بامیان مدینه ی فاضله
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
قسمت دوم 2
ازشش پل که می گذریم پرسان میکنم ؛ یک چشمه ی آب گرم همین دوروبرا بود ، حالا هم هست ؟ راننده با دست به دره یی اشاره می کند که : بله ، آنطرف است ، آنجا را "دهنه موری "میگن به دره کالواست ازمسیرجلریزوبهسود اگه بریم ازچشمه تیرمی شیم . درهمان حال کوهی را نشان داده می گوید : آنجا هم شهرضحاک است ،سرآن کوه دیوارهای شه می بینی؟.
شهرضحاک دربلندای کوهی موقعیت دارد که دردیواره های کوه دهنه ی غارها سیاه می زنند . برای رفتن به آنجا باید یک مقداری ازراه را با موتربرویم وبقیه راه را پیاده طی کنیم تا به سرکوه وبه شهرضحاک برسیم . دریورمی گوید؛ ازشهراگه خواستی بیایی باید تکسی دربست بگیری که حدود دوهزارکرایه اش است تا به دامنه ی کوه ، بعد باید پیاده خودمان رابه شهرضحاک برسانیم . با تعجب می بینم که وارد سرک خامه شدیم . میگویم ازکابل تا اینجا پخته بود حالا که وارد بامیان می شویم چرا خامه است ؟ موتروان بعدازاینکه دشنامی را خطاب به ایران چاشنی قهرش می کند ادامه می دهد : هرکاری که به ایران افتاد او به سرنمی رسه ،ای یک تکه راه را تا دشت ملا غلام که داخل شهراست، ایران گرفته که پخته کنه اینه چند ساله سات خوده تیرمی کنن، ایران کارنمی کنه ،من که باورنمی کنم ایران این کاررا تکمیل کنه . نفربغل دستی اش می گوید :توکل بخدا شاید والی جدید یک کاری بکنه . او عزنی چی که کلوخ روی کلوخ نماند رفت خدا یارجانش . میگویم؛ غزنی چی کی بود ؟ راننده جواب میدهد : حبیبه سرابی را میگن ، نکنه شما هم ازغزنی هستی ؟ سردلشان بازمیشه شروع میکنند برعلیه حبیبه سرابی وغزنی چی ها حرف زدن . راننده میگوید هرچی ادارات مهم است به دست غزنی چی ها است . دراین موقع باغ مجللی را نشانم میدهند که دردست چپ سرگ درمیان درختان بلند چنارودرکناررود خروشان ودربرابرکوهی که شهرضحاک درآن موقعیت دارد اعمارشده است .راننده میگوید: این باغ زنانه است ، که سال به سال یک زن هم ازبامیان نمیتانه اینجا بیایه ، کی توانشه داره . مردم بامیان همی که ازگرسنگی نمیرن خوشه . حالا اگه بخواهند ازشهربامیان برای تفریح بیایند اینجا فقط کرایه تکسی اش حداقل آنهم که موتروان بسیاربا انصاف باشه یک هزاراست . کی یک هزارمیده بیایه باغ زنانه تفریح ؟ فقط آدمایی که ازبیرون بامیان می آیند آنهم اگه وضع جیبش خوب باشه یک سری میزنند که چند تا عکس یادگاری بگیرند. مسیرخامه را با گرد وخاک به طرف شهرطی میکنیم . همه جا کوپه کوپه ریگ انداخته شده است که نشان میدهد کارساخت سرگ جریان دارد ولی ازکارگروموتروبلدوزرولودورکه نشان ازکارباشد خبری نیست . دردست چپ مسیرمان که روی تابلویی نوشته شده است توپچی، خانه هایی را نشان میدهند که به شکل قشنگی ساخته شده است . راننده میگوید : این خانه های زمستانی را پی آرتی ساخته برای مردم بی بضاعت ونادار،ازگونی وگیل ساخته شده که سرما داخل آن عبورنمیکند . ظاهرخانه ها شبیه به خیمه است با دریچه های قشنگ وساخت وشکل بسیارمتفاوت با خانه های اطراف .
هرچی به شهرنزدیک ترمی شوم احساس یاس بیشتری به من دست میدهد . انتظارداشتم بعد ازحدود بیست سال که وارد بامیان می شوم شهری متفاوت با چهره ی جدید ببینم ولی هیچ تغییرچشم گیروامیدوارکننده ی درشهر ندیدم . فقط ازسرگ عمومی درمنطقه زرگران وقتی موتربه طرف بازاردورزد یک راسته سرگ پخته شده است که به بازارمنتهی می شود . غیرازاین –اگرازچندتاهتل که ساخت سرمایه های شخصی است مثل هتل شاهی وهتل نوربندقلعه وهای لند - دیگرهیچ اثری ازساخت وسازکه نشان دست دولت باشد وتغییرجدی که نشان ازبهبود وضعیت اقتصادی شهرومردم باشد به چشم نمی خورد . نسبت به خیلی ازشهرهای افغانستان به یمن کرامات مقامات قبیله گرا ، بامیان دست نخورده وبکرباقی مانده است ، دریک کلام می توان گفت همه چیزطبیعی مانده است . خانه های گیلی ، دکان های یک طبقه ودوطبقه محقر، دریغ ازیک مارکت ویا فروشگاه مدرن ویا تالارهای مد روزکه دردیگرشهرها فعلا رونق دارد . دریغ ازیک موترمدل بالا ودریغ ازیک آپارتمان رهایشی که چشم آدم را بگیرد . به راننده گفتم مرا دریک هتل خوب وتمیزببرکه باروبندیلم را فعلا بگذارم وبعد اگرشد میرم بند امیر. گفت: چشم ، ترا دریک هتلی می برم که تازه ساخته شده است . صاحبش سابق 303 داشت آنرا فروخت همی هتل را ساخت . دردلم گفتم قیمت یک 303 چقدراست که میشه با آن یک هتل خوب ساخت . موتردم هتلی ایستاد کرد وبعد ازحال احوال با مدیرهتلی مرا مثل امانتی تحویل مدیرهتل داد وگفت اینه برایت مسافرآوردم. گفتم یک اطاق تمیزمیخواهم برای یک شب . اطاق هارا که دیدم گفتم تشناب دارین ؟ به نقطه ی دردهلیزاشاره کرد که بله آنجا است ، البته قبلا دربدو ورود بوی آنرا استشمام کرده بودم . گفتم ؛حمام چی ؟ گفت نه ، اینجا نداریم . با اشاره به راسته ی بازارگفت ؛ حمام درهمی یک قدمی ما است . داخل اطاق یک فرش بود با سه تا تشک وبالشت . گفتم چند است کرایه اش ؟ گفت هزارافغانی . گفتم هزارافغانی درکابل هتل اسپن زراست . جواب داد ؛ درکابل تیل لیتر54 است اینجا 64 . آنجا برق دولتی است ما جنراتورروشن میکنیم . گفتم مثلا اگه ازبرق کلا استفاده نکنم . گفت نمیشه وقتی جنراتوررا روشن کنیم همه استفاده می کنند . با چک وچانه کلید اطاق را به هفت صد افغانی گرفتم ،میدانستم که دراین اطاق ماندنی نیستم اما فعلا میخواستم باروبندیلم را بگذارم تا بروم بند امیر. شاگرد هتل را صدا کردم که ؛ نان چاشت چی داری ؟ گفت هرچی بخواهی ؛ کباب سیخی ، کباب داشی ،کباب چوپان ، قابلی و... . گفتم شوربا داری یانه ، چینکی ؟ رفت وبرگشت وگفت ؛ ببخشید شوروا تمام شده . گفتم ؛ سابق وقتی کوچک بودم یک مدتی دربامیان بودم یک غذایی رواج بود به نام "گوشت کوچه " ندارین ؟ خندید ووگفت ؛ نه ، گوشت کوچه مال شب های محرم اس، نذری پخته میکنن . راست میگفت . ازکودکی ام به یاد دارم که شب های محرم دربامیان هرشب همسایه ها کاسه کاسه "گوشت کوچه " برای ما میفرستادند. به شاگرد هتلی گفتم ؛ این چیزهای که تو گفتی درکابل زیاد دیده ام هیچ میلی به آنها ندارم ، غذای محلی بامیان چی است ؟ لحظه ی چرت زد وگفت؛ راستش من که ازبامیان نیستم ، ازغزنی هستم ، اینها غذای محلی ندارند به نظرم . به یاد درد دل راننده افتادم که همه جاراغزنی چی گرفته است . گفتم برو همان کباب را بیار . پرسید : چوپان یا داشی ؟هرکدام میاری بیار که من میرم بند امیر .
راننده یی که مارا ازکابل آورده بود دم دروازه اطاق سبزگردیده گفت : اگه بند امیرمیری می برمت . جشنواره امروزبه بند امیراست . پرسیدم ؛ به چند می بری؟ جواب داد : رفت وبرگشت دوهزارنرخ اش است . درحالیکه می دانستم اهل پرداخت دوهزارنیستم ولی با آنهم به راننده گفتم : باشه من نان بخورم یک فکری میکنیم . دراین حال زنگ می زنم به حسین که بیا مرا ببربند امیراگه میری . لحظه ی بعد حسین با یک موترکرولای اشترینگ راسته بدون پلیت می آید باهم حرکت میکنیم به طرف بند امیر . درصندلی پشت سرکسی نشسته است که دوربین کلان عکاسی به دستش است برای اینکه جوسکوت بین ما بشکنه رو به او می پرسم ؛ برای کدام ارگانی عکاسی میکنی ؟ میگوید : نه ، برای خودم ، منتها با چشم سوم هستم ونام خودرا میگوید. درجواب میگویم ؛ خوشبختم من هم فلانی هستم وازهرات آمده ام . وبرای جلب اعتماد بیشترواینکه کمی به قول ایرانی ها "خودمانی" گردیم ، چند نامی ازدوستان عکاس درچشم سوم را میگیرم که همه را میشناسد . ازبامیان به طرف بند ازمنطقه شیبرتو میگذریم . بازیاد سال های اخیردهه هفتاد میفتم که دراین میدان بروبیایی بود .هرروز یک بال طیاره غرازه وزنگ زده ی کهنه دراین میدان نشست می کرد . میگفتند طیاره حزب وحدت است. بارهای خود را تخلیه می کرد وتعدادی را ازمیدان بارمی کرد ومی رفت . پیلوت آن یک مرد چاق وخوش روی هزاره بود . اینکه این طیاره زنگ زده ازکجا می آمد نمیدانم ولی میدانم که ازاین جا به مزارمی رفت . ما نیزچندین روز دراین میدان به امید پرواز به مزارآمدیم ولی برگشتیم . هرروز که این طیاره مینشست بارها ومسافرین اش را که پیاده میکرد تعداد زیادی ازمسافرین جدید را با واسطه ی حزبی وبا تکت دوستی ورفاقت ازبامیان میگرفت ، ما که نه حزبی بودیم ونه دوستی داشتیم هرروزجا می ماندیم تا اینکه ازرفتن بااین طیاره منصرف شدیم . دراین میان البته ازمردم ومالداران اطراف قیماق می خریدیم ومی خوردیم . درهمین شبرتو با دوتن کودکی آشنا شدم که اعضای شورای مرکزی یک هزارافغانی به پول آن وقت که ارزش یک افغانی حالا را داشت ، به آنها میدادند وآنها غزل می خواندند ودمبوره می زدند . بعدا شنیدم که آن دوتن را به کابل آورده اند برای درس وتعلیم. بعد ازمنطقه "قرغنه تو" کمی راه که می رویم موتربه سرگ خامه به طرف بند می رود .دراین حال سوال میکنم تا بندامیررا پخته نکردن ؟ عکاس کنارم میگه نه ، خدا خانه والی را خراب کنه که این یک تکه راه را پخته نکرد . می گویم علت اش اینه که قدراین منطقه را نمی دانند ، کسی درک درستی ازآثارتاریخی وفرهنگی ندارند. این درحالی است که این بند به عنوان "پارک ملی" شناخته شده است وزمینه برای توسعه وآبادی آن بسیارزیاد است ،فقط یک نفربا درک ودلسوز می خواهد . او درجواب میگوید؛ اگراین بند غیرازبامیان مثلا درقندهاریا جلال آباد می بود ،می دیدی که ازپیش اودوبی می ساختند ولی حیف که درمنطقه هزاره نشین است . با این حرفای پراکنده چشم انداززیبای بند ذولفقاروجود مان را ازشوق لبریزمی کند. ساحه یی با مناظرطبیعی وبسیارزیبا نمایان می شود ، آب نیلگون بند ذوالفقارکه اولین بند وبزرگترین بند ازهفت بند موجود است ، مثل فیروزه یی درمیان خاک می درخشد . بعد ازطی مسیرمارپیچ وکوهستانی درسراشیبی دره به کاسه بند می رسیم . دروازه دخولی آن با طنابی بند شده اشت که آدم را یاد طناب های زنجیر دوره مجاهدین وطالبان می اندازد . پسرکی جوان داخل اطاقکی نشسته ازموتروان پنجا روپه می گیرد تا داخل بند امیرشویم . ازراننده می پرسم ؛این پنجاه روپه به جیب کی می رود ؟ جواب میدهد؛ به جیب خودشان ، اینها چند نفرند که بند امیررا ازشاروالی به اجاره گرفته اند . همه ساحه به دست همین چند نفراست . خورد وبرد دارند کسی هم نمی پرسه . ساحه بند مملو ازجمعیت است . دکان های گیلی درکنارهتل هایی به شکل سماوارهای بین راهی دردهه ی هفتاد با گیل وپخسه . بیشترمردم خیمه دارند که هرگروهی درکنارموتری خیمه زده اند . بعدا دانستم که همین خیمه هارا اگربخواهی کرایه کنی هشت صد افغانی باید صرفا کرایه بدهی برای 24 ساعت . درمیدان وسیعی ساحه یی را جایگاه درست کرده اند برای مراسم کنسرت . هنوز کنسرت شروع نشده است ولی جمعیت زیادی ازتوریست های محلی تجمع کرده اند . علاقه مندی به دمبوره وموسیقی دراین مردم شاید ریشه درفرهنگ بومی آنها دارند که هنوز با موسیقی رپ وجازوپاپ آشنایی ندارند . بیشترمردم سرووضع دهاتی دارند وکمترنشان میدهد کسی ازبیرون ازبامیان آمده باشند .
ازتپه یی روبه بالا پیاده رویی سنگی کمرکش کوه را به طرف مسیری که خیلی ازمردم درحرکت ا ند به پیش میگیرم ، بی آنکه بدانم به کجا ختم می شود. دردلم میگویم حتما آن طرف خبری است که موجی ازمردم درحرکت اند . به دنبال مردم راه میفتم . درنهایت به زیارتی می رسم که درواقع سه طبقه است ودرکمرکش کوه ساخته شده است . نام آنرا "قدم گاه "علی می گویند که مشرف بربند "هیبت" واقع شده است . ازیک پله ی آن زنان وازپله ی دیگرآن مردان وارد زیارت می شوند که داخل آن مثل خیلی اززیارت های مناطق شیعه نشین عَلَمی برافراشته شده است وزائرین دورآن طواف میکنند . من راه پله ی باریکی را به سمت بالا طی میکنم وبه دخمه ی کوچکی می رسم دخترکی حدود ده یا دوازده ساله ، نحیف وسیاه دم دروازه باریک آن که شبیه به دهنه غاری است با لبخندی به من میگوید : دعا کاردید ؟ بیایین بالا . سرم را که به داخل پیش میکنم مردی نسبتا جوان وژولیده را می بینم که کامپبوترلپ تابی به پیش اش روشن ، سیم کامبیوتربه باتری موتروصل است ودرکنارکامبیوتریک پرنترسه کاره گذاشته شده است. دربرابرمرد چندین کتاب تعویذ بازکرده است . ازدخترک پرسان میکنم دعا نویس است ؟ باتکان سرمیگه ؛ ها . تعویذ هم میدهد . مرد اما چنان مشغول ورد است که انگارازوجود من اصلا باخبرنمی شود . بی آنکه به من نگاه کند ، دعایی را ازکامبیوترپرنت می کند نمی دانم برای من یا کسی دیگر.البته درآن موقع هیچ کسی غیرازمن وآن دخترومرد دعا نویس درآن دخمه وجودنداشت . حالت وروش مرد تاثیربد وتنفرانگیزی روی من میگذارد . زود راه پله را به پایین طی میکنم .
آنلاین : http://mosafeer.blogfa.com/post-802.aspx