«احمد» هم رفت
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
شاعر
براي
ويراني چندبارهي مزار شاملو
گوركن
بر درگاه ايستاده است
همچنان
مزدِ جنايتِ خويش ميطلبد
شاعر!
گورت را بِهِل
برو
جايي كه عرب ني انداخت
بعد وقتِ
گلِ ني برگرد اينجا.
سر کار بودیم که امیر مرزبان زنگ زد و خبر داد که
«احمد» هم رفت. گفتم: «احمد» کیه؟ گفت: منظورم «احمد شاملو»ست. بهت زده شدیم.
همین دو ماه قبلش بود که «هوشنگ» رفته بود؛ «هوشنگ گلشیری» و سخت بود نبودن دو قله
داستان و شعر ادب پارسی در فاصله زمانی کوتاه.
نام «شاملو» را در دبیرستان شنیده و بعد در ارتباط
با شاعران پیشگامتری مثل شریف سعیدی و بشیر رحیمی، از ویژگیهای شعرش آگاه شده
بودم. اوایل شعر نوشتنهایم از بشیر درباره چند و چون شعر شاملو، سهراب، فروغ و
اخوان پرسیدم و اینکه سبک کدام را باید انتخاب کنم. او گفت که باید بیشتر بخوانی
تا خودت نزدیکی احساست را به یکی از آنها بفهمی و ادامه بدهی.
وقتی در 1375 تمام شعرنوشتههای سنتی مثل غزل،
مثنوی و رباعی را که حاصل ذوقآزماییهای دوره دبیرستان بود و فقط تفننی مینمود،
کنار گذاشتم، با خواندن شعر نیمایی و سپید به این قالب گرایش پیدا کردم. اولین
چایزه ادبی را که به خاطر شعری شبهنیمایی در مراسمی فرهنگی گرفتم، علاقهام به
شعر سپید جدّیتر شد.
رفتوآمد به انجمن شعرها و محفلهای شعری که در آنها
غلبه بیشتر با شعر سنتی بود و شعر نو و سپید، کمتر خوانده میشد یا کمتر به آن
توجه میشد، شاید سخت بود، ولی تشویقهای گاه به گاه برخی افراد سبب میشد چشمه
این علاقه نخشکد. آن زمانها دسترسی به منابع شعری سخت بود؛ یعنی اگر کتابی هم چاپ
میشد، ممکن بود به دلیل اینکه توانایی مالیمان به خریدش نمیرسد، نتوانیم بخریم
و در حسرتش بمانیم. البته گاهی میسر میشد که کتابی از کتابخانهای امانت بگیریم
و اینگونه، جرعه جرعه، قطرهای بنوشیم.
یادم میآید در محفلهای دوستانه، شعرهایمان را
برای هم میخواندیم و نظر میدادیم و نقد میکردیم تا صیقل بخورد و اعتماد به نفس
خوانش و سرایشمان بالا برود. به جز کتابها و محفلهای ادبی و گاه و بیگاه نشریههای
متفاوت دانشجویی که در زمینه ادبیات، حرفی برای گفتن داشتند، حضور مجلههای
«کارنامه» و «نافه» هم در آن روزگار غنیمتی بود بزرگ برایمان؛ روزگاری که «نت»
تازه داشت فراگیر میشد و زمانه «وبلاگ»سازی و «وبگردی» بود.
کمکم شعر شاملو سایهگستر میشد بر ذهنم و زیباییهای
نگاهش با صدایش هنگام خوانش شعرهای خودش و گارسیا لورکا و خیام و ... افزون میگشت.
زبان و نگاه خاص بامداد در کنار زنانگیهای انسانی و شفاف و جسورانه فروغ، روانی و
سادگی و صمیمیت سهراب و زبان دیگرگونه اخوان و بعدها موشکافی در شعر نیما و آشنایی
با سیدعلی صالحی، همه و همه، معجونی شدند شیرین از ادب فارسی که زندگی را تحملپذیر
میکردند.
از شعر نو و سپید که سخن گفتم، باید از شعر واصف
باختری یاد کنم که سوکمندانه، جایگاهش در میان فارسیزبانان به درستی شناخته نشده
است؛ چون ظرافتهایی در آن به چشم میخورد که یگانهاند. با این حال، به دلیل نابسامانی
اوضاع اجتماعی افغانستان و آشفتگی عرصه فرهنگی و ادبی این سرزمین و نیز دور افتادن
استاد باختری از قلمروهای اصلی زیستی شعر فارسی و مهاجرت به امریکا سبب شده است
نوعی فراموشی در حق شعر ایشان در میان همزبانان وی در سرزمین زادگاهش و نیز همجوارش
رخ دهد.
در این میان، با اینکه شاعر حرفهای نیستم و از
برای دل خویش شعر میگویم و کار و بارم شعر سپید است، ولی به شعر کهن به ویژه غزل
و دوبیتی ـ از نوع خوبش ـ ارادت دارم. گاهی دوستان که توجهم را به شعر سنتی میبینند،
تعجب میکنند که چرا در دورهای که جدی کار شعر کردم، به غزل نپرداختم.
شاملو را دوستتر دارم، ولی نه آنکه بتم باشد. سر
شاملو دعوا کردهام و کسی را که شاعر محبوبم را «اُزگَل» میخواند، چنان عتابآلود
کوفته و بر سرجایش نشاندهام که میگفت فکر نمیکردم صادق از پدرش هم چنین دفاع
کند. با این حال، هیچ شاعری ـ نه فقظ شاملو ـ برایم قدسیتی ندارد که نخواهم برخی ضعفهای
ادبیاش یا رفتارش را ـ بدون دخالت دادن آن به قلمرو ادبیتش ـ نقد نکنم.
نکته دیگری که درباره شاملو برایم جالب است، عشقآفرینی
«آیدا» برای «بامداد» است که واقعا حکایت عشقهای زیبای کهن را برایم تداعی میکند.
ترجمههای آزاد شاملو نیز شاید از نظر علمی و نگاه
برخی منتقدان، ضعفهایی داشته باشد، ولی هر چه باشد، زیبایی خاصی دارد که آن را بر
ترجمههای همسنگش ترجیح میدهم. این هم نوعی سلیقه است دیگر. «شازده کوچولو» را
با شاملو شناختم و «گیلگمش» و نیز شعرهای شاعران جهان چون لنگستون هیوز و الیوت و
... .
تلاشهای شبانهروزی شاملو در پژوهشهای ادبی نظیر
«کتاب کوچه»، ترجمه، مقالهنویسی و موارد دیگر نیز سرمشق خوبی است برای کسانی که میخواهند
در این راه قدم بگذارند و واقعا پشتکارش ستودنی است.
سالها بود که میخواستیم برویم سر قبر شاملو و
میسر نمیشد تا اینکه سال گذشته، تابستانی، به همراه داوود و مهدی توانستیم شبی بر
مزارش گرد هم آییم. قبر اخوان و سهراب را دیدهام،
ولی فروغ و نیما را هنوز ندیدهام.
آنلاین : http://chendavol.blogfa.com/po...