شخصيت هاي لنگ ولاش
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
Normal
0
MicrosoftInternetExplorer4
/* Style Definitions */
table.MsoNormalTable
mso-style-name:"Table Normal";
mso-tstyle-rowband-size:0;
mso-tstyle-colband-size:0;
mso-style-noshow:yes;
mso-style-parent:"";
mso-padding-alt:0in 5.4pt 0in 5.4pt;
mso-para-margin:0in;
mso-para-margin-bottom:.0001pt;
mso-pagination:widow-orphan;
font-size:10.0pt;
font-family:"Times New Roman";
مطلب زیر از دوست
خوبم موسی ظفراست که درباره داستان های من نوشته است . راست ودروغش د خدای حق
مالوم ولی من به نشانه ی سپاس اینجا میگذارم :
یوسف دیوانه، اسحق دراز، جمعه خان لنگ، رجب سرخ، نادر
سرخه و نمیدانم چه کسانی دیگر لنگ و لاش شخصیت های داستان های رفیعی شده است.
یکروز نشد که یک آدم درست و حسابی پیدا کند و بگوید فلان نفر یک کار خوب کرد. بعد
از آنهمه گشتن و پالیدن یک نفر حسابی پیدا کردم که "مامور صاحب" بود و
با تاکسی اش مرا به کجا کجای شهر گشتاند و برایم قصه گفت، ولی او هم در اخیر به
اصطلاح کابلی ها "بوس" برآمد.
در سفرم به هرات، اینبار از وحید رفیعی "آشار"
و "پیراهن سیاه با گلهای سرخ" اش را گرفتم. هرچند کتابهای مفت را نمی
خوانم اما چون استدلال کرد که ثواب آخرت دارد و هر مجموعه اش حداقل دو حور را
پاداش دارد، در فراه آشار و پیراهن گلدارش را برگ برگ کردم.
چیزی که داستان های رفیعی را از داستان های دیگر
برایم جدا می کرد موضوع داستانهایش بود. هر داستان رفیعی را که خواندم خودم و یا
اقارب ام را بخش از داستان اش فکر می کردم. به یک کلام، داستان های رفیعی
داستانهای خودم است. دیالوگ شخصیت هایش را بارها و بارها شنیده ام و
"بینوایان" نیست که مرا در پس کوچه های پاریس میان گنگ گوی های ژان
والژان و ماریوس گم کند.
وقتی "قفس سیمی" را خواندم، به اصطلاح
عامیانه دلم بد شد و در دلم گفتم کاش نمی خواندم. حد اقل چند دقیقه فاصله دادم تا
داستان بعدی را شروع کنم. لبان "گل آغی" چنان به نظرم تر و تازه می نمود
گویا عسل داشته باشد. "غزنی والا" مرا به یاد "لولک" ام
انداخت که مثل سرنوشت تیز می دوید و مرا در عقبش می کشاند. وقتی داستان
"مامور" را می خواندم هی منتظر بودم اتفاقی بیفتد. زیرا همیشه در عقب چهره
ظاهری این افراد چهره ای دیگر نهفته است و بالاخره همان شد که فکر می کردم. فکر
کنم رفیعی نظرات سیاسی اش را بیشتر از دهان مامور نقل می کند. "نیلو"
مرا دوباره مهاجر ساخت و به کویته برم گرداند. به اندازه ای برم گرداند که وقتی
داستان را می خواندم در فکر این بودم که کرایه خانه شیرو چند بوده.
در اخیر من اقرار می کنم که لوده شدم و هردو کتابش را
در یک شب خواندم. از دوستان خواهشمندم که کار مرا تکرار نکنند. از دوستان می خواهم
که اصلا پولشان را برای کتاب رفیعی و هیچ کتابی دیگر در افغانستان نپردازند. اصلا
کتاب به درد نمی خورد. میشه با پول این کتابها یک عروسی مجلل در قصر عروسی بخت
بختاور گرفت که گنجایش پنج هزار مهمان شناخته و ناشناخته را دارد. حالا که کتابهای
رفیعی را خوانده ام حاضر هستم بیست هزار دالر را در عروسی بعدی ام مصرف کنم اما یک
صد چهل افغانی را حیف میدانم که برای رشد فرهنگ کتاب خوانی و ادبیات افغانستان
مصرف کنم. در عین حال بی صبرانه منتظر مجموعه بعدی اش هستم و اگر کسی برایم مفت
اهدا کرد می خوانمش.(نویسنده موسی ظفر)
آنلاین : http://mosafeer.blogfa.com/post-759.aspx