یتیم

قسمت دهم
میراحمد لومانی
چهار شنبه 28 آگوست 2013

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

سید محمد بخش معلم مان با ایمان و ارادت – و احترام خاص، آیات حک شده بر ورق های قرآن را میبوسد، و بعد آن را به چشمهایش مالیده و بر روی میز میگذارد . بعد کف هردو دست اش را در مقابل صورت اش قرار داده ، و ، هی تند و تند زیر لبی شروع میکند به دعا خواندن. رضایت خاطر و خلوص نیت از چهر ه اش کاملن هویدا است. من که از متن و محتوای این کتاب چیزی سرم نه میشود، اما ایمان احترام عمیق ی نسبت به ان در وجودم جوانه میزند.. در همین موقع از دهلیز مکتب صدای اشپلاق ( سوت ) چبراسی مکتب مان بلند میشود...
معلم مان از صنف خارج می گردد، و به تعقیب ان ما بچه ها با شلوغی و سرو صدا به دهلیز، و از دهلیز به بیرون از مکتب ، سرازیر میشویم..
کسی سوت میزند، کسی میدود و کسی هم چیغ میزند..... خلاصه در یک چشم به هم زدن ، فضای مکتب کاملا از بچه ها خالی میگردد ..

از راه باریکی که از میان تخته زمین های زراعتی ، به گونه کج و پیچ عبور نموده بود، به دنبال بچه ها به طرف ده مان روان می شو م . بچه ها اکثرا عجله دارند و میدوند. اما من سر به زیر و ارام به تعقیب ان ها گام بر میدارم..
از پاره گی های پیراهنم سوزش افتاب آزارم میدهد ، و من کوشش میکنم تا به گونه یی، ان قسمت ها ی از بدن ام را از تابش نور آفتاب بپوشانم.... حس میکنم در میان محیط و ماحول ام وصله ناجوری هستم. بیگانه، تنها، و یتیم! نه کسی دوستم دارد و نه هم کسی منتظرم هست..قلبم همچون تکه خونین در میان اندوه و درد در درون سینه ام فشرده میشود..یتیمی و نا مادری « شفیقه خانم» مجموعه های تلخ دنیای زنده گی من اند....
انگار یک عمر شده بود که مادرم را ندیده بودم و از ش خبری هم نداشتم. دلم برایش یک زره شده بود. آرزو میکردم کاش امسال تابستان نیز پدر دل اش برایم بسوزد و در تعطیلی های مکتب بگذارد بروم به دیدن مادر..
خیلی دلم میخواست تا ریه هایم را از هوای متبوع و دل انگیز دامان مادر پر نموده ، و در اغوش وی سیر بگیریم ..نه میدانید گاه انسان اون قدر تنها میشه که حتی شانه یی برای تکیه دادن سر ش در هنگامه هق هق گریه کردن هایش هم نه میابد. محیط و ماحول ات پر است از ادم های جور واجور، اماتو تنها هستی و یتیم...
میخواهم دستان نوازش گر مادر را بر سرو صورت ام لمس بنمایم، و نگاه های مملو از لطف و مهر وی خلا تنهایی هایم را با عاطفه مادرانه خویش پر بنماید. هرچند موقت و نا پایدار..میخواستم حد اقل چند روزی با دنیای تلخ ی تلخ یتیمی وداع بنمایم....دور و بر م پر است از چشم ها. اما هیچ یک چشمان پر مهر مادر نمیشود دیگر...
همین طوری که راه میروم، چپلک « دمپایی» پایم را میزند. مینشینم و چپلک ام را در میاورم. میبینم میخی پایم را خونین کرده است
با سنگی میخ چپلک را می خوابانم؛ اما باز هم پایم درد دارد. بعد از مقداری راه رفتن چپلک هایم را از پا در می آورم . گر چند زمین مقداری داغ است، اما این طوری راحت تر هستم .
انگشت پایم میسوزند، نگاه میکنم خون شده است . مینشینم و مقداری خاک بالای زخم آن میریزم و دوباره به راه میافتم...
از ان دور ها دوتا اسب سوار کم کم دارند به من نزدیک میشوند. وقتی کاملا نزدیک می رسند، می بینم کربلا یی داود و چمن قریه دار هستند . بدون آنکه به من توجه یی ییبنمایند، از کنارم رد میشوند. قریه دار به کربلا یی :
بیچاره بد بخت، یتیم احمد علی است.. !
کربلای :
او قریه دار صاحب از قدیم ها گفته اند ، مادر که مادر اندر شد، پدر هم تغیر میکند و پدر اندر میشود ! یادت میاید، وقتی که ای بچه دست مادر بالای سر ش بود، مثل غنچه گل شاد و شاداب و سر حال بود..؟!.
قریه دار :
- او کربلایی صاحب همه که این طوری نیستند ! ببین بچه ها ی زن اول و دوم مرا که اصلا به یتیم نه میمانند. آدم از خدا و روز قیامت باید ترس داشته باشد. آه یتیم ، مال و عمر آدم را کوتاه و کم برکت میسازه ...
کربلایی :

  • قریه دار صاحب، همین یتیم بودن، خودش دنیای تلخی هست ها! مه خودم تلخ های یتیمی را چشید و م .یتیم را اگر نوازش بنمایی هم دلش غریب میشود و برایش دردناک است و اگر خدای نا خواسته سیلی بزنی هم دل اش غریب میشود و برایش درد آور میباشد من خودم دیده ام، گرد یتیم بودن بد گردی هست. دو طایفه مردم همیشه قلب شان پرخون و شکسته اند، یتیم و آواره! هردو ی آن ها مهر مادر را از دست داده اند.! .….راستی ای کم بخت هم که مادر اش در قلعه زر سنگ حاجی قدیر را شو هر کرده...
    خدای من در زنده گی ام هرگز نه میخواستم چنین حرفی را بشنوم.
    این خبر همچون زهر ی بود که رگ رگ وجود ام را میسوزاند؛ و هیولا یی بود که روح و روان ام را در کام خود فرو می بلعید ! کلمه ( مادر اش شوهر کرده ) گویی ضربه پتک ی بود که بر اسکلت وجودم وارد گردید ؛ سر ام گیج رفته و به زمین روی خاک ها نشستم ! قطرات اشک از چشمانم بر گونه هایم، و از گونه هایم بر روی خاک داغ و تفدیده به چکیدن میگیرد..
    با خود میاندیشم: یعنی واقعاً مادرم شوهر کرده است ؟ دیگر هیچ گونه راه بر گشت مادر به خانه مان باقی نمانده است. همه چیز به همین راحتی؟ آخ خدا جان این بزرگتر ها هم که در تصمیم های شان هرگز به ما کوچولو ها فکر نمیکنند . در این وسط همیشه این ما هستیم که میسوزیم....
    تا ان موقع امیدوار بودم، وقتی که بزرگ شد م، میرم دنبال مادرم! حتی تعیین نموده بودم که ، در کجا برایم کلبه یی درست بنمایم ! کار میکنم ، عرق میریزم ، زحمت میکشم و..... اما مطمئنم که در کنار مادر خوشبخت خواهم بود .. اما ان روز همه یی آرزو هایم سوخت، دود شد و به هوا رفت....
    به آسمان نگاه میکنم؛ در دل مطمئنم که خدایی هست:
  • خدا جان! تو حتمن اون بالا بالا ها هستی! مگر ممکن هست ادم مقدس ترین چیز زمینی اش را با غریبه یی به قسمت بگیرد؟ خواهش میکنم صدایم را بشنو. بدون مادر ، و در سایه حقارت های مدام شفیقه خانم، نه میخواهم زنده گی بنمایم. خواهش میکنم عزرائیل ات را به سراغم بفرست و مرگ را برایم ارزانی بدار..! خوهش میکنم....!

به خانه میرسم ! شفیقه خانم به طفل اش دارد شیر میدهد ! وقتی مرا میبیند ، با ترش رویی به من غر میزند :

  • او تخم.... تا حالا در کدام گور ی بودی ها..؟! بچه های مکتب یک ساعت پیش به ده رسیده بودند. بعد لنگه کفشش را به طرف ام پرتاب میکند. کفش به پهلویم میخورد ، اما من درد ی از ان احساس نمیکنم..
    طبق معمول تکه نانی را به دستم میدهد. و از مشک برایم دوغ میریزم. نان را با آن میخورم و سبد ام را در پشت ام میبندم و روانه کوه ها میشوم .کوه ها ، حال و هوای دیگری دارند. آرام ، مطمئن و کمی هم هراس انگیز اند. اما من کوه ها را دوست دارم و عاشق شان هستم غرور،صبر ؛ ساده گی و اطمینان را در دل کوه ها باز یافت..!
    در دامنه دره یی شروع میکنم به کندن هیزم. و کمی بالا تراز من در پای آبشار ی قوت علی چوپان مان بالای تخته سنگ بزرگی نشسته و هی دارد نی مینوازد. صدای نی، صدای شر و شر آب، همرا با چهچه بلبل سنگ شکن؛ غم و اندوه زنده گی را از روح و روان ام میزداید..
    و گاهی هم از میان انبوهی صخره های بزرگ ؛ صدای خواندن مستانه کبک ی به گوش میرسید . در ان طرف دره ، جفت ی از دخترخانم ها دو تا یی شادمانه غزل سر داده بودند :
    گل لا لک ، گل بو لو یه دختر
    دو سال خانه پدر ، مهمو یه دختر
    دو سال خانه پدر مهمو چه باشد
    آخر کار سنگ ی؛ پلخو یه دختر مهمو = مهمان
    پلخو= پلخمان
    لالک = لاله
    بولو = نوع گل کوهی وحشی
    « آخ که زمان با تمام تلخی ها و شادی هایش چه با شتاب در گذر است....»
    نزدیک ی های شام با سبد پر از هیزم به ده مان بر میگردم ! هیزم را در پشت بام خالی میکنم و بعد کوزه را گرفته و روانه چشمه میشوم تا آب بیاورم !

چشمه مثل همیشه شلوغ است و من باید منتظر بمانم تا نوبت ام شود.
همیشه بعد از ختم کار روزانه در بالای مزارع ، نزدیکی های غروب سر و کله خانم ها، و دختر خانم های ده مان با کوزه های شان در این جا پیدا میشوند. هر کس از چیزی میگوید و از چیزی هم قصه می نمایند. خنده، مزاح و سربه سر گذاشتن ها و... ! اما آن روز همه گرفته و غمگین به نظر می رسیدند...
لیلا در حالی که با گیلاس ، داخل کوزه اش آب می ریزد از میان جمع صدایش شنیده میشود که میگوید :
- جنازه بد بخت نا مراد ره در مسجد گذاشته اند..؟!
فاطمه :

  • بله، جنازه بد بخت حالا شب در مسجد میماند، آخند زوار گفته حالا نا وقت شده فردا دفن ش کنیم...
    من که از چیزی خبر ندارم، با تعجباز زبیده که در پهلو ام نشسته است میپرسم :
  • زبیده جان، کی را میخواهند فردا دفن کنند، کی مرده ها..؟!
    زبیده به من نگاهی میکند و بعد از من میپرسد :
  • تو مگرخبر نداری جان محمد بچه اش فوت شده؟! فوت که چه بگم، بچه اش را کتک زده و بعد بچه اش در کاهدان مرده است! از زبیده خواهش میکنم تا دقیق تر برایم بگوید که بچه جان محمد را چه شده است! زبیده میگوید :
    چاشت که جان محمد از سر زمین های طوغی به خانه میاید به عارف پسر ش میگوید که برای نر گاو علف زیاد تر بریزد. که بعد از ظهر قلبه داریم. اما عارف اجل گرفته علف نه میریزد، یا کمتر میریزد ، یا نمیدانم ریشقه اش کم بوده و کاه زیاد بوده، به هر صورت. جان محمد عصبانی گردیده و با چوب یو غ پسر اش را کتک میزند. بعد عارف را دست کشان وی به کاهدان برده و برایش جبری وظیفه میسپارد تا یک پشتاره ریشقه (یونجه) را با ساطور ریزه نماید .
    شام که مادر اندر (نا مادری ) عارف به کاه دان میرود میبیند که عارف در بالای کاه ها افتاده و از دهن و دماغ اش خون آمده و مرده است..!

صبح چند نفر از مرد ها ی ده مان در قول ،زیر درخت های چنار داشتند جسد عارف را کفن میکردند؛ و کمی دور تر در پای تپه یی که قبرستان ده مان بود چند نفری هم داشتند قبر می کندند !
و من؛ غمگین ، خسته و کمی هم وحشت زده ، و با تنبلی تمام به طرف مکتب روان بودم.....
ادامه دارد....

آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید
Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس