زندگی سخت شده است
زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )
در بامداد 15 عقرب (آبان) 1357 خورشيدي، صدايم در يكي از خانه هاي محله سه دوكان «چنِداوُل» شهر كابل پيچيد. هنوز طعم شيرين بازيهاي كودكانه را در زادگاهم نچشيده بودم كه چرخ بازيگر، خانوادهام را روانه سرزمين غربت كرد. ...
«از آن زمان تا حالا سالها گذشته. تو که اصلا یادت نمیآید کدام وقت سال بود. نزدیکیهای عید قربان بود. گل صبح بود. پدرکلانت رفته بود قابله را خبر کند. در آن سرمای پرسوز. در آن کوچههای پر از سنگ و شبح و تاریکی. سال تا سال فرقی نکرد که نکرد، بلکه بدتر هم شد. مثل گشنههای از قحطی برگشته، فقط بو کردیم شیرینیهای خلیفه قناد را.
در کمرکش تپهای که میرفت به بیرون شهر، ترس زیر پای ما فرش شده بود. تمام زندگیات در «سقوط» گذشت. نکبت آن بامداد سرخ، دامنگیر هر کسی شد که پس از آن آمد. بسیاریها دل به دریا زدند و با نکبت و بی نکبت کارها کردند. در این بین، تو هنوز زندهای و نفسک نفسک میزنی، مثل خروس پر کنده در «مرغجنگی» که تا حالی از تیغرس کاردی برنده گریخته باشد. نه اینکه گریخته باشد، اجلش نیامده کاکا.
... زندگی سخت شده. از اول هم سخت بود، نه اینکه به تازگی سخت شده باشد. از وقتی آن مردهریگ کاهگلی را رها کردی، زندگی آن روی سگش را به تو نشان داد. سایهوار آمد دنبالت این زندگی. از سیام برج که گذشت، تپه آمد پیش پایت. سراشیبی بود و سراشیبی. آخرش هم میگفتند میرسد به درهای تنگ و تاریک که معلوم نیست کسی از آن سالم به در آمده باشد. مثل گور میماند لاکردار. خود گور است سگمذهب.
دلت هست که برگردی. هنوز دور نشدهای از خانه. راه برگشت به چشمت کم میآید. نای برخاستن نداری. میخواهی همین جا بنشینی و یک دل سیر گریه کنی. دلت برای خاکبازیهای آن روزها تنگ شده. دلت «بولانی» میخواهد از پیش «سینمای پامیر» که حتما دیگر تمام صندلیهایش را برای چوب بخاری بردهاند. در سرک هم پرنده پر نمیزند. گورستان بزرگی شده شهر. روز آخر فهمیدی اینها را. حالی نمیتوانی هم نروی. حالی هر قدر هم که گریه کنی، آن خانهگک کاهگلی برایت خانه نمیشود کاکا».
زندگی سخت شده است. یکی از تازه ترین شعرهایم تقدیم به شما:
پایتخت زیبایان غمگین جهان
خاوربانوی تبعیدی!
چه شب های مخوفی دارد تهران بی تو
و روزهای بیهوده تری که بی خورشید می میرند.
تو معشوقم بودی در سرنوشتی دیرهنگام
با سکوتی آوار مانده در چشمانت
و عشقی که هر روز میپیچد در جانم.
کنارم خفتهای در جبروت زنانهات
و من، مرزبانی دلتنگ که زمزمه میکند:
کاش امشب دیر بپاید
کاش این رؤیا طاقت بیاورد مرا، تو را، ما را
کاش این سرمای استخوانسوز برود
کاش آسمان مهلتی دهد تا فردا.
زیباروی آرام و نجیب!
نفرین به صبحی که سر میرسد بی تو
جا مانده از شبیخون شبانهی عشق
در پایتخت زیبایان غمگین جهان؛ تهران.
آنلاین : http://chendavol.blogfa.com/po...