خانه دوست کجاست؟
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
برای دوستیها
نمیتوان پایان تعیین کرد. این چه حرف احمقانهای است؟ شاید هم عاقلانه باشد.
احمقانه است؛ چون هیچ امر ثابت و جاودانی در این دنیای بیخود و بی در و پیکر وجود
ندارد. پس دوستی هم تابع این وضعیت ممکن است پایدار نباشد و روزی تمام بشود.
عاقلانه است؛ چون دوستی مثل خیلی چیزهای دیگر نیست که به اجبار طبیعت وجودیمان از
لحظه اول وَنگ زدن ما در این دنیا تا لحظه سر کشیدن ریق رحمت، همراهمان میمانند.
دوستی، یکی از بزرگترین انتخابهای من است.
من نمیتوانم
زادگاهم را خودم انتخاب کنم و مردنگاهم را. زادگاهم قشنگ باشد یا نباشد، فرقی به
حالم نمیکند اگر خودم بدبخت و بیچاره باشم. مردنگاهم، سواحل زیبای یکی از
سرزمینهای بی جنگ و دغدغه باشد یا عمق فاجعهگاه یکی از ممالک نگونبخت دنیا، باز
فرقی ندارد اگر من همچنان بینوا و آواره باشم.
در این وسط،
فرق میکند اگر دوستی یافته باشی که تو را بشناسد و بداند چه مرگت هست؛ چرا میترسی؟
از چه میترسی؟ برای چه گریه میکنی؟ چرا خنده میکنی؟ چرا درد میکشی؟
فرق میکند
دوستت با تو بماند تا آخر دنیا حتا اگر کیلومترها از هم دور باشید. فرق میکند
دوستت گاهی همپای تو پای تلفن گریه کند. گاهی برایت شعر بخواند. گاهی جوکهای آنچنانی
بگوید. گاهی مست کند. گاهی عزا بگیرد. گاهی وسط میدان بپرد و برقصد و دیوانگی کند،
ولی همچنان تو را بفهمد.
فرق میکند
این دوست. این دوست را نمیتوان دور انداخت. ساحت این دوست اگر تابو نباشد، باز
قابلیت احترامی دوچندان دارد. این دوست است که دستت را میگیرد تا یاد دهد چگونه
بنویسی؛ چگونه نقاشی کنی و چگونه شعر بگویی. این دوست است که موسیقیهای دلخواه
ذهنت را برایت معرفی میکند. این دوست است که در اوج خستگیهایش، گاهی از تو هم
خسته میشود، ولی باز میماند.
دوستی که از
جنس جنسیت نیست؛ از جنس نژاد و مذهب نیست. با زبان لکنتگرفتهات کاری ندارد. با
چهره پرچین و چروکت مهربان است. با دستهای لرزانت همدست میشود و همقدم پاهای
سستت که راهی به سوی دلخوشیهای کوچک هم ندارند.
پشت سر هم چای
مینوشیو قلم روی کاغذ نرم خطدار پیش میرود. احساس گرمای وجود دوست، خطهای
نوشتهات را زیر چراغ مطالعه در نیمههای شب، بدون قلمخوردگی تا آخرین برگش میکشاند.
دستت درد میگیرد، ولی باز مینویسی. باید بنویسی. حتا همین «باید بنویسی» را قلمت
مینویسد بیاختیار. انگار ذهنت همه شده است نوشتن از دوست.
صفای باطنی که
همیشه خواندهای و هیچگاه در مدعیان دروغینش ندیدهای، در وجود دوست جلوهگر است
و تو آن را فراتر از هر کتاب و رسالهای حس میکنی. نیازی به جادو و طلسم نیست.
تعویذ و سر کتاب باز کردن هم نمیخواهد. دوست، جادویت میکند. دست بسته به درگاهش
نماز میبری.
میگذاری مثل
چیزی که هنوز حس نکردهای، پوستت را مور مور کند و کم کم برود زیر پوستت و آنجا
جا خوش کند و آن قدر بماند که از خودت شود. تو، او شوی و او، تو باشد. تا تکان
بخوری، بیدار شود و نفس به نفس، او باشی.
حس قشنگی است
داشتن دوست در کوچههای سرد زمستانی کابل وقتی «شهر بر تو حبس میشود» یا در تهران
همیشه آلوده، زمانی که لحظههای روشنی برایت رقم بزند بی آنکه رنجاندنی در کار
باشد. یا در شهری دیگر، از جنس شهرهای تاریخی که ممکن است نامش به درازای تاریخ
ادبیاتمان دوام آورده باشد. شاید هم شهری از جنس شهرهای مذهبی باشد که روزها و شبهایش
دلگیرند، ولی دوست میتواند آن شهر را برایت خاطرهانگیز کند یا از عمق خاطرههای
تلخش، تو را بیرون بیاورد. شاید شهری باشد آن سوی آبهای این دنیا. دوست داشتن،
دنیا را برایم تحملپذیر میکند.
حس قشنگی است
بالا و پایینی نباشد؛ دوست باشد و دوست. حس قشنگ تولد است و لبخند رضایت. حس قشنگ
مردن است در زمان تمام کردن همه کارها و باقی نماندن کاری بعد مرگ. حس قشنگ بیدار
شدن است از خوابی قشنگتر و جاری شدن سلولهای شُکر در رگهای وجودت. لحظهای است
ناب این لحظه. باید در آن زیست تا درکش کرد.
یادداشت های بی پهلو ـ صادق دهقان
آنلاین : http://chendavol.blogfa.com/po...