بهلول و سلطان محمود
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
بهلول و سلطان محمود
خیلی از شما حتماً کتاب معروف «تاریخ
جنون» نوشته «میشل فوکو» را خواندهاید. فوکو در این کتاب به نبرد جملة مشهور دکارت
رفته که گفته بود «من میاندیشم پس هستم» بیان صورت دیگری از تاریخ اندیشه بشری که
ما به دست خود آن را به «محبس بزرگ» کشاندهایم. کاری به فوکو و تاریخ جنونش ندارم
اما قصة «مجانین مجذوب» یا عاقلان دیوانه در تاریخ ما، داستان بلندبالایی است. شاید
به نوعی همان انعکاس تقابل «عقل» و «عشق» باشد که در عینیت اجتماع، سیمای متفاوتی
به خود گرفته و در نمادهای خاصی مانند «مجنون» و «بهلول» تبارز یافته است. یکی از این
نمادها، کارکتر مشهور بهلول عاقل یا دیوانه است. البته چنانکه نقل شده، شخصیت واقعی
بهلول با نام «ابو وهیب» از شخصیتهای قرن دوم هجری و از معاصران هارون الرشید است.
گفتهاند فقیه بزرگی بوده و از ترس اینکه او را به امر قضاوت گمارند خود را به دیوانگی
زده بود. شبیه این حکایت البته در ادبیات فارسی بسیار است. در مثنوی داستان ذوالنون،
از داستانهای دلپذیر است. و مجانین عطار خود حکایت مفصلی است از قدرتستیزی و اعتراض
اجتماعی. از طرف دیگر دور و بر شخصیتهای بزرگ تاریخ را معمولا، هالهای از اسطوره
و افسانه فرامیگیرد. این خاصیت ذهن اسطورهپرداز آدمی است. راست و دروغش بماند اما
صرف خلق چنین اسطورههای مهم و تأملبرانگیز است. در ادبیات فارسی، نام پادشاهانی چون
«فریدون» و «انوشیروان»، با اینگونه افسانهها جاویدان شده است. و از شاهان تاریخی
حوزة وطن ما، سلطان محمود غزنوی، علیرغم استیزهای که با او در تاریخ معاصر شده با
حکایات بسیاری همراه است. و این البته به مدد خیال و زبان خلاق آن همه شاعر و نویسنده
شکل گرفته که دست جود این سلطان آنها را در دربار غزنه گرد آورده بود. نام سلطان محمود
هم در تمثیلات عارفانی چون سنایی و مولانا راه یافته و هم در منقولات مردم کوچه وبازار.
پرداختن به هردو موضوع کار تحقیقی خوبی خواهد شد. اما این روزها سخن از «غزنه» است.
میگویند سلطان محمود را نیز خویشی یا برادری بوده به ظاهر دیوانه و بهلول نام. گویا
مقبرهای نیز در غزنی به نام ایشان وجود دارد. از این بهلول قصهها و لطیفههای شیرینی
در میان مردم منتشر است. که من به دو نمونه از آنها البته بنا به روایت شفاهی دوست
صاحب ذوقم جناب محمد ظاهر سپاس اشاره میکنم. البته واضح است که بازنگاری من به شیرینی
روایت شفاهی ایشان، با لهجه هراتی نمیرسد.
خندة بهلول
گفتهاند که مدتي بود بهلول هیچ نمیخندید.
انگار دردي عظیم از درون او ميگزيد و این باعث اندوه سلطان بود. به مردم گفته بوده
هرکه بهلول را بخنداند چندین سکّة زر، جایزه دارد. روزی بهلول به درِ قصابیای ميایستد
و به لاشههای بز و گوسفند که از سقف قصابی آویزان بوده، خیره خیره مینگرد. به این
طرف و آن طرف قصابی میرود و باز بر میگردد. ناگهان قهقة بلند سرمیدهد و شاد و خندان
راه خود را در پیش میگیرد. خبر به سلطان میبرند که بهلول خندید. سلطان او را طلب
میکند و از سِرّ خندهاش میپرسد. بهلول جواب میدهد که من همیشه گمان میكردم چون
برادر تو هستم، روز بازخواست حتماً به سبب کارهای بد تو عقاب خواهم شد. و این باعث
الم من بود. اما امروز در قصابی دیدم که «بز به پاچه خونه و گوسفند به پاچه خو» یعنی
دیدم که بُز با پای خو آویزان است و گوسفند با پای خود. در یافتم که به بادافره، هرکسی
مسؤل اعمال خود خواهد بود. و این باعث راحتی و خنده من شد.
بهلول و جماعت هندو
در عصر سلطان محمود، گويا جماعتي از
هندوان، ساكن شهر غزنی بودهاند. گروهي از كسبه در پيش سلطان سعایت ایشان میکنند
كه كار و بار ما را گرفتهاند و مشي مسلماني نميكنند. سلطان دستور میدهد که آنها
را به اجبار به وطنشان بازگردانند. سخن به گوش بهلول ميرسد. وقت نماز فرا مي رسد و بهلول به
امامت جماعت قيام ميكند در حالي كه سلطان نیز به او اقتد كرده است. شروع میکند
به خواندن سوره فاتحه و میخواند: «الحمد الله رب المسلیمن». سلطان بر میآشوبد که
یعنی چه؟ آیت را درست بخوان. بهلول بار دیگر میخواند «الحمد الله رب المسلیمن». سلطان
سر اسیمه میگوید: تو را چه شده است؟ خدای مسلیمن دیگر چه بدعتي است كه در دين نهادهاي؟
او خدای جهانیان است. بخوان! الحمد الله رب العالمین. بهلول روی برگردانده و ميگويد:
ای سلطان بزرگ! اگر باور داري كه خداوند، رب العالمین است و نه رب المسلمین، پس چرا
كار را بر هندوان؛ اين بندگان خدا که مانند تو انسان است، تنگ گرفتهای و به جرم مسلمان
نبودن آنها را از وطنت مي راني؟ سلطان سِرّ مطلب را در یافت و آن دستور را لغو كرد.
آنلاین : http://baghchar.blogfa.com/pos...