بامیان مدینه ی فاضیله
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
بامیان مدینه ی فاضله ( مدرن نیست اما مدنیت وجود دارد )
حدود یک ماه قبل بود که ایملی دریافت کردم که درآن به صورت ملتمسانه ازمن خواهش کرده بودند درجشنواره راه ابریشم دربامیان شرکت کنم . من که ازمدت ها ذوق دیداربامیان را درسرم داشتم وقصد داشتم بدون کدام جشنواره هم یک روزی اگرخدا قسمت کرده باشد سفری دراین شهرداشته باشم عزم ام را جزم کردم که دراین جشنواره دربامیان شرکت کنم . ازبد حادثه اتفاقی درکابل افتاد که من مجبورشدم قبل ازتاریخ موعود جشنواره، عازم کابل شوم . واما این جشنواره بنا به دلیلی که دست مجری برنامه شکسته بود یک هفته به تاخیرافتاد واین حادثه برای من گل خیری شد که درغیرآن صورت بعلت گرفتاری درکابل نمیتوانستم درتاریخ برگزاری جشنواره دربامیان سفرکنم .
اولین سفرمن به بامیان به چندین دهه قبل برمیگردد ، وقتی که من شاید 4سه ساله بودم یا چهارساله . پدرم به نظرم کارمند بانک بود یا به قول معروف گدام داربود . همینقدربه یادم می آورم که شب ها با پلاستیک های پرازاسکناس های ده روپگی وصد روپگی وپنجاه روپگی می آمد به خانه وآنها را به دسته های صدی ودهی وپنجاهی تبدیل کرده کمرش را می بست صبح برمیگرداند به اداره اش دریغ ازیک دهی که سهم ما شود . چیزی که ازآن زمان به خاطرم مانده مانده دکان های کهنه بازارقدیم بامیان بود که دریک راسته دربرابرچشمان بودا اعمارشده بود . وکشمش نخودی که پدرم هنگام برگشت ازکاردرمیان کاغذ پیچیده میاورد ،هرشب یک خورد. شب ها دربرابربخاری ذغال سنگ مینشستیم ودربرابرآتش گداخته ی ذغال به خواب می رفتم . آن موقع یک باربا طیاره میخواستیم به کابل برویم که طیاره طایرش درمیدان پاره شد وما ماندیم تا موترها ی که ازکابل می آیند تایربرای طیاره بیاورند وطیاره درمیدان هوایی بامیان مانند . هنگام بعد ازظهررفتیم سراسیاب کنارطیاره سربازی که ازطیاره محافظت میکرد به پاس رفاقت آشنایی با پدرم مرا برد داخل طیاره را نشان داد آن روز من برای اولین دفعه داخل کابین طیاره ردیدم غیر ازدوسه سربازی دیگه هیچ کسی درمیدان هوایی نبود . این ماجرای حدود چهل سال قبل است .
دومین سفرمن به بامیان اوج حاکمیت طالبان درمناطق جنوب وکابل بود والبته اقتدارحزب وحدت به رهبری کریم خلیلی دربامیان بود ، محقق ودوستم درمزاروالبته احمدشاه مسعود درشمال . آن زمان بنا به سیاست طالبانی وامرامیرالمومنین مناطق هزارستان تحریم اقتصادی بود ودربازارقره باغ هرروز صبح جارجی معروف به نام " کَ کَی " ازاین سرِبازاربه اون سربازار جیغ میزد که : " هزاره گی ته شی مخرسوی " (به هزاره ها جنس نفروشید) . این مسئله بازارقاچاق مواد غذایی را برای مناطق هزارستان گرم کرده بود واکثراین قاچاق بران نیزخود طالبان وبرادرانی ازقوم پشتون بودند . قاچاقبران هرشب گونی های آرد را ازغزنی به بازارقیاغ که تحت کنترل حزب وحدت بود حمل میکردند . این مواد ازبازارقیاغ توسط موترهای کامازساخت روسیه به سراسرمناطق مرکزیِ درمحاصره ی اقتصادی طالبان پخش میشد . به همین خاطردردشت های اطراف قیاغ بازارهای کاذب با خیمه وترپال برپا شده وغلغله ی برپا بود شبیه به صحرای محشر. یک پیت روغن اگردرغزنی به یک لک افغانی پول سبزرایج آن زمان بود ، دربازارقیاغ به دولک می رسید وتا به بازارهای بهسود می رسید سه لک میشد . این مسئله باعث شده بود که همه باهم ، زن ومرد وخورد وبزرگ به قاچاق مواد خوراکه ازغزنی به مناطق هزاره نشین روی بیاورند . بچه های کوچکی درمرزبین خط کنترطالبان وحزب وحدت دیدم که تکه های نمک را به جیب کرده عبورمی داند ودرآن طرف مادران شان داخل گونی کرده بارخرمی کردند . دراین گیرودارسوار بریک موترکامازمملو ازمواد خوراکه ازقبیل آرد وروغن ونمک و... ازبازارقیاغ راهی بامیان شدیم .
درمسیربامیان افراد مسلح زیادی سرراه موترهارا میگرفت وپول عبورمی گرفتند وکسی نمیدانست که وابسته به کی است . همه جا زنجیربود وهمه حق خودرا ازموتروان ها می گرفتند . بعد ازدوشبانه روز راه پیمایی درمسیرسنگلاخ با موترکامازبه شهربامیان رسیدیم . شهربامیان آرام بود واستاد کریم خلیلی برای خود امپراتوری خودمختاری داشت . ما در روزهای اول یکی دوشب را دردفتریکی ازقوماندان هایی بودیم که درساختمان آن نیمه شب ها همیشه صدای جیغ وداد وشکنجه افراد زندانی وداد وبیداد شکنجه گران با زندانیان مارا ازخواب می پراند . بعد ازآنجا توسط یک آشنا وواسطه کوچ کرده دردشت ملا غلام رفتیم . دریک حویلی وسیع که چند نفرازبی کارترین ودرعین حال بی خاصیت ترین اعضای شورای مرکزی حزب وحدت درآن گرد هم جمع آمده بودند وازخلیلی قروانه گرفته به معنی واقعی کلمه می خوردند ومی خوابیند . صبح ها قصه می کردند تا ساعت دوازده . قروانه چاشت را که نوش جان می کردند یک استراحتی می شدند وچای عصرانه می خوردند وبازبه فکرنان شب بودند . دراین بین البته آنهایی که توانی داشتند وسرزنده تربودند ، گردشی دربازارمی زدند . ترکیب این اعضای شورای مرکزی هم جالب بود . یکی ازحزب دعوت بود به رهبری شیخ زاده غزنی ، یکی ازفلاح بود به رهبری معلم بابه دوتا ازسازمان نصربودند که خودشان را میراث دارواقعی حزب وحدت می دانستند،یکی دوتا نیزازحزب نهضت بودند . اینها همه به یمن قروانه مقررازطرف کریم خلیلی دراین سرای گرد هم آمده بودند . نه برای آینده فکری میکردند ونه ازگذشته شان حسرت می خورند . بی بخارترین افرادی که من دراین حویلی دیدم .
چند روزی را که آنجا بودم البته کیشته ی شیرین زردالو زیاد خوردیم وبرنج خوشبوی شمالی که به برنج " الودین" معروف بود وعطرسحرآمیزی داشت که دیگه هیچ وقت آن برنج را ندیدم . یکی ازاعضای شورای مرکزی صبح به صبح بلند میشد میرفت بیرون وبا انواع واقسام علف برمی گشت . آنهارا جدا می کرد وخاصیت درمانی وطبیعی هرکدام را برای ما تشریح میکرد وبه عنوان داروی گیاهی خشک می کرد . ایشان ازاین گیاهان برای خود کنجینه ی ساخته بود که نمیدانم کجا شد وبه درمان کدام درد ی به کار آمد یانه .
این سومین سفرم به بامیان بود. چند روزی را درکابل با حادثه پرجنجال گذرانده بودم ودرپی فرصتی بودم تا کمی آرامش فکری پیدا کنم . سفربامیان البته به بهانه ی شرکت درجشنواره راه ابریشم اتفاق افتاد وباید عرض کنم که بامیان یکی ازآرامش بخش ترین شهرهای کشورمی تواند باشد . آرامش طبیعی با طبیعت بکرودست نخورده .
ساعت پنج صبح ازکابل راهی بامیان شدم والبته با دلهره ی خطرواسارت درمسیر راه .نام "سیاه گرد" . درهمین منطقه ودرهمین مسیرهرازگاهی چند نفری مسلح سرِسرگ پیداشده به آزارمسافرین ویا بردن وکشتن مسافرین بی گناه مبادرت می ورزند . اسارت وشهادت جواد ضحاک تازه درخاطرم هی تکرارمی شد وبساری دیگرازکسانی که دراین منطقه به دست طالبان اسیرشدند وکشته شدند .بدتراینکه شب قبلش والی ولایت پروان دریکی ازتلویزون ها مصاحبه ی انجام داد واعلان داشت که مسیرپروان به بامیان پاکسازی شده وهیچ خطری مسافرین را تهدید نمیکند . این مصاحبه برترس ودلهره ام افزود تا حدی که برای لحظه ی تصمیم گرفتم ازاین سفرازراه زمینی صرف نظرکنم ، چرا که درافغانستان هروقت مسئولین دولتی چیزی گفته اند عکس آن اتفاق افتاده است .
با موترکرولا با چهارسرنشین راهی شدیم . اولین چیزی که نشانی ازمدنیت بود اینکه درچوکی پیش روی موتر- برخلاف همه مسیرهای دیگردرافغانستان - یک سرنشین نشسته بود ودرصندلی پشت سرسه مسافر. این درحالی است که اگرمثلا بخواهی ازهرات با موترکرولا راهی اسلام قلعه شوی ویا به فراه بروی ، حداقل اش اینه که درصندلی پیش روی چهارنفر می نشانند ودرچوکی پشت سر5حداقل پنج نفرکه البته گاها شش نفرهم دیده شده است . راننده جوان با سرکچل ودرعین حال خوش مشرب وخوش زبان وبذله گویی پشت فرمان نشسته بود . با همان زبان کوچه وبازارکه فحش ناموس وخوارومادررا بسیارقشنگ چاشنی صحبت هایش میکرد .
برای اولین دفعه بود که از"کوتل خیرخانه" به اون طرف عبورمی کردم باید اعتراف کنم که درمسیرشمال تاحالاازکوتل خیرخانه به اون طرف نرفته بودم ، برعکس آنکه حوزه غرب افغانستان را به شمول ولایت های غوروبادغیس وفراه ونیمروز وهرات را تقریبا قریه به قریه گشته ام . اولین چیزی که تعجب ام را برانگیخت شاهراه کابل به شمال بود . این مسیرکه یکی ازشاه راه های مهم کشوراست وچندین ولایت شمالی را به کابل وصل میکند به اینگونه تنگ وباریک ، تصورنمی شود گنجایش آنهمه موتررا داشته باشد . ازدحام موترها سبب ایجاد ترافیک سنگین درشمال می شود وتا "پل متک" را به سختی طی کردیم .البته مناظرطبیعی وسرسبزآن سختی مسیررا آسان میکند .
ازپل متک که دورمیزنیم به ولایت پروان وارد می شویم . دره غوربند اززیبایی خاصی برخوردارست وبرای مسافری مثل من که دره های خشک ودشت های سوزان فراه ونیمروز را دیده ام ، این دره به سان بهشتی تحسین برانگیز است . درمیان دره درمیان کوه ودرخت ودریا به سرعت می رانیم ووقتی ازبازار"سیاه گرد" عبورمیکنیم هرلحظه موتروان تذکرمی دهد که اینجا منطقه خطراست وبرای ساعتی که ازمنطقه برادران ناراضی عبورمیکنیم نفس درسینه ها حبس میگردد .درنقطه مسافرکناری پلی را نشان میدهد که ومی گوید : ضحاک را ازهمین جا برد ، موتررا گوشه کرد ازمیان مسافرین ضحاک را گفت تا شو . موتروان میگه : نفرای کلان نباید از اده بیایه ، تا ازاده راپورنباشه کسی خبرنداره . این مسیردلهرآمیزرا طی می کنیم تا جایی که موتروان هم صدا با مسافری که بغل دستش نشسته میگین : خلاص شد ، دیگه ازمنطقه خطرگذشتیم .
به کوتل شیبرکنارچشمه ای دست وصورت مان را آب میزنیم . آب سرد وگوارا وزلال مثل شیشه شفاف است . بازمی گردم به کودکی ام ازهمان زمان هروقت کوتل شیبررا کسی یاد می کرد ویا نام می برد درخاطرمن تکه پاره های موتری میگذشت که درهنگام عبورما به دره سقوط کرده بود ومن یادم است که پدرم گفت همه مسافرین به دره افتاده اند .
کوتل شیبرهنوزخامه است والبته کارزیرسازی آن درجریان بود. درسرکوتل که می رسیم دریوراعلان میکند که: اینجا بامیان شروع شد.سنگی سفیدی را نشان میدهد که این سنگ اززمان ظاهرخان همینجا بوده است ،آن طرف سنگ بامیان است واین طرف سنگ پروان . فاصله ی پروان با بامیان یک تکه سنگ سفید است که روی آن چندین نفریاد گاری نوشده اند .
به منطقه ی شش پول رسیدیم یادم ازپسته های زمان حاکمیت مجاهدین افتاد که یکی ازفرماندهان جهادی دراین نقطه پسته داشت . هنوزهم مردم ازاذیت وآزارمردم دراین منطقه خاطراتی دارند ازجمله خودم . یادم آمد که بعد ازچند روی که دربامیان بودیم درراه برگشت به طرف غزنی ازهمین نقطه عبورکردیم . جوانی حدود 17 ساله یا هجده ساله با نوک تفنگ ازموتروان ما پول میخواست . دقیق یادم آمد که پسرک با نوک کلاشینکف به گرده ی دریورفشارمیداد که بده یک لک، وراننده بیچاره با عجزوناتوانی پنجا هزاررا برای او میداد واو قبول نمیکرد . ده دقیقه که رفتیم جوان بعدی راه موتررا گرفت بازشروع شد، یک لک او میخواست . دراین حال که من دراین مورد فکرمیکردم سرنشین بغل دست دریوررو به راننده گفت یک زمانی اینجا پسته داشتیم . راننده گفت ها یادم است ، مرد ادامه داد : یک رقم پشه داشت ، یک رقم نیش میزد که نمیتوانستیم شاش کنیم ، تا تنبان مان را پایین میکشیدیم که بشاشیم هزارتا پشه می چسپید به ک ... آدم هردو خندیدند . با این خاطرات تلخ ازشش پل گذشتیم .
آنلاین : http://mosafeer.blogfa.com/post-801.aspx