اسب سیاه...
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
...
به
خود که می آیی، تمام روز را روبه روی این
پنجره کدر نشسته ای و زل زده ای به لکه ای
سیاه در آن دور دستها.
لکه
ای که نه کوچک میشود و نه بزرگ.
فقط
سیاه است و دیگر هیچ.
چرا
زل زده ای به این سیاهی تغییر ناپذیر؟
نمیدانی. حتی
در این نشستن طولانی زانوانت را جمع نکرده
ای، که حس همدردی با خودت را داشته باشی.
و
یا خودت را در آغوش گرفته باشی، خودت را
دلداری داده باشی.
فقط
نشسته ای، رها از هر گونه ژست گرفتنی، حتی
نا خود آگاهانه.
هیچ
عبوری آن سوی پنجره تکانت نمیدهد، نگرانت نمیکند، پلک هایت را دچار اضطراب نمیکند.
شاید
داری به مرز بی تفاوتی نزدیک میشوی و یا
نه، شاید در آن ادغام شده ای و شاید هم در
آن فرو رفته ای و زل زدن به این لکه سیاه
بی تغییر آغاز راه دیگری، راه جدیدی برای
پیمودن است.
...
و
این چنین است که روزها از پی هم میگذرند،
آفتاب غروب میکند در امتداد هر تکرار و روزمرگی امری میشود ملموس تر از روزهایی
که رفته اند و دیگر باز نخواهند گشت.
چنگ
می اندازی در هوایی تهی از تنفس های دروغین
زنده ماندن های پوشالی.
دستانت
در هوا پرنده ای میشود، مسیر گم کرده.
به
این سو و آن سو پر و و بال زدن میشود تعبیر
آخرین تقلای با ارزش روزی که به پایان
خواهد رسید.
و
تو در آستانه ی سر بر آوردن جوانه ای از
خاک، توقف یک مکث گنگ را مقدس ترین اتفاق
سرنوشت میدانی.
گیسوانت
را رها میکنی، در مسیر پرنده گی دستانت، زنانگی ات را در هجای لطافت یک اندوه تفسیر
میکنی تا حک شود در تاریخ بر باد رفته ی
سرزمینی که اسبهای سیاهش شیهه ی وحشیانه ی دشتهای پهناور را قرنی ست فراموش کرده
اند.
آنلاین : http://toranjterme.blogfa.com/...