراد ورهبر معظم شان جناب حكمتيار باشد پس تف به همچو دين مزخرف .
    شما بعوض اينقدر لاطائلات نويسي ها بايد يكبار به اعمال وكردار خود وپيروان تان تحديد نظر نماييد واز خود بپرسيد كه : آيا عملا شما پيروي از شيطان ميكنيد ويا از رحمان..
    زيرا اگر دين اسلام دين عمل باشد ومباني خوبي وبدئ انسانها نزد الله تقوا وپرهيزگاري وصلهء رحم وعاطفه باشد پس شما وپيروان تان برعكس پيروان شيطان استيد، تعريف كه شما از شيطان از زبان قرآن ارائه ميفرماييد مصداق عملي آن شما وپيروان دگم انديش ومتعصب، زورگو وجاهل تان ميباشيد. بناء عزيز ياسين ويا أمثال عزيز ياسين حق دارند كه نسبت به همچو دين وهمچو كتابيكه كوچكترين اثر عملي در زنده گي شما وپيروان تان نكرده است كافر گردند.
    بناء اگر نصيحت اين بندهء حقيرفقير را ميشنويد به عوض اينقدر نويسنده گي به اصلاح حال خود وهمفكران تان بپردازيد، آنگاه دنيا گل وگلزار است،
    سخنلن بيشتر ديگرم را به وقت ديگر موكول مينمايم

  • اقاى عزيز ياسين
    بنظرم كارتان كارستان است . اينكه در افغانستان ِ محاصره در دست ونيروى مخرب اسلام سياسى اين پيروان راستينِ اسلام ، شهامت كرديد ونقد نموده ايد زياد جاى خوشبختى است. واينكه اقاى حكمتيار به دفاع از قران پرداخته بنظرم زياد تعجب اور هم نيست. وى بايد ضمن تحسين اسارت پرستى دينى ، ناجى واقعى اين زندانِ فكرى باشد . زيرا وى براستى نمايندهٌ واقعى واصلى اسلامِ راستين است. اسلاميكه هيچگاه داوطلبانه نه بلكه با شمشير وخشونت الى افغانستان تشريف اورد وطى تمام تاريخ جنگ و زندگى اش حيات صدها مليون انسان را برباد داد تا داومى باشد بر بناى همان اسارت انسانى. جبرگرايي يا دترمينيسم فكرى بالاتر از اين محصولى ديگرى ندارد. اديان در مجموع عقل انسانى را ناقص وخود را بالاتر از ظرفيتِ پذيرش عقل وخرد دانسته اند. راه نقد أساسا در تمام اديان اسمانى بسته است. جاى نقاد در اين دنيا شمشير اختهٌ حكمتيار هاست ودر دنياى موعودِ ديگرشان اتش هاى خروشان ودوزخ هاى جانانه كه كوره هاى ادم سوزى هيتلر برايش در حكم يك شوخى ميباشد. نزد اينها " پاى استدلاليان چوبين" است و" سخت بى تمكين" .
    من از حكمتياركه اصلا همين را انتظار دارم كه برايت بنويسد و اما وا به جانت كه اگر زنده زنده نصيبش شوى !!!!!! دا دنيا په احمقانو ده ودانه- دانا نه كا په دنيا باندى غرض.

  • دوست گرامی پرویز بهمن و سائر عزیزان خواننده را درود های گرم و صمیمانه تقدیم داشته بهروزی و حوصله مندی و خونسردی شان را در مطالعۀ نوشته های طویل و عریض آقای حکمتیار آرزو مینمایم.
    جناب پرویز بهمن گرامی اجازه دهید از شما صمیمانه خواهش نمایم تا در برخورد با ایشان از بردباری و تحمل کار گرفته اورا با اسلوبی بهتر از آنچه که متأسفانه ایشان در نوشته هایشان به آن مبادرت ورزیده و همه را به باد اهانت و تحقیر بسته اند ، مخاطب قرار دهید.
    من همانگونه که درذیل بخشها ویا به گفتۀ خودش " قسط " های سیزده گانۀ قبلی اش درهمین سایت کابل پرس? نوشته ام ، خوشحالم از اینکه ایشان را و نوشته های سر شار از افتراءات و إهانتها و حاشیه رویها گسترده و دلگیر و ملال آور و استدلالهای چوبین پا و نااستوار و من درآوردی ایشان را باخود داریم که برایمان امکان میدهد تا این مدعی حکمت را چهره گشایی نموده سطحی نگری وعامیانه وواعظانه اندیشی هایشان را برای خواننده گان گرامی افشاء و برملاء سازیم.
    من یک باردیگر به خواننده گان عزیز و به شخص " شخیص " ایشان وعده میدهم که به زودی گفتنی هایی را دراین زمینه به دست نشر خواهم سپرد.
    پس یار زنده صحبت باقی!
    سلامت و سعادتمند باشید
    عزیز یاسین
    000000000000

  • آقای حکمتیار در قسط پانزدهم ردنامه اش در زمینۀ پیدایش اولین انسان درروی زمین چنین می نگارد:

    "اما اينكه چگونگى آفرينش زوج آدم از چه قرار بوده و چگونه بدنيا آمده است، در اين رابطه در آيه اول سوره النساء مى خوانيم:
    يأَيُّها النَّاسُ اتَّقُواْ رَبَّكُمُ الَّذِى خَلَقَكُمْ مِّن نَّفْسٍ وَاحِدَةٍ وَخَلَقَ مِنْها زَوْجَها وَبَثَّ مِنْهمَا رِجَالاً كَثِيراً وَنِسَآءً وَاتَّقُواْ اللَّه الَّذِى تَسَآءَلُونَ بِه وَالأَرْحَامَ إِنَّ اللَّه كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبا *
    هان اى مردم! از همان پروردگار تان بترسيد كه شما را از نفس واحدى بيافريد و از او جوره اش را خلق كرد و از هر دو مردان و زنان زيادى را پراگنده ساخت.
    اين آيه نشان مى دهد كه آغاز خلقت انسان از نفس واحدى بوده و جوره اش از جسد او منشعب گرديده و ازدواج هر دو مايه توالد و تكاثر نسل شان و انتشا ر آنان در روى زمين شده است. "
    بر پایۀ نوشتۀ قرآن پس ازانکه الله آدم را آفرید و به فرشتگانش دستورداد که بر او سجده کنند و شیطان نپذیرفت و شیطان از بهشت رانده شد شیطان به فتنه انگیزی می پردازد و حوا ( زن آدم ) فریب ابلیس را می خورد و آدم ( پیغمبر ) فریب زنش را خورده (ازمیوه ای درخت معرفت ) میخورد وآنها از بهشت رانده می شوند زیرا از فرمان الله سر پیچی کرده بودند و میوه یا گندمی را خورده بودند که چشم وگوش شان باز شده بودند والله هیچ دوست ندارد که چشم و گوش بنده اش باز باشد. او دوست دارد که بنده اش مانند بره ی باشد وهمیشه در حال عبادت بسر ببرد.
    اگر چه بر پایه نوشته های قرآن کسی که از فرمان الله سر کشی می کند یک تبهکار است ولی همین آدم را الله که از فرمانش سر پیچی کرده بود بعنوان نخستین پیامبر بر می گزیند. ( زمانی که آدم به زمین می آِید هیچ فردی دیگری جز خودش وزنش وجود نداشته اند، پس الله آدم را برای پیامبری کدام انسانها بر می گزیند؟ ) از نشانه های ناتوانی این پیامبر همین بس که حتا پسرانش را هم نمی تواند درست تربیه کند ویکی از پسرانش آدم کش بار می آیدو برادر خود را می کشد. این اولین پیامبر الله بحدی فاقد درک و عقل است که حتا فریب زنش ( یعنی موجود دیگر آفریده شده بروی زمین ) را هم میخورد.
    داستان آدم چنین ادامه پیدا می کند که برادر آدم کش با خواهرش همبستر می شود و از آنان فرزندان زاده می شوند و برین گونه نخستین نسل بشر پدید می آید. پس می توان به این نتیجه رسید که ما آدمیان مشتی حرام زاده هستیم.

  • اقای پرویز بهمن جان
    لطفا" در مورد موضوعات دینی بلخصوص قران، اقلا" ده سال اموزش ببین و بعدا" در مورد به جناب حکمتیار وارد بحث و مناقشه شو. ظرفیت دینی تو خیلی پایانتر از انست که به او مشوره بدهی و او را نصیحت کنی.
    بهتر این است که به افرادی زورمند هم نظرت مربوط شورای نظار مشوره سالم بدهی زیرا مدت زیادی است که با تشکیل مافیای سیاسی-جهادی، مزاحمت های را در راستای ایجاد یک دولت تخصصی و مسلکی بوجود اورده اند. از یکطرف خود را مجاهد و وارثین مجاهد قلمداد می کنید و ادعای جهاد علیه یک ابرقدرت کفری شوروی را دارید اما از جانب دیگر در سایه ابرقدرت کفری دیگرامریکا خود را مصون احساس نموده و مانند سگهای افتاب زده لمیده اید. اما حکمتیار هرگز به چنین ذلت تن نداد و نخواهد داد.

  • هارون جان!
    من حكمتيار را بارها از نزديك ديده ام وسويهء دانش وفهم قرآني او را وهمچنان ميزان دانش اورا در زبان عربي از نزديك طول وترازو كرده ام. پرسش من از شما واز جناب حكمتيار اين است كه : ايشان كه زبان عربي را نميدانند چطور بخود حق داده اند كه قرآن را. تفسير نمايند؟ البته اين سوال تنها از سوي بنده مطرح نشده است بلكه بقول زاهد جلالي يكي از اعضاي سابق حزب اسلامي اين سوال را باري مولوي خالص نيز از وي مطرح ساخته بود.
    عرض ام حضور شما كه جناب حكمتيار حرف جديد براي گفتن ندارند. ازين موضوع هم كه بگذريم چنانچه بنده در بالا اشاره نمودم اسلام وقرآن به چنين دفاعيه ها ضرورت خاص ندارد، زيرا مطابق گفتهء جناب عبدالكريم سروش كه : اگر قرار باشد كه از دين وإيمان خود از راه كتاب وقلم ونصيحت گويي وفلسفه بافي دفاع نماييم ما ذخائر خيلي بزرگ درين عرصه داريم ولي اعتراض اصلي مخالفان اسلام اين است كه:
    اگر دين شما برحق است وشما اينقدر ادعاي حقانيت داريد چرا تمام بدبختي ها، جهالت ها، وحشت ها، دروغگويي ها، دزدي ها، قتل عامها وخلاصه تمام ذلت ها دامنگبر شما است؟
    قرآن تان ميگويد: ( وأنتم الأعلون ان كنتم مؤمنين ) شما هميشه بالا دست ميباشيد به شرط كه مومن باشيد.
    سوال من هم بحيث يك مومن از جناب حكمتيار اين است كه : آيا من وشما وتمام مسلمانهاي امروزي بدرستي مومن استيم يانه؟ آيا مؤمنين واقعي من وحكمتيار استيم يا داعش وطالبان؟
    چرا من وحكمتيار صاحب و ملاعمر وابوبكرالبغدادي وهمهء حكام عرب وعجم ذليل ترين مردم جهان استيم؟
    همين امروز يا ديروز كشورهاي صليبي پول واسلحهء شانرا به جناب حكمتيار قطع ميكردند يا حالا قطع نمايند حكمتيار صاحب چه خاك را بر سرش خواهد كرد؟
    اين ذلت اقتصادي وفقر فرهنگي ومصيبت هاي كه در جهان اسلام است چرا در كشور مانند تركيه سيكولار كه تومار آخرين خلافت مزخرف اسلامي را براي ابد برچيد وجود ندارد؟ حكمتيار صاحب به عوض اينقدر لاطائلات نويسي ها بايد به اين سوالها پاسخ ارائه نمايند.

  • در طبیعت چهار نوع انرژی طبیعی وجود دارد: انرژی قوی هسته یی، انرژی ضعیف هستوی، انرژی قوه جاذبه و انرژی الکترو مگنیتی.
    این چهار نوع انرژی باعث بمیان آمدن ماده و تراکم و تعامل و بوجود آمدن تمام موجودات حیه و غیر حیه میگردد و موجودات حیه در اثر تاثیرات محیط زیستی تکامل میکنند و میلیون ها نوع دیگررا بمیان می آورند.
    بناً تتُوری خلقت را که جزُ یک افسانه ساخته خود بشر بیش نیست، از سر دور کنید و روی بطرف علم بیاورید و از بحث های بی مورد و بیجا خود داری کنید. علوم طبیعی بیاموزید. یک میکروسکوپ را بگیرید و ساختمان اجسام حیه و غیر حیه را در زیر آن بر رسی کنید و یک تیلیسکوپ را بگیرید و کهکشان ها را نظر بیاندازید و ببینید که آسمان بر خلاف آنچه قرآن میگوید، چتر زمین نه، بلکه یک خالیگاهی است که خود زمین د ر میان آن مانند تریلیون، تریلیون ستاره ها و سیاره های دیگر در بین آن قرار دارد.

  • " قسط" های حکمتیار صاحب برای مردم ما آشنا ست . ایشان در سال های جنگ بر سر ارگ کابل روزانه بیش از 1000 " قسط" اسلامی بر فرق مسلمانان نازل می فرموده اند.
    دوستی که فرموده اند اگر حامیان حارجی حکمتیار دست از سر شان بردارند وی چه خواهد کرد ، از این بابت مطمین باشندزیرا جناب " امیر" آنقدر از مدرک تجارت خون مردم افغانستان ثروت اندوخته اند که به تنهایی می توانند تا سال های زیادی در میدان مسابقه ی قدرت طلبی به تاخت وتاز ادامه دهند .

  • از حکمتیار فقط یک سوال دارم، آیا در قرآن چیزی نوشته شده است،
    که با قاتلین 65 هزار کابلی( یکی ازین قاتلین خودت هستی) چطور
    برخور باید کرد؟
    یا به عبارت دیگر، خدا برای این قاتلین چه نوع جزأ تعین کرده است؟

  • کشتار وخونخوارگیی را که گلبدین و حزبش در کابل و جاهای دیگر افغانستان انجام داد ومیدهد همه ملهم از قرآن و دستورات محمد است زیرا در قرآن این جنایتکارانه ترین کتاب در تاریخ بشر همین دستور داده شده است. اینکه امروز آنچه راداعیش، بوکو حرام و طالبان انجام میدهند نباید به پای آنان نوشت، بلکه دستور قرآن است. بالفرض اگر این گروهها ی خونخوار در اثر بمباردمان حکومتها ی دور ونزدیک از بین بروند از جای دیگری سر بالا میکنند.
    دستور قتل عام، شکنجه، برده گیری، تجاوز دائمی جنسی به زنان ودذدیدن تمام اموال غیر مسلمانان در قرآن جنایتکارانه ترین دستور در تاریخ است. واین جنات هیچگونه محدودیتی ندارد:
    محدودیتی ازنظر عاطفه واخلاق انسانی ندارد. مسلمانان مؤظفند از کشتار غیر مسلمانان لذت ببرند نه اینکه ناراحت شوند و یا دلسوزی کنند. محدودیتی از نوع سلاح ندارد. هرنوع سلاحی، عادی شیمیائی، میکروبی، اتمی همگی قابل استفاده اند. محدودیتی از نظر نحوۀ کشتار ندارد.جنگ رسمی یا ترور بهر شکلی واجب است.محدودیتی از نظر جغرافیائی ندارد. چون محدود به یک سر زمین نمی شود. محدودیتی از نظر تاریخ ندارد. چون محدود به یک دوره تاریخی نمی شود. تازمانیکه غیر مسلمانی در جهان وجود دارد این جنگ وکشتار ادمه دارد. در صورتیکه جنایت گران تاریخ به دورۀ خاصی مر بوط بودند.
    محدودیتی از نظر نوع ومیزان خشونت ندارد. شکنجه وآزار به هر نوعی وبا هر شدتی جایز است و قرآن و سنت هیچ محدودیتی برای آن تعیین نکرده است.
    محدودیتی از نظر میزان دذدی ندارد. مسلمانان مؤظفند کل اموال کفار شامل اموال منقول و سرزمین شانرا اشغال کنند.
    هیچ محدودیتی از نظر برده گیری وتجاوز جنسی به کنیزان وجود ندارد. چنانچه در زمان عمر بعضی از صحابه محمد بیش از هزار کنیز و برده داشتند.
    ومهمتر از همه دستور کشتار قرآن هیچ محدودیتی از نظر تعداد کشته ها ندارد. معمولاً جنایتکار ترین افراد تاریخ پس از کشتن افراد یک رستا یا شهر از خون سیراب می شدند وکشتاررا متوقف می کردند اما کشتار اسلامی چنین نیست. هیچ کافری در جهان نباید زنده بماند. در مجموع کلیۀ جنایتها وجنایتکاران تاریخ محدودیتهای داشته اند اما کشتار وتجاوز ودذدی اسلامی هیچ محدودیتی ندارد.
    اما سوال همیشگی کتاب. آیا این همه جنایت وظلم دستور خداست؟ آیا خدا نمی فهمد که راه هدایت انسانها بسوی خودش کشتار وتجاوزجنسی ودذدی نیست؟ویا محمد است که رفتار های غیر انسانی خودش را به خدا نسبت میدهد؟ عقل سلیم باید قضاوت کند.

  • برای راکتیار میگویم!
    اگر تو مسلمان باشی من به این دین و به پیغمبر اش هزار لعنت میفرستم. اما از آن اسلام و پیغمبر اش را دوست دارم و احترام میکنم که تو را رسوای جهان و خاصتن مردم افغانستان ساخت. من با تو دایوث یکجا به پوهنتون کابل بودم و میدیدم که دیگران را به اسلام رهنمایی میکنی ولی سر و کار ات به خانه ای فرهنگی امریکا است و از آنجا پول میگیری و مصرف دوستانت میکنی که چهار صرف ات را میگرفتند و ترا به فاکولته ای انجنیری میرساندند. تو مرده گاو چند هزار مردم کابل بخاطر غصب قدرت ار ربانی بیشرف کشتی. هر کس باید بگوید که تو جاسوس پاکستان و جیرخوار امریکا هستی. لعنت خدا و رسولش به تو نابکار....

  • اولین کاروان زنی مسلمانان
    اولین کاروان زنی مسلمین بدر اولی نامیده می شود. بطور خلاصه: محمد هشت نفررا بسر کردگی عبد الله بن جحش به منطقۀ نخله فرستاد تا از رفت و آمد های قریش اطلاع حاصل کنند و محمد را آگاه بسازند. کاروانی قریش از نزدیک آنان رد می شد. آنان به کاروان حمله کردند و یکی از کاروانیانرا کشتندد ودو تن را اسیر گرفتند و اموال کاروان را بدذدیدند و به مدینه باز گشتند.
    این کاروان زنی در ماه حرام ( رجب ) واقع شد که جنگ درین ماهها بین اعراب واسلام حرام است. بنابراین این کار جرم بزرگی محسوب می شد و موجب شماتت مسلمانان توسط غیر مسلمانان شد. محمد در ابتدا به ایشان معترض شد که من نگفتم که در ماه حرام جنگ کنید ولی در روز های بعدی این آیه را نازل کرد:" از تو در بارۀ ماهی که جنگ دران حرام است می پرسند بگو جنگ دران گناهی بزرگ است و باز داشتن از راه خدا وکفر ورزیدن به او و باز داشتن از مسجد الحرام وبیرون راندن اهل آن ازانجا نزد خدا ( گناهی ) بزرگتر و فتنه از کشتار بزرگتر است." ( سوره توبه آیه 217 ) بدنبال این آیه مسلمانان شاد شدند و یک پنجم اموال دذدی را محمد برای خود برداشت و بقیه را بین کاروان زنان تقسیم کرد. اسیران را نیز نگهداشت وبا گرفتن فدیه ( پول یا کالا که برای آزاد کردن اسیر می پردازند ) آنان را آزاد کرد. (سیره ابن هشام ج 2 ص 595 )
    در این واقعه و آیه دقت شود: ماموران محمد در ماه حرام بدون دلیل می جنگند و بدون دلیل آدم می کشند. افرادی را اسیر می گیرند و کاروان را می دذدند، همۀ اینها با آیۀ فوق توجیه و معقول شد و محمد خودش هم ازین دذدی بهره برد. با این بهانه که کفر قریش و اخراج مسلمانان از نظر گناه بزرگتر از کار های مسلمانان است. درینجا دارندگان عقل سلیم باید قضاوت کنند که کار های قریش بدتر بود یا کار های محمد؟ ثانیاً بفرض که کار قریش بدتر بود آیا باید در مقابل جنایت، جنایت کرد؟ ثالثاً حتا این آیه پذیرفته است که جنگ در ماه حرام، حرام است و کار مسلمانان نادرست بوده است. در مقابل این کار نادرست چه باید کرد؟ باید خونبهای فرد کشته شده را پرداخت کرد، اسیران را آزاد کرد و اموال دذدی را به صاحبانشان بر گرداند. آیا محمد چنین کرد؟ یا خود شریک این جنایات شد. یعنی عمل محمد تائید کاروان زنی است و آیۀ فوق رد آنست. بعبارت دیگر محمد صد در صد بر ضد آیۀ فوق عمل کرده است. جالب است دانسته شود که این کاروان زنی دندان طمع محمد را تیز کرد به نحویکه از آن پس کاروان زنی جزو رویه ای معمول محمد شد و بخش اعظم اموال زیاد محمد ومسلمانان را اموال دذدی تشکیل می داد.
    محمد همۀ این کارهای زشت را به خدا نسبت می داد. یعنی خدا سر دستۀ دذدان و آدم کشان است. خدا بزرگتر و سبحان تر از آنست که دست به این آلودگی ها بیالاید، این محمد است که آبروی خدارا در گرو اعمال زشتش قرارداده است.

  • به ياسين و رفقايش!
    من پنجاه و نه قسط نوشته علمى آقاى حكمتيار در پاسخ به اعتراضات نويسندگان ايرانى چون شجاعى و كاپى اين اعتراضات از سوى نويسندگان مجهول الهويه با نامهاى مستعار ياسين، ميرزا، ... را مطالعه كردم، و قضاوتم را نيز داشتم، حال به خوبى مى دانم كه اين اعتراضات تا چه حدى منحط و مبتذل است، دشنامهايى كه از سوى افراد برگشته از دين و بيگانه از ملت به آدرس آقاى حكمتيار در سايت كابل پرس نشره شده؛ باورم را به فرومايه گى و بازارى بودن اين افراد راسختر كرد، كسى كه از پروردگارش انكار كند، بر شخصيتى عظيم چون محمد عليه السلام و كتابى مقدس و بلند منزلتى چون قرآن اعتراض كند؛ آيا از او مى توان انتظارى بيش از چنين فرومايه گى داشت؟! انكار از پدر خود خيلى سهلتر از آن است كه كسى از پروردگارش انكار كند، شب را روز و روز را شب خواندن خيلى آسان تر ازآن است كه كسى بر قرآن اعتراض كند. اينها مصداق اين آيه قرآن اند كه مى فرمايد: يريدون أن يطفئوا نور الله بافواههم و يأبى الله إلا أن يتم نوره و لوكره الكافرون: مى خواهند كه نور خدا را با دهن هاى شان (با تبليغات شان) خاموش كنند در حالى كه خدا از آنچه جز اتمام نورش باشد ابا مى ورزد؛ هر چند كافران نه پسندند.
    يكى ازآنان به جاى نقد نوشته و رأى حكمتيار نوشته است كه او انجنير است و عربى نمى داند چگونه به تفسير قرآن پرداخته؟!! من نيز اين پرسش را داشتم اما پس از مطالعه نوشته اش دانستم كه او به قواعد و رموز زبان عربى كاملاً وارد است، همين نوشته او كافى است كه چنين تصويرى از او داشته باشيم. اى كاش اين معترض يك نمونه در تفسير قرآن و ترجمه آيات آن را نشاندهى مى كرد كه ثابت كند او در ترجمه اش از عربى به فارسى اشتباهى مرتكب شده، يكى از دوستان حكمتيار به من گفت: او به پنج زبان بلد است، پشتو، فارسى، عربى، انگليسى و اردو، گفت: من شخصاً شاهد يكى از جلساتى بزرگ بودم كه رهبر معروف مردم يمن و عالم برجسته جهان اسلام عبدالمجيد زندانى در آن سخنرانى مبسوط و علمى داشت، يكى از فارغان جامعه اسلامى سعودى سخنان زندانى را به فارسى ترجمه مى كرد، اما نتوانست از عهده ترجمه به خوبى برآيد، مترجم از حكمتيار خواست تا او اين كار را انجام دهد، ترجمانى او خيلى جذاب و جالب بود و من در آن روز فهميدم كه تسلط او بر دو زبان عربى و فارسى تا چه پيمانه است. يكى ديگر از همراهان حكمتيار در سفرش به سعودى حكايت كرد كه در مسجد كبير رياض سخنرانى داشت، به عربى صحبت كرد، سحنرانى اش به حدى جذاب و جالب بود كه با نعره هاى مسلسل تكبير بدرقه مى شد، در پايان سخنرانى اش مردم هجوم آوردند، هر يكى مى خواست خود را به او برساند، مصافحه كند و پيشانى اش را ببوسد، محافظان مجبور شدند او را از دروازه عقبى مسجد بيرون كنند. علم و دانستن و نداستن هر انسان را از افكار،گفتار،كردار، نوشتار و آثار او مى توان درك كرد، نه از ادعا هاى افراد مخالف و مؤيد او، من از افراد شبيه ياسين شكايتى ندارم، از آنان جز حرفى پوچ و مبتذل انتظارى ديگر ندارم، اما از كسى كه به نام بهمن نوشته هايى تحويل مى دهد، گاهى در قالب مخالف ياسين و به عنوان مسلمان تبارز مى كند و گاهى در برابر ياسين شكست خود را اعلان مى كند و بر اسلام و مسلمانان مى تازد، شديداً نفرت دارم، منافقين صدر اسلام نيزهمين كار را مى كردند، از سوى سردمداران جبهه دشمن موظف مى شدند كه صبح ايمان بياورند و شام كافر شوند تا مسلمانان در باره دين شان شك كنند و برگردند.
    من گمان نمى كنم كه آقاى حكمتيار اين بحث علمى را به غرض مناقشه با ياسين آغاز كرده باشد، ياسين و امثال او هرگز به چنين مناقشه اى نمى ارزند، اينها غرض بزرگ جلوه دادن خود ادعاء كرده اند كه گويا حكمتيار مناقشه اى را با آنان آغاز كرده است. اين بحث ها براى افرادى چون ماست كه در جستجوى حقيقت اند و در پاسخ تمامى كسانى است كه عليه اسلام و قرآن مى تازند و راه الحاد و ارتداد در پيش گرفته اند. در نوشته او تمامى اعتراضاتى به بحث كشيده شده كه در سايت هاى مختلف ايرانى و افغانى و به نامهاى اصلى و مستعار نويسندگان افغان و ايرانى انعكاس يافته.
    احمد حكيمى

  • جناب اقاي حكيمي درودهاي گرم و دوستانه ومملو از ترحم وشفقت نثار تان باد
    من واقعا به حال شما وأمثال شما احساس ترحم ودلسوزي مي نمايم زيرا شما بيچاره ها چنان غرق درياي از خود بيگانه گي شده ايد كه نجات دادنتان تقريبا نا ممكن شده است . چون ميدانم كه سخن گفتن با شما خويشتن بأخته گان هـيچ نفعي در پي نخواهد داشت لذا ترجيح ميدهم تا مستقيما با رهبر وپيشواي بزرگتان أقاي حكمتيار به بحث بپردازم تا باشد كه شيفته گانش را نشان دهم كه ايشان تا چه حدي سطحي نگر وناپخته انديش ومفتري إهانتگر و... هستند ، من اين روزها گاه گاهي " قسط" هاي ايشان را ميخوانم ويادداشتهايي مينويسم وبه شما هموطن عزيز وعده ميدهم كه به زودي انرا آمادهء نشر خواهم نمود وتا آن زمان از شما صميمانه تمنا دارم تا از صبر وشكيبايي كارگرفته به من وديگران لعن ونفرين نفرستيد وكوشش كنيد در صحبتهايتان عفت كلام را مراعات نماييد .
    غمخوار ومخلص شما
    عزيزياسين

  • حزب اسلامی گلبدین وشعار فریبندۀ جهاد علیه امریکا
    به تاریخ ٢٦ ثور ١٣٩٢ (١٦ می ٢٠١٣) حمله انتحاری‌ای در منطقه شاه شهید کابل دهها هموطن بی‌گناه ما را که اکثر شان کودکان بودند کشت. لعل محمد که از بدامنی های لوگر به کابل پناه آورده بود و می‌خواست خانواده‌اش در فضای نسبتا امن بسر برده اطفالش به مکتب بروند، دو جگرگوشه ده و سه ساله‌اش را درین حادثه از دست داد و به ماتم نشست.
    مسئولیت این حمله جنایتکارانه را حزب اسلامی به عهده گرفت و آنرا گوشه‌ای از «جهاد ضدامریکایی» اش نام گذاشت. این حزب فاشیستی درحالی ادعای ضدامریکایی بودن می‌کند که بدنه اصلی رهبری آن در زیر سایه امریکا و غرب در کابل پست های مهم دولت پوشالی کرزی را از ارگ گرفته تا چندین ولایت کشور در دست دارند. هادی ارغندیوال، فاروق وردک، کریم خرم، حلیم فدایی، جمعه خان همدرد، وحیدالله سباوون و دیگر گلبدینی های مشهور همه روزه با امریکایی ها کله می‌جنبانند و دالر دریافت می‌کنند اما گلبدین از بستر نرم آی.اس.آی شعار «جهاد» علیه امریکا داده زیر این نام مردم عام ما را تباه می‌سازد.
    اکثریت مردم افغانستان دیگر به تجربه دریافته اند که حزب گلبدین از جیره‌خواران اصلی امریکا در جریان جنگ ضدروسی بود و شخص گلبدین از طریق جنرال ضیاالحق دیکتاتور نظامی پاکستان به سی.آی.ای. معرفی گردید و مقامات بلندپایه سی.آی.ای. در سفرهایشان به پاکستان دیدار های خصوصی با وی داشتند. هفتاد فیصد کمکهای امریکا و غرب به جیب این حزب می‌ریخت و از دُردانه ترین احزاب مورد اعتماد استخبارات امریکا به شمار می‌رفت چون با سیاست های ارتجاعی و ضدملی‌اش به بهترین وجه ممکن راه را برای برنامه های آینده امریکا در افغانستان و منطقه هموار می‌نمود. امریکا از طریق حزب اسلامی جمع وسیع از شخصیت های ملی و دموکرات افغانستان را ترور و سربه نیست کرد، عمدتا از طریق همین حزب پاسدار جهالت افکار منحط بنیادگرایی و خشونت و توحش را نسل اندرنسل بین کودکان و جوانان ما شایع ساخته افغانستان را به مرکز تروریزم و مافیای مواد مخدر بدل کرد.
    این حزب منفور چندین دهه است که با دالر و کلدار امریکا و پاکستان برای مردم مظلوم افغانستان جز ماتم و بربادی و فاجعه ارمغانی نداشته است و امروز درحالی حرف از «جهاد» علیه امریکا می‌زند که در پس پرده با امریکا و دولت مزدورش زد و بند داشته است. داستان جیره خواری باند گلبدین از امریکا دیگر حقیقتی است که هر فرد آگاه به مسایل افغانستان به خوبی از آن اطلاع دارد و اسناد کافی درین مورد وجود دارد.
    من به یک مکتوب رسمی حزب اسلامی به امضای شخص گلبدین دست یافتم که در سال به قومندان فاروق منصور ١٣٦٣
    در لوگر فرستاده شده است و در کتابی حاوی اسناد مزدوری احزاب بنیادگرا انتشار یافته است. درین مکتوب از ارسال انواع سلاح و مهمات و منجمله «بم های مسموم کننده کیمیاوی» از طرف «دوستان بین‌المللی به حزب اسلامی» نام برده شده و از این قومندان خواسته شده تا چند تن را به پشاور بفرستد که «به کمک متخصصین کشور های دوست امریکا و چین » چگونگی استفاده آنرا فرا گیرند.
    با دیدن یکچنین اسناد، ناآگاه ترین افراد هم به «جهاد» امروزی گلبدین در برابر «کشور دوست امریکا» به دیده شک نگریسته به آن خواهند خندید. جهادی که همه روزه مردم تیره روز و کودکان ما را قربانی می‌سازد.

    متن این سند را عینا نقل می‌کنم:

    ١٣٦٣/١/٢٠
    به فاروق منصور قوماندان حزب اسلامی افغانستان در ولایت لوگر!
    شما مطلع هستید که در این روز ها تعدادی زیاد سلاح های مدرن از قبیل انواع مختلف توپ ها، ماشیندار های ثقیل، راکت های متنوع از قبیل ضد اهداف هوائی و زمینی، مین های ضد پرسونل موسسات و بم های مسموم کننده کیمیاوی از طرف دوستان بین‌المللی به حزب اسلامی افغانستان ارسال گردیده است بخاطر اینکه در جریان عملیات مجاهدین ما به وجه احسن و مطلوب بتوانند از آن استفاده کنند وسیلتاء هدایت داده میشود تا هر چه زودتر از هر کمیته و یا در صورت لزوم از هر گروپ چریکی به تعداد (٣) الی (٥) نفر را غرض فراگیری تعلیمات مسلکی که در اینجا به کمک متخصصین کشور های دوست امریکا و چین تدریس میگردد به پشاور روانه دارید.
    حکمتیار
    (امیر حزب اسلامی افغانستان)
    .

  • اصل مکتوب رسمی به امضای گلبدین را می توانید در سایت همبستگی ببینید

  • سلام به آقاي عزيز احمد حكيمي!
    دوست عزيز! اخلاص و ارادت كوركورانهء تان نسبت به آقاي گلبدين حكمتيار براي بنده قابل درك است، اما آنچه از داستان سرايي هاي خيالي تان درمورد تسلط آقاي حكمتيار بزبان عربي مرقوم داشته ايد براي اهل تحقيق سند شده نميتواند، علميت وتسلط حكمتيار را در زبان عربي را نه روايت هاي غير مستند شما از ملاقات هاي حكمتيار با عربها و عبدالمجيد زنداني بلكه خود نوشته هاي حكمتيار بخواننده ها وأهل تحقيق به اثبات ميرساند. در جهان كه من وشما باهم ارتباط داريم برخلاف جهان سي سال قبل ؛ علميت وجهالت افراد خيلي زود نمايان ميگردد. با داستان سرايي هاي فانتزي وخيالي ؛ شما هرگز قادر نميشويد كه كسي را بحيث نابغه جا بزنيد.
    واما در مورد نظر تان دربارهء اين بندهء حقير فقير سراپا تقصير بايد عرض نمايم:
    جناب عالي برخلاف تمام آداب واخلاق انساني بندهء حقيرفقيرسراپا تقصير را در زمرهء منافقان شمار نموديد كه در اول صبح مومن ميباشند ودر آخر شب كافر ميگردند. درحاليكه اگر بدور از هرگونه تعصب وكينه ورزي مساله را حلاجي كنيد : شخص آقاي حكمتيار وديگر پيروان بيسوادش از زمرهء همينگونه افراد ميباشند، كسانيكه تنها بخاطر رسيدن بقدرت با خلقي ها خلقي با پرچمي ها پرچمي با مليشه هاي به اصطلاح گلم جم، گلم جم، با پشتونيست ها، پشتونيست شوند چنين افراد مشابهت كامل با همان منافقان صدر اسلام دارند.
    با ايراني ها ضد امريكايي ، با امريكايي ها وسعودي ها ضد ايراني بودن حكمتيار را همهء مردم شاهد بوده اند وضرورت به هيچگونه تفصيل ندارد كه چنين روشهاي منافقانه برخاسته از ايمان وعقيدهء اسلامي وقرآني نيست.
    من از نظر عقيدتي كاملا در جهت مخالف عقايد آقاي عزيز ياسين قرار دارم واين را هم خود آقاي عزيز ياسين وهم رفقاي همفكر شان ميدانند كه : بنده يك مسلمان هستم، به وحدانيت ذات الله بزرگ و آسماني بودن كلام الله يعني قرآن باور دارم. هيچگونه شك وريب باور مرا نسبت به اين قرآن خدشه دار نمي سازد. جناب عالي در پيام تان از يك نويسندهء ايراني بنام شجاعي ياد كرده ايد، درحاليكه او شجاعي نه بلكه شجاع الدين شفا نام دارد. من آثار اورا بنام هاي تولد ديگر وهمچنان دوكانداران دين خوانده ام، مقالات آقاي عزيز ياسين را خوانده ام، برنامه هاي فريدون مشيري را نيز در تلويزون انديشه ميبنم، در فيس بوك نيز با أنجمن بيخدايان ايراني وهمچنان خدا پرستان زردشتي ؛ صوفي ها، سلفي ها، شيعه ها، بهاييان ، عضويت دارم، نوشته ها وگفته هاي هر يك را ميخوانم، اما همه ميدانند كه من يك مومن استم، با هم تبادل نظر ميكنيم ، از نظريات يكديگر استفاده ميكنيم ولي به كرامت انساني وباورهاي اعتقادي هريك مان احترام داريم.
    درحاليكه مشكل شما وآقاي حكمتيار اين است كه شما تنها عاشق نظريات خودتان استيد، احترام به كرامت انساني افراد در قاموس شما راه ندارد، ناخوانده دست بقلم وكاغذ ميبريد و با نثار نمودن چند تا دشنام بازاري ؛ فكر ميكنيد كه كار خيلي بزرگ انجام داده ايد.
    مثال ديگر : من در نوشته هاي حكمتيار شخصي بنام كامران ميرزا را كه مورد شماتت قرار داده اند، نشناختم، وندانستم كه كامران ميرزا كيست و در كجا ودركدام سايت ودركدام مقاله چه اعتراض راجع به قرآن دارد؟ هدف از يادآوري اين موضوع آن بود كه: جناب حكمتيار وشما هيچ نوع تعهد به رعايت امانت هاي علمي نداريد، كسيكه امانت علمي را در نوشته هايش مراعات نكند هيچكسي او را نويسندهء جدي حساب نميكند ، شايد شما بتوانيد باد وبخار دروني تانرا با نوشتن چنين مقالات پا درهوا خالي كنيد ولي هرگز به قناعت اهل تحقيق پرداخته نميتوانيد، اگر مقاله نويسي را مانند راه اندازي جنگ هاي خانمانسوز كابل وراكت باران كور بالاي مردم بيدفاع كابل فرض كرده باشيد در آنصورت هم شما وهم آقاي حكمتيار پيروز ميدان استيد وهيچكسي نميتواند بگويد كه بالاي چشم تان ابرو است، ولي اگر. مقاله نويسي عرصهء إقناع باشد در آنصورت شما بايد بدانيد كه : كمال زياد بخرچ نداده ايد" زيرا اول اينكه : نه اعتراضهاي جناب عزيز ياسين عليه قرآن چيز نو است ونه جوابهاي آقاي حكمتيار از ضروريات زمان است.
    زيرا چنانچه من نوشته ام بخش بزرگ از اعتراضات عزيز ياسين وديگر پيروان مكتب اتاييسم به عملكرد مسلمانها بر ميگردد، پرسش من از شما اين است كه: آيا ما مسلمانها واقعا پيروان رحمان استيم يا از شيطان؟
    تعريف جناب حكمتيار وشما از شيطان چيست؟ چه كاري را شيطان نميكند كه ما مسلمانها خصوصا جناب حكمتيار نيز آنرا انجام نميدهيم؟ به نظر بنده ،جناب حكمتيار بخاطر فرار از پرسشهاي اصلي در مورد عملكردهاي خودش وحزبش حالا مسالهء عزيز ياسين را بهانه قرار داده وبا بزرگنمايي مقالات عزيز ياسين ميخواهد خيانت ها وجفا هاي كه او عليه مسلمانها وتنطيمهاي جهاي همفكر خود انجام داده همه را درين غوغا پنهان نمايد.
    در حاليكه محقق شدن اين آرزو خواب است وخيال است وجنون.
    مقالات عزيز ياسين وامثال عزيز ياسين هيچ تهديدي به جامعهء ما ندارد، بلكه برعكس سبب بيداري مردم گرديده ومردم را وا ميدارد تا به عقايد اتايستي نيز آشنا شوند . تهديد براي جوامع اسلامي كساني اند كه : زير پردهء دين وديانت جنايت بيافرينند، نفرت، كراهيت، فاشيسم قومي ومذهبي را درجامعه گسترش دهند وجامعه را هزاران سال به عقب برگردانند.
    در مورد اينكه من: به عزيز ياسين تسليم شده باشم نيز غلط كرده ايد.
    اعتراف به يك اشتباه لفظي هرگز معنايش تسليمي مطلق و صحه گذاشتن به تمام عقايد جانب مقابل نيست، بلكه اخلاق مدني وعلمي هركسي كه متمدنانه مي انديشد بايد چنين باشد اگر در يك مورد او اشتباه كرده بود به اشتباه خود اعتراف نمايد، متاسفانه اين اخلاق در وجود شما وجناب حكمتيار ديده نميشود. والسلام

  • پژوهشی نوین در زمینۀ شناخت بیشتر قرآن
    در صنعا، پايتخت يمن، يکی از کهن‌ترين مساجد جهان قرار دارد. اين ساختمان در زمان پيامبر اسلام، يک کاخ‌ِ چهار طبقه بوده، که بعدها به مسجد تغيير داده شده است. از زمان تغيير این بنا به مسجد، هزار و صد سال میگذرد. در سال 1972 میلادی، ديوار غربی این مسجد را به دليل فرسودگی ويران کردند تا آن را بازسازی کنند. در همين هنگام، به اتاق‌ِ زير شيروانی راه می‌يابند که در آن جا بيش از 12000 برگه‌های پوستی یا پرگامنت و کاغذی پيدا می‌کنند. پس از بالا و پايين‌های بسياری، بشکلی کاملا محرمانه و دور از چشم متعصبین مسلمان، پژوهشگران آلمانی مسئوليت پاکسازی، نگه‌داری، کپی‌برداری و ارزيابی این برگه های تاریخی را به عهده میگیرند. از سال 1979 میلادی، مسئوليت اين پروژه به پروفسور دکتر آ. نوت از دانشگاه هامبورگ واگذار می‌شود و بخش فرهنگی وزارت خارجه آلمان نيز هزينه‌های چند ميليونی پروژه را به عهده می‌گيرد. بازسازی اين برگه‌ها که شديداً آسيب‌ ديده بودند به عهده‌ی گرد آر. پوئين و سپس به دکتر بوتمر سپرده شد. بالاخره پژوهشگران و کادر فنی آلمانی توانستند به بهترين نحو اين يافته‌های بسيار ارزشمند را بازسازی کنند، از آنها ميکروفيلم بردارند و کپی‌ فيلم‌ها را در اختيار مراجع دينی مثل دانشگاه و مسجد الازهر قاهره قرار بدهند.
    بیست سال بعد از این ماجرا، یعنی در سال 1999 میلادی، توبی لستر، در مجله آتلانتیک، مقاله‌ای با عنوان قرآن چیست؟ منتشر می کند و در آن به‌ بررسی آنچه بر گنجینه تاریخی صنعا گذشته بود می پردازد. وی به نقل از گرد آر پوئین، مسئول بازسازی برگه های قرآن صنعا چنین گزارش می‌کند: از نظر من قرآن ملغمه‌ای از متون مختلف است که چه بسا معانی بسیاری از آنها، حتا در زمان محمد، به‌درستی درک نشده بود. خیلی از آنها ممکن است یک قرن پیش از ظهور اسلام نوشته شده باشند. حتی در درون متون سنتی اسلام هم مجموعه عظیمی از اطلاعات متضاد و متفاوت از فرهنگ‌ها و ادیان مختلف، به‌ویژه متون مسیحی، به‌چشم می‌خورد، که با کنار هم گذاشتن آن‌ها می‌توان بخش عظیمی از ضد تاریخ معادل اسلام را استخراج کرد. قرآن خود ادعا می‌کند که مبین یا آشکار و روشن است، ولی وقتی به آن نگاه می‌کنید می‌بینید که از هر پنج جمله، یکی یا چیزی در همین حدود واضحاً بی‌معنی است. البته مسلمانان تفسیر دیگری از این مسأله دارند، اما واقعیت اینجاست که حدود یک پنجم قرآن غیرقابل درک است. به این جهت است که این تضاد تاریخی حول بحث چگونگی ترجمه قرآن شکل گرفته است. اگر قرآن غیرقابل درک باشد، و حتی به زبان عربی قابل فهم نباشد، طبیعتأ به زبان دیگر هم قابل ترجمه نخواهد بود. به این جهت است که مسلمانان می‌ترسند. وقتی قرآن خود ادعا می‌کند که زبانش گویا و واضح است اما این‌گونه نیست، یک تناقض روشن وجود دارد. شاید مسأله اصلا چیز دیگریست.
    مهم ترین بخش یافته ها در جریان قرآن صنعا از نظر کارشناسان این است که، يکی از نسخه‌های قرآن دولايه نوشته شده است، یعنی متن رويی با قرآن امروزی تقريباً يکی است ولی متن زيرين آن بسيار متفاوت است. آزمايش‌های راديو کربن نشان می‌دهند که بخش زيرين اين دست‌نوشته احتمالاً حدود پانزده سال پس از درگذشت محمد، پيامبر اسلام نوشته شده. متن زيرين که با قرآن امروزی تفاوت بزرگی دارد، شايد به اين دليل پاک شده که برای يک دست کردن متون قرآنی در عهد عثمان می‌بايستی متون پيشين از بين می‌رفتند. تفاوت‌های بزرگ بين قرآن‌ِ پانزده سال پس از مرگ محمد، و قرآن‌ِ کنونی، پرسش‌های بسياری را در برابر پژوهشگران قرار داده است. این پرسش ها از این قرارست که، معيار و ميزان جمع‌آوری متون قرآن در عمل چگونه پيش رفته است؟ یا
    فرآيند تقسيم‌بندی سوره‌ها و نامگذاری آنها چگونه بوده است؟ با توجه به اين که در عربی‌نويسی آن زمان نه تنها اِعراب فتحه، کسره، ضمه، به اصطلاح، تجهيز حروف بی‌صدا به حروف باصدا گذاشته نمی‌شد، بلکه حتا نقطه‌های حروف هم گذاشته نمی‌شد، يعنی ب، پ، ت، ث، ج، خ و غيره بدون نقطه بودند، آيا اِعراب ‌گذاری که در دهه‌ها يا سده‌های بعدی صورت گرفته، همان معانی‌‌ای را انتقال می‌دهند که چهل يا شصت سال پيش از آن می‌دادند؟ و پرسش‌هايی از اين دست، که برگه‌های قرآن صنعا راه را برای پاسخ گويی به اين پرسش‌ها باز کرده است. تاکنون توافق عمومی، در کشورهای اسلامی و غرب، بر اين بوده که قرآن عثمان بازتاب حقيقی سخنان پيامبر اسلام است، و اين قرآن به اصطلاح از اصالت خدشه‌ناپذير برخوردار است. ولی با توجه به اين يافته‌ها، پژوهشگران عمر‌ِ شکل‌گيری قرآن کنونی را بيش از آن می‌پندارند که تا کنون پنداشته شده است و بر اين نظرند که نويسندگان و ويراستاران بی‌شماری روی آن کار کرده‌اند. به سخن ديگر، حتا قرآن عثمان نمی‌تواند آخرين نسخه‌ باشد و احتمالاً در زمان امويان نيز تغييراتی در آن داده شده است. و اين نظريه بر اساس شواهدی است که برگه‌های قرآن صنعا در اختيار پژوهشگران می‌گذارد.
    الهيات اسلامی بر اين باور است که قرآن و 114 سورۀ آن، محصول الهامات‌ِ ابدی‌ا‌ست که خدا از طريق پيامبرش محمد، به مردم بشارت داده است. گفته می‌شود که شنوندگان، موعظه‌های محمد را بر سنگ، شاخۀ خرما، پوست یا همان پرگامنت و برگه‌های حصيری پاپيروس می‌نوشتند و يا از بر می‌کردند و سرانجام در دوره‌ی خلافت عثمان بين سالهای 650 تا 656 ميلادی، يعنی 28 تا 34 سال پس از مرگ محمد، يک هيئت تحريريه همۀ اين نوشته‌ها و به ياد‌سپرده‌ها را در يک مجموعه‌ی کامل گردآوری کرد. قرآنی که هم اکنون در دست ماست و در سال 1925 میلادی يک نسخه‌ی بسيار مرغوب آن در قاهره به چاپ رسيد و چاپ‌های بعدی آن از روی آن صورت گرفته، همان قرآن عثمان است. همواره مبنا بر اين قرار داده شد که همين قرآن حقيقتاً در کليت‌ِ خود بشارت محمد را بازگو می‌کند، اما همانگونه که رودی پاره در مقدمۀ ترجمۀ قرآنش می‌نويسد: چيزی که ثابت کند حتا يک آيۀ قرآن از خود محمد نيست، وجود ندارد. از 25 سال پیش گزارشات تحقیقاتی وجود دارند که اصالت‌ قرآن محمد يا قرآن عثمان را زير علامت سوآل برده اند، برای مثال گ. لولينگ معتقد است که يک بخش از قرآن ريشه در مزامير مسيحی دارد که خيلی پيش از محمد در محيط‌های آريانی شايع بودند و بعدها در قرآن با رنگ و بوی عربی کهن آميخته شدند. جان برتون تاريخ جمع‌آوری قرآن را پيش از دوره‌ی عثمان می‌داند، در اين جا کارهای جان وانسبرو از اهميت اساسی برخوردار هستند. او جمع‌آوری قرآن را در دوره‌ی عثمان رد می‌کند و تاريخ جمع‌آوری نهايی آن را در پايان سده‌ی هشتم و آغاز سده‌ی نهم در بين‌النهرين، یعنی همان ميانرودان می‌داند. بنا به ارزيابی وانسبرو، در اين دوره سنت‌های جا افتاده در جماعت‌های ساکن‌ِ بين‌النهرين وارد قرآن شده و به همين دليل بايد بين هستۀ اصلی سخنان محمد و اضافات بعدی وسيعی که به قرآن شده تفاوت قايل شد. رویهم رفته کار تحقیقی تاريخی- انتقادی روی قرآن هنوز صورت نگرفته است. البته آزمايشات علمی فيزيکی – شيميايی اندکی روی يافته‌های دست‌خطی صنعا صورت گرفته، ولی بصورت کامل هنوز منتشر نشده، اما شواهد بسياری نشان می‌دهند که قرآن کنونی در دو دهۀ آخر سده‌ی هفتم ميلادی جمع‌آوری شده است، البته با توجه به اين که بعدها نيز نسخه‌های ديگری از قرآن وجود داشته‌اند، مثلاً در سدۀ نهم ميلادی که آيه‌های شيطانی را نيز شامل می‌شد يا نسخه‌هايی که سوره‌های 113 و 114 را نداشتند، وجود دارند.
    اگر از منظر تحقیق و تفحص به قرآن نگاه کنیم و از تعصبات بی اساس خودداری نمائیم، شايد بتوانيم بسياری از ناروشنی‌ها و تفاوت‌ها را در متون قرآنی روشن سازيم، حتا می‌توانيم اظهارات متناقض‌ را که نمی‌‌توانند از دهان يک نويسنده، مثلا محمد بيرون آمده باشند را توضيح بدهيم. بسياری از اظهارات محمد، به ويژه سنن حقوقی که همۀ حوزه‌های زندگی را در بر می‌گيرند، از دل‌ِ زندگی جماعت‌های استقرار يافته و نيازمندی های آنها به قانونمندی‌شان بيرون آمده است، مانند حق ارث، رفتار با برده گان، حقوق زناشويی و جنسی و غيره. همچنین بنا بر اظهارات کارشناسان و پژوهشگران، می‌توان دست‌مايه‌های فراوانی را در قرآن مشاهده کرد که از کار ويراستاران بعدی خبر می‌دهند. بنا بر ارزيابی وانسبرو، کل ساختار قرآن مطابق با اين اصل شکل گرفته که وحی با وساطت يک پيامبر عرب، اما توسط يک هيئت تحريريه صورت گرفته است. از سوی دیگر قرآن به ابراهيم نخستين مسلمان جهان، که از يک سو قديمی‌تر واز سوی ديگر برای هر دو دين‌ِ رقيب، چهره‌ای مثبت بود، متوسل شده، بطوریکه در سورۀ بقره، آیه های 130 و 135 بصورت تلویحی، اسلام را دین ابراهیم می شناسد، و در آیۀ 125 سورۀ بقره هم تاکید میکند که خانه کعبه در مکه توسط او درست شده، درعین حال بنا بر آیۀ 30، سورۀ روم، تاکید محمد بر آنست که اسلام را بعنوان قدیمی ترین دین معرفی کند، و بدین منظور نه تنها عليه يهوديان که در يثرب یا مدینه با آنها درگير شده بود، بلکه عليه مسيحيان و علما و راهب‌های آنها سرسختانه به جدل می پردازد. از منظر دين‌شناسی این يک استدلال متناقض و بحث‌انگيز است و برای محيط عربی زمان پيامبر اسلام ضرورتی نداشت و می‌بايستی دهه‌ها پس از مرگ محمد اتفاق افتاده باشد. گردآوری منظم مجازات‌های الهی، نظیر‌ِ توفان نوح که بر پایۀ مستندات تاریخی منطقه، پيش از اسلام یا مسیحیت، در تواریخ گیلگامیش دیده می شود، یا دست‌مايه‌های انجيلی، و رديف کردن شخصيت‌های توراتی يا دسته‌بندی زنان پيامبر در سوره احزاب، آیات 50 تا 52 به خوبی گرايش منظم و سيستماتيک ويراستاران را نشان می‌دهد که با عطف به اوضاع زمان‌ِ خود آنها را تنظيم کرده و البته در کنار آن می‌خواستند رفتار محمد را نيز توجيه کنند.
    درک معمول کنونی اين است که می‌گويد محمد تمام اين اطلاعات را در محيط زندگی‌اش يا به هنگام سفر‌های تجاری‌اش بدست آورده است، درکی که اساساً بر احاديث سدۀ نهم میلادی یا سوم هجری استوار است و داده‌ها و اطلاعات ديگر تاريخی آن را مورد تأييد قرار نمی‌دهند. ولی دلايل بسياری وجود دارند که گواهی می‌دهند بسياری از عناصر روايی و شفاهی که منشاءشان تورات و انجيل‌اند طی يک فرآيند زندگی همجواری جماعت‌های يهودی، مسيحی و مسلمان به دست آمده‌ و وارد قرآن شده‌اند

  • آقاى بهمن! سلام به همه حقجويان
    زمانى كه تأييدت از نوشته آقاى حكمتيار را خواندم احساس كردم كه انسانى حق شناس خواهى بود، اما پس از آن كه در برابر دشنام هاى نفرت انگيز رفقاى ياسين نه تنها عقب نشينى كردى بلكه به حق شناسى نيز پشت كردى و كارت به اتهام و افتراء و دشنام كشيد، عقده هاىى كه دو گروه خيلى منحط و وابسته به هر اجنبى مزدور طلب (پرچم و شوراى نظار) عليه حزب اسلامى دارند از قلم تو ترشح كرد، تعجب كردم كه اين مردك را چه شده كه صبح يك جامه بر تن مى كند و شام جامه اى ديگر!! تو در اولين عكس العملت در باره نوشته آقاى حكمتيار اين درافشانى را داشتى: من با تمام نفرت كه از حكمتيار دارم، بعد از مطالعهء اين مقاله بايد اعتراف نمايم كه از نظر منطق علمي و هم قوهء استدلال اين مقاله ميتواند يكي از بلند ترين مقالات علمي باشد كه تا كنون ازقلم نويسنده هاي اسلامگرا وسيكولار بزبان فارسي نوشته شده است.
    و به جواب كسى كه در همين رابطه و بنابر تأييدت از نوشته حكمتيار به تو دشنام گفته بود نوشتى: بجواب شخص بي نام ونشان كه بر من تاخته است وخود از شرم وننگ؛ قادر به انتخاب حتي يك نام مستعار هم نيست: دوست عزيز! اينكه شما بدهن هركي مي شاشيد اختيار داريد ولي آنچه كه بنده ازين مقاله برداشت نموده ام تاكنون هيچكسي در ايران وأفغانستان از كريم سروش گرفته تا خواجه بشير انصاري وناصر مكارم شيرازي وغيره در رد ادعاهاي اسلامستيزان مشهور مانند فريدون مشيري وعلي دشتي وشجاع الدين شفا چنين مقالهء علمي ننوشته اند. حالا اين بر مخالفان عقيدتي حكمتيار ارتباط ميگيرد تا اين نوشته را رد نمايند ولي گمان نكنم كه آنها قادر به نقد اين مقاله شوند زيرا آنها مانند حكمتيار بر خوردار از زخارف علمي در هر دو بخش يعني بخش اسلام شناسي وبخش علوم طبيعي نيستند، چند تا آيت كه آنها به شكل غلط وناجور مي نويسند آنها را نه از منابع اصلي دين بلكه از روايات شفاهي مردم عوام نقل ميكنند، اما نبايد درين شك كنيد كه حكمتيار به تنهايي خود علاوه بر حفظ قرآن ودانش ديني در رشتهء حديث وأحكام فقهي به علوم معاصر نيز دسترسي دارد. بناء چه بخواهيد يا نخواهيد مقاله از ارزش علمي برخوردار است، اين درست است كه من از مخالفان سرسخت حكمتيار بوده ام وهستم اما اينكه بگويم مقاله اش هم ارزش علمي ندارد انصاف علمي را مراعات نكرده ام. شما نيز كوشش كنيد كه بدون در نظر گرفتن مخالفتهاي سياسي ، مقاله را با حوصله مندي وبردباري بخوانيد ، بعد اگر مواردكه در نظر تان غير علمي ثابت شد آنرا به نقد بكشيد، اين كار را هر انسان باشرف وبا عزت كه حلال زاده باشد واز پدر شرعي خودش بدنيا آمده باشد ميكند، اما اشخاص كه بي پدر ومادر باشند ودر جنده خانه ها تولد شده باشند مانند شما از شاشيدن حرف ميزنند، درحاليكه شاشيدن ودشنام دادن با مسايل علمي جور نمي آيد.
    آقاى بهمن! اين نظر ابتدايى ات بود، اما بعداً تلاش كرده اى از حرفهاى قبلى ات برگردى و قضاوت قبلى ات را ناشى از عجله تعبير كنى، چنانچه نوشته اى: خدمت خانم حیدری ویا آقای حکمتیار باید عرض نمایم که : آقای حکمتیار بحیث یک رهبر شناخته شدهء اسلامگرا در جواب دادن آقای عزیز یاسین زیاد مبالغه نموده اند. یا بعبارت دیگر: آقای حکمتیار از کاه کوه ساخته اند. من قبلا فکر میکردم که تمام نوشته های حکمتیار که در سایت کابل پرس? نشر شده همین اندازه باشد ولی زمانیکه به سایت شهادت رفتم دیدم که آقای حکمتیار با بهانه قرار دادن عزیز یاسین هرچرند وپرند اضافی که در مغزش خطور نموده است آنرا برشتهء تحریر در آورده اند!!
    چند عرائضى به جناب عالى دارم:
    كسى كه محبت و عداوت و قضاوتش از تعصبات قومى و نژادى و لسانى متأثر است از زمره ما مسلمانها نيست. ما يهودزاده مسلمان را بر تاجك زاده مرتد ترجيح مى دهيم، آن را برادر خود مى خوانيم و اين را دشمن خود.
    در قضاوت هايت نه عجله كن و نه زود زود تغيير جهت و سمت و سوى.
    من و تعداد زيادى چون من اين نوشته را خوانده ايم، منتظر چنين نوشته اى بوديم، با قضاوت اولى ات موافقيم كه (كه از نظر منطق علمي وهم قوهء استدلال اين مقاله ميتواند يكي از بلند ترين مقالات علمي باشد كه تا كنون ازقلم نويسنده هاي اسلامگرا وسيكولار بزبان فارسي نوشته شده است)، واين را قضاوت منصفانه مى خوانيم، در اين باره نيز با تو موافقيم كه نوشته اى : آنچه كه بنده ازين مقاله برداشت نموده ام تاكنون هيچكسي در ايران وأفغانستان از كريم سروش گرفته تا خواجه بشير انصاري وناصر مكارم شيرازي وغيره در رد ادعاهاي اسلامستيزان مشهور مانند فريدون مشيري وعلي دشتي وشجاع الدين شفا چنين مقالهء علمي ننوشته اند)، اما با تو موافق نيستيم كه در اين نوشته حاشيه روى و گزافه گويى شده، مى توانم بگويم كه در اين نوشته به اكثريت اعتراضات اسلام ستيزان پاسخ هاى دقيق و كافى (نه كم نه زياد) گفته شده، شايد هيچ اعتراضى قابل اعتناء براى آنان نمانده باشد كه پاسخ آن در اين نوشته داده نشده، اگر يكى از اين سايتهاى دين ستيز ادعاء مى كند كه هفتاد مورد اعتراض را در قرآن يافته است... پاسخ به هفتاد اعتراض چند صفحه را ايجاب خواهد كرد؟!! البته مطالعه نوشته هاى علمى به حوصله فراخ و عطش معرفت و حق شناسى ضرورت دارد، متأسفانه نويسندگان فيس بوكى اين حوصله را ندارند، نوشته هاى سندويچ گونه كوتاه را دوست دارند. و با توقطعاً موافق نيستم كه آقای حکمتیار از کاه کوه ساخته اند، حقيقت اين است كه او بر سر كوه نما هاى جعلى كوفته و آن را كاه ساخته.
    از پاسخت به آقای جلیل در باره نظر جالينوس سپاسگزارم، اما صيغه معذرت خواهانه اش را نامناسب مى خوانم، شما به جليل نوشته ايد: شما از قول شخصی بنام باسم موسالم فرموده اید:
    «در باره تاثیر عقاید جالینوس در قرآن ( Basim Musallm )مدیر بخش مطالعات خاور میانه در دانشگاه کمبریچ چنین مینویسد: مراحل ِ تکامل جنین که در قرآن و حدیث برای مومنان می‌یابیم با گزارشاتِ پزشکی جالینوس دراینباره کاملا تطبیق می‌کنند. ... شکی نیست که دانشمندان مسلمان ِ قرون میانه از این تطابق کاملا آگاه بوده‌اند. »
    ازنظر بندهء حقیر فقیر سراپا تقصیر آیه های قرآن دربارهء خلقت بشر هرگز نمیتواند ازتیوریهای جالینوس اقتباس شده باشد و اگر شما از من خفه وآزرده نشوید میتوانم خدمت تان بعرض برسانم که :این نظر آقای باسم بیشتر به یک طنز شباهت دارد.
    اگر این تیوری را بپذیریم که آیات قرآن مراحل تکوینی بشر را از نطفه به علقه واز علقه به مضغه وبعد مرحلهء اسکلیت بندی و بعد پوشیدن اسکلیت ها توسط گوشت را بزبان عربی تشریح میکند از جالینوس گرفته شده باشد باید بپذیریم که قبل از اسلام؛ اعراب بدوی به آن درجه از آگاهی رسیده بودند تا همهء کلمات یونانی را از زبان اصلی که یونانی باشد به عربی ترجمه وسپس آنرا درقالب آیات در آورند. این را نیز باید بپذیریم که حتما اعراب بدوی آنزمان صاحب کتابخانه های بزرگ ومراکز تحقیقی خیلی پیشرفته بوده اند. درحالیکه عربها غیر از شعر سرایی وبلاغت زبان درهیچ چیز دیگری مهارت نداشتند.
    این نظریه خیلی مضحک معلوم میشود.
    قرآن مراحل نطفه گذاری بشر را این چنین تشریح کرده است:
    وَلَقَدْ خَلَقْنَا الإِنسَانَ مِن سُلاَلَةٍ مِّن طِينٍ 12 ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِي قَرَارٍ مَّكِينٍ 13 ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَامًا فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْمًا ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ 14
    درین آیات با وجودیکه در قرآن از نام های غیر عربی وحتی فارسی مانند تنور و استبرق وغیر استفاده شده ولی زبان یونانی بکار نرفته است.
    نقل وانتقال علوم از یک زبان بزبان دیگر کار آسان ومسخره هم نیست. چندین نسل را باید یک زبان در آموزش یک علم از زبان دیگر بگذرانند تا معادل کلمات علم را از منبع اولی آن بوجود آورند.
    آقاى بهمن: بايد خدمت جناب عالى عرض كنم كه مفاهيم علقه و مضغة اصلاً و قطعاً در نظريه جالينوس انعكاس نيافته، كسى مى تواند چنين ادعايى داشته باشد كه الفاظ معادل علقه (شى معلق و اويزان) و مضغه (قطعه گوشت جويده شده) را در نظريه جالينوس و در نوشته ها و بيانات او نشاندهى كند، اساساً براى جالينوس و محققين همدوره او قطعاً ممكن نبود چنين مطلبى را ارائه كنند، زيرا چنين حالتى براى ِآنان قابل رؤيت نبود، آنها فقط به حالتهاى قابل رؤيت جنين مى توانستند اشاره اى داشته باشند نه به حالتهايى كه در آن زمان قابل رؤيت نبود. آنها حالتهاى مرئى جنين را پس از سقط جنين مشاهده كرده اند و برويت آن آراءشان را ارائه داشته اند. بناءاً اين ادعاء كاملاً و صد در صد بى بنياد است كه بيان قرآن با نظريه جالينوس همخوانى دارد.
    رفيق ياسين به اسم مستعار نيز نوشته بود: در اين شكي نيست كه جناب نويسنده از نهايت حوصله و وقت بهر نوشتار و بحث و ثبوت مدعاي خود كرده اما اگر خود نويسنده مانند هر خواننده اين نوشتار را بخواند به اين نتيجه ميرسد كه باوجود مهارت بالقوه نويسنده از بهر مقايسوي معاني موارد بحثي اين نوشتار فاقد معيار هاي علمي براي اثبات مدعاي خود است. دخيل ساختن احساسات شخصي نويسنده و ادامه بحث كليشه اي و مهم تر از همه استفاده نظريه توطئه به تكرار و خطاب به مخالفين نظريات خود به جاسوسي و مزدور بودن براي كشورهاي غربي از اعتبار هر گونه علمي و تحقيقي بودن اين نوشتار را به اثبات مي رساند.
    اين جناب نيز جز ادعاى ميان تهى هيچ دليلى ارائه نكرده، و بر موردى انگشت نگذاشته كه ادعاء او را ثابت كند.
    من كارى به دشمنى و عداوت تان با حكمتيار ندارم، انگيزه اش هر چه باشد، شما مى دانيد و كينه و نفرت تان و انگيزه هاى آن، و پاسخ تان به خدا و جواب تان به كسانى كه اعتراضات شما و پاسخاى حكمتيار را خوانده و تفاوت عميق را ديده اند، فقط اين خواهش را دارم كه بحثهاى علمى را با مخالفت هاى سياسى خلط نكنيد، به دشنام و افتراء و اتهام پناه نبريد، هيچ سودى از اين روش بد عائد تان نخواهد شد. من هر قسط نوشته حكمتيار را بيش از يك بار خوانده ام، نامه سركشاده اش به آقاى سروش را نيز سه بار خواندم، شايد خيلى از افغانهاى تشنه حقيقت چون من آن را با اشتياق خوانده و قضاوت شان را نيز داشته باشند، تبليغات گنده و تبصره هاى نفرت انگيز نه تنها بر قضاوت آنان تأثيرى نخواهد كرد بلكه ماهيت مخالفينش را به همه هويدا خواهد كرد. تعجب مى كنم كه شما بر كاربرد قسط نيز اعتراض داريد، آيا مى دانيد كه قسط لفظ عربى است و معناى آن در فارسى بخش است، و كاربرد آن از سوى سايت شهادت نه تنها قابل اعتراض نيست بلكه كاملاً درست است، چون شهادت آن را قسط وار نشر مى كند نه فصل وار.
    من در گذشته مخالفت تند و عداوت شديد جناب عالى را با افغان ها، افغانيت و افغانستان خوانده بودم، برايم حيرت آور بود، عصبيت هاى قومى را مردود و از شأن هر انسان شريف بعيد و منافى ايمان و آموزه هاى اسلامى مى خوانم، اين افكار مردود فقط با كمونيستهاى وطن فروشى چون فريد مزدك و كاويانى مى زيبد؛ متأسفانه شوراى نظار در نتيجه ائتلاف با اينها همين را از آنان آموخته اند. وقتى ديدم كه از سوى رفقاى ياسين متهم به عضويت در پرچم و سپس شوراى نظار شدى گمان كردم آنها مثل سائر موارد افتراء كرده اند.
    براى كسانى كه ادعاءايمان دارند شايسته اين است كه دست بهم دهند و از وطن، ملت، دين و هويت ملى خوددفاع كنند، و در برابر گروههاى اجنبى پرست، دين ستيز و اوباش بايستند، نه اين كه حريف مؤمن را دشمن اصلى بگيرند و با دين ستيزان جبهه متحد بسازند.
    فاطمه حيدرى

  • در سایت گفتمان (Goftaman.com) مورخ 28،10،2014،آقای دپلوم انجینر سید یعقوب نوید ادعای آقای حکمتیاررا در زمینۀ نوشتۀ دکتر سروش رد نموده است. به سایت متذکره مراجعه شود.

  • سلام به خانم حيدري!
    خانم محترم! آنچه شما از پيامهاي قبلي من اينجا آورده ايد من مسووليت آن پيامها را بعهده ميگيرم؛ من حالا نيز ميگويم كه آن بخش نخست كه در كابل پرس از قلم آقاي حكمتيار نشر شده است خيلي علمي وبجا ومنطقي است، اما آنچه در پيامهاي بعدي نوشته ام پر حرفي واضافه روي آقاي حكمتيار توأم با چاشني هاي از دشنام وتوهين وذكر مراجع نامعلوم مانند كامران ميرزا وغيره است كه متاسفانه از ارزش نوشته هايش كاسته است، من در پيام بعدي ام علت مخالفت خودرا با قسمت هاي بعدي در اضافه روي ولاطائلات نويسي جناب حكمتيار خلاصه كرده ام كه شما نيز كاپي آنرا اينجا آورديد، زيرا پر حرفي وحاشيه روي هاي بيش از حد ، از محاسن نويسنده ميكاهد، همچنان دشنام وتوهين واتهام و و عدم رعايت امانت علمي نيز عيب ديگريست كه آقاي حكمتيار به آن گرفتار است، بناء برجسته ساختن يك جنبهء مثبت دليل بر آن نميشود كه يك نويسنده از تمام عيوب ونقايص پاك ومبرا باشد. كاريكه شما ميكنيد تاييد صد درصد نوشته هاي حكمتيار وتجليل از وي بحيث يك نابغهء بي عيب است درحاليكه چنين پشتيباني خودش بر آمده از مغز هاي متحجر ومتعصب است كه غير از نظريات خود به نظر ديگران اهميت قايل نيستند.
    شما اگر محتواي پيام هاي بعدي مرا درست درك كنيد من هرگز پيام اولي خودم را در تاييد جوابيهء حكمتيار به عزيز ياسين نقض نكرده ام، بلكه پرسش خودم را مطرح نموده ام ونوشته ام كه بيشتر ازين پرداختن به مقالات عزيز ياسين توسط آقاي حكمتيار بهانه ايست براي پوشاندن جنايات قبلي شان كه درحق مردم ودر حق همفكران جهادي خود نموده اند.
    من حالا نيز ميگويم كه: من يك مومن خدا باور ويك مسلمان أمت پيامبر محمد بن عبدالله صلي الله عليه وآله استم و با نظريات اتايستي كاملا مخالف ميباشم، اما اينكه تمام عقايد الحادي واتايستي را در مقالات جناب عزيز ياسين خلاصه نمايم ودر مقابل تمام نجات أمت اسلامي را در جوابهاي جناب حكمتيار خلاصه نمايم اين چنين برداشت خيلي قهقرايي و قرون وسطايي است.
    عقايد بيخدايي قبل از عزيز ياسين نيز موجود بود وبعد از عزيز ياسين نيز موجود است، من در بيام بعدي ام در همين ستون نوشته ام : تنها مقالات عزيز ياسين را بهانه قرار دادن و تمام كاسه وكوزه را برسر عزيز ياسين شكستن و چرند نوشتن كمال وهنر والا نيست.
    بلكه هنر وكمال اين است كه ما مسلمانان بحيث مسلمان وبنده گان مومن خداوند از خود بپرسيم كه : آيا ما همان أمت موعود قرآن استيم كه ما را شاهد وگواه بر أمت هاي ديگر خوانده است؟ آيا ما همان أمت استم كه قرآن مارا أمت بالا دست خوانده است؟
    اين پرسش من هرگز ربطي بجوابيه هاي آقاي حكمتيار به عزيز ياسين ندارد ، چه جوابهاي آقاي حكمتيار خيلي عالمانه وفيلسوفانه باشد ويا نباشد من پرسش خودم را مطرح نموده ام، ونوشته ام : بعوض پرداختن به جنبه هاي فلسفي و تيوريك عقايد اتايستي به جنبه هاي عملي و واقعي عقايد بيخدايي آقاي عزيز ياسين ورفقاي همفكرش پرداخته شود. حالا شما بفرماييد ثابت نماييد كه تناقض ميان اين دو نظريه دركجاست؟
    دربارهء قناعت بنده بخاطر اشتباه لفظي در زبان عربي دربرابر جناب عزيز ياسين در مصدر صون ، صياتت من صرف به اشتباه خودم درين باره اعتراف نمودم وآقاي عزيز ياسين در آن حق بجانب بودند. اعتراف نمودن به يك اشتباه هرگز معناي تسليمي مطلق به آقاي عزيز ياسين نيست.
    آري! درهمان قسمت آقاي عزيز ياسين حق بجانب بودند وسند را كه از كتاب المنجد درباب مصدرهاي معتل العين ثلاثي آوردند درست بود. اما من هرگز نگفته ام كه بخاطر صحيح بودن آن موضوع همهء عقايد اتايستي جناب عزيز ياسين مورد تاييد من است.
    واما در مورد اينكه فرموده ايد : با نوشته هاي حكمتيار بايد بدون حب وبغض سياسي برخورد شود با شما موافق نيستم زيرا: مقاله نويسي در حوزهء ايمان وخدا شناسي با مقاله نويسي در حوزهء فزيك ورياضيات وطب فرق ميكند . مثلا يك فزيكدان ممكن است كه با وجود دانش گسترده اش در حوزهء فزيك هسته ايي يك پيدوفيل يا همجنس باز ويا قمار باشد ولي از دانش وتبحرش در آن حوزه كاسته نميشود وكسي هم او را كه چرا همچو فزيكدان برجسته به بيماري پيدوفيليسم يا همجنس گرايي مبتلا است ملامت نميكنند، اما اگر يك عالم دين، يك ملا ، يك دعوتگر اسلامگراي چون حكمتيار يا يك پاپ كليسا يا يك حاخام يهودي به چنين بيماري مبتلا باشد همهء خلق الله بر وي خورده ميگيرند و به سخنانش اهميت وارزش قايل نميشوند، درجهان مسيحيت حتي چنين پاپ ها را محاكمه نموده و حتي خلع لباس روحانيت مينمايند .
    بس معلوم شد كه كسانيكه از معنويت وخدا وقرآن و قيام قيامت بهشت و دوزخ صحبت ميكنند ، مردم به عملكردهاي آنها مي نگرند ومي بينند كه چقدر گفته هايش در عملكرد هايش تجلي نموده است.
    اگر پيامبر گرامي اسلام به گفته ها و نصائح خود ، خودش عمل نميكرد، او هرگز قادر به مسلمان ساختن اعراب بدوي نميشد، بس تجلي ايمان در رفتار وكردار يك مسلمان حتمي است، در قرآن نيز هرجا كه لفظ ايمان آمده است عمل صالح در پهلويش قرار دارد. بناء ايمان وعمل از ديد قرآن لازم وملزوم يكديگر اند. بناء مطالعهء مجرد افكار ونظريات آقاي حكمتيار بدون توجه به عملكردها وموضعگيريهاي ضد ونقيض سياسي واجتماعي در چند دههء گذشته اش مانند اين است كه : شما چنين نظريات حالب را از ماشين يا كامپيوتر بيرون آوريد.
    بهمين خاطر است كه بنده ضمن تاييد جوابيه هاي قبلي آقاي حكمتيار به عزيز ياسين مخالفت خودرا نيز ابراز ميدارم واين مخالفت نه در پيوند به صحيح بودن ويا غلط بودن نظريات جناب حكمتيار دربارهء خلقت آسمان وزمين، وعلقه ومضغه بلكه بخاطر مخالفت هاي سياسي با عملكردهاي غير اسلامي وغير قرآني شان است كه من با ايشان دارم .

  • با سلام خدمت همه دوستان عزيز وگرامي
    من نوشتهء بي سروته آقاي / خانم فاطم / فاطمة حيدري را خواندم دستشان درد نكند وچون ميدانم كه جناب بهمن حتما پاسخ ايشانرا خواهند داد ، من در زمينه اش چيزي ننوشته منتظر ميمانم تا ديده شود كه محترم بهمن چه خواهند نوشت .
    واما در مورد دفاعيهء آقاي نويد از سروش در برابر نقد حكمتيار بايد براي اين دوست كه نام خودرا ننوشته است بگويم كه من قبلا آنرا خوانده بودم مگر روي آن مكث چنداني نداشته ام ، زيرا قابل ياد آوري ميدانم كه آنجاكارزار شاخه بري وآرايش وپيرايش واينجا كارزارريشه بري وخشكانيدن وبه زباله دان تاريخ انداختن دين ودين باوري وخرافات در جريان است كه دو جبههء كاملا جدا وروياروي ومتخاصم را تشكيل ميدهند وعزيز ياسينها سربازان و علم برداران اين جبه را !
    شاد وسلامت باشيد!
    عزيزياسين

  • با سلام مجدد خدمت دوستان
    خوشبختانه لحظاتي قبل جناب بهمن به خدمت خانم حيدري رسيده اند ، پس بياييد انرا بخوانيم كه چه فرموده اند !
    عزيز ياسين

  • آنچه جناب حکمتیار میگوید و یا آنچه ایشان دشنام میدهد هیچ شکایتی نیست زیرا هویت این شخص به همه معلوم است. اما برای کسانیکه کور کورانه از این شخص پیروی میکند مانند خانم فاطمه حیدری میخواهم پیشنهاد کنم که اگر افکار جنایت کارانه یی مانند گلبدین دارید که کشتن انسان های بیگانه برایش مانند آب خوردن است پس با شما بحث یک اشتباه است، ولی اگر خود را مقید به انسانیت میدانید باید گفت که در بحث هدفتان صرف بر ملا ساختن حقایق باشد نه اینکه تحمیل عقیده خود بالای دیگران.
    من بسیار خوشحال میشوم سوالاتیکه در ذهنم راجع به اسلام است توسط یک عالم برجسته مسلمان طوری جواب داده شود که قناعت مرا فراهم کند و من رستگار شوم زیرا هیچ کس از بهشت بدش نمیاید و هیچ کس دوزخ را نیز خوش ندارد.
    اما راجع به جناب بهمن باید عرض شود که نظراتش زیاد تر انسانی است تا اسلامی اما نظریات جناب حکمتیار اسلامی است تا انسانی. زیرا از نظر انسانیت کشتن یا حتی توهین کردن عقیده مخالف مردود است در حالیکه در اسلام کشتن عقیده مخالف یک امر معمول است.
    من باز میخواهم تاکید کنم هر گاه مغالطات، خشونت ها، نواقص علمی و دیگر تناقصات اسلامی طوری توضیح داده شود که قناعت هرکس را فراهم نماید و جای شک و شبهی باقی نماند من شخصآ بسیار خوشحال شده و یکی از مدافعین اسلام خواهم شد.

  • در مورد عقايد ضد افغاني وافغانيت:
    خانم حيدري!
    شما نوشته ايد : (من در گذشته مخالفت تند و عداوت شديد جناب عالى را با افغان ها، افغانيت و افغانستان خوانده بودم، برايم حيرت آور بود، عصبيت هاى قومى را مردود و از شأن هر انسان شريف بعيد و منافى ايمان و آموزه هاى اسلامى مى خوانم، اين افكار مردود فقط با كمونيستهاى وطن فروشى چون فريد مزدك و كاويانى مى زيبد؛ متأسفانه شوراى نظار در نتيجه ائتلاف با اينها همين را از آنان آموخته اند. وقتى ديدم كه از سوى رفقاى ياسين متهم به عضويت در پرچم و سپس شوراى نظار شدى گمان كردم آنها مثل سائر موارد افتراء كرده اند.)
    در ارتباط با موضوع فوق بايد خدمت شما عرض نمايم كه : اگر شما قلبا وإيماناً هر نوع عصبيت هاي قومي را مردود ومنافي ايمان وعقيدهء اسلامي تان بدانيد بايد پيش ازمن برضد نام افغان وافغانستان وتحميل آن بالاي ديگر گروه هاي قومي موضعگيري نماييد ، زيرا منشأ تمام عصبيت هاي قومي در زير همين نام قومي پنهان است . افغان نام دومي پشتونها است وپشتونها كشور كنوني افغانستان را مانند اسراييل سرزمين افغانها ميدانند واز ديگر گروه هاي قومي ميخواهند كه بالإجبار خودشان را افغان بدانند ، بناء اين طرز تفكر فاشيستي خود باعث تحريك عصبيتهاي جاهلانهء قومي در ميان ساير اقوام غير پشتون اينكشور شده است، حالا اگر شما برضد تعصبات قومي باشيد بايد موقف تان در قبال اين نام تحميلي واستعماري را اعلام نماييد، درحاليكه شما دروغ ميگوييد: تنها از نظر شما كسانيكه جامعهء افغاتستان را جامعهء چند قومي ميخوانند وخودشان را افغانستاني ميدانند نه افغان، انها از نظر شما متعصبين قومي، كمونيست ، سقاوي ، ستمي وشوراي نظاري استند ولي آنانيكه : افغانستان را كشور افغانهاي لر وبر ميدانند وبر طبل كهنهء افغانيت ميكوبند آنها از نظر شما متعصبين قومي نيستند.
    از جانب ديگر اين افغانيت مانند اسلاميت تان نيز پر از منافقت ودو رويي است.
    تا هنوز معلوم نيست كه : افغان اصيل كيست ونا اصيل كيست؟ اشرفغني با خانم يهودي- مسيحي وپاسپورت امريكايي اش خودش را افغان ميداند، قطب الدين هلال وملاعمر، كلبدين حكمتيار وحليم تنوير هم خودشان را افغان ميدانند، جنرال نورالحق علومي وجنرال عظيمي نيز خودشان را افغان ميدانند، سرتاح عزيز واسفنديار ولي ومحموخان اچكزي نيز خودشان را افغان ميدانند. حالا پرسش من ازشما اين است كه شما چه وجوهات مشترك. ميان اينقدر مدعي افغانيت ميبنيد؟ آيا اين افغانيت ميتواند سرپوش شود براي حل تمام اختلافات سياسي و گروهي؟
    به نظر من نه تنها كه اين نام چتر همه گير براي همهء شهروندان اينكشور نميشود بلكه منشاء تضادهاي قبيلوي داخلي ميان خود پشتونها نيز ميشود. گلبدين حكمتيار بهترين افغان كسي را ميداند كه مانند خودش سرسبرده اوامر پاكستان باشد و تا زمانيكه گلبدين حكمتيار را در چوكي رياست جمهوري نه بيند دست از مبارزهء مسلحانه بر ندارد. ملا عمر نيز چنين تعريف از افغان دارد.
    اما شكريه باركزايي و قوماندان عبدالرزاق قندهار وجنرال علومي وغيره افغان اصيل كسي. را ميدانند كه : منفعت كشور خودرا بر منافع پاكستان ترجيح دهد.
    حالا شما بفرماييد بگوييد كه افغان اصيل از نظر شما كيست ؟
    مثال ديگر:
    حليم تنوير نمايندهء حزب حكمتيار در كشور هولند خودش را افغان وكابلي اصيل ميداند ولي همين افغان براي تخريب پروژهء پناهنده گي خانواده اي افغاني كه از ماموران سابق دولت حزب دموكراتيك خلق بودند بهمكاري استخبارات پاكستان از هيچ جنايتي دريغ نورزيد.امروز در كشور هولند به صدها خانوادهء بي سرنوشت را مي بنيد كه به دريافت پناهنده گي قادر نشده اند واولادهاي شان از رفتن به مكتب محروم گرديده اند، زيرا اين آقاي حليم تنوير وديكر افغانهاي اصيل به مقامات هولندي آنهارا در مجموع ناقضان حقوق بشر معرفي كرده اند، چنين جنايت را هيچ هموطن دربرابر هموطن ديگر خود در يك كشور خارجي ديگر بدون داشتن اسناد معتبر از هيچ كشور دنيا انجام نميدهد ولي افغان اين كار را كرده است . حالا شما بفرماييد بمن جواب بدهيد كه ضديت بنده با نام قومي افغانستان توجيه منطقي، شرعي وعقلاني دارد يانه؟

  • حکمتیار و کسانی مانند او باعث میشوند که کسانی مانند عزیز یاسین از دین روی بگردانند. افراط گری ما را به اینجا رسانده است.
    حکمتیار دستانش به خون مردم اغشته است. ایا جوابی برای یتیمان و بیوگان مردم دارند؟

    اگر بهشت جای حکمتیار و ملا عمر باشد پس من خودم با پای خود به دوزخ میروم.

    اسلام امد تا انسانیت را به جای جهالت جایگزین کند. اما حکمتیار نمیداند که در تیم شیطان بازی میکند و جهالت را پرورش میدهد.

  • حکمتیار قران را نشخوار میکند ولی در عمل جاهل است!

  • اخیراً کتابی تحقیقی اثر دکتر سها بنام " نقد قرآن " بدستم رسید که درآن درمورد مراحل رشد جنین مطلب مبسوطی به تذکر رفته است ، اینک بخشهای ازان بدون دخل وتصرف خدمت خوانند گان این سایت ارایه می شود:
    اصل آیت با ترجمۀ آن، سوره مؤ منون آیات 12 تا 14
    وَلَقَدْ خَلَقْنَا الإِنسَانَ مِن سُلاَلَةٍ مِّن طِينٍ . ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِي قَرَارٍ مَّكِينٍ . ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَامًا فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْمًا ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ .
    تر جمه: "وبه یقین انسانرا از عصاره ی از گل آفریدیم. سپس اورا نطفه ی در جایگاهی استوار قراردادیم. آنگاه نطفه را به صورت خون بسته ( علقه ) در آوردیم پس آن علقه را گوشت جویده شده ( مضغه ) قراردادیم و آنگاه مضغه را استخوان نهائی گردانیدیم بعداً استخوانهارا با گوشتی پوشانیدیم آنگاه آفرینیشی دیگر پدید آوردیم آفرین باد بر خدا که بهترین آفرینندگان است."
    مراحل ذکر شده عبارتند از: تبدیل نطفه به خون بسته (علقه) و سپس تبدیل به گوشت جویده شده ( مضغه) و سپس تبدیل به استخوان و سپس استخوان توسط گوشت پوشیده می شود و سپس آفرینش دیگر.
    حدیث صحیح و متفق علیه در تفسیر آیه ی فوق ( وآیات مشابه) آمده است:
    حدثنا رسو ل الله و هوصادق المصدوق قال ان احدکم یجمع فی بطن امه اربعین یوماً ثم علقه مثل ذالک ثم یکون مضغه مثل ذالک ثم یبعث الله ملکا فیؤ مر باربعه برزقه واجله و شقی وسعید. ( صحیح بخاری 6/2433 و صحیح مسلم 4/2036 و صحیح ابن حیان 14/47 و سنن نسائی 6/366 و سنن ابی داوود 4/ 228 ).
    ترجمه: پیامبر گفت هریک از شما در شکم مادرش گرد می آید بمدت 40 روز و سپس علقه می شود بهمان مقدار (40 روز) و سپس مضغه می شود بهمان مقدار (40 روز) سپس خدا ملکی را می فرستد و به چهار چیز امر می شود به رزق و مرگ و شقی بودن یا سعید بودن.
    برای مقایسه ی مراحل ذکر شده با واقعیت های رشد جنین به هر کتاب جنین شناسی دانشگاهی می توانید مراجعه کنید. برای تسهیل امر در اینجا باختصار مراحل رشد جنین را در اشکال زیر آورده ام. ( بخاطر احتراز از تطویل کلام از آوردن دیاگرام یا تابلوی رشد جنین احتراز شد. علاقه مندان می توانند به صفحات 55 و 56 کتاب متذکره مراجعه کنند.) رشد جنین از آغاز لقاح تا انتهای 8 هفتگی ( حدود 60 روز که فرم کلی جنین ایجاد شده است ) به 23 مرحله تقسیم می شود. ( درینجا زمان و اندازه جنین را بر حسب ملی متر نشانداده است ) بعد از 8 هفتگی جنین بسرعت رشد می کند و تمام قسمتها وارگانهای داخلی وبافتها بسرعت تکامل می یابند تا هنگام تولد ( آخرین شکل) البته مراحل رشد برخی بافتها و ار گانها مخصوصاً سیستم عصبی پس از تولد هم ادامه می یابد. همانطوریکه مشاهده می کنید جنین دائماً در حال تغییر وتکامل است، حال کدامیک از مراحل علقه است و کدام مضغه و کدام استخوان و کدام دمیدن روح. هیچکدام ازین مراحل دردوره ی رشد جنین وجود ندارد. جنین در هیچ مر حله ی خون بسته نیست ودر هیچ مر حله ی ( شبیه ) گوشت جویده نیست ودر هیچ مر حله ی استخوان نیست. اساساً رشد تمام بافتها از جمله عضله و استخوان با هم پیش می روند نه اینکه ابتدا جنین تبدیل به استخوان شود و سپس گوشت اطراف استخوانها قرار گیرد.... بعضی از مفسرین گفته اند گفته اند که منظور از علقه زالوست چون مثل زالو به دیواره ی رحم می چسپد. اما سیوطی در تفسیرش می گوید علقه جمع علق به معنی خون غلیظ. باز هم اگر فرضاً این گفته را قبول کنیم که منظور زالوست باز هم مسأله حل نمی شود چون بعد از هفته ی اول تا اخر 9 ماهگی به دیواره ی رحم چسپیده است. بنابراین باید گفت علقه شامل تمام دوره های جنین می شود که بر خلاف نص قرآن است.
    جالبتر از همه اینست که بدانید این گفته ی قرآن در مورد رشد جنین از قرنها قبل از اسلام در جوامع آن زمانها رایج بوده است. گالن ( جالینوس) پزشک مشهور یونانی در حدود 150 سال پس از میلاد ( 450 سال قبل از محمد) در ترکیه نوشته است که:
    " خلقت جنین به چهار مر حله تقسیم می شود. مرحله ی اول که شکل منی ( معادل نطفه ) غالب است... وقتی با خون پر شد ( معادل علقه) و هنوز قلب و مغز و کبد ساخته نشده اند و بی شکل است ولی دارای جسمیت است و اندازه ی قابل ملاحظه ای دارد این مرحله ی دوم است و شکل گوشت دارد ( معادل مغضه) نه منی ... مرحله ی سوم بدنبال می آید ... که در آن سه جزء مشخص، یک طرح کلی ورای همه قسمتهای دیگر قابل مشاهده است، پیدایش سه جزء مشخصتررا واضح می بینی معده را مبهمتر و دست و پاهارا. سپس آنها شاخه ( بر جستگی که دستها یا پاها را می سازند)تولید می کنند. در چهارمین ومرحله ی نهائی همه ی قسمتهای اندام ها مشخص شده اند... زمان آن برای طبیعت فرا رسیده است که ارگانهارا بطور دقیق بهم مرتبط کند و کامل کند. بنا بر این طبیعت موجب می شود که گوشت بر هردو اطراف استخوانها رشد کند... ودر انتهای استخوانها لیگامنتهارا قرارداد که استخوانها را بهم نگه میدارد ودر سراسر اطراف استخوان پرده ای قرارداد که به آن پریوستال گفته می شود."
    Corpus Medicorum Graecorum: Galeni de Semine (Galen: On Semen)
    (Greek text with English trans. Phillip de Lacy, Akademic Verlag, 1992)
    section I:9:1-10 pp. 92-95, 101
    دیده می شود که گلن ( جالینوس) مراحل ذکر شده توسط قرآن را با دقت و صحت بیشتر گفته است. صحت بیشتر به این دلیل که پر شدن از خون گرچه کاملاً درست نیست ولی از نظر جنین شناسی قابل قبولتر است چون رگهای خون در اطراف ودرون ساختار اولیه جنین تشکیل می شوند. اما بسته شده غلط است. در مرحله ی بعدی گلن ( جالینوس ) گفته که جنین شبیه گوشت شده که با مغضه تناسب دارد اما مفهوم جویده شده معنی را تحریف کرده است. در مراحل بعدی جوانه زدن دستها و پاها و تکمیل آنان را بدرستی توضیح داده است ولی در قرآن و حدیث نیامده است. همچنین رشد گوشت در اطراف استخوانها را ذکر کرده که درست است ولی محمد بجای بیان صحیح گلن بیان غلط قر آن را بکار برده که مضغه به استخوان تبدیل می شود. ( یعنی در این مرحله جنین از جنس استخوان است ). که غلط است و سپس گوشت در اطراف آن میروید.
    بنظر میرسد که این اندیشه های گلن ( جالینوس) از طریق تجارت و روابط دیگر از ترکیه به سرزمین های دیگر از جمله عربستان رسیده و محمد اینهارا بطور ناقص شنیده و بطور ناقص در قرآن آورده است که البته برای یک انسان امر طبیعی است، نه برای خدا. ( صفحات 51 تا 60 ) کتاب متذکره.

  • درینجا دیاگرام رشد جنین به ملی متر از ابتدا تا هنگام تولد دیده می شود.

  • From: Dr Mark Hill 2011, UNSW Embryology ISBN: 978 0
    7334 2609 4 - UNSW CRICOS Provider Code No. 00098G
    درینجا دیاگرام رشد جنین از ابتدا تا هنگام تولد بخوبی دیده می شود

  • پاسخى به آقاى فرزاد و استاد ايرانى اش سها
    من نوشته ات در سايت كابل پريس را به كسى فرستادم كه هم با قرآن وحديث آشناست وهم در طب از دانش وآگاهى خوبى برخوردار است، ازاو خواستم آنرا بررسى كند ونظرشرا به من بفرستد، اينك آن را از طريق همين سايت و با كمال امانت در برابر شما وسائر علاقه مندان اين سايت مى گذارم:
    خواهر فاطمه حيدرى! سلام به تو و امثال تو.
    به جواب نوشته ارسالى تان عرائضى دارم، اميدوارم پاسخ كافى به شما و آقاى فرزاد و استاد ايرانى اش باشد:
    اين نوشته اقتباسى از كتاب دکتر سها بنام " نقد قرآن " است، معترض پنداشته است كه به اعتراضى بزرگ دست يافته، در حالى كه دكتر سها مرتكب خبط و خطأى بزرگ و مغالطه بدى شده، او اشكال مراحل رشد جنین را كه به چند دهه قبلى تعلق دارد؛ در كنار رأى جالينوس گذاشته، تا خواننده مبتدى گمان كند كه اين اشكال شرح رأى جالينوس است، سپس ادعاء كرده كه رأى جالينوس دقيقتر و صحيحتر از بيان قرآن است، ترجمه ركيك و غير دقيق آيات قرآن در باره مراحل رشد جنين را در برابر مخاطب گذاشته، ادعاء كرده كه هیچکدام ازین مراحل (متذكره در قرآن) در دوره ی رشد جنین وجود ندارد. جنین در هیچ مر حله ی خون بسته نیست ودر هیچ مر حله ی ( شبیه ) گوشت جویده نیست ودر هیچ مر حله ی استخوان نیست!! عرائضى به اين جناب دارم:
    آیات 12 تا 14سوره المؤمنون و تر جمه دقيق آیات چنين است:
    وَلَقَدْ خَلَقْنَا الإِنسَانَ مِن سُلاَلَةٍ مِّن طِينٍ . ثُمَّ جَعَلْنَاهُ نُطْفَةً فِي قَرَارٍ مَّكِينٍ . ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَامًا فَكَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْمًا ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ .
    و يقيناً كه انسان را از خلاصه (عصاره) گِل آفريديم، بعد در قرارگاهى استوار و محكم؛ چون نطفه اى گردانديم، پس از آن اين نطفه را علقه كرديم، سپس اين علقه را چون كتله گوشتى جويده شده ساختيم، سپس اين كتله گوشت را چون استخوان ها (و غضروف ها) ساختيم، بعد اين استخوانها را با گوشت پوشانديم، سپس او را در آفرينشى ديگر درآورديم، پس مبارك است اين بهترين آفريدگار.
    تو در ترجمه آيات مرتكب چند اشتباه عمدى يا غيرارادى شده اى: علقه را خون بسته خوانده اى، در حالى كه معنى دقيق علقه اويزان و معلق است و به حالتى اشاره دارد كه جنين به جدار رحم معلق و پيوسته مى باشد، اين حالت جنين براى انسان تا اواسط قرن بيستم معلوم نبود، نه جالينوس از آن اطلاع داشت و نه نيوتن و انيشتين، پس از ايجاد وسائلى كه اشعه اش از جدار شكم و رحم مى گذرد و داخل رحم را نمايان مى سازد جنين معلق به رحم را مشاهده كردند، و اين كشف بر بيان قرآن صحه گذاشت.
    تو مضغه و لحم را يكى گرفته اى، در حالى كه قرآن آن را به دو نام مستقل مضغه و لحم ياد كرده، حالت جنين قبل از تشكيل استخوانها را مضغه خوانده و حالت پس از روئيدن گوشت بر استخوانها را لحم خوانده، و اين كمال دقت قرآن در بيان مطالب خود و انتخاب الفاظ مناسب را به نمايش مى گذارد. مضغه شبيه به گوشت جويده شده، داراى شيارها و پستى و بلندى ها مى باشد، آخرين تصويرى كه از جنين در اين مرحله گرفته شده اين حالت جنين را با كمال وضوح نشان مى دهد و بر بيان قرآن مهر تأييد مى زند.
    حيرت آور است كه جناب داكتر سها از درك اين مطلب عاجز است و يا از اعتراف به آن طفره مى رود كه استخوانهاى جنين در مرحله خاصى ايجاد مى شوند، همانگونه كه قرآن مى فرمايد، و از همان مضغه ساخته مى شوند، ژنهاى مأمور ساخت و ساز استخوان در درون همين مضغه كار شان را در مرحله خاصى آغاز نموده و اسكلت استخوانى بدن جنين را مى سازند، قبل از اين هيچ استخوانى در كالبد جنين سراغ نمى شود. قرآن مى فرمايد كه در مرحله بعدى استخوانها را با لحم (گوشت) مى پوشانيم، و اين همان چيزى است كه امروز كالبد شناسى جنين به آن دست يافته و آن را با وسائل پيشرفته مشاهده كرده.
    آقاى سها در اين رابطه نيز خلاف تقاضاى تحقيق علمى و امانت دارى عمل كرده كه نخستين بخش اين آيات را به فراموشى سپرده و اشاره اى به اين بيان قرآن نداشته كه پيدايش انسان را از سلاله و عصاره خاك مى خواند، امروز مى دانيم كه نطفه انسان در بدن پدر و مادر از موادى ساخته مى شود كه از خاك گرفته شده، بته، درخت و نبات از خاك دانه و ميوه مى سازد و غذاى انسان و حيوان از آن درست مى كند، اين غذا در بدن حيوان و انسان به خون، گوشت، استخوان و نطفه تبديل مى شود، جنين انسان از تلفيق نطفه هاى جوره انسان در رحم مادر تشكيل مى گردد، و اين حقيقتى است كه قرآن چهارده قرن قبل گفته و علم امروز به آن پى برده.
    قرآن در اين آيات به مراحل مهم و بارز پيدايش نطفه و رشد جنين در رحم مادر اشاره كرده، و اين پاسخى است به كسانى كه مى گفتند: چگونه باور كنيم كه انسان مجدداً زنده خواهد شد، پس از آن كه وجودش مى پوسد، تجزيه مى شود و به خاك مبدل مى گردد؟ قرآن در پاسخ اين اعتراض مى گويد: مگر نمى بينيد كه خداوند جد نخستين انسان را در ابتداى آفرينش از خاك آفريد و اولاد او را نيز از خاك مى آفريند، نه تنها انسان را بلكه تمامى جانداران و حيوانات و نباتات را، هر روز صدها نمونه آن را به چشم خود مى بينيد، چرا آفرينش مجدد انسان از خاك را محال و ناممكن تلقى مى كنيد؟!! آفريدگارى كه خاك مرده را به نطفه، علقه، مضغه، طفل مكمل الاعضاء و انسان كامل در مى آورد؛ آيا او را از خلقت مجدد انسان از خاك عاجز مى خوانيد؟! آيا صحنه هاى مكرر و مشهود آفرينش جانداران گوناگون از خاك؛ كافى نيست كه باور كنيد آفريدگار انسان قادر به خلقت مجدد انسان است؟!!
    ادعاى آقاى سها كاملاً نادرست، غير علمى و واهى است كه رشد تمام بافتها از جمله عضله و استخوان با هم (يكجا) پیش می روند نه اینکه ابتدا جنین تبدیل به استخوان شود و سپس گوشت اطراف استخوانها قرار گیرد!! يا جناب داكتر براى دفاع از عقيد اش و در مخالفت با باورهاى دينى هر كارى حتى تحريف حقائق و انكار از آن را نيز جائز و مطبوع مى بيند و يا از حقائق بى اطلاع است و نمى داند كه جنين در ابتداء فقط چند سلول است، سپس كتله اى از سلولها، بدون استخوان، قلب، ريه، جگر، جهاز هاضمه و جهاز تنفسى، چشم و گوش و غيره اعضاء و بافتها، تمامى اين بافتها و اعضاء در مراحل مختلف و يكى پى ديگر ايجاد مى شوند، اين حرف جناب داكتر اختراع و كشف منفرد به فرد خود او است، نه هيچ كسى از محققين گذشته به شمول جالينوس اين حرف را گفته و نه هيچ محقق معاصر ما، محققين امروزى همه متفق اند كه تمامى اعضاء بدن جنين در مراحل مختلف رشد آن ايجاد مى گردند، چنان نيست كه جنين ابتدايى يك طفل مكمل الاعضاء در مقياس كوچك و داراى تمامى اعضاء بدن بوده و رشد جنين كمى است نه كيفى، حقيقت كاملاً و صد در صد خلاف اين تصور واهى و عكس ادعاء داكتر سها است، عجيب اين كه آقاى سها به دياگرامى كه در كتابش آورده نيز عطف توجه نكرده و متوجه نشده كه در آن جنين تا قبل از هشت هفته از هيچ پهلو و ناحيه اى به يك طفل شباهت ندارد، پس از اين كم كم و آهسته آهسته آثار و علائم برخى از اعضاء به گونه ناقص و ابتدائى نمايان مى شوند. او به گونه مجامله گرانه اعتراف مى كند كه: البته مراحل رشد برخی بافتها و ارگانها مخصوصاً سیستم عصبی پس از تولد هم ادامه می یابد!! اين حرف تنها در باره سيستم عصبى نه بلكه در باره تمامى اعضاء و بافتهاى بدن صدق مى كند، اما نه به گونه اى كه همه در ابتداء وجود دارند و فقط از لحاظ كمى و حتى كيفى رشد مى كنند، برعكس در مراحل مختلف از نيست هست مى شوند و به تدريج رشد و نمو مى كنند. آقاى سها مى نويسد: بعضی از مفسرین گفته اند که منظور از علقه زالوست چون مثل زالو به دیواره ی رحم می چسپد. ... باز هم اگر فرضاً این گفته را قبول کنیم که منظور زالوست باز هم مسأله حل نمی شود چون بعد از هفته ی اول تا اخر 9 ماهگی به دیواره ی رحم چسپیده است!! آقاى سها از يك سو از فهم درست رأى اين مفسرين عزيز قاصر است و از سوى ديگر نمى داند كه ميان چسپيدن و اتصال تفاوت است، جنين مدتى كوتاه به جدار رحم چسپيده بوده و پس از آن از جدار رحم جدا شده و تا زمان تولد در داخل رحم به حالت شناور قرار مى گيرد، و از طريق رگها به آن متصل مى باشد.
    آقاى سها اين را نيز درك نكرده كه جنين از ناحيه حيات به مفهوم جامع و كامل كلمه همواره و از بدو آفرينش يكسان نيست، در يكى از مراحل پيشرفته به موجود زنده متحرك تبديل مى شود، قبل از چهارماهگى موجود زنده غير متحرك است اما پس از آن داراى تحرك مى شود، جناب سها به اين مطلب توجه اى نكرده كه جنين در چند هفته نخستين به گونه آرام و بدون حركت محسوس رشد مى كند و در زمان معينى به حركت و جنب و جوش مى آغازد، مادرش فقط در اين مرحله است كه حركات دست و پاى او را به گونه اى واضح احساس مى كند. قرآن اين مرحله را با اين فقره توضيح نموده: ثُمَّ أَنشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ: سپس او را در آفرينشى ديگر درآورديم. و در حديث مورد نظر او اين مرحله به صيغه دميدن روح در جنين ياد شده. اما در رابطه به اين روايت بايد گفت:
    اين روايت از ناحيه سند غريب است، از ميان تمامى صحابه تنها يك راوى دارد كه عبدالله بن مسعود است و در طبقه دوم و سوم دو دو راوى دارد. از ناحيه متن شاهدى در قرآن براى آن سراغ نداريم، در قرآن به زمان بندى رشد جنين و مدت هر مرحله اشاره اى نشده. حديث شرح و تفصيل قرآن است، از نظر محققين روايتى كه با متن قرآن همخوانى نداشته باشد مدار اعتبار نيست، از نظر محققين روايات غريب نيز كه مؤيدى در احاديث صحيح و شاهدى در قرآن برايش يافت نشود بايد با احتياط بيشتر مورد استناد قرار گيرند، مخصوصاً اگر به مسائل مهم اعتقادى و احكام پرداخته باشد. در اين روايت مطالبى را مشاهده مى كنيم كه با مبانى مهم اعتقادى ارتباط مى گيرد، برخى از بخشهاى اين روايت به موضوع مهم قضاء و قدر پرداخته، در اين رابطه مسلمانان به سه گروه تقسيم شده اند: جبريه، قدريه و اهل سنت و جماعت، گروه جبريه اين روايت را نه تنها معتبر گرفته بلكه مبناى مسلك خود ساخته اند، قدريه آن را نمى پذيرند و قابل اعتبار نمى خوانند، اهل سنت و جماعت با آن برخورد محتاطانه دارند، نه با تعبير جبريه از اين روايت موافق اند و نه با تعبير قدريه. در چنين مواردى هر گز نمى توان به روايات غريب استناد كرد.
    آقاى سها بيان قرآن را با نظر جالينوس مقايسه كرده و به قضاوت نشسته؛ ولى قضاوت خيلى دور از انصاف و جداً نفرت انگيز، مى گويد: جالبتر از همه اینست که بدانید این گفته ی قرآن در مورد رشد جنین از قرنها قبل از اسلام در جوامع آن زمانها رایج بوده است. گالن ( جالینوس) پزشک مشهور یونانی در حدود 150 سال پس از میلاد ( 450 سال قبل از محمد) در ترکیه نوشته است که: " خلقت جنین به چهار مر حله تقسیم می شود. مرحله ی اول که شکل منی ( معادل نطفه ) غالب است... وقتی با خون پر شد ( معادل علقه) و هنوز قلب و مغز و کبد ساخته نشده اند و بی شکل است ولی دارای جسمیت است و اندازه ی قابل ملاحظه ای دارد این مرحله ی دوم است و شکل گوشت دارد ( معادل مضغه) نه منی ... مرحله ی سوم بدنبال می آید ... که در آن سه جزء مشخص، یک طرح کلی ورای همه قسمتهای دیگر قابل مشاهده است، پیدایش سه جزء مشخصتر را واضح می بینی، معده را مبهمتر و دست و پاها را. سپس آنها شاخه ( بر جستگی که دستها یا پاها را می سازند)تولید می کنند. در چهارمین و مرحله ی نهائی همه ی قسمتهای اندام ها مشخص شده اند... سپس ادعاء مى كند: بنظر میرسد که این اندیشه های گلن ( جالینوس) از طریق تجارت و روابط دیگر از ترکیه به سرزمین های دیگر از جمله عربستان رسیده و محمد اینهارا بطور ناقص شنیده و بطور ناقص در قرآن آورده است که البته برای یک انسان امر طبیعی است، نه برای خدا.
    در پاسخ اين قضاوت متعصبانه و سطحى نگرانه بايد گفت: اگر شما محمد ﷵ را به عنوان يك نابغه؛ نه يك پيامبر نيز قبول كنيد و اعتراف نماييد كه او اين توانمندى و استعداد و فهم علمى را داشت كه آراء محققينى چون جالينوس را هضم كند و پس از آرايش و پيرايش مناسب ارائه نمايد و براى پيروان خود قابل فهم سازد، شما را ملامت نخواهيم كرد و آن را ناشى از شناخت ناقص تان از عظمت شخصيت او و علو و بلندى پيام او تلقى خواهيم كرد، اما شيطان تان راضى نمى شود شما به آن اعتراف كنيد و اجازه نمى دهد بر اين حقيقت صحه بگذاريد، شما را به انكار از حق، تحريف حقيقت، دروغ و اتهام و افتراء وامى دارد. امروز هر دانش آموز صنوف ابتدايى طب مى داند كه نظريه جالينوس مناسب زمان او بود و از آن چه انسان امروزى از مراحل رشد جنين مى داند فرسخها فاصله دارد، اما بيان قرآن در باره تكوين جنين، محلهاى استقرار سه گانه آن در بطن مادر، مراحل مختلف رشد آن كاملاً و صد در صد با آخرين دستآوردهاى علمى جنين شناسى مطابقت دارد.
    جناب سها را به عطف توجه به دياگرام مورد استناد خودش دعوت مى كنم، اين بخش را كمى با دقت بنگر:
    آيا در اين اشكال چيزى شبيه يك طفل در مقياس كوچك را مشاهده مى كنى؟!! آيا ادعاء جناب عالى مبنى بر اين كه بافتها و جهازهاى جنين از اول وجود داشته و پس از هفته هشتم به سرعت رشد مى كند!! صد در صد مغاير اين دياگرام نيست؟ اعتراف و عدم اعتراف تو در برابر آن چه علم به آن دست يافته؛ هيچ اهميت و ارزشى ندارد، علم با الفاظ صريح بر بيان قرآن صحه مى گذارد و مى گويد: ساخت و ساز تمامى اعضاء و جهازهاى جنين؛ هر يكى در مرحله خاصى آغاز و به تدريج به سوى تكميل شدن پيش مى رود.
    داكتر عبدالله فكور

  • با درود و عرض ادب خدمت خواننده گان گرامی !
    دانشمند گرامی ساسان خرد گرا در زمینۀ تلاشها و تقلا های اسلامستها مبنی بر معجزه سازی از آنچه که در قرآن به نقل از گنجینۀ دانش بشری گزارش شده است ، مطلب زیرین را اندر باب مراحل رشدجنین به رشتۀ تحریر آورده است که اینک خدمت خواننده گان عزیز پیش کش میگردد
    سوره مومنون ایه 14:
    سپس ما نطفه را به‌صورت (علقه) خون بسته‌اى درآوردیم و بعد این خون بسته را به (مضغه) كه شبیهِ گوشتِ جویده است تبدیل كردیم، و بعدا آن را به‌صورت استخوان درآوردیم، و از آن پس بر استخوانها گوشت پوشاندیم

    ابتدا باید دانست معنی علقه چیست:
    بهترین مفسرین و مترجمین اسلامی علقه را به معنی خون بسته شده یا لخته شده ترجمه کرده اند در حالی که جنین در رحم مادرش هیچ‌گاه به "خون بسته یا متراکم‌" تبدیل نمی‌گردد و چنانکه بعدا میگوییم "مورولا" یا همان جنین هیچگاه "لخته خون" نیست
    البته عده ای از معجزه سازان علقه را به معنای زالو یا چیزی که اویزان است ترجمه میکنند که اجازه دهید این موضوع و نادرستی انرا در اینده در پستی که نظرات کیت مور و موریس بوکای را هم بررسی میکنیم نشان دهیم
    قران میگوید پس از علقه به "گوشت جویده" شده ای تبدیل میکنیم که این نکته نیز از نظر علمی یک سخن نادرست است جالب است که معجزه سازان میگویند در پایان هفته سوم بارداری شکل جنین شبیه مضغه است و با چشم غیر مسلح دیده میشود لازم است بدانید در زمان مذکور جنین با وجود اینکه مغز و قلب او تشکیل شده ولی اندازه اش 1.5 الی 2.5 میلی متر است و اصلا شبیه گوشت جویده شده نیست و حتی طبرسی میگوید مضغه
    "قطعه گوشتی است به اندازه ای که انسان بجود"
    یعنی حداقل قطعه گوشتی 2 الی 3 سانتیمتر و این نشان میدهد از نظر اندازه ای هم نمیتواند درست باشد

    حال باید بدانیم که "تبدیل شدن به خون" به‌عنوان یکی از مراحل تکامل جنین در رحم یکی از باورهای بسیار رایج مردمان قدیم بوده است که از نظریات ارسطو و به خصوص جالینوس پزشک شهیر یونانی گرفته شده است:
    ارسطو معتقد بود که جنین از آمیخته شدن نطفه‌ی مرد با خون قاعدگی زن حاصل می‌شود...
    نظریات جالینوس در 4 مرحله به طور خلاصه شده به صورت زیر میباشد
    ۱- شکل نطفه
    ۲- شکل خونین
    ۳- اعضاء به‌طور تکامل‌نیافته و کلی دیده می‌شوند
    ۴- استخوانها مانند شاخه‌های درخت شروع به رشد می‌کنند سپس دورتادور و بر روی استخوانها گوشت می‌روید
    و پس از این چهار مرحله سرانجام، موجود جنین به یک کودک تکامل‌یافته تبدیل می‌شود که بقراط حکیم نام این مرحله را نوزادی گذاشته است

    حال خودتان نگاهی دوباره به ایه مومنون بیندازید تا ببینید دانش محمد دقیقا دانش جالینوس بوده است که البته امروز مردود شده است

    Basim Musallam مدیر بخش مطالعاتِ خاورمیانه در دانشگاهِ Cambridge درباره تاثیر عقایدِ جالینوس در قرآن چنین می‌نویسد:
    مراحل تکامل جنین که در قرآن و حدیث برای مومنان می‌یابیم با گزارشات پزشکی جالینوس دراین باره کاملا تطبیق می‌کنند و شکی نیست که دانشمندان مسلمان قرون وسطا از این تطابق کاملا آگاه بوده‌اند
    جالب این است که 26 کتاب جالینوس در قرن ششم میلادی (قرن قبل از تولد محمد) توسط راهبی به نام سرجیوس و مسیحیان سریانی به زبان آشوری ترجمه شده است و این نظریه در ایران گسترش پیدا کرده بوده است به خصوص اینکه در روایات امده است پزشکی ماهر به نام "الحارث ابن کلده ثقفی" یکی از اصحاب و دوستان محمد بوده است که در گندی شاپور تحصیل کرده است

    حال بیایید به شکل ساده مراحل جنینی را بررسی کنیم:
    1- دو روز پس از عمل لقاح سلول تخم (زیگوت) اماده رفتن به داخل رحم میشود
    2- چهار روز طول میکشد وارد رحم شود و درطول این چهار روز سلول تخم هر دوازده ساعت تقسیم میشود و تکثیر میشود
    3- شش روز پس از لقاح مجموعه سلولی کروی شکلی که درونش حفره مانند است (بلاستوسیست) و شامل صدها سلول است که "مورولا" نام دارد وارد رحم میشود
    (سلولهائی که در داخل بلاستوسیست هستند توده داخلی سلول نامیده می‌شوند که همان سلولهای بنیادین هستند)
    4- ده الی دوازده روز پس از عمل لقاح عمل القا انجام شده است (مورولا در یکی از چین خوردگی های رحم جایگزین شده و به تدريج بين جنين و بدن مادر ارتباط ساختمانی و فيزيولوژيكی به وجود می‌آيد. که این عمل القاء نام دارد)
    5- قسمتی از این سلولها با تکثیر خود به دیواره رحم (آندومتر) نفوذ کرده و جفت را تشکیل می‌دهند
    6- با تشکیل جفت ، تغذیه جنین توسط جفت آغاز می‌گردد.
    7- عمل انتقال اکسیژن، مواد غذائی و پادتن‌ها میان خون مادر و خون جنین و نیز دفع دی اکسید کربن از طریق بند ناف متصل به جفت بابوجود امدن دو سرخرگ و یک سیاهرگ در بند ناف ایجاد میشود
    8- بیست و یک روز پس از عمل لقاح مغز و دستگاه های تنفس و هاضمه رشد می‌کنند و نیز رگهای خونی تشکیل می‌شوند
    9- هجده روز پس از لقاح قلب شروع به شکل گیری کرده و با رشد سریع در بیست و دومین روز شروع به تپش میکند
    10- بیست و هشت روز پس از لقاح چشمها، گوشها، و سیستم تنفسی شروع به شکل‌گیری می‌کنند
    11- سی و پنج روز پس از لقاح دست ها و پاها شروع به رشد میکنند
    12- چهل و دو روز پس از لقاح اسکلت غضروفی بدن کامل و امواج مغزی قابل ثبت است
    13- پنجاه و شش روزپس از عمل لقاح اندامها، سر و ظاهر صورت شکل می‌گیرد و بیشتر اعضا مثل ناخنها تشکیل می‌شوند
    14- پس از 68 روز تمامی اندام ها تشکیل شده طوری که همه اندامش واضح و قابل تشخیص باشد
    در این مرحله جنینی به پایان میرسد و مراحل رویانی شروع میشود و تا اخر بارداری رشد سیستم های بدن انجام میشود
    15- چهار الی پنج ماه پس از لقاح مادر برای اولین بار می‌تواند حرکت رویان را احساس کند.

    همانطور که در شرح علمی مراحل تکامل جنین در بالا بیان شد، سلولهای بنیادینی که در داخل مورولا وجود دارند، منشأ ساخت دستگاه‌ها و اندامهای مختلف جنین هستند و شکل گیری غضروفها و استخوانها و ماهیچه ها و سیستمهای مختلف بدن مانند دستگاه تنفسی و هاضمه و عصبی و… به صورت همزمان و موازی پیش میرود و لذا با بیان آیه 14سوره مؤمنون خیلی تفاوت دارد. غضروفها و استخوانها توسط بافت مزودرم در داخل بدن جنین شکل می‌گیرند و اعتقاد به وجود یک تکه گوشت جویده شده " مضغة " و تبدیل آن به استخوان و سپس رویش گوشت بر روی آن یک باور کاملا اشتباه و نشانگر دانش جالینوسی همان عصر محمد می‌باشد.

    بیاید تفسیر امام باقر را در مورد مراحل جنینی بخوانیم:
    .... و نطفه به رحم می‌رسد و چهل روز در رحم تردد می‌کند و می‌چرخد تا بصورت علقه درآید. چهل روز هم به این صورت می‌ماند، بعد مضغه می‌شود و پس از چهل روز گوشتی می‌شود که در لابلای آن رگهائی چون توری بافته شده پدید می‌آید
    یعنی پس از 40 روز علقه و پس از 80 روز مضغه یا گوشت جویده شده تشکیل میشود
    در حالی که در مراحل علمی بالا شرح دادیم مورولا پس از 6 روز از عمل لقاح وارد رحم شده و پس از 12 روز عمل القا انجام شده و پس از 56 روز تشکیل تمامی اعضای بدن و پس از 68 روز شکل‌گیری بدن جنین طوری که همه اندامش واضح و قابل تشخیص باشد

    دو شخص حامی اسلام که معجزه سازان خیلی با افتخار با بردن نام این دو نفر مغلطه توسل به مرجعیت انجام می دهند که امروز میخواهیم نشان دهیم این دو نفر چگونه با جعل کردن ایات سوره مومنون را علمی میکنند:
    ابتدا باید کلمه علقه را معنی کنیم:
    علقه را همواره مترجمین و مفسرین مختلف خون بسته شده یا لخته شده تعبیر میکنند (که در کامنت اول نام همه مترجمین و مفسرین کلمه علقه امده است) و گفتیم که این در حالی است که برخلاف دانش جالینوسی گسترش یافته در عصر محمد دانش امروز تایید میکند که جنین هیچ‌گاه به "خون بسته یا متراکم‌" تبدیل نمی‌گردد.
    موریس بوکای در کتابش "قرآن و علم" ادعا کرده است که این واژه را باید "چیزی که می‌چسبد (یا آویزان است)" ترجمه کرد تا شاید ایه را بتواند علمی کند با ترجمه بوکای باید گفت که بهترین مترجمان و مفسران قرآن همه در ترجمه‌ی واژه‌ی «عَلَقَة» به "خون بسته" در اشتباه بوده‌‌اند، و این اشتباه هنگامی اشکار شده که این ترجمه‌ (یعنی خون بسته شده) از لحاظ علمی نادرست اعلام شده است.
    انچه اما در این میان باید "معجزه" خوانده شود، دیگر آیات قرآن نیستند، بلکه تفاسیر و ادعاهای افرادی چون بوکای می‌باشند
    حال بیایید فرض کنیم که بوکای درست میگوید (یعنی فرض کنیم علقه = چیزی که میچسبد) و همه مترجمین در اشتباهند با مطالعه کتاب بوکای میبینیم که منظور او جنینی است که در حالت اولیه‌اش به دیواره‌ی رحم متصل می‌گردد ولی باز مشکلی که هست قران حالت علقه را حالتی موقت میداند و پس از حالت علقه جنین را در حالت مضغه توصیف میکند این در حالیست که جنین در کل مدت جنینی به رحم چسبیده است در حالی که تعبیر قران از علقه یک حالت موقتی است که به مضغه تبدیل میشود
    یکی دیگر از افرادی که بدون داشتن تحصیلات در زبان و ادبیات عربی ادعا کرده است که علقه به معنای زالو میباشد و گفته است جنین در 23 روزگی شبیه زالو است دکتر "کیت مور" دکتر بازنشسته کالبد شناسی میباشد
    (اندازه جنین در این زمان 2-3 میلیمتر است)
    ولی انچه که عکس های X-ray در 23 روزگی جنین نشان میدهد شیار عصبی‌ ستون فقرات جنین در این مرحله هنوز باز است درحالی‌که بدن زالو مطلقا فاقد چنین ویژگی‌ای است. همچنین، جنین در این زمان دارای یک کیسه‌ی زرده‌ی شکمی بزرگ است که مشابه آن نیز مطلقا در زالو دیده نمی‌شود
    میبینیم که کسانی که میخواهند ایه ای را هرجور هست علمی کنند چگونه به ترجمه و تفسیر های غیر واقعی دست میزنند تا شاید بتوانند سخنان عربی بیسواد را ایاتی علمی و ماورایی جلوه دهند

  • آقای داکتر عبد الله فکور!
    آقای دکتر سها بر خلاف تحقیقات علمی و امانتداری عمل نکرده و نخستین بخش آیات متذکره راهم به فراموشی نسپرده بلکه دقیقاً همان کلمات عربی را به فارسی تر جمه کرده است که در کامنت بالا دیده می شود واین شما هستید که تهمت می بندید. بخش اول تر جمه فارسی آیت متذکره توسط دکتر سها " وبه یقین انسانرا از عصاره ای از گل آفریدیم." و تر جمۀ جناب شما " و یقیناً که انسان را از خلاصه ( عصاره ) گلِ آفریدیم." بین دو ترجمه کدام فرق فاحش دیده نمی شود. واینکه جناب شما آنرا دیده نتوانستید امکان دارد دید تان دچار ضعف شده باشد ویا هم نأ شی ازعصبیت و قهر بخاطر "نقد" قرآن و اذعان نکردن به علوء شخصیت پیامبر! شمارا به اتهام سازی واداشته باشد، اگر ضعف دید باشد مداوای آن مراجعه به داکتر چشم وبه رهنمائی او عمل کردن است، واگرناشی از عصبیت مذهبی باشد درانصورت باید به پابوسی مولانا فضل الرحمان مرشد آقای حکمتیار باید مشرف شد. واو درین موارد شمارا به " صراط المستقیم " !. هدایت میکند.

  • جناب ياسين!
    اقتباس از آدرسهاى غير معتبر را كنار بگذار، كمى زحمت بكش و بر ذهن و دماغت فشار بيآور و به غور و دقت بپرداز و به آدرسها و كتب معتبر رجوع كن. تو و مدرك مورد استنادت به سختى اشتباه كرده ايد، علقه در هيچ قاموس عربى به معنى خون بسته گرفته نشده، همانگونه كه ما در فارسى صيغه هاى متعدد آن (معلق، علاقه، علائق، تعليق ...) را به معنى وابستگى و چسپيدگى مى گيريم عربها نيز آن را به همين معنى به كار مى گيرند. مفسرينى كه آن را خون بسته گرفته؛ به خطأ رفته اند و تحت تأثير جالينوسها قرار گرفته و با تكلف زياد و نامناسب جامه ناموزون اين معنى را به آن پوشانده اند. و كسى كه آن را به معنى زالو گرفته نه تنها مرتكب اشتباهى نشده بلكه تيرش به هدف خورده و معنى درست و صحيح عربى اين لفظ را انتخاب كرده، شما اگر به هر قاموس عربى مراجعه كنيد و بپرسيد كه معنى علق چيست به زودى اين پاسخ را خواهيد گرفت: زالو و انگليسى آن (leech). اما در رابطه به دياگرام رشد مرحله وار جنين در رحم مادر بايد خدمت جناب عالى عرض كنم كه معلومات خودت و استادانت به update ضرورت دارد، مخالفت لجوانه با دين و دين باورى و تعصب كر و كور دين ستيزانه انسان را وادار مى كند به هر گند و چرند متمسك شود، بيا آخرين اشكال متفق عليه جنين شناسان را با چشم بى عينك و ذهن شفاف بنگر بعد در مورد بيان علمى قرآن قضاوت كن، در اين اشكال به وضوح مشاهده خواهى كرد كه جنين در نخستين روزهاى استقرار در رحم به اندازه دانه خردل است، سپس آن را چسپيده به رحم مى بينى، بعد كتله گوشتى داراى شيارها و پستى و بلندى ها، در داخل رحم و جدا از جدار و متصل به رحم از راه رگى نمايان، سپس نمو و شكل گيرى تدريجى اش به سوى طفل مكمل الاعضاء، در آخرين مرحله و فقط قبل از تولدش آن را طفلى به ظاهر مكمل و داراى اعضاء نمايان مى يابى. و اين دقيقاً همان چيزى است كه قرآن اين كتاب مقدس الهى و پر از اعجاز بزرگ علمى گفته. اينك اين هم تصويرهايى كه اگر خرد تو را ننوازد شايد حقجويان را كمك كند تا در مورد تو و استادانت قضاوت درست كنند.
    داكتر فكور

  • آقای داکتر عبد الله فکور!
    از فحوای کلام شما پیداست که در زمینۀ تفسیر قرآن، حدیث و روایات اسلامی ونیز علوم روز دارای معلومات کافی می باشید. بناءً امید می رود در موارد ذیل روشنی اندازید:
    یک، به فرمودۀ جناب شما خداونددر زمینۀ خلقت مجدد انسان عاجز نیست، منظور شما و نیز احکام قرآنی است که در روز قیامت که محاسبۀ اعمال بندگان صورت میگیرد اسرافیل به امر خداوند " صور " میزند و اجزاء وجوارح انسانها از خاک سر بر می آورد و صورت اولیه را اختیار میکند وخداوند بندگان را مطابق اعمال شان مکافات و جزا داده نیکان رابه بهشت و گنهکاران را به جنهم میفرستد. از ورای مطاله قرآن چنین معلوم می شود که قیامت تا زمان نزول قرآن واقع نشده است. زیرا اگر در طی این 7 یا 8 هزار سال از آفرینش آدم اگر قیامت رخ میداد درانصورت الله در قرآنش ذکر میکرد. در طول این هزار ها سال جسم انسانها در روی زمین به تدریج در خاک حل گردیده ومی گردد پس روح های انسان که ملیارد ها وملیارد ها را تشکیل میدهد در کجا نگهداری می شود، البته در بهشت ودوزخ که نیست زیرا ماموریت بهشت ودوزخ بعد از تصفیۀ حساب آغاز می گردد. آیا منتظر ماندن و چشم براه تعیین سرنوشت ابدی ملیارد ها روح آنهم در طی هزار ها سال راچگونه توجیه می دارید؟ و قرآن به این انتظار وچشم براهی جانکاه چه یاسخی ارایه داشته است؟
    دو، در قرآن میخوانیم که وقتی الله آدم را آفرید از روح خود در او دمید " نفخ فیه من روحه " ( سوره سجده آیه 9 ) آیا کلیه ابناء نوع آدمی مشمول روح خدائی است، یا صرف مسلمانان؟ آیا هربا رکه الله انسان جدیدی را بدنیا خلق میکند یک مقدار از روح خودش را درون وجود او میدمد ، و اگر فرض کنیم هر ثانیه صد بچه در کل دنیا تولد می شود خدا از روح خود در آنها میدمد؟ راستی این خود یک شغل 24 ساعته برای الله نیست و او را از باقی مسئولیت هایش باز نمیدارد؟ یا شاید الله از قبل مقدار زیادی روح ها را آماده کرده و در یک صندوقچه یا جعبۀ نگه داشته است و یکی یکی در هنگام تولد انسانها بطور خودکار به بدن آنها دمیده می شود یا چطور؟ به امید پاسخ روشن وعالمانه. با احترام

  • رشد تدريجى جنين در رحم مادر

  • رشد مرحله وار جنين در رحم مادر

  • دوستان گرامي درود برشما
    دوست گرامي يي كه نام خودرا ننوشته ايد از شما يك جهان سپاس كه براي اين ملا _داكتر صاحب فكور آدرسهايي را كه بايد مراجعه نمايد نشان داده ايد ، راستش هم جاي همچو داكتر هايي همانجاهاست وبس !!!
    و در رابطه به كامنت دوست گرامي عبيد ، ضمن ابراز أدب واحترام براي ايشان عرض شود اينكه همان گونه كه ايشان حدس زده اند اين اقاي فكور واقعا در حيطهء تفسير وتأويل كتاب قرآن كه شارلتانيزمي بيش نيست از مهارتها خوبي برخوردار هست وبه گفتهء شاعر وپژوهشگر شناخته شدهء عراقي زنده ياد معروف الرصافي در كتاب ( زنده گاني محمد ) و همچنان به گفته روشنفكر وروشنگر سترگ جناب برتراند راسل دركتاب ( نبرد دين وعلم ) وريچارد داوكنز در كتاب ( پندار خدا ) مفسرين كتابهاي مقدس را هرگز نميتوان قناعت داد زيرا ايشان برا ي هرپرسشي در جيبهاي بالا وپايين خود پاسخهاي به زعم خودشان مناسب وآماده دارند ، پاسخهاي " علمي - اقتصادي - سياسي - اجتماعي - اخلاقي - عرفي وعنعنوي وبالاخره پاسخهاي فزيكي وبدني ) كه آخرينش همان شمشيري است كه زينت بخش درفش سبز و سرشار از معاني وگفتنيهاي مگو وسربه مهر عربستان سعودي و درفش سياه گروه تازه به دوران رسيدهء داعشي هاي مسلمان ميباشد ، والبته هيچيك از اين پاسخهايشان عاري از چاشني واژه هاي اهانت بار وتحقير أميز براي طرف مقابل نبوده وايشان به كاربرد انرا كاملا طبيعي و بديهي تلقي نموده خويشتن را در به كاربرد آن مجاز ومحق مي دانند وطرف مقابل را مستحق وسزاوار آن .... پس با همچو افرادي كنار آمدن اگر محال نباشد دشوار وخسته كن است كه هست .
    من ميخواهم به اين آقاي فكور به گونه يي بسيار فشرده ومحترمانه بگويم كه با اين تفسيرهاي من درآوردي وپيچ وتاب دادن كلمات عربي هرگز نخواهيد توانست قران را تبرئه نماييد .... گفتني ها فراوان است اما يارزنده صحبت باقي !!!
    مخلص شما
    عزيز ياسين

  • آقاى عبيد
    از لطف تان در باره بنده سپاسگزارم، اما اجازه بدهيد قبل از پاسخ پرسشهايت خود را معرفى كنم، تا هم شما مرا درست شناخته باشيد و هم من با ستايش ها مغرور نشوم. من شاگرد برادر حكمتيار هستم، به او به ديده استاد و مرشد خود مى نگرم، دين، قرآن و حديث را از آثار او شناخته و آموخته ام، تمامى كتابهايش را كه به صد و چهارده عنوان مى رسد، از اولينش به نام شعور و ماده تا آخرينش كه شصت و هفت قسط آن در شهادت نشر شده و در سايت كابل پرس نيز يك قسمت آن انعكاس يافته و باعث سرآسيمگى شديد اسلامستيزان شده، مطالعه كرده ام، به شمول صدها مقاله اش به شمول آخرينش با عنوان نامه سركشاده به آقاى سروش. دعاء مى كنم در رسيدن به اهداف بلند و بالايش موفق باشد و افكارش به گوشه گوشه دنيا برسد. اين را نيز بايد عرض كنم؛ زمانى كه ادعاء افرادى چون ياسين را خواندم كه قصد نقد نوشته حكمتيار را دارند نتوانستم خنده ام را مهار كنم، باور دارم كه ياسين و امثال او از درك درست اولين كتاب برادر حكمتيار و نوشته دوران جوانى اش (شعور و ماده) نيز عاجز است، چه رسد به نقد نوشته هاى دوران نضج و پختگى علمى اش. من ميان تمامى اسلامستيزان در ايران، افغانستان، پاكستان، هند و كشوهاى عربى كسى را نمى شناسم كه توان مقابله علمى با برادر حكمتيار را داشته باشد.
    در رابطه به بخشهاى غيرمرتبط سؤال اولت كه در اصل شامل چندين سؤال است؛ بايد عرض كنم:
    از نوشته تان معلوم مى شود كه عمر دنيا را به رويت ادعاء غلط بايبل 7 يا 8 هزار سال گرفته ايد، بنابر ادعاء نويسنده يا نويسندگان بايبل عمر زمين چيزى بالاتر از شش هزار سال است. در حالى كه ساينس عمر دنيا را سيزده و نيم مليارد سال مى خواند و اين نه بنابر تخمين هاى خيالى و فلسفى بلكه به رويت عمر عناصر راديو اكتيو.
    اگر بخواهيم كالبد و روح انسان را با مثالى توضيح كنيم شايد بهترين مثال اين باشد كه كالبد انسان و اعضاء و جوارح او چون (hardware) و روح او چون (software)؛ به اصطلاح ايرانى ها سخت افزار و نرم افزار در يك كمپيوتر است. همانگونه كه تمامى فعاليتهاى كمپيوتر پس از نصب سافټ ويرهاى مربوطه آن انجام مى يابد، و قبل از آن فقط آهن پاره هاى راكد در قفص و صندوق آهنى و پلاستيكى خود است، بدن انسان نيز قبل از دميدن روح در آن؛ مجموعه اى از اعضاء و جوارح گوشتى و استخوانى است، با دميدن روح به فعاليت آغاز مى كند و به حركت مى آيد. با روح خود خوب را از بد، مفيد را از مضر، بوى خوش را از بوى بد، لذيذ را از بدمزه تفكيك مى كند، اين روح در زمانى خاص در كالبد انسان دميده مى شود و در موعد خاصى بدن را ترك مى گويد. نه كسى جز خدا قادر به دميدن آن است و نه قادر به جلوگيرى از رفتنش.
    صداى صور اسرافيل دقيقاً شبيه آن است كه در بهار صداى رعد و برق را مى شنويم و متصل آن باران مى بارد و با اين باران زمين مرده و خشك مى جنبد و سبزه هاى خرم و شاداب مى روياند. قرآن مى فرمايد كه زنده شدن مجدد انسانها از زمين دقيقاً مثل آن است كه خداوند با بارانى زمين خشك و بى روح را به سبزه زار خرم و شاداب تبديل مى كند و تمامى بته هايى كه مرده و در خاك دفن شده بودند و اثرى از آنان ديده نمى شد دوباره زنده مى شوند. چنانچه اين باران در پى صداى رعد و برق مى بارد و باعث روييدن نباتات مى گردد؛ زنده شدن انسانها نيز با صداى صور اسرافيل در روز قيامت انجام خواهد شد.
    پرسيده ايد: آيا منتظر ماندن و چشم براه تعيين سرنوشت ابدی مليارد ها روح آنهم در طی هزار ها سال راچگونه توجيه می داريد؟ بايد عرض كنم كه زمان امر نسبى است، آن چه از زمان براى عده اى طولانى و دراز جلوه مى كند براى عده اى كوتاه است، درازى و كوتاهى آن را نه انسان در حالت مرگ درك مى كند و نه در حالت خواب.
    پرسيده ايد: پس روح های انسان که مليارد ها ومليارد ها را تشکيل ميدهد در کجا نگهداری می شود؟ پاسخت اين است: در همان جاى نخستين خود، جايى كه از آن آمده است. ذاتى كه به اين همه موجودات زنده روى زمين روح مى بخشد؛ روح هر انسانى را در جايگاه مناسبى حفظ مى كند، حفظ روح خيلى آسانتر از آفرينش آن است، همانگونه كه نگهدارى سافت وير خيلى خيلى آسانتر از ساختن آن است.
    پروردگارى كه عالمى به اين عظمت و بزرگى با تقريباً صد و بيست مليار كهكشان و در هر يكى بيش از صد مليارد ستاره را آفريده و حفظ مى كند، هر لحظه مليارد ها موجود زنده از ويروس تا انسان را خلق مى كند... نگهدارى روح مؤمن و كافر در جايگاه شايسته هر يكى خيلى ساده است.
    در رابطه به پرسش دوم تان عرائضم اين است:
    منظور از (نفخ فيه من روحه) هر گز اين نيست كه در انسان بخشى از روح خدايى دميده شده، بلكه معنى آن اين است كه خدا روحى به او بخشيده كه مالك و خالق و آفريدگار يگانه اش خداست، اين روح مملوك و مخلوق خدا هم در تمامى انسانها دميده شده و هم روح مناسب حيوانات و نباتات در هر يكى از آنها.
    قرآن پرجلال و با عظمت؛ خدا را به گونه اى معرفى مى كند كه هم آفريدگار است، هم پروردگار و هم حافظ و نگهدار مخلوق خود، نه از اداره عالم لحظه اى غافل مى شود و نه از حفظ و نگهدارى مخلوقاتش، اما بايبل خدايش را به گونه معرفى كرده كه در تمام عمرش فقط شش روز ابتدائى آفرينش كار كرده و پس از آن در روز هفتم كارهايش را تعطيل نموده، تمامى عالم را به حال خود گذاشته و خود براى رفع خستگى اش به استراحت پرداخته!! و ما وقتى به هر سوى اين عالم نگاه مى كنيم و آثار دستهاى نامرئى ذاتى را با ديده هاى عقل و خرد خود احساس مى كنيم كه چون پروردگار عليم، حكيم، خبير، مهربان، عزيز، غالب و قدرتمند در تمامى عالم و در پديده هاى چهار اطراف ما تصرف مى كند، به خوبى و آسانى پى مى بريم كه قرآن؛ خدا را درست معرفى كرده و نويسنده بايبل در معرفى خداى خود مرتكب خبط و خطأ شده.
    به جناب ياسين بايد بگويم: استادت سها تنها ترجمه فقره اول آيت را نوشته ولى از توضيح و نقد و ارزيابى آن طفره رفته، و از اشاره به مطلب مهم علمى كه اين فقره در برابر مخاطب مى گذارد عمداً خوددادرى ورزيده، و من اين كارش را خلاف آداب نقد علمى خوانده ام.
    د عبدالله فكور

  • سلام بخواننده هاي عزيز سايت كابل پرس وسلام خاص بدوستان شامل بحث آقايان هريك محترم عزيز ياسين و عبدالله فكور!
    فكور صاحب گرامي! جوابهايت را سراسر با اشتياق كامل خواندم ولي اين پيام آخري تان متاسفانه تمام جنبه هاي مثبت پيامهاي قبلي تانرا پاك كرد وبلاخره بخواننده ها ثابت كرديد كه شما نه يك دعوتگر راه خدا بلكه يكي از مزدوران ونمك خوران دور دسترخوان يك شخصيت مزدور و قدرت طلب وفاشيست بنام حكمتيار تشريف داريد كه براي رسيدن بقدرت انحصاري از هيچ جنايت وبي ناموسي درتاريخ زنده گي سياسي خويش دريغ نورزيده است . جنابعالي با طمطراق وبا تبختر از شاگرد بودن خود نسبت به او مي لافيد ومغرورانه ديگران را متهم به گمراهي وضلالت ميكنيد. نشان دادن چنين آداب واخلاق از قلم هركسي كه باشد باعث نفرت وانزجار گرديده و فضاي بحث ومناقشه را بسوي دشنام پراگني واتهام زني مي كشاند.
    من راجع به نظريات تان در مورد معناي علقه حرفي براي گفتن ندارم زيرا رشتهء بنده امبريالوژي نيست و نه درين رشته كدام تحصيل تخصصي دارم اما اينقدر را ميدانم كه از نظر معني فارسي وانگليسي در مورد علقه يعني آويزان وآويزان شدن ممكن است كه حق بجانب شما باشد ولي اين را بايد جواب بگوييد كه : قبل از كشفيات علمي در عصر حاضر ؛ مفسرين كلاسيك ويا قدماي جهان اسلام ( علقه) را چي تفسير كرده اند؟
    من شخصا بدون وارد شدن به اين بحث ويژه ميان شما در مجموع ؛ بحيث يك مسلمان باورم اين است كه: قرآن كتاب علمي ويا فلسفي نيست.
    دفاع از قرآن از زوايهء علمي وفلسفي ويا تعرض بالاي قرآن بازهم از زوايهء علم بشري ما را در شناخت قرآن كمك نكرده بلكه به گمراهي و ضلالت ما مي انجامد. چه خاصا اينكه مفسرين اينگونه بحث ها اشخاص پر مدعا وبي مسلك مانند حكمتيار باشد كه به شكل آماتور از هر چمن سمني برداشته وآنرا وقت وناوقت برخ هركسي مي كشد.
    قرآن را ذات الله بزرگ بزبان فصيح عربي ( ذكر) پند واندرز وهمجنان ( نشانه هاي راه) وهمچنان ( آيات بينات) معرفي كرده است. قرآن را خداوند بنام ( بيان للناس وهدي وموعظة للمتقين ) معرفي كرده است. درست است كه در قرآن مثالهاي از علم وقوانين تكويني وهمچنان استفاده از عقل وخرد رفته است ولي اين بدان معنا نيست كه قرآن يك كتاب اكادميك وفلسفي باشد. بناء كوشش وتقلا بخاطر اثبات حقانيت قرآن بر پايهء علوم معاصر آنهم به شكل آماتور خيلي احمقانه ودرعين حال گمراه كننده است.. زيرا علم بشر هميشه قاصر ومتحول است، ممكن است كه علماي يك رشتهء علمي در يك زمينه باورمند به نظريه ء خاصي باشند ولي فردا نسل هاي آينده خلاف آنرا ثابت نمايند. چنين چيزي بارها اتفاق افتاده است ومن نميخواهم وارد جزئيات شوم.
    اما باور مطلق من اين است كه قرآن كلام بشر نيست وبشر در فهم وإدراك خود نسبت به خود وجهان هنوزهم راه درازي در پيش دارد.
    چنين باوري مرا از خواندن نظريات منتقدين ومنكران قرآن بي نياز نميسازد. زيرا نظر به فرمودهء آيات قرآن در اكثر آيات متعدد قرآن ؛ انكار از آسماني بودن قرآن نيز يك پديدهء الهي است. قرآن در چندين جا بر پيامبرش نهيب ميزند كه تو بالاي مردم هيچ سيطره نداري،
    فذكر إنما انت مدكر
    لست عليهم بمصيطر
    وظيفهء پيامبر فقط رساندن پيام الهي است وبس، اينكه كس منكر آن ميشود ، نه پيامبر نه هم برادر حكمتيار ونه عبدالله فكور ونه پرويز بهمن ونه ملا عمر ونه ملا بغدادي داعش ونه أيمن الظواهري هيچكسي هيچ نوع سلطهء قانوني كه همه را بزور وجبر بقبول نظريات خود نماييم نداريم. زيرا خواست خداوند همين بوده وهمين است كه جهان را چند رنگ بيافريند ، جهان كه هم كمونيست وهم مسيحي وهم يهودي وهم مسلمان حق زيستن وإبراز نظر دارند. بناء از جناب عبدالله فكور خواهشمندم كه در دري شان را خيلي ارزان به پاي خوكان نريزند. يعني اينكه: ايشان صرف حق دارند كه نظريات شانرا ابراز نمايند اما اينكه چقدر نظريات شان بر پايهء واقعيت هاي علمي استوار است اين قضاوت را به اهل تخصص واگذار نموده واز دشنام وتوهين جانب مقابل جناب عزيز ياسين بپرهيزند. زيرا كليد تمام رازهاي پنهاني را درجيب ندارند.

  • استيفن هايكينگ اعجوبهء زمان ما و مشهور ترين فزيكدان جهان كه تا چند سال پيش باورمند به وجود يك قدرت لايزالي ما وراء الطبيعه بود دوسال پيش نظريه اش را تغير داد وحالا ميگويد : امكان آن ميرود كه اين دنيا بدون آفريننده باشد . استيفن هايكينگ يكسال پيش دعوت دولت اسراييل را براي اشتراك در كنفرانس فزيكدانان جهان را بخاطر جنايات اسراييل در نوار غزه رد نمود

  • با سلام حضور بهمن گرامی و سائر عزیزان و به خصوص جناب داکتر صاحب حکمت پرست !! آقای « فک کور!!!» ، قابل ذکر است که شاید شما عزیزان فیصلۀ نهایی استیفن هاو کینگ را نخوانده باشید که اخیراً از گفتن عبارت ( امکان دارد ) هم منصرف شده و با قاطعیت تمام گفته است که برای جهان هستی خدایی در کارنیست .
    حکم نهایی استیون هاوکینگ: خدایی در کار نیست
    http://www.iranianuk.com/page....
    استیون هاوکینگ، کیهان‌شناس و فیزیکدان نظری برجسته بریتانیایی، در اظهار نظری جنجالی و جدید با قطعیت و یقین اعلام کرد که «خدایی وجود ندارد».

    به گزارش وب‌سایت «سی‌نت»، سابق بر این و بر پایه نوشته‌های پیشین هاوکینگ تصور بر این بود که این نابغه جهان معاصر در پهنه اندیشه خود روزنه‌ای هر‌ چند کوچک را برای وجود نوعی الوهیت باقی گذاشته است.

    با این همه، این پژوهشگر و نویسنده سرشناس اینک در اظهار نظری تازه، در گفت‌وگو با نشریه «ال‌ موندو» چاپ اسپانیا تصریح کرده است که به باور وی «ال موندو حاصل پدیده‌های علمی قابل توضیح است». توضیح آن که «ال موندو» در زبان اسپانیایی به معنای «جهان» است.

    آقای هاوکینگ این بار آشکارتر از همیشه در پیشگاه جهانیان می‌گوید که پیدایش جهان هستی نتیجه اعجاز و آفرینش به دست یک وجود برتر نیست.

    این کیهان‌شناس نابغه در بخشی از مصاحبه فوق با «ال موندو» گفت: «طبیعی است که پیش از درک دانش به خلق هستی به دست یک خداوندگار باور داشته باشیم. اما اکنون و در این عصر، دانش توضیحی مجاب‌کننده‌تر در اختیار ما قرار می‌دهد.»

    خبرنگار «ال موندو» در ادامه باز از نظریه پیشینِ هاوکینگ در کتاب «تاریخچه مختصر زمان» مبنی بر «کمک دانش به درک اندیشه خداوندگار توسط بشر» پرسیده است.

    هاوکینگ در پاسخ توضیح داد: «منظور من در آنجا این بود که اگر بر همه چیز عالم شویم، به درک اندیشه خداوند نیز نائل خواهیم آمد،‌ با این قید که اساساً خدایی وجود داشته باشد، که این چنین نیست. من خداناباور هستم.»

    هاوکینگ در ادامه افزود: «دین به معجزه باور دارد، اما چنین رخدادهایی با علم ناسازگارند.»

    به‌رغم باور این دانشمند پرآوازه بسیاری در سراسر جهان همچنان به وجود خدا باور دارند. برای نمونه، بسیاری با تدقیق در چشم آدمی به تفکر فرو می‌روند که اگر نبود وجودِ یک خداوند دانا و توانا پدید آمدن «این گلوله چربی» را چگونه می‌توان از دیدگاه علمی توضیح داد.

    با این همه هاوکینگ بی‌اعتنا به چنین نظراتی چندی بود که در عالم اندیشه به سوی اعلام حکم قاطع خود در باب نیستی خدا حرکت می‌کرد.

    هاوکینگ - که مدیر مرکز کیهان‌شناسی نظری دانشگاه کمبریج در بریتانیا نیز هست - طی یک سخنرانی معروف در سال گذشته توضیح داد که جهان هستی چگونه بدون وجود خدا به وجود آمده است: «خدا پیش از این خلقت مقدس چه می‌کرده؟ آیا در تدارک دوزخ برای مردمی بوده که چنین پرسش‌هایی دارند؟»

    فیزیکدان نظری بریتانیایی همچنین به «ال موندو» گفت: «به نظر من، ورای دسترس ذهن بشر هیچ بُعدی از واقعیت وجود ندارد.»

    استیون هاوکینگ پیشتر در سال گذشته نیز در حاشیه اکران فیلم مستندی درباره زندگی خود گفته بود که حیات پس از مرگ «افسانه» است؛ وی در عین حال زندگی ابدی بشر را از طریق «کپی کردن مغز بر روی رایانه» ممکن دانسته بود.

    این نخستین بار نیست که هاوکینگ در دنیای رسانه‌ها حضور پیدا می‌کند. پیشتر کتاب او به نام «تاریخچه مختصر زمان» جزء پرفروش‌ترین‌ها شده است و شخص هاوکینگ نیز در سریال‌های تلویزیونی «پیشتازان فضا»، «خانواده سیمپسون» و سریال کمدی «بیگ‌بنگ تئوری» در نقش خود ظاهر شده است.

  • آقای فکور،
    فکر میکنم عینک تانرا به چشم نکرده بودید یا سر چپه پوشیده بودید که نوشته فوق را تحریف واز درون روده خود کلمه " عمر دنیا " را بیرون آوردید. دران نوشته واضحاً خوانده می شود که " اگر در طی این 7 یا 8 هزار سال از آفرینش آدم قیامت رخ میداد درانصورت الله در قرآنش ذکر میکرد." ولی شما آنرا تحریف کرده ونوشته اید که " از نوشته تان معلوم می شود که عمر دنیارا به رویت ادعاء غلط بایبل 7 یا 8 هزار سال گرفته اید " در نوشته فوق اصلاً کلمه دنیا ذکر نشده بلکه کلمه آفرینش آدم که بقول قرآن همان آدم اول است ذکر شده است . باید متذکر شد که البته ذات وماهیت یک مسلمان اصیل ایجاب چنین مغالطه هارا می کند وبر او هیچ حرجی نیست.
    در زمینه ( نفخ فیه من روحی سوره سجده آیه 9) نیز دست به مغالطه زده اید ومتذکر شده اید "که منظور از ( نفخ فیه من روحی ) هرگز این نیست که در انسان بخشی از روح خدائی دمیده شده" درین مبحث نیز خواسته اید که کلام واضح الله راغلط تفسیرکنید. در قرآن در پنج آیه ذکر شده است که الله در وجود آدم از روح خود دمید. دردو سوره خطاب به مریم است، سوره انبیا آیه 91 که " آن زن رایاد کن که شرم گاه خودرا نگاهداشت و ما از روح خود در او دمیدیم". و سوره تحریم آیه 12 " ومریم دختر عمران را که شرم گاه خودش را نگهداشت وما از روح خود در آن دمیدیم."در سه سوره دیگر راجع به آدم است، سوره ص آیه 72 " چون تمامش کردم ودر آن از روح خود دمیدم." سوره حجر آیه 29 " چون آفرینشش را به پایان بردم و از روح خود در او دمیدم." ونیز سوره سجده آیه 9 که قبلاً ذکر شد. در هیچیک از تفاسیر معتبر قرآنی در ذیل این آیات کلمات مبهم آورده نشده که "الله روحی به او بخشیده " بلکه واضح ومبرهن گفته شده که الله پس از آفریدن آدم از روح خود در او دمیده، همچنان در قرآن که توسط محمد مرمدوک پیکتال به انگلیسی ترجمه شده ومنحیث یک تر جمه استاندرد شناخته شده است در سراسر همین پنج آیه کلمات ذیل را آورده است :"
    Breathed into him of My Spirit
    همین گونه ماست مالی هاست که از یک کتاب 400 صفحه ای تا کتابهای 20 و40 جلدی بادهها هزار صفحه و تفسیر های من در آوردی در طی 1400سال مدعیان عالمان دینی! نوشته و اشتباهات قرآن را ماله کشی نموده اند. بیچاره الله خودش حاضر نیست و زبان ندارد که بگوید بچه ها! من این چیز هارا نگفته ام به من دروغ نبندید. این بیت علامه اقبال لاهوری مصداق این گفته است که " زما بر صوفی و ملا سلامی ــــ که پیغام خدا گفتند مارا ــــ ولی تفسیر شان در حیرت انداخت ـــ خداو جبرئیل و مصطفی را.
    آقای فکور!پرت و پلا گفتن هایت که از قول قرآن به الله منتسب کردی ونیز صور اسرافیل بیشتر به جوک میماند تا توضیح موارد علمی ومنطقی حیف اتلاف وقت که تبصره ای که بر آن شود. با احترام.

  • محترم عبيد
    من سوالهاى تو و پاسخهاى داكتر فكور را خواندم، منتظر بودم از شما بشنوم كه از آقاى داكتر فكور اظهار امتنان نموده و جوابهاى علمى ومنطقى اش را كافى و شافى شمرده ايد، اما متأسفم كه چون افراد اوباش و كوچه گرد به بداخلاقى وبدزبانى متوسل شده اى، اگر من تو را مى شناختم واين پرسشها را از من مى كردى تو را به تشناب رهنمايى مى كردم، چون كارت با ما فى روده هاست!! و آن چه از دل و دماغ بر مى خيزد برايت مطبوع نيست.

  • با مطالعه این بحث به این نتیجه میتوان رسید که اصل نظریه را جالینوس قبل از اسلام داده است و حالا بعضی مدافعین اسلام میخواهند با کمی تغییرات یا تغییر در تفسیر آنرا از قرآن بدانند بسیار خنده آور است. اگر مدافعان اسلام قرآن را کتاب علمی میدانند باید برای داستان حضرت نوح، قوم لوط، حضرت یونس، حضرت سلیمان، ذولقرنین هم یک توضیح علمی داشته باشند.
    چرا از کشفیات امروز چیزی در قرآن نیامده جز آسمان، زمین، آفتاب، مهتاب و ستاره ها چیزی دیگری پیدا نمیشود حتا قرآن از قاره ها نیز بی خبر بوده و فکر میکرد دورترین نقطه از عربستان چین است زیرا میگوید علم را بیاموز ولو که در چین باشد.

  • عزيز ياسين يا عبيد
    معلومات ناقص تان از قرآن از اين ادعاء واهى تان هويداست كه در باره آيه 9 سوره السجده نوشته ايد: در هيچيک از تفاسير معتبر قرآنی در ذيل اين آيات کلمات مبهم آورده نشده که "الله روحی به او بخشيده " بلکه واضح ومبرهن گفته شده که الله پس از آفريدن آدم از روح خود در او دميده، همچنان در قرآن که توسط محمد مرمدوک پيکتال به انگليسی ترجمه شده ومنحيث يک تر جمه استاندرد شناخته شده است در سراسر همين پنج آيه کلمات ذيل را آورده است : Breathed into him of My Spirit " خدمت جنابعالى عرض كنم كه برخلاف ادعاء شما در هيچ تفسير و ترجمه معتبر قرآن نيامده و هيچ مفسرى قابل اعتماد اين حرف بيهوده را نگفته كه خدا جزئى از روح خود را در آدم عليه السلام دميده، همه گفته اند كه انتساب اين روح به خدا براى بيان تكريم و تشريف اين روح است نه اين كه جزئى از روح خدايى باشد، اين انتساب را شبيه بيت الله : خانه خدا و ناقة الله: شتر خدا شمرده اند. بايد بدانى كه ميان مسلمانان ومسيحيان در رابطه به خدا يكى از اختلافات عمده وبنيادى اين است كه مسيحيان به خدايى باوردارند كه او را مجموعه سه اقانيم مى خوانند، خداى پدر، خداى پسر و روح القدس، ومدعى اند كه اين سه در اصل يك است، يعنى در حالى كه خدا در صورت سه اقانيم تبارز مى كند اما در اصل يك است. مدعى اند كه عيسى در چهره انسان داراى روح خداست، خدا به صورت عيسى به دنيا آمد. مسلمانان معتقد اند كه خدا هم در ذات خوديگانه است وهم در صفاتش، هيچ چيزى عالم و هستى نه شبيه او است و نه زاده و جدا شده از ذات او، او نه خود زاده شده و نه چيزى وكسى از او زائيده.
    داكتر فكور

  • آورده اند که کَلبچه ای در یک جرگه قومی فرا خوانده شد و اعضای جرگه هرچه به او دلیل ودلایل گفتند او قانع نشد وقتی بخانه آمد به زنش گفت که امروز مرا همه ملامت کردند و من ملامت نشدم. داکتر فکور! شما نیز مانند همان کلبچه می باشید و مرغ شما یک لنگ دارد.

  • دوستا ن گرامي وبه خصوص دوست محترمي كه آخرين كامنت را گذاشته ايد ، درودهاي گرم نثارتان !
    من هنگامي كه نوشتهء اين جناب ( دوووك تووور فك ك ك كوووور ) را كه به در خواست خانم فا طمه حيدري در پاسخ به محترم فرزاد نوشته بودند مطالعه كردم حيران شدم كه يك داكتر طب چرا تا اين حد جهالت ورزيده ودوپارا در يك موزه كرده وقاطعانه خلاف نظر دانشمندان تأكيد و روي آراء من دراوردي خودش پا فشاري نموده است ، مگر هنگامي كه معرفي نامه اش را كه خودش نوشته ودر آن به شاگرد بودنش به آقاي مولوي صاحب انجنير گلبدين حكمتيار اعتراف نموده است ، خواندم و فهميدم كه مدرك دكتوراي ايشان ( طبي ) نه بلكه ( حكمتيارصاحبي ) بوده است ، حيرت ونگراني ام برطرف گرديد، بلي دوستان گرامي ! همانگونه كه قبلا نيز نوشته ام ، نه تنها مرغ اين دوكتور " حكمت شناس " يك لِنگ دارد بلكه مرغهاي همه اسلامستها يك لِنگه به دنيا مي آيند وهيچگاه دولِكنه نميشوند پس اينهارا به حال خودشان رهاكرده بگذاريد با همان يك لِنگشان خيز وجست زده وخود ارضائي نمايند ، اينها چنان غرق درياي از خود بيگانه گي وجهل مُركب شده اند كه نجاتشان تقريبا نا ممكن به نظر ميرسد
    سلامت وسرفراز باشيد
    عزيز ياسين

  • جناب عزیز یاسین

    لج بازی اینها بیشتر بخاطر این نیست که واقعآ به اسلام ایمان دارند و از دل جان آنرا پذیرفته اند، بلکه بیشتر بخاطر مادیات دنیوی است. آقای حکمتیار و اطرافیانش یک عمر از دوکانداری دینی نان خورده، به مقام و شهرت رسیده و سال ها خون مردم را بنام دین مکیده اند و از خون مردم دارای ثروت بیشمار گردیده و در جامعه هم مورد احترام قرار میگیرند و انسان های چون فاطمه حیدری وغیر حاضر اند برای ایشان جان خود را فدا کنند، حالا به هر اندازه یی که ایمان به اسلام ضعیف شوند این طبقه احساس خطر میکنند و موقف شان زیر سوال رفته و دیگر مورد احترام بیش از حد مردمان معتقد قرار نمیگیرند. اگر جناب گلبدین واقعآ به اسلام ایمان میداشت و آنرا از دل جان قبول میکرد هیچگاه برای سازمان سیا امریکا که کافر است کار نمیکرد و به این اندازه مردم بیگناه را نمیکشت زیرا در اسلام با وجود مغالطاتش حد اقل کار کردن برای یک کشور کافر گناه است.

  • ياسين!
    ياوه سرايى ها را كنار بگذار، مسائل علمى را با مسائل سياسى ومخصوصاً عقده هاى شخصى خلط نكن، من، فاطمه حيدرى، مريم داورى، وديگران هيچ رابطه شخصى، قومى، نژادى، ... جز رابطه دينى وفكرى با برادر حكمتيار نداريم، فاطمه حيدرى، على و مريم داورى در خانواده شيعى بزرگ شده اند، تنوير تاجك است نه پشتون، اما حقجويى وحقپرستى آنها را به دفاع از حكمتيار نه بلكه به دفاع از اسلام حقيقى ويك مسلمان واداشته، حكمتيار تحت تعقيب سى آى اى هست، نامش را در لست سياه درج كرده، قيمت سرش چندين مليون دالر تعيين شده، اگر او به امريكايى ها سر آشتى و تسليمى خم مى كرد امروز رئيس جمهور افغانستان او مى بود، تمام عمرش در سنگرهاى دفاع از مردم و كشورش و اسلام سپرى شده، تعداد همفكران او در افغانستان به مليونها مى رسد، تنها تعداد كسانى كه در تخلص شان (يار) را به كار برده اند به هزاران مى رسد، به يقين مى توان گفت كه تعداد همينها دهها برابر تمامى غربزده ها و شرق زده ها و ايران زده هاى چون شما در افغانستان است.
    تو از هاوكينگ وتغيير عقيده اش دم زده اى، بيا قبل از بررسى نظريه او اولين كتاب برادر حكمتيار را مطالعه كن تا ببينى كه چه پاسخى دقيق وعلمى به چنين نظريات واهى داده، من تقدم شعور بر ماده را در چند قسط برايت مى فرستم:
    ادامه دارد

  • جناب ياسين!
    اين هم بخش اول تقدم شعور بر مكاده
    بسم الله الرحمن الرحيم
    عرض ناشر
    خداوند كريم را سپاسگزاريم كه در راستاى خدمت به اسلام عزيز و نشر فرهنگ ناب اسلامى؛ توفيق نشر كتاب زيبا و جالب ديگرى را كسب مى كنيم، اين بار در پاى نخستين رسالۀ برادر حكمتيار مى نشينيم؛ رسالۀ كه چهل سال قبل از امروز و در زمانى نوشته كه محصل صنف اول پوهنځى انجنيرى بود، زمانى كه پوهنتون كابل كانون گرم مبارزات فكرى و سياسى و جوانان فعالترين قشر اين مبارزه بودند، احزاب چپى وابسته به كرملين و پيكنگ اين كانون را سنگر گرم مبارزات شان ساخته و جوانان را زير هجوم شديد فكرى گرفته بودند، كمونيزم در عنفوان جوانى اش و در حالت تهاجمى قرار داشت، دو كشور بزرگ شوروى و چين پشتوانۀ آن بود، سفارتخانه هاى شوروى و چين در كابل امكانات وسيع در اختيار گروههاى وابسته مى گذاشتند، آثار مائوتسه دون با پوش سرخ و قطع جيبى، به گونۀ سيل آسا به افغانستان سرازير و بطور مجانى و به پيمانۀ وسيع توزيع مى گرديد، گروههاى كمونيستى يكه تاز ميدان بوده و در مقابل شان هيچ گروه سياسى غير كمونيستى به عنوان رقيب و حريف وجود نداشت، نهضت اسلامى كشور در همين سال و به دست عده اى از جوانان مؤمن تأسيس گرديد كه با تهديدهاى جدى از سوى احزاب چپى بيگانه پرست، خدا ستيز و دين دشمن مواجه بود، نه امكانات در اختيار داشت، نه پشتوانۀ نيرومند ملى، نه حامى بيرونى و نه تجربۀ مبارزات سياسى، حكومت مفسد وقت؛ رژيم شاهى دست نشاندۀ انگليس نيز از احزاب چپى حمايت مى كرد و نهضت اسلامى را تهديدى براى بقاى اقتدار خود مى شمرد.
    اين رساله در چنين مقطع حساس تاريخ كشور و در نخستين روزهاى تأسيس نهضت اسلامى و آغاز درگيريهاى فكرى اش با گروههاى كمونيستى نوشته شده و به موضوعاتى پرداخته كه نهضت اسلامى كشور در روزهاى اول تأسيس خود با آن مواجه بود، قضايايى كه كمونيستها مأموريت تبليغ آن را به عهده داشتند، تا راه را براى سقوط افغانستان در كام كمونيزم هموار سازند و كشور ما را به سرنوشت دردناك كشورهاى محكوم و اسير آسياى مركزى مواجه كنند. بزرگترين و اساسى ترين مأموريت اين گروههاى وابسته؛ به دام انداختن نسل جوان، دعوت آنان به الحاد، فاصله از دين، بيگانگى از هويت ملى، سقوط در فساد اخلاقى، بيگانه پرستى و تقليد از اجانب بود، اولين پيام اين گروهها به مخاطبين شان در صفوف نسل جوان كشور؛ انكار از خدا، تهاجم بر دين و مذهب، حمايت از اتحاد شوروى و چين و ستايش مبالغه آميز مسكو و پيكنگ و زمامداران و رهبران كمونيست آن بود. ملت ما بطور عام و نسل جوان كشور به طور خاص با خلأ شديد فكرى و فرهنگى مواجه بود، نه كسى به خطر وخيم اين تهاجم شديد فرهنگى متوجه بود و نه گروهى وجود داشت كه توان مقابله با اين هجوم را داشته باشد، زمامداران عياش و مفسد به چيزى جز ادامۀ اقتدار شان نمى انديشيدند، در گذشته از لندن الهام مى گرفتند و حال در پى جلب حمايتهاى مسكو بودند، امتياز مى دادند، گروههاى كمونيستى را حمايت مى كردند و زمينۀ رشد آنها را مساعد مى ساختند، علماء غافل از وضع و عواقب آن و عاجز از مقابله با اين خطر، نه نسل جوان به زبان آنان آشنا بود و نه ايشان قادر به پاسخگويى به پرسشهاى آنان و صحبت به زبان آنان. در چنين شرايطى بود كه اين رساله نوشته شد، نهضت اسلامى جوانان مسلمان نه توان چاپ كتابى را داشت و نه توان تهيه و خريدارى كتب و توزيع مجانى آن را، اگر بگوييم كتبى كه نهضت را در اين مرحله و در مبارزۀ فرهنگى اش كمك مى كرد، اصلاً وجود نداشت مبالغه نكرده ايم، كتبى كه در مدارس دينى تدريس مى شد؛ نه براى مبارزه كفايت مى كرد، نه جوانان به زبان آن آشنا بودند و نه پاسخ پرسشهاى شان را در آن مى يافتند، نه به زبان پشتو كتابى سراغ داشتند و نه به درى، وضع مالى نهضت جوانان مسلمان و قلت امكاناتش را از اين مى توانيد حدس بزنيد كه تكثير و توزيع اين رساله و چند كتابى كه بعداً و پس از ترجمۀ آثارى از علماء و دانشمندان عرب بدست آورد؛ به نحوى صورت مى گرفت كه هر كى آن را غرض مطالعه دريافت مى كرد؛ تعهد مى سپرد كه با استفاده از كاربن پيپر سه كاپى آن را تهيه كند، يكى را نزد خود نگهدارد و دو نسخۀ آن را به مسئولين بخش فرهنگى نهضت بسپارد تا به ديگران غرض مطالعه سپرده شود!!
    كسانى كه مى خواهند از موضوعات طرف مناقشۀ (جوانان مسلمان) و كمونيستها در چهل سال قبل آگاه شوند، از ديدگاه هاى كمونيستها در بارۀ خدا، دين، انسان و طبيعت مطلع شوند، پوچى و سستى افكار كمونيستها را درك كنند، پاسخهاى دقيقى را كه به اعتراضات كمونيستها داده شده؛ بشنوند، آنان را به مطالعۀ عميق اين رساله دعوت مى كنيم.
    همانگونه كه در اين رساله مى خوانيم كه گروههاى دين ستيز همواره و در هر مقطع تاريخ؛ بيگانه پرست از آب درآمده اند؛ عملاً مشاهده كرديم كه گروههاى كمونيستى هم تحت قومندۀ افسران روسى عليه ملت خود جنگيدند و هم زير فرمان افسران ارتش اشغالگر امريكا به جنگ مردم خود رفتند. اگر ديروز قواى اتحاد شوروى را قواى (انترناسيوناليستى) مى خواندند و بر دوام حضور آنها تأكيد داشتند؛ امروز نيروهاى اشغالگر صليبى را به همان نام ياد مى كنند و نيروهاى جامعۀ جهانى را (انترناسيوناليستى) مى خوانند و مثل سابق بر دوام حضور سياسى و نظامى اين نيروها تأكيد و اصرار دارند، همانگونه كه زمامداران شوروى اين گروهها را ديموكرات، مترقى و ضد ارتجاع مى خواندند؛ زمامداران كشورهاى غربى نيز آنها را مترقى و ديموكرات شمرده و بهتر از مجاهدين مى خوانند، هيلرى كلنتون خانم رئيس جمهور اسبق امريكا؛ در سفرى كه به افغانستان داشت از كمونيستها ستايش نمود و آنان را بهتر از مجاهدين خواند، همين حالا اشغالگران امريكايى اردو، پوليس و نيروهاى امنيتى اى براى افغانستان ساختند كه اكثريت افسران آن كمونيستها و اعضاى خاد دوران كمونيستها اند. كمونيستهاى پيرو چين چون شعلۀ جاويد بطور كامل در خدمت امريكائيها قرار گرفته، در حكومت دست نشاندۀ امريكا در كابل پنج وزارت به اين گروه سپرده شد، تمويل سازمان راوا كه از بقاياى شعلۀ جاويد است؛ از سوى فرانسه و امريكا صورت مى گيرد!! اينكه چرا نيروهايى استعمارى در جنگ شان عليه اسلام اينها را استخدام مى كنند؟ چرا اشغالگران روسى و امريكايى اينها را بكار گرفتند و قابل استفاده يافتند و مورد اعتماد خواندند؟!! جواب اين پرسشها را در اين رساله مطالعه كنيد.
    به اميد فرارسيدن روزى كه كشور ما آزاد گردد، پرچم سبز توحيد بر هر بام و برج و بلندى اى در اهتزاز آيد و ملت ستمكشيده و مظلوم ما در افغانستان آزاد و مستقل؛ با عزت و سربلندى زندگى كند و آرمانهاى مقدس شهداى گلگون كفن ما تحقق يابد.
    ادارۀ ميثاق ايثار
    ادامه دارد

  • جناب ياسين! اين هم بخش دوم تقدم شعور بر ماده

    بسم الله الرحمن الرحيم
    مقدمه
    در عصر ما؛ بردگى و اسارت فردى جايش را به اسارت اجتماعى يا بردگى ملتها گذاشته و استعمار كهن يا دخالت مستقيم و نظامى قدرت هاى بزرگ امپريالستى در تعيين سرنوشت ملتهاى كوچك نيز به استعمار نوين يا استعمار اقتصادى و سياسى و از همه بد تر و خطرناكتر به استعمار فرهنگى مبدل گرديده، حالا ديگر نيروهاى بزرگ استعمارى ضرورت ندارند كه با توسل به قوه و استعمال اسلحۀ مدرن و پيشرفته، حلقه هاى زنجير بردگى و اسارت را بر دست و پاى بوميان كشور هاى مستعمره بيندازند، زيرا روش باصرفه ترى را اتخاذ نموده، به چهرۀ خشن و منحوسش تغيير قيافه داده، در لابلاى ماسكهاى فريبنده، اهداف پست استعمارى شانرا تعقيب نموده، با استخدام چاكران قلم بدست و احزاب سياسى وطنفروش و مزدور در كشورهاى عقب مانده و از طريق استعمار فرهنگى، توده هاى مردم آنجا را در بند اسارت و ا ستعمار مى كشند، امروز مسئله تفوق نظامى نزد نيروهاى امپريالستى در جهت استعمار ديگران آنقدر ارزش قابل ملاحظه اى ندارد كه موضوع استخدام ذهنيت ها به نفع سياست ها و ايديولوژى هاى استعمارى شان مورد توجه است، زيرا در محيط و جامعه اى كه زمينه تسلط فرهنگى استعمار مساعد نگرديده، جاى پاى براى استعمار وجود ندارد، و اصولاً تسلط مجرد اقتصادى كافى نيست كه قدرت هاى استعمارى را از بقاى حاكميت خويش بر مستعمرات شان مطمئن سازد، با توجه به همين مطلب است كه تركيز بر استعمار فرهنگى بخش عمده و اساسى تلاشهاى نيروهاى استعمارى معاصر را تشكيل داده است، آن ها بخوبى مى دانند كه در جهت تسلط بر سرنوشت كشور هاى مستعمره و نيمه مستعمره، بزرگترين مانعى كه در برابر تلاشهاى قدرتهاى امپريالستى جهان سد گرديده و تسلط شان را بر مستعمرات با خطر مواجه مى سازد، همانا عقايد و اصول فكرى حيات بخش و سازندۀ است كه نمى گذارد ملل عقب نگهداشته شده؛ در كام استعمار سقوط نموده و به اسارت و بردگى تن دهند. اين سد بزرگ و آهنين عليه سلطۀ نيروهاى استعمارى بر شرق مسلمان، بدون شك نيروى پرتوان احساسات انقلابى و تحرك آفرينى است كه از اسلام مايه مى گيرد و منشأ اساسى آن عقايد اسلامى مردم است، آرى اسلام و عقايد اسلامى مردم، همان نيرويى كه استعمار كهن، با وجود تفوق صريح نظامى اش، در برابرش بزانو درآمد و آفتاب امپراتورى بزرگ استعمارى بريتانيا را در شرق مسلمان به غروب واداشت. نيروهاى استعمارى جهان اين واقعيت را بخوبى درك نموده و نيروى اصيل و انقلابى اسلام را يكى از بزرگترين و سرسخترين موانع در راه رسيدن به اهداف شوم و مطامع پست استعمارگرانۀ خود شناخته اند و براى نابودى آن مليون ها ربل، دالر، پوند سترلنگ و ين مصرف مى كنند، استعمار نوين براى درهم كوبيدن مقاومت مردمى كه در شرق مجهز به اصول عقيدۀ نجات بخش اسلام اند، راه بهتر و باصرفه تر از اين را نيافت كه از طريق خود مردم داخل اين كشورها گرديده، با درهم شكستن دژ محكم معتقدات اسلامى مردم، كه به مثابۀ صدها لشكر مجهز عليه تجاوز نيروهاى استعمارى عمل مى كند، راه را براى نفوذ و حاكميت خويش هموار سازند؛ بناءً گروپ هاى سياسى استخدام مى شوند، نويسندگان مزدور وظيفه مى گيرند، مبارزين حرفه ئى تحت نظارت مستقيم نيروهاى استعمارى دست بكار مى شوند، تا عليه اسلام بتازند، از رجوع جوانان به اسلام آزادى بخش مانع شوند، نفوذ و سيطرۀ معنوى اسلام را ميان توده هاى مردم تضعيف كنند، ريشه هايش را در جامعه بخشكانند و از اين طريق هم وحدت ملى بوميان سرزمينهاى اشغالى را متلاشى كنند و هم مقاومت را تضعيف و جنگ آزادى را به جنگهاى داخلى مبدل كنند، آنها بخوبى مى دانند كه وحدت ملى اين مردم و مقاومت شان در برابر استعمار و جنگ شان با اشغالگران از اسلام مايه مى گيرد. از اين روست كه مبارزۀ سرسختانه، آشتى ناپذير و مسلسل با اسلام در كشور هاى اسلامى، چون مأموريت نخستين ايادى و مزدوران استعمار قرار مى گيرد، اين مأموريت پليد و خبيث به عهده گروهايى وطنفروشى گذاشته مى شود كه بنام هاى فريبندۀ آزادى و نجات مردم تبارز مى نمايند؛ ولى در واقع عمال حلقه بگوش استعمار اند، در لست وظايفى كه به عهدۀ اين گروها در جهت درهم كوبيدن وحدت ملى و مقاومت ضد استعمارى توده هاى مسلمان قرار مى گيرد و برنامه هاى كارى كه در ضمن آن چگونگى فعاليتهاى عمال استعمار در شرق مسلمان مشخص مى شود؛ در صدر آن مبارزه جدى و دوامدار عليه اسلام نجات بخش و سازنده درج مى باشد، زيرا اسلام محرك نيرومند مبارزات آزاديخواهى، عامل سترگ افتخارات تاريخى اين جوامع، ضامن وحدت ملى، استقلال و تماميت ارضى اين كشورها و حافظ موجوديت و هستى آنان است، از اين رو قابل تعجب نيست كه چاكران زرخريد استعمار، نويسندگان مزدور، مبارزان دروغين آزادى و حقوق بشر، بسوى اسلام نشانه مى روند، آن را مانع سلطۀ استعمار بر كشور و سدى در برابر اهداف شوم باداران خود گرفته اند و با تمام توان خود تلاش مى ورزند تا اين مانع محكم را از سر راه استعمار فرهنگى دركشورهاى اسلامى بردارند.
    مبارزه عليه اسلام در كشور ما و بقيۀ كشورهاى اسلامى از اين عوامل بيرونى مايه مى گيرد، روشن فكران سياه دل و تاريك انديشى كه اين مأموريت را به عهده دارند و پيشقراولان اين مبارزه اند با استفاده از وضعيتى كه فقر، گرسنگى، بى عدالتى و استبداد در جامعه ايجاد كرده، با عنوان كردن شعارهاى چون ترقى، آزادى، عدالت، مساوات، دفاع از حقوق كارگران و طبقه محروم جامعه؛ جوانان احساساتى، كم تجربه و بى خبر از توطئه هاى دشمنانى زرنگ و عمال فريبكار شان؛ تحت تأثير اين شعارها قرار مى گيرند، به دام شان مى افتند، زمانى به حقايق متوجه مى شوند و دستهاى خبيث عقب پرده ها و نيات شوم شعاردهندگان مكار را درك مى كنند كه يا براى شان دير شده و يا برگشت براى شان دشوار و محال، برنامه اى كه براى اغواى اين جوانان به دام افتيده روى دست گرفته مى شود چنان است كه آنها را از مردم خود و ارزشهاى دينى و مذهبى شان بيگانه مى سازد، در پرتگاه فساد اخلاقى سقوط مى دهد، به شراب و قمار، محافل رقص و دانس و اختلاط و لجام گسيختگى هاى جنسى و اخلاقى مى كشاند، به جوانان ما تلقين مى كنند كه نه خدايى وجود دارد، نه حلال و حرامى و نه محاسبه اخروى و مكافات و مجازاتى، هر چه در كائنات مشاهده مى كنيم اشكال مختلف ماده است كه خودبخود و بحكم ارتقاء طبيعى از حالتى به حالت ديگرى درآمده، باورهاى مذهبى زادۀ محيط تاريك قرون وسطائى بوده، با ارتقاء سطح علمى انسان بساطش برچيده مى شود... و امثال اين حرفها كه همواره از مبارزان اماتور و در خدمت اجنبى شنيده مى شود، نبايد تعجب كرد كه چرا اينها مسايل ديگر را كنار گذاشته، در عوض بحث در بارۀ فقر، گرسنگى و بى عدالتى ها در جامعه و عوامل آن بر مبارزه عليه دين و مذهب مردم تركيز دارند، چون استعمارگران بخوبى مى دانند كه تا مردم را از دين و مذهب شان بيگانه نسازيم؛ نمى توانيم آنان را به اسارت بكشيم، همانگونه كه نمى توان سرباز دشمن را قبل از خلع سلاح اسير گرفت، ملتهاى مسلمان را نيز قبل از دين زدائى و خلع مذهب نمى توان به اسارت درآورد، اسلام سلاح آنان است، درس آزادگى و قربانى در راه اهداف مقدس را به آنان مى دهد، از اين رو مأموريت نخستين پيشقراولان استعمار دين دشمنى و مذهب ستيزى بوده، قبل از همه به جنگ عليه معتقدات دينى مردم مى روند، به دين ستيزى شان عنوان دفاع از دست آوردهاى علمى بشر و فلسفه را مى دهند، تا عناصر بى خبر و بى اطلاع را به آسانى به دام بيندازند، از شعارهاى فريبندۀ عدالت، برابرى و ترقى چون پوششى استفاده مى كنند. اين از يكطرف و از طرفى ديگر عوامل درونى اين تلاشها وجود حكومت هائى است كه عناصر بقا و دوام را از دست داده اند، از بيرون و به دست استعمارگران تحميل شده اند، از ملتهاى شان مى ترسند، به مردم خود اعتمادى ندارند، بر نيروهاى اجنبى متكى اند، از قيام هاى مردمى و جنبش هاى رهايى بخش اسلامى بيم دارند، مى دانند كه بدون اتكاء به حاميان بيرونى؛ قادر به دفاع از خود و ادامۀ اقتدار شان نيستند، ناچار براى ادامۀ تسلط نارواى خود به نيروهاى استعمارى پناه مى برند، امتيازات مى دهند و تضمين هاى سياسى كسب مى كنند، در برابر حمايۀ اجانب؛ امتيازات سياسى، فرهنگى و اقتصادى را به حاميان شان مى دهند، از عمال استعمار پشتيبانى بعمل آورده، زمينۀ پخش انديشه هاى وارداتى استعمارى را مساعد مىسازند. استعمارگران و دست نشانده هاى شان تحمل آن را ندارند كه توده ها ى ستمكش مردم در مستعمرات شان به اسلام رو آورند و به انديشۀ نجات بخش اسلام مجهز شوند، آنها بخوبى درك كرده اند كه اسلام درس آزاد بودن و آزاد زيستن را به پيروانش مى دهد و نمىگذارد به ذلت و پستى تن دهند، احساس ضعف و حقارت نمايند، برده و اسير ديگران شوند و در برابر حكام جابر و ستمگر سر اطاعت بر زمين بگذارند؛ بلكه به افراد متعهد به اسلام وظيفه مى دهد كه در برابر احدى جز پروردگارشان سر بندگى خم نكنند، فقط از خدا بترسند و از احدى جز وى نهراسند، تنها از دستور و فرمان پروردگار شان اطاعت كنند و در برابر هوى و هوس احدى به اطاعت نپردازند. بنابر همين دليل است كه حكومتهاى نامسلمان و حكام مفسد آن فعاليتهاى استعمارگران و ايادى شان را در زمينۀ مبارزه عليه اسلام حمايت مىكنند، امكانات ضرورى را در اختيار شان مى گذارند، مجوز فعاليتهاى سياسى را به گروههاى وابسته به اجانب مى دهند و از تلاشهاى شان عليه دين و مذهب حمايت مى كنند، با توجه به اين حقايق است كه درك مى كنيم چرا حكومتهاى مفسد از فعاليتهاى ضد دينى گروههاى بيگانه پرست حمايت مى كنند، چرا مى خواهند مردم از دين فاصله بگيرند، انديشه هاى مسموم كنندۀ استعمار بر قلبهاى آگنده از ايمان مردم سايه افگند، مى خواهند از اين طريق هم بقاى تسلط حكومتهاى غير اسلامى تضمين گردد و هم منافع سياسى و اقتصادى استعمار تأمين شود. تعجب نكنيد كه چرا حكام كشور ما احزاب كمونيست را تأسيس كردند و به حمايت از آنان برخاستند!!
    ادامه دارد

  • جناب ياسين
    اين هم بخش سوم
    اين رساله به يكى از موضوعاتى اختصاص يافته كه كمونيستها در مبارزه شان بااسلام بر آن تركيز دارند، آن ها مبارزه شان را عليه اسلام از نفى خدا و انكار از آفريدگار آغاز مى كنند، نخستين پيامى كه به مخاطب خود دارند عدم اعتقاد به خدا و بغاوت از دين و مذهب است، خدا را زادۀ ذهن انسان و دين را زادۀ مناسبات حاكم بر جامعه او مى خوانند، مى گويند نه تنها خدايى وجود ندارد و خالقى اين هستى را نيآفريده؛ بلكه اين انسان است كه اعتقاد به خدا و باور به دين و مذهب را ايجاد كرده است، در اين رساله برخى از اين افكار وارداتى را كه ورد زبان عده اى از فرهنگيان فريب خورده وطن ما گرديده و حكومتها نيز زمينۀ اشاعۀ وسيعتر آن را مساعد مى سازد؛ تحت عنوان (تقدم شعور بر ماده) در چهار بخش جامعه شناسى، فزيك، فلسفه و بيولوژى در خدمت خوانندگان عزيز مى گذارم.
    گرچه قضيۀ تقدم شعور بر ماده براى اولين بار در مكتب اديالستى هيگل عنوان شد؛ اين هيگل بود كه براى نخستين بار و قبل از ديگران ادعاء كرد: "اين شعور انسان و درك او از اشياء است كه به آن شكل خاص و كيفيت وجودى معينى مى بخشد"، او با اين تعريف خود احساس و ادراك انسان را معيار و محكى براى (وجود) و (هستى) اشياء قرار داد، در مقابل او ماترياليزم ماركس؛ در حاليكه از فلسفه هيگل الهام گرفته و شاگرد و پيرو فلسفه او بحساب مى آيد؛ راه مخالفى در پيش گرفت و ادعاء كرد كه نه تنها احساس و ادراك انسان مقدم بر وجود اشياء نيست؛ بلكه شعور او نتيجۀ تكامل ماده بوده و اين ماده است كه احساس و ادراك انسان از آن مايه مى گيرد، ماركس از جانبى شعور را مؤخر بر ماده و نتيجۀ تكامل ماده شمرد و با استناد به ادعاى تقدم ماده بر شعور؛ وجود (عقل كل) يا (شعور كل) را كه از مبانى اساسى ادياليزم هيگل بود نفى كرد، اديالستها به اين باور بودند كه ما در پديده هاى هستى نشانه هاى بارز (عقل) را مى يابيم، (نظم)، (زيبايى)، (هدفمندى) و (تعادل و توازن) در اشياء همه نشانه هاى تصرف نيروى (عقلمند) مافوق طبيعى است، ماركس در حاليكه در اين رابطه با هيگل به مخالفت پرداخت ولى بطور ناخود آگاه شعور انسان را ملاك وجود اشياء گرفت و گفت: هستى مجموعۀ اشيائى است كه براى انسان قابل احساس است، آن چه انسان با حواس خود درك نكند وجود خارجى ندارد!! و اين خود همان نظر اديالستهاى ذهنى در مورد وجود يا عدم اشياء است، ميان اين دو نظريه تفاوتى وجود ندارد، در هردو شعور انسان ملاك وجود اشياء گرفته شده. ماركسيستها براى (شعور) دو تعريف بكلى مختلف و متباين دارند؛ يكى اين كه (شعور انعكاس پديده ها و اشياء درمغز است) و ديگرى اين كه (شعور تراوشى از مادۀ بنام مغز مى باشد)، اين دو تعريف قابل تلفيق نبوده و كاملاً متباين اند، زيرا در تعريف اولى شعور انسان چون عرض تلقى گرديده كه وجود خارجى ندارد و فقط انعكاس اشياء در مغز مى باشد، در صورتيكه تعريف دومى آنرا (جوهر) يعنى شئ و پديده مى خواند. اگر بنابر تعريف اولى شعور انعكاس پديده ها در مغز باشد و سلولهاى معينى حوادث معينى را در خود ثبت نمايد، در آن صورت بايد با از ميان رفتن سلول مربوط به اين حادثه؛ خاطرۀ كه در آن ثبت شده نيز فراموش گردد و نابود شود، چون سلولهاى وجود انسان همه در حال تجديد شدن بوده، پس از هر چند ماهى تمامى سلولهاى كهنه بدن؛ به شمول مغز انسان؛ جاى شان را به سلولهاى نو تخليه مى كنند، با از ميان رفتن سلولهاى كهنه بايد خاطرات مربوط به آنها نيز همه فراموش شوند؛ در حاليكه مى بينيم انسان قسمتى از خاطرات حوادث جالب، مهم و قابل توجه را حتى براى تمامى زندگى اش حفظ مى كند، از سوى ديگرى در انسان و تمامى حيوانات مشاهده مى كنيم كه برخى از مشاعر شان (كسبى) نه؛ بلكه (فطرى) و (موروثى) اند، چوچه هاى حيوانات بطور فطرى مى دانند كدام بته براى شان مضر است و بايد از خوردنش خوددارى كنند و كدام آن مفيد است و مى توانند بخورند!! اطفال انسان در همان اولين لحظات پيدايش شان مى خندند و مى گريند و از اين طريق عواطف شان را انعكاس مى دهند، نه مادرش و نه استاد ديگرى به او گفته كه چگونه با گريه اش توجه و عاطفۀ مادر را جلب كند و به نيازمندى هايش پاسخ بگويد! اين ها و صدها نمونۀ ديگر آن نشان مى دهد كه تعبير ماترياليزم ماركس از (شعور) و (احساس) انسان ناقص و خلاف واقع بوده و مصداق عملى ندارد.
    ولى اگر شعور را تراوشى از مادۀ مغز و جزء آن بگيريم؛ به حكم اين تعبير ناگزيريم بپذيريم كه (شعور) مقدم بر (ماده) است، عقل ما حكم مى كند كه وجود (كل) متكى بر (اجزاى) متشكله آن بوده؛ (اجزاى) يك (كل) همواره مقدم بر خود (كل) مى باشد، اجزاى يك تعمير حتماً مقدم بر تعمير اند، تعمير زمانى ساخته مى شود كه اجزاء يا واحد هاى آن قبل از ساختن تعمير آماده شوند، هايدروجن و آكسيجن كه اجزاى آب اند حتماً از ناحيۀ پيدايش شان مقدم بر آب اند، نخست بايد اين دو عنصر خلق شده باشد و سپس آب، تازمانى كه اجزاى متشكله يك مركب ايجاد نشوند ايجاد مركب محال و ناممكن است. بناءً تعريف دومى براى شعور خود اعتراف بر تقدم شعور برماده مى باشد.
    انگيزۀ ماركسيستها از ارائۀ اين تعريفها براى شعور در واقع انكار از خدا به عنوان ذاتى است كه خالق و آفريدگار اشياء است، شعور، احساس، درك و عقل در انسان و حيوان وديعۀ او و نظم، هدفمندى، تعادل و توازن در پديده هاى كائنات نتيجۀ تصرف حكيمانه او مى باشد! آنها در جهت عكس اين باور؛ معتقد به (خلقت خودبخودى بدون خالق) و (تصادف) مى باشند. در حاليكه نه نظريۀ (خلقت بدون خالق) مبناى علمى و عقلى دارد و نه (نظريۀ تصادف) قادر به توجيه نظم، زيبايى، هدفمندى، تعادل و توازن در هستى است، تعريفهاى خلاف واقع آنان از (شعور) چيزى جز فرار از اعتراف به يك حقيقت نيست، اين تعريفهاى ميان تهى و پوچ هرگز نمى تواند باور و اعتقاد به خدا را نفى كند و مستمسكى براى ماترياليستها باشد. اگر احياناً كسى عقلش را زيرپا بگذارد، با نداى ضمير و وجدانش به مخالفت بپردازد و با ماترياليستها موقتاً و چون فرضيه اى توافق كند و شعور انسان را زادۀ ماده بنام مغز و يا انعكاس اشياء و پديده ها در سلولهاى آن بخواند؛ آيا با استناد به اين تعريفها مى تواند انكار از وجود آفريدگار جهان را توجيه كند؟!! از آنان مى پرسيم: مادۀ بى جان، بى روح، بى شعور و بى عقل چگونه خودبخود به موجود زندۀ متحرك، زيبا، باشعور، عقلمند، مبتكر، دراك و آگاه تبديل مى شود؟ آيا يك قطعۀ پلاستيكى كه از پيكر ظرفى زيبا جدا شده و شما آن را در گوشه اى مى يابيد؛ عقل تان را وادار به اين اعتراف نمى كند كه اين قطعۀ پلاستيكى از بدنۀ ظرف زيبايى جدا شده كه دستهاى مهندس انديشمندى آن را ساخته و اين تصوير زيبا و ظريف نشانه هاى انگشتهاى رسام ماهر و هنرمندى است كه طراح آن بوده؟ آيا تعجب آور نيست كه عقل شما از مشاهدۀ گل خيلى ظريفتر از اين ظرف پلاستيكى و به مراتب زيبا تر از اين تصوير و داراى بوى جذاب، هيئت جالب و زيبا، رنگ آميزى ظريف و قشنگ؛ وادار به اين اعتراف نمى شود كه حتماً دستهاى نامرئى خالقى دركار بوده كه اين گل زيبا را آفريده؟!! كسى كه از چنين اعترافى طفره مى رود؛ بدون شك سخت لجوج است و بى نهايت كودن و گمراه، كسى كه با وجود مشاهدۀ هزاران مظهر نظم، زيبايى، ظرافت، هدفمندى، تعادل، توازن، علم، حكمت، دقت، هم آهنگى و وحدت در پديده هاى هستى از وجود خالق حكيم و عليم انكار مى كند؛ بر عقل چنين كسى و ضمير و وجدان او بايد تعجب كرد و گريست.
    بيائيد اين موضوع را به گونۀ مختصر و تا آن جا كه به مبانى اعتقادى اسلام ارتباط مى گيرد در بخشهاى چهارگانه آتى به بحث بگيريم:
    1ـ در مبحث فزيك پاسخ اين پرسشها را جستجو مى كنيم:
    • آيا ماده حادث (نوپيدا) است يا ازلى (قديم)؟ آيا ماده ايجاد شده و يا در ازل وجود داشته؟
    • اگر ماده ايجاد شده است؛ چگونه و چه ذاتى آن را ايجاد كرده؟
    • آيا اعتقاد به (خالق) ماده يك واهمه و باور محض ذهنى است يا مبناى علمى دارد و به حكم (علم) و (عقل) ناگزيريم به ذاتى باور داشته باشيم كه كائنات را آفريده است؟
    • آيا حركت ماده (محرك) درونى دارد و از ذاتيات ماده است، يا عامل بيرونى دارد؟
    • آيا جهت حركت ارتقائى ماده به گونۀ تصادفى تعيين مى گردد، نه محرك و مدبرى در كار است و نه توجيه كننده اى، يا در مسيرى از قبل تعيين شده اى به گونۀ دقيق حركت مى كند؟
    2ـ تحت عنوان بيولوژى و بحث شعور و ماده جواب اين سؤالات را جستجو خواهيم كرد:
    • آيا حيات زاده حيات است و يا محصول و نتيجۀ تكامل تدريجى ماده از حالت ساده و بسيط بطرف حالت بغرنج و عالى؟
    • آيا در مورد پيدايش حيات بر روى زمين ناگزيريم بپذيريم كه خالق و پديد آرنده اى دارد؟ آيا به چنين ذاتى ضرورتى از نظر ارتباط علت و معلول احساس مى شود يا نه؟
    • با توجه به فعاليتهاى گوناگونى كه اعضاء و جوارح موجودات زنده از خود بروز مى دهند و از اين طريق به نيازمندى هاى شان پاسخ مى دهند؛ زادۀ ظروف و شرايطى است كه اين موجودات زنده در آن بسر مى برند و محصول و نتيجۀ طبيعى احتياج و تكرار و عكس العمل وجود آنان در برابر محيط و اثرات آن است، گويا تقاضاى محيط زيست شان و جبر ظروف و شرايط؛ اعضاى ساده و ابتدايى موجودات حيه را متكاملتر مى سازد؟ و يا عكس آن؛ و اين كه هر موجود زنده اى با اعضاء، جوارح و جهازهايى آفريده شده كه سازگار با محيط زيست آنها است؟ اعضاء و فعاليتهاى مربوطه آنان با در نظر داشت شرايط و محيط زيست اين موجودات حيه به گونۀ پيش بينى شده و متناسب با ظروف و شرايط در آنان بوديعت گذاشته شده و اينها همه جزء فطرت نخستين آنان است؟
    3ـ در فلسفه به جواب اين پرسشها مى پردازيم:
    • آيا وجود و هستى اشياء از خود اشياء است و يا اشياء موجد و آفريننده اى دارد؟
    • آيا هستى موازى با اداراك است و يا بالاتر و فراتر از آن؟ آيا درست است كه (درك) و (احساس) انسان و (حواس) او را ملاك و معيار وجود اشياء بگيريم و تنها وجود اشيائى را بپذيريم كه با حواس خود درك مى كنيم؟
    • (تنوع) در پديده هاى هستى به كدام عاملى بر مى گردد؟ چرا به جاى همگونى، هم رنگى و همسانى؛ شاهد (تنوع) هستيم؟ عوامل اين تنوع چيست؟
    4- در جامعه شناسى: و آن اينكه آيا شعور فردى و اجتماعى محصول شرايط و اوضاع محيطى است؟ آيا ظروف و شرايط زندگى انسان عواطف و مشاعر او را رقم مى زند؟ آيا هستى اجتماعى مقدم بر شعور اجتماعى است؟ و همانگونه كه كمونيستها مدعى اند؛ وسايل توليد مبنا و اساس هستى اجتماعى جامعه را تشكيل ميدهد؛ آيا به حكم اين ادعاء درست است بگوئيم: اين وسايل توليد اند كه چگونگى روابط و مناسبات اقتصادى، سياسى، اجتماعى، اخلاقى و مذهبى مردم را تعيين مى كنند؟ يا بر عكس اين شعور و انديشۀ فردى و اجتماعى است كه چگونگى حيات فردى و اجتماعى انسان را تعيين مى كند، (وسايل توليد) محصول (انديشۀ) انسان اند، به هر پيمانۀ كه انسان توانسته است تجارب بيشتر كسب كند، از لحاظ علمى جلو برود، به همان پيمانه وسايل پيشرفته ترى ايجاد كرده؟ آيا انسان يك موجود (محكوم) و (بى اختيار) در برابر جبر زمان و تاريخ است؟ و يا موجود (بااختيار)، (بااراده)، (مبتكر) و (تأثير گزار) بر تاريخ، زمان و ظروف و شرايط زندگى اش؟ اوضاع اجتماعى، اقتصادى و سياسى او از وضع فكرى اش مايه مى گيرد و يا برعكس وضع فكرى او به اوضاع اقتصادى، سياسى و اجتماعى اش شكل و جهت مى بخشد؟ يا اين كه اين ها اثر متقابل بر همديگر دارند، (افكار) انسان بر اوضاع زندگى او اثر مى گذارد و شرايط و اوضاع محيط افكار او را تحت تأثير مى گيرد؟
    ادامه دارد

  • جناب ياسين
    اينهم بخش 4
    فزيك
    آيا ماده ازلى و ابدى و قائم بالذات است يا آفريده شده و آفريدگارى دارد؟
    قبل از آن كه موضوع تقدم شعور برماده را در بخش فزيك بحث كنيم؛ لازم است به دو مطلب اشارۀ مختصر داشته باشيم: نخست اين كه موضوع بحث علوم تجربى كه فزيك نيز جزء آن است؛ چه چيزى و محدودۀ آن كدام است؟ ثانياً اين كه موضع اسلام در رابطه به علوم تجربى و بحثها و نتيجه گيريهايش چگونه است؟ بايد بدانيم كه اصطلاح علوم تجربى به كدام بخشى از انديشه ها و افكار بشرى اطلاق مىگردد؟ آيا ميان علوم تجربى و ديدگاههاى اسلامى و اصول و احكام آن تناقض و تباينى وجود دارد؟ آيا اسلام بر داده هاى اين علوم صحه مى گذارد و از آن تأييد مى كند و يا به مخالفت آن مى پردازد و نفى مى كند؟
    اصطلاح علوم تجربى به آن قسمتى از انديشه هاى بشرى اطلاق مىگردد كه از تجارب انسان نشأت كرده، حقانيت آن به اثبات رسيده، انعكاس درست و دقيق اشياء و پديده ها بوده، قانونمنديهاى هستى و روابط و مناسبات حاكم ميان پديده ها را به گونۀ دقيق و واقعى بيان مى كند، يا به عبارت ديگر؛ حقايق مسلم، انكارناپذير و غير قابل تغيير در رابطه به شناخت اشياء و چگونگى روابط ميان پديده هاى هستى و سنن حاكم بر آن. ماترياليستها علم را مجموعۀ حقايقى مى دانند كه قابل تغيير بوده و با تغيير زمان و مكان تغيير مى كند، چيزى كه در اين جا و امروز حقيقت علمى پنداشته مى شود، لزومى ندارد كه فردا و در محل ديگرى نيز حقيقت علمى خوانده شود!! از اينكه ماترياليزم ديالكتيك معتقد به تبديل شدن اضداد به يكديگر است و از ديدگاه اين مكتب هيچ چيز ثابت و تغيير ناپذيرى وجود ندارد كه با گذشت زمان و تغيير مكان تغيير نكند، پيروان اين مكتب معتقد اند كه گاهى ادعاء و حرفى در زمان و مكان خاصى (حقيقت) بوده، مى توانيم اطلاق حقيقت علمى را به آن داشته باشيم؛ هر چند با گذشت زمان و تغيير مكان به حرف (غلط) و ادعاى نادرست تبديل مىگردد، از اين رو در نظر منطق مادى آنان؛ اصول علمى نيز اصول ثابت و تحول ناپذير نبوده؛ بلكه با تغيير زمان و مكان تغيير مى كنند و زمان بر صحت قوانين علمى كهنه خط بطلان مى كشد.
    ماترياليستها براى اثبات اين ادعاء كه حقايق نسبى اند نه مطلق و اصول علمى مفاهيم ثابت نيستند، در آثار به اصطلاح فلسفى شان بحثهايى دارند و مثالهايى ذكر مى كنند، چنانچه ژرژپوليتسر نويسندۀ كتاب اصول مقدماتى فلسفه؛ كه معروفترين و مهمترين اثر فلسفى ماترياليستها است، در اين رابطه مثالى به اين شرح ارائه مى كند: "نظرات اتومى دالتن در گذشته اصول قاطع علمى بود؛ اما امروز قسمت عمدۀ آنها با پيشرفت علوم؛ غلط و غيرعلمى به اثبات رسيده"، از اين مثال اين نتيجه گيرى را دارد كه گويا مفاهيم علمى تحول پذير بوده و گاهى هم به (دروغ) و (غلط) تحول مى نمايد!! با يك نظر سطحى به ادعاى ژرژپوليتسر و مثالى كه ارائه كرده به آسانى مى توان پى برد كه برداشت او از (حقايق علمى) كاملاً نادرست و غلط است، او در تفكيك دو مفهوم (حقيقت) و (تصور) مرتكب اشتباه شده، متوجه نبوده كه نبايد (تصور) انسان از يك شئ را (حقيقت علمى) خواند، تصور هم ممكن است درست باشد و هم شايد نادرست و خلاف حقيقت، هر انعكاس واقعيتها در ذهن انسان و تصويرى كه او از چيزى در ذهن خود مى سازد؛ در هر صورتى نمى تواند (حقيقت علمى) باشد، انعكاس يك شئ در چندين ذهن و يا از جملۀ چندين تصور در مورد يك شئ يكى ممكن است (حقيقت) باشد، تنها به تصورى مى توان نام (حقيقت) را داد كه واقعيت را درست و چناچه هست تمثيل نموده، نه تمامى تصورات و انعكاسات را، بطور مثال: يك گلولۀ كه داراى رنگ فولادى است و مورد مشاهدۀ چند فرد قرار مى گيرد؛ تصورات مختلفى در آنان به وجود مى آورد، يكى آنرا از چوب، ديگرى آن را از رابر و ديگرى آن را از فولاد مى خواند، از تمامى اين تصورات مختلف و مغاير همديگر فقط يكى مى تواند درست باشد و (حقيقت) را انعكاس دهد نه همه. تصورى كه حقيقت را بيان مى كند نه با گذشت زمان تغيير مى كند و نه با تغيير مكان. انسان گاهى تصورات خود و اشخاصى چون خود را حقايق تلقى مى كند، با گذشت زمان و با توسعۀ علمى اش شناخت او غلط از آب درمى آيد، آيا درست است بگوييم كه (حقيقت) تغيير كرده؟ ادعاى ژرژپوليتسر شبيه اين است، او نمى داند كه در چنين مواردى حقايق علمى تغيير نمى كند بلكه تصورات غلط انسان غلط ثابت مى شوند، نظريات اتومى دالتن نيز تصورات شخصى او در بارۀ اتم بود؛ نه حقايق و اصول علمى، با توسعۀ علوم برخى از تصورات او صحيح و قسمتى غيرعلمى به اثبات رسيد. حقيقت اشياء و روابط و قانونمندى هاى موجود ميان پديده هاى هستى مسائل ذهنى نيستند، ذهن ما به اشياء هستى نبخشيده، شناخت درست و يا غلط ما، برداشتها و تصورات صحيح يا ناصحيح ما نمى تواند بر واقع و حقيقت اشياء تأثيرى داشته باشد. گذشت زمان كارى بيش از اين نمى كند كه امكانات وسيع ترى در اختيار ما قرار مىگيرد، تراكم تجارب ما را باعث مى شود، از اين طريق زمينۀ شناخت وسيعتر طبيعت و هستى براى ما مساعد مى گردد، حقايق بيشترى براى ما مكشوف مى شود، و درستى و نادرستى تصورات ما به اثبات مى رسد، نه اينكه حقايق علمى كه در اختيار ما قرار دارد؛ با گذشت زمان نادرست ثابت شود، آنچه امروز يك (حقيقت) است در ابتداى آفرينش نيز حقيقت بود و مليونها سال بعد نيز همانگونه يك حقيقت خواهد بود، با مثالى آن را توضيح بيشتر مى دهيم: امروز مى دانيم كه آب متشكل از هايدروجن و آكسيجن بوده، نسبت اين دو عنصر در مركب آب نسبت يك بر سه و دو بر سه تعيين گرديده، اين نسبت يا صحيح است و يا غلط، يا حقيقت علمى است و يا ادعاى غيرعلمى، اگر حقيقت است كه نسبت اين دو عنصر در مركب آب يك بر سه و دو بر سه است، در آينده نيز چنين خواهد بود و زمان در آن تأثيرى ندارد، ولى اگر در آينده ثابت گردد كه نسبت تركيب عناصر متشكله آب يك بر سه و دو بر سه نيست؛ در آن صورت حقيقتى را دروغ ثابت نكرده ايم و به اصطلاح ژرژپوليتسر يك حقيقت به ضد خود تحول نكرده؛ بلكه تصور غلط ما تصحيح گرديده، زيرا حقيقت انعكاس درست واقعيت است، نظريۀ قبلى ما در رابطه به چگونگى تركيب آب علمى نبود و حقيقت را تمثيل نمى كرد، يك تصور بود كه از تشخيص ناقص ما مايه مى گرفت.
    بايد متوجه بود كه واقعيتهاى هستى نه تنها در محسوسات خلاصه نمى شود، بلكه اشياى محسوس يك بخش محدود هستى را تشكيل مى دهد، حواس محدود و ضعيف انسان را كه دائرۀ تأثير آن خيلى تنگ و محدود است؛ نمى توان معيار موجوديت اشياء گرفت، همانگونه كه كمونيستها آن را ملاك گرفته اند و با توجه به آن از آنچه براى انسان قابل درك و احساس نيست؛ انكار مى كنند، تنها به وجود اشيايى اعتراف مى كنند كه محسوس است و تحت تجربه و مشاهده قرار مىگيرند و انسانها از راه حواس پنجگانۀ شان موجوديت آن را درك مى كنند، از اينرو در تفسير مادى جهان؛ اطلاق واقعيت تنها بر پديده هاى محسوس هستى صورت مى گيرد و چيزى از نظر جهان بينى منحط ماركسيستى حقيقت خوانده مى شود كه انعكاس دهندۀ واقعيتهاى محسوس باشد، بدون شك كه تفسير مادى جهان به اين دليل ناقص است كه همانند ايدياليزم قرون وسطى ذهن محدود و ضعيف انسان را معيار هستى قرار داده و از وجود آنچه ذهن انسان قادر به درك آن نيست انكار مى ورزد؛ در حاليكه بخش عمدۀ هستى محسوس نبوده و انسان با حواس پنجگانه اش قادر به درك و شناخت آن نيست، ولى با قاطعيت و به گونۀ انكار ناپذير مى توان براى اثبات وجود آنها استدلال عقلى عرضه نمود. چنانچه چگونگى كيفيت وجودى انرژى، نور، تشعشع، جاذبه، و ..... براى انسان قابل درك نيست؛ ولى موجوديت آن از بديهيات بوده و كسى نيست كه از آن انكار كند.
    جهان بينى اسلام بر شناخت حقيقى و كامل از انسان، طبيعت و هستى استوار بوده، رابطۀ انسان با پروردگارش، رابطۀ انسان با طبيعت و هستى، رابطۀ انسان با انسان و جامعه اش، موقف انسان در هستى و هدف خلقت انسان و كائنات را به بهترين وجه و كاملترين نحو توضيح و تفسير مى كند، تا حال كه هزار و چهار صد سال از نزول قرآن سپرى مى شود؛ احدى نتوانسته است موردى را در اسلام و دساتير و رهنمودهاى آن ارائه كند كه با علوم تجربى و اصول آن تعارض داشته باشد، تمامى تلاشهاى دشمنان بى شمار اسلام در رابطه به دريافت موردى كه اسلام حرفى خلاف علم گفته باشد و يا علم حرفى عليه اسلام گفته باشد، ناكام بوده اند، براى اثبات حقانيت اسلام همين كافى است كه علوم تجربى يكى پى ديگرى به تأييد از رهنمودهاى اسلام در مورد انسان و پديده هاى گوناگون طبيعت برخاسته و به اعجازهاى علمى قرآن اعتراف كرده است.
    بايد متوجه بود كه اصول علمى را با تصورات و انديشه هاى شخصى افراد اشتباه نكنيم، به اين نكته نيز بايد توجه داشت كه در متون معتقدات اسلامى مواردى وجود دارد كه علوم محدود تجربى همانگونه كه از بحث و اظهار رأى در بارۀ آن عاجز است؛ قادر به مخالفت با آن نيز نيست، در چنين مواردى موضع علوم تجربى غير از اين چيزى ديگر بوده نمى تواند كه بى طرفى اختيار نموده، تا انكشافات بيشتر و ترقى و پيشرفت مزيد علوم بشرى انتظار بكشد. زيرا موضوع بحث علوم تجربى واقعيتهاى محسوس و مشهود و پديده هايى است كه تحت تجربه قرار مى گيرند. اما مواردى كه تا حال زير عينك علوم تجربى قرار نگرفته و يا چنين مجالى برايش ميسر نمى باشد، در اين موارد انسان ها ناگزير اند طرق ديگرى براى دريافت حقايق جستجو كنند، ناگزيريم از استدلال عقلى استمداد بحوييم، از آثار و نشانه ها به مؤثر پى ببريم، با استناد به مشهود و سنتها و نواميس آفرينش در پديده هاى محسوس عالم به درك آنچه براى ما نامحسوس است راه يابيم، همانگونه كه در راهى نقش گامهايى را مشاهده مى كنيم و حدس مى زنيم كه شايد فلان حيوانى به اين سمت رفته است، اگر نيروى حدس ما قوى و حساس باشد؛ مى توانيم بگوييم كه چه حيوانى، در چه زمانى به اين راه رفته است، در حاليكه نه حيوان را ديده ايم و نه حركتش را در اين راه. اگر در پديده هاى هستى آثار (علم) و (حكمت) را مشاهده كرديم بايد بگوييم كه آفريدگار اينها (عليم) و (حكيم) است، اگر نشانه هاى (جمال) و (زيبايى) را مشاهده كرديم بايد اعتراف كنيم كه آفريدگار اينها (مصور) و (خالق) چيره دست و ماهر است، اگر نشانه هاى (كمال) را مشاهده كرديم بايد بدانيم كه آفرينندۀ شان (كامل) است.
    ساينس و علوم تجربى بشر تا امروز و در چهارده قرن گذشته همواره در خدمت تصديق و تأييد از قضاوتها، رهنمودها، اصول، دساتير و احكام اجتماعى، سياسى و اقتصادى اسلام قرار داشته، همه روزه و با تراكم تجارب انسان و پيشرفت علوم بشرى؛ اعجازهاى علمى قرآن و حقانيت اسلام نمايان تر مى گردد. و اين همان وعدۀ الهى در قرآن است كه مى فرمايد:
    به زودى آيات و نشانه هاى مانرا در آفاق و در نفسهاى شان به آنان نشان خواهيم داد، تا براى شان نمايان شود كه او (خدا) حق است، آيا به پروردگارت اين كافى نيست كه بر هر چيزى شاهد و ناظر است؟ فصلت: 53
    يعنى انسانها به زودى و در آيندۀ نه چندان دور؛ حتماً به نشانه هايى در وجود خود و در مجموع كاينات دست خواهند يافت كه در روشنايى آن پروردگار شان را بشناسند و به حقانيت دين او پى ببرند، زيرا همه چيز به وجود خدا گواهى مى دهد، به هر چه نگاه كنيد؛ نشانه هاى تصرف دستهاى نامرئى آفريدگار عليم و حكيم را در آن احساس خواهيد كرد.
    ادامه دارد

  • جناب ياسين
    اين هم بخش5 كتاب
    ما به تحقق اين وعدۀ محتوم الهى ايمان جازم و راسخ داريم، تأييد روزافزون علوم تجربى از اسلام و فرموده هايش شاهد اين مدعا است و حوادث روزمرۀ جهان نيز مؤيد اين حقيقت كه حقانيت اسلام به همۀ جهانيان واضحتر و هويدا تر خواهد شد و پرچم پر افتخار دين حق به زودى در تمامى دنيا به اهتزاز خواهد آمد، ريشۀ بتۀ خبيث انكار از حق قطع و مرداب عدم ايمان به خدا خشك خواهد شد، شعله هاى تباه كن كفر و بى دينى به خاموشى خواهد گراييد و توده هاى محروم و ستمكش جهان؛ زنجير بردگى و بندگى جباران و ستمگران را شكسته، بناى استبداد و حاكميت طاغوت را سرنگون نموده، زندگى نوينى را بنيان گذارى خواهند كرد كه در آن انسان برده و بندۀ انسان ديگر نخواهد بود، در شئون زندگى فردى و حيات اجتماعى اش جز رهنمودهاى حياتبخش الهى به فرمان و دستور احدى سر اطاعت خم نخواهد كرد. آرى اين وعدۀ محتوم الهى و آرزوى هر مؤمن خداپرست است، آرزويى كه هر مسلمانى مكلف است براى تحقق آن به قيمت جان و مالش برزمد. انكشافات اخير جهان و مسير حوادث دنيا نيز تحقق اين آرزو در آيندۀ قريب را بشارت مى دهد، اشعۀ آفتاب فروزان آن روز نورانى در افق نمايان شده، ديرى نخواهد گذشت كه آن لحظۀ اميد بخش تحقق يابد، هر چند مدافعان كفر و جهل و نيروهاى ستمگر و مستبد با تمامى توان و نيروى شان تلاش ورزند تا فرارسيدن آن روز را مانع شوند و در برابر تحقق اين وعدۀ الهى و آرزوى مؤمنان يكتاپرست سد گردند.
    مى خواهند نور خدار را با دهن شان خاموش كنند؛ در حاليكه خدا عام و تام كنندۀ نور خود است؛ هر چند كافران نه پسندند. الصف: 8
    چنانچه خورشيد فروزان اسلام عزيز بار اول طلوع كرد و به تمامى دنيا نور و روشنايى بخشيد؛ بار ديگر خواهد درخشيد، مسلمانان از خواب غفلت بيدار گرديده، در پى جبران جفايى خواهند شد كه در نتيجۀ ترك جهاد در راه خدا جل شأنه و نجات مظلومان مرتكب شدند. اگر مسلمانان امروز راه سلف صالح شان را در پيش گيرند، جهاد در راه اقامۀ نظام اسلامى و نجات ستمديده ها و مستضعغان از سلطۀ ظالمانۀ فراعنۀ زمان را فريضۀ الهى خود شمرده، براى اداى مسئوليتهاى ايمانى شان كمر همت ببندند، بدون شك كه تجربۀ تابناك گذشته تكرار خواهد شد و مسلمانان بار ديگرى قيادت و رهبرى عالم را در دست خواهند گرفت، بزرگترين مانعى كه در جلو پيروزى اسلام قرار دارد و رجوع وسيع و سريع مردم به اسلام را مانع شده است؛ وضعيت دردناك و اسفناك امت اسلامى است، امت از اسلام فاصله گرفت، جهاد در راه خدا را ترك گفت، به تجزيۀ كشور بزرگ اسلامى به امارتها، رياستها و دولتهاى كوچك كوچك راضى شد، به حكومتهاى دست نشاندۀ استعمار و حكام مفسد، ملحد، اجنبى پرست و منافق تسليم شد، در پرتگاه تفرقۀ مذهبى سقوط كرد، نه تنها به تعصبات قومى و نژادى رو آورد بلكه به اين تعصبات رنگ مذهبى بخشيد، كسى كه از اسلام اطلاعى ندارد، با زبان اسلام آشنا نيست، حقيقت اسلام را در عملكردهاى مسلمانان جستجو مى كند، طبيعى است كه با توجه به وضع آشفتۀ امت اسلامى هرگز جرأت نخواهد كرد كه براى درمان دردهايش به اسلام رجوع كند، تمامى امت را كه كه كنار بگذار اگر در يك كشور دنيا؛ هرچند كوچك و فقير؛ نظام اسلامى پياده شود، اسلام بر تمامى ابعاد زندگى فردى و اجتماعى آن حكومت كند، اسلام حياتبخش در اعمال، كردار، اخلاق و روابط و مناسبات سياسى و اجتماعى اش به جهانيان تمثيل گردد، نيروهايش را براى دعوت بقيۀ مردم به اسلام و نجات شان از كفر، شرك، ظلم و جهل بسيج نموده و از همۀ امكانات و وسايل دست داشته اش در راه غلبۀ حق بر باطل استفاده نمايد، بدون شك كه اين كشور كوچك؛ مثل مدينۀ منوره به مركز كشور بزرگى تبديل خواهد شد كه هيچ نيرويى در زمين جرأت مقابله با آن را نخواهد داشت. زيرا اكثريت مردم چنان اند كه تا مصداق عملى يك مفكوره و عقيده را مشاهده نكنند و آنرا بهتر از افكار و عقايد قبلى خود نيابند به آن نمى گرايند، زمانى به صفوف پيروان آن فوج فوج مى پيوندند كه مشاهده كنند اين عقيدۀ جديد بهتر از ديگران؛ دردها و بيماريهاى فرد و جامعه را درمان مى كند، قرآن در اين رابطه مى فرمايد:

    زمانى كه نصرت الهى و فتح و گشايش فرارسد و بنگرى كه مردم گروه گروه در دين داخل مى شوند؛ به حمد و ستايش پروردگارت تسبيح گوى و از وى آمرزش بخواه؛ يقيناً كه وى توبه پذير است. النصر: 1-3
    مشاهده مى كنيد كه از نظر قرآن؛ پيروزى نهضت اسلامى راه را براى رجوع سريع و وسيع مردم به اسلام و گرايش شان به اين دين باز مى كند، كشش و جاذبۀ اسلام نيرومند و قوى است، قدرت اقناع مخاطبش را دارد، مشروط به اينكه موانع ميان او مخاطبش برداشته شود. اقامۀ نظام اسلامى از يك سو و علوم تجربى از سوى ديگر به مخاطب قرآن حقانيت آن را ثابت مى كند، مخاطبش مشاهده خواهد كرد كه اسلام يگانه انديشۀ نجات بخش در جهان است كه قادر به حل مشكلات بشريت و مداواى دردها و بيماريهاى انسان بوده، مورد تأييد علوم تجربى است ، با پيشرفت علوم هر روز شاهد اين حقيقت خواهد بود كه برخى ديگرى از جهان بينى اسلام طرف تائيد علوم تجربى قرار گرفته.
    چند نمونه را در برابر خوانندۀ عزيز مى گذارم:
    • چهارده قرن قبل و در شرايطى كه انسان در تاريكى و جهل بسر مى برد و علوم تجربى امروزى زاده نشده بود، سسلۀ اين علوم خيلى بعدتر و توسط پيروان علمدوست و مبتكر اسلام آغاز گرديد، قرآن در مورد نفع و ضرر شراب چنين فرمود:
    در بارۀ شراب و قمار از تو مى پرسند؛ بگو: در آن براى مردم گناه (ضرر) بزرگ است و منافعى؛ و ضرر آنها بزرگتر از سود و منفعت آنها است. البقرة: 219
    هر چه ضررش بيش از منفعتش باشد؛ اسلام آن را حرام مى شمارد و مردم را از آن منع مى كند، (گناه) و (ضرر) را مرادف هم مى خواند و آن را در برابر (نفع) قرار مى دهد، يعنى هر چه نفعى بر آن مرتب نمى شود و ضررى به انسان دارد؛ (گناه) است و (حرام)، از اينرو نوشيدن شراب را تحريم كرد، در اين كار چنان موفق بود كه نه تنها با صدور فرمان تحريم شراب؛ خمها و جامها و هر آنچه وسيلۀ توليد، نوشيدن و نگهداشتن شراب بود شكسته شد، توليد و خريد و فروش آن از ميان رفت و مردم اين مايۀ شر و فساد و اعتياد به آن را كه از آبا و اجدادشان به ميراث برده بودند براى هميش ترك گفتند، بلكه تا امروز و در اين چهارده قرن؛ تحريم آن پابرجا ماند، هر مسلمانى از آن نفرت دارد و از نوشيدن آن خوددارى مى ورزد.
    عده اى نمى فهميدند كه اسلام چرا شراب را كه وسيلۀ سرگرمى و نشاط شان بود حرام شمرد و آنانكه با اسلام خصومت داشتند اعتراض كردند كه اسلام چرا شراب را (داراى ضرر بزرگ) خواند، در حاليكه نه تنها ضررى ندارد بلكه مفيد است، عصارۀ انگور و خرما و جو است؟ بياييد از علوم تجربى بپرسيد كه امروز در بارۀ شراب و اضرارش به انسان چه مى گويد؟ از كسى بپرسيد كه به حقايقى در مورد انسان و ميكانيزم وجود او پى برده و اضرار شراب را تشخيص داده؟ از جامعه شناسان دلسوز، منصف و مصلح بپرسيد كه شراب چه زيانهايى را به انسان و جامعۀ او تحويل مى دهد؟ همه به يك صدا خواهند گفت كه اضرار شراب خيلى بيشتر از سود و منفعت آن است!! امروز علوم تجربى، انسان شناسى و جامعه شناسى؛ (شراب) را همانگونه تحريم مى كنند كه اسلام عزيز هزار و چهارصد سال قبل از ايشان تحريم كرده بود. امروز كمتر كسى يافت مى شود كه قضاوت اسلام در بارۀ شراب را تأييد نكند و به برحق بودن آن اعتراف ننمايد.
    • اسلام ازدواج با اقارب نزديك مانند برادر، خواهر، دختر، كاكا، عمه، ماما و خاله و ..... را تحريم كرد و آن را براى فرد و جامعه مضر خواند. درحاليكه ماترياليزم فرسودۀ قرون وسطى؛ در سايۀ نظريات زهرآگين مزدك و افلاطون؛ خواهان روابط آزاد جنسى بود، حكم اسلام در بارۀ ازدواج با اقارب نزديك را زير سوال مى برد و بر آن اعتراض داشت!! ولى ديرى نگذشت كه انسان شناسان؛ با پيشرفت علوم تجربى و تحقيقات در بخش زيست شناسى (بيولوژى)، به اين حقيقت پى بردند كه احكام اسلام در بارۀ ممانعت از ازدواج با اقارب نزديك كاملاً دقيق و درست بوده، چنين ازدواجى موجب نابودى و تباهى نسل مىگردد. امروز اين حقيقت به همۀ مردم، دوست و دشمن اسلام، هويدا شده كه روابط آزاد جنسى؛ مخالف طبيعت و سرشت انسان بوده و زيانهاى جبران ناپذيرى را تحويل جامعۀ انسانى مى كند، همه به اين اعتراف مى كنند كه ازدواج مشروع و قانونى؛ بهترين، طبيعى ترين و مفيدترين راه حل معضلۀ جنسى مى باشد.
    • قرآن عظيم الشأن در بارۀ برخى از سنگ ها مى فرمايد كه اگر شق (تجزيه) شوند، آب از آن خارج مى گردد:
    و يقيناً كه برخى از سنگها چنان اند كه نهرها (چشمه هاى بزرگ) از آن جارى مى شوند و برخى از آنها چون شق شوند؛ آب از آنها خارج مى شود... البقرة: 74
    و اين يك حقيقت بزرگ علمى است كه در اثناى نزول قرآن احدى نمى توانست به آن پى ببرد و دشوار بود آنرا باور كند، حقيقتى كه علوم تجربى بعد از سفر طولانى، تلاشهاى متمادى و تحقيقات زياد به آن پى مى برد، منرالها و سنگهاى هايدريتى را كشف مى كند كه در تركيب آنها ماليكولهاى آب وجود دارد كه در صورت تجزيه و پارچه شدن؛ اين ماليكولهاى آب از آن جدا مى شود.
    • قرآن در مورد چند خصوصيت زمين مى فرمايد:
    آيا نساختيم زمين را "بسان ظرفى" گرد آرنده اى، زنده ها را و مرده ها را؟ و "آيا نه اينكه" ساختيم در آن بلند كوه ها را و نوشانيديم به شما آبى گوارا؟ واى در آن روز بر تكذيب كنندگان. المرسلات: 25-28
    قرآن در اين آيات متبركه اش به مخاطب خود مى گويد: چه كسى اين زمين را " گهوارۀ حيات" قرار داده و در آغوش آن موجودات زنده و مرده را گرد آورده و امكانات زندگى را در آن جا گذاشته؟! چه كسى از بلندى هاى سينه زمين و "كوه هاى شامخش" همانگونه به تو آب گوارا مى دهد كه از بلندى هاى سينه مادر به تو شير مىدهد؟! آيا كسيكه زمين را "مهد حيات" ساخت و امكانات زندگى را در آن جا گذاشت؛ قادر نيست "گهواره اى" ديگرى براى "حيات مجدد" شما بسازد؟! واى در آن روز بر تكذيب كنندگان.
    اين تعبير زيباى قرآن از زمين نه تنها خيلى زيبا است بلكه حقايقى را بيان مى كند كه انسان خيلى ديرتر به آن پى برد، علوم تجربى امروز مى داند كه خصوصيات مذكور؛ كرۀ زمين را بر تمامى اجرام سماوى اى كه انسان تا حال شناخته و معلومات نسبى در بارۀ آنها دارد امتياز بخشيده، از جملۀ اين اجرام سماوى فقط زمين است كه آغوشش مهد پرورش حيات است، كوههاى سربلندش وسيلۀ تهيه آب شفاف و گوارا، اگر آب نبود حياتى بر روى زمين وجود نمى داشت و اگر كوههاى سربلند و شامخ نمى بود نه نهرها بر سينۀ زمين جارى مى شد، نه چشمه ها وجود مى داشت و نه كاريزها. نيروى جاذبۀ زمين چنان است كه مى تواند هم زنده ها را در كف خود بگيرد و هم اجسام مرده را.
    • پيامبر گرامى اسلام صلى الله عليه و سلم از رفتن به منطقۀ كه مرض سارى چون وبا و جذام در آن ديده شود ممانعت نموده، امروز طب در رابطه به اين امراض همان توصيه اى را دارد كه پيامبر عليه السلام چهارده قرن قبل داشت.
    موارد زيادى در قرآن و احاديث پيامبر گرامى اسلام وجود دارد كه علوم تجربى به تأييد آن پرداخته و بر قضاوتهاى قرآن و حديث صحه مى گذارد، مخصوصاً در مواردى كه قرآن به آيات تكوينى (كه موضوع بحث علوم تجربى است) اشاره نموده است. چون ياد آورى تمامى اين موارد بحث خيلى مفصل، فرصت كافى و نوشتن كتب ضخيمى را ايجاب مى كند؛ به ياد آورى همين چند مورد اكتفاء مى كنيم.
    ادامه دارد

  • جناب ياسين
    اين هم بخش6 كتاب
    بايد يادآور شد كه ا گر كسى ادعاء كند كه علوم تجربى در موردى با اسلام تعارض دارد و يا اسلام چيزى گفته كه با علوم تجربى مطابقت ندارد و ميان اسلام و علوم تجربى تعارض و مخالفتى وجود دارد، بايد ادعايش را ثابت كند و چنين مواردى را نشاندهى كند. ما چلنج مى دهيم كه هيچ كسى، در هيچ زمانه اى، در هيچ موردى قادر نخواهد شد (تعارضى) ميان اسلام و علم را نشاندهى كند، دشمنان اسلام در چهارده قرن گذشته قادر نشدند و تا قيامت نيز قادر نخواهند شد. زيرا اسلام دينى نيست كه زادۀ عقل محدود بشر بوده، منشأ آن تمايلات بشرى باشد؛ اين دين از جانب خداى عليم و حكيم، آفريدگار و پروردگار انسان فرستاده شده، نقص، خطأ و اشتباه در حريم آن سراغ نمى شود، كسى قادر نيست شبيه آنرا ارائه دهد، قرآن در خطاب به معارضينش فى فرمايد:
    اگر در آنچه بر بندۀ خويش فرو فرستاده ايم شكى داريد؛ پس سوره اى شبيه آن را بياوريد و گواهان تان را نيز به كمك بطلبيد اگر صادقيد!! پس اگر نتوانستيد و هرگز نمى توانيد، پس از آتشى حذر كنيد كه مواد سوخت آن مردم (اهل دوزخ) و سنگها بوده كه براى كفار آماده شده است. البقرة: 23
    اين آيه اگر از طرفى تمامى معارضين قرآن را يكجا با مددگاران شان از آوردن كتابى چون قرآن و حتى شبيه يك سورۀ آن عاجز و ناتوان مى شمارد از سوى ديگر اعجاز علمى ديگر قرآن را در جلو ما مى گذارد، قرآن طى اين آيه اش به سوختن سنگ اشاره دارد، چهارده قرن قبل احدى نمى توانست باور كند و به خيالش خطور نمايد كه سنگ نيز قابل سوختن است، علوم تجربى پس از صدها سال درك كرد كه نه تنها سنگها بلكه تمامى مواد زمين در درجات بلند حرارت قابليت سوختن را دارند.
    • شما به اين آيۀ قرآن مجيد توجه نمائيد كه حقيقتى را توضيح نموده كه علوم تجربى بعد از چهارده قرن تحقيق و تلاش به آن پى مى برد.
    چه كسى آفرينش را آغاز كرد و سپس آنرا اعاده مى كند؟ و چه كسى به شما از آسمان و زمين روزى مى دهد؟ آيا با خدا معبود ديگرى وجود دارد؟ بگو: اگر راستگوييد؛ برهان و دليل تان را بياوريد. النمل: 64
    يعنى تنها خدا آفريدگار است و قادر به آغاز و اعادۀ خلقت و تنها او است كه به شما از آسمان و زمين رزق مى دهد، در اين كارها نه شريكى دارد و نه همتا و ندى، كسى كه آغاز آفرينش و اعادۀ آنرا به ذاتى جز خدا منسوب كند؛ دروغ گفته و براى اثبات ادعاى خود هيچ برهان و دليلى ندارد.
    ما امروز در علم كيميا؛ فارمولى بنام تحفظ كتله و انرژى داريم كه مىگويد: "در تعاملات كيميايى مجموع مقدارهاى تركيب شونده مساوى به مقدار حاصله (مركب) است"، يعنى مقدار مركبى كه از تركيب چند عنصر بدست مى آيد مساوى به مقدار موادى است كه آن مركب را مى سازد، كميت ها در دو طرف اين معادله ثابت بوده، هيچ كم و كاستى در آن رونما نمى شود، تركيب مواد فقط در كيفيت ها تغيير مى آورد نه در كميتها، به الفاظ ديگر: در تعاملات كيميايى نه چيزى خلق مى شود و نه از ميان مى رود؛ بلكه از حالتى به حالتى ديگر درمىآيد. و اين صد در صد همان حرفى است كه قرآن در آيۀ مذكور گفته است، "هيچ كسى در روى زمين قادر به (خلق و آفرينش) چيزى و (اعادۀ) آن نيست". آرى آفرينش و خلقت كاريست مختص براى خالق يكتاى كائنات، جز او هيچ كسى نمى تواند چيزى بر موجودات هستى بيفزايد و يا از آن بكاهد: همانگونه كه قرآن در جاى ديگرى مى فرمايد:
    آگاه باش كه (آفرينش) و (انجام امور عالم) خاصۀ خدا است، با بركت است خدا؛ پروردگار عالميان. الاعراف: 54
    بايد متوجه باشيم كه موضوع بحث علوم تجربى در چنين مواردى انسان و توانمندى و قدرت او است، مفهوم فارمول تحفظ كتله اين است كه انسان نمى تواند چيزى بيافريند و نمى تواند آفريده اى را محو و نابود كند، و اين بدون شك همان مطلبى است كه قرآن فرموده "چه كسى آفرينش را آغاز كرد و سپس آنرا اعاده مى كند؟"، آيا دينى كه تا اين حد بر علوم تجربى پيشى گرفته و در شناخت انسان و طبيعت تا اين حد جلوتر است؛ سزاوار آن نيست كه به آن تسليم شد، رهنمودهايش را بكار گرفت و از احكامش اطاعت كرد؟
    به اين نيز بايد توجه داشت كه اين اصل كيميا را هرگز نمى توان به اين معنى گرفت كه ماده آفريده نشده و از ميان نخواهد رفت، زيرا خلقت ماده حقيقت بديهى و انكار ناپذير است، در اين نيز هيچ شكى نمى توان داشت كه هر چه آفريده شده باشد نابود شدنش نيز مسلم و انكار ناپذير است. خيلى مضحك است كه دشمنان اسلام، ملحدين و كمونيستها اين حقيقت علمى را به شكل وارونه و نادرست آن تبليغ نموده، تلاش به خرج مى دهند تا از آن به نفع ادعاى بى بنياد و واهى شان استفادۀ سوء نمايند!! مى گويند: فورمول تحفظ كتله به اين معنى است كه ماده آفريده نشده، نابود نمى شود، جاويدانه و ابدى است، خالقى ندارد و از ميان نخواهد رفت!! در حاليكه علوم تجربى اين ادعاء را از بنياد رد مى كند، وجود ماده را نه جاويدانه مى خواند و نه ازلى و ابدى، (امروز تمامى دانشمندان علوم تجربى به اين باور اند كه كائنات به شكل موجود آن در حدود سيزده و نيم مليارد سال قبل و در نتيجۀ يك انفجار بزرگ به وجود آمد، كتلۀ آن مدت كوتاهى قبل از انفجار به اندازۀ يك توپ بود، پس از انفجار كتلۀ آن افزايش يافت و اين افزايش در كتله تا هنوز ادامه دارد، از سياه چالهايى نام مى برد كه تا هنوز به شكل ماده درنيآمده، پس از مليونها سال ديگر به شكل مواد كهكشانهاى موجود تبديل خواهد شد).
    حقيقت اين است كه انكار از خدا دليل عقلى نه بلكه انگيزۀ روانى دارد، از عقل نه بلكه از هوس نشأت مى كند، هيچ ملحد و منكر خدا دليلى براى اقناع خود و مخاطب خود ندارد، نبود و كمبود دلايل نيز او را به انكار از خدا نكشانده، هوسهايش او را به انكار از خدا واداشته، ايمان و باور به خدا باعث مى شود تا او هوسش را مهار نموده، به حق خود اكتفاء كند و از تجاوز به حريم ديگران امتناع ورزد، ولى هوى و هوسش او را به تجاوز از حدود، عدم قناعت به حق خود و تجاوز به حقوق ديگران وامى دارد، به برداشتن موانع از سر راه تشويق مى كند، يكى از اين موانع ايمان به خدا است، به او تلقين مى كند كه با نفى وجود خدا اين مانع را از سر راهش بردارد.
    از سوى ديگر مى دانيم كه هر نظام اجتماعى؛ چه عادلانه چه ستمگرانه؛ بر مبانى خاص فكرى و اعتقادى اش متكى و مبتنى بوده، با اتكاء و توسل به آن افراد جامعه را آماده مى سازد تا به رضاء و رغبت خويش نظام را بپذيرند و از زمامدارنش اطاعت كنند، در نظامى كه ستم و بى عدالتى حاكم است و اقتدار در دست ستمگران، انكار از خدا و دين ستيزى از لوازم و مشخصات چنين نظام است، ايمان و باور به خدايى كه پروردگار و آفريدگار همه است، همه در برابر او يكسان و همه بنده و مخلوق او اند، زمامداران چنين نظامى اين باورها را معارض با نظام و منافى اقتدار مطلقۀ خود مى يابند و به مقابلۀ آن مى پردازند، عامۀ مردم يكى از دو راه را مى توانند براى خود انتخاب كنند: يا بندۀ خدا باشند و يا بندۀ هوى و هوس زمامدران جابر و ستمگر و به اصطلاح قرآن (بندۀ طاغوت)، براى انتخاب سومى مجالى وجود ندارد، ايمان به خداى عادل و مهربان كه ظلم بر بنده اش را نمى پسندد، به داد مظلوم مى رسد، از ظالم انتقام مى كشد، با هر كسى محاسبه مى كند، پاداش عادلانۀ اعمال را مى دهد؛ چنين ايمان و چنين باورى براى حكام جابر و زمامداران ستم پيشه قابل تحمل نبوده، اجازه نمى دهند در سرزمين تحت سلطۀ آنان اين باورها به ذهن مردم راه يابد. اين باورها راه را براى بغاوت از چنين نظامى باز مى كند و انگيزۀ عصيان مردم در برابر زمامداران ظالم و بى رحم آن مى شود. انسان زمانى برده هم نوع خود مى شود و به غلامى و بردگى انسانى چون خود گردن مى نهد كه اعتقادى به خداى قدير و يار و ياور مظلومان نداشته، به اين باور نباشد كه پروردگار تمامى انسانها خداى واحد و يكتا است. بدون شك كه انسان در زندگى اش يكى از اين دو راه را مى تواند انتخاب كند: يا بندۀ خدا باشد و يا بندۀ هوى و هوس زمامداران زورگو و قلدر، بندگى خدا او را از بندگى انسان مى رهاند، ايمان به خداى واحد و يكتا به او تلقين مى كند كه در برابر هيچ كسى احساس حقارت نكند و به ذلت و پستى تن ندهد، و اين همان چيزى است كه (طاغوت) را به خدا ستيزى وادار مى كند. بايد تعجب نكرد كه چرا در گذشته ها فرعون، نمرود و ابوجهل با دعوت يكتاپرستى پيغمبران عليهم السلام به مخالفت پرداخته اند؟ و چرا امروز نيروهاى استعمارى شرق و غرب و زمامداران ستمگر و باغى سرستيز و دشمنى با هر جنبش دينى دارند؟ چرا اين همه روزنامه ها، جرايد، مجلات، راديوها، تلويزيونها، فيلمها، نويسندگان و مبلغين مزدور و حرفوى از سوى استعمارگران و حكومتهاى دست نشاندۀ شان استخدام مى شوند و پولهاى هنگفتى به مصرف مى رسد تا از رجوع مردم مخصوصاً نسل جوان به اسلام مانع شوند؟ اينها ماترياليزم، فرار از دين، عدم باور به خدا و آخرت را متكاى مطمئنى براى ادامۀ سلطۀ جابرانه خود مى يابند و خداپرستى را تهديدى براى آن.
    به ادعاى كمونيستها در رابطه به قانون تحفظ كتله و تعبيرى كه از اين نظريه دارند بر مى گرديم، ادعاء و تعبير شان مبنى بر اينكه (قانون تحفظ كتله حكم مى كند كه در تعاملات كيميايى نه ماده اى خلق مى شود و نه نابود مىگردد؛ بناءً جهان مادى ما آفريده نشده و آفريدگارى ندارد، ماده نه خلق شده و نه از بين مى رود بلكه شعلۀ جاويدانه اى است كه در گذشته ها بوده و در آينده نيز خواهد بود)، گفتيم كه آنها اين نظريه را غلط تعبير كرده اند و انتباه و تفسير نادرستى از آن دارند، متوجه نيستند كه موضوع بحث علوم تجربى در چنين مواردى قدرت، توانمندى، استعداد و وسايل و امكانات دست داشتۀ بشرى بوده، قضاوتش نسبى است نه مطلق، اگر فورمول لاوازيه و هر فورمول ديگر علوم بشرى مى گويد كه فلان كارى محال و ناممكن است، اين بدان معنى است كه براى انسان محال و ناممكن است، اگر مى گويد كه در تعاملات كيميايى نه چيزى خلق مى شود و نه محو و نابود مى گردد، معنى دقيق اين حرف اين است كه انسان با وسايل و امكانات دست داشته اش نمى تواند چيزى بيآفريند و نه توان آنرا دارد كه چيزى را به عدم رهسپار سازد. زيرا محدودۀ علوم تجربى قدرت و توان محدود بشرى است نه قدرت بى پايان الهى، اين كمال سفاهت است كه كسى فيصلۀ علوم تجربى در چنين موارد را به قدرت خداوندى تعميم دهد و اين تعبير را از آن داشته باشد كه گويا علوم تجربى مى گويد: جهان آفريدگارى ندارد، خداوند جهان را نيآفريده و نه مى تواند آفريده هايش را معدوم كند!! علوم تجربى چگونه به خود حق خواهد داد و اين جسارت را خواهد كرد كه از واقعيت محسوس و مشهود انكار كند، از چيزى انكار كند كه آن را با چشم خود مشاهده مى كنيم، در هر سوى و سمت خويش و با تمامى حواس مان مخلوق بى شمارى را مشاهده مى كنيم كه آفريده شده و آفريده مى شوند؟ عقل ما حكم مى كند: ذاتى كه آفريدگار مخلوقات است و قادر به خلقت آنها بايد قدرت زوال و نابودى آن را نيز داشته باشد.
    به اصل موضوع برمىگرديم؛ در مبحث (تقدم شعور برماده يا ماده بر شعور) از ديدگاه علوم تجربى دو تعبير و تفسير را مى يابيم: عده اى به اين باور اند كه جهان و پديده هاى آن حقيقت ملموس، مشهود و غير قابل انكار است، امورش طبق سنن و ضوابط دقيق پيش مى رود، بى نظمى، نابسامانى، بى هدفى و ناهمآنگى در آن سراغ نمى شود، چيزى بيهوده اى را در آن نمى يابيم، چيزى در آن به اساس تصادف ايجاد نمى شود، در تمامى پديده هايش مقدار و اندازۀ دقيق و حساب شدۀ مراعات شده، نه چيزى كمتر از ضرورت را مى يابيم و نه چيزى بيش از آن را، هر چيزى داراى هدفى است و براى مقصودى آفريده شده، در عقب پيدايش هر چيزى مشيت و اراده اى را احساس مى كنيم كه به آن هدفمندى و جهت بخشيده، مقدار و اندازه اى براى آن تعيين نموده، دستهاى نامرئى را احساس مى كنيم كه جهان را بطور منظم اداره مى كند و از تصادم اجزاى آن مانع مى شود، وحدت تكوينى در پديده هاى هستى، پيدايش آن از منشأ واحد و همآهنگى دقيق ميان آنها گواه بر ان است كه اين جهان از مشيت يگانه اى برخاسته، آفريدگار واحدى دارد، مدبر آن يكى است و ارادۀ ذات واحدى بر آن حاكم است. اين يگانگى، وحدت، هدفمندى و همآهنگى را هر فطرت سالمى درك نموده و اين نتيجه گيرى را به او تلقين مى كند. هيچ انسانى عاقل نمى تواند با مشاهدۀ هزاران مظهرى از نظم، همآهنگى، وحدت و هدفندى از وجود آفريدگار مدبر آن انكار كند، در ميان كسانى كه به جهان از اين ديدگاه نگريسته اند و همين نتيجه گيرى را از آن داشته اند از دانشمند معروف فزيك؛ نيوتن مى توان نام برد، در مقابل اينها ماترياليستها قرار دارند كه هيچ دانشمند علوم تجربى در قطار شان ديده نمى شود، آنان مىگويند: هستى جز مجموعۀ از مادۀ متحرك نيست، حركت از ذاتيات ماده است، تحولات و دگرگونى ها در آن بر اساس تصادف صورت مىگيرد، نه خالق و پديدآرنده اى دارد و نه ناظم و مدبرى، ازلى و ابدى بوده، نه كسى آنرا آفريده و نه كسى مى تواند آنرا از بين ببرد. براى اثبات ادعاى خويش به نظريۀ تحفظ كتلۀ لاوازيه استناد مى نمايند كه مى گويد: "مجموع كتله در جهان ثابت است، در تعاملات كيميايى؛ دو طرف معادله (مركب و اجزاى تركيبى آن) كتلۀ يكسان دارند، نه چيزى خلق مى شود و نه از بين مى رود".

  • جناب ياسين
    اين هم بخش7 كتاب
    در اين رابطه دو مطلب قابل ذكر است: نخست اينكه: تعبيرى كه ماترياليستها از نظريۀ لاوازيه دارند؛ خود لاوازيه اين تعبير را از آن ندارد، ثانياً اينكه كاوشهاى علمى ثابت نموده كه نظر لاوازيه مبنى بر ثبات ماده ناقص بوده و فزيك معاصر بر اين تيورى خط بطلان مى كشد، زيرا تجربه ثابت ساخته كه ثبات ماده موقتى و نسبى بوده و در نتيجۀ فعل و انفعالات معينى به انرژى مبدل مىگردد. دو فورمول معروف فزيك نظريۀ مذكور را رد مى كند:
    در فورمول اول: براى انرژى، براى كتله و براى سرعت نور و در فورمول دومى براى كتلۀ اولى، براى سرعت جسم، براى سرعت نور و براى كتله آخرى آمده است. دو فورمول فوق نشان مى دهد كه اگر كتله به اندازۀ مربع سرعت نور حركت نمايد به انرژى مبدل مىگردد و كتلۀ آن لايتناهى مى شود، اگر در فورمول دوم دقت كنيد متوجه مى شويد كه اگر و مساوى باشند، حاصل جذر صفر و حاصل كسر لايتناهى مى شود، زيرا تقسيم هر عدد بر صفر مساوى به لايتناهى است. معنى فورمول مذكور اين است كه ماده در تبديل شدن به انرژى تمامى ظواهر مادى از قبيل كتله، حجم و وزن را از دست مى دهد و به چيزى تبديل مى شود كه از قيد مكان خارج مى گردد.
    بررسى اين حقيت علمى از زاويۀ ديگر نيز ما را به نتيجه مشابه رهنمايى مى كند: مى دانيم كه هر پديده زمانى ايجاد مى شود كه اجزاء تركيبى آن از قبل موجود باشند، وجود اجزاء همواره مقدم بر كل است، همچنان يك مركب زمانى مى تواند به اجزاى خاصى تبديل گردد كه از تركيب اجزاى مذكور ايجاد شده باشد، با مثالى آن را توضيح مى دهيم: در نتيجۀ تخريب و تجزيۀ يك تعمير بزرگ در صورتى مى توانيم خشت پخته بدست آريم كه خود تعمير از خشت پخته ساخته شده باشد، و اين تعمير زمانى ساخته مى شود كه قبل از ساختن آن خشت پخته در اختيار معمار باشد، بدون وجود خشتها وجود اين تعمير ناممكن مى باشد. بناءً اگر حالت اصلى و اولى ماده انرژى نباشد نمى توان آنرا به شكل انرژى درآورد، حتماً بايد قبل از اينكه ماده به وجود آيد انرژى وجود داشته، زيرا انرژى جزء ماده است و جزء هميشه مقدم بر كل مى باشد.
    از اين فورمول به چند نتيجۀ قطعى، بديهى و انكار ناپذير مى رسيم:
    • ماده حادث و نوپيدا است، زمانى وجود نداشت بعدها ايجاد شده است.
    • چيزى به نام انرژى در عالم وجود دارد كه مقدم بر ماده است.
    • اين انرژى از قيد مكان فارغ است و كتلۀ آن لايتناهى.
    • انرژى چيزى است كه ماده در نتيجۀ تبديل شدن به آن تمامى خواص مادى، كيفيت فعلى و ظواهر محسوس خود را از دست مى دهد.
    • تمامى مركبات (كه همۀ مخلوقات را احتواء مى كنند) حادث و نوپيدا بوده، موعد ثابت پيدايش و پايان و انتهاء دارند. زيرا هر مركب از اجزاء تركيب شده و به اجزاء تجزيه مى شود.
    اينها حقايقى اند كه حرف حرف ادعاى ماترياليستها را در رابطه به دائمى و ازلى بودن ماده نفى مى كند.
    از ماترياليستها مىپرسيم:
    • اگر علوم تجربى نزد تان ارزش دارد و مدار اعتبار است؛ اين علوم انرژى را داراى ظواهر محسوس نمى خواند و اين تعريف را برايش دارد: انرژى يعنى قدرت كار!! سؤال در ينجاست كه اگر از (قدرت) دست و پا و همۀ ظواهر مادى نفى شود چه چيزى ازآن ساخته مى شود؟
    • ماترياليزم جهان را مادى مى خواند، در اين منطق؛ جهان مجموعه اى از اشياى مادى محسوس، ملموس و قابل درك مى باشد، در حاليكه انرژى قسمت عمدۀ جهان را تشكيل داده، تنها بخش كوچك و محدود آن كه تجسم مادى گرفته؛ محسوس و ملموس مى باشد، متباقى همه بالا تر از حواس محدود بشرى است. آيا ماترياليزم وجود چيزى را كه محسوس نباشد قبول دارد؟ آيا تفسير مادى از جهان و هستى خيلى ناقص و تنگ نظرانه نيست؟ جهان نه تنها مادى نيست بلكه خود ماده يك حالت انرژى مى باشد. و اين واقعيتى است كه علوم تجربى آنرا ثابت نموده، ولى ماترياليستها منكر آن اند. از ديدگاه ناقص آنان ماده قايم بالذات بوده، هر شئ هستى را مظهرى از مظاهر و خاصيتى از خواص ماده مى دانند. در كيمياى صنف اول پوليتخنيك كه نويسنده آن (فى ـ اف لوخپين و همكارانش ...) مى باشند؛ در سطر 23 صفحۀ اول چنين مى خوانيم: "اين قانون (قانون اصلى طبيعت) حاكى از اين است كه ماده جاويد و ابدى بوده و در حركت لاينقطع مى باشد"، درسطر اخير صفحه هژده نوشته است: "با اينكه كتله و انرژى از ماده جدا ناشدنى است؛ باز هم هرسه آن عين چيز نبوده، ممكن نيست كه به همديگر مبدل گردند"!! مى بينيد كه باورهاى ناقص و غلط ماترياليستى تا چه پيمانه اى آنها را به انكار از حقايق علمى و مخالفت با آنچه علم و عقل به حقانيت آن گواهى مى دهد؛ وادار مى سازد.
    • موضوع ديگرى كه در اين مبحث مطرح بوده و ماترياليستها تعبير ناقص و نادرستى از آن دارند؛ مسئلۀ حركت است، ماترياليستها مىگويند: "حركت از ذاتيات ماده است، مادۀ بدون حركت و حركتى بدون ماده؛ حرفى بى مفهوم و بى مصداق مى باشد، گويا ماده توأم با حركت بوده و در نتيجۀ اين حركت كه محصول مبارزۀ اضداد درونى آن است؛ رشد و تكامل نموده و در شرايط گوناگون محيطى؛ اشكال مختلف را به خود مى گيرد"!! اگر كمى به اين ادعاء دقت كنيد آن را خيلى مضحك و مبتنى بر تناقضات حيرت آور خواهيد يافت، مشاهده خواهيد كرد كه از جانبى حركت را از ذاتيات ماده و هردو (ماده و حركت آن) را ازلى و ابدى مى خوانند و از جانب ديگر اشكال گوناگون پديده ها را نتيجۀ رشد و تكامل تدريجى ماده مى دانند، چنانچه انسان را نتيجۀ تكامل تدريجى (بوزينه) مى خوانند!! در حاليكه يا ادعاى حركت ازلى ماده درست است و يا تكامل تدريجى آن، طرح اين دو ادعاء؛ در آن واحد؛ تناقض گوئى و چرند است، زيرا اگر ماده از ازل و در لايتناهى در حركت مى بود و تكامل نيز نتيجۀ اين حركت؛ بايد ذيروح و در نتيجه انسان؛ در لايتناهى به وجود مى آمد؛ در حاليكه از خلقت حيات در روى زمين و پيدايش انسان زمانى بسيار محدودى مى گذرد، كاوشهاى علمى به اثبات رسانده كه زمانى بر روى زمين مطلقاً حيات وجود نداشت!!
    همچنان از نظر ماترياليستها؛ تكامل پديده ها نتيجۀ حركت ماده از حالت ساده به طرف حالت پيچيده و عالى بوده، با مدت حركت رابطۀ مستقيم دارد؛ يعنى اگر زمان حركت ماده بيشتر است، پديدۀ مادى نيز متكاملتر است و حالت ساده و غيرمتكامل يك پديده نشاندهندۀ آن است كه مدت كمى برآن سپرى شده، تقاضاى بديهى اين ادعاء اين است كه يا زمانى ماده وجود نداشت و يا ساكن و بى حركت بود، عدم خلقت حيات در لايتناهى، تنوع در مخلوقات، وجود مواد ساده و متكامل در كنار هم نشان مى دهد كه ادعاى ماترياليستها مبنى بر ازلى بودن ماده و حركت آن و تكامل تدريجى واهى و بى بنياد است.
    براى توضيح بيشتر اين مطلب؛ گرافى را در نظر مى گيريم كه ادعاى ماترياليستها را در رابطه به تكامل تدريجى و ماده و حركت آن به نمايش مى گذارد. از نظر ماترياليستها؛ اگر از موجود متكامل دوران فعلى (انسان) شروع نموده، به موجودات دورانهاى قبل از خلقت انسان نظر كنيم؛ طبق تيورى داروين؛ در مسير مشاهدات خود؛ زمانى انسان را به شكل (شادى) مى يابيم، اين شادى نيز متكاملتر و بغرنجتر از حيوانات ماقبل خود و نتيجۀ تكامل تدريجى آنها مى باشد، در اين سير تدريجى؛ هر قدر به عقب جلوتر برويم با حيوانات ساده تر بر مى خوريم و در پايان با حيوانات چندين سلولى، نباتات چندين سلولى، حيوانات يك سلولى و نباتات يك سلولى مواجه خواهيم شد. از ماركسيستها مى پرسيم: چرا در آخر اين سير به عقب؛ از امروز به گذشته، از متكامل به نامتكامل، از ذيروح به بى روح، از بغرنج و پيچيده به ساده و بسيط، بالآخره با نباتات و حيوانات سادۀ چند سلولى و يك سلولى مواجه مى شويم؟ اين مشاهده با اين ادعاء و باور هرگز نمى سازد كه تنوع در موجودات نتيجۀ تكامل تدريجى پديده ها است، اگر ماده در ازل وجود داشت، توأم باحركت تكاملى اش، و تكامل پديده ها و ايجاد حيات نيز نتيجۀ تكامل تدريجى ماده از حالت ساده به حالت پيچيده و متكامل مى بود و درجۀ تكامل پديده ها نيز متناسب با زمان حركت مى بود؛ بايد امروز هيچ ذيروح ساده و نامتكاملى را در مجموع كائنات مشاهده نمى كرديم!! مگر مادۀ وجود انسان متكامل با مادۀ وجود يك حيوان سادۀ نامتكامل داراى عمر يكسان نيست؟ مگر هر دو در لايتناهى وجود نداشت،؟ هر دو محكوم قاعدۀ تكامل تدريجى شما نبود؟ چرا يك بخش ماده به شكل انسان تكامل كرد و ديگرى به شكل آميب باقى ماند؟ آيا تنوع نمايندگى از سكون و متحرك نبودن ماده در يك زمان نمى نمايد؟ بدون شك به حكم اين عقيده مجبوريم بپذيريم كه ماده نبود آفريده شده و يا ساكن بود و حركتى نداشت. به اين گراف توجه كنيد:

    انسان درجۀ تكامل
    شادى
    حيوانات بسيط
    نباتات بسيط
    زمان مادۀ بى روح

    چون گراف تكامل بنابر رشد تدريجى اش داراى ميلان است، و سير زمان كه ميلان ندارد داراى گراف افقى است، اين دو گراف حتماً داراى نقطۀ تقاطع مشترك اند كه همان نقطۀ سكون ماده است.
    گراف زمان و تكامل تدريجى نشان مى دهد كه يا زمانى هيچ ماده اى وجود نداشت و يا هيچ حركتى، در حاليكه ماترياليستها معتقد اند كه "ماده اى بدون حركت و حركتى بدون ماده وجود ندارد"، معنى اين حرف اين است كه زمانى نه ماده اى و جود داشت و نه حركتى!! از ماترياليستها مى پرسيم:
    • آيا ممكن است چيزى خودبخود از عدم به وجود آيد؟ اگر هيچ عاقلى اين ادعاء را نمى كند پس كدام خالقى ماده را از نيست هست كرد؟
    • آيا بدون محرك حركتى متصور است؟ اگر پاسخ تان نه است؛ پس كدام نيرويى عامل حركت در ماده و محرك آن است؟
    اعتقاد به ازلى بودن ماده نه مبناى علمى دارد و نه دليل عقلى، نه تصور مخلوق بدون خالق براى انسان عقلمند قابل قبول است و نه حركتى بدون محرك. ماترياليزم اشتباهى بيش نيست كه ماده را ازلى مى خواند و از آفريدگار آن انكار مى ورزد؛ در حاليكه باور به تكامل تدريجى خود ثابت مى كند كه زمانى ماده ساكن بود و در مجموع طبيعت كه از نظر ماترياليزم جز ماده چيزى ديگرى نيست هيچ حركتى وجود نداشت، (البته حركت به مفهوم وسيع كلمه كه حركت ماليكولى، شيميائى، فزيكى و غيره را در بر مى گيرد؛ زيرا تكامل و رشد پديده ها نتيجۀ همۀ انواع حركات است نه يك نوع ثابت آن)، بايد بپذيريم كه حتماً محركى خارج از ماده و مافوق طبيعت وجود داشته كه مادۀ ساكن را به حركت آورده!! آيا عقل ما چنين حكمى نمى كند؟!
    ادامه دارد

  • جناب ياسين
    اين هم بخش8 كتاب
    از اين بحث به نتايج آتى مى رسيم:
    • ماده؛ حادث و نوپيدا بوده، تجزيۀ آن به انرژى دليل قاطع براى اثبات حدوث آن است.
    • اعتقاد همزمان به تكامل تدريجى و ازلى بودن ماده چيزى بيش از يك سفسطه نيست.
    • هر مخلوق حتماً خالقى دارد و هر حركت حتماً محركى.
    • ناگزيريم بپذيريم كه اين جهان پديدآرنده و اداره كننده اى مدبرى دارد.
    • ديدگاه مادى از جهان و پديده هاى آن ناقص بوده، از تفسير سنتها و نواميس هستى و تنوع در آن عاجز مى باشد.
    • انكار از خدا از بيمارى روانى نشأت مى كند نه از كمبود دلايل عقلى و علمى.
    • فقط با ايمان به خدا مى توان به تفسير درست و واقعى جهان و هستى و تنوع پديدهاى آن دست يافت.
    • جز اسلام؛ جهان بينى اى سراغ نداريم كه در شناخت دقيق انسان، هستى و هدف خلقت آن ما را يارى و رهنمايى كند.
    بيولوژى
    آيا حيات نتيجۀ تكامل تدريجى ماده است؟
    در اين بخش دو موضوع را به بحث مى گيريم:
    • حيات چگونه ايجاد شد؟
    • منشأ فعاليتهاى اجسام حيه كسبى است يا ذاتى؟
    قبل از قرن هجدهم ميلادى عده اى از مردم (مانند كمونيستهاى امروزى) باور داشتند كه اجسام زنده خود به خود از مواد بى جان و مرده به وجود مى آيند، همينكه در اشكال و ظواهر پديده ها مشابهتى را مشاهده مى كردند؛ يكى را منشأ ديگرى مى خواندند، قريبترين شئ ملموس و مشهود را منشأ خلقت اشياى جديد مى گرفتند، چنانچه باور داشتند: مار از يال اسب، شپش از چرك بدن و پوپنك از آب به وجود مى آيد!! عدم رشد فكرى شان نمى گذاشت منشأ حقيقى حيات را درك كنند و به عوامل دورتر و غيرمرئى آن توجه نمايند. امروز همه ميدانند كه اين تصورات در مورد موجودات حيه و منشأ آنها اوهامى بيش نيست، همه به تفاوت و اختلاف عميقى كه ميان موجودات زنده و بى جان وجود دارد پى برده اند.
    در قرن18يكى از علماى زيست شناس ايتاليا موسوم به فرانسيسكو ريدى، با اجراى يك تجربۀ علمى؛ به جهانيان نشان داد كه حيات؛ پديدۀ خود بخودى نبوده و موجودات بى جان خود به خود به موجودات زنده تبديل نمى شوند. تجربه قرار ذيل بود:
    فرانسيسكوريدى در سه ظرف الف، ب و ت گوشت گذاشت، سر ظرف اولى را توسط كارك كاملاً مسدود كرد، بالاى ظرف (ب) جالى گذاشت؛ تا تنها هوا بتواند از آن نفوذ كند، و ظرف سومى را باز گذاشت، بعد از چندى مشاهده نمود كه در ظرف الف هيچ موجود زنده اى ديده نمى شود، در داخل ظرف (ت) و بالاى گوشت گنديده موجودات زنده به وجود آمده، بر روى جالى ظرف (ب) نيز كرمهاى خردى را مشاهده كرد كه چوچه هاى مگس بود. او از تجربه اىكه اجراء نمود اين نتيجه را گرفت: در ظرف (ت) كه سرش باز بود؛ حشرات روى گوشت تخم گذارى نموده و اجسام زنده به وجود آمده اند، همچنان مگس ها بالاى جالى ظرف (ب) تخم گذاشته اند، اما به دليل عدم نفوذ و تماس حشرات با گوشت ظرف (الف)؛ نتوانسته اند در آن تخم گذارى كنند، بناء هيچ زنده جانى در آن به وجود نيآمده. نتيجه گيرى اش از اين تجربه اين بود كه حيات زادۀ حيات است، بدون حيات قبلى؛ حيات بعدى به وجود نمى آيد!! اين تجربه كه حيات خودبخودى و تكامل مواد بى جان و مرده به مواد جاندار و زنده را بدون دخالت جاندار ديگرى نفى مى كند و نظريۀ تكامل تدريجى ماده و ايجاد خودبخودى حيات را نادرست، غيرعلمى و بى بنياد خواند، از سوى ماترياليستها و كسانى مورد انتقاد قرار گرفت كه ادعاء مى كنند حيات به طور خودبخودى و در نتيجۀ تكامل تدريجى مادۀ غيرزنده، بدون دخالت اراده و مشيت آفريدگار حيات به وجود مى آيد، اعتراض شان اين بود كه در ظرف الف زمينۀ مساعد براى ايجاد و نموى جانداران ايجاد نشده بود، آكسيجن كه جزء ضرورى و لاينفك حيات است و موجودات حيه در محيط زندگى شان به آن ضرورت دارند، به داخل ظرف راه نيافته بود، سرپوش ظرف الف مانع جريان آكسيجن مى گرديد، محيط داخل ظرف؛ محيط حياتى نبود، هر چند در گوشت تمامى مواد ضرورى براى حيات موجود بود؛ ولى بنابر نبود آكسيجن؛ جاندارى در آن به وجود نيآمد، اگر گوشت در جريان آكسيجن قرار بگيرد و محيطى شبيه به محيط ظرف (ب) برايش ايجاد شود؛ حتماً اجسام زنده در آن خلق مى شوند، هرچند زنده جانى در آن تخم گذارى نكند و نطفه هاى جانداران در آن نباشد!!
    تجربۀ ريدى بالآخره از سوى دانشمند بزرگ و زيست شناس معروفى به نام پاستور به پايۀ تكميل رسيد، به نحوى كه پاستور ظرفى به شكل (s) ساخت، اين ظرف طورى ساخته شده بود كه از نفوذ موجودات حيه؛ از قبيل مكروبها به داخل آن جلوگيرى مى شد، جدار ظرف توسط يك نوع مايع چسپنده و جاذب؛ چرب ساخته شد؛ تا در جريان عبور هوا از داخل ظرف، با جدار آن تماس كرده و مكروبهايى كه در هوا وجود دارند جذب شوند، آكسيجن خالص بتواند آزادانه از خلال جالى ها به داخل ظرف نفوذ نموده، با گوشتى كه در قسمت تحتانى ظرف گذاشته شده، تماس كند، پاستور به اين ترتيب در داخل ظرف؛ محيط حياتى اى ايجاد كرد كه براى نموى موجودات زنده ضرورى است، اما نه تنها با گذشت چندين روزى هيچ زنده جانى در آن ايجاد نشد؛ بلكه اين ظرف تا امروز در يكى از موزيم هاى پاريس وجود دارد؛ بدون آنكه جاندارى در آن به وجود آيد. فرانسيسكوريدى و پاستور كه هردو دانشمند خدا پرست بودند؛ با اين تجربه ثابت نمودند كه وجود حيات بروى زمين نشانۀ انكار ناپذيرى براى اثبات آفريدگار حيات است، چاره اى جز اين نداريم كه اعتراف كنيم: ذات زنده اى وجود دارد كه به مادۀ مرده و بى جان حيات و زندگى بخشيده است.
    ما امروز عمليۀ به نام پاستوريزۀ شير و كانسرو مواد خوراكى را مى شناسيم و آن را براى نگهدارى مواد خوراكى و جلوگيرى از گنديدن آن به كار مى بريم، كه بر اساس نظريۀ پاستور استوار است، نظريۀ كه مى گويد: "موجودات غير حيه؛ خود به خود به موجودات حيه مبدل نمى گردند، بلكه براى پديد آمدن حيات، حيات قبلى لازم است".
    تجربۀ پاستور ضربۀ محكمى بر فرق ماترياليزم وارد كرد، ادعاى خلقت خودبخودى حيات را از بنياد رد نمود، ماترياليستها را خلع سلاح كرد و راه فرار را بر روى تمامى كسانى بست كه از وجود آفريدگار حيات انكار مى كنند.
    ماترياليستها براى گريز از اعتراف به اين حقيقت مسلم گفتند: اگر بپذيريم كه حيات زادۀ حيات است؛ پس حيات آفريدگار حيات از كجا منشأ گرفته؟! اين پرسش شبيه آن است كه كسى بگويد: اگر بپذيريم كه هر چيزى آغاز و انجامى دارد، آفريده شده و خالقى دارد؛ پس اين قاعده را بايد در رابطه به آفريدگار نيز وارد شمرد و براى وى نيز آغاز و انجام و خالقى را تصور كرد!!
    در پاسخ آنان بايد گفت:
    • پرسش با پرسش جواب نمى شود، اين منطقى نيست كه براى فرار از اعتراف به يك حقيقت به پرسش متقابل پناه برد، به جاى آن كه اعتراف كنيد كه ماده قدرت تبديل شدن به حيات و ذيروح را در خود ندارد، براى تبديل شدن به اجسام زنده به منشأى ضرورت دارد كه اين صفت را به آن عطا كند و اين استعداد را در آن بگذارد، راه گريزى هم از اعتراف به اين حقيقت نيافتيد، آيا درست است طفره رفته و با پرسشى راه فرار براى تان جستجو كنيد؟!!
    • حيات مانند تمامى صفات ديگر يا ذاتى است و يا كسبى، حيات اجسام زندۀ روى زمين؛ بنابر تجربۀ پاستور؛ كسبى بوده، به منشأ و منبعى ضرورت دارد كه از آن اين صفت را كسب كند، ولى حيات آفريدگار جل شأنه ذاتى است و از ذات او انفكاك ناپذير، حيات موجودات زنده عطيۀ الهى است ولى حيات خدا جل شأنه از خود اوست، چنانچه روشنى اجسام از آفتاب است؛ ولى روشنى آفتاب از خود آفتاب است؛ مواد از آتش كسب حرارت مى كنند ولى گرمى آتش از خود آتش است.
    • تجربۀ پاستور را نمى توان چنان عموميت داد كه بر آفريدگار نيز اطلاق كرد، نه پاستور چنين ادعايى كرده و نه عقل اجازه مى دهد كه حكم مختص به مخلوق را بر خالق نيز تطبيق كرد.
    • عقل، علم و تجربۀ انسان حد و مرزى دارد كه از آن نمى تواند پا فراتر بگذارد، ناگزير بايد در مرز نهايى اش توقف كند، ما تا اينجا مى توانيم جلو برويم كه حيات در ماده؛ منشأى خارج از ماده دارد، اما اينكه اين منشأ چگونه است؛ نه علم و عقل ما قادر به درك چگونگى اين منشأ است و نه با تجربه مى توان آن را درك كرد.
    • خيلى از قوانين و ضوابط زمين ما و فورمولهاى كه روابط فى مابين پديد هايش را نشاندهى مى كند در اجرام ديگر نظام شمسى قابل تطبيق نيستند و خيلى از فورمولهاى نظام شمسى ما در منظومه هاى ديگر كهكشان ما و ساير كهكشانها زمينۀ تطبيق ندارد، چگونه جسارت مى كنيد كه فورمول مربوط به پيدايش حيات در زمين را به ماوراى طبيعت انتقال مى دهيد و آفريدگار هستى را محكوم آن مى خوانيد؟!!
    كمونيستها را كه ديدگاه ماترياليستى شان از توجيه پيدايش حيات در زمين عاجز و از پاسخ به تمامى پرسشهاى مربوط به اين قضيه ناتوان و با بن بست شديد مواجه است؛ به حقايق ديگرى متوجه مى سازيم، به اميد اينكه بتوانيم آنان را از اوهام و خرافات ماترياليزم نجات بخشيم، مطمئنيم كه انديشه هاى الحادى و ديدگاههايى كه از باور و اعتقاد به خدا جل شأنه و از حق پرستى و خداپرستى مايه و الهام نگرفته؛ چيزى جز شكست و زبونى در انتظارش نخواهد بود، ماترياليزم چون سرابى است كه صاحبش را هر لحظه، در هرگام و در هر قضيه اى مى فريبد، حقايق را برايش وارونه جلوه مى دهد، از يك وادى تاريك و گمراه كننده به وادى تاريكتر ديگرى مى كشد، ماترياليست چون كسى است كه در قعر اعماق تاريك بحر سقوط كرده، آنجا كه ابر سايه افگنده، ژرفاى بحر، سايۀ امواج و عمق آب از نفوذ اشعۀ نور مانع مى شود، هيچ چيزى قابل رويت نبوده، حتى از ديدن دست خود عاجز مى باشد، افكار ماترياليستى چون پردۀ سياه ضخيمى است كه كمونيستها را از شناخت دقيق خود و ماحول شان عاجز ساخته و اين امكان را از آنان سلب كرده كه درآئينه سياه اين انديشه و ديدگاههاى اوهام آميز آن؛ هستى و تحولات آن را درست تفسير كنند.
    ماترياليستها به اين باور اند كه اعضاء و فعاليتهاى حياتى مربوط به آنها؛ زادۀ احتياج و ضرورت است، با گذشت زمان و در نتيجۀ استعمال رشد و تكامل نموده، موجبات ادامۀ حيات را براى موجودات زنده فراهم مى كند، سپس اين اعضاى نسبتاً متكامل به نسلهاى آينده شان از طريق ارث انتقال مى يابد، چنانچه مى گويند: انسانها در نوك انگشتان دست و پا به ناخن ضرورت داشتند، اين احساس احتياج و نيازمندى باعث ايجاد ناخن شده، و ناخنها در نتيجۀ استعمال و ورزش سفت و سخت و متكاملتر گرديده، سپس انسان خصوصيت داشتن ناخن را به نسلهاى آينده اش انتقال داده و به پديده اى ارثى تبديل شده است!!
    ادامه دارد

  • جناب ياسين
    اين هم بخش9 كتاب
    اين برداشت از اعضاء و وظايف آنها؛ خيلى سطحى نگرانه، غير علمى و خلاف واقع است. عملاً مشاهده مى كنيم كه هر موجود زنده؛ در حد خود متكامل به دنيا مى آيد، اعضا و جوارحش به طور پيش بينى شده، با توجه به نيازمنديهايش، به تناسب جسمش و مطابق به محيط زندگيش به آن عطا شده است، ساده ترين موجود زنده تمامى امورى را انجام مى دهد كه براى ادامۀ حياتش ضرورى است، تمامى اعضايى را داراست كه او را در انجام امور حياتى اش يارى نموده و به نيازمنديهايش پاسخ بگويد، يك پشه داراى اعضايى است كه او را در انجام خيلى از كارها موفقتر از عقاب بار آورده، در تاريكى شب پرواز مى كند، سمت حركتش را تشخيص مى دهد، هدف را مى يابد، در اطاق تاريكى و از تنفس انسان تشخيص مى دهد كه در كجا خوابيده، جاى برهنه اش را مى يابد، نيشش را فرو مى برد و از خونش تعذيه مى كند، مورچۀ كوچك؛ داراى اعضاى است كه در خيلى از كارها او را نيرومندتر و موفقتر از فيل ساخته، اين كمال سفاهت است كه با توجه به بزرگى جسم شان؛ عقاب را كاملتر از پشه و فيل را كاملتر از مورچه بخوانيم.
    دقتى كه در آفرينش اجسام زنده به كار رفته، براى هر فعاليت حياتى عضوى شايسته و مناسبى به آن داده شده، مى بيند، مى شنود، احساس مى كند، دوست را از دشمن و مفيد را از مضر شناسايى مى كند، با همجنس خود الفت و محبت دارد، اولادش را دوست داشته؛ براى بقاى آن و دفاع از آن از جان خود مايه مى گذارد، مى داند چه كارى را انجام دهد و از چه كارى خوددارى ورزد، و ... اينها همه نشان مى دهند كه موجودات زنده از سوى آفريدگار حكيم و عليمى آفريده شده اند، او اين اعضاء، صفات و مشخصات را به آنها عطا كرده است. نظريۀ تكامل تدريجى از توجيه دقت، پيش بينى، زيبايى، شايستگى، تطابق با محيط، هدفمندى، احساس، شعور، قدرت تفكيك مفيد از مضر و بقيۀ خصوصيات در اجسام زنده عاجز و ناتوان است.
    اگر حيوانات متكامل نتيجۀ تكامل تدريجى حيوانات ساده و بسيط و نامتكامل باشند؛ بايد جريان اين تكامل تدريجى از ساده به عالى و متكامل؛ همواره مشاهده مى شد، مى ديديم كه يكى در حال تبديل شدن به ديگريست، بايد گراف اين تحول؛ خط مستقيمى داراى ميلان خاصى را تشكيل مى داد، در حاليكه قضيه هرگز چنين نيست، يكى بالى دارد كه با آن در فضاء پرواز مى كند، ديگرى بالى دارد كه با آن در آب شنا مى كند، يكى با دو پا راه مى رود و ديگرى با چهار پا و ديگرى با سينه اش و افتاده بر زمين، چه كسى مى تواند اين اختلاف عميق را با گرافى داراى سمت و استقامت واحد و داراى ميلان خاصى ترسيم كند؟! همچنان هيچ مثال عينى براى چنين تحولى در اختيار نداريم.
    وجود ژنتوب هاى حامل خواص وراثت در وجود حيوانات و نباتات؛ خود دليل قاطع بر رد ادعاى ماترياليستها و تأييد و تصديق اين باور است كه اجسام زنده به شكل پيش بينى شده آفريده شده اند. علم زيست شناسى در نتيجۀ تحقيقات وسيع و عميق علمى دريافت كه عواملى در موجودات حيه وجود دارند كه خصوصيات اجسام زنده را به نسلهاى آينده اش انتقال مى دهند، آن را (ژن) نام گذاشت، تعداد ژنها زياد است، هر يكى وظيفۀ انتقال خصوصيت معين والدين به اولاد و حفظ آن را دارد، اين ژنها با انتقال خصوصيات والدين به اولاد باعث مى شوند تا نسلهاى آيندۀ جانداران با محيطى سازش كنند كه والدين شان در آن بسر برده، اگر ژنها اين خصوصيات را انتقال ندهند، اولاد نمى تواند با محيطى كه پدر و مادرش در آن بسر برده سازش نمايند؛ ادامۀ حيات براى شان ناممكن بوده به زودى از بين مى روند.
    از طرف ديگر؛ طبق منطق ماترياليستها؛ بايد حيواناتى رشد نموده و اعضاى جديد و متكامل كسب كنند كه اعضاى موجود شان براى زندگى در محيط زيست شان كافى و پاسخگوى نيازمنديهاى شان نبوده، براى بقاى شان به اعضاى متكاملتر ضرورت داشته باشند، اگر ضرورتهاى حياتى يك موجود زنده با اعضاى دست داشته اش بر آورده گردد، احتياجى به عضو جديد احساس نمى كند و ضرورتى به رشد و تكامل پيش نمى آيد. درحاليكه نمى توان از نوع حيوانى نام برد كه بايد آن را ناقص الخلقه و ناقص الاعضاء خواند، تمامى حيوانات؛ چه كوچك، چه بزرگ؛ داراى اعضائى اند كه همۀ نيازمندى هاى حياتى شان را برآورده مى سازند، تمامى فعاليتهاى حياتى شان را انجام مى دهند، هر چه براى بقاء و حفظ موجوديت شان ضرورت دارند؛ در اختيار شان گذاشته شده، در هيچ نوع حيوانات؛ تكامل عضوى از ناقص به كاملتر را مشاهده نمى كنيم.
    اگر محيط خالق اعضاء مى بود؛ چرا برخى از ويروسها و باكتريها در شرايط غير عادى؛ حتى در حرارت (1000) درجۀ سانتى گريد زنده مى مانند، در حاليكه اينها هرگز در چنين درجۀ بلند حرارت زندگى نكرده اند، پس اين استعداد و توانمندى را از كجا كسب نموده اند؟
    اگر تكامل يك نوع به نوع ديگر درست مى بود؛ بايد تمامى حيوانات به شكل انسان و داراى مغزى مانند مغز انسان مى بودند، داراى شعور بلند، قادر به تفكر، ابتكار، و قادر به توليد افزار پيشرفتۀ كار!! چون از عمر دنيا مليون ها سال مىگذرد، در اين مدت طولانى همه بايد تا سطح انسان رشد مى كردند، ولى برعكس اين پندار غيرواقعى؛ مشاهده مى كنيم كه هنوز هم ويروسها در همان حالت ابتدائى به سر مى برند!! آيا مادۀ وجود اين اجسام ذروى در لايتناهى وجود نداشت؟ حركت نمى كرد؟ در مسير تكامل تدريجى قرار نگرفته اند؟ چرا تكامل نه كرده اند؟ چرا انسانى از آنها ساخته نشده است؟!!
    براى ترديد سفسطۀ ماترياليستها مبنى بر اينكه (احتياج ما در ايجاد است) به اين مطلب توجه كنيد: در تمامى حيوانات پستاندار چون انسان، گاو، شتر و غيره؛ همينكه القاح زوجين صورت مى گيرد، نطفۀ فرزند توليد گرديده، به مرحله اى مى رسد كه پس از مدتى زاده خواهد شد، در خون مادرش هارمونى توليد مى شود كه مأموريتش تحريك پستان مادر به توليد شير است، اين شير در زمانى و براى موجودى توليد و در پستان مادر ذخيره مى شود كه هنوز به آن ضرورتى ندارد و از آن استفاده نمى كند، در اين شير تمامى مواد غذايى كه كودك در حين تولد به آن ضرورت دارد از قبيل ويتامينها، شحميات، پروتين، گلوكوز و غيره بوديعت گذاشته شده، همينكه نوزاد به دنيا مى آيد؛ پستان مادرش آماده است تا بهترين و كاملترين غذا را در اختيارش بگذارد، غذايى كه همۀ احتياجات و ضروريات حياتى اين نوزاد كوچك را مرفوع مى سازد، برايش قابل هضم است، خوش ذايقه است، نه تنها درمان بيماريهاى درونى او است؛ بلكه در بيماريهاى ديگرى چون چشم دردى، گوش دردى، و غيره نيز مى توان به حيث مطمئن ترين دواى درمان كننده از آن استفاده كرد، درحاليكه طفل در رحم مادرش هيچ ضرورتى به اين غذا نداشت، مستقيماً از راه خون تغذيه مى گرديد. از كمونيستها مى پرسيم: كدام ضرورت و احتياجى عامل ايجاد شير در پستان مادرگرديده؟ آيا نخست پاى احتياج و نيازمندى به ميان آمده و سپس شير توليد شده؟ يا قبل از آن و به قسم پيش بينى شده ايجاد گرديده؟ آيا اين شير ضرورت مادر بود يا نوزاد، چرا يك موجود به نيازمندى موجود مستقل ديگرى پاسخ مى گويد؛ آن هم به شكل پيش بينى شده؟!! هيچ جواب ديگرى به اين پرسشها نداريم مگر اين كه اعتراف كنيم: بدون شك اين عمليه نمايانگر نظم عميق در جهان و نشانۀ تصرف پروردگار حكيم و رؤف بر مخلوقات خود است. به اين نيز بايد توجه داشته باشيم كه در عمليۀ توليد شير، تركيب آن و تعبيۀ مواد ضرورى در آن و ذخيرۀ آن در پستان مادر؛ اراده و قصد پدر و مادر نيز نقشى نداشت، بگوييد: به ارادۀ چه كسى اين كار انجام مى يابد؟ چه كسى اين هارمون را خلق مى كند و اين مأموريت را به آن مى سپارد؟ آيا چاره اى جز اعتراف به اين حقيقت داريم كه نظم موجود در جهان، توجيه و هدايت مخلوقات با اين همه دقت و ايجاد همآهنگى عميق ميان آنها به ذات حكيم و عليمى بر مى گردد كه خالق همۀ مخلوقات است و اراده اش در همه جا حكمفرما. پيش بينى براى حوادث آينده نمى تواند كار ماده اى بى اراده و بى شعور باشد.
    در آخرين قسمت اين بحث؛ در برابر مفاهيم (مرگ) و (زندگى)، تعبيرهاى مختلف از آن و تأثيرى كه اين تعبيرها بر وضع فكرى و عملى انسان مى گذارد؛ چند لحظه اى درنگ مى كنيم, تجارب تاريخى نشان مى دهد كه برداشتهاى گوناگون از (مرگ) و (زندگى) اثرات گوناگونى بر افكار و عملكردهاى انسان داشته، تعبير درست و صحيح از آن به تصحيح سمت حركت انسان انجاميده و تعبير نادرست از آن باعث شده تا انسان به بيراهه رفته و سمت صحيح حركتش را نشناسد. چگونگى نقش انسان در جامعه به چگونگى باور و اعتقادش در بارۀ (زندگى و مرگ) مربوط است، نقش مثبت و سازندۀ انسان در جولانگاه حيات فردى و اجتماعى اش پيوند ناگسستنى به اين دارد كه به زندگى و مرگ از كدام ديدگاه مى نگرد، اگر (زندگى) را بى هدف خواند و (مرگ) را (تصادف)، اگر زندگى را سفر كوتاه در جهت نامعلوم و مجهول پنداشت و مرگ را آخرين منزل و پايان سفر، اگر به (زندگى و مرگ) به عنوان دو تصادف خوب و بد نگريست، بدون شك و به شهادت تاريخ؛ اين پندارها از او كسى بار آورده كه خدا را نشناخته، پيوندش را با خدا بريده، بندۀ هوى و هوس خود و انسانى چون خودش بوده، عالم و هستى را نيز بيهوده و بى هدف خوانده، نه به (خوب) و (بد) انديشه و عمل باورى داشته و نه به مكافات و مجازات اعمال، زندگى را در انتفاع مادى و شهوانى خلاصه نموده، نه اهداف مقدسى در زندگى داشته و نه تلاشى براى انجام كارهاى بزرگ، زمانى كه قدرت و نيرويى بدست آورده و خود را نيرومندتر از ديگران يافته؛ براى دستيابى هرچه بيشتر به لذات زندگى؛ به ستم و تجاوز بر حقوق ديگران متوسل شده و براى بقاى تسلط ظالمانه و ستمگرانه اش از هيچ جنايتى دريغ نورزيده، و به اين ترتيب خاطرات تلخ و ننگينى به ياد گذاشته و صفحات سياهى بر اوراق تاريخ افزوده است. ولى اگر به (زندگى و مرگ) از ديدگاه انسان خداپرست نگريسته، نه آن را بيهوده خوانده، نه يك تصادف و نه سفر كوتاه به سمت مجهول، زندگى را عطيه اى از سوى خدا و مرگ را سفرى به سوى خدا پنداشته، زندگى را يك آزمون و مجالى براى عمل نيك و مرگ را پايان اين مجال و فرصت دستيابى به پاداش گرفته، مرگ را پايان زندگى نه؛ بلكه گذرگاه و روزنۀ اتصال دو زندگى؛ زندگى محدود، توأم با آزمايش و مجال عمل و زندگى جاويد، كامل و توأم با پاداش كامل اعمال، اين پندار همواره رادمردانى به جامعۀ انسانى تحويل نموده كه به شهادت تاريخ، حق پرست، عدالت پسند و مدافع مظلوم بوده اند، در راه حق و عدالت بدون انديشه از مرگ و به قيمت جان شان رزميده اند، در مبارزه با باطل در صف مقدم نهضت ها قرار گرفته اند، چون مشعل فروزان در دل تاريكى ها درخشيده اند، به دنياى تاريك انسان جهل زده و ستمكشيده نور و روشنايى بخشيده و پرده هاى جهل و ظلمت را دريده اند، با ستمگران جنگيده و از ستمكشان دفاع كرده اند، كار شان به جايى رسيده كه زندگى جاويد را در دل مرگ در راه حق و عدالت جستجو كرده اند، نه تنها از مرگ نهراسيده اند، بلكه براى نجات بشر از ظلم و جهل؛ سينه هاى شان را هدف تير دشمن قرار داده و به استقبال شهادت رفته اند.
    ادامه دارد

  • جناب ياسين
    اين هم بخش10 كتاب
    كسانى كه زمزمۀ دلنشين قرآن را در خصوص مرگ و زندگى به گوش دل شنيده اند كه در خطاب به مؤمنين مى فرمايد:
    به كسانى كه در راه خدا كشته شده اند؛ مرده مگوييد، بلكه زنده اند؛ ولى شما نمى دانيد. البقرة: 154
    آرى؛ شهدائى كه در دفاع از حق، در راه نجات مليونها انسان برهنه، گرسنه، محكوم و مظلوم به استقبال مرگ رفته اند؛ با خون شان درخت حق و عدالت را آبيارى كرده اند، در پاى پرچم توحيد و يكتاپرستى كشته شده اند، زندگى شان را در دفاع مظلومان وقف نموده و با قطرات سرخ خون شان راه مبارزان راستين و صديق را علامت گذارى كرده اند، آنها هرگز نمرده اند؛ به جاويدانگى پيوسته اند، درس زندگى به ديگران داده اند، باعث زنده ماندن ديگران شده اند، زندگى و مرگ اين راد مردان؛ همواره رهنمود مبارزان راستين نسلهاى زندۀ آينده گرديده است. گرچه به حسب ظاهر مرده اند؛ ولى حقيقت مرگ و زندگى؛ همان گونه كه اسلام مى گويد غير از اين ظواهر است، نخستين نشانۀ مرگ؛ بريده شدن و بى اثر شدن است و اولين علامۀ زندگى؛ امتداد و تأثير است، شهداى راه خدا جل شأنه يادشان زنده، تأثير شان بر نسلهاى آينده مستمر و نقش شان در نهضتها و جنبشهاى آزاديبخش هويدا بوده و آرمانهاى شان تحقق مى يابد، باخاطرات فراموش ناشدنى شان هدفى را كه براى تحققش كشته شده اند؛ يارى مى دهند و احساسات مجاهدينى را كه زنده اند مى انگيزند، بناءً نمرده اند، زنده اند، افراد كوتاه بين و بادئ الرأى آنان را مرده مى پندارند.
    تاريخ زندگى بشر؛ قبل از همه؛ تاريخ مبارزه ميان همين دو گروه، داراى همين دو تعبير متضاد از (مرگ و زندگى) است؛ گروهى كه زندگى را باهدف و جاويدانه مى خوانند و گروهى كه آن را بيهوده و بيهدف مى شمارند، اين مبارزه همواره با پيروزى حق بر باطل همراه بوده، تلاشهاى مدافعان باطل و حاميان ظلم و جهل همواره و در هر مقطع تاريخ به شكست انجاميده، حق پرستان و مدافعان صديق عدالت و برابرى به پيروزى رسيده اند، (فرعونها) و (نمرودهاى) تاريخ به نابودى و مرگ محكوم شده اند و (ابراهيم) و (موسى) تاريخ به جاويدانگى پيوسته اند. همانگونه كه قرآن مى فرمايد:
    بگو حق آمد و باطل محو گرديد، يقيناً كه باطل نيست و نابود شدنى است. الاسراء: 81
    آرى! حق حتماً پيروز مى شود؛ ولى در نتيجۀ قربانيهاى حق پرستان، و باطل حتماً نابود گرديده و بساط سيطره اش برچيده مى شود، هرچند حاميانش داراى ظاهر نيرومند و مهيب بوده و تمامى نيروهاى دست داشتۀ شان را در جهت بقاى آن بسيج كنند.

    فلسفه
    آيا دليلى براى انكار از خدا وجود دارد؟
    بخش فلسفه؛ در رابطه به بحث مورد نظر ما؛ دو موضوع را احتواء مى كند:
    1ـ معيار تثبيت اشياء.
    2ـ تنوع و اختلاف در پديده ها و عامل آن.
    در صفحات قبلى اشاره كرديم كه ايدياليستها در مورد هستى و پديده هاى آن به اين باور اند كه "هستى موازى با ادراك انسان بوده، كيفيت وجودى اشياء و پديده ها زادۀ تصورات و احساس ذهنى ما مى باشد، هيچ شئ اى در جهان وجود واقعى ندارد؛ بلكه جهان؛ فريب تصورات ما بوده، حقيقتى ثابتى ندارد"!! به عين شكل ماترياليستها نيز معتقد اند كه "هستى و طبيعت مجموعۀ اشياى محسوس بوده، هيچ چيزى بالاتر از درك و دريافت حواس ما وجود مستقل و قايم بالذات نداشته، هرچه محسوس نيست وجود خارجى ندارد". ماترياليزم تنها وجود اشيايى را قبول دارد كه تجربه و آزمايش موجوديتش را اثبات كند، چيزى كه تجربه قادر به درك و شناخت آن نباشد؛ از ديدگاه ماترياليزم چيزى بيش از خيال و واهمه نيست!! چون تجربه خود نوعى از درك و احساس ذهن انسان است، وسايل و امكاناتى كه در خلال تجربه يا آزمايش در اختيار انسان قرار مىگيرد و با استفاده از آن انسان قادر به شناخت بهتر اشياء مى شود؛ كارى بيش از اين نمى كند كه مستوى و محدودۀ احساس و درك ذهن انسان را وسيعتر و فراختر مى سازد و به طور نسبى و محدود به قوت و نيرومندى آن مى افزايد، نتايج حاصله از تجارب دو باره به ذهن انسان برمى گردد، بناءً ماترياليزم نيز حواس انسان را معيار و ملاك موجوديت اشياء گرفته، ادعاء مى كند كه آنچه حواس انسان درك نكند وجود ندارد!! مشاهده مى كنيد كه دو مكتب (ايدياليزم و ماترياليزم) در خصوص هستى اشياء در حقيقت دو رخ يك سكه و يا دو تعبير از يك مفهوم مى باشد، در هردوى آنها ذهن انسان را معيار و ملاك گرفته، با اين تفاوت لفظى كه يكى مى گويد: اشياء وجود مستقل خارجى ندارد؛ اين حواس انسان است كه به آن كيفيت وجودى مى دهد!! و ديگرى مى گويد: آنچه حواس انسان درك نكند؛ وجود ندارد!!
    موحدين و حق پرستان نه با برداشت ايدياليستى از عالم موافق اند و نه با تعبير ماترياليستى، مىگويند: (درك ننمودن) و (احساس نكردن) اشياء دليل بر (نبودن) آنها نيست، نه احساس انسان به اشياء وجود مى بخشد و نه عدم درك انسان وجود آن را نفى مى كند، درك و احساس انسان محدود و نسبى بوده و نتايج تجاربش با تغيير شرايط و امكانات تغيير مى نمايند، به تدريج دقيقتر و فراختر مى شود، علم انسان محدود است نه مطلق، علم كلى و مطلق براى انسانى داراى ظرفيتهاى محدود، ناقص و ضعيف محال و ناممكن است، هرچه انسان تا امروز شناخته، و هر چه تا قيام قيامت خواهد شناخت، به مقايسۀ لايتناهى محدود و ناچيز است!! به مثابۀ نمى است كه با فروبردن انگشت در بحرى عظيمى از آن برمى دارد. آيا درست است؛ هستى وسيع و بى انتهاء را در چهار چوبۀ تنگ حواس انسان، تجارب محدود او و لابراتوار كوچكش محدود و منحصر ساخت؟!! اين نه تنها درست و عاقلانه نيست كه حواس انسان را محكى براى وجود اشياء قرار دهيم، بلكه سفاهت است، اين حرف كاملاً نامعقول است كه بگوييم: انسان بايد نخست چيزى را با چشم خود يا زير الكتروسكوب و مايكروسكوب مشاهده نمايد، سپس به وجود آن باور كند، چيزهاى زيادى وجود دارند و تمامى مردم؛ به شمول ماترياليستها وجود آن را مسلم و بديهى مى خوانند در حاليكه نه باچشم ديده شده و نه به وسيلۀ ديگرى!! اينك چند مثال آن:
    • تا حال هيچ كسى توسط هيچ وسيله اى قادر نشده شكل و كيفيت قوه جاذبه زمين را مشاهده نمايد، همۀ ما فقط با ملاحظۀ آثار و نتايج آن؛ كه كشش مواد است؛ وجود نيرويى را ميان اشياء قبول داريم و نام آنرا قوۀ كشش يا نيروى جاذبه گذاشته ايم.
    • انرژى نه با چشم قابل رويت است و نه با حس ديگرى قابل درك و احساس، ولى وجودش از بديهيات است، از آثارش به وجود آن پى برده ايم.
    • عامل مرض سرطان را تا امروز نه با چشم ديده ايم و نه با ميكروسكوب هاى قوى، ولى اگر باوجود مشاهدۀ عوارض و آثار عامل اين مرض در وجود مريض مصاب به آن؛ انكار كنيم، آيا اين انكار از جهالت و سفاهت منكر آن نمايندگى نخواهد كرد؟
    آفريدگار اين عالم را نيز نديده ايم و براى انسان ممكن و مقدور نيست كه با حواس محدودش او را ببيند، ولى از ابتداى پيدايش انسان تا امروز، كمتر كسى ديده شده كه از وجود خدا انكار كند، اكثريت مطلق انسانها؛ بيش از 99.9 در صد؛ به وجود وى جل شأنه باور داشته اند و انكار از خدا را مخالف عقل خوانده اند. به اين دليل كه هستى با تمامى مظاهرش به اين حقيقت گواهى مى دهد و باور به خدا را به انسان تلقين مى كند، نظم، قانونمندى، زيبايى، هدفمندى، آثار علم و حكمت، همه و همه به صراحت و با صداى رسا و بلند شهادت مى دهند كه اينها نشانه هاى تصرف آفريدگار عليم و حكيم بوده، تمامى عالم از وجود چنين آفريدگارى حكايت دارد، اين شهادت و حكايت رسا، صفا، صريح و واضح را هركى چشم بينا دارد مى بيند و هركى گوش شنوا دارد مى شنود و هر كى قلب روشن و حساس دارد؛ درك مى كند.
    در رابطه به عامل تنوع در پديده ها و چگونگى آن؛ ماترياليستها به اين باور اند كه تنوع پديده ها تنها از ناحيۀ كيفى نيست؛ بلكه در ماهيت نيز از هم اختلاف دارند، يعنى چنانچه پديده هاى گوناگون هستى از ناحيۀ كيفيت، شكل و چگونكى ظاهرى گوناگون اند و از همديگر اختلاف دارند؛ ماهيت شان نيز يكسان نبوده، مختلف و ناهمگون اند. مائوتسه دون در صفحه 483 سطر 3 آثار منتخبش در ين باره چنين مى نويسد: "هرشكل حركت؛ حاوى تضاد خاص خود است، اين تضاد خاص؛ ماهيت ويژه را تشكيل مى دهد كه يك پديده را از پديده ها ى ديگر متمايز مى سازد، اين است علت درونى يا به بيان ديگر اساس تنوع لايتناهى اشياء و پديده ها در جهان"!! اين برداشت سطحى و قشرى از پديده هاى طبيعت و تنوع در آن خيلى غير علمى، كودكانه و سطحى نگرانه بوده، از عدم توجه به كنه اشياء نشأت كرده، كسى مى تواند چنين حرفى نادرست را به زبان بياورد كه معلوماتش از اشياء كاملاً سطحى و ناقص است، خوش بختانه امروز حتى بچۀ خرد سال مكتب نيز مى داند كه تعبير مذكور خيلى سست، بى پايه و بى بنياد است، علوم تجربى نيز مشت آهنينى بر دهن مدعيان اين حرف واهى مى كوبد و بر كذب و بطلان آن گواهى مى دهد. علوم مثبتۀ تجربى ثابت نموده كه پديده هاى جهان نه تنها از ناحيۀ ماهيت تضاد و تباينى با همديگر ندارند؛ بلكه تمامى پديده هاى جهان داراى ماهيت واحد و يكسان اند، اختلاف شان فقط در كيفيت است. همه مى دانند كه ماليكولهاى تمامى عناصر كائنات از اجزاى مشابه الكترون، پروتون و نيوترون ساخته شده و ماهيت يكسانى دارند، اختلاف شان در تعداد و كميت اين اجزاء مى باشد نه در ماهيت آن. در دو فورمول معروف فزيك نيز مشاهده كرديد كه اشياء جوهر يكسان دارند، همه از انرژى متكاثف ساخته شده اند. فورمولها اينها اند:
    اين فورمولها نشان مى دهد كه ماهيت تمامى پديده هاى مادى يكى (انرژى) است، كه از تكاثف و تراكم آن ماده به وجود آمده، اختلاف و تنوع پديده ها تنها از اين جهت است كه مقدار تراكم انرژى در آنها متفاوت است، تفاوت در مقدار تراكم انرژى موجب تنوع آنها گرديده. بطور مثال: دو عنصر هليوم و هايدروجن از اين ناحيه تفاوت دارند كه تعداد الكترونها، پروتونها و نيوترون هاى شان از هم متفاوت است، (در يكى يك الكترون، يك پروتون و يك نيوترون و در ديگرى دو الكترون، دو پروتون و دو نيوترون است)، الكترونها، پروتونها و نيوترونها حالت مختلف انرژى متراكم است، پس هايدروجن و هليوم از لحاظ اجزاى تركيبى شان كاملاً يكسان و از ناحيۀ ماهيت مشابه اند، بنابر همين خاصيت مشابهت در اجزاى تركيبى است كه با تغيير مقدار الكترون و پروتون مى توان يك عنصر را به عنصر ديگرى مبدل ساخت. اين نيز قابل ذكر است كه نظريۀ تبديل عناصر به همديگر براى اولين بار از سوى دانشمندان مسلمان ارائه شده است.
    شما نتيجۀ علوم تجربى را در رابطه به اين كه اشياى مادى داراى ماهيت يكسان اند و تنوع و اختلاف آنها فقط از ناحيۀ كيفيت و كميت است؛ با گفتۀ قبلى و اين ادعاى ديگر مائوتسه دون مقايسه نمائيد كه مى گويد: "معذالك بدون مطالعۀ خاص بودن تضاد نمى توان ماهيت ويژۀ كه يك شئ يا پديده را از ديگرى متمايز مى سازد معين نمود".
    ادامه دارد

  • جناب ياسين
    اين هم بخش11 كتاب
    بعد از اين كه به غيرعلمى بودن ديدگاه كمونيستها در مورد تنوع و چگونگى آن در پديده ها پى برديم، به بررسى نظر آنان در رابطه به عامل اين تنوع مى پردازيم: از نظر ماترياليزم؛ عامل تنوع پديده ها حركت تكاملى آنها است؛ اين حركت زادۀ مبازرۀ اضداد درونى پديده ها بوده، وجود اين اضداد ذاتى اشياء است و بدون آن هيچ پديده اى نمى تواند وجود داشته باشد. مائوتسه دون در خصوص اين اضداد مىگويد: "قانون تضاد؛ ذاتى اشياء و پديده ها است و يا به عبارت ديگر؛ قانون وحدت اضداد اساسى ترين قانون ديالكتيك ماترياليستى است، لينين مىگويد: ديالكتيك به معنى واقعى كلمه مطالعۀ تضاد در خود جوهر اشياء و پديده ها است". نقل از آثار منتخب مائوتسه دون صفحه 473 سطر اول .
    مشاهده مى كنيد كه از نظر مائوتسه دون هيچ شئ يا پديده اى نمى تواند بدون اضداد درونى اش وجود داشته باشد، يعنى وجود اشياء و پديده ها متكى بر وجود اضداد درونى آنها است!! در حاليكه قضيه كاملاً و صد در صد عكس اين ادعاى بى اساس است، پديده هاى هستى مجموعۀ (اضداد) نه بلكه مجموعۀ (ازواج) اند، هر پديده اى را كه تجزيه كنيم آن را تركيبى از اجزايى مى يابيم كه (زوج) همديگر اند نه ضد همديگر، يكى ديگرى را (تكميل) مى كند نه (نفى)، همانگونه كه يك خانوادۀ انسانى از دو انسانى تشكيل مى گردد كه زوج همديگر اند نه ضد همديگر، و همانگونه كه مركب آب از دو عنصر هايدروجن و آكسيجن تركيب شده كه با هم زوج اند، يكى در مدار آخرى اش الكترونى دارد كه مى تواند با ديگرى شريك سازد و ديگرى خاليگاهى دارد كه مى تواند چيز اضافى اى در خود جا دهد، هر دو مكمل همديگر مى شوند و آب را مى سازند، دو عنصر هايدروجن و آكسيجن در خانوادۀ مشترك شان (آب) زوج همديگر اند نه ضد همديگر.
    به اين نيز متوجه باشيد كه كمونيستها عقيدۀ وحدت اضداد را به جامعه شناسى نيز مى كشانند، جوامع غير كمونيستى را مجموعۀ اضداد درونى مى خوانند ولى جامعۀ كمونيستى را جامعۀ بدون اضداد!! از ايشان مى پرسيم: دليل اين استثناء در اصل اعتقادى تان مبنى بر وجود اضداد در تمامى پديده ها چيست؟!! از يك طرف ماركسيسم تان جامعۀ كمونيستى را جامعۀ بدون طبقات مى خواند و وجود اضداد درونى در آن را نفى مى كند و از طرف ديگر مائو تسه دون وجود اضداد را جوهر تمام اشياء و پديده ها مى داند!! بنابر عقيدۀ مائو اجتماع بشرى يك پديدۀ معين و مشخص است و جنگ و صلح دو جهت متضاد آن بوده، يك جهت بدون جهت ديگرى نمى تواند وجوداداشته باشد" اشاره به صفحه 482 سطر 4 الى 9 آثار منتخب مائوتسه دون). طبق اين نظريه بشريت هرگز نمى تواند صلح دائمى را در آغوش بكشد، جنگ لازمۀ حتمى جامعه بشرى و از ذاتيات آن بوده، جنگ و صلح همواره و در كنار هم در جامعۀ وجود خواهند داشت، گويا يك جهت اجتماع بشرى را هواخواهان صلح و جهت ديگر آن را جنگ جويان تشكيل داده، ميان اين دو جهت متخاصم جامعه تضاد و مبارزۀ هميشگى وجود خواهد داشت، اين مبارزه كه موجب تكامل جامعه مى شود دائمى بوده و از ذاتيات جامعۀ بشرى مى باشد، به نحوى كه هيچ جامعه اى بدون آن يافت نخواهد شد!! از كمونيستهاى پيرو مائوتسه دون مى پرسيم: اگر تضاد و مبارزۀ دائمى ميان اضداد از ذاتيات هر جامعه است، چرا جامعۀ كمونيستى را فارغ از تضاد مى خوانيد؟ جامعۀ كمونيستى يك پديده است و اضداد نيز جوهر هر پديده و از ذاتيات آن و مبارزۀ اضداد نيز عامل اساسى تكامل آن است، پس جامعۀ كمونيستى شما؛ بدون وجود اضداد و مبارزۀ آنها چگونه به وجود مى آيد و چگونه به سوى ترقى و كمال مى رود؟ آيا از ديدگاه مكتب شما تكامل جامعۀ بشرى بدون مبارزۀ طبقاتى امكان پذير است؟ چرا اين استثناء و چرا اين تناقض؟ چه توجيه ديالكتيكى براى اين استثناء و تناقض داريد؟!! همچنان مائوتسه دون هر تفاوتى را به معنى تضاد گرفته و ميان دو مفهوم تفاوت و تضاد فرقى قايل نشده است، چنانچه در قسمت انتقاد بر نظريات مكتب ديوريسن مى گويد: "اين مكتب درك نمى كند كه در هر تفاوتى كه در جهان يافت مى شود تضادى نهفته است و تفاوت همان تضاد است" صفحه 483 اخيرسطر 5 از آثار منتخب مائوتسه دون ). مى پرسيم: اگر هر تفاوت تضاد است؛ پس جوامع كمونيستى چين و روسيه كه تضادهاى گوناگون و بى شمارى را در درون خود دارند، تفاوت هايى در مزد ها، امتيازات، سطح زندگى، لباس، خانه و ساير لوازم زندگى، بايد تمامى اين تفاوتها را تضاد بشماريد!! و ادعاء نكنيد كه جامعۀ كمونيستى جامعه اى فارغ از اضداد است!! تفاوت معاشات و امتيازات ميان كارگر و رهبر؛ در چين و روسيه؛ اگر بيش از جوامع بورژوازى نباشد به هيچ صورتى كمتر از آن نيست، تفاوت مزد در كشور روسيه (اين مادر كمونيزم جهانى) از چهل ربل الى چهل هزار ربل است، اين تفاوت مزد ها تقريباً دوصد برابر تفاوت مزدها در جامعۀ عقب مانده، فقير و به اصطلاح شما نيمه فيودالى افغانستان مى باشد!! مائوتسه دون در قسمت اخير همين صفحه؛ به تفاوت مزدها در روسيه اعتراف نموده، ولى با آنكه به زعم او هر تفاوت تضاد بوده و تضاد ناگزير منتج به مبارزۀ طبقاتى مى شود، اما او براى آن كه جامعۀ كمونيستى را عارى از مبارزات طبقاتى جلوه دهد، ادعاى قبلى اش را پامال نموده، بصورت دگم و لجوجانه اصرار مى ورزد كه "چنين تفاوتى بر خلاف تضاد ميان پرولتاريا و بورژوازى نمى تواند تا درجه انتاگونيسم حدت بيابد و شكل مبارزۀ طبقاتى را بخود بگيرد"!! ولى دليلى نمى آورد و نمى گويد كه چرا اين تفاوت تا درجۀ انتاگونيزم نمى تواند حدت بيابد و منتج به مبارزات طبقاتى شود؟!! در حاليكه هر تفاوت را تضاد مى شمارد و مبارزه ميان اضداد را عام و مطلق مى خواند و به اين باور است كه: "در كليۀ پروسه هاى تكاملى اشياء و پديده ها وجود دارد و در هر پروسه از ابتداء تا انتهاء نفوذ مى كند"، "همين تأثير متقابل اضداد در پروسه ها است كه از نظر ديالكتيك ماركس آنها را در جهت تكاملى اش قرار مى دهد و به سوى كمال پيش مى برد"، مشاهده مى كنيد كه ماترياليستها تا چه حدى از واقعيتها فاصله دارند، در اوهام غرق اند و به تناقض گويى ها مبتلا!!
    ماترياليستها در بحث تكامل و مبارزۀ اضداد، آنچه را در حال تكامل است (تز) مى نامند، (تز) به واسطۀ علل و عواملى كه خود ايجاد مى كند به ضد و نقطۀ مقابل خود (انتى تز) مبدل مى گردد، ( انتى تز) كه تحت شرايط مختلف و جديدى قرار گرفته؛ مبداء جديد تكامل مى شود، اين جمع شدن و تأثير شرايط جديد و تشكيل يك منشأ جديد را (سنتز) مى نامند، در نظر اين مكتب؛ پديده ها بر اساس نفى جهات تضاد (تز و انتى تز) بالآخره به (سنتز) مبدل مى شود. چنانچه مائوتسه دون مىگويد: "تحت شرايط معينى هر يك از دو جهت متضاد به ضد خود مبدل مىگردد" (صفحه 510 سطر اخير آثار منتخب مائو)، همچنان مى گويد: "تحت شرايط معينى كليۀ اضداد به عكس خود تبديل مى شوند" (صفحه 510 سطر 5 از همين كتاب)، گر چه اصطلاحات (تز، انتى تزو سنتز ) به نظريۀ هيگل تعلق دارد و براى اولين بار در آثار فلسفى او؛ در رابطه به تكامل پروسه ها، پديده ها و اشياء عنوان گرديده، كمونيستها از او اقتباس كرده اند، در حاليكه هيگل معتقد بود كه در نتيجۀ مبارزۀ اضداد درونى يك پديده هر دو جهت متضاد نفى نمى شوند بلكه (سنتز ) متشكل از (تز) و (انتى تز) جديدش مى باشد، از اين رو او به اين باور بود كه بعد از جامعۀ سرمايه دارى بايد جامعۀ سرمايه دارى دولتى به وجود بيايد، اما ماركس در نظريۀ او تصرف كرد و آن را به اين شكل درآورد كه "در پروسۀ تكامل؛ (تز) و (انتى تنز) همديگر را نفى مى كنند!! او نظريۀ بى بنيادش را در رابطه به تكامل بر همين اساس گذاشت.
    غير علمى بودن اين نظريه را با مثالى نشان مى دهيم: (اتم) واحد ساختمانى طبيعت است، بياييد نظريۀ تكامل در ضدين ماترياليزم را در چگونگى تكامل ساده ترين اتم به اتمهاى متكاملتر به بررسى بگيريم و از اين طريق نظريۀ مذكور را ارزيابى كنيم. اتم هايدروجن سبك ترين و ساده ترين نوع اتم ها است، يك پروتون و يك الكترون دارد، پس از آن عنصرى كه اتمش نسبت به هايدروجن متكاملتر است، هليوم مى باشد كه اتمش دو الكترون، دو پروتون و دو نيوترون دارد، بر اساس نظريۀ ماترياليستها؛ بايد تضادهاى ذاتى و درونى اتم هايدروجن خود بخود باعث تغيير اين عنصر به عنصر هليوم شده باشد و چنانچه ستالين مىگويد: "در فزيك هر تغيير گذرى از كميت به كيفيت است" بايد اتم هايدروجن تغيير كميت داده و كيفيت جديدى اختيار نموده به شكل هليوم درآمده باشد، به همين ترتيب اتم هليوم نيز بذاته و خود به خود و در نتيجۀ علل و عامل درونى و عمل و عكس العمل اضداد ذاتى اش كه الكترونها و پروتونها اند؛ به عنصر متكاملتر تبديل شده باشد!! براى رد اين نظريۀ غيرعلمى و خلاف واقع همين كافى است كه بگوييم: اگر قضيه چنين مى بود و عناصر ساده خود بخود علل و عواملى ايجاد مى كردند و به عناصر متكاملتر تبديل مى شدند؛ بايد پس از مدتى؛ تمامى اتمهاى هايدروجن جهان خود به خود به اتم هليوم مبدل مى گرديد و در جهان هيچ مركبى هايدروجن دارى باقى نمى ماند، بحرها و درياها همه خشك مى شدند، زيرا در مركبات كيميايى هستۀ اتمهاى عناصر متشكلۀ مركب به حال خود باقى مى ماند و تغييرى در آن رونما نمى شود، از اين رو بايد مبارزۀ اضداد ماترياليستها و تكامل خودبخودى در داخل مركبات ادامه مى يافت و در نتيجه پس از مليونها سالى كه از عمر جهان گذشته؛ بايد هيچ اتمى جز اتم كامل ترين عنصر يعنى (يورانيوم) باقى نمى ماند!! در حاليكه نه تنها اين عناصر بقا و موجوديت شان را حفظ كرده اند بلكه مقدار شان در هستى نيز به نحوى باقى مانده كه بقاى كائنات ايجاب مى كند، اگر در مقدار آنها كمترين تغييرى رونما شود؛ امكان زندگى بر روى كرۀ زمين از ميان مى رود. بگوييد: چه چيزى باعث شده تا هم خود اين عناصر باقى بمانند و هم مقدار آن؟ چه توجيه مادى اى مى توان براى اين حقيقت ارائه كرد؟
    حقيقت اين است كه كائنات نه تنها مجموعۀ (اضداد)؛ به تعبيرى كه ماترياليستها از اين لفظ دارند؛ نيست بلكه در مجموع عالم اضدادى را سراغ نداريم، به تعبير قرآن عالم مجموعۀ "ازواج" است، و تكامل پديده ها نه تنها نتيجۀ تصادم و مبارزۀ اضداد نيست بلكه نتيجۀ تقارب (ازواج) است، اضداد در يك مكان با هم جمع و وصل نمى شوند بلكه همديگر را دفع و نفى مى كنند. چنانچه دو نطفۀ انسان زمانى جنين انسان را مى سازند كه زوج همديگر باشند، همديگر را دفع نه بلكه جلب و جذب كنند و در آغوش بگيرند، نطفه هاى حيوانات مختلف زمانى با هم يكجا و تشكيل جنين مى دهند كه از دو حيوان زوج باشند، نطفۀ هر حيوان با حيوان ديگرى تشكيل جنين نمى دهد، در حاليكه به زعم ماترياليستها ضد همديگر هستند!! در عناصر نيز چنين است؛ دو يا چند عنصر زمانى يك مركب را مى سازند كه يكى مكمل ديگرى باشد، تمامى عناصر قابليت تركيب با هر عنصر را ندارند، فقط گروه خاصى با گروه خاصى ديگر تركيب مى شوند، در حالكيه ميان همۀ آنها تفاوت يا به اصطلاح ماركسيستها تضاد موجود است، عناصرى امكان تركيب با همديگر را دارند كه زوج و مكمل همديگر باشند، يكى در مدار آخرى خود چيزى براى دادن داشته باشد و ديگرى خلايى براى گرفتن، يك عنصر الكترون اضافى دارد و ديگرى نيازمند يك الكترون، هر دو دست به هم مى دهند، با هم ازدواج مى كنند، يكى الكترون خود را با ديگرى شريك مى سازد و مشتركاً مركب جديدى را مى سازند. اشتراك الكترونها در مركبات كيميايى؛ در حقيقت عمليۀ است كه اجزاى يك تركيب كيميايى به نيازمندى هاى همديگر پاسخ مى گويند، نه چنانچه ماترياليستها ادعاء مى كنند كه (تز) به (انتى تز) تبديل گرديده و (سنتز) را مى سازند!!
    ادامه دارد

  • جناب ياسين
    اين هم بخش12 كتاب
    در پروسه هاى اجتماعى نيز شاهد اين حقيقتيم كه افراد همفكر، همعقيده، داراى ديدگاههاى يكسان و منافع مشترك با هم يكجا مى شوند، گروههاى منظم و نيرومندى تشكيل مى دهند، براى آنكه وضع جامعۀ شان را چنان بسازند كه با افكار آنان وفق داشته، منافع شان را تأمين كند، به نيازمنديهاى شان پاسخ بگويد، به مبارزه متوسل مى شوند تا موانع را از سر راه بردارند و به هدف خود برسند. گروههاى مبارز سياسى و اجتماعى از افرادى تشكيل مى گردد كه عقايد، افكار، انديشه ها، اهداف، برداشتها (از طبيعت، هستى و انسان)، و ديدگاههاى شان در مورد وضع موجود و آيندۀ مورد نظر شان؛ يكسان باشد، همواره كسانى را در كنار هم خواهيد يافت كه عقيده و عملكردشان يكسان است. تعارض و تصادم در جامعۀ بشرى كه حالت غير طبيعى است؛ از تصادم افكار و عقايد نشأت مى كند.
    ماترياليستها اين ادعاء را نيز دارند كه "تنوع در پديده ها زادۀ حركت تكاملى ماده و حركت از ذاتيات ماده است؛ بناءً به محرك بيرونى و ارادۀ اولى كه ماده را به حركت درآورده باشد؛ ضرورتى احساس نمى شود"!! اين ادعاء را براى رهايى از بن بست هايى مطرح كرده اند كه با آن مواجه اند، همه مى دانيم كه ذاتيات غير قابل تغيير اند، هر پديده اى ذاتيات خاص خود را دارد، به گونۀ مثال؛ طلا عنصرى است كه تعدادى از الكترونها به دور هسته و تعدادى از پروتونها در داخل هستۀ خود دارد، اين تعداد معين الكترونها و پروتونها خصوصياتى به عنصر طلا بخشيده كه آن را از عناصر ديگر متمايز مى سازد، در فلسفه اين مشخصات و خصوصيات به نام (ذاتيات) ياد مى شود، قابليت زياد تورق، انتقال سريع حرارت و برق، از خصوصيات و ذاتيات طلا است كه نسبت به ساير عناصر به آن امتياز بخشيده، تا در ماهيت طلا تغييرى ايجاد نشود؛ در ذاتيات و مشخصات آن تغييرى رونما نمى شود، بقيۀ عناصر نيز ذاتيات خود را دارند كه آنرا حفظ مى كنند. هيچ كسى با اين حرف اختلافى ندارد. از ماترياليستها مى پرسيم: چه چيزى باعث شد كه ماده ساده و بسيط ابتدايى قادر به حفظ ذاتياتش نشد، تغيير كرد، متكاملتر و پيچيده تر شد؟ به عنصرى تبديل شد كه به جاى ذاتيات عنصر قبلى ذاتيات متفاوت از آن و مختص به خود را دارد؟ بايد مادۀ ساده و بسيط ابتدائى تمامى ذاتيات خود را (كه سادگى و بساطت بود) حفظ مى كرد، به مواد بعدى انتقال مى داد و هيچ تنوعى در پديده ها ايجاد نمى گرديد!! چرا تمامى عناصر و همۀ موجودات به يك رنگ درنيآمدند؟ چرا هايدروجن و هيليوم به حال خود مانده و به عناصر ديگر ارتقاء نكرده؟ چرا همه به شكل انسان در نيآمدند، چرا برخى داراى شعور، احساس و درك شدند و برخى ديگر لاشعور ماندند، برخى زنده و برخى مرده و بى روح اند؟ چرا برخى مذكر و برخى مؤنث اند، در حاليكه هر دو از يك نوع واحد و داراى عين درجه تكامل و رشد اند؟ چه پاسخى به تمامى اين پرسشها و پرسشهاى شبيه به آن را داريد؟ آيا اين تنوع حيرت آور در هستى، شامل مليونها نوع اشياى زيبا كه هر يكى در حد خود كامل است، وظيفه اش را مى شناسد و به خوبى انجام مى دهد، همآهنگى دقيق ميان آنها، با چيزى غير از اين قابل تفسير است كه بگوييم: پديد آرندۀ اين هستى؛ ذات كامل، قدرتمند، عليم و حكيم است، تنوع اشياء به ارادۀ وى برمى گردد، تمامى مخلوقات و اشكال مختلف و گوناگون پديده ها، به اراده و مشيت او به وجود آمده، اين تنوع مظاهر صفات او و نشانه هاى علم و حكمت وى اند، وى خواسته تا چه چيزى را خلق كند، چه مأموريتى به آن بسپارد، چه خلايى را با آن پر كند و به كدام نيازمندى اى با آن جواب بگويد. هر چيزى را درست آفريده، به اندازۀ ضرورت آفريده، زيبا و كامل آفريده و همآهنگى دقيقى ميان آنان ايجاد كرده است.

    جامعه شناسى
    آيا افكار و عقايد انسان از وضع اقتصادى و اجتماعى او نشأت مى كند؟
    چنانچه قبلاً اشاره شد بحث قدامت شعور بر ماده در جامعه شناسى نيز مطرح است؛ زيرا در مقابل شعور فردى شعور اجتماعى قرار دارد، ماترياليستها و كسانى كه به بشريت و تاريخ آن از زاويه اقتصاد و وسايل توليد مى نگرند و از اين ديدگاه به بررسى و تشريح و تفسير قضايا و حوادث تاريخى مى پردازند؛ معتقد اند كه اقتصاد زيربناى جامعه و افكار و انديشه هاى فردى و اجتماعى روبناى آن است، اين وسايل توليد، روابط و مناسبات اقتصادى يا زندگى اجتماعى انسان است كه افكار و انديشه هاى فردى و اجتماعى او را مى سازند، يا به سخن ديگر( هستى اجتماعى مقدم بر شعور اجتماعى مى باشد!!).
    ماترياليستها؛ تغيير و تحول در طرز توليد و سيستم توليد را عامل عمده و اساسى تغيير رژيم و نظام اجتماعى، افكار اجتماعى، نظريات سياسى و بالآخره موجب تجديد سازمان اجتماعى مى دانند، يعنى از نظر آنها (وسايل توليد) چگونگى اجتماع و روابط و مناسبات آن را تعيين مى نمايد، چنانچه مى گويند: "اينكه در اجتماع وسايل توليد و روابط و طرز توليد؛ چگونه روابط اجتماعى؛ مثل سياست، قانون، فرهنگ، مذهب و غيره را بوجود مى آورد و اين روابط چسان بر تكامل روابط توليدى و طرز توليد اثر مىگذارد، ما فقط با شناخت زيربنا و روبنا به سؤالات فوق جواب گفته مى توانيم؛ در هر اجتماع روابط توليدى اهميت خاصى دارد، زيربناء كه مجوعۀ روابط توليدى و بنيادهاى اقتصادى يك جامعه مى باشد؛ موجد و تعيين كنندۀ روبناى يك جامعه است كه روابط سياسى، اخلاقى، فلسفى، مذهبى و هنرى جامعه را شامل مى باشد" و به اصطلاح مائوتسه دون "نيروهاى مؤلده، پراتيك و زيربناى اقتصادى به طور كلى داراى نقش عمده و تعيين كننده هستند و كسيكه منكر اين حقيقت شود؛ ماركسيست نيست" (صفحه 508 سطر اخير از آثار منتخب مائو)
    مشاهده مى كنيد كه از نظر پيروان اين مكتب؛ در جامعه شناسى نيز ماده مقدم بر شعور مى باشد، تغيير در وسايل توليد را عامل اساسى تغيير در افكار و معتقدات اجتماعى مى خوانند، ولى با كمى دقت در محتواى اين ديدگاه و بررسى آن در روشنايى واقعيتهاى جامعۀ انسانى و ارزيابى آن با محك حوادث تاريخى به آسانى درك مى كنيم كه اين نظريه هيچ مبناى علمى نداشته، چيزى جز ادعاى بى بنياد و واهى نبوده، قادر به تفسير تاريخ و تحولات و تغييرات آن نيست، كسانى كه نقش سازندۀ (شعور) انسان و نيروهاى فكرى او را در تحولات اجتماعى و حوادث تاريخى انكار مى كنند، به (ابتكار) انسان در اين رابطه وقعى نمى گذارند، در واقع حقيقت ملموس و مشهودى را انكار مى كنند كه هيچ انسان عاقل و منصفى جسارت نفى آن را مرتكب نمى شود!! چه كسى نمى داند كه وسايل توليد خودبخود ايجاد نمى شوند، انسان آنها را مى سازد، آيا درست است چيزى را كه محصول ذهن انسان و زادۀ دست هنرمند او است؛ زيربناء گرفت و (شعور) مخترع و مبتكر او را روبناء؟!! چه كسى نمى داند كه در تحولات اجتماعى نقش عمده را انسان فعال، با اراده و مبتكر بازى مى كند نه وسايل بى اختيار، بى اراده و محكوم انسان و زادۀ ذهن و دست او؟!! چه كسى نمى داند كه انسان مجموعه اى از عقل، شعور، تمايلات، عواطف و مشاعرى است كه محرك او در تلاشهاى زندگيش بوده، به حكم آن ابتكار مى كند، دست به اختراع مى زند، وسايل و نيروهاى دست داشته اش را بكار مى گيرد، نيروها و توانمندى هايش را بسيج مى كند تا اوضاع و شرايط زندگى اش را بهتر ساخته، بسوى كمال جلو برود و از مواد و پديده هاى طبيعى بحد اعظمى استفاده بنمايد، انسان موجود (جستجوگر)، (مبتكر) و (مخترع) است، استعدادهاى جستجو، ابتكار و اختراع در فطرت او گذاشته شده، به نحوى كه حتى در تلاشهاى آوان كودكى اش آن را به نمايش مى گذارد. منشأ اساسى رشد و تكامل در حيات فردى و اجتماعى انسان همواره به نيروها و استعدادهاى فعال درونى خود انسان برمى گردد، او است كه قانونمنديها و سنتهاى آفرينش را در پديده هاى هستى تشخيص داده، يا آن را بكار مى گيرد و در جهت كمال و ترقى جلو مى رود و يا بر خلاف آن عمل مى كند و از بكار گيرى سالم و درست امكانات موجود در طبيعت محروم مى ماند و در جهت سقوط، تباهى و ضرر به خود و جامعه اش پيش مى رود.
    زندگى عملى هر انسانى بيانگر اين واقعيت است كه افكار و انديشه هاى او نقش تعيين كننده در حالت زندگى او دارد، در حاليكه شرايط و اوضاع محيط زيست او چون عوامل ثانوى در چگونگى زندگى و تكامل اجتماعى او اثر مى گذارد، عملاً مشاهده مى كنيم كه انسان قبل از هر عمل و اقدام به آن؛ انديشه، غايه و هدف مربوط به آنرا در خود مى يابد و بعداً به آن متوسل مى شود، همواره انگيزه هاى درونيش به فعاليتهاى او شكل و جهت مى دهد، نخست غايه و هدفى را مطمح نظر مى گيرد؛ سپس در عرصۀ زندگى به تعقيب غايه ها و اهداف مى رود و پروژه ها و پلانهايش را به منصه اجراء گذاشته و از وسايل و امكانات دست داشته اش در جهت رسيدن بهدف استفاده مى كند.
    اتخاذ عوامل ثانوى به حيث عوامل اساسى و اولى يكى از اشتباهات اساسى است كه ماترياليستها در تفسير تاريخ و تحولات اجتماعى آن مرتكب شده اند، تمامى مكاتب فكرى كه به خدا باور نداشته اند و يا خدا را درست نشناخته اند و در شناسائى درست انسان و استعدادهايش بى راهه رفته اند؛ در نتيجۀ همين انحراف از بررسى دقيق تاريخ و حوادث آن و ارزيابى نقش انسان در تحولات اجتماعى عاجز مانده اند و قادر به ارائه پاسخ قانع كننده به مخاطب خود نبوده اند.
    اينك چند پرسشى را كه هر مخاطب كمونيستها در رابطه به نقش انسان در تحولات اجتماعى از آنان دارد و كمونيزم و كمونيستها از پاسخ به آن عاجز اند با شما خوانندگان عزيز در ميان مى گذارم:
    1ـ بر خلاف نظر ماترياليستها مبنى بر اينكه تغيير و تحول در وسايل توليد و حالت اجتماعى مردم باعث تغيير و تحول در افكار و انديشه ها مىگردد؛ تجربه گواهى مى دهد كه تكامل، دگرگونى و رشد اوضاع اجتماعى انسانها همواره نتيجه و محصول تحولات و انقلاباتى بوده كه در افكار و انديشه هاى مردم ايجاد شده است، هيچگاهى اتفاق نيفتاده كه رشد و تكامل فكرى در نتيجۀ تحولات ناگهانى و خودبخودى در وسايل توليد و حالت اجتماعى مردم صورت گرفته باشد؛ تاريخ و گذشتۀ تحولات اجتماعى مبين همين واقعيت است. آيا انقلاب (1917) در روسيه نتيجۀ تغيير در وسايل توليد و مناسبات اقتصادى جامعۀ روسيه و شرايط حياتى و مناسبات زندگى مردم روسيه بود يا بر عكس اولاً در انديشه هاى مردم تغييرى بوجود آمد و بعداً وضع زندگى مردم موازى و همزمان با آن تغيير كرد؟! تاريخ با الفاظ واضح و صريح به هر مخاطب خود مى گويد: در كشور روسيه نخست افكار كمونيستى ايجاد شد سپس طرز زندگى كمونيستى، اين افكار از جرمنى و انگلستان به آن كشور انتقال يافت، بانى و مفكر آن يك روسى نه؛ بلكه يك غير روسى بود، عده اى آن را پذيرفتند، خواستند جامعۀ روسى و مناسبات سياسى، اجتماعى و اقتصادى روسيه را مطابق آن عيار كنند، به قيام عليه رژيم تزارى پرداختند، برخى از كشورهاى اروپايى و در رأس آنها جرمنى از آنان حمايت كرد، پيروز شدند، نظام حاكم بر روسيه را سرنگون نموده و نظام اشتراكى كمونيستى را جانشين آن ساختند. كمونيستها به ما بگويند: آيا نخست نظام اشتراكى در روسيه ايجاد شد و اين نظام افكار كمونيستى را باعث شد يا برعكس نخست افكار كمونيستى وارد روسيه گرديد و سپس نظام كمونيستى در آن كشور تأسيس شد؟!! ا
    ادامه دارد

  • جناب ياسين
    اين هم بخش13 كتاب
    اگر برخلاف قضاوت تاريخ با شما توافق كنيم و بگوئيم كه فكر و انديشۀ كمونيستى در روسيه محصول وسايل توليد و مناسبات توليدى در آن كشور بود؛ چرا در كشورهايى كه داراى عين وسايل توليد و روابط توليدى بودند؛ شاهد اين دگرگونى نشديم و افكار و باورهاى كمونيستى و اشتراكى در مغزهاى مردمان شان خطور نكرد؟!! در حاليكه ماركس به حكم برداشتهاى ناقصش از تاريخ و تحولات آن؛ انتظار چنين تحولى را در روسيه نه؛ بلكه در كشورهاى ديگرى داشت، او بنابر مطالعۀ ديالكتيكى اوضاع اقتصادى برخى از كشورها پيش بين بود كه انقلاب كمونيستى بايد نخست در كشور هايى چون فرانسه و انگلستان صورت گيرد، زيرا از نظر رشد وسايل توليد؛ آخرين مراحل دورۀ بورژوازى (سرمايه دارى) را مى پيمودند و براى انقلاب كمونيستى سازگارتر بودند، از نظر ديالكتيك ماركس؛ دوره هاى تاريخى يكى پى ديگرى به شكل جبرى و خودبخودى مى آيند، پس از سپرى شدن يك مرحله؛ زمينۀ مرحله بعدى فراهم مى گردد، از نظر ماركس زمانى زمينه براى انقلاب كمونيستى در جامعه فراهم مى گردد كه دورۀ سرمايه دارى به انتهاى خود برسد، در جامعه اى كه بورژوازى به انتهاى خود برسد حتماً شاهد انقلاب كمونيستى خواهد شد!! ولى در كشورهاى مورد نظر ماركس كه بورژوازى در آن بمراتب پيشرفته تر از روسيه بود و مساعدتر براى انقلاب كمونيستى، نه تنها انقلابى رونما نشد بلكه افكار كمونيستى تا امروز هواداران محدودى دارد، و فعاليتهاى كمونيستى كمتر مورد تأييد مردم بوده و احزاب كمونيست باوجود حمايتهاى بى دريغ مالى و سياسى اتحاد شوروى ضعيفترين و كوچكترين احزاب مى باشند!! چرا برعكس پيش بينى هاى ماركس انقلاب كمونيستى در كشورهاى مانند روسيه و چين براه افتاد، در حاليكه كشورهاى مذكور از ناحيۀ رشد وسايل توليد قطعاً مورد توجه بانيان كمونيزم نبوده و در مراحل تاريخى نيمه بورژوازى و نيمه فيودالى قرار داشتند؟! پيروزى انقلاب كمونيستى در روسيه و چين و در مراحلى كه اين كشورها در آن قرار داشتند؛ از نظر ديالكتيك ماركس نه تنها محال بود؛ بلكه مغاير تحليل مادى از تاريخ و حوادث آن مى باشد و نشان مى دهد كه نظر ماركس در مورد مراحل پنجگانۀ تاريخ و عوامل تحولات اجتماعى؛ واهى، بى بنياد و خلاف واقع است. عدم تطابق اين نظريه با واقعيتها باعث شد تا رهبران كمونيست روسيه و چين؛ چون خروشف و مائو؛ راه تجديدنظر در آراء و افكار ماركس را در پيش بگيرند، آن را مخالف پراتيك (مغاير واقع) بخوانند و به تعديل و تصحيح آن بپردازند. چنانچه ماركس در خصوص اولين انقلاب كمونيستى پيش بينى هايى داشت كه تحقق نيافت؛ مائو اين گونه پيش بينى ها را رد نمود و گفت: "در جامعۀ فيودالى غير ممكن بود كه بتوان از پيش قانونمنديهاى جامعۀ سرمايه دارى را شناخت؛ زيرا در آن زمان هنوز سرمايه دارى پديد نگشته بود و پراتيك آن موجود نبود" صفحه 457 سطر اخير از انتخابات مائو. يعنى قانونمنديهاى يك جامعه را تنها زمانى مى توان شناخت كه پراتيك آن موجود باشد!! از كمونيستهاى پيرو انديشه مائو مى پرسيم: ماركس چگونه توانست قانونمنديهاى جامعۀ را شناسايى كند كه آن را نديده و در زمان او پراتيك آن وجود نداشت؟!! شما چرا نظرات او را در باره قانونمنديهاى جامعه كمونيستى مى پذيريد؟! خيلى مضحك و خنده آور است كه از يك سو درك و شناخت قانونمنديهاى يك جامعه را قبل از پراتيك آن و در مرحلۀ قبلى نا ممكن مى خوانند ولى براى اينكه پيش بينى ماركس را در رابطه به انقلاب كمونيستى درست جلوه دهند؛ مى گويند: "ماركسيسم فقط مى توانست محصول جامعۀ سرمايه دارى باشد" (سطر بعدى صفحه 458 از انتخابات مائو). از كمونيستهاى پيرو اين انديشه مى پرسيم: آيا ماركسيسم تنها روابط و مناسبات جامعه سرمايه دارى را بيان نموده و به قانونمنديهاى جامعۀ كمونيستى كه هنوز پراتيك آن در عالم خيال بود؛ اشاره ننموده؟!! در حاليكه تهداب و زيربناى ذهنى جامعۀ كمونيستى توسط ماركس و انگلس در دوران سرمايه دارى و در شرايطى ريخته شده كه پراتيك آنرا مشاهده ننموده اند؛ در عالم خيال و وهم تشكيلات و روابط اقتصادى و سياسى آنرا مشخص نموده اند!! آيا عقايد و انديشه هاى بنيانگذاران كمونيزم نتيجۀ برداشت شان از مطالعۀ پراتيك جامعۀ كمونيستى است؟! در حاليكه هيچ يكى از آنان جامعۀ كمونيستى را مشاهده نكرده بودند، لينين و همكارانش كه براى اولين بار تشكيلات اجتماعى معينى را برمبناى عقايد ماركس و انگلس در كشور روسيه سازمان بخشيدند از كجا به صحت و سقم اين افكار پى بردند؟! درحاليكه (ماركسيستها به اين باور اند كه "فقط پراتيك اجتماعى معيار درست شناخت انسان از دنياى خارجى محسوب مىگردد" (صفحه 458 از آثار منتخب مائو)
    هيچ شكى در اين نيست كه افكار، انديشه ها و عقايد انسان؛ چگونگى كردار و افعال او و روابطش با ديگران را تعيين مى كند، تمامى ابعاد زندگى انسان مظاهرى از عقايد و افكار او بوده، انديشۀ سالم؛ انسان صالحى از او مى سازد و افكار شيطانى موجود شريرى از او بار مى آورد، اگر ما در يك محيط و در ظروف و شرايط يكسان؛ دو انسانى داراى مواصفات متفاوت را مى يابيم؛ يكى صالح و نيكوكار و ديگرى مفسد و شرير؛ يكى مهربان و دلسوز و ديگرى بى رحم و قسى القلب، يكى ظالم و متجاوز بر حقوق انسانهاى مظلوم و مستضعف و ديگرى ايثارگر، مدافع مظلوم و آمادۀ دستگيرى از مستضعفان؛ اين نشان مى دهد كه انسان محكوم مطلق ظروف و شرايط خود نبوده و چنان نيست كه اوضاع اقتصادى جامعه به شخصيت فردى و اجتماعى او جهت مى بخشد و او قادر به رهائى از چنگال جبر زمان نيست!!
    آيا اين دليل محكم براى رد نظر ماترياليستها كافى نيست كه مشاهده مى كنيم تمامى دگرگونى هاى تاريخ و انقلابهاى سياسى، اجتماعى و اقتصادى آن از تغيير در انديشه ها و عقايد مردم مايه گرفته، همواره چنان بوده كه نخست در انديشه هاى مردم انقلاب رونما شده و سپس دگرگونى هاى سياسى، اجتماعى و اقتصادى بميان آمده، عامل اقتصادى همواره نقش ثانوى و ممد را داشته و فقط در تسريع انقلاب كمك كرده است. يكى از مثالهاى بارز چنين انقلابى دگرگونى عميق سياسى، اقتصادى و اجتماعى بود كه اسلام آزاديبخش به بشريت ارمغان آورد، به سلطۀ دو ابر قدرت آن وقت؛ كسرى و قيصر خاتمه بخشيد، بساط بردگى را جمع كرد، برابرى و برادرى ميان تمامى انسانهاى روى زمين؛ مربوط هر قوم و هر نژاد را اعلان كرد، رئيس قوم را خادم مردم خواند، انتخاب او را حق مردم شمرد، قيادتهاى موروثى را باطل خواند، در سرمايۀ ثروتمندان حق مسلمى براى مستمندان قرار داد، زراندوزى از طرق ناروا، سود، احتكار، قمار و سوء استفاده از محروميتها و مجبوريتهاى مستمندان از سوى ارباب زر و زور را تحريم كرد. از كمونيستها مى پرسيم: چه تغييرى در وسايل توليد جامعه آن وقت عرب و حول و حوش آن بميان آمد و راه را براى انقلاب اسلامى باز كرد؟ مگر اسلام عزيز كارش را از تغيير و انقلاب در عقيده و انديشۀ مردم آغاز نكرد؟ آيا چنان نبود كه قبل از آن كه در چگونگى وسايل توليد، نيروهاى مؤلده و مناسبات توليدى ميان مردم تغييرى ايجاد نمايد؛ به سراغ تغيير در عقايد مردم رفت و با صداى رسا گفت: إن الله لايغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم: خدا تا آنگاه حالت قومى را تغيير نمى دهد كه در خود تغيير آورند. يعنى تغيير در خود و انقلاب درونى راه را براى تغيير در جامعه باز مى كند. اسلام نخست در بعد فكرى جامعه و اصلاح عقايد مردم به كار پرداخت، مردم را به تغيير و دگرگونى در خود و افكار خود دعوت كرد، عقايد دوران جاهليت؛ بت پرستى و شرك را عامل تمامى نابسامانيهاى جامعه، بى عدالتى ها، نابرابرى ها، برترى جويى هاى قومى، نژادى و طبقاتى، ناامنى ها، استبداد و اختناق خواند، خواست اين عقايد باطل و گمراه كننده را از دل و دماغ مردم بزدايد، تا راه براى يكتاپرستى، وحدت، برابرى و عدالت باز گردد، پس از تغيير در افكار و عقايد مردم و نجات شان از سموم عقايد شرك آلود شان كه هم گمراه كننده بود و هم تخدير كننده، به تنظيم حيات اجتماعى شان توجه نمود و احكام مربوط به مناسبات اجتماعى، سياسى، اقتصادى و اخلاقى را صادر كرد، اگر كمى در ترتيب نزول سوره هاى قرآن دقت كنيد؛ به زودى متوجه مى شويد كه سوره هاى نازل شده در مكه به بحثهاى اعتقادى اختصاص يافته و در آن به مسائلى توجه بيشتر مبذول شده كه مبناى فكرى و اعتقادى حالت دردناك جامعۀ آن وقت و منشأ ظلم و بى عدالتى ها بود، اما سوره هايى كه در مدينه نازل شده؛ بيشتر به احكام، مقررات و ضوابط تركيز دارد و هدايات ضرورى براى تنظيم حيات فردى و اجتماعى مردم را در آن مى يابيم، راه طبيعى و حكيمانه اى كه هر نهضت فكرى در جهت انقلاب و دگرگونى در جامعه مى پيمايد فقط همين مى تواند باشد نه راه ديگرى.
    2ـ همين اكنون و در مقطعى از تاريخ كه ما در آن به سر مى بريم؛ كشور هاى زيادى وجود دارند كه داراى (وسايل توليد) همگون و همسانند؛ ولى داراى رژيم هاى سياسى مختلف بوده و روابط و مناسبات اقتصادى و اجتماعى شان از همديگر تفاوتهاى عميق دارد، چنانچه امريكا و روسيه داراى وسايل توليد همانند اند؛ ولى داراى دو (انديشۀ) متضاد و آشتى ناپذير، به حكم اين افكار متضاد؛ نظامهاى حاكم بر آنها و مناسبات اقتصادى و اجتماعى شان نيز از هم متفاوت و مختلف بوده، يكى داراى نظام (اشتراكى) و ديگرى داراى نظام (سرمايه دارى)!! نمى دانيم پاسخ كمونيستها به اين تفاوت و اختلاف چه خواهد بود و از ديدگاه ديالكتيك ماركس و اصالت وسايل توليد چگونه آن را توجيه مى كنند؟!! از نظر تيورى بى مصداق و غير عملى ماركسيسم نبايد چنين اتفاقى بيفتد، نبايد كشورهايى داراى وسايل توليد يكسان داراى نظامهاى اجتماعى و سياسى مختلف باشند، زيرا چنين اتفاقى اصالت وسايل توليد را بصورت قطع نفى مى كند و بر ديدگاه ماركس خط بطلان مى كشد!!
    3ـ از كمونيستها مى پرسيم: آيا انقلاب (1789) در فرانسه كه از خصوصيات آن بوجود آمدن نظام سرمايه دارى است؛ محصول و نتيجۀ تغيير در سيستم توليد بود يا نتيجۀ تغيير در طرز فكر و طرز ديد؟! هيچكس نمى تواند ثابت كند كه قبل از انقلاب بورژوازى (سرمايه دارى) در فرانسه؛ تحول و تغييرى در طرز توليد و وسايل توليد آن كشور ايجاد شده بود، حقيقت امر اين است كه تغيير مطمح نظر كمونيستها؛ تغيير در سيستم توليد خود؛ بعد از انقلاب مذكور صورت گرفت.
    4ـ مفسرين مادى تاريخ (ماترياليستها) براى اين كه هر نوع روابط اخلاقى و حقوقى را طبيعى جلوه دهند؛ در پهلوى صدها ادعاى بى سروپاى ديگر مى گويند كه "محيط زيست انسان سازندۀ اخلاق و سجاياى او است!!" به پيروى از روش ترديد نظريات ماترياليستها به استناد واقعيتهاى ملموس و مشهود و ارزيابى آن در محك تجربه، در جواب آنان مى گوئيم: اگر محيط زندگى انسان را سازندۀ سجاياى او بخوانيم و به اين ترتيب اوضاع و شرايط اقتصادى را مقدم بر انديشه ها، افكار و معتقدات بشماريم؛ اولين اعتراضى كه ما به آن بر مى خوريم اين است كه چرا محيط هاى همگون و همسان؛ افكار، انديشه ها، تصورات و سجاياى همگون و همرنگ ايجاد نمى كند؟ چرا در يك محيط شاهد چندين نوعى سجاياى انسانى هستيم؟ مى پرسيم: آيا ستالين و دخترش (كه به امريكا پناه برد و پدرش را بى رحم و قسى القلب خواند)؛ در عين محيط رشد نكردند و در ظروف و شرايط يكسان زندگى بسر نمى بردند؟ اگر وضع زندگى خالق افكار و معتقدات مى بود؛ بايد اين پدر و دختر افكار و معتقدات يكسان مى داشتند!! اگر افكار انعكاس پديده ها و اشياء د ر مغز مى بود و اگر محيط سازندۀ سجاياى انسانى مى بود؛ نبايد دختر برضد انديشه هاى پدرش از يكطرف و برضد موقعيت اجتماعى اش از جانبى ديگر؛ قيام نموده او را انسان جنايتكار و وحشى خون ريز مى خواند و افكار ارتجاعى بورژوازى (به زعم شما) را بر افكار (به اصطلاح شما) مترقى كمونيستى ترجيح مى داد!! عامل اين تغيير فكر چه بود؟!! از كمونيستهاى پيرو خط چين مى پرسيم: چندى قبل منابع خبر رسانى چين تائيد نمود كه ليمپياو وزير دفاع چين كه كنگرۀ حزب كمونيست چين وى را به حيث جانشين مائوتسه دون نامزد كرده بود؛ كودتايى برضد مائو براه انداخت كه بعد از كشف شدن كودتا؛ خواست به كشور شوروى كه شما آن را به ريوزيونيسم و تجديد نظر در ماركسيزم لينينزم متهم و به نام سوسيل امپرياليزم ياد مى كنيد؛ پناه ببرد؛ ولى طياره اش سقوط كرد و كشته شد،
    ادامه دارد

  • جناب ياسين
    اين هم بخش14 كتاب
    اگر از اين بگذريم كه در صورت مؤفقيت در كودتا چه معامله اى با رهبرش مائو مى كرد؛ آيا مانند خروسچوف كه مجسمۀ ستالين را محاكمه كرد او نيز مائو را چون مجسمۀ خيانت به خلق چين معرفى مى كرد يا كارى ديگرى با او مى كرد؛ مى پرسيم كه چرا ليمپياو و مائو كه داراى موقف يكسان اجتماعى و رفقاى يك سنگر و شاگردان يك مدرسه بودند؛ داراى سجاياى متضاد بار آمدند، به مخالفت يكديگر برخاستند، يكى ريويزيونيست شد و ديگرى برموضع قبلى اش پابرجا ماند و وفادار به ماركسيزم لينينزم؟!! چه تغييرى در وسايل توليد چين يا موقف اجتماعى اين دو رقيب رخ داد كه نزديك بود يك تغيير كلى در جامعۀ چين و نظام سياسى اين كشور بوجود آيد؟! اين اختلاف را از ديدگاه ديالكتيك ماركس چگونه توجيه و تعبير مى كنيد و چه تفسير مادى اى براى آن ارائه مى نمائيد؟ عامل اختلافات اين دو از نظر وسايل توليد در چه بود؟ كدام تحولى در وسايل توليد باعث شد كه ليمپياو عليه مائو به كودتا متوسل شود؟ از نظر ماترياليزم ماركس هر مبارزه اى حتماً منشأ طبقاتى دارد، بگوئيد كه منشأ طبقاتى مبارزه ميان ليمپياو و مائو چه بود؟ شما به مبارزۀ قهرآميز طبقاتى باور داريد و شعار مبارزۀ مسالمت آميز رهبران جديد مسكو را عدول از خط مى خوانيد، بگوئيد كه براى كودتاى ليمپياو عليه مائو و اقدام ترور ليمپياو توسط هواداران مائو و سقوط طياره اش به دست آنان چه عنوانى را انتخاب مى كنيد؛ مبارزۀ قهر آميز طبقاتى يا مبارزه مسالمت آميز ريوزيونيستى؟!!
    5ـ اگر محيط و وسايل توليد سازندۀ افكار و مقدم برآن باشد؛ بايد همواره افكار انسانهاى يك جامعه متناسب و متوازن با سطح وسايل توليد و مناسبات توليدى آن جامعه باشد؛ نه برتر از آن و نه پائين تر از آن؛ در حاليكه تاريخ به صراحت بر خلاف آن شهادت مى دهد، چنانچه ماركس و انگلس؛ اين بانيان تيورى ماترياليستى؛ هر دو در جامعۀ بورژوازى يكسان رشد نمودند؛ اگر محيط و مناسبات توليدى سازندۀ افكار و انديشه ها مى بود؛ بايد اين تربيت شدگان دست انگليسها و انگلستان؛ براى حفظ و بقاى نظام بورژوازى انگليس تلاش مى ورزيدند و نظريات ايشان موازى با سطح وسايل توليد آنجا بوده؛ در محدودۀ نظام بورژوازى انگليس محدود و متوازن با آن مى بود، اما برعكس آنها نه تنها مدعى مبازره عليه نظام سرمايه دارى شدند؛ بلكه مخالف اصول فكرى و معتقدات خويش پيش بينى هاى بى ربط و بى مصداقى نيز بعمل آوردند!! اگر آنها واقعاً به ماترياليزم معتقد مى بودند نبايد بالا تر و مافوق محيط زندگى خود و خارج از محدودۀ آن فكر مى كردند؛ زيرا از نظر ديالكتيك ماركس هستى انديشۀ انسان موازى، متناسب و همجهت با هستى اجتماعى او است! مى پرسيم: ماركس چگونه و بنابر كدام دليل ماترياليستى توانست نظرياتى خارج از محدودۀ محيط زيست خود و برتر از آن را ارائه كند؟!
    مثال زنده تر در جهت رد اين ادعاى ميان تهى و بى بنياد؛ پيروزى انقلاب تاريخ ساز و همه جانبۀ اسلامى است كه در محيط جهل زده، تاريك، فسادآلود و جنايتبار عصر نيمه بردگى و نيمه فيودالى عرب ظهور كرد، در محيطى كه انسان ها چون متاعى بى ارزش در بازار به خريد و فروش گذاشته مى شدند، دختران نوزاد با بى رحمى و قساوت زنده بگور مى شدند، زمانى كه وضع اروپا چنان بود كه دانشمندنماهاى بى خرد آن در اين رابطه به بحث مى نشستند و كنفرانسها داير مى كردند كه معلوم كنند؛ آيا برده ها و زنها از جنس بقيۀ انسانها اند؟ آيا خونى كه در رگهاى برده ها و زنها در جريان است با خون بقيۀ انسانها يكسان است يا خير؟ اروپا چه منازعات و جار و جنجالهاى فراوانى را در همين رابطه شاهد بود؟ در چنين محيطى و در چنين زمانى؛ آفتاب پر فروغ اسلام طلوع نمود، دل تاريكى هاى زمان جاهليت را دريد، جبر زمان را شكست، سد ها و موانع را از سر راه برداشت، زنجيرها را پاره كرد، جنگهاى خونين داخلى، بى عدالتى و ظلم، استبداد و اختناق، بردگى و اسارت را از ميان برد و بجاى آن صلح، امنيت، برابرى، عدالت و آزادى را نه تنها براى عرب و سرزمين حجاز، بلكى براى تمامى انسانها در تمامى سرزمينها به ارمغان آورد، آيا انقلابى به اين عظمت، بزرگى، گستردگى و اثرات عميق آن بر تمامى ابعاد زندگى انسان؛ برهان قاطع و دندان شكن در رد ادعاى بى پايۀ مفسرين مادى تاريخ نيست؟!! اگر اسلام محصول مناسبات و وسايل توليد محيط طلوع و ظهورش مى بود بايد از بردگى بدفاع برمى خاست و از نظام ظالمانه و غير انسانى فيوداليزم حمايت مى كرد، بايد بر تمامى مناسبات سياسى، اجتماعى، اقتصادى و فرهنگى جامعه مهر تأييد مى كوبيد، نه حرفى از توحيد و يكتاپرستى به زبان مى آورد و نه سخنى در بارۀ برابرى و وحدت انسانها مى گفت، بت پرستى را جائز مى خواند و نابرابرى ها را موجه، و از نظام طبقاتى حاكم بر جامعه به دفاع مى پرداخت، ولى برعكس اسلام عزيز و آزاديبخش دينى به دنيا ارائه كرد و نظامى را در جهان انسانيت اساس گذاشت كه تاريخ بشريت نه در گذشته ها نظير آنرا ديده است و نه امروز، در هر سرزمينى كه نور اين دين درخشيد و بر هر خطه اى كه اساسات اين دين حكومت كرد، دروازه هاى آرامش، بركت، سعادت و نيك بختى بروى مردم كشاده شد، درخت جهل، ظلم، بيداد گرى و غارت را از ريشه خشكاند، هم برضد فيوداليزم مبارزه كرد و هم توده هاى وسيع مردم را در جهت الغاى بردگى و تمامى مظاهر آن بسيج نمود.
    6ـ اگر وسايل توليد تعيين كنندۀ شعور اجتماعى باشد؛ بايد بدون تغيير در وسايل و نيروى هاى توليدى؛ هيچ تغييرى در نظام اجتماعى صورت نگيرد، نه افكار تغيير نمايد، نه نظام اجتماعى و سياسى و نه فرهنگ و كلتور مردم، در حاليكه تاريخ تحولات اجتماعى بر بطلان اين ادعاى واهى و خلاف واقع گواهى مى دهد، اسلام در پرتو واقعيت عملى و عينى اش دليل قاطع بر كذب اين ارتباط ادعائى ميان افكار و نظام اجتماعى، شكل توليد و مناسبات توزيع تقديم نمود و ثابت كرد كه انسان مى تواند در شرايطى نيز نظام اجتماعى اش را تغيير دهد و كيفيت انقلابى جديدى به آن ببخشد كه در اسلوب و روش توليدى جامعه اش هيچ گونه تغييرى وارد نگرديده، اسلام انقلاب آفرين كه ملت جديدى را همراه با مدنيت تازه و بى نظيرى شكل داد و مسير تاريخ را به شدت تغيير داد؛ زادۀ اسلوب جديد توليد و تغيير در اشكال و نيروهاى توليدى نبود، در حاليكه از ديدگاه ماديون تغيير همه جانبه و اساسى در نظام اجتماعى بدون يك تحول جذرى در وسايل توليد نا ممكن است.
    7ـ گذشته از همه ماركسيستها معيار سطح دانش و درك انسان را سطح توليد قرار داده، چنانچه مائوتسه دون مىگويد: "در طول يك دورۀ تاريخى بسيار طولانى؛ بشر مى توانست تاريخ جامعه را فقط بطور يك جانبه درك كند، زيرا از يك سو تعصب مغرضانۀ طبقات استثمارگر پيوسته موجب تحريف تاريخ جامعه مىگرديد و از سوى ديگر حجم نازل توليد افق ديد انسان را محدود مى ساخت، تنها زمانيكه پرولتارياى مدرن، همراه با نيروهاى عظيم مؤلده و صنايع بزرگ پا به عرصۀ وجود گذاشت؛ بشر توانست درك همه جانبه و تاريخى از تكامل تاريخ جامعه بيابد و شناخت خود را از جامعه به علم مبدل سازد" (صفحه 453 آثار منتخب مائوتسه دون). نادرستى اين پندار كاملاً هويدا است، هر كسى مى داند كه ارتقاى وسايل توليد از سطح نازل به سطح بالا و افزايش در حجم توليد نتيجۀ انديشه و تفكر انسان و تجارب اوست، ارتقاى فكرى انسان و تجاربى كه بتدريج كسب مى كند، باعث ارتقاى وسايل و افزايش در حجم توليد مى شود، اين ادعاء كاملاً بيهوده و خلاف واقع و عكس آن است كه ارتقاى خودبخودى وسايل توليد و حجم آن موجب ارتقاى سطح فكرى انسان مى شود. علاوه بر اين اگر با اين ادعاى خلاف واقع توافق كنيم و بپذيريم كه مستواى ترقى وسايل توليد مستواى فكرى انسان را تعيين مى كند، جامعۀ كه از لحاظ وسايل توليد جلوتر است بايد افكار و عقايدش نيز مترقى تر و پيشرفته تر باشد!! در صورت پذيرش چنين عقيده اى چه دليلى داريم كه افكار و انديشه هاى بورژوازى امريكا را مترقى تر از چين و روسيه نخوانيم؟!! آيا آنها داراى صنايع بزرگ، مدرن و تكامل يافته و پيشرفته تر از چين و روسيه نيستند؟ اگر در جامعۀ امريكا و جوامع ديگر بورژوازى صنايع مدرن و نيروهاى منظم مؤلده پا به عرصۀ وجود گذاشته؛ حتماً شناخت آنها نيز از تكامل تاريخى جامعه همه جانبه بوده، بزعم مائو بايد به علم مبدل گرديده باشد!! و از اينرو بپذيرند كه سطح افكار و انديشه ها در جامعۀ امريكا و انگليس بايد بمراتب عالى تر از سطح انديشه هاى جامعه چين و روسيه باشد!! زيرا همه مى دانند كه سطح توليد آنها متكامل تر از سطح توليد كشورهاى چين و روسيه مى باشد، طبق عقيدۀ مائوتسه دون بايد جامعۀ كمونيستى چين بكوشد تا به سطح افكار جامعه بورژوازى كه عالى تر از افكار خلق چين است؛ صعود نمايد!! اگر به اين پندار نادرست از زاويۀ ديگرى بنگريم؛ مى بينيم كه مائو تسه دون ناخود آگاه اعتراف نموده كه ارادۀ اشخاص بر سازندگى تاريخ و درك انسان از آن تأثير مى گذارد ؛ آنجا كه مىگويد: "تعصب مغرضانۀ طبقات استثمارگر پيوسته موجب تحريف تاريخ جامعه مىگرديد"، اين ديگر صاف و پوست كنده تناقض گوئى است؛ زيرا از يك سو ادعاء مى كند كه وسايل توليد سطح دانش و درك مردم را از تاريخ جامعه تعيين مى كند، و از جانب ديگر مى گويد كه تعصب (ارادۀ) مغرضانۀ طبقات استثمارگر پيوسته موجب تحريف تاريخ جامعه مىگرديد، يعنى اينكه ارادۀ انسانها را در تحريف تاريخ مؤثر شناخته، طبيعى است كه اين تحريف موجب مى شود تا مردم نيز برداشت و درك انحرافى از تاريخ جامعه داشته باشند، يعنى تعصب طبقۀ استثمارگر را در جهت دادن به افكار، انديشه ها و برداشت مردم از تاريخ نيز مؤثر خوانده!! و اين نشان مى دهد كه مائوتسه دون با اين فلسفه گويى خود؛ اختلاط عجيب و نادرى ميان رياليزم و ماترياليزم اختراع كرده است!!
    8ـ مى دانيم كه رشد و تكامل وسايل توليد هميشه تدريجى مى باشد، در حاليكه انقلابهاى اجتماعى همواره آنى، فورى و به شكل جهش مى باشند، از ماترياليستها مى پرسيم: چرا انقلابهاى اجتماعى؛ مثل رشد وسايل توليد، همواره آهسته و تدريجى رونما نمى شوند؟ چرا آنى، فورى و جهش گونه مى باشند؟ تحول يكنوع وسايل توليد به انواع ديگر آن؛ گاهى هزاران سال را دربر مىگيرد؛ در حاليكه انقلابات اجتماعى گاهى در چند روز محدودى وضع حاكم بر يك جامعه را به ضد آن عوض مى كند، امروز يكى حاكم است و فردا ديگرى، امروز يك طبقه و فردا طبقۀ ديگر، امروز يك قوم و فردا قومى ديگر!! باوجود اين ناهمآهنگى عميق ميان رشد وسايل توليد و انقلابهاى اجتماعى؛ چگونه مى توان ادعاء كرد كه افكار و انديشه هاى انسان و نظامهاى اجتماعى اش زادۀ وسايل توليد است؟!
    9 ـ مائوتسه دون مىگويد: "در جامعۀ طبقاتى هر فرد به مثابۀ عضوى از يك طبقۀ معين زندگى مى كند، هيچ فكر و انديشه اى نيست كه بر آن مهر طبقاتى نخورده باشد" (صفحه 453 سطر اول آثار مائوتسه دون)،
    نخستين اعتراضى كه بر اين ادعاى نادرست و واهى ارائه مى شود اين است كه چرا در يك طبقه شاهد افكار و انديشه هاى طبقۀ ديگر هستيم؟ چرا ميان طبقۀ كارگر مخالفين طبقۀ كارگر و ميان غيركارگران هواداران و حاميان آنان ديده مى شوند؟ مائو خود يك كارگر نبود، چگونه توانست رهبر كارگران شود؟ ما در كشور خود گروهايى را داريم كه مدعى انقلاب پرولترى (كارگرى) اند، در حاليكه يك در صد اعضاى آنها مربوط طبقه كارگر نيستند!! از اين گروههايى ماركسيستى كه در جامعۀ فيودالى افغانستان خواهان انقلاب كارگرى اند و مدعى مبارزه برضد دستگاه هاى حاكم و مناسبات اجتماعى فعلى بوده، سنگ خدمت به كارگر را به سينه مى كوبند؛ مى پرسيم: بر پيشانى افكار و انديشه هاى شما چگونه مهر طبقۀ كارگر كوبيده شده؟ اكثريت اعضاى گروههاى شما كه كارگر نبوده و به اصطلاح مفكرين شما از قشر ارتجاعى روشنفكر اند، اينها چگونه افكار قشر مربوطۀ شانرا از دست داده اند و افكار طبقۀ كارگر را كسب كرده اند؟ رهبران و بنيان گذاران اين گروههاى مدافع پرولتارياى جهان اكثراً از شهزاده ها، فيودال زاده ها، جنرال زاده ها و كسانى اند كه كارگران محروم و مظلوم را به اين وضع فلاكت بار كشانده اند، كسانى كه تحت حمايۀ دولت (رژيم شاهى) اند، دولت با تمام قدرت و امكانات خود در خدمت آنها است، اين رهبران از جمله كسانى اند كه يا در (ارگ) تربيه شده اند، يا وزراء، صدر اعظم ها و جنرال زاده ها اند!! در كدر رهبرى و ميان چهره هاى معروف اين گروهها يك نفر را نيز نمى يابيم كه به اصطلاح آنان از طبقۀ پرولتر و كارگر باشد، اينها بايد بحكم منطق ماترياليستى مائو داراى انديشۀ طبقۀ خود بوده، از موقف باداران و پدران شان حمايت مى كردند و در صف مدافعان درجه يك نظام بر ضد نهضت ها و جنبشهاى رهايى بخش قرار مىگرفتند،
    ادامه دارد

  • جناب ياسين
    اين هم بخش15 كتاب
    ولى برعكس مى بينيم كه خود را مدافع كارگران مى شمارند، چهرۀ مبارزين بخود مى گيرند و ادعاى انقلابى دو آتشه را دارند!! آيا انگلس از جملۀ سرمايه داران بزرگ انگلستان نبود؟ او افكار كارگرى و طبقۀ كارگر را از كجا كسب كرد و چرا مهر طبقاتى بر پيشانى افكار انگلس نخورده بود؟ و چرا افكارش در خدمت طبقۀ خودش نبود؟ در جهت مقابل اينها كسانى را سراغ داريم كه به طبقۀ محروم، محكوم و استثمار شوندۀ جامعه تعلق داشتند؛ ولى برخلاف انديشۀ ماركس و مائو؛ افكار و انديشه هاى طبقۀ خود را نداشتند، انقلابى نبودند، در كنار افراد همطبقۀ خود نه ايستاده اند، نه تنها يكجا با همقطاران خويش عليه استبداد طبقات حاكم نرزميده اند بلكه به طبقۀ حاكم و ستمگر پيوسته اند، سنگر مبارزان را از درون تخريب كرده اند، مبارزه عليه نظام حاكم را تضعيف نموده و پيروزى طبقۀ محكوم را به تأخير انداخته اند. اگر موقعيت معين اجتماعى و موقف طبقاتى افراد؛ افكار و انديشه هاى طبقاتى را در آنان باعث مى شد؛ نبايد در صفوف يك طبقه؛ حامى و همفكر طبقۀ ديگر و تلاشى به نفع طبقۀ مخالف مشاهده مى شد، در حاليكه تاريخ مبارزات اجتماعى برخلاف اين عقيده شهادت مى دهد و مبارزين بى شمارى را نشاندهى مى كند كه مربوط به طبقۀ مرفه و حاكم بوده ولى به نفع طبقۀ محروم جامعه با صداقت و اخلاص رزميده اند.
    10ـ اگر حوادث تاريخى را برمبناى تغيير در وسايل توليد و سيستم توليدى تفسير نماييم؛ عمل ريويزيونيستى رهبران مسكو را چگونه مى توان توجيه و تفسير كرد؟ از ماركسيستهاى مائوتسه دون انديشه مى پرسيم: چه تغيير و تحولى در وسايل توليد و مناسبات توليدى روسيۀ زمان ستالين رخ داد كه خروسچف و افكار او را تحويل داد؟ خروسچف چگونه توانست مسير تاريخ را تغيير دهد و روسيه را در جهتى سوق دهد كه با ديالكتيك ماركس مغايرت داشت؟ يك فرد چگونه توانست اراده اش را بر تمامى جامعه تحميل كند؟ چگونه مجال و امكان آن را يافت كه انقلاب پرولترى را از مسيرى كه ماركس، لينين و ستالين براى آن تعيين كرده بود منحرف سازد؟ جبر تاريخ شما چرا نتوانست خروسچف را مهار كند و نگذارد مسير تاريخ را تغيير دهد و جامعۀ سوسيالستى را بسوى بورژوازى منحرف كند و از روسيۀ زمان لينين و ستالين يك قدرتى؛ به اصطلاح شما؛ سوسيال امپريالييزم از آن بسازد؟ آيا از نظر شما و مذهب و مسلك ماترياليستى شما امكان اين وجود دارد كه ارادۀ اشخاص بر روند تكاملى تاريخ تأثير بگذارد و تكامل تاريخ را متوقف سازد؟ اگر چنين كارى محال و ناممكن است پس (خروسچف و دار و دستۀ مرتد او ) چگونه توفيق چنين كارى را حاصل كردند؟
    11ـ از نظر ماركسيسم؛ انسان چون موجود مجبور و محكوم وضع اقتصادى اش محسوب مى شود كه قادر نيست بر خلاف آنچه روابط و مناسبات اقتصادى و شرايط محيطى حكم مى كند؛ عمل نمايد و يا از چندين كار ممكن يكى را انتخاب نمايد، بلكه ماركسيسم مىگويد: حالت اقتصادى تعيين كنندۀ كردار، اعمال، اخلاق، ايديولوژى و مذهب بوده، هيچ عملى را نمى توان مخالف جبر تاريخ و تقاضاى محيط زيست انجام داد!! اگر چنين است كه انسانها محكوم بلاقيد و شرط جبر وضعيت اقتصادى اند، قادر به مخالفت با آن و شكستن زنجير و زولانۀ خواست جامعۀ خود نيستند؛ پس نبايد هيچ كسى را بنابر عملكردهايش مجرم شمرد و محاكمه كرد، عقل و عدل حكم مى كند كه انسان (مجبور) به دليل عملكردى كه بنابر مجبوريتش انجام داده محاكمه نشود و مجازات نگردد!! مكافات و مجازات عمل او بايد متوجه كسى باشد كه او را به انجام چنين كارى وادار ساخته است، از كمونيستها مى پرسيم: عده اى از شما ستالين را به دليل جنايتهاى فراموش نشدنى كه مرتكب شد و مليونها انسان را كشت؛ قابل محاكمه و مؤاخذه مى خواند و عده اى ديگر خروسچف را كه مرتكب ارتداد در ماركسيزم لينينيزم شد و روسيه را از مسير قبلى اش منحرف ساخت؛ مرتد و ريويزيونيست مى خواند و قابل محاكمه و مجازات مى شمارد، در حاليكه به حكم ماترياليزم ماركس هر دو (ستالين و خروسچف) محكوم جبر تاريخ و جبر حالت اقتصادى شان بوده، قدرت سرپيچى از آنرا نداشتند، افكار شان زادۀ وضع موجود شان بود، بنابر اين نبايد مجرم و جنايتكار تلقى شوند و سزاوار مجازات خوانده شوند!! از مداحان سوسيال امپرياليزم روس مى پرسيم: چرا حزب كمونيست روسيه را حق بجانب مى خوانيد كه ستالين را به محاكمه كشاند و عليه خروسچف دست به كودتا زد؟!! و تعجب آور اينكه چرا ستالين را در وقت حياتش محاكمه نكردند؟!! در صورتيكه زعماى امروز كرملين و آقايونى كه امروز بر كرسى اقتدار تكيه زده اند؛ همسنگران ستالين و در تمامى فعاليتها، جنايات و وحشى گرى هايش همنواى او بودند!! اگر شما واقعاً ماركسيست هستيد بايد بگوئيد كه در زمان اقتدار ستالين همۀ شان جنايت پيشه بودند، ولى حالاكه شرايط تغيير نموده؛ به حكم شرايط جديد از گذشته ها پشيمان شده اند و براى جبران گذشته هاى ننگين و جلب توجه مردم؛ مجسمۀ يكى را محاكمه نمودند، تا سند برائت ديگران شود!! بگوئيد: محاكمۀ ستالين و خروسچف و ديگران؛ بعد از آنكه قدرت سياسى را از دست مى دهند يا از صحنه كنار مى روند؛ بيانگر چه واقعيتى است؟!! بدون شك كه اين رويداد نشان مى دهد كه در حزب كمونيست روسيه ديكتاتورى خشن فردى حاكم بوده، هر كى بر اريكۀ قدرت تكيه مى زند مجال هر كارى را؛ هر چند جنايت بزرگ و نابخشودنى بوده و مغاير تمامى موازين بشرى و معيارهاى قبول شده در جامعه باشد؛ بدست مى آورد، هيچ كسى؛ حتى مقامات بلند حزبى جرأت مخالفت با او را نداشته و جسارت نمى كند بر عملكردهاى او اعتراض نمايد!! نظام كمونيستى كه عنوان ديكتاتورى پرولتاريا را به آن داده اند؛ در واقع ديكتاتورى فردى است. آيا محاكمۀ ستالين و خروسچف، پس از كنار رفتن شان و توسط كسانى كه در مراتب حزبى نزديكترين افراد به آنان بودند؛ به هر شاگرد تاريخ ثابت نمى كند كه اين نيز از نوع همان ديكتاتورى هاى قرون وسطى در اروپا، آسيا و افريقا، ديكتاتوريهاى پاپ ها و چنگيزها است كه فقط اسمش تغيير نموده و ماهيتش همان است كه بود.
    زمانى كه انسان از خدا انكار نموده، حساب و كتاب و مكافات و مجازات اخروى را نفى مى كند، آيا چيزى را سراغ داريم كه اين انسان را در اثناى استيلاء و سلطه اش از خودكامگى و لجام گسيختگى باز دارد، نگذارد به حق ديگران تجاوز كند؟ چه چيزى او را مهار خواهد كرد؟ چرا بايد اجازه دهد كه كسى چون حريف و رقيب او ظاهر شود، بر تصرفات او اعتراض نمايد و مانع تحقق هوى و هوس او شود؟ عامل عمدۀ انحراف حكام و زمامداران در جوامع غير اسلامى و سكوت ملتها در برابر تجاوزات آنان؛ عدم عقيده به خدا و عدم باور به آخرت و مكافات و مجازات اعمال است، عقيده به خدا باعث مى شود تا جلو انحرافات افراد را بگيرد و نگذارد حكام جابر و ستمگر زنجير بردگى و غلامى را در دست و پاى مظلومان و ستمكشان بيندازند. بدون عقيده بخدا هيچ چيزى ديگر نمى تواند ضامن اجراى قانون بوده، برابرى، عدالت، امنيت و عدم تجاوز به حقوق ستمكشان را تأمين و ستمگران را مهار كند، در جايى كه باور به خدا و آخرت وجود ندارد؛ زورمندان آنجا براى اشباع هوسهاى نفس سركش شان حتماً قوانين را پامال خواهند كرد، مقررات جامعه را به نفع خود، گروه، قوم و حزب خود تغيير خواهند داد، به حقوق ديگران تجاوز خواهند كرد و مخالفان شان را با قساوت و بى رحمى از ميان خواهند برد.
    12ـ اشتباه ماترياليزم نه تنها در اين است كه به هستى از ديدگاه تنگ و تاريك مادى مى نگرد، قضاوتهايش مصداق عملى نداشته، با واقعيتهاى هستى تطابق نمى كند؛ بلكه هم از مجموع عالم تصوير نادرست و خلاف واقع ارائه مى كند و هم از انسان و فطرت او و غرايز و مشاعر او، ماترياليزم زمانى كه خواسته است به تفسير انسان بپردازد؛ انگيزه ها، عواطف، احساسات و تمايلات درونى انسان را قطعاً فراموش مى كند، او را چون پرزه اى در يك ماشين بزرگ مى خواند، كه از خود اختيارى ندارد و قادر به انتخاب جهت و مسير حركت خود نبوده، بطور مطلق محكوم جبر زمان و مكان است!! و اين از مشخصات و لوازم تمامى انديشه هاى الحادى و خداستيز است، انديشه هايى كه خرد تاريك انسان منكر خدا منشأ آن است. چه كسى نمى داند كه انديشه و دانش محدود بشرى؛ در بهترين حالتش؛ متكى بر تجربه و آزمايش است، شناخت انسان از عالم؛ با اتكاء به تجربه و آزمايش؛ محدود است و به زمان و مكان منحصر، انسان تا حال نتوانسته است خود و بخش كوچك اين عالم فراخ و بى انتهاء را بطور دقيق شناسايى كند، درك دقيق اين عالم با تمامى پديده هاى بى حساب آن و با تمامى روابط و قانونمندى هايى كه برآن حكومت مى كنند و تمامى اهدافى كه هر جزء اين عالم مطمح نظر دارد، براى آن آفريده شده و براى تحقق آن تلاش مى ورزد، و درك تمامى پيوندها و مناسباتى كه ميان پديده هاى بى شمار اين هستى وجود دارد؛ به نحوى كه همه بطور همآهنگ، دست بدست و منظم كار مى كنند و در جهت كمال و ترقى جلو مى روند، اگر نگوييم محال است؛ على الاقل مى توانيم بگوييم كه انسان تا حال به آن دست نيافته و در آيندۀ نزديك نيز به آن نايل نخواهد شد. با برداشت ناقص از عالم و پديده هايش نمى توان جهان، هستى و انسان را تفسير كرد، غايۀ خلقتش را شناخت و مسير سالم رشد و ترقى اش را توضيح داد. در پرتو اين انديشه هاى ناقص و برداشتهاى تنگ نظرانه؛ هر تفسيرى كه از طبيعت، هستى، انسان و هدف خلقت و آفرينش آنها صورت مىگيرد؛ حتماً ناقص، نسبى و منحصر به محدودۀ تنگى خواهد بود كه نمى توان آنها را عموميت بخشيد و بر بخشهاى وسيع عالم تطبيق كرد، زيرا درك، شناخت و برداشتهاى انسان از پديده هاى عالم نسبى است و تجربه و آزمايش نيز تنها يك گوشۀ محدود و ناچيز هستى را كه به مقايسه با لايتناهى قابل اعتناء نيست، مى تواند توضيح دهد، البته شناختى كه در نتيجه تجربه و آزمايش بدست آمده؛ در همان محدودۀ معين و مشخصش ارزش دارد، و تعميم آن بر تمامى هستى و موجودات اشتباه است و جسارت بى جا. اما اگر اين افكار و انديشه ها از تجربه و آزمايش نيز الهام نگرفته باشند؛ در آنصورت نمى توان آن را چيزى بيش از تصورات ذهنى، واهى و غير قابل اعتناء خواند.
    ماترياليزم كه تفسير مادى جهان و مجموعۀ از تصورات و برداشتهاى ناقص و تنگ نظرانۀ يك فرد يا چندين فرد در مورد جهان و هستى است، از تجارب علمى انسان مايه نگرفته، بر تعدادى از تصورات دور از واقعيت بنيانگذارى شده؛ و قبل از پيروزى انقلاب روسيه به آزمايش گذاشته نشده؛ نمى تواند ارزش علمى داشته، چيزى بيش از افسانه هاى مخدر و مسموم كننده تلقى شود.
    در بحثهاى قبلى به برخى از اشتباهات ماترياليستها در بارۀ نقش و تأثير وسايل توليد در تعيين چگونگى نظام اجتماعى بشر و عقايد و افكار انسان اشاره كرديم، بيائيد تأثير سوء اين اشتباهات را نيز به بررسى بگيريم و ببينيم كه چه اثراتى سوء و زشتى بر عواطف و احساسات مردم بجا مىگذارد.
    13ـ عقايد ماديون مبنى بر اينكه تغيير و تحول اوضاع و مناسبات اجتماعى؛ پيوند عميق و ناگسستنى با سطح وسايل توليد داشته، انسان و اراده و انديشه هاى او هيچ نقشى در دگرگونى و تحول اوضاع سياسى، فرهنگى و اجتماعى نداشته، انسان نه تنها قادر به تغيير وضع حاكم بر جامعۀ خود نيست بلكه افكار و انديشه هاى او خود زادۀ وضع اقتصادى جامعۀ او است!! چنين برداشتى از انسان و نقش او در جامعه همواره در خدمت نيروهاى استبدادى مسلط بر جامعه قرار مى گيرد، به آنانكه از وضع شاكى اند و در پى تغيير و دگرگونى؛ تلقين مى كند كه تلاشهاى تان در جهت ايجاد دگرگونى در جامعه نتيجه اى تحويل نخواهد داد و هر اقدام تان در اين رابطه با مشت آهنين جبر تاريخ مواجه خواهد شد، اين برداشت نادرست به توده هاى ميليونى انسانهايى كه تحت ستم و شكنجه و زير پاشنه هاى آهنين زور گويان قلدر خرد مى شوند و برده و اسير مستبدين اند؛ چنين تلقين مى كند كه اين وضع محصول فكر، اراده و تصرفات هيچكسى نبوده، جبر زمان پيش آورده، مستبدين و حاميان اين اوضاع ظالمانۀ غير انسانى نيز در ايجاد آن نقشى نداشته و تلاشهاى مبارزين و انقلابيون، و قيامهاى مردمى نيز قادر به تغيير آن نخواهد شد،
    ادامه دارد

  • جناب ياسين
    اين هم بخش16 كتاب
    همانگونه كه ماركس مىگويد: "در حيات مردم هميشه نظامى حكمفرما است كه فكر عالى و ارادۀ قوى انسان در تغيير و به وجود آوردن آن هيچ نقشى ندارد؛ بلكه اين وضع زندگى است كه افكار و تمايلات او را به وجود مى آورد" (نقل از تاريخ تحولات اجتماعى)، يا چنانچه در تعريف آزادى مىگويد: "آزادى يعنى مطابق قوانين جامعه عمل كردن" (نقل از انتشارات كمونيستها)، اين تعريفها نشان مى دهد كه از نظر ماترياليستها ارادۀ انسان هيچ نقشى در تحولات اجتماعى ندارد، آزادى نيز از نظر آنان پابندى به قوانين مسلط بر جامعه است، همان تعبيرى كه تمامى نظامها و مكتبهاى استبدادى و ديكتاتورها و ديكتاتوريها از آزادى دارند و به مردم مى گويند: وضع حاكم بر جامعه زادۀ جبر تاريخ است، مخالفت با آن بيهوده و بى حاصل، و همانگونه كه (مذهب بلعم باعور) و (مذهبداران در خدمت فرعون) به مردم مى گويند: از وضع حاكم شكايت نكنيد كه اين از مقدرات الهى است و اعتراض بر آن ناروا و ناجائز!! ماترياليستها نيز آزادى را در پابندى به قوانين حاكم بر جامعه محدود نموده و نقش انسان در تغيير مسير تاريخ را نفى كرده اند، حرفها و تعريفهاى آنان از آزادى و نقش انسان در تحولات اجتماعى هيچ تفاوتى با حرفهاى فيلسوف نماهايى ندارد كه همواره در خدمت حكام و زمامداران جابر و ستمگر بوده اند، در خدمت كسانى كه زمام نظام حاكم در اختيار آنان و ضامن ادامۀ اقتدار جابرانۀ آنان و قوانين عينى جامعه به نفع آنان بوده، (فيلسوف نماهاى مكار) و (مذهبداران فريبكار) را براى توجيه وضع حاكم استخدام كرده اند، كه يكى پاى فلسفۀ پوچ (جبر تاريخ) را براى دفاع از منافع سياسى و اقتصادى طبقۀ حاكم به ميان كشيده و ديگرى (مذهب جبر مقدرات الهى) را، منظور هر دو يكى و آن اين كه دست و پاى اكثريت محكوم و ستمكشيده را در دام نيرنگ (قانون) و (جبر زمان) ببندند، جلو (بغاوت) از نظام را بگيرند و صداى اعتراض محرومان و مظلومان را در سينه ها خفه كنند.
    آيا نظامى كه از سوى سرمايه دار بزرگ انگلستان (انگلس) و رفيقش ماركس طراحى شد كه در آن آزادى فرهنگى، آزادى فكر و بيان، آزادى انتخاب شغل، آزادى انتخاب مسكن، آزادى تشكيل احزاب سياسى، حق انتقاد بر سياستهاى نظام، حق داشتن ملكيت شخصى، حق انتخاب شدن و انتخاب كردن و ساير حقوق انسانى وجود ندارد، نظامى كه نمونه اش را اكنون در روسيه و چين مشاهده مى كنيم، كه قوانين اساسى هر دو كشور؛ اين آزادى ها و حقوق را به صورت همه جانبه از مردم سلب نموده، مردمان مظلوم روسيه و چين را در قفس آهنين ديكتاتورى كمونيستى اسير ساخته، مصداق عملى ايديولوژى ماترياليستى ماركس و ديالكتيك تاريخى او است، لينين اين بنيانگذار ديكتاتورى كمونيستى در روسيه با بى باكى تمام مى گويد: "ديكتاتورى پرولتاريا نظامى نيست كه در آن آزادى فرهنگى وجود داشته باشد تا به نفع بورژوازى تبليغات صورت گيرد"!!،.
    حقيقت امر اين است كه رژيمهاى استبدادى از دادن آزادى به مردم مى ترسند و بقاى شان را در اختناق، سانسور و سلب آزاديهاى مردم جستجو مى كنند. همه مى دانيم كه هر نظام اجتماعى و هر رژيم سياسى براى بقاء و دوام حاكيمت خود به دو پايگاه اساسى ضرورت دارد: يكى پاسخ به نيازمنديهاى حياتى مردم و رفع احتياجات اساسى شان و ديگرى پاسخ به خواسته هاى معنوى مردم، همآهنگى با باورهاى شان و نفوذ در دلهاى شان، يك نظام اجتماعى در صورتى مى تواند دوام كند و پا برجا بماند كه از يك طرف با تطبيق سياستهاى اجتماعى، مدنى و اقتصادى معقول و پاسخگو به نيازمنديهاى افراد جامعه تأييد و حمايت مردم را كسب كند و از طرف ديگر عدالت را تأمين كند، مردم در سايۀ آن احساس امنيت و آرامش نموده، از ناحيۀ عدم تجاوز به حقوق خويش و آبرو عزت شان مطمئن باشند، نظام را ضامن رفاه، سعادت و آرامش شان شمرده و بهمين دليل به دوام و بقاى آن علاقمند بوده، براى دفاع از آن حاضر به فداكارى باشند. (آزادى) و (عدم اختناق) از خصوصيات و مشخصات اين نوع نظام مى باشد، اما زمانيكه رژيمهاى اجتماعى و سياسى اين دو پايگاه اساسى را از دست مى دهند؛ براى بقاى شان چاره اى جز توسل به سلب آزاديها، ترور و اختناق نداشته، از زور و سرنيزه، توپ و تفنگ، زندان و چهارچوبه هاى دار استفاده نموده، دهن مردم را مى ببندند و صداهاى شان را خفه مى كنند. مسلماً از رژيم سياسى كه من و همنوعانم راضى هستيم؛ هرگز به مخالفت آن نمى پردازيم، بر ضد آن توطئه نمى چينيم و به قيام متوسل نمى شويم، نظام نيز از من نمى ترسد، بر من بى اعتماد نمى شود، آزادى ام را سلب نمى كند، مرا از حقوق طبيعى و انسانى ام محروم نمى سازد و همواره از من و حقوقم به دفاع مى پردازد، من نيز بالمقابل تعهد مى كنم كه تمامى نيروهايم را در دفاع از اين نظام و در جهت رشد و شگوفايى هرچه بيشتر آن بسيج كنم، نه من از او نفرت دارم و نه او از من هراسى. بدون شك كه اين فقط ديكتاتورى هاى ظالمانۀ غير انسانى است كه چون بر گردۀ مردم سنگينى مى كنند و اعتمادى به مردم ندارند، از مردم مى ترسند و انزجار و نفرت مردم را چنان مى يابند كه هر لحظه اى آنها را به سقوط و نابودى تهديد مى كند، ناچار به زور گويى متوسل مى شوند، آزادى هايى را كه حق مسلم هر انسان و جزء لاينفك هر نظام انسانى است؛ سلب مى كنند و از طريق نويسندگان مزدور و توجيه گران فيلسوف نما؛ به توده هاى ستمكش؛ منطق جبر تاريخ را تلقين نموده، آزادى را منفور جلوه مى دهند و بغاوت از نظام را مخالفت با قضاء و قدر الهى مى شمارند و از مردم مى خواهند كه بر وضع موجود راضى باشند، از نظام و قوانين آن چشم بسته و لاشعورى اطاعت كنند، تا آنانكه ستم مى كشند و زير شلاق ستم، ظلم و استثمار حكام ستمگر خرد مى شوند؛ برضد وضع رقتبار اجتماعى شان كه محصول لجام گسيختگى هاى حكام ظالم و مستبد است؛ قيام نكنند، وضع را طبيعى، لابدى و زائيدۀ جبر تاريخ تلقى نموده، تفاوتها، نابرابريها، بى عدالتى ها و ستمها را عادى، تخلف ناپذير و تغيير ناپذير دانسته، در برابر زورگويان؛ مطيع و خاضع بوده، با رگ و پوست مطيع و فرمانبردار و چون بردۀ گوش بفرمان باشند. و اين همان چيزى است كه زمامداران جبار و ستمگر براى نيل به آن مصارف هنگفت و بى شمارى متحمل مى شوند، هزاران نوكر قلم بدست استخدام مى كنند تا ديكتاتورى هاى فردى و مطلقۀ شان، زير ماسكهاى فريبنده، از سقوط و متلاشى شدن درامان بماند.
    14ـ مسئلۀ ديگرى كه در مبحث جامعه شناسى؛ اكثراً مطرح و به بحث گرفته مى شود؛ (محرك و انگيزۀ فعاليتهاى انسان) است، ماترياليستها ادعاء مى كنند كه محرك اصلى و عمدۀ تمامى فعاليتهاى فردى و اجتماعى انسان، دوستى و دشمنى، جنگ و صلح، كار و پيكار، جنبشها و قيامها، اطاعت از نظام و مخالفت با آن و تمامى تلاشهاى ديگرش، همه و همه انگيزه و زيربناى اقتصادى دارد، چنانچه ماركس مىگويد: "هر فعاليت اجتماعى بخاطر منافع اقتصادى صورت مىگيرد"، از نظر كمونيستها؛ اگر مادر با فرزندش محبت مى ورزد و براى آسايش او آرامش خود را فدايش مى كند، اين محبت و فداكارى حتماً انگيزۀ اقتصادى دارد!! اگر مبارز انقلابى و ايثارگرى از مظلومان به دفاع پرداخته، عليه ظلم و ستم مى رزمد؛ به زندان مى رود، به اعدام محكوم مى شود، همه را به پيشانى باز مى پذيرد، حتماً محرك اقتصادى داشته، منظورش بهره بردارى مادى است، از نظر كمونيستها هيچ فعاليت انسان انگيزۀ معنوى نداشته، منافع مادى و اقتصادى؛ انگيزۀ اصلى و هدف نهايى هر فعاليت فردى و اجتماعى او مى باشد!! به عامل اقتصادى به عنوان انگيزۀ فعاليتها چنان عموميت بخشيده اند كه تمامى فعاليتهاى فردى و اجتماعى انسان، چون روابط فردى، علايق خانوادگى، دوستى و دشمنى، محبت و نفرت، صلح و جنگ، وطن خواهى و وطنفروشى، و ابعاد مختلف مبارزات سياسى او را احتواء مى كند، از نظر آنان هر كارى وسيله اى براى رسيدن به هدف اقتصادى محسوب مى شود، چگونگى هدف؛ نوعيت وسيله را تعيين نموده و عامل اساسى ايجاد آن است، انگيزه و محرك اساسى در تمامى فعاليتهاى انسان منافع اقتصادى مى باشد!! ولى اگر عينك سياه قضاوت مادى را كنار گذاشته، با نگاه شفاف، واقعبين و عادلانه به انسان و انگيزه ها و محركات او بنگريم او را خيلى برتر از آن مى يابيم كه كمونيستها ترسيم مى كنند، اعتراف مى كنيم كه انگيزۀ مادى يكى از دهها انگيزه و غريزه او بوده، احساسات، تمايلات، عواطف، مشاعر و غرايز او خيلى بيش از آن و خيلى عميقتر و فراختر از آن است كه كمونيستها گمان مى كنند. عواطف و مشاعر درونى انسان انگيزه هايى براى فعاليتها مختلف او مى باشند، عوامل بيرونى در تلاشهاى انسان نقش ثانوى داشته، كارى بيش از اين انجام نمى دهد كه غرايز او را تحريك كند، اگر در درون انسان اين غرايز وجود نداشت؛ انگيزه هاى بيرونى نمى توانست او را بكارى وادارد. چنانچه انسان زمانى به فعاليت جنسى تحريك مى شود كه تمايل درونى و غريزۀ آن موجود و فعال باشد، كسانيكه از نيروى تمايل جنسى محروم باشند؛ هرگز با ديدن جنس مقابل به فعاليت جنسى تحريك نمى شوند، بقيۀ غرايز انسان نيز شبيه اين غريزه اند، در وجود انسان علاوه بر غرايزى چون خوردن، نوشيدن و لباس پوشيدن؛ غرايز زياد ديگرى وجود دارند، كه تمايل جنسى يكى از آنها است، همانگونه كه ماركس تمامى غرايز انسان را در انگيزۀ اقتصادى خلاصه مى كند، همكيش يهودى ديگر او؛ فرويد آنرا در غريزه جنسى خلاصه كرده و مى گويد: تمامى فعاليتهاى انسان انگيزۀ جنسى دارد!! مدعى است كه محبت پدر و مادر به اولاد شان نيز منشأ جنسى دارد!! علايق انسان را كه بگذاريد حتى رؤياهاى انسان را نيز از اين زاويه تعبير نموده، ادعاء مى كند كه تمنيات شكست خوردۀ جنسى به شكل رؤياها تبارز مى كنند!! به ماركس مى گوئيم: براى رد ادعاى تو؛ ادعاى رفيق يهوديت به تنهايى كفايت مى كند، هيچ شكى در اين نيست كه غريزۀ جنسى انسان خيلى قوى تر از انگيزه هاى اقتصادى او است، انسان به حكم اين غريزه؛ كه دوام نسل او را تضمين مى كند؛ در خيلى از موارد عكس خواستها و انگيزه هاى اقتصادى خود عمل مى كند. در اين نيز هيچ شكى نيست كه ماركس و فرويد هردو در برداشت شان از انسان و غرايزش به بيراهه رفته اند و از زاويۀ تنگ و تاريكى به انسان نگريسته اند. انسان علاوه بر دو غريزۀ مطمح نظر ماركس و فرويد؛ غرايز زياد ديگرى دارد كه هر يكى انگيزۀ فعاليت جداگانۀ او است. يكى او را به محبت با اولادش و ايثار و خودگذرى براى آنان وامى دارد، ديگرى به نوع دوستى، ترحم به مظلوم، دفاع از حق، عدالت پسندى، اظهار نفرت از ظلم و ظالم، كاوش و جستجو، تلاش براى درك حقيقت و ... تحريك مى كند، اگر اين غرايز كه خالق انسان در او بوديعت گذاشته؛ سركوب نشوند و از مسير طبيعى و فطرى شان منحرف نگردند؛ حتماً انسان را موجود نوع دوست، عدالت خواه، حقيقت پسند، جستجوگر، مبتكر، ظلم ستيز، مدافع مظلوم، مبارز و انقلابى بار آورده، هر يكى در عملكردهاى انسان نمايان گرديده، كردار او را تعيين و خصلتهاى مقتضى را به او عطا مى كند. منفعت طلبى و علاقه به مال و ثروت يكى از اين انگيزه ها است نه تمامى آنها و اين غريزه نه تنها انگيزۀ تمامى فعاليتهاى گوناگون انسان نيست بلكه انسان اكثراً به حكم غرايز ديگر به خواسته هاى اين غريزه جواب رد داده، منافع مادى اش را در پاى خواسته هاى ديگرش فدا مى كند، تاريخ طولانى بشريت داستانهاى بى شمار كسانى را در جلو ما مى گذارد كه براى اهداف مقدس شان نه تنها ثروت و سرمايۀ شان را فدا كرده اند بلكه به استقبال شهادت رفته اند، تاريخ از مبارزين صديق و راستينى نام مى برد كه در راه حق و عدالت؛ بدون انديشه به خود رزميده اند، عليه ظلم و ستم و بى عدالتى ها تا پاى جان مبارزه كرده اند و قربانى ها داده اند، آيا ماترياليزم ماركس قادر است براى اين ايثارگريها و فداكاريها توجيه مادى ارائه كند؟!! بدون شك كه نمى توان انگيزه و محرك مادى براى آن سراغ كرد، ناگزيريم اعتراف كنيم كه حتماً انگيزه هاى ديگرى اين رادمردان ايثارگر را به فداكاريها و قربانيها آماده كرده است، حتماً اهداف برتر و مقدسى مطمح نظر آنان بوده، اهدافى كه آنرا برتر از لذات زندگى محدود و موقت خود تلقى كرده اند، نفرت و انزجار شديد شان از ظلم و ظالم، عاطفه و ترحم عميق شان به ستمكشيده و مظلوم، عشق به آزادى، نفرت از بردگى و غلامى و انگيزه هاى پاك ديگرى آنانرا به اين ايثارگرى ها تشويق كرده و به سنگر مبارزه و نبرد كشانده اند. تاريخ نام رادمردانى را در دل خود ثبت نموده كه احساس نوع دوستى و عاطفه و ترحم شان نسبت به انسان؛ آنها را تا مرحله اى بالا برده كه خود مرگ را پذيرفته اند تا ديگران را از مرگ، گرسنگى و فقر نجات دهند، اگر اوراق تاريخ را به دقت مرور كنيم و به اين چهره هاى نورانى عميقاً توجه نماييم، مى بينيم كه نمونه هاى برازندۀ چنين رادمردان را تنها در صفوف افراد مؤمن مى توان مشاهده كرد و در قطار ديگران جز به ندرت نمى توان يافت،
    ادامه دارد

  • جناب ياسين
    اين هم بخش17 كتاب
    آرى؛ كسى كه به خدا، آخرت، زندگى بعد از مرگ و مكافات و مجازات الهى باور دارد و خدا را پاداش دهندۀ عادل اعمال مى خواند، او براى ايثار و خود گذرى انگيزه دارد، در نظر چنين مردمى زندگى در مجموع و با تمامى نعمات و لذت هاى آن وسيله اى بيش نيست، زاد راه او در سفريست بسوى خدا و زندگانى جاويدانۀ اخروى، باور او اين است كه اگر در راه دفاع از حق، رهايى انسان مظلوم از چنگال ستمگران، مبارزه براى نجات مردم از سلطۀ قلدرها و ديكتاتورها، دعوت مردم به آزادى و يكتا پرستى كشته شود؛ با اين مرگ به سوى پروردگارش مى رود و نزد وى پاداش كامل ايثارش را مى يابد، اگر چنين كسى زندگى اش را فداى آرمانهاى بزرگش سازد، به اميد اينكه رضاى پروردگارش را حاصل كند، نه تنها تعجب آور نيست؛ بلكه تقاضاى اين باورها چيزى غير از اين بوده نمى تواند. اگر او براى نجات بشريت از جهل و گمراهى، فساد و بدكارى، شرك، بت پرستى و شخصيت پرستى، بيداد گرى و ستم، زورگويى و تجاوز، تبعيض و تعصب، تحقير و توهين انسان و تجاوز بر كرامت او مبارزه مى كند و مى خواهد نظام عدل الهى حاكم شود و در پرتو آن فرد و جامعه به عدالت، صلح، امنيت، شرف و عزت نايل گردد؛ و حاضر است در اين راه از مال و جان خود بگذرد؛ نبايد تعجب كرد، اينها تقاضاى ايمان او و نتيجۀ محتوم باورهاى اوست، براى كمونيستها و آنانكه از عينك سياه ماترياليزم به انسان و غرايز و مشاعر او مى نگرند؛ اين نوع ايثارگريها نه تنها باعث حيرت و تعجب است؛ بلكه غيرقابل فهم و غيرقابل توجيه است.
    15ـ از اين مداحان سر سپردۀ استعمار سرخ و عمال ديكتاتوريهاى كمونيستى مى پرسيم: اگر انگيزۀ سعى و تلاش انسان و جنبشهاى بشرى؛ تنها منافع مادى بوده و مساعى انسان هيچ محرك ديگرى نداشته باشد؛ در آن صورت نبايد هيچ كمونيستى زندگى اش را براى ديگران و به غرض نيل به اهداف و مقاصد مجهول و غيريقينى به مخاطره بيندازد!! كمونيست بايد دوست كسى باشد كه خواسته هاى مادى اش را برآورده سازد و دشمن كسى كه منافع مادى او را به خطر مى اندازد، تا زمانى بايد خود را مبارز جلوه دهد كه از سوى زمامداران (به اصطلاح كمونيستها ارتجاع و امپرياليزم) تعهد مقام و چوكى و امتيازات اقتصادى كسب كند، اكتهاى دروغين مبارزه براى دفاع از كارگر و برزگر را تا زمانى اجراء كنند كه پاى منافع اقتصادى در ميان باشد، انسان دوستى، عدالت خواهى، محبت با اولاد و خانواده، نفرت از ظلم و ترحم بر مظلوم را بايد كاملاً كنار بگذارند، از ديدگاه مكتب آنان اينها در وجود شان سراغ نمى شود و محرك و انگيزۀ تلاشها و فعاليتهاى شان نمى باشد!! كسانى كه برداشت شان از انسان و انگيزۀ عملكردهايش چنين است؛ چه دليلى دارند كه عليه ظلم و ستم مبازره كنند و در اين راه منافع مادى و جان و مال شان را به مخاطره بيندازند؟ مبارزه عليه ظلم و ستم و به اصطلاح كمونيستها (مبارزه عليه ارتجاع و امپرياليزم) قربانى مى طلبد، خطر تلفات مالى و جانى را در پى دارد، آيا از ديدگاه ماترياليزم ماركس انسانى كه مال و جانش را به مخاطره مى اندازد كودن و بى عقل نيست؟ آيا درست است به خاطر نيل به اغراض سياسى از زندگى اش بگذرد؟ انسان كمونيست بايد همواره منافع مادى اش را براى زيستن و زنده بودن ارج بگذارد و سعى كند به آن دست يابد و صدمه اى به آن نرسد؛ براى ماترياليستها منافع مادى هدف زندگى است؛ آيا درست است كه كسى هدف را فداى وسيله كند؟ ماترياليست چرا بايد به كارى متوسل شود كه به منافع اقتصادى اش صدمه بزند؟
    ماركس در معرفى دقيق يك ماترياليست مدعى روشنفكرى اشتباه نكرده كه مىگويد: "روشنفكر از جملۀ مرتجع ترين قشرها است، به خاطر اينكه مستقيماً در انقلاب سهم نمىگيرد"، ما نيز در اين رابطه ترديدى نداريم، چون روشن فكرى را كه انديشه هاى ماركس عرضه مى كند و روشن فكرى كه انديشه هاى ماركس را معيار سنجش و بررسى قضاياى زندگى اش قرار مى دهد؛ بدون شك بايد انسان جبون، ترسو، ابن الوقت و مرتجع باشد و مبارزه در ميدان عمل و درگيرى با دشمن را به كارگران و دهقانانى بگذارد كه داراى فكر روشن نيستند!!
    بياييد اين را نيز به بررسى بگيريم كه انسان در چه صورتى هدايت يافته است و راه و روش زندگى اش صحيح و سالم، و در كدام صورتى گمراه است و به بى راهه رفته و روش نادرست و غلطى در پيش گرفته؟ مى دانيم كه شخصيت انسان و روش و منش او در زندگى؛ وابسته به چگونگى عقيده اش در بارۀ ذات انسان، حيثيتش در عالم و هدف خلقتش از يك سو و اعتقادش در مورد مجموع هستى و غايۀ خلقتش از سوى ديگر است، عقيدۀ درست و جهان بينى دقيق و شفاف كه مبتنى بر حقايق و واقعيتها باشد؛ انسان را در جهت صحيح و سالم هدايت مى كند، سمت و سوى حركت او را درست مى سازد و به او يارى مى دهد تا هر گامش را در سمت درست بردارد و در جاى درست بگذارد، دوست را از دشمن شناسايى و مفيد را از مضر تفكيك كند، ولى كسى كه شناختش از انسان و جهان بينى اش ناقص و مبتنى بر خرافات و تصورات غير علمى و دور از حقيقت است، همواره در انتخاب سمت و سوى حركتش اشتباه مى كند، هر گامش را به سمت غلط و نادرست بر مى دارد و در جاى نادرست مى گذارد. براى نجات كسى كه از تفكيك خوب و بد و تشخيص مفيد از مضر عاجز است، به بى راهه رفته و در تاريكى گام بر مى دارد؛ بايد عينكهاى سياه و تاريك را از چشمهايش برداشت، چراغ روشنى در اختيارش گذاشت و معيارهايش را تغيير داد. و اين همان رهنموديست كه قرآن در جلو ما مى گذارد و مى فرمايد:
    يقيناً كه خدا حالت هيچ قومى را تغيير نمى دهد تا آنان خود آنچه را كه در نفسهاى شان دارند تغيير ندهند. الرعد: 11
    يعنى نخست بايد عقايد مردم تغيير كند، انديشه هاى شان دگرگون شود؛ تا حالت شان دگرگون و وضعيت شان تغيير كند، بدون تغيير و تحول در عقيده و جهان بينى محال است تحولى در وضع زندگى انسان رونما شود، بدون انديشۀ انقلابى عمل انقلابى نا ممكن است، اين عقيدۀ ما است كه چگونگى موقعيت اجتماعى ما را تعيين مى كند.
    اگر به زندگى از افق تصادف و بى هدفى بنگريم، گمان كنيم كه تصادفى به دنيا آمده ايم، نه خالق مدبرى داريم و نه هدف و برنامه اى در خلقت ما و تمامى هستى دركار بوده، از نقطۀ مجهول آغاز كرده ايم، به سمت مجهول در حركتيم و در انتهاى مجهولى توقف مى كنيم، در اين صورت حتماً كسى و داراى شخصيتى خواهيم بود كه ماترياليزم ترسيم مى كند و مشخصاتش را در جلو ما مى گذارد. ولى اگر به انسان و جهان از ديدگاه ايمان به خدا و با اين باور بنگريم كه هدف و مقصودى در خلقت اين عالم و پديده هاى گوناگونش مطمح نظر بوده، همه چيز درست و دقيق آفريده شده، هيچ چيز بيهوده اى در اين عالم سراغ نمى شود، نه تصادفى در كار است و نه بيهودگى و بى هدفى اى، در آن صورت كسى خواهيم بود كه هر گامش را سنجيده و محتاطانه بر مى دارد، كسى كه به آخرت و حساب و كتاب آن و مكافات و مجازات آن باور دارد، كسى كه خود را عضو خانوادۀ بزرگ كائنات كه آفريدگار واحدى دارد؛ تلقى مى كند، به همه چيز به ديدۀ دوست و همسفر مى نگرد، با همه كس به مهربانى برخورد مى كند. همان كسى كه دين به تصوير مى كشد.
    نگاه واقعبينانه و مؤمنانه به هستى و حركت در روشنايى آن؛ انسان را به معراج بلند معنوى و بلند ترين قلۀ شرف و عزت بالا مى برد و ديدگاه تنگ نظرانۀ مادى و انكار از خدا و آخرت انسان را به حضيض پستى و پرتگاه ذلت و دنائت مى كشاند. مؤمن نه ظلم مى كند و نه ظلم مى كشد، نه خود به حقارت تن مى دهد و نه ديگرى را حقير مى شمارد، در حاليكه منكر خدا و آخرت هر كارى را كه منافع مادى او را تأمين كند جائز مى خواند، هر چند تن دادن به حقارت باشد و تجاوز بر حق ديگران و تحقير و تذليل شان.
    تاريخ گواهى مى دهد و تجارب بى شمار انسانى به اثبات رسانيده كه در هر فعاليت و حركت فردى و اجتماعى انسان و در نهضتها و سقوط هايش؛ نقش اساسى به عهدۀ عقايد، افكار و انديشه هاى او بوده، باورهاى او و برداشتهايش از انسان و هستى؛ فعاليتهاى حياتى اش را جهت مى دهد و نقش او را در سازندگى و تكامل جامعه تعيين مى كند، هيچ شكى در اين نيست كه تأثير متقابل افكار و وسايل توليد بر همديگر و چگونگى فعل و انفعال - و كنشها و واكنشهاى آن در برابر همديگر؛ هرگز چنان نيست كه ماركس ادعاء مى كند، برعكس چنان است كه نقش تعيين كننده به عهدۀ فكر و انديشۀ انسان است، جريان نخست از صوب افكار بسوى وسايل توليد صورت مىگيرد، سپس وسايل توليد بر خود انسان و حالت اجتماعى او اثر مى گذارد. كسانى كه معتقد اند افكار و انديشه هاى انسان محصول روابط و مناسبات اقتصادى است و حوادث تاريخى را از ديدگاه جبر تاريخ و اقتصاد تفسير مى كنند و (ماده را مقدم برشعور) مى خوانند، اشتباه كرده اند، خود به بى راهه رفته اند و ديگران را به گمراهى كشانده اند. تفسير دقيق و درست از انسان و نقش او و انديشه هايش در جامعه تفسيريست كه دين در مجموع و اسلام بطور خاص ارائه مى كند.
    اشاره به اين مطلب نيز بى مناسبت نخواهد بود كه انقلاب اكتوبر 1917در روسيه؛ كه رهبرى آن بدست كمونيستها افتاد؛ نه مطابق ادعاى ماركس؛ گزار از بورژوازى به كمونيسم بود، نه نتيجۀ تلاشهاى كمونيستهاى روسيه و قربانى هاى شان و نه انتخاب افكار كمونيستى از سوى مردم روسيه، بلكه عكس العملى بود از سوى مردم مظلوم روسيه در برابر استبداد رژيم تزارى، رژيمى كه ظلم و ستمش بيش از آن براى مردم روسيه قابل تحمل نبود، رژيمى كه از درون پوسيده و در حال سقوط بود، جنگهاى طولانى براى اشغال سرزمينهاى فراخ در شرق و جنوب روسيه، مخصوصاً كشورهاى آسياى مركزى، بى اعتنايى به وضع آشفتۀ مردم و فساد ادارى آنرا به آستانۀ زوال رسانده بود، كمونيستهاى روسيه با استفاده از اين فرصت و به كمك كشورهاى حريف روسيه توانستند به آسانى رژيم را سرنگون كنند، نه مبارزۀ شان طولانى بود و نه كار زياد فكرى و فرهنگى انجام داده اند، تمامى فعاليتهاى فرهنگى آنان در چند ناول خلاصه مى شود، آنچه نوشته اند و به عنوان افكار و انديشه هاى ماركسيستى تبليغ كرده اند بعد از پيروزى انقلاب بود نه قبل از آن.
    ادامه دارد

  • جناب ياسين
    اين هم بخش18 كتاب
    تتمه
    در تتمۀ اين رساله بايد توضيح دهم كه چرا دلايلى براى اثبات وجود آفريدگار هستى ارائه كردم؟ درحاليكه هيچ انسان عاقلى از آن انكار نمى كند و ضرورتى به شنيدن دلايلى در اين خصوص احساس نمى نمايد، هيچ بيننده اى كه چشمهايش را پرده هاى ضخيم جهل، خرافات و اوهام نپوشانده و بر قلبش ابر سياه فساد، عناد و تعصب سايه نيفگنده، نه تنها منكر وجودش نمى شود؛ بلكه چنين انكارى را سفاهت خوانده و انكار از بديهيات مى شمارد. تاريخ طولانى بشر، از پيدايش انسان تا امروز؛ طائفه اى را به ياد ندارد كه به نحوى از انحاء خدايى را نپرستيده، داراى دينى نبوده، در برابر معبودى سجده نكرده و در پى رضاى معبود خود و استعانت از او نبوده. اين خود نشان مى دهد كه ايمان به خدا جزء (فطرت) انسان و تقاضاى (عقل) و (خرد) او مى باشد. هر انسانى در ضمير خود ضرورت ايمان به خدا را احساس مى كند و در مشاعر و عواطف خود ميل و علاقه اى را مى يابد كه او را به (ايمان) و (پرستش) دعوت مى كند.
    روانشناسان اين احساس ميل به داشتن دين و معبود و انگيزۀ خدا جويى را (بعد چهارم) وجود انسان خوانده اند و دانشمندانى كه ساختار مغز انسان و فعاليتهاى بخشهاى گوناگون آن را مطالعه مى كنند؛ ناحيه اى را در مغز انسان كشف كرده اند كه مربوط به همين (بعد چهارم) مى باشد، در جريان تحقيقات متوجه شده اند كه اين ناحيه در افراد ديندار رشد و انكشاف بيشتر دارد.
    شايد سؤالى پيش آيد كه اگر غريزۀ خدا شناسى جزء لاينفك وجود انسان است؛ چرا عده اى از انسانها يا خدا پرست نيستند و يا در تشخيص خدا و انتخاب معبود اشتباه مى كنند، بجاى آنكه خداى واحد و يگانه را بپرستند؛ بتها، شخصيتها، قبرها، آفتاب، مهتاب و اشياى ديگرى را معبود شان گرفته و به پرستش آنها مى پردازند؟ در جواب بايد گفت: اينكه عده اى از انسانها؛ در انتخاب معبود دچار اشتباه مى شوند؛ دليل بر عدم فطرى بودن خدا جويى نبوده و با استناد به آن نمى توان ادعاء كرد كه خداپرستى از غريزۀ مربوط به خودش نشأت نمى كند. زيرا اكثراً غرايز ديگر انسان نيز در كاركردها و فعاليتهاى شان مرتكب اشتباهات مى شوند؛ يا به تعبير دقيقتر به ارتكاب اشتباه وادار مى شوند، چنانچه در عمليۀ تنفس كه بايد آكسيجن گرفته شود و كاربن داى اكسايد دفع گردد، مشاهده مى كنيم كه برخى از انسانها اين غريزه را به انحراف كشانده اند، عمل خلاف فطرتش را بر آن تحميل مى كنند، به جاى آنكه از هواى صاف و آكسيجن دار كه وجود به آن نيازمند است؛ تنفس كنند؛ سگرت مى كشند، دود غليظ چرس و هيروئين را به ريه هاى شان مى فرستند، خلاف تقاضاى فطرت و نيازمنديهاى جسمانى شان شراب مى نوشند، اعصاب شان را با مواد مخدر تخدير مى كنند، به آن معتاد مى شوند، غريزه اش به فشارها تسليم مى شود و به اين تن مى دهد كه كارهايى برخلاف فطرتش انجام دهد. اشتباه انسانها در انتخاب معبود نيز شبيه آن است، بجاى آن كه به حكم عقل، تقاضاى فطرت و خواست غريزۀ خدا جويى اش آفريدگار يكتا و يگانه را بپرستند؛ به خدايان دروغين و ساختگى پناه مى برند. با توجه به همين عيب و نقيصه است كه خداوند كريم جل شأنه؛ در پهلوى اينكه عقل و فهم و بصيرت به انسان عطا كرده و غريزۀ خدا جويى را در ضمير او گذاشته، علاوه بر آن پيامبرانى را نيز براى هدايت و رهنمايى اش فرستاده، تا او را از اشتباه باز دارند، در انتخاب راه مستقيم كمك نموده و به سوى تقاضاهاى فطرتش رهنمائى كنند.
    انسانى كه فطرتش سالم مانده، به انحراف كشانده نشده و معيارهاى انسانى اش تغيير نكرده؛ هر بخش اين كائنات گسترده و فراخ؛ عظمت و وسعتش، نظم و همآهنگى هايش، قانونمنديها و هدفمنديهايش، لطافت و ظرافتش، شايستگيها و زيبايى هايش، همه و همه رهنماى او به سوى خدا اند و دلايلى براى ايمان به آفريدگار قدير و حكيم. همانگونه كه قرآن مى فرمايد:
    بدون شك كه در خلقت آسمانها و زمين، در اختلاف شب و روز، در كشتى هايى كه اشياى مفيد به مردم را در بحر انتقال مى دهند، در آبى كه خدا از آسمان فرو مى فرستد و به آن زمين را پس از مرگش زنده مى كند و جنبنده هاى گوناگونى را در آن منتشر مى سازد، و در گردش بادها و در ابرهاى رام شده ميان آسمان و زمين؛ نشانه هايى براى كسانيست كه تعقل مى ورزند. •البقرة: 164
    اگر مسلمانان از رهنمايى هاى روحبخش و نجات بخش اسلام فاصله نمى گرفتند، خدا و دينش را فراموش نمى كردند، دين را رهنماى زندگى شان مى ساختند و نظام زندگى شان را بر اساسات اسلام مى گذاشتند، نه با ضعف و ذلت مواجه مى شدند، نه مورد استهزاء و تمسخر دشمنان قرار مى گرفتند و نه حكام و زمامداران ظالم و بى رحم بر آنان مسلط مى شدند، برعكس؛ مثل سالهاى نخستين پيروزى اسلام؛ سربلند، عزتمند و قدرتمند مى بودند، رهبرى و قيادت دنيا را در دست مى داشتند، همه كس در همه چيز آنها را پيشوا و مقتداى خود مى گرفتند، نه كسى بر مسلمانان مجال اعتراض را مى يافت و نه بر دين شان، وضع رشك آور و افتخارآفرين شان بر حقانيت دين آنان گواهى مى داد و باعث قناعت هر كس مى شد. ولى حالا كه مسلمانان از اسلام فاصله گرفته اند، دين را تجزيه كرده اند، جز در موارد محدود زندگى فردى و در محدودۀ خانه و مسجد؛ در ابعاد ديگر زندگى شان اثرى از اسلام به چشم نمى خورد، زمامداران شان ظالم، بى رحم، بى عقل، مفسد، دشمن مردم و در خدمت دشمن، در جوامع شان به هر سو نگاه كنيم صحنه هاى دردناك ظلم، بيداد گرى، اختناق، بى عدالتى و فساد را مشاهده مى نماييم، در سيماى اكثريت مردم نشانه هاى دردآور فقر، گرسنگى، مسكنت و محروميت را مى يابيم، اين فاصلۀ مدهش از اسلام و اين تناقض صريح در ادعاهاى لفظى و وضع عملى مسلمانان باعث شده تا دشمنان بر ما و دين ما بتازند و دين و دنياى ما را غارت كنند؛ به ما بگويند: از ما تقليد كنيد تا به ترقى و سعادت نايل شويد! عوامل عقب ماندگى هاى تان را در دين تان جستجو كنيد، نجات تان در پشت كردن به اين دين مضمر است، هم با توپ، تانك و طياره هاى بم افگن خود بر ما هجوم آوردند و هم با راديو، تلويزيون و رسانه هاى خبرى شان ما را مورد هجوم قرار دادند، كشور بزرگ اسلام را اشغال و سپس تجزيه و ميان خود تقسيم كردند، نظامهاى دلخواه خود و زمامداران نوكر و فرمانبر خود را بر ما تحميل نمودند، در روزهاى بد و دردناك اين اسارت و محكوميت است كه در كشورهاى اسلامى به طور عام و در افغانستان به طور خاص گروههاى دين ستيز وابسته به استعمار؛ با شعارهاى فريبنده و اغوا كننده تشكيل گرديده، جوانان بى خبر از دين و ناآگاه از دسايس دشمن را به دام انداختند و عليه هر آنچه ضامن استقلال، آزادى و هويت اسلامى ما بود به كار گرفتند. دشمنان اسلام وضع دردناك مسلمانان را به اسلام نسبت مى دادند، بغاوت از اسلام، پشت پازدن به مقدسات، بيگانگى از هويت اسلامى و ملى و تقليد از اجانب را رمز ترقى و نجات از عقب ماندگى، فقر، استبداد و اختناق مى خواندند، كسانى كه از اسلام جز نام چيزى نمى فهميدند به آسانى اغوا مى شدند، دولتهايى بنام مسلمان؛ ولى در ماهيت دشمنان اسلام، دست نشانده هاى استعمار و حاميان كفر و الحاد؛ كه براى ادامۀ اقتدار شان از هيچ جنايتى دريغ نورزيده اند، به هر فساد، رذالت و پستى تن داده اند، قسى القلب در برخورد با ملت خود و ذليل و زبون در برابر دشمن اند، اينها نيز به اسلام منسوب شده اند، انتساب اينها به اسلام باعث شده تا عناصر بى علم، بى عقل و بى خبر از حقايق؛ از دين فرار كنند و نسبت به اسلام بدگمان شوند و در دام دشمنان بيفتند، مسئوليت اين سقوط ذلت آور كه ما امروز شاهد آن هستيم و به چشم سر مى نگريم و با تمام وجود لمس مى كنيم؛ به دوش دولتهاى مفسد و نامسلمان است. اين دولتهاى بنام مسلمان به اين هم اكتفاء نكردند؛ بلكه گروهها و احزاب سياسى را ايجاد كردند و زمينه هاى رشد شان را فراهم نمودند كه وابسته به اجانب و در خدمت منافع بيگانگان بودند، خواستند از اين طريق تأييد حاميان بيرونى اين گروهها را حاصل نمايند.
    ولى الحمدلله با وجود تمامى اين مشكلات داخلى و خارجى، دسايس خطرناك، فشارها و تهديدهايى كه از هر سو اسلام را تهديد مى كرد، اسلام عزيز نه تنها از معركه خارج نشد، صحنه را براى دشمنانش تخليه نكرد؛ بلكه همواره و در هر معركه اى فاتح سربلند و غالب بود، امروز شاهديم كه نهضت عودت به اسلام و مبارزه براى اعادۀ مجد و عظمت از دست رفتۀ امت اسلامى روز تا روز جدى تر و گسترده تر مى شود و از آيندۀ روشن و اميدافزا بشارت مى دهد. اسلام عزيز هنوز هم اين كشش و جاذبه را دارد كه رزمندگان مؤمن و مجاهدين هدفمند، شكيبا و ايثارگرى را در آغوش خود تربيه كند كه در راه كسب رضاى الهى سربكف مى رزمند و براى پيروزى اسلام و اعلاى كلمة الله هر پيش آمدى را با پيشانى باز استقبال مى كنند. بايد مطمئن بود كه انكار چند عنصر بيگانه پرست، بى شخصيت و مقلد هرگز راه پيروزى اين نهضت را سد نخواهد كرد و از رسيدن به هدف مانع نخواهد شد، خداوند قدير جلت عظمته دينش را براى غلبه بر تمامى اديان فرستاده و پيروزى محتوم مجاهدان مؤمن را بشارت داده است. اسلام آمده است تا انسان ستمكشيده را نجات دهد، بساط ظلم و ستم را برچيند، بشريت محكوم و و مظلوم را از بندگى خدايان جعلى و ساختگى برهاند، پرچم هايى را سرنگون سازد كه به خون مليونها انسان محكوم و ستمديده سرخ شده و بر فراز كاخهاى مهيب مستبدين و بيدادگران در اهتزاز است، نظامهايى را فروريزد كه در خدمت ستمگران و حامى منافع آنان و باعث فقر، گرسنگى و بيچارگى ستمكشان است، آمده است تا اين نظامها را سرنگون ساخته و بر ويرانه هاى آن نظامى را بنيان گذارى كند كه ضامن آزادى و سعادت انسان است، نظامى كه در آن برابرى و برادرى تمامى انسانها اعلان مى گردد، نه حاكميت فرد بر فرد در آن وجود دارد، نه استثمار يكى از سوى ديگرى، نه احساس برترى نژادى يكى بر ديگرى و تحقير انسانى از سوى انسان ديگرى، نظامى كه زمامدار در آن خدمتگار مردم است نه آقا و بادار شان.
    مبارزان مؤمن بايد بر پروردگار عزيز و غالب شان توكل داشته و از پيروزى حتمى مبارزۀ شان مطمئن باشند، در بحبوحۀ نبرد ميان حق و باطل نبايد از هيچ نيروى مادى بهراسند، متيقن باشند كه در صورت اعتماد به خدا جل شأنه، التزام به رهنمودهاى الهى، اخلاص به هدف و فداكارى در راه تحقق آن همۀ موانع يكى پى ديگرى از سر راه شان برداشته خواهد شد و پيروزى اسلام تحقق خواهد يافت. چون موج به پيش روند و چون تير در چشم دشمن فرو شوند، از كشته شدن نترسند، كه چنين ترسى نه به زندگى انسان مى افزايد و نه از مرگ مانع مى شود، جز تن دادن به ذلت نتجيه اى تحويل نمى دهد. چرا بايد از مرگ بترسند؟ مگر زندگى دنيا را در برابر بهشت؛ به پروردگار شان نفروخته اند؟ مگر چيزى را كه در اين خريد و فروش مايه مى گذارند به مراتب كمتر از چيزى نيست كه بدست مى آورند، همانگونه كه قرآن مى فرمايد:
    يقيناً كه خداوند از مؤمنان جانها و مالهاى شان را خريده تا بهشت از آنها باشد، در راه خدا مى رزمند، پس مى كشند و كشته مى شوند، وعدۀ راستينى كه در تورات، انجيل و قرآن بر ذمه او است، و چه كسى به پيمان خود وفادار تر از خدا است، پس به مبايعۀ كه انجام داده ايد شادمان باشيد، كه اين كاميابى بزرگيست. التوبة: 111
    بايد به تعهد خويش با خدا وفا كرد، براى قربانى مال و جان در راه خدا آماده بود، نه از كشتن دشمن ابا ورزيم و نه از كشته شدن خود بيمى داشته باشيم، بايد بى ترس و هراس به پيش رفت، بايد مطمئن بود كه آيندۀ روشن و افتخارآفرين در انتظار اسلام و مسلمانان است، سنگ و چوب، در و ديوار، زمين و زمان، همه و همه نويد اين آينده درخشان را با صداى بلند مژده مى دهند، هرچند مسلمانان ادعائى مبارزه در راه خدا را ترك كنند، هر چند تمامى نيروهاى كافر و دين ستيز و همۀ عناصر منافق و مشرك دست بهم داده و در جلو پيروزى دين خدا سد شوند، وعده هاى محتوم الهى تحقق خواهد يافت و خداوند قدير جل شأنه نور اسلام را در جهان ساطع خواهد كرد.
    ادامه دارد

  • جناب ياسين
    اين هم بخش19 كتاب
    مى خواهند نور خدا را با (پف) دهن شان خاموش كنند، در حاليكه خدا عام و تام كنندۀ نور خود است؛ هرچند كافران نه پسندند. الصف: 8
    اگر شما وظيفۀ تان را انجام ندهيد، به عهدتان با خدا وفا نكنيد، جهاد در راه خدا را ترك گوييد و رسالت بزرگ ايمانى و مسئوليت عظيم تاريخى تان را ادا نكنيد، خداوندجل شأنه براى دفاع از حق و مبارزه براى پېروزى دين خود حتماً گروهى ديگرى؛ مشتمل بر مجاهدان مخلص، صادق، دلير، مصمم، شكيبا و ايثارگر را انتخاب خواهد كرد، توفيق مبارزۀ خستگى ناپذير را به آنان عنايت خواهد كرد و بر دشمن پيروز خواهد ساخت. بدون شك كه آنگاه مسلمانان ادعائى كه موجب توهين به دين خدا شده اند؛ در زندگى چنانچه هستند ذليل خواهند بود و در روز حشر به بارگاه پروردگار حسيب شرمنده و روى سياه؛ در صف كسانى خواهند ايستاد كه زندگى منحط و مال و متاع بى ارزش آنرا بر رضاى الهى ترجيح داده اند و به دليل ترس از مرگ به ذلت و پستى تسليم شده اند، آنگاه از زندگى شرم آور و ننگين شان حساب خواهند داد و جزاى كامل تن دان به ذلت و تسليم شدن به دشمن را خواهند چشيد!!
    به خداى ارحم الراحمين از ذلت دنيا و فضاحت آخرت پناه مى بريم.
    و من الله التوفيق
    پايان
    اين كتاب را برادر حكمتيار 46 سالقبل وزمانى كه محصل بود نوشته، بهتر است قبل از همه اينرا بخوانى تا هم بر معلوماتت افزوده شود وهم جواب تمامى و يا بخش عمده واهمه هاىيت را بيابى.

  • دکتور جان فک کور سلام
    میدانم که شما و کسان دیگری که نام برده اید از دل وجان گرویدۀ جناب مولوی صاحب هستید در این جای شکی نیست و شما کاملا حق دارید که اینگونه باشید و اما در مورد خلط کردن مسائل علمی با سیاست و اخلاقیات من هم باشما تا اندازه یی همعقیده هستم و تعهد میسپارم که در نقد گفته ها ی دنباله دارو سرهمبندیهای عجیب وغریب ایشان به مسائلی چون اشتباهاتی که دردوران بچه گی هاو نوجوانی اش سهواً مرتکب آن شده اند و چاقو کشی های دروران جوانی شان و کشته شدن سیدال سخندان که به گفتۀ بسیاری از مردم با چاقوی متبرک ودستان مبارک ایشان صورت گرفته بود و بعدش هم تشریف بردن ایشان به پاکستان و لمیدن به آغوش (آی اس آی )و (سی آی ای ) و ( موساد ) و انتلجنت سرویس بریتانیای کبیر و استخبارات عربستان سعودی و غیره و دریافت کمکهای سخاوتمندانۀ آنان و همدستی ایشان با شرکا ی جرمی و همقطاران دیگرشان چون شهنواز تنی وأحمد شاه مسعود و عبدالرسول سیاف و عبدالعلی مزاری و دوستم وغیره جنایت کاران معلوم الحال... در به خاک و خون کشاندن باشنده گان شهر کابل و قتل بیشتر از شصت هزار آدم دراین شهر و إدامۀ دهشت افگنی ها و بم گفانی های ایشان تا همین اکنون حرفی به میان نیاورده تنها وتنها استدلالهای پایه چوبی ونابخردانه و غیر منطقی شان را به نقد بکشم ! آری من این وعده را از همین اکنون به شما و حضرت بزرگوار ایشان داده وخواهشمندم از این بابت نگران نباشید.
    و اما در مورد ارسال ( قسط ) هایی که قراربود بفرسیتید ومن میخواستم از شما خواهش کنم که نفرستید و حال که متأسفانه آنرا شوق مندانه فرستاده اید باید بگویم که من این نوشته های جناب ایشان و دیگر سینه چاکان تقدم روح را قبلا مطالعه کرده ام و خوب میدانم که ایشان چه دارند میفرمایند لذا بهتر بود آنرا نمی فرستادید زیرا این صفحه در اثر ( قسط !!!! ) های شما بسیار وزن برداشته است و به سختی باز و بسته میشود و از این بیشتر نباید آنرا سنگینر ساخت. نوشته های اینچنانی برای شما ها مرغوبیت وجذابیت دارد که مبارکتان باد ! برای من شطحیاتی بیش نیست و نمیخواهم کمترین وقتی را برایش هزینه نمایم .
    و سخن آخر اینکه :
    دکتور جان ! قند کاکای خود !!! لطفا آرامش خود را حفظ و درد خود را به قراری خورده منتظر بمان تا من با ایشان به مقابله پرداخته عورتش را برای شما و دیگران نمایان سازم
    عزیزیاسین

  • براي من مسلمان در عصر حاضر ؛ اين رئيس جمهور غير مسلمان اوريگوا كه لقب فقير ترين رئيس جمهور دنيا را بخود اختصاص داده است هزار مرتبه نسبت به شاهان وخلفاي عياش مسلمان ترجيح دارد.
    شخصيت ايده آلي من در زنده گي از نظر عملي همين رهبر اورئكوا است، اگر من رئس جمهور كشور شوم ازهمين شخص در رفتار خود تقليد ميكنم، براي من مهم نيست كه اين شخص به و وجود خدا باور دارد ويانه براي من انسان دوستي و زنده گي فقيرانه اش جذابيت دارد، من به آن امام وپيشواي مسلمان كه دستش تا آرنج بخون انسانهاي بيگناه هموطنش سرخ باشد ولي ده ها كتاب ورساله در اثبات وجود خدا نوشته باشد هرگز ضرورت ندارم، يك رهبر اتايست وغير مسلمان انساندوست وبا اخلاق هزاران مرتبه از يك رهبر جاني وبداخلاق مسلمان بهتر است، يك رهبر دلسوز وخدمتگار اتائيست ومنكر وجود خدا هزار بار نسبت به يك رهبر مسلمان كه هزاران فتنه وفساد را انجام ميدهد واز هيچ جنايتي بخاطر رسيدن بقدرت رو گردان نيست ظاهر وباطن اش يكي نيست شرف دارد. لطفا به اين تصوير رئيس جمهور اوريگوا بنگريد

  • آقاى بهمن!
    گمان مى كنم ادعايت حقيقت ندارد، تا آنجا كه من معلومات دارم شخصيت ايدالى تورئيسجمهور اوروكواى نه بلكه نخست كارمل بود و بعد رهبر شوراى نظار، رهبران دو گروه سر سلسله منحطترين ها، مشتمل بر افراد دينفروش و وطنفروش، دو گروهى كه در پاى هر اشغالگر افتاده اند، براى ارضاء بيگانگان با ملت خود جنگيده اند، همان دوگروهى كه افغانستان را در مجموع وكابل را به گونه خاص ويران كردند، جنگهاى كابل را همينها به اشاره مسكو و واشنگتن آغازكردند، و امروز ازعنايت دالرهاى باد آورده امريكايى فقيرترين عضو شوراى نظار مليونر شده، شايد تو نيز سهم خود را دريافت مى كنى كه پاچه ها را بالا زده اى و در جامه مسلمان عليه اسلام ومسلمانان مى تازى!! همانگونه كه شوراى نظار را در پوشش مجاهد عليه مجاهد به جنگ كشاندند و كابل را بدست تفنگداران بى فرهنگ و اوباش اين گروه مزدور ويران كردند.
    عابد

  • آقای داکتر فکور به همین اندازه مطالب که از حوصله خواننده گان به دور است اگر واقعیت های ناگفته راجع به اسلام را بیان میکردی اسلام رادر ذهن 80% مردم افغانستان زیر سوال میبردی

  • سلام به آقاي عابد!
    دوست گرامي! شما در ادعاي تان در مورد شخصيت يا شخصيت هاي ايده آلي من كاملا بجا گفته ايد، زنده ياد ببرك كارمل بزرگ نيز از قماش همين رئيس جمهور اوريگوا بود ، اگر ميگوييد نه، بفرماييد قصر وبنگله و پولهاي بغارت برده اش را از بانكهاي افغانستان بمن نشان دهيد؟ زنده گي فقيرانهء آن مرد تاريخ ؛ امروز حتي مورد تاييد دشمنان ديروزي اش قرار دارد ، اگر باور نداريد مقالهء جناب عتيق الله مولويزاده را درسايتهاي مشعل، پندار ورسالت مطالعه فرماييد ، دشنام دادن وفحش دادن براي نمك خورهاي دور دسترخوان گلبدين خيلي آسان است ولي انتظار يك بحث عقلاني وعاري از هرگونه توهين با يك گلبديني حماقت بيش نيست.
    در مورد شخصيت احمدشاه مسعود بزرگ نيز شما بجا گفته ايد،
    آري! من به آن شخصيت مسلمان ومجاهد واقعي نيز از صميم قلب احترام دارم، او نيز يك زنده گي فقيرانه داشت وفقيرانه ميزيست، منزل مسكوني اش را قبل از سقوط حاكميت نجيب الله احمدزي در منطقه ( پيو) از توابع بخشداري ورسج ولايت تخار خودم بچشم خود ديده بودم، به مدت يك هفته مهمانش بوده ام، با خسرش كاكا تاج الدين در مورد زنده گي شخصي آن بزرگمرد تاريخ در همانجا گفتگو كرده ام. بسا افراد گلبديني را نيز مانند عبد الودود پيمان كه ماهيت فاشيستي حزب گلبدين را درك نموده بود وبه حقانيت راه مسعود باورمند شده بود در همان جا شناختم.
    اگر مسعود مجاهد ومسلمان نميبود، مرشد سرگردان شما برادر حكمتيار در آخرين روزهاي ننگين صدارت خود به دامان مسعود بزرگ پناه نمي برد واز آنجا راهي كشور ايران نميشد، من اين مرشد سرگردان وذليل شما را نيز درهمان زمان از نزديك ملاقات كرده ام، در سفارت افغانستان در شهر دوشنبه نيز وي را ديده ام كه براي ترميم دستگاه مخابره اش به يك پيچكش محتاج بود.
    آري دوست عزيز! از نظر شما مجاهد واقعي كسي است كه در سنين جواني زير پاي لواطت كاران مشهور مانند صوفي كرينكار افتيده باشد و از نظر اخلاقي بد زبان، خودخواه، ريا كار واز نظر سياسي كاملا در اختيار جنرالان پاكستاني قرار داشته باشد، چنين فرد با چنين خصايل اخلاقي از تظر شما مجاهد واقعي است، اما از نظر من نخير!
    من مشت نمونهء خروار چند قطعه عكس از زنده ياد ببرك كارمل را با مقاطع از نقل قولهاي علمي وجامعه شناسانه اش را براي شما وبراي خواننده ها ميگذارم وبعد قضاوت را بدست خواننده ها ميگذارم

  • شما آقاي عابد بفرماييد غلط بودن اين پيشگويي ها را بخواننده ها ثابت نماييد

  • از نظر آقاي عابد اين بزرگمرد تاريخ ؛ مجاهد ومسلمان واقعي نبود بلكه درلباس مجاهد يك اجنت وفروخته شدهء روسها بود

  • جناب عابد اين بزرگمرد تاريخ را متهم به دريافت كمكهاي نظامي از جانب روسها ميكند

  • از نظر جناب عابد مجاهد واقعي كسي است كه در ظاهر لاف ضديت ودشمني با شرق وغرب را سر بدهد ولي در خفا با ماموران استخباراتي شان وارد معامله و دين فروشي باشد ، درين تصوير عكس برادر حكمتيار را با معاون سازمان جاسوسي امريكا سي آي ايه در زمان ريگان ميبنيد

  • اين شخصيت بزرگ از نظر عابد مربوط روسها بود ومجاهد نبود.

  • به نظر محترم عابد يا عبدالله فكور احمدشاه مسعود نبود؛ درين تصوير مسعود در سوگ يكي از دست دادن يكي از يارانش مي گريد.

  • حالا اين هم چند قطعه عكس ديگر از استاد ومجاهد واقعي ايده آلي عبدالله فكور ويا هم آقاي عابد

  • برادر حكمتيار؛ استاد ومرشد معنوي جناب عبدالله فكور وآقاي عابد تا زمانيكه جنرال دوستم موتلف تنظيم جمعيت بود، كافر وملحد وقاتل ومليشه نام داشت وبه بهانه حضور مليشه هاي دوستم شهر كابل را راكت باران و زمينهء سرنگوني دولت نوپاي تنظيم هاي همكاسهء خودرا مساعد ساخت ولي روز ديگر همهء آن شعارهاي دوستم ستيزانه به دوستي تبديل شد، آيا جناب عبدالله فكور ميتوانند جواب بگويند كه : آن خداي كه محترم حكمتيار براي اثبات وجود او اينقدر زحمت وتكليف ميكشد در بارهء جزاي دروغگويان، ريا كاران، استفاده جويان ابزاري از دين، قاتلان وكسانيكه حرف شان با اعمال شان مطابقت ندارد چه حكم صادر كرده است؟
    آيا كسيكه از روي صدق وإخلاص به وجود خداي واجب الوجود ايمان وباور قلبي داشته مانند برادر حكمتيار درميان مسلمانان باعث ايجاد فتنه وفساد ونفاق ودرگيري ميشود؟ سوال آقاي عزيز ياسين از عبدالله فكور بايد اين باشد كه: اگر آن خداي كه شما او را حسيب ومحاسبه كننده وجزأ دهنده وعادل مي شناسيد وبه وجود او بحيث يگانه ذات كه مالك قلبها وعليم بذات الصدور است باور داريد چرا از وي خودتان حيا وشرم نداريد؟
    آيا امكان دارد كسيكه خود به يك موجود باور وإيمان قلبي نداشته باشد ديگران را به قبول آن مجبور سازد؟ چه جوابي داريد آقاي عبدالله فكور ارجمند؟

  • عكس مطلب بالايي را اينجا ببنيد

  • برادر عزيزم عابد! سلام و رحمت خدا بر تو وهمراهان تو!
    مشوره اى برايت دارم كه اميدوارم بپذيرى: از لجنزارى متعفنى كه ياوه سرايان در آن فروافتاده اند كمى دور بايست، اين رهنمود قرآن را مشعل راه و سلوك خود در برخورد با آنان اختيار كن: وَلاَ تُطِعْ كُلَّ حَلاَّفٍ مَّهِينٍ 10 هَمَّازٍ مَّشَّاء بِنَمِيمٍ 11 مَنَّاعٍ لِّلْخَيْرِ مُعْتَدٍ أَثِيمٍ 12 عُتُلٍّ بَعْدَ ذَلِكَ زَنِيمٍ 13: و فرمان مبر و متابعت مكن از هرقسم خور پست حقير، نمامت گر عيب گير. بازدارنده خير، تجاوزگر اثيم. بدخوى، علاوه بر همه اينها بدنام. يعنى روش اينها را بكار مگير و چون آنان مباش. وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلاَمًا: و زمانى كه جاهلان (با اسلوب و اخلاق جاهلانه شان) مؤمنان را مورد خطاب قرار دهند: سلامى مى گويند و از آنان دور مى شوند. دروغ، افتراء، دشنام، بداخلاقى، اوباشگرى، فرومايگى ... كار افراد بى دين است، كار كسانى كه به تمامى شايستگى ها و حسنات پشت مى كنند و كيسه شان را از زشتى ها پر، در پى شيطان مى روند، از خدا انكار مى كنند، به پيامبرش دشنام مى گويند، به قرآن و تمامى رهنمودها و دلائل روشنگرش تمسخر مى كنند، بر ريش پدر و چارد مادرشان مى خندند، در بدل يك چاكليت به پدر و مادر خود دشنام مى گويند. اگر اوباشها به كارمل درود نفرستند و به حكمتيار دشنام نگويند و اتهام نبندند و افتراء نكنند مگر انتظار چيزى ديگر از آنان مى رود؟!! اينها به تمامى افراد و شخصيتهاى خوب دنيا و تاريخ دشنام مى گويند، از نظر آنان ابوبكر بغدادى، مورسى، حسن البناء، سيدقطب شهيد، عمر مختار، احمدشاه بابا، سلطان محمود غزنوى ... همه و همه سزاوار سرزنش و دشنام اند و ببرك و شاه شجاع شايسته ستايش!! ما در برابر دشنامهاى افراد اوباش و جاهل پيام قرآن را تبليغ مى كنيم، بهترين پاسخ همين است، دلائل محكم قرآن را در برابر همه مى گذاريم، اين اگر از جانبى مفسدين را به خشم مى آورد و به دشنام و ناسزا وامى دارد در جانب ديگر افراد تشنه حقيقت را كمك مى كند تا حق را از باطل تفكيك كنند.
    مسعود تا آنگاه كه شاگرد برادر حكمتيار بود و بر نقش قدم او مى رفت آدم خوبى بود، او را برادر و همسنگر خود مى خوانديم، در جنگ با كمونيستها نيز در كنار ما بود و در جنگ ضد روسها نيز، سگ درخانه او را بر كمونيستها ترجيح مى داديم، هيچ دشمنى اى با اونداشتيم و نداريم، او از همسنگران خود جدا شد، به راهى ديگر رفت، مخالفت ما با اين راه و روش او بود، نه با شخص او، زمانى كه در دام كمونيستها افتاد او را به سازش با روسها، فرانسوى ها، ... كشاند، كارش به آنجا رسيد كه با روسها كنار آمد، از جنگ عليه روسها دست كشيد، با نيروهاى روسى يكجا عليه مجاهدين حزب اسلامى جنگيد، به اشاره روسها و امريكاييها با كمونيستهاى پرچمى و عمال ايران ائتلاف كرد، از غرب خواست به افغانستان نيرو بفرستد و او را در جنگ عليه طالبان كمك كند، به سى آى اى، كى جى بى، ام 6 و سپاه پاسداران ايران قرارگاههايى در پنجشير ساخت. اولينزندانسىآى اى در افغانستان در پنجشير ساخته شد!! امروز تمامى ياران ديروزى اش در خدمت امريكا اند و تحت قومنده افسران امريكايى عليه ملت خود مى جنگند و بر ادامه حضور نيروهاى اشغالگر امريكا در افغانستان اصرار مى ورزند.
    هارون

  • در سطر قبل ازاخير اولينزندانسىآى را اولين زندان سى آى اى كنيد.

  • آقای هارون یک سوال از تو دارم.
    آیا واقعآ منطق ات این اجازه را میدهد که خود را عاقل و غیر مسلمانان را جاهل خطاب کنی؟ غیر مسلمانانیکه پول جیب ات از آنهاست، سرکت را آنها میسازد، مکتب ات را آنها میسازد، امنیت ات را آنها میگیرد و در مقابل از ات استقاده ابزاری میکند. حالا شما جاهل هستید یا آنها؟ آنها مشغول مطالعه در مورد ستاره گان، کهکشان ها، زنده گی در کرات دیگر، شناخت کرات مشابه به زمین و هزاران اکتشافات علمی اند، در حالیکه کمی فکر کن که شب و روز شما به چی سپری میشود و خود را با آنها مقایسه کن.

  • یک بار یک خبر شنیدم که در کشور سویس 6 زندان بزرگ تعطیل شد که نشان دهنده این است که به چه اندازه نرخ جرم و جنایت درین کشور پایین آمده و یک بار دیگر خواندم که یک دختر 14 ساله درین کشور به طور ناخواسته یک پرنده را زیر پا میکند که پرنده میمیرد و دخترک از غم و اندوه زیاد بعد از چند روز نیز جان میدهد. یک بار در تلویزیون طلوع مصاحبه یک افغانی هالندی را شنیدم مجری برنامه راجع به مردم هالند سوال کرد وی گفت اگر مردم هالند کلمه بخوانند همه به بهشت میروند.
    حالا سوال اینجاست که کدام منطق قبول میکند که ما برویم برای آنها بگوییم شما جاهل هستید و راه تان غلط است بیایید راه درست را که راه داعش ( 100% اسلامی)، طالبان ( 95% اسلامی)، عربستان سعودی ( 75% اسلامی) یا ایران ( 60% اسلامی) را انتخاب کنید.
    آیا خودتان را خنده نمیگیرد که برای اینچنین مردم پیشنهاد کنید که راه خود را رها کرده بیاییند به داعش بپیوندند یا حکومت مانند حکومت طالبان در افغانستان که مطابقت کامل با یک حکومت اسلامی داشت را بنا کنند؟
    و به دانشمندان چون استفن هاوکینگ بگوییم که تو جاهل هستی بیا عاقل شو و در زیر حکومت چون طالبان زنده گی کن

  • هارون جان بزرگوار ومحترم!
    آن آيهء قرآني در سورهء ( القلم) در شان گلبدين وپيروان گلبدين نازل نشده است ونه هم اسم گلبدين وپيروانش در آن ذكر شده است، آن آيه در شان پيامبر اسلام نازل شده است كه بايد در برابر دشمنانش چگونه برخورد نمايند. در اين مقام شما ؛ آقاي حكمتيار را بجاي پيامبر وخودتان وآقاي عابد را درجايگاه اصحاب بيامبر جا زده ايد درحاليكه : نه گلبدين ؛ پيامبر است ونه شما اصحاب وياران پيامبر استيد، اين موضوع درجايش باشد اما درقسمت اينكه :
    شما نوشته ايد كه: سگ مسعود را حالا هم بر كمونيست ها ترجيح ميدهيد و تا وقتيكه مسعود شاگرد گلبدين بود مورد تاييد شما بود زمانيكه از شاگردي گلبدين سر بتاقت مشمول لعنت ودشمني شما قرار گرفت؛ در حاليكه شما برخلاف حوادث تاريخي ؛ سخن ميزنيد شما چگونه ميخواهيد واقعيت هاي تاريخ را تغير دهيد؟ اين را خوب ميدانيد كه : مسعود در زمان حاكميت داوود از شاگردي گلبدين برائت جسته است، بعد از شكست قيام ناكام عليه داوود در پنجشير ؛ مسعود؛ هيچگاهي زير لواي گلبدين نجنگيده است، مسعود خودش نه شاگرد گلبدين بلكه شاگرد برهان الدين رباني ميدانست وتا آخرين لحظهء عمر خود، نيز بحيث شاكرد برهان الدين رباني باقي ماند.
    دشمني شما با مسعود از زمان روسها آغاز نشده است ونه هم مسعود در زمان جنگ با روسها زير لواي گلبدين عليه روسها جنگيده است. به عبارت ديگر : اين شاگردي وأستادي ميان گلبدين ومسعود نه در زمان جنگ با روسها كه حتي در زمان حكومت داوود قطع شده است.
    در زمان حضور قواي شوروي در افغانستان حزب حكمتيار نه تنها اينكه مسعود را حمايت نكرده بلكه براي ازبين بردن مسعود حتي با روسها نيز همكاري نموده است. حزب اسلامي در سالهاي حضور شوروي در هماهنگي با شوروي ها جبهات مسعود را زير فشار اقتصادي ونظامي قرار داده است. همكاري حزب اسلامي با شورويها در اندراب به فرماندهي جمعه خان اندرابي در محاصرهء اقتصادي پنجشير عامل اصلي توافق آتش بس يك ساله ميان مسعود وشوروي ها ميباشد. در ديگر ساحات بغلان وپروان وبدخشان وتخار جنگ هاي حزب اسلامي با جمعيت اسلامي به همكاري شورويها يك امر عادي بود. لطفا به اسناد تاريخي هر دو حزب در آن سالها وخاطرات قوماندانهاي جهادي هر دو حزب در آن زمان وبيانيه هاي گلبدين حكمتيار در يوتيوب مراجعه نماييد.
    در همچو فضاي نفرت وكراهيت وبي اعتمادي ميان اين دو حزب كه از زمان حكومت داوود آغاز شده بود سوال من از آقاي هارون جان اين است كه :
    شما دركجا مسعود را عليه روسها حمايت كرده ايد؟ فكر نكنم كه شما بتوانيد تاريخ گذشته را بر اساس ذوق وسليقهء شخصي امروزي تان براي مردم تفسير نماييد، هر زمانيكه مسعود خوش تان بيايد او را شاگرد حكمتيار بناميد وهر زمانيكه بد تان بيايد او را اجنت روس وفرانسه معرفي كنيد، امروز نه مسعود دوباره زنده ميشود ونه تاريخ به عقب ميگردد.
    جنگ هاي تنظيمي را نظر به اسناد تاريخي ؛ مسعود با شما آغاز نكرده بلكه اين حزب شما بود كه بدليل برائت جستن مسعود از شاگردي حكمتيار بالايش تحميل نموديد. حد اقل كشته شدن بيش از سي تن از فرماندهان جمعيت اسلامي بدست سيدجمال وليد در تخار يك نمونهء آشكار اين ادعاست.
    حالا من به همان سوال بر ميگردم كه آنرا از آقاي عبدالله فكور مطرح نمودم كه با اين دروغ بافي وتفسير من در آوردي تاريخ
    شما بفرماييد بما ثابت نماييد كه دروغگويان مادر زنا شما استيد يا من؟
    آيا يك پيرو صادق پيامبر اسلام مانند شما تاريخ را اينگونه غلط و وارونه براي مردم تفسير ميكند؟ آيا شما هنگام نوشتن اين جملات و وارونه ساختن تاريخ از همان خداي كه ديگران را به پذيريش آن دعوت ميكنيد شرم وحيا ميكنيد؟
    اگر شما بوجود آن خدا باور داريد چنين دروغ هاي شاخدار را به نفع گروه وحزب تان آنهم بدون اسناد سرهم بندي ميكنيد؟
    پس معلوم است كه: شما خود قلبا به وجود آن خالق باور قلبي نداريد ونه او را در هرحالت حاضر وناظر اعمال خود ميدانيد؛ هر زمانيكه هوا وهوس هاي نفساني وتعصبات گروهي تان اقتضا كرد همانگونه عمل ميكنيد نه ترس از روز حساب وبازخواست داريد ونه هم از آن موجود كه بخاطر قبولاندن آن بالاي مردم حاضر استيد كه يك شهر را به ويرانه تبديل كنيد شرم وحيا داريد. حالا چگونه عزيز ياسين وآقاي سروري به ادعاهاي شما وبرادر حكمتيار باور نمايند كه چنان موجود بنام خالق توانا ودادگر وجود دارد كه گناهكاران ودروغگويانرا را عقاب و راستگويانرا ثواب ميدهد؟
    آيا عزيز ياسين اين جعلكاريها ودروغگويي ها و خيانت هاي تانرا در حق همكيشان وهمدينان خودتان نميداند؟ حالا من ميخواهم به نماينده گي از عزيز ياسين از شما بپرسم كه : اگر چنين خدايي در آسمانها با همين صفات كه بيان مينماييد وجود دارد چرا خودتان به او باور وإيمان نداريد؟
    اگر ايمان داريد چرا از وي نمي ترسيد؟ چرا به چنين دغل،بازي وتعصب ونفرت وكراهيت ميان خودتان متوسل ميشويد؟ پس معلوم است كه اگر چنان موجودي بنام خالق هستي وجود داشته باشد در قدم اول خودتان به او ايمان وباور ميداشته باشيد حالا كه خود به او باور نداريد عزيز ياسين واستيفين هايكينگ چرا به او باور واعتقاد پيدا كنند؟
    درين تصوير عكس يكي از فرماندهان جمعيت اسلامي به اسم داكتر سيد حسين را مي بنيد كه بدست سيدجمال وليد يكي از قوماندانهاي گلبدين در تخار به فجيع ترين صورت يعني ( مثله) كشته شد.

  • ببخشيد عكس داكتر سيد حسير وحضرت عمر زاخيلوال را اينجا ببنيد( نفر وسطي درين تصوير حضرت عمر زاخيلوال است)

  • هارون جان به برادر ديگر گلبديني اش توصيه كرده است كه از مناظره با جاهلان پرهيز نمايد. با اين توصيهء برادرانه به همفكرانش هارون جان ميزان ادب وتحمل پذيري وظرفيت علمي خود وهمفكرانش را آشكار ساختند، ولي به نظر من جاهلان واقعي كساني اند كه: با پيروي كوركورانه از يك مكتب فكري زمينهء تباهي وبربادي خود وهموطنان شانرا برابر ميسازند. اين تصوير، عاقبت پيروان دگم انديش يك راه وطريقه را بما ترسيم كرده است، هارون جان وهمفكرانش بالاخره با چنين سقوط هولناك در زنده گي شان مواجه ميشوند.

  • سیاست دین نمیشناسد! در سیاست اجازه داری با شیطان یکجا شوی! حکمتیار و شاه مسعود هم همینطور بودند و هستند!
    برای رسیدن به اهداف سیاسی خود قاتل شدند! این اقایان تقوا ندارند!

  • اينكه سياست دين را نميشناسد واجازهء بازي كردن با شيطان را داده است مربوط به نظريه ماكياول ميشود ولي اينكه سياستمدار تا كدام اندازه بخاطر رسيدن به مقصد با شيطان بازي ميكند وهمهء نورم هاي اخلاقي را زير پا ميكند به عزت وآبروي خود وخانوادهء خود پشت پا ميزند اين مربوط سياستمدار ميشود چه ديندار باشد ويا بي دين.
    اما يكي دانستن مسعود با حكمتيار قضاوت انسانهاي عقده ايي وپوپوليست است كه فقط با آن ميتوانند نا آرامي هاي روحي خودرا تسكين ببخشند، براي من مسعود نماد شجاعت، آزادي، صداقت، شجاعت واعتدال وعقلانيت و گلبدين نماد خيانت، وطنفروشي، پاكستان پرستي، منافقت، فاشيسم قومي وجهالت است حال اين آقا اگر دين دار باشد ويا بي دين نزد من معنا ندارد.

  • برادر عزيزم عابد سلام عليك
    من نيز به شما توصيه مى كنم تا مصداق اين آيه قرآن باشى: وَإِذَا سَمِعُوا اللَّغْوَ أَعْرَضُوا عَنْهُ وَقَالُوا لَنَا أَعْمَالُنَا وَلَكُمْ أَعْمَالُكُمْ سَلاَمٌ عَلَيْكُمْ لاَ نَبْتَغِي الْجَاهِلِينَ القصص: 55 : و چون سخنى بيهوده بشنوند از آن اعراض مى كنند و مى گويند: براى ما پاداش اعمال ماست و براى شما پاداش اعمال تان، سلام بر شما، جاهلان را نمى خواهيم، (در جستجوى افراد دانا و مخالف هرزگى و بيهودگى هستيم). هرزه گويى هاى كمونيستها، دين ستيزها و دشمنان ارزشهاى انسانى نبايد باعث شود ما نيز روش آنان را به كار بريم. اينها با آنان و باورهاى شيطانى شان مى زيبد، اگر از آنان حرفى بشنويم كه شيطان نمى پسندد بايد تعجب كنيم، اگر آنها از مرد صالح و مؤمنى ستايش كنند بايد تعجب كنيم.
    من معتقدم كه انسان را همانگونه كه از گفتارش، كردارش و نوشتارش مى توان شناخت از همراهان و دوستانش و ستايشگرانش نيز مى توان شناخت، همواره منافق را در كنار منافق، كافر را در كنار كافر و مؤمن را در كنار مؤمن خواهيم يافت، هر برده منش؛ برده منش ديگر را مى ستايد و هر آزادمنش آزاده را. من مسعود را از نزديك نديده ام، اما همراهانش و دوستدارانش را مى شناسم و از روى آنان مى توانم در مورد او قضاوت كنم، من اگر در آينه شخصيت يك كمونيست پرچمى كه چون ستايشگر مسعود جلوه مى كند و هيچ هنر و كمالى جز دشنام ها و هرزه گويى ها ندارد به او نگاه كنم، تصويرى مكروهى در ذهنم خواهم يافت، اگر عبدالله عبدالله، قانونى، امرالله صالح و تعدادى ديگر از چهره هاى سياه و اوباش شوراى نظار را كه در پاى هر اشغالگر افتاده اند و بوتهاى شان را بوسيده اند ممثل اطوار و اخلاق او بگيرم كافى است از او خوشم نيايد.
    اگر يك كمونيست پرچمى وابسته به مسكو و مزدور اتحاد شوروى مجاهدى را بستايد يا دروغ مى گويد و منافقت مى كند و يا اين شخص مورد ستايش او مجاهد نيست و در او چيزهايى را ديده كه در معيارها و موازين كمونيستى اين ستايشگر قابل ستايش جلوه كرده. اگر كسى ديگران را به سوى خدا، ايمان به آخرت، نيكى و شايستگى ها و جهاد در راه خدا و دفاع از مظلومان دعوت مى كند، ياران و همراهان او مؤمنان و نيكوكاران و مجاهدان اند، همين كافيست كه بگوييم: اين شخص مؤمن، صالح، نيكوكار و مجاهد است، اگر تضادى ميان گفتار و كردار او مى بود نبايد افراد مؤمن و صالح و مجاهد او را همراهى مى كردند، نبايد افراد مفسد و بداخلاق به دشمنى او مى پرداختند. مخالفت افراد بد با يك شخص و حمايت افراد نيك از او نشانه محكم صدق و اخلاص اين شخص است. اگر كسى باوجود آن كه ببرك كارمل را مى ستايد حكمتيار را نيز مى ستود من حتماً در باره شخصيت حكمتيار شك مى كردم.
    همچنان كافرى با سيرت خوب و مؤمن واقعى اى با سيرت زشت نمى توان يافت، مگر در چهره كسانى كه شخصيت پارادوكسى دارند، نه كافر كافر اند و نه مؤمن مؤمن. چرا بايد يك كافر داراى اخلاق و شخصيت خوب باشد؟ خوبى به انگيزه هاى خوب و محركات خوبى و نيكويى ضرورت دارد، كه هر كافرى منكر آن است، كافر كسى است كه منكر هر حسنٰى و خوبى باشد، به اصطلاح قرآن (كذب بالحسنى) باشد، ايمان به خدا، ايمان به آخرت و محاسبه آن، باور به مكافات و مجازات و پاداش و پادافراى اعمال باعث مى شود انسان در عملكردهايش محتاط باشد و از گناه خوددارى كند، كسى كه به تمامى اين انگيزه ها و بواعث عمل نيك پشت مى كند چگونه ممكن است از گناه، خيانت، خدعه، پستى، رذالت، اعمال زشت، و تجاوز و ستم به حق ديگران امتناع ورزد؟!! قرآن مى فرمايد كه خدا ستيزان به اين دليل با پيامبران به مخالفت پرداخته اند كه فاسق و مجرم بودند و اراده تكرار جرم در دل داشتند: و مايكذب به الا كل معتد اثيم: و آن را تكذيب نمى كند مگر هر تجاوزگر گناهكار، بل يريد الانسان ليفجر امامه، يسئل ايان يوم القيامه: نه؛ اين انسان قصد دارد در آينده اش مرتكب فجور شود، (همين مصمم تكرار جرم؛ به غرض ترديد قيامت) مى پرسد: قيامت چه زمانى باشد؟! (چرا تا حال واقع نشده؟! اگر فردى با ديدگاههاى كمونيستى اش؛ فساد اخلاقى، زنا، همجنسبازى، خدعه، دروغ، رذالت و پستى را محكوم كند و جرم بخواند يا در باره اين مفاهيم اخلاقى دروغ مى گويد و يا در باره عقيده خود، ميان گفتار و باورهاى او تعارض و پارادوكس است، از اين رو در باره كسانى كه ملحد و كمونيست و دينستيز اند ولى باوجود آن از اخلاق و عاطفه و انساندوستى دم مى زنند به آسانى مى توان قضاوت كرد كه دروغ مى گويند و منافقت مى كنند. شيطان و پيروان شيطان را با اخلاق و عاطفه و انساندوستى چه پيوندى؟
    عاطف ابراهيمى

  • «اعْدِلُوا هُوَ أَقْرَبُ لِلتَّقْوَىٰ » (عدالت کنید که عدالت به تقوا نزدیکتر است.)

  • “ تقوا نیست که عدالت باشد و عدالت نیست که تقوا باشد. از بی‌تقوائی جدی نمی‌گیرد آن دانا که پیروی دانا از نادان در سیاستْ عاملِ دوامِ بی‌عدالتی با مردم است. دستیارِ ظالمْ مسئولِ دوامِ ظلم با مردم است. عادل نیست که در جهلِ سیاسی دنباله‌رو ظالمی نادان باشد. عدالت آزمون عقلانیت و صداقت برای داناست. عدالت امتحان ایمان در داناست. بی‌ایمان است آن دانایی که در سیاست حاضرباش ظالمی نادان باشد. و حاضرباشِ ظالمْ ظالم است. عالمی که جاهلی را در عوام‌فریبی یاری دهد، وجدانِ خُفته دارد. و خواب وجدان از بدنفْسی انسان است.”

  • إبراهيمي صاحب!
    اگر جنابعالي واقعا از روي اخلاص وإيمان كامل به اين آيات قرآن باور داشته باشيد هرگز وقت و ناوقت از آن بحيث يك ابزار و وسيله مانند خوارج صدر اسلام استفاده نميكنيد، چنين استفاده جويي ابزاري از آيات قرآن حالا زمانش گذشته است ، زيرا حال يك كودك پنج سالهء افغانستان هم درك كرده است كه : نزد شما وبرادر حكمتيار جز رسيدن بقدرت انحصاري و براه انداختن جوي هاي خون وكشتار مخالفان ومنتقدان بنام دشمنان خدا ورسول ديگر هدفي ازين قلقله نمودن آيات قرآن نداريد، ورنه آيهء سورهء مبارك قصص در زمان كه آقاي حكمتيار يك دانشجو دانشگاه كابل بنام سيدال سخندان را با ضربات چاقو به وحشيانه ترين شكل به قتل رساند هم وجود داشت.
    ايكاش كه در آن زمان از فحواي همين آيهء قرآني استفاده ميكرد و فضاي بحث دانشجويي را به چاقوكشي وبدماشي نمي كشيد وزمينهء فرار وبلاخره تسليم شدن خودرا به جنرالان پاكستاني مساعد نميساخت.

    اين آيات قرآن حالا براي شما يك ملعبه و رو پوش براي پنهان نمودن اهداف خبيثانهء دروني وپنهاني شما شده است. من شخصا هر زمانيكه اين آيات قرآن را ازقلم شما در توجيه اعمال وكردار مرشد معنوي تان گلبدين خان ميخوانم باور كنيد خجالت ميكشم، حالا اين بشما ارتباط دارد كه مرا منافق ميخوانيد يا كافر.
    برداشت من اين است كه شما طرفداران سينه چاك برادر حكمتيار هر پرسش وسؤال كه به مذاق تان جور نيامد به آن تاپهء هرزه سرايي ميزنيد من از جناب عبدالله فكور يك سوال خيلي كوتاه كرده بودم كه متاسفانه مدت يك هفته ميشود از دادن جواب طفره رفته اند وفرار را بر قرار ترجيح داده اند.
    سوال من اين بود كه شخص برادر حكمتيار خودش بهمان خداي كه آنرا ميخواهد وجود اورابه عزيز ياسين به اثبات برساند باور ويقين قلبي دارد يا نه ؟
    اگر دارد چرا تا كنون هيچ اثري از ترس، شرم وحيا از آن خدا در وجود برادر حكمتيار ديده نشده است؟
    مثلا اگر برادر حكمتيار به وجود آن خدا باور دارد ويقين دارد كه نزد او رفتني است واز ذره ذره اعمالشان نزد او پاسخگو است آيا آن ذات عليم وخبير از خون يك مسلمان بيگناه در زندان پاكستان به نام انجنيير جانمحمد از وي نمي پرسد؟
    آيا حكمتيار صاحب نزد خود فكر كرده است كه از توطئه هاي ترور نمودن مسلمانهاي بيگناه مانند برهان الدين رباني و مسعود نزد آن خدا جوابگو است ؟ جزاي توطئه چيني وقصد نمودن بخاطر ريختاندن خون يك مسلمان در قرآن و سنت پيامبر چيست وبراي مرتكب آن خداوند چه جزاي را مرتب نموده است؟
    آيا جناب حكمتيار صاحب باور دارد كه خداوند از ترور مولوي جميل الرحمان توسط يك عرب از وي پرسان وبازخواست ميكند ؟
    تا اينجا من از قتل وترور عزيز الرحمان ألفت و مجروح و چينزايي وقيوم رهبر پرسان نكرده ام ، زيرا آنها را شما هرگز درجملهء مسلمان حساب نكرده ايد.
    آيا برادر حكمتيار باور دارد كه بعد از مرگش از خون زنان وأطفال معصوم وبي خانمان شدن ودربدر شدن مردم كابل در اثر راكتهاي كور كه از ارتفاعات كوه هاي رنبيلك شاه وزنبورك شاه در زمان برهان الدين رباني به بهانهء موجوديت قواي دوستم فير ميكرد مورد بازخواست قرار ميگيرند؟
    آيا جناب حكمتيار باور دارند كه خداوند شاهد بود كه جناب شان بعدا با همان مليشه هاي دوستم يكجا شده وزمينهء تخريب ده برابر كابل را مساعد ساختند؟ سوال من از شما وبرادر عبدالله فكور آنست كه آيا در موارد فوق شما اثر از موجوديت خدا وترس از خدا ورعايت احكام او را در اعمال برادر حكمتيار مي بنيد يا اينكه باور داريد كه برادر حكمتيار نزد خداوند قدسيت ويژه دارند، خداوند از خون هيچ مظلومي بدست حكمتيار وافراد حكمتيار نمي پرسد، از خونهاي كه بدست خلقيها وپرچمي ها ريخته شده خداوند بازخواست ميكند، از خونهاي بدست شوراي نظار، اتحاد اسلامي و حزب وحدت ريخته شده بازخواست ميكند ولي از خونهايكه بوسيلهء گلبدين و زرداد وقلم وچمن ريخته شده هرگز پرسان نميكند. آيا چنين برداشت از خدا در مخيلهء يك انسان سليم مي گنجد؟
    پس حالا شما بفرماييد بخواننده ها به اثبات برسانيد كه؛ آيا خودتان وبرادر حكمتيار به وجود آن خدا باور وإيمان قلبي داريد ويا اينكه همان خدا دست شما را براي هرنوع جنايت باز گذاشته ودر روز آخرت نيز امتيازات ويژه اي براي تان در نظر دارد؟

  • جناب بهمن!
    نمى خواستم با تو روبرو شوم، اما وادارم كردى و از من جواب خواستى، اين هم پاسخ من:
    گمان مى كنم تو يا ايرانى هستى يا ايران زده، چون نام و تخلص بهمن ميان افغانها سابقه ندارد. حساسيتت با افغان و افغانيت نيز همين را نشان مى دهد. و ما نيز تو را از زمره ناافغان مى خوانيم.
    عضو حزب وطنفروش و ملت ستيز پرچم هستى، دفاع از بزرگترين و منفور ترين خائن ملى چون كارمل همين را بازگو مى كند.
    شايد در هاليند پناهنده اى، شكايتت از حليم تنوير همين را نشان مى دهد، كه ممكن است از او زخمى به تو رسيده و نامت را در ضمن جنايتكاران جنگى به حكومت هاليند معرفى كرده.
    در نوشته اخيرت چند دروغ شاخدار گفته اى: انجنير جان محمد نه تنها توسط برادر حكمتيار و به حكم او كشته نشده بلكه او شديداً مخالف اعدام و دستگيرى اش بود، جان محمد يكجا با مسعود در زمان امارت موقت قاضى وقاد دستگير شد، بنابر اتهام ارتباط با حكومت سردار داؤد، جان محمد به اعدام محكوم شد و مسعود از زندان فرار كرد و به كراچى رفت و بعدها از آن جا به پنجشير رفت. برادر حكمتيار در اثناى دستگيرى آنها در كابل بود، پس از عودت در جلسه شورى با دستگيرى و اعدام آنها مخالفت كرد، حاجى دين محمد در جلسه به او گفت: اينها به جرم شان اعتراف كرده اند، آيا از جاسوسها دفاع مى كنى؟ جواب او اين بود: اعتراف پس از شكنجه اعتبار ندارد، ... شهيد مولوى جميل الرحمن بيش از ديگران بر محاكمه و مجازات آنان تأكيد داشت. تو و هر خواننده اين نوشته مى توانىد از خالد فاروقى، حاجى دين محمد و وقاد در باره اين جريان بپرسيد.
    كابل از قله هاى زنبورك شاه و زنبيلك شاه ويران نگرديده، با بمبارى هاى پيلوتهاى كمونيست و انداخت مرمى هاى توپ و تانك از قله آسمايى ويران گرديده، اگر شك دارى بيا مشتركاً از اهالى اين مناطق كابل بپرسيم: هود خيل، تره خيل، ارزان قيمت، سياه سنگ، چهل ستون، دهمزنگ، كارته سه، كارته چهار، كوته سنگى، ده بورى، رحمن مينه، ... و سائر مناطق پشتون نشين و هزاره نشين كابل. اگر كسى در كابل ادعاء كرد كه خانه اش با انداخت مرمى ها از قله هاى زنبيلك شاه ويران شده من ادعاء تو را مى پذيرم و از دروغگو خواندن تو معذرت مى خواهم، از اينجا فقط بر كوه آسمايى و سائر مراكز نظامى كمونيستها و چند مرمى هم بر ارگ انداخت شده. اگر از اينجا بر خانه هاى مردم انداخت مى شد بايد وزير اكبر خان مينه، شيرپور، كارته پروان و خير خانه ويران مى شد، چرا اين مناطق از ويران شدن مصون مانده؟ آيا مصون ماندن اينها نشانه واضح اين حقيقت نيست كه مجاهدين حزب نمى خواستند به اهالى كابل صدمه برسد، امروز نيز موقف حزب اسلامى اين است كه جنگ ما فقط عليه نيروهاى اشغالگر است و هر عملى را كه باعث صدمه به افراد غيرمحارب شود به شدت محكوم مى كنيم، و اين شما هستيد كه از عمليات كور شبانه سربازان جانى امريكايى و انداخت طياره هاى بى پيلوت بر خانه هاى مردم حمايت مى كنيد و آن را ضرورى مى شماريد!! بيا اين پارچه ادبى برادر حكمتيار را كه در باره آسمائى است يكجا با هم زمزمه كنيم و به اصطلاح ايران زده هاى ناافغان به خوانش بگيريم:
    دمى با آسمائى
    اى آسمائى! از نامردى هايت شكوه دارم، از عقب مرا به خنجر زدى، همه آهنت را بر من ريختى. چهار سال از تو برمن گلوله باريد؛ آيا آهنى و جوهرى در تو باقى مانده؟ ترا در قلب خود جا داده بوديم؛ دشمنى در لباس دوست؛ همۀ ويرانى هاى شهر عزيزم كابل از دست تو بود. هر روز دهها خانه را ويران كردى و شب با غرور و تكبر با گردن كلفت، با صداى كره و نفرت انگيز خود اعلان مى كردى كه سنگرهاى دشمنان را كوبيدم!! آيا خانه من سنگر دشمن بود؟ دوستى يعنى همين؟ مروت و مردانگى يعنى همين؟! آيا كوهها هم به اندازه تو پست مى شوند؟ سائر كوههاى افغانستان كه چنين نبودند و با مردم خود چنين نكرده اند! در برابر دشمن به آنان پناه دادند، هر سنگشان سنگر شيرمردان كوهساران بود، تو مگر طبيعت غير از كوههاى افغانستان داشتى؟ تو مگر كمونست شده بودى؟ از نشرات تلويزيونى كمونستها كه از فرق تو به فضاء ميرفت متأثر شده اى، بيرحمى، قساوت و بىمروتى را مگر از كمونست ها آموخته اى؟ بمن بگو؛ در اين چند سال دستت بخون چند نفر سرخ شد؟ چند خانه را ويران كردى؟ چند مرمى تانك و بى ام بيست و يك پرتاب كردى، هزار، ده هزار؟ ده ها هزار؟ … نه بيشتر ؟ بيشتر؟
    آيا بر آبادى هاى كابل رشك مى بردى؟ آيا مى خواستى كابل را چون خود بى سكنه بسازى؟ مى خواستى انتقام بكشى؟ برسنگهايى كه از تو گرفته بودند و تهداب خانه اى براى خود درست كرده بودند رحم نكردى!!
    اى آسمائى! زمانيكه دشمن آمد چه شد كه صداى كره تو خاموش شد، غرورت شكست، ساكت و خاموش، با گردن خميده، ناظر هجوم دشمن بودى، تانك هايت را در اختيار دشمن گذاشتى؟! تو فقط شهامت جنگ با مردم مظلوم كابل را داشتى، نه با مهاجم را!!
    آسمائى! آيا بياد دارى كه (كابل شاهى) بر شانه هاى تو ديوارى برمى افراشت، شيرزنى در زمره مردان به بيگار رفته كابل، كه مصروف اعمار آن ديوار بودند، با صداى دردناك و خشم آگين خود فرياد زد: تا كى به ستم تن مى دهيد؟ تا كى زير سنگ هاى آسمائى جان مى دهيد؟ هر يك تان سنگى برداريد و برفرق ستمگر بكوبيد و به ستم پايان ببخشيد، در پيشاپيش آزاديخواهان بر كابل شاه ستمگر هجوم برد و زير سنگهاى تو دفنش كردند. آيا نمى توانستى چون همان آسمائى غيور تاريخ گذشته كابل شيرمرد يا شيرزنى را در عقب سنگى پناه مى دادى، تاريخ گذشته ات را بياد مى آوردى، بر نقش پاى آسمائى سربلند قديم گام مى گذاشتى و ستمگر را سنگسار مى كردى و مرا و خود را از شرش نجات مى دادى؟؟ اما تو؛ برعكس، به ستمگر و نوكرش پناه دادى!
    وقتى آتشى از آسمان مى ريخت و گلوله اى بجواب گلوله هاى تو بسويت مى آمد، ماهمه دعاء مى كرديم: خدا يا! آن را آخرين مرمى بساز، بسوى هدف رهنمايى كن. گوش ما را از صدا هاى مهيب و مرگ آفرين آسمائى براى هميش آرام فرما!
    ولى خداى حكيم دعا هاى دردناك ما را نه به آن نحوى كه ما خواسته بوديم بلكه به نحوى ديگر پذيرفت، صدايت را خاموش كرد، ولى پس از مدتى، خدا ذلت تو را مى خواست، سرافگندگى ات را در برابر دشمن!!
    اى مرگ بر تو كه برخلاف شهامت افغانيت در آغوش خود به كمونست هاى بيرحم و به دشمنان ميهن خود پناه دادى و حتى بر فرق خود نشاندى و از شانه تو عليه من، من مظلوم كه شامگاهان در زير سايه شرقى تو و صبحگاهان تحت سايه غربى تو بسر مى بردم، نشانه رفت.
    تو نامردها را بر فرق خود نشاندى و بر اهل مظوم كابل تحميل كردى.
    هرگاه جريقه اى را بر شانه تو مى ديدم كه دود سياه و صداى مهيببى را در پى داشت، من و هزارانى چون من پشت ديوارها مى رفتند، ميان تو و خود حايلى مىگذاشتند و هر لحظه با چهره هيبت زده منتظر مى بودند تا ببينند كجا را نشانه رفته اى؟ كدام خانه اى را ويران مىكنى، بر سر كدام خاندان بيچاره سقف خانه اش را فرو مى ريزى، از كدام خاندانى قربانى مى گيرى و طفلش را بخاك و خون مى كشانى، سرپرستش را به گورستان مى فرستى و يتيم و بيوه بجا مى گذارى؟! تا آنگاه كه انفجارات انداخت هاى تو خاموش نمى شد بر خود مى لرزيدم و منتظر پيام مرگ از سوى تو بودم.
    آسمائى! نمىدانم تو از كدام قوم و پيرو كدام مذهب بودى؟ هم بر سر شيعه گلوله هاى آتشين ريختى و هم بر سر سنى، هم خانه پشتون را ويران كردى و هم هزاره و ازبك و تاجك را به خاك و خون كشاندى؟ از عملكرد تو فهميده مى شود كه نه قوم دارى و نه مذهب!! زندگى با كمونست ها و تحت سيطره آنان نه برايت مذهب گذاشته است و نه قوم!!
    در همۀ كشورما هيچ كوهى جز تو با كمونست ها آشتى نكرد و بر فرق خود به روسها و كمونست ها حتى مؤقتاً راه نداد، كوه پايه هاى ديگر كشور ما سنگر مجاهدان مؤمن بود، پناه گاه مهاجران، در اثناى حملات روسها بر دهات شان، هر دشمنى كه در تعقيب مجاهدان و مهاجران بود، به كوهها رفته در زير سنگ و خاك آن دفن شده اند، ولى تو برعكس سازش كردى، تسليم شدى، سنگرى براى دشمن بودى!!
    يا تو از سرزمين افغان نبودى و در رگ هايت خون افغان جريان نكرده، يا از افغانيت بيگانه شده اى و غرور افغانى ات را از دست داده اى؟؟
    آسمائى!
    كاش مثل سائر كوههاى غرور آفرين ما مى بودى تا مىگفتم: تو ما را دوست دارى و ما تو را، همواره سربلند باشى. ولى حال ناچار مى گويم: مرگ و ننگ بر تو و بر ياران بى دين و بدفرهنگ تو.
    داكتر عبدالله فكور

  • سلام بخواننده هاي گرامي!
    جناب عبدالله فكور!
    حالا كه جنابعالي بنده را بخاطر نام وتخلص ام ايراني قلمداد نموده ايد وبخاطر پرسش هاي كه از شما بعمل آورده ام مرا مربوط به جناح پرچم يا شوراي نظار متوفي دانسته ايد من درين باره با شما مناقشه ندارم زيرا اين برداشتهاي شخصي خودتان است كه بر اساس ظن وگمان هركي كه خوش تان نيامد او را تاپه ميزنيد ودرين باره از شما گله نمودن عين حماقت است. اين دعوا را به حضور ذات پرودگار عالميان در روز آخرت با شما تصفيه ميكنم ، اما :
    از پيام اخير تان درك نمودم كه جنابعالي به وجود آن خداي موهوم كه ميخواهيد وجود او را به عزيز ياسين اثبات نماييد باور قلبي نداريد، زيرا اگر آن خداي موهوم را شما حاضر وناظر گفتار، نوشتار وكردار خود بدانيد چنين بيباكانه انگشتان تانرا در جهت دفاع از باطل بكار نمي بريد، زيرا در آنصورت يقين ميداشتيد كه زنده گي را هرگز بقا وتضمين نيست ، شايد در هفتهء آينده شما زير خاك باشيد وآندم در حضور نكير ومنكر جواب اين همه تاپه زني بالاي من وجعل نمودن تاريخ به نفع گلبدين را چگونه خواهيد داد.
    يك مومن واقعي هيچگاه از ياد مرگ غافل نميباشد ، هر لحظه فكر ميكند كه شايد تا فردا در قيد حيات باقي نماند ، ازهمين رو هميشه براي مرگ آماده ميباشد، كوشش ميكند كه از دست وزبانش چيزي ويا حرفي خارج نشود كه بعد از مرگ در جوابدادن آن نزد خداوند مسوول باقي بماند. ولي از طرز اين نوشتهء تان بمن واضح شد كه : شما به وجود آن خداي كه براي اثباتش صدها ورق را سياه كرده ايد باور نداريد، زنده شدن بعد از مرگ ، سوال وجواب در خانهء قبر وغيره نزد شما شوخي بيش نيستند. فكر ميكنيد كه : درين دنيا تا ابد زنده خواهيد ماند اگر امروز به نفع باطل چرند نوشتيد، فردا شايد فردا از آن توبه كنيد ودر بهترين حالت آن خداي موهوم تان نيز شما را بخاطر اين جعليات تان كه در برابر عزيز ياسين وپرويز بهمن قرار داريد مورد بازپرس قرار نميدهد ، زيرا آن خدا تنها خداي شماست نه خداي همهء عالميان. ازهمين نقطه شما دچار يك خود فريبي سنگين شده ايد. بازهم زيرا اگر شما به وجود آن خالق باور وإيمان قلبي ميداشتيد اين را حتما ميدانستيد كه:
    نظر به فرمودهء همان خدا درقرآن اين انگشتان تان در روز آخرت بالاي تان گواهي ميدهد كه از آن در دنيا چگونه استفاده كرديد وبراي كتمان حقايق چگونه متعصبانه در جهت دفاع از يك رهبر خودساختهء تان تمام معيارهاي شريعت او را زير پا كرديد.
    يوم تشهد عليهم أيديهم وأرجلهم بما كانوا يكسبون - سوره النور
    درجاي ديگر همان خداي كه شما به آن باور نداريد ولي براي اثبات آن رساله ها مي نويسيد ميفرمايد:
    يا ايهالذين آمنوا كونوا قوامين لله شهداء بالقسط ولا يجرمنكم شنآن قوم علي الا تعدلوا إعدلوا هو اقرب للتقوي ( سورهء المائدة
    درجاي ديگري همان خداي موهوم كه بدان باور نداريد در سورهء حجرات فرموده است.
    يا ايهالذين آمنوا لا يسخر قوم من قوم عسي ان يكون خير أمنهم ولا نساء من نساء عسي ان يكن خيرا منهن ولا تنابزوا بالألقاب بئس الاسم الفسوق بعد الإيمان ومن لم يتب فأولئك هم الظالمون
    يا ايهالذين آمنوا اجتنبوا كثيراً من الظن ان بعض الظن اثم
    اما اين آيات قرآني نزد شما ملعبه اي بيش نيستند، زيرا شما براي دفاع از مرشد تان كه بهتر است او را معبود تان بنامم حاضر استيد كه حتي گواهي بر باطل دهيد، حق را بپوشانيد، عدالت را زير پا كنيد دروغ بگوييد، دشنام بزنيد، بدون شناخت كافي وتنها براساس ظن وگمان بر مردم كه خوش تان نيامد تاپه وبرچسپ كفر والحاد ونفاق را بر جبين وي بچسپانيد ، ( منظور خود اين بندهء حقيرفقير سراپا تقصير هستم)
    بر حسب وهوا هاي نفساني تان هر زمانيكه مسعود خوش تان آمد او را برادر مجاهد وهمسنگر ديني تان معرفي كنيد واكر خوش تان نيامد او را يكجا با كمونيست ها واتاييست ها همسنگر بدانيد وخودرا يگانه گروه برحق ومدافع اسلام معرفي نماييد.
    آيا در دهن ودماغ تان براي يك لحظه خطور كرده است كه با زير پا نمودن اين معيار هاي بالايي بخاطر دفاع كوركورانه ازيك انسان وبشر مانند گلبدين كه درغياب شما مرتكب هزاران گناه شده باشد شما با اين گواهي هاي دروغ تان مورد مواخذه وبازپرس قرار ميگيريد؟
    امروز جزاي گواهي دادن به دروغ ( شهادة الزور) در محاكم دنيايي چه كفر وچه مسلمان ودفاع ازيك متهم را بخاطر خويشاوندي ها وعلايق شخصي خودتان بچشمان تان مي بنيد آيا فكر نميكنيد كه در دادگاه الهي خودتان را شريك گناهان يك مجرم ساخته ايد؟
    حكم شاهد دروغگو در قرآن چي است؟
    آيا فكر كرده ايد كه در آن دادگاه الهي نيز معيار محكوم شدن افراد همين حب وبغض هاي حزبي دنيوي است؟
    به نظر من تمام اين موارد دلالت برآن ميكند كه: شما وبرادر حكمتيار به وجود آن خداي موهوم كه صدها رساله براي اثبات آن مي نويسيد باور نداريد.
    اين را عزيز ياسين و ديگر اتائيست ها هم ميدانند كه شما مانند ديگر گروه هاي سياسي بخاطر رسيدن بقدرت از هيچ ترفند سياسي رو گردان نيستيد،
    هر زمانيكه منافع سياسي تان اقتضا كند با خلقي وكمونيست هم دوستي واتحاد ميكنيد ، هر زمانيكه منافع سياسي تان اقتضا كرد با جنرال دوستم وديگر جنرالان پرچمي؛ شوراي عالي هماهنكي تشكيل ميدهيد، هر زمانيكه منافع سياسي تان اقتضا كرد بدامن مسعود به پنجشير پناه مي بريد وهر زمانيكه منافع سياسي تان اقتضا كرد دوباره او را جاسوس وگماشتهء شرق وغرب ياد ميكنيد ، گاهي سگ او را به كمونيست وگاهي سگ كمونيست را بر او ترجيح ميدهيد ولي در تمام اين حالات قرآن وسنت پيامبر را دستاويز خويش داده ايد.
    آيا نميدانيد كه در حقيقت شما با اين آيات قرآن بازي سياسي را راه انداخته ايد؟
    اگر از شما پرسيده شود كه چرا از ارتفاعات كوه هاي زنبورك وزنبيلك وبعدا يكجا به قوت هاي دوستم از بالا حصار وتپهء مرنجان بر مردم بيدفاع كابل راكت وخمپاره ريختيد ميفرماييد كه : اين كار كمونيست ها بود.
    اگر پرسيده شود چرا انجنيير جانمحمد خود تان را كشتيد ميفرماييد كه او را در زمان امارت قاضي وقاد در زندان پاكستان كشتند ودر آن برادر حكمتيار هيچ دخل ندارد ولي بعد از كشته شدن آن بيگناه اين قاضي صاحب چند سال ديگر در كنار برادر حكمتيار باقي ماند؟ آيا خون يك مسلمان آنقدر بايد ارزان باشد كه در مدت چهل سال كسي از او نپرسد؟
    حالا من دو مقالهء عتيق الله مولويزاده پسر مولوي عبدالوهاب را درسايت هاي گفتمان ورسالت زير نامهاي : خون كه همهء ما را رسوا ساخت، ومقاله ديگر: شبي كه ايمانم از دست دادم. به جناب دكتور فكور مرجع ميدهم. آيا عتيق الله مولويزاده دروغ گفته است؟ آيا عتيق الله مولويزاده كمونيست است؟
    آيا محمد سالم خواهرزادهء اسلام الدين قوماندان دان توپچي در كوه زنبورك كه خودرا به احمدشاه مسعود تسليم كرد وتمام نقشه ها وكروكي هاي سلاح هاي ثقيلهء گلبدين را با خود آورد كمونيست بود؟
    گذشته از آن جنايات حكمتيار تنها به كشتن انجننير جانمحمد ختم نميشود، قتل مولوي جميل الرحمان را بدست آن عرب ديوانه كي دستور داد؟
    جنگهاي ذات البيني بخاطر پولهاي باد آوردهء عربستان سعودي وكشورهاي خليج فارس ميان حزب گلبدين وطرفداران سلفي مولوي جميل را در كنر كه در آن به صدها نفر مسلمان همدين خودتان كشته شدند كي سازماندهي ميكرد؟
    جنگهاي ذات البيني ميان حزب وجمعيت قبل از سقوط نجيب الله احمدزي در استانهاي پروان، بدخشان وبغلان و تخار را كدام كمونيست وبيخدا سازمان دهي كرده است؟ آيا سيد جمال وليد كه بيش از سي تن از فرماندهان جمعيت را بوحشيانه ترين شكل. قصابي كرد كمونيست بود؟
    آيا حاجي امين فروتن را در پشاور كمونيست ها ترور وزخمي ساختند؟
    حالا شما بفرماييد بگوييد كه با اين دفاعيه هاي كور كورانه ولجوجانهء تان از معبود باطل تان گلبدين خان با ديگر احزاب وگروه هاي بيخدا وسيكولار وپيروان افكار ماترياليستي چه فرق داريد؟
    .يك كارملي تا زمانيكه جان در بدن دارد از كارمل خود دفاع ميكند، يك راوايي تا جان در بدن دارد از داكتر فيض وخانمش دفاع ميكند يك پيرو افكار افغانيت تا جان دربدن دارد از سردار داوود، علام محمد فرهاد ومحمد گلخان مهمند دفاع ميكند ، اما تمام اين گروه ها خودشان را زير لحاف اسلام وقرآن نپوشانده اند، آنها علنا خودشان را پيروان افكار مليگرايي وكمونيسم وسيكولاريسم ميدانند. آيا جوابي راجع به اين موضوعات داريد ؟ چگونه عزيز ياسين وديگر اتائيست ها باور نمايند كه خداي كه بخاطر آن بديگران دشنام ميدهيد وبخاطر آن هزاران دروغ وافترا وحعل مي نماييد بهتر از خدايان آنها چون ماركس ولينن واستالين ومائو است؟

  • دانشمند گرامي آقاي عبدالله فكور در بخش ديگري از گواهي نامهء دروغ شان دربارهء حكمتيار ؛ شكايت نامهء معبودش گلبدين خان را از كوه آسمايي بحيث سند وگواه آورده است وبه فكر خودش همين شكايت نامه لكه ننگ قتل عام شهريان كابل را بوسيلهء گلبدين از ارتفاعات كوه هاي زنبيلك شاه وزنبورك شاه پاك ميكند.
    حالا شما فرض كنيد كه يك هذيان نويس ديگر مانند حكمتيار پيدا شود بخاطر موجوديت خلقيها وگلبديني ها در چهار آسياب كابل و دزدي وقطاع الطريقي قوماندانهايش نظير زرداد وقلم وچمن در سروبي؛ خود اين مناطق را مورد خطاب قرار دهد وبا اين مناطق با زبان شعر سخن بگويد:
    اي چهار آسياب بزرگ!
    چگونه تسليم دد صفتان خلقي وفاشيستان گلبديني قرار گرفتي؟ اي سروبي نازنين ! چرا گذاشتي كه افراد دزد ورهزن گلبديني در آغوش ات آرام گيرند ودر آنجا هر مسافر بيچاره وبي پناه كابلي كه از شر جنگهاي خانمانسوز برادران به پاكستان پناه مي بردند توسط قطاع الطريقان گلبديني مورد چور وچپاول قرار ميگرفتند به عزت وشرف دختران جوان شان تجاوز صورت ميگرفت، اي سروبي ! چرا ؟ چرا اينقدر تر سو وجبون شدي كه خودرا مسكن وماواي گلبديني هاي دزد ورهزن ساختي؟
    حالا جناب عبدالله فكور بفرمايند بگويند كه آيا سرودن اين اشعار دربحث هاي تاريخي وجامعه شناسي ودين شناسي حماقت وهذيان سرايي نيست؟
    من شخصا نميخواهم كه به عبدالله فكور توهين نمايم ولي اين را ميخواهم از ايشان بپرسم كه : درعصر رايانه وإنترنت كسيكه با مغز ديگران تفكر كند آيا او را ميتوان ( فكور) ودكتور ناميد؟
    شما در نزده قسمت كاپي نوشته هاي برادر حكمتيار بجواب آقاي عزيز ياسين چه حرف از خودتان داريد؟
    آيا تنها كاپي نمودن و چسپاندن مقالات ديگران در پيامخانهء كابل پرس نماد علميت شماست؟
    همچنان اگر از زاويه ديگر به شكايت نامهء برادر حكمتيار از كوه آسمايي نگاه شود بخوبي واضح ميشود كه:
    از نظر جناب عبدالله فكور آن خداي موهوم كه براي اثبات وجودش صدها ورق را سياه كرده است آنقدر احمق وخودخواه است كه با خواندن اين شكايت نامهء برادر حكمتيار كه درحقيقت هذيان نامه اي بيش نيست بار تمام گناهان كشته شده هاي كابل را از شانه هاي برادر حكمتيار برداشته و همه را بر شانه هاي احمدشاه مسعود ورباني چپه ميكند، درحاليكه اينگونه طرز تفكر با طرز ديد يهوديان كه خودشان را پسران وخويشاوندان خدا ميدانند شباهت تام دارد، گلبدين وپيروانش خودشانرا آنقدر با خداي موهوم شان نزديك ميدانند كه هرگز بيم از مواخذه ومحاسبهء او در روز آخرت را ندارند، دقيقا همانطوريكه يهوديان ميگفتند وميگويند: نحن أبناء الله واحباؤه( سوره المائدة)
    ما بسران الله ودوستان او هستيم
    در جاي ديگر قرآن از قول يهوديان ميفرمايد : وقالوا لن تمسنا النار الا أياما معدودة ( سوره البقرة )
    وگفتند كه مارا هرگز آتش دوزخ نميرسد مگر چند روز حساب شده، ( آن روزهاي معدود را تنها به خطا كاران شان محدود ميدانستند)
    اما قرآن درحاي ديگر در سورهء الجمعه بالاي يهوديان نهيب ميزند: قل يا ايهالذين هادوا ان زعمتم أنكم أولياء لله من دون الناس فتمنوا الموت ان كُنْتُمْ صادقين
    ترجمه: اي كسانيكه يهود شده ايد، اگر فكر ميكنيد كه تنها شما بدون مردم ديگر دوستان الله استيد پس مرگ را تمنا كنيد، ( يعني اينكه با رسيدن مرگ خودتان را به محبوب تان برسانيد) درحاليكه نسبت به هركس ديگري همين يهودها استند كه از مرگ نفرت دارند.
    برادر حكمتيار وپيروانش نيز ازهمين قماش افراد استند:
    خودشان از شهادت وعمليات انتحاري واشتراك مستقيم درجنگها نفرت دارند ؛ انجام عمليات انتحاري واشتراك درجنگ ها را به فرزندان بي پدر ومادر پشتونهاي دو طرف مرز اختصاص داده اند ولي براي حبيب الرحمن جان وجمال الدين جان وصلاح الدين جان ودخترش مريم جان وديگر نورچشمي ها تحصيلات عالي در بهترين دانشگاه هاي پاكستان را روا دار استند.
    از نظر گلبدين وپيروانش ، آنها مانند إمامان معصوم شيعه از بطن مادر بيگناه خلق شده اند وتمام گناهان قبلي وبعدي شان بخشيده شده است.
    اگر برادر گلبدين با خلقي ائتلاف كند عين ثواب است، با جنرال دوستم شوراي عالي هماهنگي بسازد عين ثواب است، اگر دربين اعضاي حزب خود هركسي را بنام باغي ترور كند عين ثواب است وهيچ خدايي بالاي او خشمگين نميشود ولي:
    اگر ديگران همان اعمال را انجام دادند هرگز قابل بخشش نيستند، بلكه ائتلافيون با كمونيستها، دشمنان خدا ورسول، منافقان ميباشند. تنها حكمتيار وپيروانش استند كه بدون هيچ برسش وحساب وكتاب وارد بهشت ميشوند. آنجا نيز براي شان اطاق هاي مملوء از حورهاي بهشتي، شراب وكباب در انتظار شان است.. حالا شما بفرماييد بگوييد كه فرق بين اين خداي موهوم وخداي يهوديان درچيست؟

  • جناب عبدالله فكور ؛ قتل نا جوانمردانهء يك همكاسهء شان به اسم انجنيير جانمحمد را بدون هيچ سند ومدرك ؛ خيلي آسان بالاي قاضي امين وقاد چپه نموده ومرشد معنوي اش برائت داده است، از شكم خودش تاريخ جعلي ساخته است، حالا بياييد اين ادعاي جناب دكتور عبدالله در جوابيه محمد اكرام انديشمند در رد خزعليات گلبدين حكمتيار بنام ( صبح كاذب ، نقد وبررسي دسائس پنهان وچهره هاي عريان وپنهان ) هژده سال پيش نوشته است. لازم بياد آوري است كه اين بندهء حقير فقير سراپا تقصير بدستانم يك جلد آنرا در بالا شهر تهران سالهايكه برادر حكمتيار مهمان روافض بودند به برادر حكمتيار تسليم نمودم، از آن روز تا امروز برادر حكمتيار ده ها جلد كتاب ورساله ومقاله نوشته اند ولي يك حرف در مورد صحت وسقم كتاب جناب انديشمند چيزي ننوشته اند ، اين سكوت مرگبار را برادر عبدالله فكور چه تعبير ميكنند؟ بخوانيد آقاي انديشمند در مورد اختلافات گلبدين با مسعود چه نوشته است؟ :
    قسمت اول :
    " گلبدين حكمتيار هر چند «دسايس پنهان و چهره هاي عريان» را در مخالفت و مخاصمت با احمدشاه مسعود مي نويسد اما نحوهء بيان و تحليل و لحن نوشتار او نشان ميدهد كه اين مخالفت و خصومت چيزي بيشتر ويا غير از يك مخالفت و مخاصمت سياسي و حزبي است. زيرا آنچه را كه حكمتيار در مورد مسعود مي نويسد نه واقع گرايانه، جوانمردانه و منطبق با موازن اخلاق و اسلوب نويسندگي بل مملو از خشم و غيض غير قابل مهار، كينهء ديرين و چركين، نفرت و عقدهء عميق و گسترده اي توأم با كذب و بهتان است. خصومتي با اين ويژه گي ها مسلماً ذهن خواننده گان را به پرسش هاي متعددي معطوف و مصروف ميدارد تا بدانند كه ريشه ها و انگيزه هاي اصلي اين خصومت چيست؟ اين خصومت از كجا آغاز شد و چگونه بوجود مي آمد؟ و .....
    خصومت و دشمني حكمتيار با احمدشاه مسعود زماني آغاز گرديد كه آنها با جمعي از اعضاي نهضت اسلامي تحت فشار دولت محمد داود به پاكستان پناه بردند. ريشه و انگيزهء اين خصومت در بيماري حسادت، خودخواهي، تعصب قومي و زباني و وابستگي حكمتيار به اجانب به خصوص آي.اس.آي نهفته و قابل بررسي است. حكمتيار با بيماري خودخواهي و خصوصيت وابستگي به اجانب نخستين تخم نفاق و اختلاف را در داخل اعضاي متواري نهضت اسلامي كه شمارشان در پاكستان حتي از انگشتان دست تجاوز نمي كرد، كاشت. او مدعي وارث نهضت اسلامي افغانستان بود كه از جملهء يازده تن بنانگذار آن يگانه فرد زنده ماندهء موسس محسوب مي شد: «.... بيست وهفت سال قبل اساس نهضت اسلامي در کشور ما گذاشته شد. در آن زمان موسسين نهضت اسلامي يا زده نفر بودند که از جملهء آنها ده نفر شهيد شدند و به وعده که با خداي خويش کرده بودند وفا نمودند وبه لقاءلله پيوستند. تنها من زنده ماندم که تا کنون به اين فيض نرسيده ام...» .(62)
    حکمتيار در تاسيس نهضت اسلامي و رهبري به ارث مانده از نهضت به مرده هاي گورستان منحيث شاهد وسند متوسل ميشود. او از همان نخستين روزها، رهبري و حاكميت را حق مسلم و طبيعي خود و اطاعت بي چون و چرا از اين رهبري را وظيفه و مكلفيت سائر افراد واعضاي نهضت ميدانست. حتي اكنون كه بعد از گذشت 27 سال «دسايس پنهان و چهره هاي عريان» را مي نويسد علي الرغم وجود و حضور احزاب ديگر اسلامي در عرصهء جهاد و تحولات اين دوران از آن حق مسلم رهبري خويش سخن ميگويد. خود و حزب خود را باني نهضت اسلامي و جهاد و برخواسته از داخل افغانستان و احزاب ديگر را ساخته شده در پاكستان و ايران معرفي مي كند. در حاليكه حكمتيار بيشتر از همه و پيشتر از هر کسي وسيلهء دست پاكستان قرار گرفت و از اين طريق به رشد و شهرت رسيد. آنگونه كه در مصاحبه با روزنامهء «اوصاف» چاپ اسلام آباد به اين امر اعتراف مي كند. او در پاسخ به خبرنگار روزنامه موصوف كه در روزنامه «سهار» چاپ پشاور به پشتو ترجمه و منتشر گرديده است ميگويد: «..... د داود په وخت كي په پاكستان هره ورځ چاوني كيدي. حيات شير پاو و وژل شو، اجمل ختك په كابل كي ناست ده او ملاتړ يي كاوه. زه چي پاكستان ته راغلم نو بوتو له موږ نه مرسته وغوښته، موږ هم له وخت نه گته وكړه او د بوتو د حكومت په مرسته مو د داود د حكومت پر ضد په عملياتو لاس پوري كړ. كال چي سريده د داود ماغزه ځاي ته راغلل! او بوتو حكومت سره يي خبري پيل كړي....»(63) (در دوره حکومت داود هر روز در پاکستان انفجار رخ ميداد. حيات شيرپاوکشته شد و اجمل ختک که در کابل نشسته بود از اين قتل حمايت ميکرد. وقتيکه من به پاکستان آمدم بوتو از ما همکاري خواست. ما هم از وقت استفاده کر ديم به کمک حکومت بوتو عليه حکومت داود دست به عمليات زديم. تا آنکه مغز داود به جاي آمد و با حکومت بوتو داخل مذاکره گرديد.)
    حكمتيار براي به قول خودش «به جا آمدن مغز داودخان و مذاكره با اسلام آباد» بدرخواست و يا دستور پاكستان دست به عمليات نظامي در افغانستان زد كه در داخل نهضت اسلامي به مخالفت روبرو شد. او اين مخالفت را كه از سوي احمدشاه مسعود و استاد رباني صورت گرفت اينگونه بيان و توجيه مي كند: «دوي دواړه ښاغلي د داود پر ضد دو سله والو عملياتو مخالف خبر واتروپلوي وو. دوي هغه ته پټ ليكونه وراستو يو ځل زموږ ملگري قاضي وقاد ته پته ولگيده چي مسعود داود ته ليك ليكلي دي، مسعود يي له خپلو خو ملگريو سره ونيسو. دانيونه د نصيرالله بابر په خوښه وشود. د مسعود دوه ملگري ووژل شول خودي كراچي ته وتښتيدل او له هغه ځايه افغانستان ته لاړ....»(64) (آنها هر دوي شان مخالف عمليات نظامي بر ضد حکومت آقاي داود بودند. آنها به داود مخفيانه نامه فرستاده بودند. يکبار براي رفيق ما قاضي وقاد آشکار شد که مسعود براي داود نامه نوشته است. قاضي وقاد مسعود را با دو نفر رفقايش دستگير کرد. و اين دستگيري بارضايت و تمايل نصيرالله‌بابر انجام يافت. هردو رفيق مسعود کشته شدند. اما مسعود خود به کراچي فرار کرد و از آنجا به افغانستان رفت.)
    اما احمدشاه مسعود در مورد عمليات نظامي عليه حكومت داودخان و مخالفت با روش و عملكرد حكمتيار ميگويد: «حكمتيار نسبت به هر تلاش راه اندازي انقلاب ديد خاص خود را داشت. او دست زدن به انفجارات، ترور و امثال آنرا ترجيح ميداد و من مخالف دست زدن به خشونت و اقدامات تروريستي بودم. چون از نظر من چنين روش با مبادي اسلامي سازگاري ندارد. اما وي پافشاري ميكرد و ميگفت جهاد همين است و من ميگفتم كه اشتباه مي كني و پاكستان در اين راه ترا استفاده مي كند. در آن مدت ميان حكمتيار و ذالفقار علي بوتو مناسبات محكمي برپا شد و بدينگونه اختلاف ميان ما پديد آمد و به مرور زمان بزرگ گرديد. خاصتاً بعد از آنكه دست به عمليات نظامي متعددي در نواحي مختلف افغانستان زديم. در پنجشير، لغمان، كنر و غيره من مسئول منطقهء پنجشير بودم.... حكمتيار خواست طبق استراتژي خاص خودش عمل گردد و من شخصاً مخالف آن بودم ولي چون دستور نظامي بود به اجراي آن اجباراً تن دادم. بدنبال آن اختلافات ما ديگر شديد شدند و براي حكمتيار گفتم نقشه ات غلط است و هم چنان غلط خواهد بود. در نتيجه از جمعيت اسلامي انشعاب كرد و حزب خود را اساس گذاشت و از آن سال بدين سو اختلاف ميان ما با گذشت هر روز فزوني گرفت.» (65)
    گلبدين حكمتيار كه رهبري و فرمانروايي را حق خود و اطاعت و فرمان پذيري بدون انتقاد و مخالفت را وظيفهء‌ديگران از جمله احمدشاه مسعود تلقي ميكرد در صدد خفه ساختن آواز اين مخالفت با قتل مخالفين بر آمد. يكي از اعضاي شوراي اجرائيهء جمعيت اسلامي كه آن سالها در پشاور با ساير اعضاي آوارهء نهضت اسلامي به سر ميبرد ميگويد: «مسعود بعد از شكست قيام پنجشير كه به پشاور برگشت از حكمتيار به شدت انتقاد ميكرد. او به ساير اعضاي نهضت اسلامي ميگفت حكمتيار آدم خودخواهي است كه قومانده و نقشهء غلط او موجب شكست و تلفات زياد گرديد. حكمتيار به مسعود اتهام وارد ميكرد كه او به حكومت داود خان تسليم ميشود. حكمتيار به آي.اس.آي و دولت پاكستان اطلاع داد كه احمدشاه مسعود به حكومت كابل ارتباط گرفته و براي داود خان جاسوسي مي كند. او ميخواست از طريق ما مورين پا ئين رتبه پوليس و آي.اس.آي مسعود را زنداني و سپس مانند انجنير جان محمد يكي از اعضاي فعال نهضت كه از ولايت كنر بود به قتل برساند. حكمتيار يكبار موفق شد تا احمدشاه مسعود را در توقيف پوليس پاكستان قرار دهد اما در همان لحظات اول توسط انجنير محمد ايوب كه بعدها برياست كميته نظامي جمعيت اسلامي رسيد از زندان نجات يافت. مسعود بعد از آن نيمه مخفي و با احتياط زندگي ميكرد تا آنكه به افغانستان رفت.» (66)
    هر چند حكمتيار دست داشتن در گرفتاري احمدشاه مسعود را رد نموده در برابر اين سوال روزنامه «اوصاف» كه مسعود شما را درستگيري خود مسئول ميداند ميگويد: «دا سمه نه ده» (اين درست نيست) اما پاسخ قبلي در برابر سوال ديگر خبرنگار روزنامهء مذكور انكار حكمتيار را در اين مورد به ترديد مي كشاند. وقتي خبرنگار از او مي پرسد كه شما در آنوقت (قتل دو نفر رفيق احمدشاه مسعود و گرفتاري او) كجا بوديد پاسخ مي دهد: «زه په كابل كي وم، راغلم د مسعود له نيوليو ملگر يو سره مي وليدل، هغوي سخت وهل شوي وو.»(67) (من در کابل بودم. آمدم رفقاي زنداني مسعود را ديدم. آنها به شدت مور دلت وکوب قرار گرفته بودند.)
    حكمتيار از يكطرف از دست داشتن در گرفتاري احمدشاه مسعود و قتل دو تن از همراهان او انكار مي كند و از سوي ديگر ميگويد كه من دوتن از رفقاي محبوس مسعود را ديدم كه به سختي لت و كوب شده بودند. حكمتيار توضيح نميدهد كه ديدار او از دونفر محبوسيكه به سختي لت و كوب شده بودند به چه منظوري بود؟ او به عنوان چه كسي و در چه پست و مسئوليتي از زندان و دو نفر زنداني بازديد كرد؟ اگر حكمتيار در دستگيري آنها دخالتي نداشت و اين كار را قاضي امين وقاد انجام داد ديدار او با زندانيان ميبائيست جهت كمك به آزادي آنها ميبود. در حاليكه آنها بعد از ديدار حكمتيار آزاد نه بلكه به قتل رسانيده شدند. و حكمتيار در مصاحبه با روزنامهء «اوصاف» آنطوريكه به نقل قول پاسخ هاي او پرداخته شد هم از قتل آنها سخن ميگويد و هم از ديدن با آنها در زندان. و مسلماً اگر احمدشاه مسعود كه حكمتيار به فرار وي از زندان اشاره مي كند از حبس و اسارت نجات نمي يافت، حكمتيار با او همچون دو نفر زنداني مذكور معامله ميكرد.
    يكي از نكات قابل توجه و سوال برانگيز در مصاحبهء حكمتيار عدم معرفي دو نفر زنداني همراهان احمدشاه مسعود است. حكمتيار عمداً از ذكر نام آنها خودداري مي كند چون يكي از آنها انجنير جان محمد فرد معروف و شناخته شدهء عضو نهضت اسلامي است كه داستان قتل او توسط حكمتيار براي بسياري از اعضاي نهضت موضوع روشن و مشهور محسوب مي شود. و حكمتيار از ذكر نام جان محمد عمداً خودداري مي كند تا اظهارات او در مورد خصومت با مسعود و قتل انجنير جان محمد و همراهانش در پشاور به اتهام جاسوسي به دادخان موجه، و قابل پذيرش جلوه كند. البته ادعاي عدم دخالت حكمتيار در دستگيري مسعود و قتل انجنير جان محمد نه تنها شخص احمدشاه مسعود و ساير اعضاي جمعيت اسلامي كه آن زمان در پشاور به سر ميبردند نمي پذيرند بلكه قاضي محمد امين وقاد كه از سوي حكمتيار به عنوان عامل اين قضيه معرفي ميشود نيز رد مي كند. احمدشاه مسعود و ساير اعضاي جمعيت مدعي ميشوند كه اين كار را حكمتيار در مشاركت با آي.اس.آي انجام داد. انجنير نظام ساكن ولايت كنر كه در دورهء حكومت مجاهدين معين وزارت مخابرات بود باري گفت: «وقتي برادري انجنير جان محمد در بالاحصار پشاور با برادر محبوسش ديد از وضع برادرش بسيار وحشت زده و مضطرب گرديد و با التماس از ساير اعضاي نهضت اسلامي كه در پشاور بودند خواست در رهايي برادرش كمك كنند. او از قول انجنير جان محمد گفت كه من را حكمتيار زنداني ساخته است اگر برادران ديگر براي نجات و آزادي ام سريع داخل اقدام نشوند حكمتيار من را به قتل ميرساند. هم چنان موصوف گفت كه جان محمد را به صورت بي رحمانه مورد لت و كوب قرار داده بودند و او را داخل يك بيلر بزرگ آهني كه گرمي آن بيرون از تحمل است زنداني ساخته اند. به اساس تقاضاي برادر جان محمد تعدادي نزد قاضي محمد امين وقاد رفتند تا او از حكمتيار بخواهد كه جان محمد از حبس رها شود. اما حكمتيار وساطت و شفاعت قاضي صاحب امين را نيز نپذيرفت و سر انجام انجنير جان محمد با يكتن از همراهانش در اثر لت و كوب و فشار زياد به قتل رسانيده شدند.» (68)
    در حاليكه تعداد مخالفين حكمتيار در ميان اعضاي متواري نهضت اسلامي از همان نخستين روزها و به خصوص بعد از شكست قيام نافرجام مسلحانه عليه حكومت محمد داود كم نبودند، درك و بررسي اين مطلب ضروري به نظر ميخورد كه چرا گلبدين حكمتيار از ميان همه مخالفين و منتقدين با مسعود تا مرز قتل او كمر عناد و خصومت بست؟ اگر تعصب قومي و زباني و فاشيزم قبيله اي حكمتيار را عليه مسعود كه در «دسايس پنهان و چهره هاي عريان» به كثرت و به تكرار نگاشته شده است يكي از دلايل مخالفت و مخاصمت او بدانيم، دليل و انگيزهء ديگر مخاصمت به حسادت او در برابر مسعود بر ميگردد.

  • قسمت دوم وآخري :
    حكمتيار از استعداد و مهارت احمدشاه مسعود در جريان آموزش جنگ هاي پارتيزاني اعضاي نهضت اسلامي قبل از قيام مسلحانه عليه داود خان حسد ميبرد. او استعداد و مهارت مسعود را كه توأم با صراحت نامبرده در ارائه افكار و نظرياتش بود مانعي براي فرمانروايي و رهبري بلا منازعهء‌خود محسوب ميكرد. مرحوم عبدالحي «حقجو» از قومندانان معروف جمعيت اسلامي در دورهء جهاد و يكي از اعضاي سابقه دار نهضت اسلامي چشم ديد خود از حسادت حكمتيار در برابراحمد شاه مسعودرا اينگونه اظهار داشت: «چهل نفر اعضاي نهضت اسلامي در زمستان 1353 براي تعليمات نظامي به پنجاب پاكستان آمده بودند. آنها اكثراً متعلمين و محصلين بودند كه در رخصتي هاي زمستاني شان به آموزش نظامي ميپرداختند تا قيام مسلحانه عليه حكومت محمد داود را در نقاط مختلف كشور رهبري كنند. چهل نفر مذكور در دو گروپ بيست نفري تنظيم شده بودند كه در رأس يكي از آنها احمدشاه مسعود و در رأس ديگري گلبدين حكمتيار قرار داشت. مسعود در تعليمات نظامي مهارت زياد از خود نشان ميداد. در مورد مسايل نظري جنگ پارتيزاني به گفتگو و بحث ميپرداخت. گاهي به خصوص بعد از دوش صبحانه در واقع منحيث معلم در برابر هر دو گروپ ظاهر مي شد و حركات بدني را به افراد آموزش مي داد. حكمتيار به گروپ مربوطش در يك اتاق بزرگ كه مرطوب بود به سر ميبرد و چند بار از مسعود خواست تا اتاق ها را با هم تبادله كنند. اما مسعود با شوخي به حكمتيار ميگفت كه آدم هاي كلان بايد براي به دست گرفتن كلاني سختي بيشتر بكشند. اين حالت براي حكمتيار نا خوش آيند و ناراحت كننده بود. بسياري از افراديكه در هر دو گروپ آموزش مي ديدند به وضاحت درك ميكردند كه حكمتيار از استعداد و مهارت مسعود حسد ميبرد و با او كينه ميورزد.» (69)
    بيماري حسادت و خودخواهي حكمتيار تخم خصومت و عناد با مسعود را در وجود او كاشت و دامنهء اين خصومت به صورت فزاينده عميق تر و گسترده تر گرديد. تا به آن حديكه حكمتيار تصميم به قتل مسعود گرفت. چون او را مانع تحقق رهبري و حاكميت انحصاري خود در نهضت اسلامي، جهاد مسلحانه و دولت آيندهء افغانستان مي پنداشت.
    ناكامي حكمتيار در توطئه قتل مسعود كينه و عقدهء او را بيشتر از بيش ساخت. تبارز مسعود در دوران جهاد به حيث فرمانده موفق و شهير مجاهدين و شهرت بين المللي او عقده و خصومت رهبري حزب اسلامي را مضاعف كرد. او با اين عقده و خصومت در داخل و خارج كشور عليه احمدشاه مسعود قرار گرفت. براي جلوگيري كمك هاي خارجي به مسعود كه عمدتاً از طريق آي.اس.آي پاكستان توزيع مي شد روابط پنهاني و وابستگي خود را به استخبارات نظامي پاكستان عميقتر و گسترده تر ساخت. و در داخل كشور نيروهاي خود را وارد جنگ هاي خونين و فرسايشي عليه مسعود كرد. سقوط كابل و سر نگوني حاكميت حزب دموکراتيک خلق توسط احمدشاه مسعود خصومت حكمتيار را تا مرز جنون افزايش داد. و در نتيجهء اين جنون خصومت داستان سياه جنگ او عليه شهر کابل ودولت مجاهدين شكل گرفت و از جهاد و مجاهدين تصوير وحشتناكي ترسيم گرديد."
    آيا جناب فكور جوابي دارند؟

  • حالا برادر عبدالله فكور ومرشد بزرگوارش وديگران همفكران شان كه بخاطر رسيدن بقدرت انحصاري اين همه قتل وكشتار را براي شان آسان تلقي ميكنند و از آن سرسري وبي تفاوت عبور ميكنند در مورد اين آيهء قرآن چه نظر دارند ،زمانيكه برادر حكمتيار دستور فير راكت هاي كور را از ارتفاعات كوه هاي زنبورك شاه وزنبيلك شاه آنهم در حاكميت كه خودش صدراعظم آن دولت بود بالاي قوماندان سالم وغيره افرادش صادر ميكردبه اين آيات قرآن باور و ايمان قلبي داشتند؟

  • اين هم مقالهء عتيق الله مولويزاده يكي از اعضاي قديمي نهضت اسلامي يا همان تحريك جوانان مسلمان در مورد قتل انجنيير جانمحمد:
    قسمت اول:
    " آقای عتیق الله مولوی زاده / آسترالیا
    ۲۱ جنوری ۲۰۱۴ م
    در کشمکش قدرت بین فرزندان آدم، قابیل بردارش ، هابیل را کشت و اولین جنایت را درتاریخ انسانیت رقم زد،کوس رسوائی قابیل، همگام با مظلمومیت هابیل عبرتی برای همه آدمی زادگان در این کره خاکی شد، باانجام آن جنایت، قابیل رسوای تاریخ شد ولی برای جلوگیری ازرسوایی بیشترش کلاغ ویاهمان زاغ پرنده بدشئون و ناخوش آیند با چهره تاریک وسیاه ، خودش رابه او رسانید و برایش فریب وتزویر راآموخت، کلاغ، قابیل را یاد دادکه چگونه جسد برادر مقتولش را زیر خاک پنهان کند تا بیشر رسوا نشود ، ونسل های آینده عالم انسانیت از آن جنایت خبردارنشوند ،اگر کلاغ مکار نیامده بود و آن حیله گری و پنهان کاری را برای قابیل یاد نداده بود، جسد بی جان هابیل در دست قابیل می ماند و هر جا که میرفت بناچارآن را باخود حمل میکرد!! ،جسد هابیل او را به عنوان قاتل خودش دنبال میکرد و اورا مورد باز پارس قرار میداد که چرا من هابیل، من براد ر، من فرزند آدم ومن بیگناه را که برادر تو بودم کشتید و زندگی حیات را ازمن گرفتید!! واو هیچ جوابی برای گفتن نداشت ، قابیل نمیتوانست آن جنایت هولنا ک را فراموش کندآنطوریکه جنایت کاران بعد ازاو هم نتوانستند جنایات کرده خودشان را به فراموشی بسپارند . …… اگر کلاغ بدخوان به سراغ قابیل نمی آمد سرانجام قابیل دیوانه می شد زیراوجدانش اورا آرام نمیگذاشت و اورا با تمام قوت سرزنش میکرد ولی کلاغ مکار وحیله گر اورا ازدیوانگی و رسوائی بیشتر نجات داد !!
    آری همه جنایت کاران به کلاغ های بدسرشت ومکار نیازمند بودند که جنایات خودشان را درپناه حمایت ومشوره آنها انجام دهند و لی با گذشت زمان وتکامل انسان درپهنه گیتی ، کلاغ ها از مسند رهبری و مشوره ما انسانها کنار رفتند و جای شان را کلاغ های انسانی ازنسل آدمی زادگان جاگزین شدند ، حضور کلاغ های انسانی مو جب گردید، که جنایتکاران و آدم کشان، بیشتر خون بریزند و بد تر ازگذشته جنایت کنند و بیشتر ازگذشته پنهان کاری کنند و جنایت خودرا برای سالیان سال مخفی نگهدارند .
    این بار، برادر هابیل را در حضور ما کشتند وزبان مارا بستند وهمه قلم ها را شکستند که حرفی برزمان نیا وریم .و مطلبی از آن مظلومیت پنهان رقم نزنیم … کلاغ مکار و حیله گر اینبار از سرزمین پنجاب واهریمنانی از لانه بنام آی اس آی سازمان مخوف اطلاعاتی نظامی گران پاکستان به میدان آمد !!
    اینبار کلاغ های پنجابی از بین نهضت اسلامی افغانستان قابیل ساختند وبرایش بستن وکشتن و سربه نیست کردن را آموزش دادند که هرچه میکند سالیان سال در خفا ماند و کسی از کارش خبر دار نشود.
    وقتی انسان به تاریخ سیاه ونکبت بار چهل سال اخیرسرزمینی بنام افغانستان را نگاه میکند ،از این همه خون های برزمین ریخته وقتل وکشتار انسانهای بیگناه ، تعجب میکند که اسلام وایمان این خون خواران ومدعیان دروغین به اسلام وقرآن درکجابوده است ؟ ، آیا اینها براستی ذره به کتا ب خداو روز جزا ایمان داشته اند ؟ ، آیا زره تشویش داشته اند که روز قیامت دربرابر دادگاه عدل الهی چه پاسخی خواهند گفت ، آیا ریشه این ذلت ها و رسوائی های مامردم که در پستی و بی عزتی شهره عالم گردیدیم ریشه درهمین خون ها ی بناحق ریخته ئی ندارد که با مظلومیت از دنیا رفتند و هیچ کسی هم ازناله و فریاد شان خبردار نشد ، اگر اندکی بادقت به این مظلومیت ها نگاه کنیم در آ ن لحظاتی که انسان بیگناهی شکنجه میشود و هیچ ناصرومددگاری هم به سراغش نمی آید تنها ناله اش راخدایش می شنود آن خدائی که اوراخلق کرده است واورا دوست دارد، آیاخدای آن مظلوم ، آن قوم را بخاطر همیاری و همکاری و یا سکوت در برابر آن مظالم مورد غضب قرارنمی دهد؟!!
    و قتی بتاریخ حاکمیت سیاه چپگرایان و راست گرایان و یاهم کمونست ها و مسلمان ها در چهل سال گذشته نگاه میکنم آنقدر مظلمومیت های خاموش و پنهان در ین سرزمین واقع شده است که قلم از بیانش عاجزمی ماند ودر نتیجه خیانت وچشم پوشی قلم بدستان وسبک نگری روشنفکران به فراموشی سپرده شده است.
    من ازاولین مظلومی که بدست برادرش کشته شد سخن میگویم شهیدی که مقام اول راداشت ،اول بودن د رهمه جا از اهمیت خاصی برخورداراست ،آدم اول، شاگرد اول، قهرمان اول، شهید اول ،همه اول ها برای خودشان جایگاه خاصی دارند ولی این شهید که اولین شهید نهضت اسلامی بود ،( نه آن شهدی که داودخان اعدامش کرد و اسمش شهید انجنیر حبیب الرحمن نجرابیست ) ، نه ، منظورم او نیست او اولین شهید است که بدست دشمنش کشته شد و همه کس او رامی شناسند و بر او می بالند خانواده اش راپدرش را خویش وقو مش را همه میشناسند ولی شهید اولی که من میگویم گمنام است او را نه دشمنش بلکه دوست وبرادرش، برادر فکری و اخوانیش کشت ، ازآن خاطر باآنکه او اولین شهید وکشته بدست برادر بود ،گم نام ماند هیچ جا و هیچ کس بصورت خاصی ازاو یاد نکرد ،گرچه برادران جمعیتی وحزبی برای رسیدن به اهداف بی ارزش سیاسی و دنیوی خود شان از هیچ آبروریزی وتهمت واافترا بین هم دریغ نورزیدند و لی برخلاف معمول در مورد قتل وشکنجه این شهید مظلو م همگان سکوت اختیار کردند و در هیچ جائی بصورت واضح اسمی از وی برزبان نیاوردند گویا به نحوی همگان در ارتکاب جنایت ، علیه او باهم شریک بودند ، و این چه درد ناک است که انسان مومن و آزاده را برای اهداف سیاسی به غلط متهم کنند شکنجه کنند و او را بکشند و بعد هم با هزار نیرنگ و فریب مرگ ا ورا مظلومیت او را خون بنا حق ریخته اورا و در نهایت قبر و زیارت او را به فراموشی بسپارند که هیچ کس او را یادی نکند این نوع کشتن ،کشتن معمولی و یکباره نیست چنین شهیدی به درازای تاریخ وتا پایان جهان هرروز کشته میشود،!!.
    این خون بناحق ریخته وقتی برزمین نهضت اسلامی افغانستان ریخت که سالیان آغازین کاربود، هنوز نهال نهضت اسلامی شاخه وپنجه پیدانکرده بود که خون یکی از فرزندانش رابصورت بسیارناجوان مردانه برپایش ریختند و این شجره طیبه را که می رفت برای بندگان خدا میوه هدایت و رحمت نصیب کند به شجره خبیثه مبدل کردند که ثبات و قرار را از دست داد و از همان روز تا کنون از بی ثباتی وناتوانی هرروز به بازوی خبیث واهریمنی تکیه میکند وبه پای فرعونی سرتعظیم میگذارد ! و پایانش هم این ذلت ورسوائی شرم آوری .. که مردم بیچاره ما رابدان گرفتار ساخت .
    ، آری من از آن شهید گمنامی سخن میگویم که مکارانه او را دستگیر کردند و ناجوان مردانه او را شکنجه نمودند و به شهادت رسانیدند، شاید هم خون بنا حق ریخته او بود که مارا چنین شرمنده ورسواکرد ! ."

  • قسمت دوم :

    روزگار ی که سردارد محمد داود قدرت را بدست گرفت ونظام جمهوری را درکشور ما اعلام کرد چپی های خون خوار بخصوص پرچمی ها دورش را گرفتند و با ایجاد وسواس بروی جوان مسلمان وبیگناهی را بنام انجنیرحبیب الرحمن از دانشکده پل تکنیک کابل دستگیر و بدون محاکمه ودادگاه به اتهام توطئه ودهشت افگنی اعدام کردند، اعدام او موجب شد که بقیه اعضای نهضت اسلامی از ترس متواری گردند و درنهایت راهی پشاور پاکستان گردیدند ، با ورود سران نهضت بخصوص استاد برهان الدین ربانی و انجنیر گلب الدین حکمتیار مولوی محمد یونس خالص ، مولوی فضل هادی شنواری به پشاور ، مقامات پاکستانی، بخصوص آی اس آی سازمان اطلاعاتی پاکستان فرصت خوبی پیداکرد که از حضور این ناراضیان ومخالفین دولت جمهوری داودخان ،کما ل استفاده را بنماید وعملیات تخریبی علیه داود خان رادر داخل کشور طراحی نماید که بعدازگذشت چند ماه درتابستان ۱۳۵۴ عملیات نظامی در چندین ولایات افغانستان ( کنر، لغمان ، پنجشیر ، بدخشان پکتیا..) توسط تعداد از اعضای نهضت اسلامی به رهبری انجنیر گلب الدین حکمتیار راه اندازی شد ، مسئولیت رهبری عملیات را در ولایت کنر جوانی گمنام بنام انجنیر جان محمد که نام اصلی اش محمد صادق بو د ودر ولایت لغمان مولوی حبیب الرحمن و در پنجشیر احمد شاه مسعود و درولایت بدخشان داکترمحمد عمردرولایت هرات انجنیرسیف الدین نصرت یار به عهده داشتند ، عملیات با شکست وکشته شدن تعدادزیادی از اعضای نهضت به دست نیروهای دولتی ومردم محلی پایان یافت و از جمله شرکت کنندگان عملیا ت تعداد محدودی ،از جمله انجنیر جان محمد( صادق ) و احمد شاه مسعودوانجنیر محمد اسحاق همراه بابرادش شهید انجنیر کفایت الله وتعداد دیگر جان بسلامت بردند وبعد ازمدتی به پشاور برگشتند و جناب انجنیر گلب الدین حکمتیار را دررابط باشکست و کشته زندانی شدن تعداد زیادی از اعضای نهضت مورد سوال قراردادند ، زیرا برادر حکمتیار قبل از انجام عملیات درداخل، برنامه عملیاتی را کاملا موفقانه وانمود کرده بود که گو یا جمعی ازارتشیان ونظامیان اردوی محمد داود به رهبری عبدالکریم مستغنی که از نزدیکی وهمیاری داود خان با کمونست ها ناراض هستند درسالروزجشن پیروزی با اقدام نظامی علیه داودخان قدرت را بدست میگرند و حکومت اسلامی به رهبری برادر حکمتیاررا درکابل اعلام مینمایند (شتر درخواب بیند پنبه دانه ) .
    یکی از برادران که در جلسه مهمی در رابط با همان عملیات به ریاست برادر حکمتیار شرکت داشته بود برایم گفت ، وقتی برادرحکمتیار ، برای ما نقشه عملیات را علیه داود خان تشریح میکرد و دران باب سخن میگفت برادری بنام مولوی سلطان جان از برادر حکمتیار خواهان تو ضیح بیشتر در چگونگی تطبیق انجام عملیات شد که گویا و ضعیت کابل چه میشود ؟ جناب حکمتیار درپاسخ فرمودند برادر عزیز من بخاطر ملحوظات امنیتی نمیتوانم بیشتر در مورد جزئیات سخن بگویم و لی شما آنقدر مطمئن باشید که کار داود خان یکسره میشود و حکومت اسلامی به برکت جهاد و ایمان شما مجاهدین در افغانستان مستقر میشود گوینده داستان که اکنون هم بحمدالله در قید حیات هستند، برایم گفت وقتی حکمتیار به این جا رسید دفتر چه کوچک از یادداشت هاییش را از جیبش بیرون کرد و خطاب به مولوی سلطان جان گفت برادر ،برایم بگو که از بلاک ها ی مکروریان کابل کدام یک را میخواهید که من د رهمان روز اول ورودم به کابل فرمان ملکیتش را برای جناب عالی صاد رکنم، شهید مولوی سلطان حان گفتند برادرغزیز ما که بخاطر بلاک مکروریان جهاد نمیکینم . هدف من این است که اردوی داود خان تکلیفش چه میشود بالاخره ما در مقابل یک دولت میخواهیم قیام کنیم ، داود خان هم رئیس دولت است این کار شوخی بردار نیست !! .
    بیجاره مولوی سلطان جان هم شهید شد و دیگر هرگز برادر حکمتیار را ندید!داستان بلاک مکروریان هم به افسا نه تبدیل شد که تنها ما سه نفر خبرداریم (جناب حکمتیار وانجنیرحبیب الرحمن ومن روایت کننده ) و بقیه از این دنیا رخت بستند ورفتند !!
    بعد از انجام عملیات نظامی وشکست سریع انقلابیون در چندین ولایات افغانستان ازکسانیکه زنده ماندند وبه پشاور برگشتند باشدت وقوت تمام خواهان پاسخ از برادر حکمتیار، شدند آ قایون استاد برهان الدین ربانی احمد شاه مسعود ، انجنیر محمد اسحاق ، و انجنیرجان محمد بودند.
    برادر جکمتیار برای اعتراض کننده گان پاسخی نداشتند به جز آنکه میفرمودند شما برادران با شرکت در جهاد مسلحانه علیه داود خان به اجر و ثواب بزرگی نایل گردیدید که شیطان با ایجاد تشویش وندامت وایجاد سوال درذهن شما میخواهد آن اجر و ثواب راضایع کند ولی بهتراست که شما برخلاف شیطان عمل کنید واصلا سوال نکنید!!
    با تو جه به مخالفت استاد برهان الدین ربانی با انجام عملیات نظامی علیه داودخان ، از اول و شکست عملیات نظامی برادرانقلابی در داخل و زنده برگشتن تعداد محدوداز افراد مهم و سرشناس نهضت به پشاور ، برادر حکمتیار خودرا در تنگ نا احساس نمود و برای خاموش کردن صدای مخالفت با عملیات شکست خورده تصمیم گرفت که مخالفان خودش را یکی پشت سر هم ازصحنه روزگار بردارد و سربه نیست کند ، بخصوص که در آن روزگار مقامات آی اس آی با قوت تمام از جناب برادر حکمتیار حمایت کامل و بدون قید و شرط مینمود ، درهمین راستا بودکه انجنیر جان محمد فرمانده عملیات نظامی و لایت کنررا درپشاوردستگیر نمودند و در قلعه بالا حصار پشاور زندانی کردند ، انجنیر جان محمد برای چند ماه در اختیار آی اس آی زندانی ماند ، برادر حکمتیار و آی اس ای از جان محمد میخواستند تا بگوید که برای داود خان در پشاور جاسوسی میکند و در هسته جاسوس استاد برهان الدین ربانی به عنوان رئیس و احمد شاه مسعو د و انجنیر محمد اسحاق وانجنیر کفایت اله از همکاران این شبکه جاسوسی درپشاور میباشند ، براد رحکمتیار میخواست با بدست آوردن چنین اعترافی از انجنیر حان محمد تمامی (مخالفین )اعضای شبکه را به شمو ل استاد برهان الدین رباین و احمد شاه مسعود و انحننیر محمد اسحاق سر به نیست کند و برای همیش خاطر میارکش را از مخالفت و مخالفین آرام نماید ، ولی بیچاره انجنیر جان محمد که تازه از عملیات نظامی علیه داود خان در ولایت کنر برگشته بود زیربار نمی رفت و اعتراف به جاسوی نمیکرد تاآنکه ای اس آی از بد ترین شکنجها علیه وی استفاده کرد، یکنوع ازشکنجهای معروف آیی اس آی درآن زمان انداختن گربه های تعلیم یافته پنجابی به داخل طنبان متهم میبود ،و آنگاه انصاف به دست گربه بود که با بیچاره مظلوم دربند چه معامله میکرد بخصوص که گربه تعلیم یافته برای نجات و فرا ر خودش هم تلاش میکرد و لی راه فرار برایش وجود نداشت حالا چه شکنجهائیکه تا کنون به بیرون درز نکرده است و روح ماانسانها هم ازآنها خبر ندارد و لی برادر ، بی مروت، بی رحم وبی انصاف بر ا ی اینکه خودش را از سوال وپرسان آرام کند دست به چنین اقدامی زد و در نهایت توانست از آن بیچاره مظلوم به زور دندان گربه پنجابی اعتراف بگیرد که بلی من عضو ازشبکه جاسوسی به رهبری برهان الدین ربانی هستم که درپشاور برای سردار محمد داود خان جاسوسی میکنیم ،!
    بعد ازگرفتن چنین اعتراف ازانجنیر جان محمد اقدام به دستگیری احمد شاه مسعود نمودند که مسعود با هوشیاری و آگاهی از نقشه، از چنگ آی اس آی و برادر حکمتیار فرار نمود و قضیه دستگیری وزندانی کردن بیچاره انجنیر جان محمد از جانب آی اس آی به همکاری برادر حکمتیار بین سائر مهاجرین نیز پخش گردید وای اس آی برای حفظ اعتباروآبروی خودش ازاقدامات بعدی علیه دیگران بخصوص استاد برهان الدین ربانی و احمد شاه مسعود خود داری نمود ولی سر به نیست شدن مظلو م انجنیرجان محمد د رزندان آی اس آی تا به امروز به عنوان یک مظلومیت سری و پنهان با قی ماند ، خانواده انجنیر جان محمد بخصوص مادرپیروبرادرانش برا ی سالیان سال از مرگ او خبر دار نشدند وبرادرحکمتیار به بهانه آنکه انجنیرجان محمد بعد از عملیات ضد داود خان به تکلیف رو حی شد ید مبتلا گردبد و برا ی تداوی و معالجه در خارج از پاکستا ن بسرمیبرد ،سالیان سال خانواده مظلومش را در انتظار بازگشت او نگهداشتند، درآن روز گار رسم برآن بود که کسی را که میخواستند از دم تیغ بگذرانند قبلا برایش تبلیغ میکردند که بیچاره فلان به تکلیف روحی مبتلا شده و شرائط دشوار هجرت او را دیوانه ساخته است ، تا آنکه طرف زمینه کشتنش مهیا میشد و اورا میکشتند و ازدینا میرفت و میگفتند که بلی بیجاره عقل و هو ش خودرا ازدست داده و در شفاخانه تحت مراقبت قرادارد کسی را نمی شناسد و از شما هم میخواستندکه برایش دعا کنید تا خداوند برایش شفا عاچل نصیب بفرماید !!
    آری انجنیر جان محمد را کشتند و کشتنش را پنهان کردند تا کنون ا زقبر او و خاک او خبری نیست و او هم چنان گم نام ماند و لی براد ران واعضای حزب اسلامی حکمتیار هنوز هم به جا ی ندامت و پشیمانی از کشتن یک انسان بیگناه ، لجوجانه ادعا میکنند که او جاسوس بود و اسناد جاسوسی او برای همگان معلوم شد ولی باز هم اگر قبول کنیم که او جاسوس بود جاسوسی برای کی ؟ برای سرادار داود خان!!ولی اگرقبول کنیم که او جا سوس بود سوال اینجاست که شما چرا اورا علنی محاکمه نکردید ؟ چرا او را شکنجه کردید و با شکنجه در زندان آی اس آی ازاو اعتراف گرفتید و مهم تر از این

  • قسمت سوم وآخري

    ومهمتراز ازين
    آ یا شما حق کشتن اورا داشتید ؟!..
    اگر انجنیر جان محمد ،به جرم جاسوسی به داود خان مستحق مرگ بود پس کسانیکه با جنرال تنی کافر خلقی کمونست و دوستم رهبرملیشای بدنام و بقیه خلقی های کافر دوآتشه هم پیمان شدند و کوداتا نمودند تکلیف شان چه میشود ؟!
    تکلیف کسانیکه برخلاف موازین شرعی و قانونی واخلاقی به بهانه واهی شهر کابل را موشک باران کردند و هزاران هزار ازباشندگان بیچاره شهرکابل را کشته وزخمی نمودند ا چه میشود ؟!
    تکلیف کسانیکه باسیاست های ضد مردمی و ضد انسانی مو جب شدند که افغانستان بازیچه آی اس آی و و آمریکا وناتو شود ،شرف عزت وقار و ناموس این ملت در باز ار بحراج گذاشته شود چه میشود؟!
    ولی واقعیت امر این بود که شهید انجنیرجان محمد جاسوس نبود او جوان مومن مسلمان و فداکاری بود که تحصیلات عالی ، آرامش خانواده و درنهایت حیات و زندگی و خود را قربانی اعتقاد خودش نمود و با پای مردی و مقاومت از خواست خودش و تفکر خودش دفاع نمود و سر انجام هم به شهادت رسید خدایش او را رحمت کند و درکنار همه سرافرزان ومظلومان تاریخ از هابیل گرفته تا حسین و تا پایان این جهان با رسولان و اولیا خودش اورا محشوربفرماید! .
    جالب اینجاست که این عملیات نظامی در افغانستان در زمان حاکمیت ذوالفقار علی بوتو در پاکستان انجام شد در آن زمان نه تنها برهان الدین ربانی مخالف انجام عملیات نظامی در افغانستان بود بلکه رهبران گروهای اسلامی پاکستان بنا برخصومتی با ذوالفقار علی بوتو صدراعظم وقت پاکستان داشتند ، بخصوص رهبر خبیرو گرانقدر جماعت اسلامی پاکستان سید ابو الاعلی مودودی هم شدیدا مخالف عملیات نظامی در افغانستان بود و به صراحت تو صیه میکرد که بهتراست گروهای اسلامی با داودخان کنار بیایند وبتوافق سیاسی برسند زیرا جنگ پیامدهای خطرناک و ویران کننده دارد که اساس وبناید جامعه را ویران میکند و لی این آی اس آی لعنتی بود که میخواست جنگ وبرادر کشی را در افغانستان راه باندازد و مردم مارا بی وقار وبی عزت محتاج گرداند.
    سازمان ای اس آی و پنجابی ها ی حاکم بر پاکستان آنقدر ملت مار ا تو هین کردند که حتی در دوران جهاد و دوران قدرت مجاهدین هم برای گوشمالی و تحقیر به اصطلاح رهبران و قمندانان جهاد از اقدامات غیر انسانی و غیراخلاقی هم دریغ نورزیدند !!
    زمانیکه اتحاد اسلامی مجاهدین درپشاورتشکیل شد و جناب استاد سیاف به عنوان رهبر اتحاداسلامی مجاهدین از جانب شورای مجاهدین انتخاب گردید که در واقع نقش رهبر ی مجاهدین درمقابل داکتر نجب الله رئیس دولت کابل را بازی میکرد ، عربستان سعودی اولین کشوری بود که رهبری و شورای اتحاد مجاهدین را به عربستان دعوت نمود ، هیات مجاهدین هنگام سفر در میدان هوائی اسلام آباد مورد بازپرس پلس میدان هوائی اسلام آباد قرارگرفتند و جناب استاد سیاف با اینکه پاسپورت دیپلو ماتیک سعودی را داشت بیشتر از همه مورد بازپرسی قرارگرفت و پلیس با توهین وتحقیر از ایشان سوال میکرد که ،جناب عالی به عنوان رهبر مجاهدین افغانستان ، پاسپورت سیاسی دولت عربستان را از کجاکردی ؟! و بیچاره استاد سیاف هیچ حرفی برای گفتن نداشت و این گیرودار پلیس برای بیش ازیک ساعت ادامه پیداکرد ، از تقدیر روزگار ویا برنامه ریزی قبلی آی اس ای این حادثه درروز جمعه واقع شد بود ، رهبران جهاد که همگان در این هیات همراه بودند همه انگشت حیرت به دندان گرفتند و با خود فریبی میگفتند که این پلیس پی پلی از کجا پیداشدکه برای استاد سیاف مزاحمت میکند مگر نمیداند که ایشان رئیس اتحاد اسلامی مجاهدین استند .. تعبیر بیجاره رهبران جهادی یک خود فریبی بیش نبود وگناه را به گردن حزب پی پل پارتی می انداختند !! ولی وقتی استا د سیاف و به شماره موبایل مخصوص جنرال ضیاءالحق زنگ زد که تلفن جنرال جواب نگفت و بعد ا به شماره های بزرگان ای اس آی ازجمله جنرال اختر و جنرال حمیدگل و سائرین … هیچ یک جواب نگفتند ، متوجه شدند که این تصمیم از قبل طراحی شده آی اس آی بو که عملی گردید ، بیچاره رهبران درگیرمانده سر انجام با ارتباط با رهبران جماعت اسلامی پاکستان و سفارت سعودی د راسلام آباد از شخص سفیر سعودی کمک خواستند، تا هیات عالی رتبه مجاهدین را ازدست پلیس میدان هوائی اسلام آباد خلاص کنند، هیات چون مهمان رسمی دولت سعودی بود، سفارت سعودی به هواپیمای خودش دستور داد که ماشین هوا پیمارا خاموش کند و بعد ا شخص سفیر عربستان در پاکستان وارد میدان هوائی اسلام آباد شد و پاسپورت بیچاره استاد سیاف را از دست پلیس میدان گرفتند وبه دست استاد داد ، هیات مجاهدین بعد از سه ساعت معطلی سوار هواپیما شد ند وراهی عربستان گردیدند .
    بخدا قسم من به عنوان یک انسان مهاجر عادی که هیچ کاره بودم و درپشاورزندگی میکردم بعد ازشنیدن این خبر میگفتم که این اقدام پلیس اسلام آباد در واقع یک پس گردنی جانانه بودکه بدستور شخص ضیاءالحق نصیب استا د سیاف شد تا خیال ریاست و رهبری را از کله وفکرش دور داشته باشد ،چون اولین باری بود که احزاب جهادی اتحادی تشکیل داده بودند و استاد سیاف را به عنوان رئیس خود شان تعین کرده بودندای اس آی برای پیش گیری از اینکه نکند که استاد خیال و فکر رهبری بر سرش بخورد و ، سخنی برخلاف منافع ای آس آی و پاکستان بگوید، این پسگردنی جانانه را پیش چشمان اعضای هیات شصت نفری شورای مجاهدین نثارش کرد !! ولی چون بازار معامله دلار و قدرت وریاست و زعامت بود آن تو هین و تحقیر پلیس میدان هوائی اسلام آبادهم مورد اعتراض هیج یک ازرهبران واقع نشد !! تمامی رهبران جهادی بسادگی از کنار آن گذشتند و فحش ودشنام را نثار بوتو اعدام شده زیر خاک خوابیده نمودند !!که پلیس پی پلی با خصومت بااسلام و مسلمین به رهبران مجاهدین تو هین کرد …
    همان ضرب المثل معروف وطنی ما که میگفتند گاله گنجشک میخورد لته بودنه !!
    و این بیش ازسی سال است که مردم ما در آتش آی اس آی میسوزند و ناله وفریاد میکنند و این بار با به میدان کشیدن گروه سیاه دل و بی هویت و فاقد اندیشه وتفکر بنام طالب که بی شرمانه به نمایندگی از دین خدا میکشد و می بندد و سرازتن جدا میکند طالبانی که با انجام قساوت و جنایت شهره عالم گردیدند واز شرق تا غرب این گیتی انسانی نیست که با نام زشت این سفاکان آشنائی نداشته باشند و این بازی هم چنان ادامه دارد و از مردم بد بخت ما هم چنان قربانی میگیرد!! ….
    آيا جناب دكتور عبدالله فكور درين باره جوابي دارند؟

Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس