صفحه نخست > دیدگاه > وبلاگ نویس > عاصف؛ هم‌سفر شاعرانگی‌هایم

عاصف؛ هم‌سفر شاعرانگی‌هایم

chendavol
دوشنبه 24 نوامبر 2014

زمان خواندن: (تعداد واژه ها: )

همرسانی

عاصف حسینی را پیش تر از جشن‌واره قند پارسی می‌شناختم که در مجله «نامه» با هم قلم می‌زدیم و افق‌های شاعرانگی‌ یا دیوانگی‌هایمان با هم مشترک بود. او زودتر از همه به کابل رفت و زندگی کرد و درس خواند. نخستین بار که به کابل رفتم، تازه یک سالی نمی‌شد که طالبان از کشور گم شده بودند. آدینه‌روزی با هم در کوچه پس‌ کوچه‌های آن زمان خاکی شهر نو گشتیم و نان چاشت را با هم خوردیم و کابل سیتی سنتر تازه ساخته را سیاحت کردیم و عکس گرفتیم.

دوستی‌هایمان ادامه داشت و نامه‌هایی بود که هر از گاهی به هم می‌دادیم و وبلاگ‌هایمان که در آن، نوشته‌های همدیگر را می‌خواندیم. سالی دیگر که در کابل بودم، چند باری با عاصف در گوشه و کنار شهر و اتاقش هم‌قدم و هم‌نشین شدم. شبی هم وحید عباسی با ما بود که تا صبح، صدای سگان و ژنراتور برق، خواب از چشمان ما دو نفر ربوده بود؛ چون به این صداها عادت نداشتیم. آخرین بار هم باز آدینه‌روزی، عاصف را در خواب‌گاهی دیدم که در آن جا مستقر بودم. زمانی با او و چند دوست دیگر نشستیم و گپ زدیم. فردایش او به سوی دیار فرنگ می‌رفت تا درس بخواند و من می‌پنداشتم که دیگر گذارش به کابل نخواهد افتاد.

کتاب‌هایش را همیشه داده است تا بخوانم حتا وقتی کابل یا فرنگ بوده است. اولین کتاب شعرش را نیز در جلسه‌ای رسمی نقد کردم به همراه دوستی دیگر. داد و ستد فرهنگی‌مان هنوزاهنوز ادامه دارد. او اکنون در سایت شخصی خود می‌نویسد، در چند شاخه. نوشته‌هایش هم رنگ درد دارند و هم رنگ آرزو. دردهایی که هستند و آرزوهایی که باید باشند.

درس خوانده است تا برای خودش و برای انسان‌ها سودمند باشد، حتا اگر در غرب باشد، ولی برای جایی که روزگاری، سرزمین من و او می‌خواندند. من و عاصف و آدم‌هایی شبیه ما یله و سرگردان مانده‌ایم. نه مهاجرت‌های پی در پی راضی‌مان می‌کند، نه آوارگی، مهارمان می‌زند و نه ماندن‌های به اجبار، آراممان می‌کند.

وقتی در خاطره‌های تازه‌اش از کابل می‌نویسد: «رفقای روزهای سخت مبارزه در نظام فاسدی، صاحب مقام شده بودند که روزی برای اصلاحش می جنگیدیم»، دقیقا می‌دانم چه می‌گوید. من هم دوستانی چنین داشتم. البته او می‌گوید: «از دوستان گله نیست؛ که کابل الحق رفیق نیست.» البته در این‌جا مضمون دیوانه‌گی‌های من و او اندکی تفاوت می‌کند. شاید هم تفاوت نکند و دو سخن می‌گوییم به دو نوا و من هم‌چنان می‌پندارم این کابل نیست که رفیق نیست، بلکه کابل دیگر دست‌بسته است و نمی‌تواند کاری برای رفیقانش بکند؛ برای من و او که هم‌چنان دوستش داریم. «کابل جان» ما زخمی و دست‌بسته مانده و این دوستان روزهای پار یا همان نارفیقان از کنار تن بی‌جان کابل گذشته‌اند.

حیفم آمد بخش‌هایی از خاطره‌های عاصف را از کابلِ جان، بامیان دوست‌داشتنی و غوربند تنها با شما شریک نکنم. از ترسی که همراهش بوده؛ از آرامشی که با دیدن مردمان بامیان و نیز رسیدن به کابل پیدا کرده و ... . خود بخوانید و اگر بیشتر خواستید، به خانه عاصف سر بزنید.

عاصف حسینی
کابل جدید

کابل 1393، کابلی به شدت سرمایه زده، کابلی که جاده های لاغرش زیر تراکم اتومبیل های فوق العاده لوکس به سختی نفس می کشند. در یک نگاه متوجه می شوی که مردم پولدار شده اند و تراکم سرمایه در بلندمنزل ها، اتومبیل ها، لباس های گرانقیمت، رستورانت های اشرافی، مشروبات الکلی و سراسیمگی حریصانه به چشم می خورد. تمام نمادهای سرمایه داری نوین در کابل شرور دیده می شود؛ از باندهای بزرگ اقتصادی گرفته تا باندهای مخوف آدمکش. اما نظام تازه نفس دالر بر پایه های سست جامعه ای استوار شده است که هنوز مشکل "فاضلاب" آن حل نگردیده است! سرزمینی بی ساختار و محروم از زیربناهایی که باید غمش را بابای ملت و پدرش می خوردند، که نخوردند!

با این همه، کابل شیک، کابل رفیق نبود. دوستان خوبم یا مرده بودند یا خود را به مردگی زده بودند. یاران روزهای دشوار سیاست، حالا سیاستمدارهای واقعی شده بودند. دالر چکش است که همه کس و همه چیز را می تواند نرم کند و شکل تازه بدهد. رفقای روزهای سخت مبارزه در نظام فاسدی صاحب مقام شده بودند که روزی برای اصلاحش می جنگیدیم. از دوستان گله نیست، که کابل الحق رفیق نیست.

در این میان، رفیقان رفته ام زنده تر از هر کسی بودند؛ حرف نمی زدند اما حرف هایم را می شنیدند. آرامگاه همایون در کارته سخی و آرامگاه سلطان در دوردست قلاع نجارها لبریز از سکوتی بودند که گویا اعتراضی بود بر هیاهوی این زمانه. هیاهوی مبتذل پول و فیسبوک و قدرت.

مردم سیاست‌مدارترند!

در کوه ها و تپه های دوردست بامیان- تنها جایی که توانستم به خاطر امنیت رهسپار شوم- مثل هرکجای دیگر آن سرزمین، مردمانی فقیر و هوشیار زندگی می کردند که رویکرد ساده ای به سیاست و قدرت مرکزی داشتند؛ مثلا معیار این که به اشرف غنی رای نداده بودند، داغی بود که آنها از کوچی ها داشتند؛ داغی بود که از مرگ فرزندانشان در مسیر بهسود و دره غوربند داشتند. آنان کاری نداشتند که رهبرانشان در کابل سر کدام مقام چانه زنی می کنند و جامعه جهانی به آرای کدام نامزد نزدیکتر است.

نشست و برخاست با مردمان روستا این باورم را بیشتر تایید کرد که در سیاست افغانستان جای پدیده ای به نام "مردم" خالی است و وقتی سیاستمدارهای بالادست "مردم مردم" می گویند، دقیقا نمی دانند چه می گویند. مردمان عادی افغانستان، مردمانی پاک نیت، آرام و زحمتکش هستند که اگر چه سواد ندارند، اما خیر و شر را به سادگی فرق می کنند.

غوربند؛ تجربه ترس

صبح روز جمعه شاید بهترین زمانی بود که می شد از منطقه "غوربند"، دره وحشت عبور کرد. باقر، جوان بامرام و شجاعی که چند روز پا به پای من به کوه دشت آمده بود، پیشنهاد کرد که سحرگاه روز جمعه بدون هیچ اطلاعی به دیگران به سوی کابل حرکت کنیم. داشته هایم که یک کتابچه، ضبط خبری، و موبایل بودند، می توانستند مجوزی برای مرگم باشند. باقر که به گفته خودش روزی روزگاری قاچاقبر اسلحه بود، آنها را مخفی کرد و من حافظه ضبط را در ساجقی (آدامسی) پنهان کردم و به گوشه درب اتومبیل چسپاندم. طالبان در بامیان کسانی را داشتند که به شکار را شناسایی می کردند و مشخصات او را به "غوربند" می فرستاند. جواد ضحاک، رییس شورای ولایتی بامیان را همین جا گرفته بودند و به طرز فجیعی به قتل رسانده بودند. در مسیر یکاولنگ تا بامیان، مردی همسفر ما بود که مدام از سلحشوری و رشادت شهدا قصه می کرد. در منطقه شهیدان که رسیدیم از راننده خواست تا دقیقه ای توقف کند تا او بر گور جمعی شهدای جهاد دعایی بخواند. وقتی برگشت یادی از ضحاک هم کرد و گفت: «ناجوان ها شیر ما را دست بسته و در زنجیر کشتند».

ترس از این بود که اگر موتر را متوقف کنند، به چه زبانی با آن جماعت بی خدا سخن بگویم؟ من که پشتو بلد نبودم. ترس این بود که اگر از دین و آدابش پرسیدند، چه بگویم که هم جان به سلامت ببرم و هم "رافضی" خوانده نشوم. خلاصه آدم در چنین شرایطی که قرار بگیرد، یکباره متوجه می شود که برای نجات یافتن خیلی چیزها هست که هنوز بلد نیست. و من بلد نبودم.

اتومبیل به سرعت در پیچ و خم دره می رفت؛ تا جایی که چشم بادامی های مهربان دیده می شدند، احساس امنیت و آرامش می کردم؛ نفس می کشیدم. دو ساعت از سفر که گذشت به منطقه اصلی، به گمانم قریه "شینواری" رسیدیم. دو سوی جاده مردانی با چشمانی تلخ ایستاده بودند و به دقت موترها را دید می زدند. با دعا و بسم الله از گردنه گذشتیم و به "پل متک" نزدیک شدیم. تا باز نگاهم این بار به مردانی بینی بلند و کلاه پکول افتاد، نفسی راحت کشیدم.

18 نوامبر 2014

 

نگاره: عکسی از عاصف که در کابل سیتی سنتر ـ تابستان 1383 از او برداشتم.


آنلاین : http://chendavol.blogfa.com/po...

آنلاین :
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره
آنتولوژی شعر شاعران جهان برای هزاره

مجموعه شعر بی نظیر از 125 شاعر شناخته شده ی بین المللی برای مردم هزاره

این کتاب را بخرید
Kamran Mir Hazar Youtube Channel
حقوق بشر، مردم بومی، ملت های بدون دولت، تکنولوژی، ادبیات، بررسی کتاب، تاریخ، فلسفه، پارادایم و رفاه
سابسکرایب

تازه ترین ها

اعتراض

ملیت ها | هزاره | تاجیک | اوزبیک | تورکمن | هندو و سیک | قرقیز | نورستانی | بلوچ | پشتون/افغان | عرب/سادات

جستجو در کابل پرس