بدون عنوان
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
موسیچههای دفتر ما
سرانجام اﻣﺮوز، ﺳﺎﻋﺖ ﯾﻚ و ﺑﯿﺴﺖ دﻗﯿﻘﻪ
و ﻧﻤﻲ داﻧﻢ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ، ﺟﻮﺟﻪ ﻣﻮﺳیچه دﻓﺘﺮ ﻣﺎ ﭘﺮﯾﺪ و رﻓﺖ به دنبال سرنوشت خودش. ﯾﻚ ﻫﻔﺘﻪ
ﺑﻮد؛ ﻣﻲآﻣﺪ ﻟﺒﺔ آﺷﯿﺎﻧﻪ ﻣﻲﻧﺸﺴﺖ، ﺑﺎل ﺑﺎل ﻣﻲزد و دور و ﺑﺮش را ﺳﯿﻞ ﺳﯿﻞ ﻣﻲﻛﺮد. اﻣﺎ ﺟﺮأت
ﻧﺪاﺷﺖ ﭘﺮواز ﻛﻨﺪ. اﻧﮕﺎر دل ﻛﻨﺪن از آﺷﯿﺎﻧﻪ، ﯾﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ از ﻫﻤﺰاد دﯾﮕﺮش ﻛﻪ ﻫﻨﻮز ﻗﻮت
ﭘﺮﯾﺪن را ندارد، ﺑﺮاﯾﺶ ﺳﺨﺖ ﺑﻮد. ﯾﺎ ﻧﻪ اﺻﻼ دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺖ این ﻣﺤﯿﻂ ﮔﺮم و ﺑﻲ ﺧﻄﺮ را ﺑﺎ
ﻏﺬای آﻣﺎدهای ﻛﻪ ﻣﺎدر هر روز با هر جان کندنی بود ﻣﻲآورد و او زود زود و ﺑﺎ وﻟﻊ وﺻﻒ
ﻧﺎﺷﺪﻧﻲ از دﻫﻨﺶ در ﻣﻲآورد از دﺳﺖ ﺑﺪﻫﺪ و ﺑﺮود به فضاهای ناآشنا که ﻣﻌﻠﻮم ﻧﺒﻮد ﭼﻪ
ﻣﻘﺪار دام و گربه در کمینش نشستهاند. اﻣﺎ ﻫﺮ ﻃﻮر ﺑﻮد از دﯾﺸﺐ دل به دریا زده بود و
ﻟﺐ آﺷﯿﺎﻧﻪاش را ﺗﺮک ﻛﺮده ﺑﻮد. ﺷﺐ را در ﻛﻨﺎر ﻣﺎدر و ﭘﺪر، روی ﻟﻮﺳﺘﺮ وﺳﻂ اﺗﺎق ﺑﻪ ﺻﺒﺢ
رﺳﺎﻧﺪه ﺑﻮد. ﺻﺒﺢ ﻛﻪ آﻣﺪم، دﯾﺪم ﺑﺎز رﻓﺘﻪ ﻟﺐ آﺷﯿﺎﻧﻪاش ﻧﺸﺴﺘﻪ. اﻣﺎ اﻃﻤﯿﻨﺎن ﺑﯿﺸﺘﺮی در
ﭘﺮ و ﺑﺎﻟﺶ دﯾﺪه ﻣﻲﺷﺪ. ﯾﻚ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ وﻗﺘﻲ ﺑﺎز ﺑﻪ ﺳﺎﻟﻦ رﻓﺘﻢ، دﯾﺪم رﻓﺘﻪ ﻛﻨﺎر ﭘﻨﺠﺮه ﻧﺸﺴﺘﻪ
و ﻛﻮﭼﻪ را دﯾﺪ ﻣﻲزﻧﺪ. ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﭙﺮ، ﺗﻮ ﻫﻢ ﺷﻮرش را در آوردی، ﺗﺎ ﻛﻲ در اﯾﻦ ﻓﻀﺎی ﺑﺴﺘﻪ
ﻣﻲﻣﺎﻧﻲ؟ ﻛﻤﻲ ﭘﺎﯾﺶ را از ﻟﺒﺔ ﭘﻨﺠﺮه ﺑﯿﺮون ﮔﺬاﺷﺖ، ﺑﯿﺮون را ﻧﮕﺎه ﻛﺮد، دل دل ﻛﺮد ﻛﻪ ﺑﺮود
ﯾﺎ ﻧﻪ، اﻣﺎ ﺑﺎز ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻟﺐ ﻃﺎق و درون ﺳﺎﻟﻦ را دﯾﺪ زد. در ﻓﻀﺎی اﺗﺎق ﭘﺮوزا ﻛﺮد. ﻧﯿﻤﻪ
دوری زد و در ﺣﺮﻛﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﻨﺠﺮة ﻛﻨﺎری ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ درﺳﺖ روی ﻟﺒﻪ ﭘﻨﺠﺮه ﺗﺮﻣﺰ ﻛﻨﺪ. ﻧﺎ ﺧﻮاﺳﺘﻪ
ﺧﻮدش را وﺳﻂ ﻛﻮﭼﻪ در ﻓﻀﺎی ﻛﺎﻣﻼ ﺑﺎز دید. راه ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻧﺪاﺷﺖ. ﺑﺮای اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر دﻧﯿﺎی وﺳﯿﻌﻲ
را ﻣﻲدﯾﺪ ﻛﻪ از اﺗﺎق ﺳﻪ در ﭼﺎر در دری، ﺑﺴﻲ ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﺑﻮد. ﺷﺎﯾﺪ وﺳﻮﺳﻪ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺮﮔﺮدد،
اﻣﺎ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺖ ﯾﺎ ﻧﺨﻮاﺳﺖ، ﭼﻪ ﻣﻲ داﻧﻢ ﺑﻪ ﻫﺮﺣﺎل ﻓﻜﺮ ﻣﻲ ﻛﻨﻢ ﺑﻪ ﻃﻮر ﻧﺎ خواسته، ﺑﯿﺮون رﻓﺖ
و ﮔﻢ ﺷﺪ.
اﻧﺘﻈﺎر داﺷﺘﻢ ﺷﺐ ﻫﻤﺮاه ﻣﺎدر و ﭘﺪرش ﺑﺮﮔﺮدد اﻣﺎ ﺑﺮ
ﻧﮕﺸﺖ. ﺣﺎﻻ ﺧﻮاﻫﺮش اﯾﻨﺠﺎ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ ﺷﺎﯾﺪ در ﻧﺒﻮد او اﯾﻦ ﯾﻜﻲ ﻫﻢ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﺑﻪ ﺧﻮدش ﺑﺮﺳﺪ. اﯾﻦ
ﯾﻜﻲ ﻫﻨﻮز ﺿﻌﯿﻒ اﺳﺖ و ﻫﻨﻮز ﻫﻮس ﻧﻜﺮده ﺣﺘﻲ ﺗﺎ ﻟﺐ آﺷﯿﺎﻧﻪ ﺑﯿﺎﯾﺪ. ﺣﻘﯿﻘﺖ اﯾﻦ اﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﺎ آن
ﯾﻜﻲ ﺑﻮد اﯾﻦ ﻫﻢ رﺷﺪ ﭼﻨﺪاﻧﻲ ﻧﻤﻲ ﻛﺮد. ﭼﻮن اﻧﺪک ﻏﺬای را ﻛﻪ ﻣﺎدرشان ﻣﻲآورد، ﺑﺮادر ﺑﺰرﮔﺘﺮ
ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ و ﻗﻠﺪری ﻣﻲﺧﻮرد. وﻗﺘﻲ او ﺧﻮب ﺳﯿﺮ ﻣﻲﺷﺪ ﻧﻮﺑﺖ ﺑﻪ اﯾﻦ ﯾﻜﻲ ﻣﻲ رﺳﯿﺪ. اﮔﺮ ﻣﻲﻣﺎﻧﺪ
اﯾﻦ ﺑﯿﭽﺎره ﺣﺘﻤﻦ از ﮔﺮﺳﻨﮕﻲ ﺗﻠﻒ ﻣﻲﺷﺪ. ﺗﺎ آن ﻃﻔﻞ ﻣﻌﺼﻮم ﻣﻲ آﻣﺪ ﻏﺬا ﺑﺨﻮد، اﯾﻦ ﯾﻜﻲ موجودی
دﻫﻦ ﻣﺎدر را ﺧﺎﻟﻲ ﻛﺮده ﺑﻮد. ﻣﮕﺮ ﭼﻘﺪر ﺟﺎ داﺷﺖ آن دﻫﻦ ﻛﻮﭼﻚ؟ ﺗﺎزه ﭘﯿﭻ دوم ﺗﻠﮕﺮد ﻏﯿﺮ
از داﻧﻪﻫﺎی ﺟﺎرو، ﭼﻪ دارد ﻛﻪ ﺑﯿﭽﺎره ﻣﺎدر ﺷﻜﻢ ﺧﻮدش را ﻫﻢ ﺳﯿﺮ ﻛﻨد و ﺑﺮای اﯾﻦ دو ﺗﺎ
خرس گنده نیز ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ غذا ﺑﯿﺎره.
ﻫﺎ ﯾﺎدم رﻓﺖ اﺻﻞ ﻣﺎﺟﺮا را ﺑﮕﻮﯾﻢ. دﻓﺘﺮ در دری، ﻗﺴﻤﺖ
از ﺷﯿﺸﺔ ﺳﺎﻟﻨﺶ ﺷﻜﺴﺘﻪ اﺳﺖ. ﯾﻌﻨﻲ ﺳﺎلهاستﻛﻪ ﺷﻜﺴﺘﻪ اﺳﺖ. ﺑﻪ ﻗﺪری ﻛﻪ ﻛﺒﻮﺗﺮ و ﻣﻮﺳﯿﭽﻪ و
ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻧﻲ در ﻗﺪ و اﻧﺪازة آﻧﻬﺎ، ﺑﻪ راﺣﺘﻲ ﻣﻲ ﺗﻮاﻧﻨﺪ از آﻧﺠﺎ رﻓﺖ و آﻣﺪ ﻛﻨﻨﺪ. ﺗﺎ ﺣﻼ ﯾﻜﻲ
دو ﺑﺎر ﻛﺒﻮﺗﺮﻫﺎی ﺳﺮﮔﺸﺘﻪای ﻫﻢ آﻣﺪه اﻧﺪ داﺧﻞ و ﭼﻮن ﺧﯿﻠﻲ ﺗﺮﺳﯿﺪه ﺑﻮدﻧﺪ و ﺧﻮدﺷﺎن را
ﺑﻪ در و دﯾﻮار ﻣﻲ زدﻧﺪ، ﻣﻦ ﻫﻢ دﻟﻢ ﺳﻮﺧﺘﻪ و راه دادهام رﻓﺘﻪ اﻧﺪ بیرون. ﻣﻌﻠﻮم ﻣﻲ ﺷﻮد
ﻛﺒﻮﺗﺮﻫﺎ روﺣﯿﺔ آزادی ﺧﻮاﻫﻲ ﺑﯿﺸﺘﺮی دارﻧﺪ. حد اقل میل پشت بام دارند. یادم است یکبار
هم یکﮔﻨﺠﺸﻚ ﺑﺨﺖ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ، شاید از ترس گربه سیاه بد قیافه که همیشه روی درخت پیش پیش
پنجره، لای شاخ و برگها کمین میکند، آمده بود داخل و از ﺑﺲ ﻫﺮاﺳﺎن بود ﻧﺰدﯾﻚ بود
ﺧﻮدش را ﺑﻪ در و ﭘﻨﺠﺮه زده ﺑﻜﺸﺪ. اﻣﺎ اﯾﻦ ﻣﻮﺳﯿﭽﻪﻫﺎ ﻣﻮﺟﻮدات بیخیالی ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﯾﺎ ﻃﺒﯿﻌﺖ
آدﻣﻲ را ﻧﻤﻲﺷﻨﺎﺳﻨﺪ ﯾﺎ ﺑﻨﺎ ﺑﻪ رواﯾﺘﻲ آﻧﻘﺪر ﺧِﻨﮓ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ آدمها اﻋﺘﻤﺎد ﻣﻲکنند.
در ﻛﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﻛﻮﭼﻪ ﻫﺎی ﻣﺸﻬﺪ از اینها زﯾﺎد اﺳﺖ. ﻣﻦ در ﻫﯿﭻ ﺷﻬﺮ دﯾﮕﺮی، اﯾﻦ ﻣﻘﺪار ﻣﻮﺳﯿﭽﻪ
ﻧﺪﯾﺪهام ﻛﻪ در اﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﻣﻘﺪس دیدهام. ﻋﻠﺘﺶ ﭼﯿﺴﺖ؛ ﺧﺪا ﻣﻲ داﻧﺪ. ﺧﻮد ﻣﺸﻬﺪیﻫﺎ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ
ﻣﻲﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﻮﺳﻲ ﻛﻮ ﺗﻘﻲ. اﻟﺒﺘﻪ ﺟﺎﯾﻲ ﺧﻮاﻧﺪه ﺑﻮدم ﻛﻪ ﻣﯿﺎن ﻣﻮﺳﯿﭽﻪ و ﻣﻮﺳﻲ ﻛﻮ ﺗﻘﻲ؟ ﻓﺮق اﺳﺖ.
ﻣﻮﺳﯿﭽﻪ ﻫﺎ ﻛﻮﭼﻜﺘﺮﻧﺪ و ﺧﺎﻟﻬﺎی ﺳﯿﺎﻫﻲ زﯾﺮ ﻃﻮق ﮔﺮدﻧﺸﺎن دارﻧﺪ. به هر حال هردو خصوصیات
مشابهی دارند. ﺣﺎﻻ ﭼﻪ ﻣﻮﺳﯿﭽﻪ ﭼﻪ ﻣﻮﺳﻲ ﻛﻮ ﺗﻘﻲ، در ﻫﺮ ﺻﻮرت اﯾﻦ ﻫﺎ ﺑﺎ آدم ﻫﺎ دﻣﺨﻮرﻧﺪ
و ﺑﺎ ﺑﻲ ﻣﺒﺎﻻﺗﻲ ﺧﺎﺻﻲ ﻫﺮ ﺟﺎﯾﻲ ﻻﻧﻪ ﻣﻲ ﺳﺎزﻧﺪ و اﻛﺜﺮاً ﻫﻢ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﻤﻲﺷﻮﻧﺪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺸﺎن را
ﺑﺰرگ ﻛﻨﻨﺪ. ﯾﺎ ﺗﺨﻢ ﻫﺎﺷﺎن را ﺟﺎی ﻧﺎ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻣﻲ ﮔﺬارﻧﺪ و ﺧﺮاب ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ ﯾﺎ اﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﺮﺣﻠﺔ
ﺟﻮﺟﻪﺳﺎزی ﻫﻢ ﻣﻲرﺳﻨﺪ، ﺟﻮﺟﻪ ﻫﺎﺷﺎن ﻧﺼﯿﺐ ﮔﺮﺑﻪ ﻫﺎی وﻟﮕﺮد ﻣﻲﺷﻮﻧﺪ. ﺣﺎﻻ ده ﺳﺎل اﺳﺖ ﻛﻪ
ﻣﻦ ﺑﺎ اﯾﻦ ﻣﻮﺟﻮد ﺑﻲ آزار و اﻧﺪﻛﻲ ﺧﻞ ﻣﺰاح آﺷﻨﺎﯾﻲ دارم و ﺗﻤﺎم ﺧﻠﻖ و ﺧﻮﯾﺸﺎن دﺳﺘﻢ آﻣﺪه.
داﺧﻞ ﺳﺎﻟﻦ ﻣﺎ، ﺟﺎﭼﺮاﻏﻲ ﮔﺎزی ﻗﺪﯾﻤﻲ اﺳﺖ ﻛﻪ اﯾﻨﻚ ﻣﺪت هاﺳﺖ ﻛﺎرﺑﺮدی ﻧﺪارد. ﻣﺎل آن زﻣﺎﻧﻲ
اﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮق ﻧﺒﻮده ﯾﺎ ﺑﺮق زود زود ﻗﻄﻊ ﻣﻲ ﺷﺪه. و ﺧﺎﻧﻮاده ﻫﺎ از ﮔﺎز اﺳﺘﻔﺎده ﻣﻲکرده اﻧﺪ.
ﺟﺎﯾﻲ اﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ و دور از دﺳﺘﺮس ﮔﺮﺑﻪ و ﺑﭽﻪﻫﺎ. ﯾﻚ روز دﯾﺪم اﯾﻦ ﻫﺎ ﻗﺼﺪ دارﻧﺪ ﺑﺎز آنجا
آﺷﯿﺎﻧﻪ ﺑﺴﺎزﻧﺪ. آﺧﺮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎل ﻗﺒﻞ ﻫﻢ در همین نقطه آﺷﯿﺎﻧﻪ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﻛﻪ ﻗﺼﻠﻪاش ﻣﻔﺼﻞ
اﺳﺖ و ﺑﻤﺎﻧﺪ. آقای خاروی در جریان است. اﯾﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ ﻫﻲ ﻣﻲرﻓﺘﻨﺪ و ﺧﺎر و ﺧﺎﺷﺎک ﻣﻲآوردﻧﺪ
و روی آﻫﻦ ﻟﻖ ﭼﺮاغ ﮔﺎزی ﻣﻲﮔﺬاﺷﺘﻨﺪ و ﺑﺎ اﻧﺪک ﺗﻜﺎﻧﻲ آن ﺗﻜﻪ ﭼﻮب ﻣﻲ اﻓﺘﺎد ﭘﺎﯾﯿﻦ و ﺑﺎز
روز از ﻧﻮ و روزی از ﻧﻮ. اﻣﺎ ﻛﺎر ﺷﺎن اداﻣﻪ داﺷﺖ. دﯾﺪم ﺑﻪ اﯾﻦ وضع اﯾﻦ ﺑﯿﭽﺎره ﻫﺎ ﻧﻤﻲﺗﻮاﻧﻨﺪ
ﻻﻧﻪشان را ﺑﺴﺎزﻧﺪ. ﺟﺎﻟﺐ اﯾﻨﻜﻪ ﻧﺎ اﻣﯿﺪ ﻫﻢ ﻧﻤﻲﺷﺪﻧﺪ و ﺑﺎز ﻣﻲرﻓﺘﻨﺪ و ﺧﺎر و ﺧﺎﺷﺎک ﻣﻲآوردﻧﺪ.
ﻫﺮ ﺻﺒﺢ ﻣﺠﺒﻮر ﺑﻮدم ﺗﻌﺪاد زﯾﺎدی ﺧﺎر و ﺧﺲ رﯾﺨﺘﻪ روی ﻣﻮﻛﺖ را ﺟﻤﻊ ﻛﻨﻢ. دﻟﻢ ﻫﻢ ﻧﻤﻲ آﻣﺪ
آن ﻗﺴﻤﺖ ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺷﯿﺸﻪ را ﺑﺒﻨﺪم ﺗﺎ ﻧﺎ اﻣﯿﺪ ﺷﻮﻧﺪ و ﺑﺮوﻧﺪ ﺟﺎی دﯾﮕﺮ. ﺗﺎزه اﮔﺮ ﻫﻢ ﻣﻲﺑﺴﺘﻢ
ﻓﺎﯾﺪه ﻧﺪاﺷﺖ. ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن ﺑﻮد و ﻫﻮا ﮔﺮم و ﺑﺎﯾﺪ ﭘﻨﺠﺮهﻫﺎ را ﺑﺎز ﻣﻲﮔﺬاﺷﯿﺘﻢ و ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺑﺎز
ﺷﺪن، ﻋﺎﺷﻖ و ﻣﻌﺸﻮق ﭘﯿﺪاﯾﺸﺎن ﻣﻲﺷﺪﻧﺪ. ﺑﻪ ﺳﺮم زد ﻛﻪ ﻛﺎرﺷﺎن را راﺣﺖ ﻛﻨﻢ. اﯾﻦ ﺑﻮد ﻛﻪ
ﯾﻚ ﺟﻌﺒﺔ ﻛﻔﺶ را ﺑﻪ اﻧﺪازه آﺷﯿﺎﻧﻪ ﺑﺮﯾﺪم و روی آﻫﻦ ﭼﺮاغ ﮔﺎزی ﻣﺤﻜﻢ ﺑﺴﺘﻢ و داﺧﻠﺶ ﻛﻤﻲ
ﻛﺎﻏﺬ و ﭘﻼﺳﺘﯿﻚ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﺑﻪ ﻋﻨﻮان آﺷﯿﺎﻧﻪای ﻧﯿﻤﻪ آﻣﺎده ﻛﻪ اﮔﺮ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﺑﯿﺎﯾﻨﺪ اداﻣﻪ ﻛﺎر
را ﭘﻲ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ و ﻻﻧﻪ ﺷﺎن را ﺑﺴﺎزﻧﺪ. اﮔﺮ ﻧﺨﻮاﺳﺘﻨﺪ ﻫﻢ ﺑﺮوﻧﺪ دﻧﺒﺎل ﺟﺎی دﯾﮕﺮ. ﺑﺎور ﻧﻤﻲﻛﺮدم
ﺑﻪ اﯾﻦ آﺷﯿﺎﻧﻪ دﺳﺖ ﺳﺎز ﺑﺸﺮ، اﻋﺘﻤﺎد ﻛﻨﻨﺪ، اﻣﺎ دﯾﺪم آﻣﺪﻧﺪ و ﺑﻌﺪ از ﻛﻤﻲ ﺗﻌﺠﺐ و ﺗﺄﻣّﻞ،
ﻛﺎر آوردن ﭼﻮب و ﭼَﺨَﻞ را از ﺳﺮ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. آﺷﯿﺎﻧﻪ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ و ﺗﺨﻢگذاری ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎن رﺳﯿﺪ
و ﺑﻌﺪ از آن، ﻣﺎدر ﻣﺪت ﻫﺎﯾﻲ مدیدی روی ﺗﺨﻢ ﻫﺎ ﻣﻲﺧﻮاﺑﯿﺪ و ﭘﺪر، دور ﺳﺮش ﻏُﻤﺒُﺮ ﻣﻲ زد.
مدتی گذشت و از آشیانه ﺻﺪای ﭼﯿﻮ ﭼﯿﻮ به گوش رسید و این ﻋﻼﻣﺖ آن ﺑﻮد ﻛﻪ ﺗﺨمها ﺟﻮﺟﻪ
ﺷﺪه اﻧﺪ. ﻣﺪﺗﻲ ﻃﻮل ﻛﺸﯿﺪ ﺗﺎ ﭘﺮﭘﺮی ﺑﻪ ﮔﻮش رﺳﯿﺪ و ﺗﻘﻼﻫﺎی ﺑﺮادر ﺑﺰرﮔﺘﺮ ﺑﺮای ﺟﺪا ﺷﺪن از
ﻻﻧﻪ دﯾﺪه ﻣﻲﺷﺪ. در روزهای آخر وقتی جوجة کلان قصه ما میآمد تا لب آشیانه، مادر دو
و بر لانه پرواز میکرد و کاملا مشهود بود که میخواهد فرزندش را به پرواز تشویق کند.
ﺗﺎ اﯾﻨﻜﻪ ﺳﺮاﻧﺠﺎم اﻣﺮوز اﯾﻦ ﻓﺮاﯾﻨﺪ ﺗﻤﺎم ﺷﺪ و ﯾﻜﻲ از ﺟﻮﺟﻪ ﻫﺎ در ﻛﻤﺎل ﺻﺤﺖ و ﺳﻼﻣﺖ ﺑﻪ
ﺳﻮی ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺧﻮدش پرواز کرد و ﺣﺘﻤاٌ ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ روز، ﺟﻔﺖ دیگر او ﻧﯿﺰ ﺑﻪ دﻧﺒﺎﻟﺶ ﺧﻮاﻫﺪ
رﻓﺖ. ﻣﻦ ﻛﻪ در زﻧﺪﮔﻲ اﯾﻦ دو. ﭘﺮﻧﺪه ﻧﻘﺶﻛﻮﭼﻜﻲ داﺷﺘﻢ در ﻃﻮل اﯾﻦ ﻓﺮاﯾﻨﺪ اﺣﺴﺎسخوشایندی
داشتم و رضایت باطنی خاصی را تجربه میکردم. شاید همان احساسی که فرد پولداری حمایت
کودکان یتیم را بر عهده میگیرند و آنها را به سروسامانی میرسانند.
آنلاین : http://baghchar.blogfa.com/post/71/