گریه های بی بهانه و پر بهانه
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
این
شبها همنشین آوای سرآهنگ، ساربان، شجریان، بنان، هایده، مرجان، فرشته و حبیب
هستم و کتاب خاطرات هوشنگ ابتهاج. با لحظه لحظههای این آهنگها و شعرهای سایه و
عاشقیهای سایه با زندگی و شعر و موسیقی و عاشقیهایش با شهریار و خوبیهای مرتضی
کیوان، بارها در تنهایی خودم گریستهام. «این گریهی بی بهانه از توست». خواندنیهای
این کتاب آن قدر هست که علاقهمند آن بتواند آن را از کتابخانهای امانت بگیرد و
بخواند.
یکی
از کارهای گاهگاهی شاعران، سرودن شعر مشترک است چه به صورت جدّی و چه به صورت طنز،
هزل و هجو که گاهی تنها در محفلهای شاعران، سر به مُهر میمانند و گاه منتشر میشوند.
از جمله شعرهای مشترک/ نیمه مشترک/ مستقل طنز که یادم مانده است (خیلیهای دیگر هم
فقط خاطرههایشان یادم هست، ولی خب خودسانسوری را برای همین وقتها گذاشتهاند)،
شعری بود که استاد کاظمی در قند پارسی سوم درباره سفر شاعران و نویسندگان مهاجر از
مشهد به همایش یادشده سروده بود. برای دیدن این شعر به اینجا بروید: http://mkkazemi.persianblog.ir/post/331/
باری،
سایه در این کتاب، از یکی از شعرهای مشترکش با زندهیاد سیاوش کسرایی پرده برمیدارد
که به گفته خودش، «یه غزل هم با کسرایی ساختیم که البته قسمت عمدهشو من ساختم. یا
اگه کسرایی مصراعی میساخت، من اون مصراعو تغییر میدادم. غزل بدی هم نشد. میشد
چاپش کرد».
آن
غزل قشنگ این است:
از
کشتن ما، چشم تو پرهیز ندارد
کس
چون تو چنین فتنهی خونریز ندارد
دامن
مکش ای گل، ز کف باد سحرگاه
این
یک دو نفس این همه پرهیز ندارد
چشمم
همه شب در طلب صبح رخ توست
خورشید
هم این چشم سحرخیز ندارد
بر گل
چه ستم رفت که این بلبل خوشخوان
دیری
است که آن لحن دلآویز ندارد
ای
خسرو فرهادشکن، تیشه به سر کوب
کان
شاهد شیرین سرِ پرویز ندارد
آن
روز همه چشم و دلش جانب ما بود
امروز
سوی ما نظری نیز ندارد
پاداش
دلخون شدهی ما همه این است
کان
نوگل خندان، غم پاییز ندارد
آن
چنگ همایون که دو صد شور و نوا داشت
امروز
جز این لحن غمانگیز ندارد
***********
به جز
این شعر قشنگ مشترک، شعرهای قشنگ دیگری هم از ابتهاج هست که واقعا دلسوختگان را
آتش میزند. آنها را باید در گزیدههای شعری سایه یافت و خواند. برای خالی نبودن
عریضه، چند شعر میآورم که خودش نیز میپسندد و مقبول طبع خوانندگان عادی و شاعران
هم افتاده است.
ای عشق،
همه بهانه از توست
من خامشم،
این ترانه از توست
آن بانگِ
بلندِ صبحگاهی
وین زمزمهی
شبانه از توست
من اندُهِ
خویش را ندانم
این گریهی
بی بهانه از توست
ای آتشِ
جانِ پاکبازان
در خرمن
من، زبانه از توست
افسون
شدهی تو را زبان نیست
ور هست،
همه فسانه از توست
کشتیِّ
مرا چه بیم دریا؟
توفان
ز تو و کرانه از توست
گر باده
دهی وگرنه، غم نیست
مست از
تو، شرابخانه از توست
می را
چه اثر به پیش چشمت؟
کاین مستی
شادمانه از توست
پیش تو
چه توسنی کند عقل؟
رام است
که تازیانه از توست
من میگذرم
خموش و گمنام
آوازهی
جاودانه از توست
چون سایه،
مرا به خاک برگیر
کاینجا
سر و آستانه از توست
**************
دلی كه
پیش تو ره یافت، باز پس نرود
هوا گرفتهی
عشق از پی هوس نرود
به بوی
زلف تو دم می زنم در این شب تار
وگرنه
چون سحرم، بی تو، یك نفس نرود
چنان به
دام غمت، خو گرفت مرغ دلم
كه یاد
باغ بهشتش در این قفس نرود
نثار آه
سحر میكنم سرشك نیاز
كه دامن
توام ای گل، ز دسترس نرود
دلا بسوز
و به جان برفروز آتش عشق
كز این
چراغ، تو دودی به چشم كس نرود
فغان بلبل
طبعم به گلشن تو خوش است
كه كار
دلبری گل ز خار و خس نرود
دلی كه
نغمهی ناقوس معبد تو شنید
چو كودكان
ز پی بانگ هر جرس نرود
بر آستان
تو چون سایه، سر نهم همه عمر
كه هر
كه پیش تو ره یافت، باز پس نرود
********
مژده بده!
مژده بده! یار پسندید مرا
سایهی
او گشتم و او، بُرد به خورشید مرا
جان دل
و دیده منم، گریهی خندیده منم
یارِ پسندیده
منم، یار پسندید مرا
کعبه منم،
قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنمِ
قبلهنما، خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار
خوشش، تافته در دیدهی من
آینه در
آینه شد: دیدمش و دید مرا
آینه،
خورشید شود پیش رخ روشن او
تاب نظر
خواه و ببین کآینه تابید مرا
گوهرِ
گُمبوده نگر، تافته بر فرق فلک
گوهری
خوبنظر، آمد و سنجید مرا
نور چو
فواره زند، بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان
نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر
از کاخ کرم، چون که فرو مینگرم
بانگ لکالحمد
رسد از مه و ناهید، مرا
چون سر
زلفش نکشم سر ز هوای رخ او
باش که
صد صبح دمد زین شب امید، مرا
پرتو بیپیرهنم،
جان رها کرده تنم
تا نشوم
سایهی خود، باز نبینید مرا
********
نشود فاش
کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات
نظر، نامهرسان من و توست
گوش کن،
با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم
گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری
شد و کس، مرد ره عشق ندید
حالیا
چشم جهانی، نگران من و توست
گرچه در
خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا
زمزمهی عشق نهان من و توست
گو بهار
دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا
باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه
قصهی فردوس و تمنای بهشت
گفتوگویی
و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما
گو ننگارند به دیباچهی عقل
هرکجا
نامهی عشق است، نشان من و توست
سایه،
زآتشکدهی ماست، فروغ مه و مهر
وه از
این آتش روشن که به جان من و توست
کتابشناسی
کتاب خاطرات ابتهاج: پیر پرنیاناندیش (در صحبت سایه): گفتوگو با هوشنگ ابتهاج (سایه)/
میلاد عظیمی و عاطفه طیّه/ تهران، انتشارات سخن، چاپ اول، پاییز ۱۳۹۱.
آنلاین : http://chendavol.blogfa.com/po...