طالبان، ابزار قبض و بسط هژمون پشتون ها
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
برآورد و مقایسه و برابر سازی طالبان با جنبش نازیسم در آلمان شاید برای بسیاری شگفتی ساز و حتی نامانوس باشد اما وقتی به پیشینه و کارنامه طالبان ببینیم، روشن می شود که این حرکت، رونوشتی از رویه نازی ها در آلمان می باشد.
طالبان گروهی بود که درست در اوج جنگهای داخلی (گروه های به اصطلاح جهادی) ظهور کرد ، رشد کرد ، قدرت گرفت و حکومت کرد. اگرچه زوایا و ابعاد پنهان دلایل و نحوۀ شکل گیری این جریان متفاوت بلکه متعارض است اما مهم آن است که در شکل گیری این گروه دو عامل یا دو کارگزار، بیش از همه دخیل بوده اند.
معمار نخست طالبان که همواره صاحب و پردازشگر این جریان شناخته می شود، پاکستان است . مطمئنا وجود افغانستان قدرتمند و مقتدر به صلاح پاکستان نیست و در این مورد نیز اجماع نظر وجود دارد که آن کشور به دلایلی افغانستان قدرتمند را در همسایگی خویش بر نمی تابد. یکی از این دلایل که افغانستان را در استراتژی سیاست خارجی اسلام آباد در جایگاه دشمن نشانده، مسئله خط دیورند و اختلاف مرزی بین دو کشور می باشد. خط دیورند، نزدیکی روابط افغانستان و هندوستان؛ دشمن اصلی و هسته ای پاکستان، ترس از بسه شدن مسیر تجارت پاکستانی ها به سوی آسیای میانه از جانب افغانستان، اجاره گرفتن گروه های تندرو از اعراب و نقش ترانزیتی پاکستان در جا به جایی و انتقال گروه های افراطی که از آدرس اعراب تغذیه می شوند و با فرستادن تندروان عرب به دیگر کشورها امنیت داخلی کشورهای نفتی عربی را تامین می کند، و دیگر دلایلی از این دست سبب شده تا افغانستان بستر خوبی برای سربازگیری جریان طالبان شود و نبض این جریان به وسیله کمک های پاکستان و نقش پشت جبهه اعراب بزند و قلب آن هنوز بتپد.
از آنجایی که تمام کشورها در جستجوی منافع ملی شان، از هیچ اقدامی کوتاهی نمی کنند و متناسب با قدرت داخلی شان، سیاستهای خارجی شان را طرح و به منصۀ اجرا می گذارند، نباید به کشوری مانند پاکستان که خود به شدت در بسیاری از مسایل مانند تکثر قومی – نژادی – مذهبی آسیب پذیر است و نیز به شدت مستعد تجزیه از سوی گروه های قومی تجزیه طلب می باشد ، خرده گرفت. اگر حکومت پاکستان به هر یک از نقاط ضعفی که در زمرۀ عوامل دشمنی آن کشور با افغانستان ذکر شد، بی توجه باشد، مطمئنا زمینه ای فراهم خواهد شد که ممکن است باعث تغییر نقشۀ سیاسی و ژئوپولتیک پاکستان شود. از همین جهت روشن است که مداخلات و خرابکاریهای پاکستان در افغانستان در راستای منافع ملی آن کشور است و از این منظر باید به اسلام آباد حق داد که اگر افغانستان نیز جای او می بود مجبور بود برای حفظ موجودیت و بقای خود دست به چنین اقداماتی بزند.
در شکل گیری ، رشد و دوام گروه طالبان ، درست است که پاکستان از پایه های اصلی بحران طالبان است اما نباید از نظر دور داشت که پاکستان شرط لازم و کافی برای ایجاد، رشد و تداوم این گروه نیست. شرط لازم و کافی برای موجودیت طالبان زمانی کامل می شود که هویت قومی مبتنی بر پشتون گرایی و ناسیونالیسم پشتون ها را در کنار عاملیت پاکستان قرار دهیم.
درست از زمانی که کشوری به نام افغانستان به واحدهای سیاسی جهان افزوده شد و رویای دیرین قوم پشتون به واقعیت بدل شد، این قوم در پی تدابیری افتاد که به هر قیمت ممکن نام افغان که به وضاحت از جامعۀ پشتون نمایندگی می کند برای همیشه بر این سرزمین ماندگار شود و این کشور، کشوری باشد صرفا برای افغانان (پشتونها). سایر مردم افغانستان به خوبی با خصوصیات قومی – فرهنگی و حتی ژنتیکی این افراد آشنایی دارند. برای مثال به چند نمونه از این خصوصیات می پردازیم.
افراد متعلق به این دستۀ قومی در مرحلۀ اول به شدت وابسته به قوم و قبیلۀ خود هستند که این دلبستگی و وابستگی باعث می شود افراد متعلق به گروه قومی و قبیله ای خود را به دلیل داشتن منافع مشترک، خودی بپندارند و به مردم سایر اقوام با دیدی سرشار از بی اعتمادی و حتی نفرت و غیریت و بیگانگی بنگرند . اگرچه می توان دلیل این بی اعتمادی و نفرت را در کمبود منابع معیشتی که همیشه گریبانگیر مردم این سرزمین بوده است، جستجو کرد اما خودخواهی، خود برتربینی و طمع بیش از اندازۀ این گروه قومی که از خصایص ژنتیکی آنها است را هم نباید نادیده گرفت. کما اینکه رد پای آز و حرص در بسیاری از خون ریزیها و قتل عام ها و کشتارهای دسته جمعی سایر اقوام مشهود است.
از دیگر خصایص پشتون ها روحیۀ تمدن ستیزی و فرهنگ گریزی این گروه قومی است که شاید بتوان این خصوصیت را هم در زمرۀ خصایص ژنتیکی آنان برشمرد. اگرچه تاکنون هیچ دانشمندی اقدام به طرح نقشۀ ژنتیکی آنها نکرده است اما گذشت بیش از سه قرن از حکومت آنان بر این سرزمین و فقدان حتی یک عامل که نشانگر تمدنی باشد که مختص یا به قول غربی ها اورجینال این قوم باشد دلیل این مدعا است. به عبارتی می توان گفت؛ پشتون ها بیش از آنکه علاقمند به آفرینش تمدن باشند، راغب هستند تا سایر تمدنها را از صفحۀ روزگار محو کنند تا مبادا زندگی دور از تمدن و به شدت قبیله ای شان از جانب تمدن های نزدیک به قلمروشان مورد تهدید قرار گیرد.
فرهنگ ستیزی نیز از مشخصات بارز پشتونها است. از آنجایی که این قوم تا پیش از پایه گذاری کشوری به نام افغانستان ، به صورت قریب به اتفاق با کوچی گری امرار معاش می کردند و زندگی کوچی گری نیز مستلزم سفرهای طولانی مدت و طاقت فرسا است، همین امر باعث شده بود که هیچگاه فرصت توجه به فرهنگ را نداشته باشند. اگر چه گمان می رود هیچگاه رغبتی هم به توسعۀ فرهنگ خود نداشته اند.
تا بدین جا دو خصیصۀ اصلی این قوم را بر شمردیم. یکی وابستگی های شدید قومی در سایۀ خودخواهی ، حرص و آز این گروه و دیگری تمدن ستیزی و فرهنگ گریزی آنان است. اما این خصایل چه ارتباطی با موضوع این مقاله دارد؟
شاید هیچیک از خوانندگان محترم با این سخن که (پشتون = طالبان) است، مخالف نباشد. با داشتن چنین پیش فرضی باز میگردیم به سخنی که در آن قوم پشتون را یکی از دو شرط لازم و کافی در بحران طالبان دانستیم . متاسفانه نگرش سنتی به قدرت در افغانستان باعث شده تا دید مردم این کشور بیش از آنکه متمرکز بر کیفیت نیروی انسانی برای کسب قدرت باشد، معطوف به کمیت باشد . همه میدانیم که مردم افغانستان از اقوام گوناگون تشکیل شده اند و بنا بر گمانه زنی هایی که شمارشان کم هم نیست، پشتونها را به عنوان قوم اقلیت - اکثریت معرفی کرده اند. این بدین معنا است که شمار پشتونها هیچ گاه بیش از پنجاه درصد از جمعیت این کشور را تشکیل نداده و نمی دهند. نهایتا براساس تخمینی که زده اند گفته می شود ممکن است جمعیت آنها ، 40 درصد نفوس این کشور را تشکیل دهد و سایر اقوام نیز بعد از این گروه ، جمعیتهای انسانی این کشور را به خود اختصاص داده اند. اما به دلیل خودخواهی و حرص و آز و نیز لجاجت برخاسته از سابقۀ تاریخی که این گروه در حکومت کردن بر سایر اقوام و تحمیل خواست هایشان بر آنها و نیز خویشتن داری اقوام دیگر در طول سه سدۀ گذشته داشته اند، باعث شده تا پشتونها همیشه سعی کنند خود را و نفوس خود را بر سایرین در برخی برهه ها با زور و در برهۀ کنونی با سیاست های و ابزار هایی چون طالبان و نیز توسط پشتونهایی که بر همین اساس در موقعیت های عالی تصمیم گیری در بدنۀ حکومت قرار داده شده اند، تحمیل کنند.
اعمال طالبان که بر همه معلوم است و در مورد پشتونهای شامل حکومت که در این راستا گام بر میدارند هم می توان به سنگ اندازی های آنان در قضیه شناسنامه های الکترونیکی اشاره کرد.
اما وقتی پای مقایسه میان طالبان و هیتلر (نازیسم) به میان می آید ، می توان مشابهت هایی را میان آنان باز یافت. هیتلر زمانی قدرت یافت که سخت ایدۀ ناسیونالیستی بخاطر تحقیرهای ناشی از شکست در جنگ جهانی اول در بین جامعۀ آلمان شکل گرفته بود . در آن زمان درصدد بود تا با دامن زدن به روحیۀ ملیت گرایی آلمانها ، جایگاه خود را در جهان تعدیل کرده و در نهایت به پاکسازی قومی – نژادی اقدام نماید. کما اینکه موفق شد تا حدود زیادی در آلمان و در بخشهایی از سرزمین های تحت تصرفش به این هدف برسد. شاید به نظر خوانندۀ محترم این مقایسه، قیاس مع الفارغ باشد اما با کمی توجه مطمئنا اشتراکاتی در اقدامات حزب نازی آلمان در آن عصر و طالبان افغانی در این عصر دیده می شود.
همانطور که ذکر شد، پشتونها عطش سیری ناپذیر در کسب قدرت دارند و برای آن از هیچ تلاشی فروگزار نیستند . هنگام بررسی تاریخ افغانستان، شاهد آن هستیم که تقریباً و بدون استثنا تمام حکام این سرزمین از همان ابتدا با رویکردی انحصار طلبانه به قضیه حکومت در افغانستان نگریسته اند. اولویت در حکومتداری افغانستان همیشه بر بنیان پس زدن سایر قطب های قدرت و کوتاه کردن دست بیگانگان(سایر اقوام) از بدنۀ حکومت بوده است. تا هنگام سقوط دولت داکتر نجیب الله به خوبی حاکمان این سرزمین به این هدف و خط قرمز خود رسیدند و به خوبی توانستند ایدۀ پان پشتونیسم را پیاده کنند اما بعد از سقوط دولت داکتر نجیب و شکل گیری حکومت مجاهدین ، ورق به ضرر پشتونها برگشت. با روی کار آمدن یک رئیس جمهور از تبار تاجیک ، زنگ خطر برای قوم پشتون به صدا در آمد. مطمئنا متفکرین این قوم از این حالت به شدت ناراضی بودند زیرا تا به حال جز در یک دورۀ کوتاه مدت هشت ماهه دورۀ حبیب الله کلکانی، سنت حکومت پشتونها هیچگاه از جانب سایر اقوام خدشه دار نشده بود. تئوری پردازان پشتون که موقعیت خود و قوم خود را به شدت متزلزل یافته بودند به فکر چاره بر آمدند و به همین منظور و برای کسب مجدد قدرت، با حکام پاکستان وارد مذاکرات پنهانی شدند و ایده و پروژه طالبان را که منحصراً یک قوم تنها ایفا گر نقش آن بود را به عهده گرفتند. طالبان به عنوان ابزاری که میتوانست دوباره قدرت را به پشتونها بازگرداند با تجهیز و تمویل از جانب پاکستان در راستای اهداف پشتونها و پاکستانی ها به وجود آمد و قدرت را تا قبل از حادثه یازدهم سپتمبر به پشتونها بازگرداند.
بعد از حادثۀ یازدهم سپتمبر و حملۀ امریکا به افغانستان، ورق بار دیگر به ضرر این قوم در حال برگشت بود. نظامیان امریکایی با ایدۀ دموکراسی سازی و مشارکت سراسری مردم افغانستان پا به این کشور نهادند . حکومتی شکل گرفت که بنیاد آن را دموکراسی شکل میداد و هر قوم از خود نمایندگانی در قوای ثلاثه کشور داشتند و در ظاهر همه چیز خیلی خوب پیش می رفت. اما در باطن و پشت پرده، پان پشتونیسم برای بار دیگر صدمه دیده بود. اگرچه رئیس جمهور متعلق به پشتونها بود اما ناسیونالیسم، عصبیت و تبعیض پشتونیسم هیچگاه تحمل دیدن معاونان، وزرا، نمایندگان مجلس و حتی ماموران پایین رتبه دولتی از سایر اقوام را نداشت. باید بار دیگر نظریه پردازان پشتون دست به کار می شدند و برای قبض مجدد قدرت در فکر چاره ای می بودند. آنان برای بار دیگر دست به دامان ایده قبلی خود شدند. ایده ای که قبلا به خوبی جواب داده بود و احتمال زیاد داشت که اینبار هم پاسخگو باشد و آن چیزی نبود جز بازگشت به ایدۀ طالبانیسم.
پشتونها در این راستا در دو جبهه همزمان به ایفای نقش پرداختند و بازی خطرناکی را در میدان افغانستان با مربی گری پاکستان مجدداً به راه انداختند. جبهۀ اول ، مبارزه در میدان جنگ سخت افزاری بود که به صورت سنتی این نقش مخصوص طالبان بود. نقش طالبان این بود تا یک جنگ فرسایشی را در مقابل امریکا و نیروهای امنیتی افغانستان روی دست گیرد. نفع پشتونها از جنگ این بود تا درست به مانند حزب نازی آلمان، جایگاه خود را در صحنۀ سیاسی افغانستان و چه بسا عرصۀ بین الملل ارتقا دهد. خروج نظامیان ناتو و به خصوص امریکا خبر از پیروزی این طرح داد. تا قبل از خروج نظامیان امریکا جبهۀ نبرد را می توان بین دو طرف یعنی طالبان و امریکا و متحدانش مشاهده کرد اما بعد از خروج نظامیان امریکایی، فضای بیشتری برای این گروه فراهم شد تا به جولان دادن در تمام عرصه های نظامی – سیاسی و فرهنگی در افغانستان بپردازند. در عرصۀ نظامی کماکان نبرد این گروه با قوای مسلح افغانستان ادامه دارد و هر روز شاهد قدرتمندتر شدن آن هستیم.
در عرصۀ سیاسی نیز درخواست های مکرر دولت افغانستان از زمان کرزی تا دوران غنی برای مذاکره و دعوت به صلح ، تضرع حکومت و بی اعتنایی طالبان به این درخواست ها ، خبر از موفقیت این گروه در این عرصه می دهد. هر چند به نظر می رسد که هیچگاه حکومت افغانستان ارادۀ واقعی برای صلح با طالبان نداشته زیرا حکام افغانستان همانطور که در سطور بعدی خواهد آمد خود جزئی از این بازی هستند.
در جنبه های فرهنگی و اجتماعی نیز این گروه تا حدود زیادی موفق عمل کرده و به هدفی که برایش تعیین شده رسیده است. در این مورد می توان به آتش زدن مکاتب ، انفجار شفاخانه ها وتخریب اماکن عمومی و کشتار هدفمند سایر اقوام به خصوص هزاره ها در سرتاسر کشور اشاره کرد. این خرابکاری ها و کشتارها بر میگردد به همان خصلت تمدن ستیزی و فرهنگ گریزی این قوم. برای پیروز شدن در این طرح، طالبان ناگزیر بود تا با ارادۀ راسخ مظاهر تمدن، پیشرفت و فرهنگ را ابتدا از جامعۀ پشتون بزداید و بعد به سراغ مناطق مربوط به سایر اقوام برود. این سیطرۀ طالبان بر جوانب فرهنگی و اجتماعی مردم افغانستان به حدی عمیق شده که برای سفر از نقطه ای به نقطه ای دیگر در افغانستان که تحت تسلط طالبان است ، لباس چرک و چروک و بوی تعفن عرق جواز عبور از اینگونه مناطق است.
اما برای پیروزی کامل، تنها جنگ سخت افزاری کافی نبود. باید در عرصه جنگ نرم هم اقداماتی می شد. این وظیفه را همان تئوری پردازان، طراحان، مدافعان و عاملان اصلی پان پشتونیسم با ابزار مخصوص به خود، یعنی ظاهری آراسته و سلاح قلم که به مراتب قدرتمندتر از میل کلاشینکوف بود به عهده گرفتند. تحرک در این جبهه به همان میزان و حتی بیشتر از فعالیت در جبهۀ جنگ ارزشمند و موثر بود و کارهایی را می توانستند از این طریق انجام دهند که میل کلاشینکوف قادر به انجام آن نبود. این جبهه باید به موازات جبهۀ جنگ به پیش می رفت تا بتواند نتیجۀ مطلوب را پدید آورد و نتیجۀ مطلوب زمانی به دست می آمد که سایر اقوام هم در عرصۀ ملموس و جوانب قابل درک زندگی تحت فشار قرار میگرفتند و هم در عرصه نا ملموس .
آنان وظیفه داشتند تا جوی را در کشور پدید آورند که به صورت آهسته ولی پیوسته باعث سردرگمی ، بی رغبتی و کاهش میزان اشتراک سایر اقوام در بدنۀ قدرت شود. وظایف آنان نیز به همان میزان وظایف برادرانشان که در خطوط مقدم جنگ می رزمیدند حساس و دشوار بود. آنان باید در هر جهت فضا را برای تحرک و مانور طالبان فراهم می آوردند . باری با آزاد کردن اعضای این گروه از زندانها و بار دیگر از طریق مصروف کردن دیگران به واسطۀ شورای عالی صلح. در این میان به مهره های کوچکتر آنان که قبلا در پُست های حساس و نسبتاً حساس دولتی جابجا شده بودند نیز وظایفی سپرده شد. برای این مهره ها نیز دو وظیفه داده شد . اول آنکه تا میتوانند از طریق فساد و اختلاس برای مهره های بزرگتر سرمایه جمع آوری کنند تا مهره های کلان ترشان قادر باشند از پس هزینه های سیاسی خویش بر آیند تا در نهایت در سیستم خللی بوجود نیاید. دوم آنها وظیفه داشتند تا با آلوده کردن سیستم اداری کشور، تا می توانند موجبات دلسردی مردم و سایر اقوام را فراهم آورند و به صورت سیستماتیک آنها را از بدنۀ قدرت دور نگه دارند و در حال حاضر نیز شاهد موفقیت های چشمگیر آنان در این زمینه هستیم.
برآیند تحت فشار قرار دادن سایر اقوام افغانستان چه در عرصۀ جنگ سخت و چه در عرصۀ جنگ نرم از جانب پشتونها ، نهایتاً به جایی رسیده که کاملا روحیه مشارکت اجتماعی – سیاسی از اذهان مردم متعلق به اقوام غیر پشتون رخت بربسته و آن شور و اشتیاق و دلبستگی به دولت که در آغاز دوران پسا طالبانیسم در کشور وجود داشت از بین رفته است و این پیام بُرد و پیروزی را برای تفکر پان پشتونیسم به ارمغان آورده و باعث دمیدن روحی تازه بر پیکرۀ حامیان این تفکر شده است.
نتیجۀ تنگ کردن عرصه های مختلف حیات سیاسی چه از نوع سخت و چه از نوع نرم آن بر سایر اقوام افغانستان ، فرار گستردۀ این دست از مردم به سایر کشورها و خالی کردن صحنۀ رقابت سیاسی شده و میدان را برای یکه تازی پشتونها در میدان بازی افغانستان فراهم کرده است.
در پایان این نوشتار، هنوز هم این مقایسه را قیاس مع الفارغ می پندارید؟