به یاد پرواز «مهدی بالاکودهی»
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
امشب دو بار به خوابم آمد. مثل همیشه چُست و چابک، این طرف و آن طرف میرفت و کار میکرد. گویا برنامهای در پیش بود که باید در دانشگاه برگزار میکردیم. بار دوم داشت درباره کمک به امتحان کنکور کارشناسی ارشد یکی از دانشجویان با هم گپ میزدیم که از خواب پریدم.
جوانی رعنا و خوشپوش و پاکیزه بود که در دانشگاه، فعالیت میکرد. اولین بار در یکی از جلسههای تقسیم کار برای برنامه «روز دانشجو»، او را از نزدیک دیدم. مهدی هم خبررسانی به چند دانشگاه تهران را بر عهده گرفت. این گذشت و او را هر از گاهی میدیدم، ولی سال بعد، او مسئول انجمن شد و ما و تنی چند از دوستان که در بخش فرهنگی بودیم، وقتی دیدیم مهدی با نیت خالص کار میکند، ولی دست تنهاست، به یاریاش رفتیم. چنین بود که کارهای مشترک خوبی سامان گرفت و دوستیهای نابی پدید آمد.
مهدی به یکی از بهترین دوستهای زندگی من و شماری از دوستانش تبدیل شد. افزون بر پاکیزگی ظاهری به پاکسیرتی نیز آراسته بود. همیشه تلفنی و با نامه از همدیگر خبر میگرفتیم. یکی از تشویقگران همیشگیام در درس خواندن بود و یکی از دلسوزترین دوستان زندگیام که هرگز سخنی نابجا بر زبان نراند و در گفتار و کردارش، سرمشق اخلاقی بود. تهران با او برایم آرامشبخش بود.
19 فروردین 1386 بود که با هم به محفل رونمایی کتاب محمدحسین محمدی در خانه هنرمندان تهران رفتیم. شب ادبیات افغانستان بود که علی دهباشی برگزار کرده بود. سالن پر از جمعیت دوستداران فرهنگ و ادب افغانستان بود و بسیاری سر پا ایستاده بودند. در بخشهایی از برنامه که فیلمی نیمهمستند از افغانستان پخش میشد، اشک تمام پهنای صورت مهدی را پوشانده بود. این آخرین باری بود که دیدمش.
وکیل دادگستری بود، ولی روحش از آنچه در راه ستاندن حق باید میپیمود و گاه با ناراستی در هم میآمیخت، میرنجید. به همین دلیل، از شغل وکالت استعفا کرد و کوشید کاری دیگر کند. چند ماهی رفته بود قشم برای مشاوره حقوقی در شرکتی. ماهی یک بار زنگ میزد و دست کم یک ساعت حرف میزدیم. همیشه هم او زنگ میزد و حتا اگر من زنگ میزدم، برای رعایت حال من، تلفن را قطع میکرد و خودش میگرفت.
ماهی گذشته بود و هر بار زنگ میزدم، گوشی تلفنش خاموش بود. چند دوست دیگر هم زنگ زده بودند و پاسخی نداده بود. نگران شده بودند. خواستند به خانه مهدی تلفن کنم و بپرسم. تا به خانه مهدی تلفن کردم، بغض خواهرش ترکید و دریافتم مهدی دو هفتهای است دیگر در میان ما نیست.
***
از خواب که پریدم، گفتم خدایا چرا مهدی به خوابم میآید؟ یادم آمد این روزها سالروز پرواز مهدی است.
«مهدی بالاکودهی»، دوست نازنینم، هشتم دی (جدی) 1386 در حادثه ناگوار تصادف در جزیره قشم در جنوب ایران درگذشت و برای همیشه از حضور مهربانش محروم شدم.
بیشک، دوستان دیگری که در آن زمان با مهدی در دانشگاه همدوره بودند، خاطرههایی از او دارند. چه خوب میشد اگر این خاطرهها را گرد میآوردیم و جایی منتشر میکردیم. این رقم آدمهای نیکومنش کم یافت میشوند و زود هم نایاب میشوند.
بهشت زهرای تهران، قطعه 249، ردیف 79، قبر شماره 14 مزار مهدی ماست، ولی یادش در قلب ماست. نامهها و کارت پستالهای نوروزی چند سالهاش یادگارهای گرانبهایی است که از او دارم. نگاه انسانیاش هرگز از یادم نمیرود. یادش به خیر.
********************************
«شعر جزیره»
برای دوست از دست رفتهام،
مهدی بالاکودهی که دریا را امن میخواست.
*******************************
از بالای نقشه تا کرانههای آن
سرگردان نام تویند.
این خاک برایت خوشیُمن نبود
کاش از روز اول
جای دیگری به دنیا میآمدی.
رو به دوربین میخندی
«خلیج فارس» از تو نگاه میدزدد
زنان جزیره کِل میکشند
ملوانان رنگ به رخسار ندارند
دریا گریبان چاک میزند.
مردان بومی!
این جزیره را از نقشه بردارید
تا ماهیان خلیج چنین سر به ساحل نکوبند
و بَلَمنشینان دریا
شعر مصیبت نخوانند.
*
برگرد
صدایت سر سفرهی نوروز
جا مانده است
بیا سکههای روز را
میان بچههای شهر قسمت کنیم
تا دیگر خوشبختی را به خواب نبینند.
بیا و با نگاه سر زده
دوباره این چنین بخوان:
«ما ز بالاییم و بالا میرویم
ما ز دریاییم و دریا میرویم».
11 دلو (بهمن) 1386
آنلاین : http://chendavol.blogfa.com/po...